درباره دختری به نام وانیا است که بعد از طلاق از خانواده اش هم رانده میشود و تصمیم به مهاجرت میگیره . وانیا که به اروپا مهاجرت کرده دزدیده میشه و …
دانلود رمان عود
- بدون دیدگاه
- 2,806 بازدید
- نویسنده : شیدا شفق
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 566
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : شیدا شفق
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 566
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان عود
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان عود
ادامه ...
صدای “نه” هنوز از گلویش خارج نشده بود
میتوانست در این باره سکوت کند،
شنیدن وحشت اتاق تاریکی که در آن محبوس شده بود. در تمام این مدت
برآورد اون مبنی بر سه روز
میتوانست تمام زندگیاش باشد از زمانی که به یاد میآورد تا آن لحظه
براسینگ “دزدیده شد”
و به هیچ جا نرسیده بود!
کسی که با کسی دشمنی نداشت، کسی که هیچ کار اشتباهی نکرده بود،
حتی دوست پسر یا
او عاشق پیشین نداشت که با وی مشکلی داشته باشد و او را بخواهد
آدمربایی
آنچه بیشتر او را گیج میکرد این بود که نمیدانست دزدی است یا نه
دزدیدنش؟
او یک مهاجر ایرانی بود که زندگی آرام و آرامی داشت و مدت پنج سال زندگی آرامی داشت.
. بی شرف
اروپا در آموختن زبانهای تازه به استعداد و استعداد خو کرده بود
اون یه معلم زبان بود
انگلیسی و اسپانیایی برای مهاجرین جدید بودند. آن همه درآمد
نه دوستی داشت و نه دوستی اندک، اما هیچ دوستی نداشت.
با هم صمیمی نبودند،
میخواهد دربارهی گذشتهاش با او صحبت کند، اگرچه باید چندین بار با این موضوع کنار بیاید.
از گذشته
هیچ دلیلی برای این امر نیافته بود.
اون توسط خانوادهاش هدایت شد و به سمت
اروپا به
او یک پناهنده شده بود و پنج سال بود که از خانوادهاش خبری نداشت.
احساس میکرد که
همین مطلب برای خانوادهاش هم صدق میکند! در تمام این مدت در آن اطاق آهنی،
این یک وسیله نقلیه متحرک بود که امکان داشت واگن وسیلهای برای حمل مسافر باشد
او میتوانست طول و عرض اتاق را از نور ضعیفی که گاهی از پنجره به درون میتابید اندازه بگیرد.
سوراخهای آن را داخل کرده بودند
که دست و پایش بسته بود و فقط وقتی غذا به او میدادند
چیزی نمیگفتند،
نمیدانست که آیا طلال است یا ظالمانه، ولی یک روز غذا میخورد.
غذایش بود
زنده ماندن به آن نیاز داشت؛ آن را میخورد، مدتی دستهایش را.
در حدود ده دقیقه باز بود
باز و بسته شدند.
وقتی دوباره صدای چند مرد را شنید که میگفتند و بحث میکردند، آهی کشید
از ته دل آه کشید و به بخت بدش ناسزا گفت، مطمئن بود که
توسط اعراب
و حدس میزند که با باز شدن ناگهانی پارچه دور افتاده
چشمهایش مطمئن بودند.
به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد و اندکی خم شده بود
او و چشمهایش …
سرپا ایستاده بود و اولین چیزی که دید، شنهای زرد سوخته صحرا بود، سرش،
با ترس و لرز بزرگ شده بود
او پلک زد تا لایه ضخیم اشک را که در چشمهایش تیره شده بود از بین ببرد.
دیدن کاروان بزرگ و
مردانی که رداهای بلند به تن داشتند و سرشان را با پارچهی کهنه پوشانده بودند
به رنگ ردا …
احساس میکرد که چشمهایش از ترس سیاه شدهاند!
افکار گوناگونی به مغزش هجوم میآوردند و هر لحظه نمیتوانست حواسش را متمرکز کند،
او را خیس کرد
دزدیده شدن و فروخته شدن به اعراب و این با وجود تمام ضعف و سستی، چیزی بود.
یه روح که
احساس میکرد که میتواند بفهمد! خدا او را مرگ دهد.
از او پرسید که چرا زبان عربی را فرا نگرفته است تا بفهمد آن مردان شنل پوش چیست.
این که درباره چه موضوعی بحث میکنند زیاد طول نکشید
چون آنها چندین بار آن را با دست نشان دادند.
این باعث شد بیشتر وحشت کند!
هنگامی که موفق شد بر ضعف پاهایش چیره شود و راست بایستد،
نگاه دیگری به کاروان انداخت
و چهارچرخههای بزرگ آهنی را دید که به شترها بسته شده بودند.
هر ارابه آهنی
مردی با همان لباسهای که وانیا میپنداشت نگهبانانی است ایستاده بود
سوار قطار می شن.
وقتی دوباره سرش را برگرداند تا مردانی را که مشغول جر و بحث بودند ببیند،
یکی از آنها را آهسته کن
یک قدم دید و با وحشت به عقب نگاه کرد، چون در بسته بود.
دستها و پاهایش روی زمین بود
میخورد. می تونستی گرمای ماسه رو از شلوار و لباس زیرش ببینی
صحرا را لمس کند
آن قدر از آن لذت میبرد که نمیخواست برخیزد!
وقتی صدای چند نفر را شنیدم که با هم حرف میزدند و البته بیشتر بحث میکردند،
صدای آهی را نزدیک خود شنید
از ته دل آه کشید و به بخت بدش ناسزا گفت، مطمئن بود که
توسط اعراب
او دچار حمله شده و حدسهایی زده است که با باز شدن ناگهانی دوربینش تایید شده است.
به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد و اندکی خم شده بود
او و چشمهایش …
سرپا ایستاده بود و اولین چیزی که دید، شنهای زرد سوخته صحرا بود، سرش،
با ترس و لرز بزرگ شده بود
او پلک زد تا لایه ضخیم اشک را که در چشمهایش تیره شده بود از بین ببرد.
چون کاروان بزرگی را دید که کلاه بلندی به سر داشت
سر و کارت با پارچهی رنگارنگ ردای شب بود.
احساس میکرد که چشمهایش از ترس سیاه شدهاند!
افکار گوناگونی به مغزش هجوم میآوردند و هر لحظه نمیتوانست حواسش را متمرکز کند،
او را خیس کرد
دزدیده شدن و فروخته شدن به اعراب و این با وجود تمام ضعف و سستی، چیزی بود.
یه روح که
احساس میکرد که میتواند بفهمد!
در آن لحظات به خود لعنت میفرستاد که چرا زبان عربی نمیفهمد تا بتواند
بگذار این مردها که جامه بلند به تن دارند بفهمند
او بزودی دریافت که درباره چه بحث میکنند
درباره اوست
چون آنها چندین بار آن را با دست نشان دادند.
این باعث شد بیشتر وحشت کند!
بالاخره وقتی موفق شد که پا سست کند و راست بایستد، دوباره به کاروان نگاه کرد.
و چهارچرخههای بزرگ آهنی را دید که به شترها بسته شده بودند.
هر ارابه آهنی
مردی با همان لباسهای که وانیا میپنداشت نگهبانانی است ایستاده بود
سوار قطار می شن.
وقتی دوباره سرش را برگرداند تا مردانی را که مشغول جر و بحث بودند ببیند،
یکی از آنها را آهسته کن
یک قدم دید و با وحشت به عقب نگاه کرد، چون در بسته بود.
دستها و پاهایش روی زمین بود
میخورد. می تونستی گرمای ماسه رو از شلوار و لباس زیرش ببینی
صحرا را لمس کند
آن قدر از آن لذت میبرد که نمیخواست برخیزد! ولی همون مردی که
او را ترسانده بود، شانهاش را گرفته بود و با همان حرکت او را از زمین بلند کرده بود.
با لهجه غلیظ و سرعت سخن گفتن خود، مطالبی را به او میگفت که تنها وانیا،
میتوانست صورتش را ببیند
با تعجب به او نگاه کرد.
پس از چند دقیقه صحبت مداوم خسته شد و او را تنها گذاشت
او خود و چند تن از آنان را ترک گفت
در یک لحظه بعد دوباره داخل هواپیما شد تفنگ به دست و دوباره کاروان حرکت کرد.
ایوان احساس میکرد این بار سرعت آنها اندکی بیشتر از جیچی و …
این سردرگمی بسیار آزار دهنده بود، نمیدانست که اگر این مردان با او کاری نداشته باشند، باید بترسد یا نه،
خوشبخت باشید!
سابقه نداشت که چنین اتفاقی برایش بیفتد،
او زادگاه خود را ترک گفت
و در جای مطمئن تری زندگی میکرد و هرگز نمیتوانست فکر کند
که یه روز از داخل
مترو به یه جایی بین عربها و صحراها برده شده
دو روز تمام بدون وقفه در آن دو روز،
حدود چهار ساعت
بیشتر افراد کاروان در این فکر بودند که به مقصد کاروان برسند.
دخترها مطمئن بودند
آن یکی هم با او خواهد بود، و کام لا خواب را از سر وی کنت خواهد راند.
با این که او چیز زیادی در مورد فرهنگ مردمان عرب نمیدانست، اما در مورد ضیافت و …
یه تناقض بین اونا بود
خبر دور و دراز درباره گاری آهنی میدادند
چندان طول نکشید
! این یه واقعیت شد کاروان در شهری که درست وسط صحرا ساخته شده بود،
به نظر میرسید که نقطه تقاطع تمام کاروانها است
ایوان در مقابل ایوان توقف کرد و این بار دختران نیز از ارابههای دیگر خارج شدند.
آنها هم چون او شدند
چشمها، دستها و پاهایشان بسته بود. با وجودی که چشمانش بسته بودند، باز هم میتوانست این کار را بکند.
احساس کرد که روی سکوی بلندی کشیده شده است و میتواند آن صدا را بشنود.
بسیاری از مردان که با هم رو به رو میشوند،
حالا که روش وایسادی فکر کن داری میفروششون به
آنان برده هستند
کار سختی نبود
قلب اشلی به خاطر آن همه خفت و خواری که خود نمیدانست گناه نکرد
می فهمه
از درد گریه میکرد و اشک میریخت،
پاشنههای بلند دخترانه
صدای دیگری را که با او روی سکو ایستاده بود میشنید، اما هیچ.
شان
با هم حرف نزدند تا ببینند آیا میتواند همکاریاش را پیدا کند یا نه …؟ !! !! !! !!
صدای مردی که از آن نزدیکی شنیده بود، بلند شد و نزدیک تر شد.
کمی بعد
شومن ژوانیا، وانیای درشت و پریشان، که یک هفته بود
در دستهاشان چیزی نخورده بودند
همان شخص در جای خود قرار گرفت و ناچار چند قدمی دور شد
. یه کم از اینجا دور شده
صدای مردانی که در ته سکو ایستاده بودند دوباره بلند شد
فکر میکرد قراره به حراج بره و این باعث شد دوباره گریه کنه
به نظر میرسید که حراج بالای سرش به اوج خود رسیده است
همه همیشه سرشون شلوغه
هر چیزی که یکی از تجار میگه اون هنوز همون مردیه که
موهایش در دستش بود
او دوباره با صدای بلند تکرار کرد تا اینکه سرانجام جمله “الف – هیل” به گوش رسید
ناگهان همه و فروشنده را پس از مکثی کوتاه خاموش کرد
مدت مدیدی همین جمله را تکرار کرد
هنگامی که هیچ کس سخنی نمیگفت و تنها صدایی به گوش میرسید، وانیا ون،
ترک کردن و کلمه
من به تیم طلایم وفادارم (طلا به قیمت هزاران سرباز سابق به فروش رسید)
در گوشش زنگ میزد!
“همان مرد بازوی او را گرفت و به گوشش گفت:” گریه نکن
نه
خیلی خوششانسی
زن باریک اندامی بازوی او را گرفت و از سکو پایین آورد.
کشید و با این که …
او نمیتوانست مسیر حرکت آنها را ببیند، اما از آن میدان میدانست
خرید و فروش
و وقتی از زیر نور شدید آفتاب کنار رفت، متوجه شد که داخل یک چادر است.
بعد از مدتی پارچهای که دور چشمانش بود باز شد و مژگانش به هم ساییده شدند.
درسته ولی این
دیگر نمیتوانست چشم بر هم بگذارد!
دو زن که رداهای بلند به تن داشتند و سر و صورتشان نیز مانند مردان بود
به آن نگاه میکردند
فقط چشمها و دستهایشان دیده میشد، و شاید از جسی زارتره،
ممکن بود
میفهمم که زن هستند. یکی به طرف جعبهای که در گوشه چادر بود
او رفته بود و یکی دیگر
هنگامی که ایوان احساس کرد آزاد شده است، دستها و پاهایش را گشود
زن را به وحشت انداخت
در خارج از چادر، چیزی وجود داشت که روح را از تنش جدا میکرد.
چرا!
دو مرد با شمشیر مقابل در چادر ایستاده بودند
شمشیرهایشان،
اونا جدا شدن تا جلوی راهش رو بگیرن وانیا از شکل افتاده است و با تعجب نگاهشان میکند.
همچنان که دستش را تماشا میکرد،
بازوهایش را به قدری دراز کرده بود که احساس کرد چند سانتیمتر بلندتر شده است
تبدیل شدند..
همان زنی بود که او را ترسانده بود، او با صدایی خشمگین و جیغ مانند –
به ایوان گفت: اگر!الموت إهربی )اگه میخوای بمیری فرار کن( اما وانیا نمیدانست او چه میگوید و فقط با چشمان اشکی به او خیره شده بود، زن او را به انتهای چادر برد و دست لباسی به او داد تا بپوشد ولی زمانی که ضعف و لرزش وانیا را دید
خودش به وی کمک نمود تا آنها را بپوشد. لباس هایی درست شبیه مال خودش و آن دیگری! همچون خودشان دستاری را دو سرش بستن و موهایش را کامل در آن جای دادن که این وانیا را اذیت میکرد ولی نمیدانست با چه زبانی به آنها این را بگوید، سوالهای بیشماری داشت و حرف های زیادی در سرش چرخ میزد ولی نمیدانست چگونه باید حرف بزند تا آنها زبانش را
بفهمند و برعکس! زمانیکه کفش های مخصوص را نیز پوشید همراه آن دو زن از چادر خارج
شد و مردان شمشیر به دست نیز در پشت شان با فاصله کمی به راه افتادند، حالا که چشمانش باز بود میتوانست آن شهر بیابانی را ببیند، جایی نبود که آرزو کند در آن بماند، چون جایی برای ماندن نبود، انگار آن شهر را از باقی مانده کاروان های تاجران ساخته بودند، پر از چادرهای خورد و بزرگ مسافرتی قدیمی بود که با چوب های خشک بر پا شده بودند.افراد داخل آن بیشتر مردان به چشم میخوردند و اگر زنی هم بود حتما از برده هایی بود که برای فروش بودند و تعداد انگشت شماری دیگر که مانند آن دو زنی که با وانیا راه میرفتند از
همراهان کاروان تجاری به حساب می آمدند. موضوع جالب دیگری که در آن لحظات ذهن وانیا را به خود مشغول کرده
ٔ بود، جسه کوچک زنانی بود که در آن شهر به چشم میخورد، تمام مردان همچون غول هایی بی شاخ و دم به نظر ٔ میرسیدند و به شکل عجیبی همه زنان کوچک و ریزه میزه بودند که تا شانه مردان نمی
رسیدند. در بین آنها قد 171سانتیه وانیا از همه بیشتر به چشم می آمد و او حدس میزد به خاطر قد و هیکلش بوده است که بر سرش مزایده راه انداخته بودند! هرچند که لباس هایی که بر تنش کردند کمی گشاد بود و اندام باریک و بر آمده گی نه بزرگ و نه کوچک بدن او را نشان نمیداد ولی باز هم زن بودن او چیزی نبود که
بشود از چشماندقیق بین مردان آن شهر قایم نمود. کاروانی که او را خریده بود به نظر میرسید از همه کاروان های دیگر بزرگتر
بود و تعداد شتر هایش اصلا قابل شمارش نبود، وانیا فکر میکرد دوباره او را در واگنی خواهند گذاشت ولی زمانیکه یکی از مردان آن کاروان از کمرش گرفته و او را بلند نمود متوجه شد که قرار است
برای اولین بار در عمرش شتر سواری کند. زمانیکه پنج دختر دیگر نیز هم ماننده او خریداری شده و لباس های مخصوص صحرانوردی را پوشیدند کاروان حرکت کرد و همین که شتر وانیا بلند شد او پشت های روی کوهانش را گرفت و جیغ خفه ای کشید و طولی نکشید که کج شد و نزدیک بود بیافتند اما مردی که افسار شتر را در دست داشت به کمکش شتافت و دوباره به حالت اول برش گرداند، از همانبالا هم میتوانست صدای خنده های ریز مرده را بشنود و در دل هر فحشی که بلد بود را نثاره
روح و روان وی نمود. ده دقیقه ای نمیشد که حرکت کرده بودند ولی در همان مدت کم وانیا چندین بار دیگر نیز از روی شتر کج شد و نزدیک بود بیوفتد و هر بارم مرد به کمکش شتافتهبود و باز هم به او خندیده بود.
ٔ اما دفعه آخری که وانیا در سمت مخالف کج شد مرد نتوانست سر وقت بجنبد و وانیا با سر بر روی شن های گرم صحرا سقوط نمود صدمه ای ندیده بود ولی از ترس و هیجان افتادن
ناخوداگاه اشک هایش جاری شده بودند! دوباره او را سوار شتر نمودند و این بار دو نفر را برای محافظت از وی مقرر
کردند. سه روز و سه شب کامل در حرکت بودند، هرچند استراحت هایی نیز داشتند ولی این همه سفر و شتر سواری کردن برای وانیا که پنج سال بود هیچ سفری کوتاه یا طولانی مدتی انجام نداده بود و در بین آن کاروان بزرگ، زبان هیچ کدام از آنها را نمی فهمید و برعکس هیچ کسی زبان او را نیز را نمی فهمید واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
نزدیک دو هفته بود که حمام نکرده بود و حال خودش هم از خودش بهم میخورد و احساس میکرد یک لایه کثیفی روی پوست تمام بدنش جا خوش کرده است. موهایش کاملا درهم گره خورده بود و از همان وقت هم برای زمانی که ٔ باید شانه شان میزدعزا گرفته بود.کنار همان دو زنی که اولین بار دیده بود و کمکش نموده بودند نشسته بود و هرچند اکثریت به سخنان مرد میان سالی که به نظر ریس یا صاحب آن کاروان می آمد گوش میدادند؛ او ٔ خیره مانده بود به آتش و به آیندە نامعلومی که برایش رقم خورده بود فکر میکرد! زمانیکه زادگاهش را ترک میکرد تنها یک هدف داشت و آن هم یک زندگی بهتر بود، اما حالا دست عرب های افتاده بود که در قرن 11هنوز هم ماننده اجداد شان زندگی میکردند و درحالیکه سهولت های زیادی برای تجارت بوجود آمده بود آنها هنوز همان روش های قدیمی را بکار میگرفتند و هنوز بین شان خرید و فروش زنان ماننده اجناس رواج داشت. دلش از آن همه بیچاره گی که به یکباره نصیبش گشته بود گرفت و سرش را بلند کرد و به
آسمان خیره شد. به جرات میتوانست بگوید که زیبا ترین شبی که در عمرش دیده بود ماه کامل و ستاره های بی شماری که دور تا دورش را گرفته بودند از همیشه بهتر در چشمان وانیا
جلو میکردند،
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر