دانلود رمان غبار الماس

درباره ی دختری ست که طی اتفاقاتی باردار شده و قرار است نوه ی رییس کارخانه نساجی را به دنیا بیاورد که …

دانلود رمان غبار الماس

ادامه ...

شیر کوهی هانوس
سال‌ها پیش من عاشق ظاهر آرام مردانه او شده بودم
من عاشق مردونگی، شور و شوق اون شدم
تکیه گاه او، دنیای من در آغوش او فرو ریخت
! همه چیزو بهش دادم… روح من، قلبم
بدنم! …
ولی اون رفته به چشمانم نگاه کرد و رفت.
من دیدمش که رفت و شکست!
نگفت با من بیا و من هم جلویش را نگرفتم! بعد آن‌جا را ترک کرد
اما یه یادگاری برام گذاشت یک یادگاری،
با همان نگاه و همان اخم‌های پیشین …
اون اشتباه من بود ولی من دیگه از این کار پشیمون نبودم من …
زندگیم رو بخاطر اون یادگاری به من میده
حالا سرنوشت ما رو دوباره به هم نزدیک میکنه
حالا باید دوباره وارد زندگیش بشم
و با هم روبرو میشن فرشته من به قدری به او شبیه است که نمی‌توان
نادیده بگیر،
شباهت انکار ناپذیرشان!
کشف گرد الماس
به گریه می‌افتاد و با خود می‌گفت: کافی است؟
مهم نیست چقدر شکسته باشم چقدر من داغون شدم، مگه نه؟
یه روزی، یه جایی
با تمام قوا دست به زمین بزنید
صدای شکستن استخوان‌های شما یکی پس از دیگری.
چی؟
… تو درد داری
گریه می‌کنی …
جیغ بکش! …
هیچ‌کس دستش رو روی شونت نمیذاره
هیچ‌کس نمی تونه شونه تو رو نگه داره
تنهایی!
تو از من کمک می‌گیری
دست‌های خالی، قلب شکسته و زانوهای لرزان شما …
… قسم می‌خوری
تو میگی اونا منو زدن نذار
برو
…در خود جمع می شوید و مچاله می شوید , می بندید
چشم هایت را ببین و قبول کن
نه زندگی باقی مانده , نه باد , نه انرژی باقی مانده , نه …
تپش قلب
نور می آید ? آیا امید به وجود آمده است ?
آیا خدا فرشته است ? آیا فرشته ای آمده است ?
زمین را لمس می کنید و این بار بلند می شوید
شکسته و داغ ,
اما تو راه می روی
سکندری می خورد ,
گام های نامتوازن و نامتعادل و یک نفر
هنوز به خاطر تب در آسمان گریه می کند
!
سرما می خوری , یخ می زنی ,
آسمان ابری است …
سایه ها دور می شوند و بالاخره می بینید ,
احساسش می کنی , بغلش می کنی !
اشتیاق از بین می رود
درد و غم از بین می رود ,
غم و غصه هم …
به جای شکسته دلی , شکفته می شوی ,
دیگر از درد و غم و تنهایی خبری نیست . خدا هست , و خدا هم هست .
فرشته …
The
انجل
آمده است !
* بخش اول
* قنبر _ الماسی
* شهیدموسوی
در بیست و چهارمین روز از پنجمین ماه سال 1400
* شهرزاد آماده ای؟
نفس عمیقی می کشم و ضربان قلبم متوقف نمی شود .
احساس می کنم صورتم رنگ پریده است .
چیزی نمانده است که به عقب برگردم .
اما من کوتاه نمی آمدم . من این همه راه نیامده بودم .
حالا باید برگردم پایین . دست مرا در دست می گیرد
آن را فشار دهید و در آسانسور باز خواهد شد .
محیطی باز و بسیار شلوغ و شلوغ
خیلی دلم می خواهد او را ببینم که نمی توانم .
به چیز دیگری فکر کنید .
و من از این لحاظ پیر بودم که هر چه بودم
می ترسیدم و مطمئن بودم که حتما برای من اتفاق خواهد افتاد ,
با سرم به استقبالش می روم . قدم های موزونم را برمی دارم و سرم را بالا می گیرم .
و به طرف میز منشی رفت .
کیف لپ تاپم را در دستم حرکت می دهم و
حضورم را با صدایی رسا اعلام کن …
صبح به خیر , من یزدی هستم …
با چهره ای باز از جا بلند می شود و
با لحنی احترام آمیز جواب می دهد :
– بله , شما استقبال می کنید . من شما را راهنمایی می کنم . من …
انجام دهید .
خودش جلو می رود و …
قبل از رفتن از شما معذرت خواهی می کنم .
پشت سر او راه می رویم و مهشید ابرویش را بالا می برد .
و من به نظر تیزهوش می آیم
حفظ حیثیت کاری . سرش را در گوشم گذاشت و گفت :
آهسته می گوید :
– فقط همیشه شهرزاد باشید. تنها کسی که به او اعتماد داشت
توسط طراح ارشد و برتر جشنواره ; … شما کسی را که می شناسید , می شناسید .
می خواهند پشت میز را ببینند و …
شما انتظار دارید که او را ببینید , اما نه او را . پس قدرت در دستان شماست .
چون تو آماده بودی
همین چند روز پیش بود . من به تو ایمان دارم , اما کم

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.