دانلود رمان قند سیاه

درباره مردی به نام یزدان کیانی که زنش به قتل رسیده و پسر عموش رو دستیگیر کردند اما کیان میدونه پسرعموش قاتل نیست و …

دانلود رمان قند سیاه

ادامه ...

بهار: یزینا کیانی، مرد مرموز و قدرتمندی است که می‌خواهد پیدا کند،
قاتل زنش کسی که به عنوان قربانی دستگیر شده
پسر عمویش است، اما یزیدان خیلی خوب می‌داند که
پسر عموش قاتل نیست و به همین خاطر
اون میخواد قاتل اصلی رو پیدا کنه
تصفیه‌حساب، یه دختر شجاع و باهوش که اخیرا
با پسر عموی یچدنان نامزد شده بود
آلی توی زندانه، هم‌کاری با یازیدان برای پیدا کردن قاتل اصلی
و آلی رو نجات بدیم به دنبال رازهای غیرقابل‌حل قتل زن یدانو
سروین و یزیدان به قبیله خطرناک نفوذ می‌کنند
از این راه دوستی دوست داشتنی میان ایشان شکل می‌گیرد.
دوستی که به رنگ و بوی عشق می‌بخشد،
اما

اما
همه تو رو به خاطر خوبی، مثل
با وجود فاصله بینمان، می‌توانم به طور واضح رنگ ترس را ببینم
شکر که همه میدونن چون سفیده ولی
هیچ کس، یزدی واقعی را نمی‌شناسد. هیچ کس.
. که چقدر حریص و فاسد هستی گفتی از دور مثل قند سفید شده‌ای و از نزدیک مثل شب سیاه!
! درست مثل شکر سیاه اون روز که اینو گفتی من بهت خندیدم تو دلیلش رو پرسیدی
خنده‌ام،
و ساکت ماندم. آیا به یاد داری
اما حالا می‌خواهم دلیل خنده‌ی خود را به تو بگویم. میخوام بگم که
، اون روز، وقتی که این رو گفتی ” فکر کردم که اون اسم مستعار
شکر سیاه بیشتر بهت میاد تو کسی هستی که تلخ هستی و
تا خودت رو سیاه نشون بدی ولی تو
برای من شیرین است! تو شکر منی، قند سیاه من!
یازیدان سیاه # بخش ۱
# یی – – دان #
با کسی حرف می‌زدی؟
انگشت‌های گشوده‌اش خشک و رنگ صورتش پریده است.
چشمان زیبای آبی رنگش را می‌بینم. تلفن همراه
قرمز شد و کی بهتر از من میدونه
هنگامی که نسیم مضطرب و نگران صورت،
پوشیده شده
با …
برف؟
زنی که نزدیک پنجره اتاق ایستاده است می‌شنود:
چرا خشک شدی؟ منظورم اینه که داشتی با کسی حرف می‌زدی؟
دو بار لب‌هایش را باز می‌کند. نفسم تند می‌شود، و تردید ای که وارد زندگی من شده،
میاد اینجا
به یقین نزدیک‌تر می‌شد.
آه … نه یعنی آره… به مامانم زنگ زدم
گوشی رو بر نمیداره
آهسته به سویش می‌روم و هم در آن حال
یک ابرویم را بالا برده بود و به چشمان وحشت زده‌اش خیره شده بود،
می‌گویم: مطمئنی؟ !! !! !! !!
نهایت سعی‌اش را کرد،
.
می‌دانم که آدم بی‌اهمیت و با شخصیتی هستم و حتی از تاثیر حرکت شاگردان، می‌فهمم.
چه دردی دارد!
البته من مطمئنم ولی تو مطمئن نیستی
اگه می خوای، بیا موبایل منو بگیر و ببین به کی زنگ زدم
من نمیخوام اینکارو بکنم تا امروز
من سی و یک سال است که با خدا زندگی می‌کنم و حتی یک بار هم زندگی نکرده‌ام.
زندگی یه نفر رو بررسی کنه چه برسه به اینکه بخواد
ببین کسی موبایل داره، اما … اما دستم را به سوی تلفن دراز کردم. نه برای اینکه چک کنم
فقط واسه اینکه عکس‌العمل اونو ببینه
همان طور که در این باره فکر می‌کردم، قبل از این که انگشتم را بگیرم،
دست دراز کرده‌اش را لمس می‌کند
و اخمش به هم پیوسته است.
لبخندم غیر ارادی است. یازیدان رو دیدی؟ ترسیدی؟
دیدی چه فکری کردی؟
در مورد آلی این در مورد بازجویی از تو و چک کردن
سرم با مغزم به قدری شلوغ است که هر وقت مرا دست می‌اندازند،
صدای وزش نسیم توجهم را جلب کرد.
خجالت نمی‌کشی؟ میخوای تلفنم رو چک کنی؟
. این دفعه اینکارو نمی‌کنم جدی و خشن، اما
با لحن آرام جواب می‌دهم:
من میخوام دقیقا همین کار رو بکنم
و بدون معرفی فریاد می‌زند:
اشتباه می‌کنی تو حق نداری همچین کاری بکنی
! انجامش بده
چشمانم گشاد می‌شوند بدون اینکه به من تعلیم بدهند.
ابروهایم را بالا بردم و صدایم را دنبال کردم.
کمی خشن می‌شود و با تعجب می‌گوید:
! مراقب باش، کاظم صداتو بیار پایین نمی‌توانید ببینید
خونه مادرمم هستیم؟ می خوای موهامو بزنی؟ این دفعه با صدایی بلندتر فریاد می‌زند:
از رفتارت خیلی وقته که مثل یه جن هستی و من خدا شدم این یکی از کلمات با معنی آیه که من
امشب خبری ازت میشه وقتی بهت گفتم، داشتم با مادرم حرف می‌زدم
داشتم با مادرم حرف می‌زدم اگه میخوای تلفنم رو چک کنی
یعنی به من اعتماد نداری
یعنی به من شک داری، زنت از کی تا حالا
وقتی دارم با تلفن حرف می‌زنم باید بهت جواب بدم؟ فکر کردی
منظورتان را نمی‌فهمم؟ فکر کردی “خوک” خوب نیست؟ تو در ملا عام
خیلی آبروی زنت رو برد فقط خدا می‌داند
چقدر خشم و غضب را در همه این‌ها از میان بردم
و نیم سال است که با این زن ازدواج کرده‌ام
چقدر فریادهای خود را در گلویم خفه کردم! چقدر
مگر من صدای پا را نشنیده‌ام و نفس نمی‌کشم؟ افسوس که من همیشه فکر می‌کردم
نسیم موافق بود و تا همین امروز
حتی یک ذره هم تغییر نکرده است! همون دختر ۲۱ ساله که
تصمیمات را به سرعت می‌گیرد، زود لو می‌رود،
ضعف اخلاقی که در اولین نبرد متوجه آن شدم هنوز باقی است!
کسی که به سرعت ناراحت می‌شود، به سرعت فریاد می‌زند و در پایان،
افسوس می‌خورد
کارها خیلی زودتر از این‌ها انجام می‌شوند! ای کاش قبل از ازدواجمون فهمیده بودم
این زن که بیست و پنج سال دارد، یک بچه است! ای کاش زودتر می‌فهمیدم
که هنوز به سن بلوغ فکری نرسیده و ازدواج نکرده است
اذیت و آزار من نمی‌کند
خودش …
این صدا از همه قبیل بود: یازیدیدا کیانی کسی است که صدای بلند دارد.
کم‌تر کسی به این جنون پی برده است.
اما امشب روح و روحم خیلی آشفته و مشوش شده
اعصاب من آنقدر تحت تاثیر باد قرار گرفته است که نمی‌توانم
خودمو کنترل کنم
مچ دستش را می‌گیرم و او را به طرف خودم می‌کشم.
همچنان که مچ ظریفش بین انگشتانم فشرده می‌شد،
از لای دندان‌های به هم فشرده‌ام می‌غرم: مزخرف نگو. باز هم …
سوت را نزنید
در غیر این صورت تضمین نمی‌کنم که آن را در دهان شما نگفته باشم! اگر شما مرد بی شرفی نیستید،
نیستم دعوا کردی، باید یه چیزی بگی
یه مشکلی داری همش رو بذار توی خونه اینجا نه
نه تو خونه والدینم
اون افسار رو شکست و به نظر میاد تهدید من هیچ تاثیری روی
صدایش بلندتر می‌شود:
به هر حال من باید اینجا صحبت کنم خانوادم باید بفهمن
. چه افکار کثیفی توی سرت داری باید بفهمن که داری به چی فکر می‌کنی فکر می‌کنی من با دوستت رابطه دارم؟
واقعا؟ هه! اینجوری در مورد من فکر می‌کنی؟ … درباره همسرتون که
در این زندگی جز عشق چیز دیگری به تو نداده است؟ چه طوری …
خیلی وقته که داری از من فرار می‌کنی
واسه همین با اکراه بهم دست زدی؟
به خدا قسم این زنه دیوونه ست چه طور …
که منو مقصر بدونی
آیا گناه از همه چیز است؟
با صدای خودداری که به چشم‌های از حدقه درآمده ی او خیره شده بود،
میغرم:
چرا میگی آرامی؟ کی نمی‌خواستم به تو دست بزنم
کی بهت شک کردم؟ سیم‌کارت چیه؟
، درد هات از کجا میاد چرا داری چرت می‌زنی؟
میتونم درکم رو بهت بگم؟ چیزی که منو آزار میده اینه که چقدر رفتارت
از اینجا به اون تبدیل شد اگه دهنم رو قفل کردی، بازش نمی‌کنی، بهم بگو
اشتباهه همیشه همان است که بود! تو همیشه
مرا ساکت نگه دارید و از بیماری خود با من سخن مگویید
باعث خونریزی کبد میشم این مال شب قبله وقتی که تو اول
از رابطه من و “آلی” بازجویی کردی و حالا داری میگی با کی داری حرف می‌زنی
فکر کردی نمی‌فهمم منظورت چیست؟
من فقط بهش نگاه می‌کنم. چی باید به این زن بگم؟ چی …
می تونم بگم چی می تونم بگم خدا، چی می تونم بگم؟
وقتی صدایش را بلند می‌کند انگار با سکوت من دارد بلندتر می‌شود
می‌گیرد؛
اصلا میدونی چیه؟ هر فکری که در مورد من می‌کردی درسته
الان داشتم به آلی زنگ می‌زدم راضی شدی؟ با این همه خودداری که دارم
چه آرامشی!
بخشی از یزیدان است و خیلی‌ها برای نخستین بار از من یاد کرده‌اند
می ره …
که بخوای به کسی دست بزنی صورته دستم بالا می‌رود و تمام وجود من
جلوی دست بزرگ من بزرگ میشه جنگ سختی است!
انگشتانم، که میل شدیدی به زدن صورتم دارند،
از
… نسیم، قوی‌تر از منه و من
طفلکی من، چنان محکم فشار می‌آورم که دستم قطع می‌شود.
سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، طوری که انگار …
من مایل‌ها دویدم. چشمانم را از درد به هم می‌فشرم.
و تمام عصبانیتم را در صدایم می‌ریزم و فریاد می‌زنم:
! “خفه شو نسام” فقط خفه شو
گریه می‌کند. چیزی که همیشه پایان مبارزات ماست
درآمد خواهم داشت و خدا شاهد است که هرگز این کار را نخواهم کرد
هرگز، میگرنی لعنتی من از صبح تا حالا داره از من مراقبت میکنه و حالا با شرایطی که “ناکاظم” برام درست کرده
من شاهد این هستم که این قضیه
هر لحظه انگشت شست و سبابه خود را می‌مالم
روی پلک‌هایم نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم
آرام گرفت و نفسی عمیق کشید
البته، اگر صدای ناله باد آرامش بخش باشد.
# این قسمت سوم #
چشمانم را باز کردم و با ناسیمی رو به رو شدم.
داره لباس میپوشه من خیلی
به او بی‌احترامی کردید که من او را به هر جهنمی که باشد می‌گذارم
می‌خواهد برود!
من روی تختی که متعلق به تنها بارم هست میشینم
و هر دو دستم را روی پاهایم گذاشتم.
سرم را در دست می‌گیرم و ضربان قلبم را در شقیقه خود احساس می‌کنم.
آن را فشار می‌دهم. منتظرم تا بره من می خوام این از بین بره اما آرامش
صدای پای کسی حواسم را پرت می‌کند… میشه..
به طرف من برمی گردند، اما وقتی در باز می‌شود، می‌فهمم که این همان است
کابوس همچنان ادامه دارد.
مامان سرش را از داخل و با یک دست بیرون می‌آورد
خیلی رنگ پریده و نگران به زن و شوهر ما نگاه می‌کند.
و به من گفت:
یازیدان، مادر، چه اتفاقی افتاد؟ چند بار می‌خواستم بیام پیشت اما گفتم بهتره که دخالت نکنیم، حالا که صدات خاموش شده
، نگرانت شدم. پس بهت گفتم تماس بگیر
جواب نمی‌دهم
گردنم را به سمت مخالف او و کاظم برمی گردانم. هق هق کن، سیم‌کارت
به آغوش مادرم پناه می‌برد و با هم از اتاق بیرون می‌روند.
دست‌هایم را کنار سرم گذاشتم و آن‌ها را فشار دادم.
ای کاش می تونستم مغزمو در بیارم و بزارم زیر آب سرد
به جای اینکه عقلم رو از دست بدم و آروم باشم
وقتی چشم‌هایش را باز می‌کنم، طرز راه رفتنش را می‌شناسم و …
سرم را بالا می‌گیرم. او هم به صورتم خیره شده است. سریع انجامش میدم
می‌گفت:
نمی‌خواستم اینجوری بشه واقعا نمی‌خواستم!
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آن را فشرد. به هر حال
مثل همیشه خونسرد و آرام گفت: می دونم پسرم. من تو رو می‌شناسم
سر چی دعوا کردی؟
سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم.
نمیدونم… منظورم اینه، میدونم، اما
بهتر از هرکسی میدونه
سخته که یه چیزی رو برام توضیح بدی اون بهتر از هرکسی میدونه
چقدر برام سخته که بگمبهتر از هرکسی می داند که من آدم داد و هوار کردن،
آن هم در این خانه نیستم. می داند چون یزدان را می
شناسد. یزدانی که از هفت سالگی زیر بال و پر خودش
بزرگ شده را خیلی خوب می شناسد. یزدانی که
اخلاقش شباهت عجیبی به خودش دارد را میفهمد
چون الگوی من همیشه خودش بوده و بس-!هرچی شده اشکال نداره.
فعلا پاشو برو بیرون.
احتمالا اونم تا الان آروم تر شده.
نمی توانم روی حرفش حرف بزنم. شاید این مرد تنها
کسی باشد که من هیچوقت نتوانسته ام به او نه
بگویم.
با هم به سالن می رویم که همان لحظه، مامان را
ناراحت و گرفته مقابل درب سالن می بینم. در را می
بندد و به محض برگشتن، چشمش به من می خورد. با
ناراحتی و دلخوری می گوید:
-رفت. هرکاری کردم نتونستم آرومش کنم. گفت
میخوام برم پیش مادرم. تو چیکار کردی با این دختر
یزدان؟ دادی که تو سر این طفل معصوم زدی منوترسوند چه برسه به
نسیمو که هیچکس از گل نازک تر
بهش نمیگه.
#قندسیاه#پارت4
مشکل دقیقا همینجاست! نسیمی که در طول زندگی
اش هرچه خواسته برایش فراهم بوده و هیچکس به او
نگفته بالای چشمت ابرو. همین موضوع پررو و از
خودراضی و کم تحملش کرده.
آرزو به دلم ماند که یکبار بتوانم مشکلاتم را با او به
راحتی در میان بگذارم. آرزو به دلم ماند که یکبار مثل
دو انسان بالغ با هم صحبت کنیم و مشکلاتمان را
سامان دهیم. همیشه باید وسط حرف های من، حتیاگر صحبتم منطقی
باشد، ناراحت شود و دعوا کند. این
زن طاقت نه شنیدن را ندارد. طاقت انتقاد شدن و
رویارویی با اشتباهاتش را ندارد. حتی اگر اشتباهی
کند، مدام می خواهد از آن فرار کند. به جای آنکه
سرجایش بایستد و برای برطرف کردن اشتباهش
آستین بالا بزند، به هر ریسمانی برای فرار کردن از
اشتباهاتش چنگ می اندازد. درست مثل همین حالا!
همین حالایی که من فقط میخواستم بگوید به علی
زنگ می زدم! من به او شک نکردم. من مطمئنم بودم
که آن تماسی که میگفت به علی بوده نه مادرش! چون
میشناسمش. چون می دانم از حرف های من در
ماشین ترسیده بوده و می خواسته واقعیت را از علیبپرسد. اما او نگفت! باز هم پنهان کرد. باز هم از من
پنهان کرد. اگر نسیم گذشته ای با علی داشته، مهم
نیست! اسمش رویش است. گذشته! من هیچوقتکسی را برای گذشته
اش مواخذه نکرده ام! یعنی
حقش را ندارم! مشکل من این است که چرا نسیمی
که یک سال و نیم با من زندگی می کند، هیچوقت هیچ
چیز راجب گذشته ای که با علی داشته برای من
نگفته؟ چرا هربار از او راجب تغiر رفتار علی می
پرسیدم، خودش را به ندانستن می زد و بحث را
عوض می کرد؟ چرا یکبار سعی نکرد واقعیت را به من
بگوید؟ مگر من آدمی بودم که او را برای گذشته اش
مواخذه کنم؟
با شنیدن صدای بابا، دست از افکار مشوش شده ام
می کشم.
-برو دنبالش یزدان. حداقل برو برسونش. توی راهم
باهاش حرف بزن.و بعد، آرام تر کنار گوشم می گوید:
-زنا مثه مردا نیستن. ما مردا دوست داریم وقتی
عصبی هستیم تنها باشیم، اما زنا دوست دارن حرف
بزنن و حرصشونو خالی کنن. برو دنبالش. هم تو حرف
بزن هم بذار اون حرف بزنه. شاید مشکلتون با حرف
زدن خیلی زود حل شد.حرف هایش را قبول دارم و از طرفی دلم نمی آید که
نسیم را تک و تنها ول کنم که تا آن سر شهر برود،
پس به سرعت موبایلم را از روی میز چنگ می زنم و
بعد از خداحافظی از مامان و بابا، بی توجه به
آسانسوری که دارد پاYن می رود، راه پله هارا در پیش
می گیرم.پله هارا دوتا یکی رد می کنم و خود را به سرعت به
طبقه ی همکف می رسانم. نفس نفس زدن هایم نشان
می دهد که تمام پنج طبقه را یک نفس پاYن آمده ام.
به سرعت از ساختمان بیرون می زنم و نسیم را کنار
خیابان می بینم. دستش را برای نگه داشتن ماشینی
بلند می کند که همان لحظه صدایش می زنم:
-نسیم؟ نسیم صبر کن.
سر می چرخاند و با دیدنم رویش را عصبی بر می
گرداند. با رسیدنم به او، بازویش را می کشم و خشک
و سرد می گویم-:راه بیفت. خودم می رسونمت.
-من با تو هیچ جا نمیام!
-برای امشب بسه دیگه. راه بیفت گفتم.
بازویش را به شدت از دستم بیرون کشیده و مشت
محکمش روی شانه ام می نشیند:
-کری مگه؟ میگم نمیخوام باهات بیام. اصلا نمی خوام
ریختتو ببینم. دست از سرم بردار.ابروانم در هم تنیده میشوند. حسی عذاب آور، قصد
مغلوب کردنم را دارد. حسی که میگوید سکوت کردن
کافیست. حسی که از من میخواهد با نسیم به شکلی
رفتار کنم که لیاقتش را دارد. حسی که همیشه پسزده میشود! چون من
یزدانم. یزدان هرچه در دلش
بگذارد، هر در سرش بگذرد و هر احساسی که داشته
باشد، به کسی نشان نمیدهد.
#قندسیاه
#پارت5
بازوی نسیم را دوباره در دست می گیرم و اورا چند
قدمی همراه خودم می کشم، اما آنقدر مقاومت می کند
که وقتی مقابل ساختمان می رسیم، رهایش می کنم و
سمتش می چرخم:
-دردت چیه؟ میگم فقط می خوام برسونمت. همین.
الانم راه بیفت.صدایش به وضوح میلرزد. لرزشی که درست نمیدانم
از عصبانیت است یا بغض.
-همینه که عذابم میده. همین پررو بودنت. همین وقیح
بودنت. همین که هر رفتاری بخوای انجام میدی و
هرحرفی بخوای میزنی و یه جوری رفتار می کنی انگار
هیچی نشده. یکی الان منو تورو ببینه می دونی چی تو
سرش میاد؟ که تو داری میری عروسی و من دارم از

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.