دانلود رمان ماه در عقد ارباب

درباره پسری به نام هامان که به دور از چشم همه با سوما دختر حاج محمود که دشمن پدرش است ازدواج میکند . هامان و سوما عاشق همدیگر هستند اما یک اتفاق باعث می شود که …

دانلود رمان ماه در عقد ارباب

ادامه ...

در ماشین کلاسیکش را باز کرد و مرا به بیرون دعوت کرد. به
چادرم را برداشتم و رفتم بیرون. هوا و مناظر مه آلود
تمام روستا را در بر گرفت و نظرم را جلب کرد…
– بهتر نیست چادر و در بیاوریم؟
سوال او با دیدن منظره دلپذیری که در مقابلم بود توجهم را جلب کرد.
به سمت خودش پرت کرد! لبم را گاز گرفتم و آهسته برگشتم.
– نه آقا! آسونه… و انتهای چادر رو به چانه وصل کردم و گذاشتم زیر سرم! در گلو
همانطور که می خندید، تمنین به من نزدیک شد! زیر پوستم می لرزید
پس از یک سال آزمایش های مکرر منتشر شد.
او بالاخره قلبم را رام کرد، اما هنوز ترس در گوشه قلبم وجود دارد
او این کار را کرد، اما اجازه نداد آنطور که باید از همراهی او لذت ببرم.
وقتی نزدیک شد دیدم قد بلند و شانه های پهنش خیلی خاص بود.
ارباب ما، رعیت ما، بیشتر لاف زد و زبانم را برید.
انجام داد!
دستانش را پشت سرت گذاشت و سرش را پایین انداخت تا زمزمه کند.
– حاجی چان راحت باش چه قرار بودیم؟
به آرامی سرم را بلند کردم تا چکمه های چرمی او را ببینم.
به چشمان تیره اش نگاه کردم.
– آه! تاریخ؟ !
بین چشمانم به عقب و جلو نگاه کرد و در نهایت به آن نقطه نگاه کرد.
با من روبرو شو! با لبخند گوشه لبش گفت: “چشمان زیبای تو قلبم را تسخیر می کند…تو را در کنارم می خواهم.”
راحت باش…!
سخنان جذاب تو قلبم را به لرزه درآورد و پیشانی ام عرق ریخت.
بنشین:
– حس خوبیه!
وقتی فهمید که جواب من دروغی بیش نیست، راست شد و اخم کرد.
ترسیم شده:
– تو که نه! من ناراحتم سوما…
دستانش را در جیبش فرو کرد و به صحنه ای که جلویش بود خیره شد.
– من هنوز فکر می کنم تو با من نیستی، اگر بودی، این عمر است
ما بازی را کنار گذاشتیم و مثل عاشقان واقعی رفتار کردیم…آره
وقتی اینطور به من نگاه میکنی، گفتن دو کلمه دردناک است.
جوری رفتار میکنی که من از 100 غریبه عجیب ترم…
سخنان دردناک او ممکن است درست باشد، اما آنها ترس را برانگیختند.
قدمی برداشتم تا از دستش بدم
ناخودآگاه چادر مچاله شده ای در دستانم گذاشتم – نه امان خان!
برگشت و دید جلوی چادرم باز است و جسد را کشف کرد.
کانن برایش ابرویی بالا نداد.
آن را برداشت و هزار بار به تک تک اعضای بدنم نگاه کرد.
– نه؟ !
همینطور که به پایین نگاه کردم، کلماتی که روزها آنجا بود ذهنم را به خود مشغول کرد.
و او مرا آرام نمی کرد، بنابراین گفتم:
– اگر جلسه داشته باشم حلال را ترجیح می دهم…
منتظر بودم چیزی بگه اما سکوتش باعث شد سرم بالا بیاد.
نگاهم به چهره مرموزش افتاد!
– نظرت چیه؟
ریش سیاه را لمس کرد و با تردید گفت. “من هرگز صیغه نبودم…
سخنانش بوی جواب منفی می داد! و باعث عصبانیت من شد
با شنیدن این جمله بین حرفش پریدم.
“اگر موافق نیستی، باید همانطور که هستم با من روبرو شوی.”
قبول دارم…
از ته دل خندید و جلو رفت.
-دختر حاجی چرا اینقدر راحت عصبانی میشی؟
من نگفتم که …
ناامید از او دور شدم و در حالی که نفسم را بیرون دادم به گوشه ای نگاه کردم.
مرد و گفت:
– اما…
این بار بی ترس نگاهش کردم و منتظر ماندم تا ادامه دهد…
– من واقعاً می خواهم برای همیشه با شما باشم! چیزی درونت هست
من سوما رو تو دخترای دیگه نمیبینم…

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.