دانلود رمان مرگ ماهی

درباره زندگی معین و ماهدخت که از ازدواج سنتی خود رضایت ندارن و مشکلات زیادی دارن تا اینکه برادر معین از راه میرسد و …

دانلود رمان مرگ ماهی

ادامه ...

همه چیز به دیدگاه افراد بستگی دارد.
ما غرق شدن را مرگ می نامیم که زندگی برای ماه است.
در هر خانه ای یک مستطیل سبز وجود دارد که عشق و لذت است
سردرگمی زیادی وجود دارد
داره نشت میکنه!
تخت مستطیلی سبز در هر خانه ای وجود دارد.
یک ماه وقت داشتیم، اما هر روز صبح همه شاخه ها و برگ ها زرد و طوفانی بود
رشد متکثر
داشتم انجام میدادم…
من، این سر تختش و آن تخت… مستطیل بقای ما، پر از سوراخ بود!
شب است و با هم شام خوردیم، سریال دیدیم و او قبلا رفت
گفت شب بخیر
ظرف ها را داخل ماشین گذاشتم، مسواک زدم و لباس خواب ساتنم را پوشیدم.
سوار شدم و
دورترین نقطه از تخت را برای خزیدن انتخاب کردم. 3
دستم را زیر گونه ام گذاشتم و با انگشت اشاره ام به او فشار دادم.
چوب لباسی شیشه ای
شب ها می خوابم. مثل هر شب خوابم نمی برد… چهار ماه از ازدواجمان
روز عروسی بود، از صبح استرس و هیجان داشتم، قرار بود اتفاقات بزرگی بیفتد و نیمه زن زندگی من همان شب باشد.
تمام خواهد شد…
از او خواستم کمکم کند زیپ لباسم را باز کنم… او این کار را کرد، حتی سنجاق هم گذاشت.
مشک در مو
آزادم کرد… اما در آخر دستش را روی شانه ام گذاشت و آرایشم را پاک کرد.
رفتم تو اتاق
برگشتم سمت چپ تخت رو به دیوار دراز کشیده بود!
اینگونه است که ما برای همیشه جایگاه خود را در زندگی خود پیدا می کنیم. او
به سمت چپ،
من هم ذاتاً طرف مقابلم. نه، نه، نه! من هم پشت سرش میمیرم
اما با این همه فاصله…
میدان، این «فاصله» کلید واژه زندگی ما بود… حتی اگر دور بودیم
از هم جدا شدند
مسواک و حتی لباس و حتی موهایمان در حمام!
اوایل ما غریبه بودیم اما او با هم رفیق شد و الان هم هست
برای من مثل بتا است
اون بود و من میتونم براش مهران باشم!
ازدواج ما نه اجباری بود و نه عاشقانه… و هیچ نقشه و نقشه ای پشت آن نبود.
نخوابیده بود!
معین از پدربزرگش خواستگاری کرد و من هم قبول کردم
فکر کردم بیست
و هشت سال کم نیست و بیشتر از آن چیزی که فکر می کردم فهمیدم که معین شاید
آخرین فرصت من
من میشوم…
بله، من از ترس آن کلمه وحشتناک، سرد و ترسناک ازدواج کردم.
حرف احمقانه و بی ریشه که به ریشه دخترا افتاده… میترسم ازدواج کنم
من این کار را کردم و تمام امیدم را
من عاشق ازدواج شدم نمی دانم این ازدواج به حساب می آید یا نه
یا…
4
نمی دانم، خیلی تاسف بار بود که در تمام عمرم فقط 28 سال داشتم.
دوتا خواستگار
من آن را نداشتم یا طبیعی و قابل هضم است؟
برای من نبود… چون من برای خانم خانه کافی نیستم
من این نوع درمان را نداشتم
زندگی من برایم روشن نیست.
معین در کودکی با پدربزرگش زندگی می کرد… در هشت سالگی
پدرش فوت کرد و مادرش
و برادرش هجرت کرد… اما محمود خان معین و بزور را خواست
من می خواهم آن را انجام دهم!
تقریباً تمام ثروتش زیر دست معین رشد کرد… همین
من از طریق افراد دیگر از همسرم اطلاع داشتم.
اصول ادب و انضباط و قانونمندی و البته جذابیت… از من خیلی جذاب تر!
این هم یه چیزی بود
من در مورد همسرم می دانستم، اما این بار برای زندگی او!
ما بین زمین و آسمان بودیم و معین خود بهشت ​​است… یک خانواده کامل
رسانه و فرهنگ من و…
در مورد معین چیزی نمی گویم.
پدرم از دوستان غار محمود خان بود…از معارف بازنشسته شد
مدیریت سوله
او مهارت های نجاری خود را به پدرش واگذار کرد.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.