درباره دختری که به اصرار خانواده با پسری پولدار ازدواج میکنه اما اون کسی دیگری رو دوست داره تا در فرودگاه موقع رفتن …
دانلود رمان مسافر سفارشی
- بدون دیدگاه
- 3,781 بازدید
- نویسنده : عاطفه منجزی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( جلد 1 و 2 )
- مشخصات
- نویسنده : عاطفه منجزی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( جلد 1 و 2 )
- باکس دانلود
دانلود رمان مسافر سفارشی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان مسافر سفارشی
ادامه ...
متخصص گمرک چرا این همه آدم دارن میان فرودگاه؟ ۱ مامان، در حالی که سرش را از روی علامت آشنایی به خاله و شوهر آیسروری خم کرده بود، از راه دور من فرصت را غنیمت شمردم. گفتن “اونا دارن یه عروس رو برای پرنس سوندراشون میفرستن” پس تو نایان رو نمیخواستی؟ به همین راحتی، بیوهزن، ما باید اجازه بدیم تو بیسر و صدا بری؟ نخل، سوت زد! بیوه؟ بعد از آن مهمانی مجلل و با شکوه هتل و تمام آن رفت و آمد و رفت و آمد زیاد و مخارج غیرقابل تحمل، آیا مادر هنوز قانع نشده بود؟ به غیر از بستگان امیر، که حضور همه خانواده ما جلوی چشم ماموران خانواده امیر، ما را خشنود کرده بود! شاید به خاطر احترام خانواده کیلانی مرا از خانه بیرون کردند، اما مطمئن بودم که نصف خانواده مارسالم را در فرودگاه خواهند یافت تا حس پلیس و کارآگاه آنها را افزایش دهند. رفته رفته فشار جمعیت چنان زیاد شد
او که توسط آتامز انسان، تحت فرماندهی قرار گرفته بود، صدا به گوش نرسید. آنقدر مشغول بوسیدن و گوش دادن به نصیحت عاقلانه بودم که حتی چیزهایی را که داشتم فراموش کردم. من فقط در میان سوداگران یک نفر را دیدم که قصد داشت مرا دنبال کند، آن هم فقط خیال و تصور! کسی که جای خواهر بزرگم رو گرفت “! خاله “شی”، الگوی افسانهای من در طول دوران نوجوونی من این … این … پسر عمه من … نتونست منو تو فرودگاه ببینه و این بدان معناست که آنها هنوز به قول خود وفا کردهاند و هنوز هم با انتخاب عجولانهای که برای این ازدواج و عزیمت من از ایران دارم، غمگین هستند. شیوان عذر آورده و گفته بود که هر دوی آنها در حال شیفت هستند و نمیتوانند به فرودگاه بیایند دنبالم، اما مطمئن بودم که اگر کسی را بخواهند، حداقل یکی از آنها میتواند شیفتش را با همکارش عوض کند و بیاید! من خودم را امتحان کردم تا این که شی با و محمود به فرودگاه نرسید
از آن پس من نباید از این امر متاسف باشم و تمام حواسم را به هیجان فامیل و کسانی بدهم که خیال داشتند مرا بدرقه کنند. چمدان اندازه کلبهای که مجبور بودم با خودم به هواپیما ببرم، کوله پشتیام و حتی کیفم، هر کدام از آنها را یکی از خویشاوندان حمل میکرد، مبادا من خسته شوم و فرصت ملاقات با دیگران را از دست بدهم! وقتی چمدانم را روی یک ویلچر جمع کردم و صف کشیدم تا به آن طرف سرسرا، جایی که بلیط و گذرنامهام باید بررسی میشد، وارد شوم، قلبم به خارش افتاده بود. در صف طولانی پیش رویمان، به ندرت مسافری را دیده بودم. بیشتر مسافران با خانوادههای خود، و گاه به صورت جفت، همراهی میشدند. یا مادر و فرزندش و … انگار فقط من در این خط باریک تنها بودم! وقتی چمدانهایم را آوردم و آنها را در چمدان گذاشتم، با کوله پشتیام و کیف لپ تاپم برای آخرین بار به خانه برگشتم. در آن زمان غریبهها رفته بودند. آخرین باری که مامان بغلم کرد بهم در مورد کیف پاسپورت، طلا و جواهرات هشدار داد
در این موقع صدای موخرانه پدر عزیزم! شما چه میگوئید؟ دختر تو کوچه پس کوچههای تنگ تورو میترسونه در راه فرودگاه لندن، رفتن به فرودگاه و چند ساعتی توقف بیفایده است. پنج – سواری – یا باید تو همون منطقه به رنگ اتاق انتظار فرودگاه بمونه و اون رو به عنوان یه مساله – تروریست تغییر نده یا اینکه دخترم اینطوری داره. از من طرفداری میکنه این بهترین پیشنهاد بود گل سرخ را در گوشم گذاشتم و در آغوش پدرم افتادم. مثل اینکه بخواهد مرا نوازش کند دستش را روی من گذاشت. دزدیهای زیادی در لندن هست که حتی ممکنه کیفتون رو بدزدن … و صدای شکوه آمیز بابا کنی، داری در مورد چی حرف میزنی؟ تو یه خانوادهای که می دونی چطور دنبال مضنونین و خلافکارها بگردی – دست از سرت بردار خدا – دختر ما به کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک لندن نمیره تو داری این بچه رو بی خودی میترسونی! پروازش در حال جابجایی است، چند ساعتی در فرودگاه لندن توقف میکند، او فقط باید در سالن فرودگاه بماند و حق ندارد که منطقه را ترک کند. دیگه این قضیه رو تروریست نکن و این بهترین پیشنهادی بود که به گوش من رسید! خودم را در آغوش پدرم فرو کردم و در حالی که سرم را به سینه عاشق او میمالیدم – دست او سر و شانه مرا نوازش کرد و مرا به بدن گرم و پر حرصش فشرد و سرانجام با حالتی جدی در گوشم گفت که داماد جدید ما مرتکب اشتباه شد و او از بالای گل به تو گفت: فقط به من بگو. ! احساس گناه هام بهم خبر دادن و گفتن ای مادر مهربان من، ای نصفا، من خود را به تو تسلیم خواهم کرد و از او حساب خواهم کرد. مادرم شنیده و یواشکی به پدرم هشدار داده بگذار خانوادهی امیر هانتن بشنوند که دربارهی ما چه فکر میکنند؟ که عروس آنها نرفته و هنوز به اینجا نرسیده …! مامان، تو هم گریه نمیکنی وقتی رفتی گریه کردن نشونه خوبی نیست و احساساتیتر از من ناگهان چشمانش پر شد و مرا از میان بازوان پدرم بیرون کشید و محکم بغل کرد و گفت: “من تو را اول به خدا و سپس به تو ترک کردم”! دختر من باید قوی باشه نه ضعیف هرگز زندگی آدمی شوخی نیست، یک بازی است که وقتی یک پیک زدی دستت را بکش، عصبانی شو وکیف هات را جمع کن و به خانه بابا برگرد! به زندگیش ادامه بده و فقط دنبال روزهای خوب نگرد … بگذار این روزهای خوب بر سرت خراب شوند و تا وقتی که زندگی به تو لبخند میزند، آنها را تحمل کنی … دختر من؟ سعی کردم با همان چشمان اشک بار که تو تایید کردی به او لبخند بزنم. اشک برای بابا تزاکورا، وقتی که خانواده میراهال شنید، عروسش راجع به ما صحبت میکند؟ شما توسط آفایت انسان سازیوس برای گوزن صحرایی بسته شدید همیشه این جوری خندید … اون قدر خندید که زمانه برات سختتر میشه! من خندیده بودم اما فقط با حالات صورتم در آخر، مادر امیر در جلوی مادرم گریه میکرد و یک دنیا دعا میخواند و روی لبانش اشارتی میکرد. حتی در کمال تعجب یه پارچه به شکل مستطیلی
سوراخی که در وسط بود در جهات مختلف از جلو چشمم عبور کرد تا من خودم از حلقه خلاص شوم و همان چیز را سه بار تکرار کردم و در همان حال، برای من که کاری برای انجام دادن نداشتم و از تو خواهش میکنم که یاسمین را در قلعه تنها بگذاری تا از تمام مصیبتها و مصیبتها در فاصله بین این سفر و تبعید دور باشد! و در این فکرم که آیا میخواهم به سرزمین فرصتها یا جنگ با شیاطین اجاق بروم که نگران جلوگیری از آن هستند! همین که از کنار یاسین در کسل گذشتم، خانم اشتن پارچه را در کیفش گذاشت و بلافاصله دستهای مادرم را محکم در دست گرفت، گویی میخواست مادرم را تسلی دهد. فکر کنم یه نفر باید به خودش آرامش میداد من خانواده امیری رو از ته قلبم دوست داشتم
به عادت یهودیان، مادر و پدر او، تا این لحظه، همه کارها را با روی گشاده و با روی باز انجام میدادند، به خصوص در مراسم سنتی عروسی ما که البته خود داماد در هیچ یک از آنها حضور نداشت! ان روزها روی ابرها بودم، اما حالا … هر چه به لحظه جدایی از خانوادهام نزدیکتر میشدم، هراسم بیشتر میشد و دل و رودهام را بیشتر به هم پیوند میداد. وقتی از خانوادهام دور بودم، هر چند قدم به پشت سرم نگاه میکردم، اما وقتی دوباره از دروازه گذشتم، نمیتوانستم هیچ کدامشان را از پشت باجهها و انبوه مردمی که برای بررسی بلیط پروازشان تقلا میکردند، ببینم. ببین با خوردن مهر خروجم به گذرنامه، احساس غربت ذره به ذره در روحم نفوذ میکرد و به طور شگفت انگیزی با دستگاه موردهای سخت کوش! کمی بعد جلوی در ورودی به خیمی نشسته بودم و منتظر خبر پرواز افراد بودم تا از تونل مخفی عبور کنند و سوار هواپیما شوند! و تا این لحظه، احساس جدایی در هالهای از شادی از بین رفته بود. احساس جدایی در هالهای از غم و اندوه از بین رفته بود! اما بعد، تمام کارهایی که با ذهن هوشیارم انجام میدادم را به یاد نیاوردم – احتمالا تا وقتی که روی صندلیام ننشستم، ذهن ناهشیار خود را آماده کرده بودم! هنگامی که صدای مهماندار هواپیما به زبان انگلیسی به ما خوشامد گفت، من از هپروت به جهان واقعی فرستاده شدم و به یاد آوردم که از این به بعد تمام خبرها و جملات و حتی مکالمات را در این زبان میشنوم. شاید حتی با لهجه متفاوت و فهم این که چه کسی به تازگی توانسته بود دست و پای شکستهاش را بگیرد مشکل بود.
باید از فکر آینده خودم و فکر کردن به زندگی جدیدم اجتناب میکردم. امیر بعد از این همه سال زندگی در آمریکا، مطمئنا تو میتوانی با زبان شکسته مرا همه جا ببری! دستم را در گوشم رها کردم و سعی کردم رویاهای شیرین دخترانه را برای خودم به پرواز در اورم – به امید رسیدن به حمایتکننده زنم! بعدها، ذهن هشیار من با ذهن نیمه هشیار من در هم ریخت تا وقتی که صدای پرواز به گوشم رسید، نشستم. به زبان انگلیسی، ورود ما به منطقه ” من از برآمدگی ذهنم دور شده بودم به پرواز ذهنم به دنیای واقعی کلمات خوش آمدید و بعد شنیدن تمام خبرها در این زبان برایم مشکل است که با پای شکسته بپرم؛ فکر میکردم که ماز ین امید است و میتوانم با کمترین نمره از دانشگاه وات فارغالتحصیل شوم، به امید اینکه بتوانم زندگی جدیدم را در آینده از دست بدهم. گوش دادم و سعی کردم با رویاهای شیرین دختری به نام آفایت مانز به رویاهای خودم برسم، ولی بالاخره از قسمت گمرک محل بازرسی که برای خوشآمد گفتن به مسافران شما میبایست به میچ رجوع کنم گذشتم. بالاخره از بازرسی گمرک گذشتم و به جایی رسیدم که مجبور بودم به دور و برم نگاه کنم تا از مسافران استقبال کنم و به دنبال امیر بگردم. نگاه سرگردان من داشت از یکی به دیگری میچرخید و من نفهمیدم، ولی ناگهان چشمم به مرد جوان بلند قامتی افتاد که جلوی سینهاش یک تکه مقوا آبی در دست داشت. اسمم را روی یک تکه مقوا دیدم و با هیجان به صورت مرد نگاه کردم و ناگهان شوکه شدم! هر کس دیگری غیر از امیر بود! خب، خود امیر کجا بود؟ من گیج شده بودم و به سختی میتوانستم پاهایم را به سمت جلو حرکت دهم. به هر حال، من
گاری اسباب و اثاث را برداشتم و به زبان انگلیسی گفتم من زا هستم او به صورتم نگاه کرد و بعد، انگار که عکس را قبلا دیده باشد. متوجه شدم که میخواهد آرام و بی اهمیت صحبت کند و اندازه بگیرد، تا آن که همه آمده بودند و من به جست و جوی امیر میشو پرداختم تا او را ببیند. به نظر میاد سر چه قدر احساسات از دیگران دوری می کنه! در مقابل خجالت این درخواست، بگذار احساسات ماتزو را درک کنم ولی چطور درک میکنم! جلوی سلام و احوال پرسی، سرم را پایین انداختم. امیر خیلی مختصر توضیح داد: انگار سوال منو از چشمهای من خونده بود، بدون اینکه چیزی پرسیده باشه. او به جای خودش مرا فرستاد که تو را پیدا کنم تا بتوانم به راحتی تو را به خانه ببرم! دیگر جایی برای حرف زدن و سوال کردن نبود. اولین خاطره بازگشت من به آمریکا از ابتدا در ذهنم تحریف و پایدار شد، ولی طعم تلخ و تلخی داشت، نه طعم مطبوع و خوشایند! از مایک شنیدم که حداقل ده دقیقه تا خانه امیلی فاصله داریم، ولی راه فرودگاه تا خانه طولانی و طاقت فرسا بود. به محض اینکه اثاثیهام را در صندوق عقب ماشین گذاشتند، من هم روی صندلی کنار راننده نشستم و به سرعت چشمانم را بستم تا سوال و جواب بیشتری نتوانم بپرسم! من خوش معاشرت و پرحرف بودم. چه آدم پرحرفی! اما البته نه به زبان انگلیسی! به طور خلاصه توضیح دادم که انگار مرا با یک نگاه میبیند و من مثل یک زن بیگانه بودم. بدون جرف
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر