دانلود رمان مسحور

درباره زنی مطلقه به نام آتوسا که از طاها پسر حاج طاهر ، معتمد محله خوشش میاد و میخواد باهاش وارد رابطه بشه اما از طرفی …

دانلود رمان مسحور

ادامه ...

_ای پسر حاج چرا وقتی من اینجام با من میای؟ ! او گفت من هستم
من به تو توپ را می دهم! !
دستش را از شورت بیرون آورد و با تعجب به من نگاه کرد.
مثل دیدن یک روح است! !
آساتو به سمتم دوید و گردنم را گرفت و با مشت زد تا به خودم آمدم.
به دیوارهای حمام:
همسرت را از کجا پیدا کردی؟ چی رو ندیدی؟ دهانت را باز کن
من دندان ها و دهانت را فرسوده خواهم کرد، می فهمی؟
لبخند قشنگی زدم و دستمو روی دستش گذاشتم.
_چرا اینقدر عصبانی هستی؟ ! آیا فکر می کنید من مواد مخدر مصرف می کنم در مورد آنها به کسی نمی گویم؟
پسر حاجی طاهر همه به نام او اعتماد می کنند و غسل می کنند
به دیدنم آمد و با حالتی خون آلود به من نگاه کرد.
منتظر ماند تا ادامه یابد
دانستن
پلک زدم، کف دستم را روی سینه اش گذاشتم و به آرامی دستم را روی پایش بالا و پایین کردم.
بله
با این حال به شرطی که با من بخوابی.
وقتی کارم تمام شد خندید
با کنجکاوی نگاهش کردم…
ناگهان جدی شد و اخم کرد.
چرا فکر کردی من با خدمتکار بخوابم؟
چانک دستی به پهلوی من زد، به گوشم نزدیک شد و زمزمه کرد. “بله، موافقم.”
اندام خوبی داری اما…
به من نگاه کرد و خندید.
_وقتی میخوابم دردی احساس نمیکنم. از حرص دندان قروچه می کنم… این چه لعنتی بر سر تو و طحک خواهد آورد؟
تیک!
منم مثل اون قهقه زدم _نمیخوای ازت مراقبت کنم؟ میخوای جلوی تو برهنه باشم؟
محرک چیست؟
سکوتش باعث خنده ام شد.
تصمیم گرفتم دستم را بگیرم و از زیر دامنم بیرون آوردم و در آوردم.
حالا فقط با شلوار و کت و شلوار قرمز روبرویش ایستاده بودم.
شلوارم را در آوردم و پرت کردم گوشه.
رفتم جلو و روبرویش ایستادم.
او بدنم را از سر تا پا اسکن کرد.
متوجه شدم حالش بد است، اما بیشتر از آن که می گفت مغرور بود.
سریع به من بده!
بدن من نیمه برهنه است و به او می چسبد.
فقط شورت بود
به آرامی پشتش را نوازش کردم، با لب پایینم معاشقه کردم و آن را به دندانم کشیدم.
نگاهش کردم و دست راستم را روی پایش گذاشتم. می توانستم انقباض تنش را حس کنم. داریم به هدفمان نزدیک می شویم.
به آرامی آلت تناسلی اش را مالیدم و به گودی گردنش فشار دادم.
او همین جا ایستاده بود و کتک می خورد.
رگ بیرون زده گردنش را لیسیدم و فقط به لاله گوشش ضربه زدم
آهی کشیدم.
ناگهان کمرم را گرفت و مرا به دیوار هل داد
غرغر کرد:
شما پرسیدید، اجازه دهید من نتایج تحریک من را به شما نشان دهم.
چشمانم برق زد و آب دهانم را روی لبم ریختم. گردنم را فرو کرد و محکم گاز گرفت.
آهی از لبم خارج شد و روی شانه اش زدم.
با صدای آهسته ای زمزمه کرد:
_هنوز صدای آکت در خاطره هرزا هست. من اصلا از کلمه حرزا خوشم نیومد
اما من خیلی از خودم و ذهنم ناراحت بودم
او دوست داشت با طاها رابطه پرشور داشته باشد، اما من سعی کردم به آن گوش ندهم. من این پسر را می خواستم … پسری را می خواستم که برای آمدن به این خانه به این خانه آمده بود.
بنده شدم…
دستش به پشت سوتینم رسید و بازش کرد.
سوت زد و از بدنم بیرون آورد و انداخت روی زمین حموم.
چانک به من مشت زد و محکم مرا هل داد.
ناله ای کردم و خودم را در حموم حبس کردم.
این بار پشتم را برگرداندند و با یک دست دست و صورتم را گرفتند.
سیل به کمرم زد
از درد تکانی خوردم و دوباره ناله کردم.
حالم بهتر شد و این به من قدرت داد.
کسی که دوستش دارم اکنون در برابر من فرو ریخته و تسلیم من شده است.
تمام شد
عصبی به پشتم چسبید و آهی مردانه کشید.
حاضری زیر من بخزی؟
به زمین افتادم و رویم را برگرداندم تا بتوانم چهره جذابش را ببینم.
چشمامو ریز کردم و زبون و لبامو عقب کشیدم.
دارم لحظه شماری میکنم قهقهه زد، دیکش با هیجان از پشت به من چسبیده بود.
همونطور که مشتاقانه منتظر رفتنش بودم، صدای پدرش اومد تو اتاق و هر دومون رو مبهوت کرد!
_طاها پسر توالت؟
آن را روی لب ها و صورت خود قرار دهید
به من گفت:
هی، صدای من را نمی شنوی، می دانی؟
به آرامی تکانش دادم.
به سمت در رفت و کمی در را باز کرد تا بیرون بیاید.
سلام بابک اومدی؟ ! چرا خندیدی
داشت با پدرش که تازه از کام برگشته صحبت می کرد.
اکانت من فعال شد
آهسته راه افتادم و پشت سرش نشستم.
در کاملا باز بود و تنها چیزی که می دیدم گردن طاها بود.
از پشت به آرامی خودم را به او چسباندم و اندامم را دراز کردم.
او به آرامی گاز گرفت و سعی کرد بدون توجه به دست من ضربه بزند.
کمی خندیدم و اندامم را به آرامی بالا آوردم.
وقتی صحبت با پدرش تمام شد، در را بست و به سمت من برگشت. صورتش قرمز روشن بود.
_چی شده احمق! میخوای پدرت بفهمه؟
لبخند قشنگی زدم و چشمکی زدم
_حالا چیکار کنم؟ پدرت پرید وسط احساسات ما.
دندان هایش را به هم فشرد و به سمت من آمد.
بازوم رو گرفت و چشماش برق زد.
_سریع لباس بپوش و برو. با تعجب بهش نگاه کردم! !
می خواست از دستشویی بیام بیرون؟ او اکنون آن را می خواهد
آیا من دیوانه او بودم؟ ? !
اخم کردم

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.