درباره دختری به نام روشا که از گذشته ای ترسناک و بد تصمیم به مهاجرت به اروپا میگیره و اونجا با پسری آشنا میشه که …
دانلود رمان من خواهرت نیستم
- بدون دیدگاه
- 220 بازدید
- نویسنده : الهام
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 329
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : الهام
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 329
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان من خواهرت نیستم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان من خواهرت نیستم
ادامه ...
همه چیز سیاه بود، پلک هایم سنگین شده بود و از ترس سعی کردم چشمانم را ببندم.
چشمامو باز کردم ولی نشد خنده
فریاد هولناکی در گوشم پیچید و بدنم از ترس میلرزید.
جیغی از گوشم بیرون دادم و اندامم لرزید، اما درد سوزشی، درد پیچ خورده و اسپاسم خفیف احساس کردم.
نخورد
وقتی دست های خشن روی شکم و اعضای بدنم حرکت می کنند
با صدای بلند فریاد زدم…
با ترس از خواب بیدار شدم، عرق سرد از پشتم جاری شد و می لرزید.
بدنم نشست. دست
وضوحم لرزید و نفسم بند آمد. تمام صحنه ها
رویایی مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت
آره از ترس دستامو گذاشتم روی بدنم انگار نخوابیدم! هنوز موجود است
دستی را روی بدنم حس کردم
بدنم فلج شده بود.
با صدای بلند ساعت از جام پریدم بیرون. با عصبانیت به ساعت نگاه کرد
صورتم را گرفتم
وقتی پرتش کردم محکم به دیوار مقابلم برخورد کرد و هزار تکه شد.
بی حس از رختخواب بلند شدم و برای شستن دستانم به حمام اتاقم رفتم.
به دست و صورتم برخورد کرد.
نمی دانم از کجا شروع شد و نمی دانم این کابوس کی تمام می شود.
با آرامش به خواب برگرد
سریع کتاب رو گذاشتم تو کیفم و از اتاق زدم بیرون. کلاس
کنکورم با خونه جدیدم خیلی فاصله داشت
هیچکس با من تماس نگرفت.
پله ها را یکی یکی بالا رفتم و بدون صبحانه از خانه بیرون زدم.
ماشین را پارک کردم و طبق معمول خال خالی بود.
مامان در بیمارستان شیفت کار می کرد و بابا باید روی یک پروژه جدید کار می کرد!
ساشا هم به دستور بابا رفت شیراز.
او آنجا بود تا یکی از پروژه ها را تکمیل کند. اما باغ بیشتر سرپوشیده است
من سفر طولانی خود را به پایان رساندم. دست های یخ زده ام را به هم مالیدم و به خیابان رفتم.
نگاهم شلوغ بود، اینجا ȗaz است
مایه تاسف بود که آژانس ماشین نداشت. با ماشین متوقف شده
مشک ȗ مدل رویه جلوی پا یک پله است
وقتی شیشه دودی روی دانش آموز فرود آمد و صدای داغی در آورد، عقب رفتم.
استاد رادمنش تکرار کرد.
-روشا بیا طبقه بالا.
سرم را پایین انداختم و به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
سلام استاد خوبید؟
ماشین پشت سرمان با صدای بلند بوق زد و معلم با تندی گفت:
– روشا، بیا بالا و من تو را پیاده می کنم.
– آه…
نگذاشت بیشتر از این بروم و در را برایم باز کرد.
با خجالت وارد شدم و در رو بستم که پایش را روی گاز گذاشت و سرعتش را زیاد کرد.
پوست لبم را گاز گرفتم و با آرام ترین صدایی که می شناسم گفتم.
گفتم:
– ممنون استاد!
سرش را تکان داد و به جاده نگاه کرد. برای رهایی از این فضای خفقان، روده بزرگم را با دست فشار دادم
بارها زیر چشمم
او به من نگاه کرد، اما من هیچ توجهی به او نکردم.
– ممنون آقا، می تونی اینجا بذاری؟
نیم نگاهی به من کرد و بدون حرف ماشین را گوشه ای گذاشت.
سریع از ماشین پیاده شدم و در را بستم اما دوباره حرکت کرد.
در این هوای سرد، از گرما میلرزیدم. فکر کنم امروز صبح بهت بدم
کتابم را بستم و از روی صندلی بلند شدم.
– روشا
برگشتم سمت مه گل و گفتم:
– عزیزم؟
– عکس جدید پرهام رو دیدی؟ آن را روی این بگذارید.
لبخندی زدم و گفتم:
– تو کلاس دیدمش، میشه برم ببینمش؟ ول کن بابا
مه گل به من چسبید و موبایلش را گرفت و جلوی صورتم گفت:
– ببین چقدر جذاب است و او را همسر خودت کن. -خب خیلی خوبه که این استاد زن داشت و خیلی هاتون کشته شدن.
مگور گفت و از چپ به چپ نگاه کرد.
شما او را دوست ندارید؟
با غرور بهش نگاه کردم و گفتم:
-البته که دوست ندارم. مغز الاغ خوردی؟
مگور خندید، دستم را گرفت و گفت:
– شاید بیرون رفتن و هوای تازه شما را به هوش بیاورد.
آهسته دنبالش رفتم و به حیاط مدرسه رفتم. هر کسی جای خودش را دارد
او ایستاده بود
او در مورد یکی از اساتید اینجا صحبت می کرد. داشتم به فردا فکر میکردم
من
بعد از آخرین کلاس، وسایلم را جمع کردم و از کلاس خارج شدم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر