درباره دختری به نام یاس که از طریق دوستش برای کار تو هواپیمای مردی به نام میراث به دیدن اون میره که …
دانلود رمان میراث یاس
- بدون دیدگاه
- 1,988 بازدید
- نویسنده : سیما نبیان منش
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 3362
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سیما نبیان منش
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 3362
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان میراث یاس
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان میراث یاس
ادامه ...
داستان “ميراث یاس (هوسباز)” توسط سیما نبیان سروده شده است. این داستان دربارهی دختری است که به دنبال استقلال مالی خودش است تا بتواند خودش را تامین کند. یاس نام دختر است و دوست صمیمی او که برای یک فرد نفوذی کار میکند، او را به میراث معرفی میکند که دارای هواپیمای شخصی است و شخصیت هوسبازی دارد. در اولین روز کاری، میراث به یاس حمله کرده و او باردار میشود. بعد از این اتفاق، یاس متوجه میشود که میراث زن و فرزند دار است که باعث نفرت او میشود.
در قسمت اول، یاس با وضعیت خودش درگیر میشود و رژ خود را در موهایش میمالد. او احساس میکند که نباید این کار را انجام دهد و با ناامیدی میپرسد: “چیکارش کنم!؟”
با شتاب، خلبان نگاهی به پشت سر انداخت و همراهش به سمت هواپیما میرفت. این نشان میدهد که وقت زیادی برای آموزش من تازه وارد ندارد. با شتاب گفت: “فکر میکنی چه کاری با رژلب انجام میدهند؟ بمالش به لبت ببین… حرفهایم را یادت نرود. اگر نمیخواهی در این شرایط بیکاری، این کاری که میدانی همه آن را آرزو میکنند رها کنی، کارهایی که گفتم را انجام بده. یادآور شوید… حالا برو… سریع باش!”
سپس دستش را پشت کمر من گذاشت و به جلو حرکت کرد. چند گام سریع به سمت هواپیما زدم، پلهها را بالا رفتم. زیرا علاوه بر خلبانها هنوز هیچ کس دیگری به هواپیما سوار نشده بود، بدون نگاه کردن به آینه، رژ قرمز را روی لبهایم مالیدم و گفتم “بگو بخند”، سپس فوراً رژ را در کفم پنهان کردم و به صورت روبراه ایستادم.
مرد جوان سی و چند ساله با دستهایش در جیبهای شلوار سیاهش، با نگاهی سراسر اشتیاق، پلهها را بالا میآمد. سه مرد دیگر هم پشت سر او بالا میآمدند و یک زن جوان با لباس رسمی همچنان به سمت هواپیما حرکت میکرد.
از نحوهای که قدم برداشت و از نگاههایش غرور فراوانی پیدا میکرد، مشخص بود که خود را بسیار مهم میداند.
وقتی پا بالا گذاشت، به من که دومین خدمه هواپیمای شخصی او بودم، نگاه کرد و یک لبخند ریز و رضایتمندانه زد. تلاش کردم اما نتوانستم با یکی از آن لبخندهای تلخ و جوری که هیچگاه مورد پسند من نبود، واقعیت را به او تحویل دهم. در نگاه نخست، اصلاً احساس رغبت به دیدار او نداشتم و اعتقاد به اینکه او مالک من باشد، در دلم جای نگرفت.
بیتوجه به حقیقتی که تعداد زیادی از افراد پشت سر من بودند و منتظر ماندن تا او اولین شخص را رد کند، دستش را از جیب شلوار خارج کرد و چونهام را گرفت و با لحنی عجیب و غیر معمول برای من گفت: “البته، از زبانت خوشم میآید. همچنین، از رنگ لبخندت نیز خوشم میآید. به زودی به دیدارت خواهم آمد…”
لبخندی عریایانه بر لبش ظاهر شد و از کنار من عبور کرد. حقیقتاً منظور او را نفهمیدم. تنها احساس کردم که نگاههایش چنان بود که انگار دارد یک نمایش را تماشا میکند… حتی نفهمیدم چرا گفت به دیدارم خواهد آمد…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر