درباره دختر و پسری به نام های سامان و سمیرا میباشد که برای منافع شخصی خود میخواهند تن به ازدواج بدهند که …
دانلود رمان میراث
- بدون دیدگاه
- 4,124 بازدید
- باکس دانلود
دانلود رمان میراث
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان میراث
ادامه ...
– ازت متنفرم.
زل زدی به من و گفتی: خب اتفاقا من
درباره شما هم همین نظر را داشت گفتم: خب حداقل تو
دارند
درک کامل چیزی
خاله سامان آمد جلو و گفت: بس است آقا سمیرا چقدر صدقه می خواهی بیا.
تا بتوانم کنترل کنم
نه برای رقصیدن.” من
با خنده گفت: خاله من تو رو می خوام جای خودم.
تا سامان احساس تنهایی نکند».
ماهوش (خاله) گفت: سامان را رها کن، صدایش اینقدر بلند نشود، او
بزرگ می شود.» با خنده گفتم
:
«نگو خاله تو برو من
دارم میام.”
ماهوش با خنده گفت:
خداوند
داره پیر میشه، نه بچه ها
این قطعه را متوقف کنید؟
می خواست چیزی بگوید که خواننده ارکستر فریاد زد
: “عروس دوماد باید برقصه.”
با عصبانیت دستم را گرفت و بلندم کرد و شروع کردیم به رقصیدن
با یکدیگر
.
اوقات خوشی داشتیم
. مریخ؟
گفت: چی؟
گفتم: برو، اینقدر بوق می زنند، برای ما اعصاب نکن
. ناگهان،
ماشین های پشت سر
ما سرعت گرفتیم آنها از این حرکت شگفت زده شدند. با هیجان گفتم: ایول
، شما کار مثبتی انجام داده اید”
نگاهی عصبانی به من انداخت
از صبح و چیزی نگفت.
ساعت سه نیمه شب بود که به خانه رسیدیم، خانه ای که من در آنجا بودم
دوست دخترها به من یاد دادند
که قرار بود زندگی مشترک ما
برای شروع از آنجا
، وقتی وارد شدیم احساس آرامش کردم، مثل قبل خمیازه کشیدم
و برگشت و وارد حمام شد
اولین
موهامو جلوی آینه باز کردم و
نیم ساعت رفتم زیر دوش آب گرم و به در حمومم گفتم: سمیرا اگه خدا بخواد میمیری؟
داد زدم: نه به خاطر نابینایی تو نیست. من تازه تر از همیشه هستم
و توالتم را باز کردم
. از سر تا پا نگاهم کرد و گفت: همون… بادمجان
ندارد
آفات
. از دوست دخترت یاد بگیر،
مثلاً میخواست مرا حسادت کند، گفت:
بدون فکر اینو گفتم: وای دوست دخترم
می خواست چیزی بگوید وقتی به او نشان دادم،
گفتم: برو بیرون، میخواهم لباس بپوشم.
گفت: برای چی؟ یک زن حلال
جواب داد و گفتم: زن حلال… متعجب…
او بیرون رفت، من لباس هایم را پوشیدم. لباس خواب،
بلوز آستین بلند و شلوار گشاد با عکس خرس
بر روی آنها
با خودم گفتم: (چه مودبانه
) گفتم: بیا پیشت
و گفتم: چه عطر خوبی میدهی
با
یک خرس می روم،
و من بوسیدم بر گونه،
وقتی زنگ را دید چه کرد؟ و گفت: خدایا بده
ما یک شانس در میان این
دختران زیبا
، این دختر مامانمون رفته دونه خال و چالشو سوا
گفتم: خدا می دانست که به او شاخ نداده است
و من به اندازه صد دختر زیبا ارزش دارم.
در حال تعویض لباس گفت: تو
خودت بگو
. گفتم: نه عزیز برو
از هر کی میخوای بپرس من داشتم
مو به اندازه
مال شما یک بار
جدی شدم خشک گفتم: این
هیچ ربطی به من نداره
.
با یکدیگر
از تغییر رفتارم متعجب شد و به خودم آمد
روی تخت بخوابید و چراغ را خاموش کنید.
شرایط را به سامان گفتم، راضی بود اما
نباید به سامان میگفتم یاد اون روزی افتادم که به آقا جون گفتم
روی درخت گردوی خانه آقای جون. چه زمانی
نقشم را به آقا جون گفتم، باغ با عصبانیت گفت:
سمیرا میدونی چی میگی؟
شما مردم را می خواهید
آیا می خواهید با تخیل خود بازی کنید؟
اولش یه کم خندیدم
و گفت: چیست؟
آقای جون
مال سامان
احساس
? چشم های او
دنبال من نرو، علاوه بر این، پس از هر طلاق، یک زن
بدبخت می شود، مرد نیست، پس نگران نباش،
آقاجون عصاشو به درخت تکیه داد و گفت: خب راست میگی ولی اولا به زحمت از درخت پایین اومدی.
. پایین، مثل یک مرد صحبت کن. بودن. من
_ چرا همیشه
به آسونتراز بروم؟
او در تهران با او می خوابد. سامان به این موضوع اهمیتی نداد
به سامان نگاه کردم چطوری میخوابی معصومه؟
که با آن همه دختر ازدواج می کند
وقتی مادرم به دنیا آمد
وقتی ازدواج می کند برایش یک دنیا ارزش دارد
تا زمانی که آن را از دست بدهد .
دنبال مردی مثل سامان بودم که
من راحت میتونم طلاق بگیرم
وقتی کارم بدون آسیب رساندن به طرفین تمام می شود و به همین دلیل است که با هیچ یک از آنها نیستم
از پدر و مادرم
. من به خاطر آنها ازدواج نکردم
و من به دنبال زندگی بدون مشکل بودم و نمی خواستم زندگی آن بنده خدا را خراب کنم.
من گرفتم
نگاهی دیگر به سامان. او
واقعا خوش تیپ ترین بود
مرد
من تا به حال دیده بودم. آ
زن مبارک، دوست دخترش،
صبح با صدای شیر از خواب بیدار شدم
دستور او مانند دیگران نیست
.
خانم مبارک من لباس پوشیده بودم و
رفت سمت یخچال فکر کردم
شکم من بود
دو تا تخم مرغ برای خودم درست کردم و نان بربری که احتمالاً صبح سامان خریده بود خوردم و عسل خوردم.
من در پایان تخم هایم بودم. سامان اومد و گفت: ماشاا…
آیا دوتا هرکول می خوری، بقیه نان ها کجا می روند؟”
از جایی که شرم در فرهنگ لغت مغز من معنایی ندارد،
گفتم: اوف… گرسنه بودم شام
با اون لباس تنگ که خراب شد
به نظر می رسد
یک حمام کردن
کت و شلوار، اما شنیده ام که او برای دوست دختر شما خرج زیادی می کند، فقط برای
هوشمندی
به من بگو
_
_
گفتم: آره، خودم باگو را انتخاب کردم، اما
غذا را خودم انتخاب نکردم. سامان گفت: دوستانت در شرکت تو بودند
این اعداد را به شما بدهید؟
می خواستم جوابش را بدهم که ناگهان یادم آمد
مجبور شدم برم شرکت
دستی به دستم کشیدم و گفتم: میمیری سامان
? از کجا می دانی؟”
کمی سرش را خاروند و گفت: می دونی…
آنقدر در گوشم حرف زدی که فراموش کردم بروم.
شرکت آقا آریا منو میکشه.
سامان گفت: امروز مرخصی داری؟
گفتم: عجب
نگاهش کردم و گفتم: وای….کی فهمیدی؟
با عجله گفتم: چی؟ بگو مثل اینکه نگرفته
یک حمام
در یک سال، او است
خراشیدن
سرش برای من
. «این پایین، اینجاست که می گویند شرم چیز خوبی است
گفت: برای چه بیماری است؟
روی مبل دراز کشیدم و گفتم: بالاخره این عروسی
برای من یک مزیت داشت
سامان کنارم نشست و گفت: سمیرا؟؟؟
گفتم: شنیدم
بگو: آیا مرا دوست داشتی که با من ازدواج کردی؟
?
? بالاخره آن نامه ها کار خودشان را کردند؟ بالاخره او
شب و روز اشک های من بخاطر توست
عزیزم….
وسط حرفم ایستاد و گفت: فهمیدم مسخره ام می کنی؟ میشه یه بار باهات حرف بزنم
? میتونی مثل یک انسان جواب بدی؟
همینطور که داشتم میخندیدم گفتم: اتفاقا آقا جون
همیشه همین را می گوید
و می دانید که من همیشه آن را دوست دارم
بلند قد
مرد
…
تلفن وسط صحبتم زنگ خورد.
او یک کوسن از مبل برداشت و به من شلیک کرد، زیرا
طبیعی بود
برای اینکه سهند با کوسن به من شلیک کند
در خانه ما
.
صدای نرم و نازکی با عشوه گفت: سلام عزیزم خوبی؟
از حرف دختر خوشحال شدم و گفتم:
دوباره با همون لحن گفت: میتونی زنگ بزنی؟
گفتم: چرا که نه؟ به من بگو، چه کسی این کار را انجام می دهد؟ گفت: به
بله عزیزم، اونا عزیز من هستند
بگو بهنوش
، من برداشتم
تلفن
و فریاد زد
: سامان فرنوش
دختر در گوشم گفت: بهنوش نه فرنوش. :
( غمگینم می کند ) : دختر سامان فرنوش
گفت
، روی مبل خوابیدم و زود خوابم برد.
آنقدر خواب خوب بود که با اشاره دست از خواب بیدار شدم.
مست بودم که صورت سامانو را دیدم که به من گفت:
”
سمیرا…سمیرا پاشو”. …دیگه گرسنه نیستم….
خرس در زمستان هم به این شدت نمی خوابد
… سمیرا
گیج شده بود و گفتم: مگه نمیری و سمیرا
خودتان بپزید؟ خدمتکار پدرم یا کنیز تو؟
سامان با خنده گفت: حالا اگه مریم بود.
با مریم خوشحال باش
شما برنده شدید حتی یک چرت هم از من نگیر
از خواب بیدار شد، او برای من پتو درست می کرد
همینطور که روی مبل جابه جا می شدم گفتم: برو
و دوباره بخوابم حوالی سه بعد از ظهر بود.
من در خانه خوابیدم. خدا را شکر که بود
ساکت
. او هست
احتمالا با مریم پری آماده نیست.
او هست
مثل مرگ بر من آویزان است
.
:
خدایا تو مثل یک مهندس هستی
با پروانه رفتم بیرون، یکی زنگ زد و گفت
شرکت رفته و تو باید به خوابت ادامه بدی، زیر من گفتم
این مملکت خاک بر سر شماست
دختر بازی نیست، تو نمی دانی،
با اینکه صبحانه دو عدد تخم مرغ خوردم
اولش احساس ضعف کردم . زنگ زد و در رستوران غذا سفارش داد و بعد به مامانم زنگ زدم.
با زنگ دوم تلفن را جواب داد، هنوز سلام نکرد و شروع کرد.
گریه می کرد: وای خدای من می رم دورت بگردم مادر
خسته نیستی؟ آقا چرا ابروهای شما را بالا ببرم
ظرف را روی میز گذاشتم. گوشی را برداشتم
خسته نیستی؟
همش تقصیر این پسره من و پدرت
چند بار گفته این پسر مال ما نیست.
بدون توجه به حرف مامان گفتم: چطور
شما هستید؟ بابا بقیه بچه ها چطورن؟
مامان وسط اشک خندید و گفت: من و بابا
می خواهم خوشحال باشی تا حالمان خوب شود.”
سهند هم که همیشه با دوستش بازی می کند. سپیده
و ملیحه به بازار می روند.
سمانه و محسن امروز به مشهد و سعید برمی گردند. مرخصی او فردا تمام می شود. سهیل
سر کار هم هست.» مادر چطوری؟ گفتم: «خب اگه خسته شدی بهت میگم بچه ات چطوره.
خواهم گفت
که من خوبم.”
مامان
گفت: باشه، خدا رو شکر
، شروع به خوردن کردم و وقتی سیر شدم
خواهرش آلما ظرف را گرفت، این مرد خیلی ناراحت بود.
و اول زنگ زدم به مامان سامان
تو تور درست کردی، نمیخوای توپ بشی؟
چیزی که نگفته اینه که دکتر داره اینجوری بزرگش میکنه انگار
شاهزاده
انگلستان آمده است
برای بردن او
. گفت خیلی به سامان افتخار می کنی و
سامان خیلی افتخار می کند.
گوشی رو که قطع کرد با شماره دوستم معصومه تماس گرفتم.
او چندین تماس گرفت
قبل از پاسخ دادن
.
می خواستم کمی اذیتش کنم که به صدام سیلی زدم
و گفت: معصومه خانم؟
معصومه خیلی باهوش بود برای همین سریع متوجه شد
من بودم و تقریباً فریاد زد: “تو زهر هستی؟”
خانم متاهل چطوری
با خنده گفتم: درود بر شما خادم توپ
“واقعا یه ذره اذیتم کرد”… جلوی ساعت با خنده گفتم:
من
گفت: باید توپ شوم، انگار گفتم:
من نه هستم
.
گفتم: باور کن
من دلم برای شما تنگ شده،
گفتم: یه کم گریه کن، دارم میام
-درد…دوباره بهت دادم بزرگ شدی؟
-میدونی تقصیر توست که من تنهام.
معصومه با هیجان گفت: وای نمیدونی چیه
اتفاق افتاد…
– خب بگو
به طوری که
میدانم
. در لیلی به مجنون گفتم:
“هزارم
میگه چرا یک ساعت دیر کردی؟» حالا من باهاش مهربونم اون هم اومد و گفت دل معصومه
اینطوری بزرگ شده انگار تازه عروس است
: امروز اینجا نیستی
تو حالا که برای آریا توری پهن نکردی چقدر عالی هستی
. انگار شانسش با ازدواجش بهتر شده،
گفتم: از کارش راضی باشد.
ناگهان صدایی از در آمد. بعد صدای سامان:
سلام سمیرا کجایی؟
گوشش را گرفتم و گفتم: آروم بیا.
اینطور سر جالیز فریاد بزنی؟» سپس دوباره برگرد
پشت تلفن گفتم: معصوم شهزاد
سوار ماشین مشکی من شد او آمد و
ملحق شد
ما
.
گفتم: من به تو چه اهمیتی دادم؟ داشتم با دوستم صحبت می کردم و
با کنجکاوی گفت: دوستت کیه؟
من فکر نمی کنم
شما
بدان،
نگاهت کردم و گفتم: حسادت
از همه
جیک و پیک من لازم است
.
از پله ها پایین رفتم،
داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد، وقتی مرا دید، سریع
گفت:بعدا بهت زنگ میزنم
خواهرم پایش را پیچید، مارمولک
این موبایل را گذاشت توی جیبش و گفت: میبینم که تایپ کردی، کجا
آیا تو در امان هستی؟ سردار میری؟
گفتم: چه شد که فکر کردی همه دوستت دارند
آیا تایپ کردن برای جنس مخالف است؟
خواست چیزی بگوید، گفتم: خدایا
تو را از من دور کن، تو کار خودت را در من داری.
تا شب جایی نمیری؟
از چپ به راست نگاهم کرد و گفت: اشکالی نداره؟
برای بودن در کنار پروانه جونو.
گفتم: نگران نباش من
کاری به تو ندارد
من با ماشین شما کاری ندارم
سوئیچ به من بده
صدایم را آرام کردم و عشوه گرانه
گفت: ما تو این خونه ماشین نداریم عزیزم ماشین ما
گفت: اوه…؟؟؟
وقتی گرسنه بودم کنیز و خدمتکار پدرم را وادار کردی و حالا……….
گفتم: نمی خواستم کنار پرواز باشم
…
در وسط. گفت: پروانه پرواز نمی کند، گفتم
: با اون دست خط به محض اینکه متوجه منظورش شدم
گفتم: «نمی خواستم فرصت را از دست بدهم
سوئیچ ماشین را گرفتم.» میز را رها کرد و از خانه خارج شد.
برای سامان تو خیابون بستنی خریدیم.»
سرش را تکان داد و گفت: از کجا بیام؟
.
”
گفتم: برات خریدم
.
کلید را انداختم. در خانه تاریک بود و فقط صدای تلویزیون به گوش می رسید. کفش هایم را در آوردم
چون پاهایم بی حس شده بود آرام آرام جلو رفتم
و او را دید
لم دادن روی
مبل
در مقابل
تلویزیون . از او پرسیدم،
او فکر می کند من این کار را از روی عشق انجام دادم،
او نمی داند که این برای من عادی است،
ناله کردم: هان چی میخوای؟ جنایتکاران،
دستم را محکم بگیر ای بیچاره من
الان دستمو گرفتی؟
با خنده دستمو ول کرد و گفت: کی؟ برگشتی؟
-چرا اینقدر دیر اومدی؟ – منتظرم بودی؟ من میدانستم
خیلی دیر اومدی
این را هر وقت می دانستم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: باید عادت کنی.
می خواست چیزی بگوید. سریع پریدم تو آشپزخونه و
بستنی را از فریزر بیرون آورد و به او داد
و گفت: آفرین پسر خوب… درست بخور. سامان
با عصبانیت بستنی رو از دستم گرفت و گفت:
این شما هستید. جوک
با تعجب گفتم: به خودت شک داری؟
گفت: واقعاً… و می خواست بلند شود،
دستشو گرفتم و گفتم:بشين من كارت دارم.
دوباره نشستم
، جدی شد و گفت: قرار است مدتی با هم زندگی کنیم. درست؟
سرش را تکان داد و من ادامه دادم: و در این بین،
قرار نیست هیچ اتفاقی بین ما بیفتد، درست است؟
دوباره سرش را تکان داد و من ادامه دادم: پس
چه بهتر که جلوی این مسخره بازی ها را بگیرید
و آیا باید مانند دو دوست با یکدیگر رفتار کنیم نه دو دوست؟
دشمن خونی؟ سرش را تکان داد و گفت: و
ما در کار یکدیگر دخالت نمی کنیم، خوب؟
سرمو تکون دادم و گفتم: باشه؟
او گفت بله
– شما….
آیا وعده ای را که در روز خلقت به من داده بودی فراموش نمی کنی؟
گفت: نه… اتفاقاً من وسایلم را به اتاق بردم
انتهای راهرو تا راحت تر باشی؟
لبخندی زدم و گفتم: باشه؟ آیا او گفت بله
گفتم: ممنون
لبخند جدی زد و گفت: خواهش میکنم
، و
از پله ها به سمت اتاق جدیدش رفت. با رضایت لبخند زدم
، با یکدیگر
به عنوان نبود
بد
همانطور که فکر می کردم
. که قصدش ازدواج با من است
. به یاد روز خلقت
نه عصبانی بودم و نه ناراحت، اما
در اولین ثانیه شادی گفتم بله.
بالاخره به چیزی که می خواستم رسیدم
– قول بده یه چیزی به من بده
– تا زمانی که هست
– سامان؟ – آره؟
– قول بده که هیچوقت عاشق من نخواهی شد
? در ابتدا هرگز عاشق من نخواهی شد
لبخندی زد و گفت: همانطور که گفتی چشم
کسی نبود که به یک نفر وفادار بماند،
او دخترها را دوست دارد، چیزهای مختلف را دوست دارد، هرگز نمی تواند
با یک نفر بمان
زنگمو محکم فشار دادم و چشمامو بستم.
من زود می رفتم سر کار
در صبح
. ?
گفت: برایم چای بریز تا لباس بپوشم.
گفتم: امم… من میرم شرکت.
گفت: پس کمی چای بریز
من می توانم به سرم ضربه بزنم. گفت: بزرگ است
گفتن
چیزی
، چیزی بگو. ماسک روی سرم گذاشتم
و از پله ها پایین رفت.
طبق معمول خوش تیپ و خوش لباس بود. بوی عطرش
در خانه پیچیده شده بود.
چای و سامسونت را نوشید
سوئیچش را در دست گرفت و گفت: بریم.
سوار ماشینش شدم و گفتم:
شما خوش تیپ هستید،
داری قرار میدی.» خندید و گفت: «من میرم شرکت، هرکی داره
انعام می دهد؟» شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: چی؟
میتوانم بگویم؟
سامان اسم عطرت چیه؟ میخوام برای سهیل گل بخرم
و سعید گفتم حتما خندید
با شیطنت
و گفت: چی؟ دوست داشتی
آی تی؟ منظورش را فهمیدم، برای همین گفتم: نه… خیلی خوب
صدای زن
برای برادر من.
او گفت: «اگر قدر من را نمی دانستی، پس چرا
انجام دادن
میخوای برای برادرت گل بخری؟”
ماشین ایستاد، به شرکت رسیده بودیم،
آخرین شات را زدم و گفتم: عطرها را می دانی
به همه نشان داده نمی شوند، اما
برادرم که همه نیست در را باز کرد و وقتی خواستم در را ببندم. در
صدایش را شنیدم که گفت: تو خیلی ترسو هستی… من هستم
با خنده به تو و اجازه داد وارد شوم، ملحق شدم.
ساعت پنج عصر بود که
از معصومه خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم و رفتم.
خانه
_
کلید را که چرخاندم صدای خنده شنیدم
. عصبانی باش خدایا
چرا سامان اینقدر ناز است؟
بی ادبی نکردم بدون فکر وارد شدم.
کنار هم نشسته بودند و دخترک میوه می گذاشت توی دهن سامان. با هیجان وارد شدم
و گفت: مهمون داریم سامان چرا
زنگ نزدی
زودتر بیام؟ درمانده نمی دانست نوه کیست
من هستم. نگاهی دخترانه به او انداختم، بینی کشیده،
لب های اعمال شده، رنگ موی اعمال شده، گونه ها، لنزهای تماسی،
مژه مصنوعی
و ابروهای خالکوبی شده
.
همانطور که او مرا شیرین لمس کرد،
نوبت من بود
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: من
اسم من سمیرا است، تو هم باید ناز باشی، درسته؟
لبخند پیروزمندانه سامان تغییر کرد
داشت می پرید حالا نوبت من بود دختر چتری
….. چی میگن؟ بنشین
پایین….نازنین کیه؟ با تعجب خودم را نشان دادم و گفتم: ببخشید.
صداهای شما شبیه هم هستند، سامی نیستند
?
دختر با چشمانی اشکبار
کت، روسری و کیف پولش را گرفت و سریع
بیرون رفت. سامان
با عصبانیت
گفت: خوش اومدی سمیرا و رفت
برای جستجوی دختر
.
بستنی کمی آب شده را آرام گذاشتم
در فریزر، لباس هایم را عوض کردم و
تی شرت صورتی و شورت مشکی بپوش،
تلویزیون را روشن کرد و یک دی وی دی در آورد که
از معصومه گرفتم یه چیزی از کابینت برداشتم و شروع کردم. شروع کردم به خوردن
فیلم بامزه ای بود من داشتم میخندیدم
. پس از آن او پیدا شد و
دیگر عصبانی نبود
نگاهش کردم و گفتم: خوش گذشت؟
گفت: جای تو خالی بود و جلو رومو نشست و
صورت من
داشت اذیتم می کرد گفتم: ها؟ ندیدی قشنگه؟
گفت: زبان دراز تو را ندیدم.
گفتم: خب بالاخره هر چیزی یه شروعی داره
. گفت سمیرا خیلی لاغر شدی
، به هفت جد و آباد قسم که
تو هیچ دلیلی نداشتی و من نازنین را تا زمانی که باور نکرد نمی شناختم. گفتم: پس
چرا به ناتوانان دروغ می گوییم؟ تو گفتی،
با خنده گفتم: فکر نکنم تو کابینه غذا پیدا کنیم. من پیتزا سفارش دادم
بلند شد و به آشپزخانه رفت. ازت انتظار نداشتم
مثل بانجول بودن
گفت: نمی خواهی مایه ننگ امت خود باشی.
گفتم: پس جامعه مثل گدا شده است؟
سرش را با دو دست گرفت و گفت: آه سمیرا
من دیوونم میخوام یه چیزی بگم جواب نمیدی؟
شما همیشه چیزی در آستین خود دارید.
خندیدم و گفتم: وای… آستینم کجا بود؟
گفت: خیلی خوب، راست می گویی، هر چه بگویی درست است.
گفتم
:”
من تو را در آشپزخانه دیدم. 100% گیج شدم تلویزیون را خاموش کردم.
گفتم: چیزی می خواهی؟
گفت: دنبال غذا هستم.
برای شما هم سفارش بده؟
دستش را در موهای آراسته اش نوازش کرد و
گفت: اشکالی نداره؟
با لحن رسمیش خندیدم و گفتم: خواهش میکنم
برگشتم
به مبل و فست فود و
یک پیتزا دیگر سفارش داد
داشتم آخرین چیپسم را می خوردم که تلفن زنگ زد
.
صدایی از آن سوی خط
به فارسی شکسته گفت: سلام جیگر. با هیجان فریاد زدم: گفتم:
چطور هستید
? شنیدم ازدواج کردی؟ مبارک
به مرد انگلیسی گفتم: بیا انگلیسی صحبت کنیم،
.
باید راحت تر باشی نفس عمیقی کشید و گفت: من هستم
راحت شد کی میای پیش من
به سامان که با چشمای گرد شده نگاهم میکرد نگاه کردم.
حالا شما فکر می کنید مانی یک پسر است
از طرف دیگر، مطمئن بودم که او انگلیسی را میفهمد. وایرلس را برداشتم
و گفت: مانیا، پسر عموی من
از آمریکا تماس می گیرد، سرش را تکان داد
، گوشی را برداشت و
رفت تو اتاقم گفتم: با یکی ازدواج کردم اسمش سمانه است.
همونی که دنبالش بودم
گفت: مطمئنی الان تو را طلاق می دهد؟
گفتم: 100% فقط یک سال می گذرد و
من تو را از ازدواج آزاد می کنم
. چقدر از ازدواجت میگذره؟ ناله کردم: فقط دو روز
؟”
اونجوم مانی …. چرا فکر میکنی که فقط
ارثم را بگذار
به عنوان شرط ازدواج؟ یک سال است؟
گفت: آن خانم خیلی باهوش بود، همه می دانند.
من فکر می کنم
این شرط را گذاشت چون می دانست امکان ازدواج برای شما وجود ندارد. دید که نمی توانی عاشق یکی شوی و نمی توانی ازدواج کنی و
شما به اینجا خواهید آمد
به زودی
، بنابراین
او این شرط را گذاشت
. من می خواهم منتظر شما باشم.
مانیا شروع کرد به گریه کردن و من
با او و در همان زمان شروع به گریه کرد
باز شد و سامان در کادر ظاهر شد
گوشی را از دستم گرفت و بعد از سلام کردن
اومد کنارم و روی تخت. ستر با نگرانی گفت:
“چیزی شده؟” آیا کسی صدمه دیده است؟
او تلفن را به من قطع کرد و
او آنقدر خوب بود که
من مخالفتی نکردم و فقط مانیا و چهره معصومش
در ذهن من بودند در آغوش سامان گریه می کردم
من بودم
، تی شرتش
کاملا خیس بود، وقتی آرام شدم،
سرم را در آغوش پر مهرش گرفت و شروع به نوازش کرد
منسپس به من کمک کرد تا گیلاسی آب بنوشم
و لحاف را آورد
و گفت: چیکار داری میکنی صدام؟ .
چراغ را خاموش کرد، اتاق را ترک گفت و در را پشت سر خود بست.
اون چشمانم به قدری سنگین بودند که
نمیتوانستم بشمرم. من بیدار شدم
در ساعت شش
صبح
سرم چنان درد میکرد که انگار
هنوز خواب بودم که صدای کوبیدن طبل را در گوشم شنیدم. صحبت با “تانیا” – ه
بهم نشون داد چقدر دلم براش تنگ شده
با بی میلی صبحانه خوردم وقتی که مرد سایمن بیدار شد اون به من سلام کرد و گفت
خوبه
صبح بخیر
آرام بگیر
اون منو دعوت کرد خونه
تکان خوردم.
“سرم و اون گفت” حالت خوبه
، و
“سامرا”
چی؟
نیست؟
او خندید و گفت: “هر وقت که میل داری مرا دست نینداز”
“؟”
با قیافهای حق به جانب از او پرسیدم: واقعا …
تقصیر خودت بود برام مهم نبود
آماده شدم و از پلهها پایین رفتم. من او را دیدم
رو مبل نشسته بود و با تلفنش حرف میزد
وقتی منو دید از جا برخاست و گفت: اول صبح به من زنگ زدی چون دلت برام تنگ شده بود.
دختر خوب برو بخواب
، و
بگذار بروم
کار …
سوار ماشین شدیم سرم رو به عقب خم کردم
پنجره را پایین کشیدم و چشمانم را بستم.
اون خیلی دوست داشتنیه
همه عاشقش میشن، پس چرا
نمیتوانم مثل یک شوهر به او نگاه کنم؟
چرا تنها چیزی که میخوام … ترک ایران و
، به “میتانیا” عزیزم ملحق بشم اما تا کی؟ ” بلاخره، ” تانیا
می خواد ازدواج کنه و با کسی که دوستش داره بره؟
اما الان همه چیز طبق خواسته من پیش میره
اما اگه “سامن” عاشق من بشه چی؟ مرا از دیشب در آغوش گرفت. این …
نه از امروز که حالم را پرسید. باید باهاش کنار بیام
این …
هنوز سه روز نشده بود
دارم پرت و پلا میگم
روزی را به یاد آوردم که آنها میخواستند
که بخواند
… کفشدوزک
سهم همه یکی بود، سهم همه هم چندان بود که
اگر تا آخر عمر کار نکنند، باز هم محتاج خواهند بود.
فکر میکنی ما با هم میریم آمریکا
با هم زنگ رویاهامون رو میسازیم، درسته؟
و با کونشی هم موافق بودم ولی وقتی که اسمم
توی وصیتنامه خونده میشه انگار که آوار
منهدم شده
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر