درباره رابطه عاشقانه دختری به نام میگل است که …
دانلود رمان میگل
- بدون دیدگاه
- 1,449 بازدید
- نویسنده : سمیرا
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سمیرا
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان میگل
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان میگل
ادامه ...
وقتی از تاکسی پیاده شد، صدای جیغ دو دختر که پشت شمشادها دعوا میکردن، توجه او را جلب کرد. نگاهی به نگهبانی انداخت و از آنکه مسافری با این همه سر و صدا بیرون نیامده، تعجب کرد و سپس به سمت چمدانش که راننده آن را بیرون آورده بود، رفت. پول مسافری را حساب کرد و به راننده که تلفظ میکرد، گفت تا بفهمد چه خبر است. چمدان را برداشت و به سمت نگهبانی رفت. وقتی رسید، دو دختر را نمیتوانست ببیند؛ زیرا یکی از آنها قصد داشت دیگری را با خود ببرد. به در نگهبانی زد، اما کسی نبود؛ در قفل بود. چمدان را کنار در گذاشت و به سمت آن دو دختر رفت. دختری که تلفظ میکرد دیگر دختر را پرت کرده بود؛ هر دو شوک زده بودند. اما دختر کوچکتر با ترس، پرید توی حملهای به دستان او و گفت: “آقا، تو رو خدا، منو نبره! آقا، تو رو خدا.” شهروز، ناخواسته دختر کوچکتر را در آغوش گرفت و به دختر بزرگتر گفت: “چی میکنی؟ چرا جلو در خانه من آشفته و جیغزنی کردید؟” ترگل، با اخم همیشگی و صدای بیروح، گفت: “ازت پرسیدم چکار داری؟ چرا جلو در خانه من جیغ و فغان کردید؟” در حالی که دست دختر کوچکتر را گرفته بود، به ترگل گفت: “پاشو برویم خانه! اینجا صحیح نیست.” دختر کوچکتر کمی ترسیده بود، اما حس درونی به او میگفت که پیش این مرد غریبه بماند.
امنیت تو از خواهرت بیشتر است! وقتی به نگهبانی رسیدن، مش قاسم اومده بود… اون بیرون آمد و با شهروز سلام کرد و احوال پرسی کرد. مش قاسم گفت: “چمدون منو بیار.” شهروز دختر را رها کرده بود، اما همچنان دنبالش میرفت. انگار میترسید ازش، و به او گفت که به خواهرش ببرش. آنها با آسانسور شیشهای بالا رفتند تا آخرین طبقه… مش قاسم چمدون را پشت در گذاشت و گفت: “امری نیست آقا؟” شهروز جواب داد: “نه، دستت درد نکنه.” او کارت را در در گذاشت و در حالی که با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره، در باز شد، ایستاد کنار در و به آن دو نفر گفت: “برید تو.” ترگل که انگار صد ساله اونجا زندگی میکند، تو خانهاش رفت. شالش را پرت کرد روی یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش را باز میکرد گفت: “فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بذارم.” شهروز دست دختر دیگری را گرفت و او را به خانه کشید و در را بست. سپس سمت یخچال رفت و در حالی که ترگل مخاطبش بود، گفت: “بار آخر ته، خیالت راحت! این خواهر ته؟” ترگل روی یکی از صندلیهای بار کنار اپن نشست و گفت: “آره، میگل.” شهروز دو لیوان را روی اپن گذاشت و به ترگل که هنوز دم در ایستاده بود نگاه کرد و گفت: “بشین.” و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به ترگل اشاره کرد.
صدای او به قدری کم بود که بدون معترض شدن، نشست و به آنان خیره شد. شهروز، کنترل سینما را از دست خانواده برداشت و پرچم ملی فرانسوی را باز کرد و آهنگ ملی را هم خواند. در حالی که مقداری آب البالو ریخته بود، به ترگل اشاره کرد و گفت: “تو هنوز هم با دست رنج زکریا رازی سر و کار داری؟”
“چی کارش داری این و؟”، با چشم به میل خودش اشاره کرد. “مگر نگفتم به تو که این کار را نباید انجام دهی؟”
کل همیشه اینطور بود، همیشه سوال میپرسید و جواب نمیداد، بهخصوص در مقابل دخترانی که به اطرافش میآمدند. این طور رفتار میکرد. واقعاً اگر بخواهد به سوالاتش جواب دهد، باید زندگیاش را لو بدهد. با این همه پول و شخصیت، با این اخلاق گنده، همه میخواهند او را. ترگل کف دستانش را تکان داد و با تحکم گفت: “من نمیتوانم هزینه او را پرداخت کنم. خودش باید درآورد و به من چه؟ من خودم زحمت میکشم که این پسر را بزرگ کنم؟”
“پسر من است. باید درس بخواند، دکتر یا مهندس شود یا حتی رئیس جمعآوری شود. به من چه؟ این همه پول کجا میروم؟”
“کجای همه پول؟ همه پول صرف میشود.”
“کمتر حرف بزن. پول صرف نمیشود. و این همه دعوا باید در خانه من باشد؟”
“حتی من نمیفهمم کجاییم. دویدم دنبالش. تو را دیدم و تازه فهمیدم اینجایم.”
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر