درباره سفر گروهی ۴ استاد دانشگاه و ۳ دانشجو است که برای تحقیقی راهی یک خانه بزرگ ۵۰۰ ساله میشوند و در ادامه ماجرا اتفاق هایی رقم میخوره که …
دانلود رمان ناله های نیمه شب
- 2 دیدگاه
- 6,760 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1061
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1061
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان ناله های نیمه شب
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان ناله های نیمه شب
ادامه ...
داستان:
من بهش میگم لذت
“بهش می گی” ویلا وحشت
من اسمش را میگذارم عشق …
… اسمش رو میذاری نفرت
… من بهش میگم اتفاق میفته
تو اسمش را سرنوشت میگذاری …
من بهش میگم شهوت
شما به آن میگویید ممنوع …
صدای زمزمه نیمهشب
داستان عاشقانه و خارقالعاده: ماجراجویی عجیب و غریب
… برام مهم نیست که چی میگم یا چی میگی
… رفتن به اون عمارت فقط یه اشتباه الکی بود
اشتباهی که اگه فرصت جبران کردنش رو داشتم
من قطعا اینو بارها و بارها تکرار میکنم
با تفاوتی که باید زودتر از این حرفها از من اطاعت کنی … تصور میکنم
با تو توی اون بالکن … پر از تاریکی و وحشت سکس کنم
یه فانتزی شد که من مطمئنا اونو به واقعیت تبدیل میکنم
… گور اون اتفاقات غیر منتظره که ترسناک صداش میکنی
من حاضرم تمام آن خانهی پوسیده را به بهشت تبدیل کنم تا فقط با تو باشم
… فقط اگه بخوای
هشدار: حاوی صحنههای گسترده و نامناسب برای همه در طی قرون لطفا
به گروه هدف یابی توجه کنید: شروع داستان
یادداشت؟
آره … یه دفتر … مثل اینکه … اون برات نوشته باشه
به نظرم چیزی از خودش باقی نگذاشته …
این است آنچه گفتهاند …
توش چیه؟
… یه سری ردمو نوشتم
دویدنهای معمولی؟
بله … برای همین است که میگویم مال شماست …
آیا اسم من روی آن نوشته شده است؟
… نه، اما … این ضربالمثل میگه که تو
این چیه؟
گذشته گذشته من؟
اما شما در گذشته … همراه او …
شاید …
ما در آینده
میخوام فراموشش کنم
گذشته؟
نه … گذشته با اونه پس نیازی به این دفترچه نیست
شاید به من کمک کند …
چه کمکی؟
تا بتونیم زودتر صاحبش رو فراموش کنیم
تو آدم پیچیدهای هستی
شاید اون میخواسته … یاد گرفتم که باهاش پیچیده باشم شاید
نه … تو کسی بودی که از اول این رفتار رو داشتی اون فقط سعی کرد
… که خودش رو با تو وفق بده
درباره من چه میدانی؟
تقریبا هیچچیز، اما … از آن … تقریبا همه چیز … به همین دلیل است که میتوانم …
زیرا شما تنها کسی هستید که …
من …
میخواهم بروم …
… این دفترچه رو با خودت ببر … بهش احتیاجی ندارم
خوندیش؟
شاید بله … شاید هم نباشد … به هر حال مال من نیست …
… صدای لولاها
… باید بسوزوننش
چرا خودت اینکارو نمیکنی؟
برای اینکه میخواهم بروم … پس قبل از اینکه بروی آن را بخوان … چیزهایی هست که …
شاید هیچوقت …
جرات آن را یافت که به شما بگوید … گمان میکنید او در اینجا نوشته است؟
شاید آره … شاید نه جواب این سوال واسه من نیست
! به هر حال … تو … پدرت! !! !! !! !! !! شخصیتهای داستان بریتانیای کبیر: زمین
که
کشورهای ویلز، اسکاتلند و انگلستان را ۵۰۰ سال پیش متحد کرده بودند
درباره بریتانیا،
فصل اول: آبی
۱۴۲۱ با ین پسر جوان
۱۴۲۱ مه، خانه پادشاهی ایران،
جنگل اصلی
… من میخوام با اون
ضربهای به در …
بانوی من … وقتش رسیده … دخترک پشت میز نشسته، به قلمموی فرسوده نگاه میکند.
صدای پای آشنایی به گوش رسید …
انگشتان ظریفش را روی کاغذ کاهی زیر دستش گذاشته بود
توجهی به فرو ریختن لباسهای کثیفش نکرد،
نوشتهها … با این همه باز سرگرم نوشتن بود …
این بود
… یکی از کارای معمول زندگی خستهکننده ش
بدون اینکه به خدمتکاری که کنار در ورودی بود رو کند با صدایی خفه زمزمه کرد
او مد؟ .
سکوت ناراحت دختری که پشت سرش نشسته بود جواب روشن و واضحی برای سوال هر روزهاش بود.
…
… مشخصه که اون نیومد
از همان آغاز هیچ امیدی به قولی که داده بود نداشت …
… فقط میخواسته از شرش خلاص بشه … همین
دستهای لرزانش را روی لبه میز گذاشت و با همان فشار از جا برخاست.
…
این روزها وزن زیادی از دست داده بود …
… حتی از یه پر هم سبکتر
آماده کردن لباسهایم …
هنوز یک قدم برنداشته بود که چیزی مغشوش و مبهم را به یاد آورد
رو به کلفت خود کرد و گفت:
واقعا … الان ساعت چند شده؟
در همان حال که در نهان اشکهایش را از گوشهی چشمانش پاک میکرد،
زیر لب گفت:
شب بخیر بانوی من … همه منتظر شما هستن ” … اون دختر رفت و خدمتکارش
خیره شد
با گامهای آهسته و پشت خمیده، که فکر میکند و آن دختر قوی و کله شق به سویش باز میگردد،
یه روزی این جسد
… مغلوب شو و منزوی شو
او اربابش است و میخواهد …
اربابی که با وجود تمام سختیها هنوز شمشیر خود را بالا میکشید
… مراسم باغداری تو باغ عمارت برگزار میشه
… اما حالا
فقط یک دختر شکسته را در برابر خود میدید که هر روز و هر شب
به انتظار دیدن یک غریبه پشت پنجره نشست و به آن درها نگاه کرد.
آهن
… و اون غول
زندگی آن روز چیزی نبود … یک شبه به خاکستر تبدیل شده بود …
هیچ کس نمیدانست چرا …
… هیچکس نمیدونست چطوری
هیچکس نمیدانست چه کسی … تنها چیزی که در مقابل چشمانشان میدید
میتوانست دختر دل شکستهای باشد،
… این
۱۴۱۴ افراد گله شیر و الاغ ویل سن
۱۴۱۴ سپتامبر بریتانیای کبیر،
لندن
میخوای چی صدات کنم؟
نزدیک … نزدیک من … مگذار … یک قدم دیگر … شاهزاده!
… یه قدم دیگه
آفتاب؟ زمانی که نور رو دوست داشتی یادته؟
… یه قدم دیگه
من … لطفا … من …
کدوم ماه؟ عنوان یه مهمون قبلی بود … درست میگم؟
… یه قدم دیگه
… فکر میکنی توی افسانههای جن و پری … من و
چرا امروز اینقدر عجیب رفتار میکنی؟
… یه قدم دیگه
عزیزم، تو نباید در سخن من بپری … زیرا کلمات از دست من خارج است …
یه قدم دیگه میخوام برام یه اسم مستعار انتخاب کنی
ایستاد …
در آن موقع هیچ کس بجز شما نمیتواند مرا نجات دهد …
… به دیوار پشت سرش چسبیده بود
میخواهی …
یک نفس عمیق …
… چی
یه نفس عمیق دیگه
شما چطور؟
او با ناامیدی چشمهایش را بست و از پشت دندانهای به هم فشردهاش غرید: چرا داری وسط سخنرانی من میپری؟
شما … شما حال و حوصله خوبی ندارید … بهتر است …
خشم کف دستش لبهای لرزانش را پوشاند
هری به چشمان وحشت زده هرمیون نگاه کرد و شمرد و گفت:
من خوبم …
سرش را جلو برد و با چشمانی که هم اکنون زیباتر به نظر میرسیدند و هم بینی زیبایی داشت،
شکل آن و گردن دختر …
یک نفس عمیق …
دو نفس عمیق بکش
سه نفس عمیق بکش
از بوی مستکننده آن به اندازه کافی نمیتوانستم استشمام کنم که از هر ثانیه برایم کافی نباشد
همشو
لحظه به لحظه تشنگیاش شدیدتر میشد تا آن بو را استشمام کند …
این دست او نبود …
او را میخواست … با تمام قلبش دستهای ظریفی را روی شانههای پهنش گذاشته بود.
و با تمام قدرتش
… توی بدنش، بدنش رو به عقب هل داد
… البته، اون فقط سعی کرد چون
این کار برای دور نگه داشتن کودک از بت زیبایش تقریبا بی فایده بود.
ماه من … داری از دستم فرار میکنی؟ …
چشمانش از اشک پر شد و صورت رنگ پریده کودک پیش رویش گفت:
تا صفحه 8
_تو…تو چطور میتونی همچین افکار کثیفی رو نسبت به خواهر کوچکترت توی ذهن بپرورونی؟ با شنیدن این حرف از حرکت ایستاد…دستهاشو از دیوار جدا کرد و دو قدم
به عقب برداشت… نگاه گنگش و به چشمهای دختر روبروش داد و با صدایی متفکر گفت: _خواهر؟ تو گفتی خواهر؟…اره…درسته…تو خواهرمی…اما…سرشو چرخوند و به مشعل های پرنور اتاق خیره شد… تمسخر امیز ادامه
داد: _مگه فرقی هم میکنه؟ مگه این موضوع توی این ثانیه اهمیتی هم داره؟ دختر روبروش نمیتونست نفس بکشه…یعنی قدرت این کار و نداشت… داشت چه اتفاقی می افتاد؟ چه بلایی سر برادر منطقی و مهربونش اومده بود؟ پسر بزرگتر باز هم دو قدم به عقب برداشت و با دستهایی جمع شده توی سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد… سرشو چرخوند و مستقیم به خواهر کوچکترش نگاه کرد… جدی و مصمم: _پس تو بهم بگو…خواهر…بهم بگو…تنها حسی که به من داری…حس برادرانه ست؟سرشو کج کرد و منتظر به دختری که حالا برای مخفی کردن احساسات
درهم و برهمش چشمهاشو به زیر کشیده بود نگاه کرد…_نمیخوای جوابمو بدی؟…بهت قول میدم که اگه جواب سوالم مثبت باشه بدون اتلاف وقت از این اتاق بیرون میرم و…دیگه هیچوقت…هیچوقت به این
عمارت برنمیگردم… دختر ترسیده سرشو بالا اورد و شوکه به چشمهای مصمم برادرش نگاه کرد…
اون که راست نمیگفت…میگفت؟ امکان نداشت که این پسر به ظاهر مست حرفهاش و از سر جدیت به زبون
بیاره…
دیگه هیچوقت نیاد؟ هیچوقت اجازه نده خواهر کوچکترش چهره بی نقص و زیباش رو ببینه؟ این خیلی بی انصافی بود…خیلی…برای دختری که برادرش و عین بت میپرستید خیلی بی انصافی بود… صدای خسته برادرش باز هم بلند شد…اینبار کمی ارومتر…انگار برای شنیدن جواب دختر کوچکتر خیلی عجله داشت: _سکوتت و چطور برداشت کنم…خواهر؟ با دستهایی لرزون اشک گوشه چشمش و پاک کرد و اینبار به گردن عرق کرده پسر روبروش نگاه کرد…لبش و با زبون خیس کرد و زمزمه وار گفت: _من…خب…تو برادرمی…چطور…چطور انتظار داری که…به عنوان یک هم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان ناله های نیمه شب»
باز نمیکنه که
قرار گرفت