دانلود رمان نبض تپنده

درباره دختری به نام شرار است که از چیزی که بدش میاد سرش میاد ، بله حس حقارت ، شراره به طرز وحشتناکی حقیر میشه ولی با این حال خودش رو جم و جور میکنه و …

دانلود رمان نبض تپنده

ادامه ...

چشمان خدا به ما می خندد،
هرچند به ساحل نرسیده ایم.
چون ما زاهدان سیاه پوشیم و از چشم خدا پنهان شده ایم،
پیشانی سیاه شده از گرمای گناه
نخورده ایم ،
بهتر از حرارت مهر نماز از سر نفاق.
به کسانی که زیر لب خدا خدا می گویند، به خاطر فریب خلقت،
نام خدا را نبر .
چه غم و اندوهی که شیخ در نیمه های شب بر ما بست
تا شادی در بهشت.
می گشاید… او که به فضل و صفای خود
گویا خاک غم ما را آفریده است.
طوفان طعنه ما را به خنده انداخت،
ما کوهیم و وسط دریا نشسته ایم.
چون صندوقچه جای تنها گوهر واقعی است
“کسی که دلش برای عشق زنده است هرگز نمی میرد،

دانلود رمان پولز تپنده صفحه 1
در پی تصادف تنها نشسته ایم.
ماییم… ما که طعن زاهد را شنیده ایم،
ماییم… ما که جامه قدرت را دریده ایم.
زیرا ما راه حق را
جز جسم فریبنده درون جامه ندیده ایم ! آتشی که
در دل ما شعله ور بود
وسط دامان شیخ افتاده بود.
از شر عشق بسوزیم،
نام گنهکار ننگ است! نداده بود
بگذار مردم به طعنه بگویند
قصه عشق همیشه در گوششان است! ما
در ژورنال دنیای ابدی ما ثبت شده است” من آنقدر خسته هستم
که
نمی
توانم
به نتیجه کارم فکر کنم
. همه بدبختی های دیگر من است چه بهتر که
نشد، نشد، برگشتم
لبخند کج روی لبان این و آن
که خودش مشکل دارد: تا هیچ اتفاقی
نیفتد چیزی نگو.مهم نیست
توانایی هایت را ثابت کنی یا
توانایی هایت را ثابت نکنی.باید
این چیزها را با پوست و گوشت و خونت مثل همین الان خوب بفهمی.مثل
این نبض تپنده زیر

. آه… این نبض تپنده…
همان نبض تپنده ای است که تو را از توهمات بیرون می کشد.
و تخیل می کند و شما را
در دنیایی بی رحم و مرگبار می اندازد. حقیقت از
پتک
سخت تر و سخت تر به تو می زند صفحه 3
تو زنده ای و این نبض ادامه دارد
و باید این ادامه را
تا آخر امتداد دهی و بکشی تا پایان سوختن و ساختن، مثل همه
سوختن و ساختنت، مثل
همه چیزهایی که داری و نداری… باید ادامه بدی
تا چشم ببندی و نابینا بشی؟ اگر
.
نه شری؛ نه … تحقیر در فرهنگ لغت شما جایی ندارد … نباید اجازه دهید کسی خشم
رنگ را
با احساس زشت تحقیر
مقایسه کند . اگر همه دنیا جمع شوند و شما را تحقیر کنند

چهره شما را از روی عصبانیت و عصبانیت
تا
این حد تو
هستی که زانو می زنی و ثابت می کنی که
افرا هستی نه بید

رمان پالپ پنده صفحه 4
: وحشی گری قبر پدر، نبض تپش را بگو و
ببند. چشمات از دنیا و مافیا و خواب تا ابد
… ممکن نیست، چطور؟ آیا می توان
ضربان های این نبض را فراموش کرد و خودخواه شد؟ مگه میشه
گفت قبر پدرمه… آره خوبه من خوبم.
مگر علما و مردم از
قبر پدرت چشم پوشی نمی کنند؟ اگر
تمام شد و
نمی خواهید با دندان های تیز بی رحمانه آنها روبرو شوید؟ با دو ردیف دندان تیز و تیز خوابشان نبرد؟
مگر با دو ردیف دندان تیز و تیز و آغشته به گوشت و خون تو در
بستر قوتو هم بخواب …
راحت و راحت … من نمی توانم … من … این
نبض تپنده … این حرکات بی صدا زیر
پوست بدنم ، با فریاد سکوت ، بلندتر از

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 5
~ او همیشه از من مراقبت کرده است … او نمی گذارد من بدون فکر بخوابم … من زنده هستم و
باید زندگی
کنم تا زندگی کنم و این نبض را طولانی کنم.
خودت را گول نزن… به آخر رسیدی… بدون هیچ
فرصتی برای ادامه… بی انگیزه… تو
رسوا شدی… بیکار شدی
خاطراتت را از دست دادی؟ عزیزترین افراد
به شما چه می گویند؟ یادت نمیاد…
… مثل دستمال کثیف در سطل زباله
از این بدتر؟ لکه قاعدگی؟! میدونی یعنی
کثیف ترین دستمال چرکی… یعنی کثیف تر از
عفونت زخم های کهنه چرک…
کثیف تر از خون…
نه تا آخرش نرسیدم میدونی چیه؟ تو مرا نمی شناسی …بیشتر از این
حرف ها
رنج کشیده ام
که ناامیدی کمرم را می شکند… از
روزی که به دنیا آمدم، همان خدایی که
در این دنیای بی رحم مرا تشویق کرد، همان خدایی که اجازه داد. نبض
تپنده زیر رگ گردنم که
در این شرایط سخت مرا شکست دهد

به من صبر داد، صبر هر که قدش به اندازه کافی باشد…
سفسطه و بازی های زیرکانه دیگران کنم… باید به فکر خودم و این باشم.
این را به خاطر بسپار… پس خوشحالم که
نوکرت باش… تو در متن من هستی نه در حاشیه.
… همه می دانند که این من هستم … من … شراره افرا …
که با وجود داشتن چهار برادر و
کوچکترین عضو خانواده ، همیشه به او لقب می دهند
مرد خانواده افرا دارد … چیزی به لاف زدن…
برای چی لاف میزنی؟ با همان لقبی که افرا
به شما داده است؟ به نام های مستعار که شما را معرفی می کنند؟ با همین
عناوین رز و درشت فک و

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 7
نام مستعار نام خانوادگی خود را؟
نیازی نیست خودم را درگیر
بی رحمی و بی رحمی همچنان می تپد… قوی تر و
نبض تپشی که با این همه
اگر حتی این خنده های کنایه آمیز هم نباشد
لجبازتر از همیشه…
صدای خاله زری، عمه ای که
هنوز از محبتش در نیامده ام، به مغزم می زند که
باید جواب مصاحبه آقای محمدی را بدهم،
تو تنها کسی هستی در کل این خانواده. .
چه کسی برای من مانده است، همان خاله زری که من نمی دانم
منشا عشقش چیست؟ از
عشق و محبت یک خاله واقعی یا فقط یک خاطره
شاید همیشه از خواهرش مامانم کینه دارد؟ من هیچوقت
نفهمیدم که این دوتا با هم خوبن بعد
دشمن

قسم خورده؟
– عمه جون، چه بلایی سرت اومده؟
, من برای دلم خوشحالم ، یک احساس دیگر در چهره ام وجود دارد ،
هیچی قویتر از احساس حقارت نیست
. با تمام بی اعتمادی
که به عشق خاله زری دارم، باز هم نمی توانم
او را نادیده بگیرم و
به او دست بزنم.
زیر نگاه مشکوک خاله
به خودم اجازه تغییر رنگ نمیدم و
لبخند گشاد روی لب بچه ام میزنم،
بوسه ای برجسته روی گونه اش نشون میدم: عزیزم خاله جون
چرا زحمت دادی بری بالا؟
بوسه پر ادعا و محکم با همان لب ها.
دانلود رمان پولز تپنده اومدی صفحه 9
. صدام داشت از همون پله ها پایین میرفت،
قلمم گم شد، خودم میام.
-منظورت چیه خاله؟

دیشب نوید صدای گوشیش را کم کرد که بخوابد زنگ نزد، آمدم
به همسرت
زنگ بزنم، دیدم بلند بوق می زند، جواب دادم،
آقا محمدی بود، می خواست ببیند رفتی؟ ? چی شد ؟
این سوال را در چشمانش می خوانی،
با اینکه از زمانی که من آمده ام چیزی برایم نیاورده است،
اما با نگاه کردن به
مردمک چشمانش، به راحتی می توانی دو علامت سوال بزرگ را
در تاریکی دو چشمش در میان یک چشم ببینی. پاسخ
. لبخند فریبنده ای بر لبانم زدم
و خودم را به طبل زدم
به در گفتم

دانلود رمان پولز تپنده | صفحه 10
: نگران نباشید: در حال حاضر
هیچی حتی تا دیوار، گفتند برو فردا پس فردا بهت خبر میدیم.
البته من آن مکان را دوست نداشتم، این یک است
جای خیلی مردانه، فکر نمی کنم
آنجا فرار کنم.
ابروهاش رو بالا انداخت: تنها رفتی یا
درخواست دیگه ای داشتی؟
– نه، یکی دیگه بود، یکی از اون دخترای قدیم
، فکر کردم
قدش سه و نیم است، ولی فرمش را دیدم،
مجرد است، از من شانس بیشتری دارد، هر چه باشد،
نه سال دارد. تجربه کاری.
چینی اخمی کرد و
با حالتی دلسوزانه به چشمانم نگاه کرد: زیاد نگران نباش، مهمونی دیگه داشتی،
رمان تپنده تپنده رو دانلود
نکردی |
صفحه 11 بود
استفاده از کلمه حاجی کافی بود تا آخرین کلمه
آرامشم را از دست دادم و
محمدی نبود؟ او شما را معرفی کرد، گفت
سفارش شما را برای حاجی فرستاد.
از آسمان آمده بود، اما بهتر بود.
از نقشم بیرون اومد و مثل دو خط عمودی
بین چشمام
اخم
کرد
.
مضحک از خونسردی ام، در آخرین لحظه هل دادن
و گیرکردن در اتاق، برگشتم و
با نیم لبخند نیمه خندان تحویل عمه ام دادم
: حداقل یکی دو روز بگذرد رفیق، به من زنگ بزن.
، من هم
در مورد نتایج با شما تماس خواهم گرفت. وقتی خبر به من رسید خبر
دانلود رمان نبض تپنده صفحه 12 را
به محمدی می دهم. مرسی نوید که به فکر من هستی
. مهم نیست این اتفاق
افتاده یا نه، اینجا اتفاق نیفتاده
،
کار نکرد، اهمیت نده.
اما من دروغ می گفتم. متفاوت بود، خیلی متفاوت بود

. لااقل برای من الان در این شرایط
زیر
چشم بدبینانه این و آن
باران رحمت بر من بود وگرنه سنگم از آسمان فرو می ریزد.
نوید پسر خاله مه و پسر بزرگ خاله مه،
پسر خودساخته و خوبی است.
او دو سال از من کوچکتر است، اما سختی های زندگی را به خوبی تحمل کرده
، روی پاهایش ایستاده و خودش را ساخته است. از

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 13
صفر شروع شد و با آقای محمدی شروع به کار کرد
. با تمام خودسازی هایش
، بچه ساده ای است و دیر یا زود خوشگل می شود،
.
چوب دلچسبش را می خورد. خاله زری سه تا بچه دارد
دختر با یک پسر. ما با بچه های خاله بزرگ شدیم
و غرغرهای مادرمان
نتوانسته این صمیمیت را تا الان خنثی کند
. البته من با عمه ام خوبم نه اینکه
بدم اما این بدبینی به
رفتارهای عجیب خاله برمی گردد. این دو خواهر با وجود اینکه
به نوعی یکدیگر را دوست دارند،
اما به طور غیرمستقیم به دنبال خرد کردن و ترور
شخصیت یکدیگر هستند. مامانم هر چی
در مورد جلز و ولز میگه خاله سرما میخوره و هربار

رمان پولز تپنده رو دانلود میکنه | صفحه 14
چه بخاری از سر خاله ام، مادرم
سرش را بلند کرده است من در خرد او هستم،
وقتی رسما اقامت موقت خونه عمه ام شدم
چگونه این دو با هم قهر نمی کنند و
حتی در بدترین شرایط آب و هوایی به برقراری ارتباط ادامه دهید
و از هر فرصتی برای خردمندی استفاده کنید.
با استفاده از یکدیگر. پدر و شوهر خاله هم قرار است مادرم را بزنند
و او قصد سوء استفاده
دارد
. شما باید
در بین آنها باشید تا فضای بین این دو
خانواده را درک کنید. در این بین ما بچه ها
کاری به بزرگترها نداریم و رفتارمان
حس برادری و خواهری را برمی انگیزد. با اينكه؛ همیشه
مدت نامعلومی دل خاله
خنک شده و جواب گریه های برادرم

دانلود رمان نبض تپنده | تو صفحه 15
یه جورایی با دل
جواب کنایه های مادرم رو میده
. گاهی فکر می کنم بدبختی من
به درد کسی نخورده، برای خاله خوبم
ابزار کتک زدن مادرم شده است و به خاطر این فرصت
خانه خاله
به او فرصت می دهم که از او مراقبت کند.
برای مادرم متاسفم که
الان با حضورم در خانه چاره ای جز این ندارم.
من در اتاق سه در چهار دختر خاله ام که این بیچاره ها
به خاطر تخیلات بدم
به فکر مالکیتش هم نیستند .
بچرخ و از گوشه اتاق پشت خرس را می اندازم
روی زمین و دراز می کشم کف اتاق. اتاق، یک یا دو
دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 16
ساعت، احساس حقارتی که
صبح زیر پوست نازک صورتم می آید و می رود،
برمی گردد و در صورتم می نشیند.
دو سه بار چشمانم را محکم فشار دادم
، ظاهراً برای اینکه خواب را به
چشمانم دعوت کنم و از درون برای جلوگیری از
این حس بد. فایده ای ندارد،
باز هم افکار مزاحم مهمان در خانه شلوغ در ذهنم است.

دو سه روز پیش آقای محمدی که نمی دانم از کجا
سر شام گفت تو دختر کار هستی یا نه؟
، ممکن است از زبان صحبت کرده باشد که من نمی دانم.
ننه بلقیسی اخلاق نداره
او کم و بیش در مورد غم و اندوه زندگی من شنید و
به من پیشنهاد کار در دفتر مرکزی یک کارخانه را داد
. صاحب کارخانه یکی از
همین حاجی های قلابی … از

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 17
حاجی رنگیا، کسانی که پولشان از پارو بالا می رود و
منبع حساب ارزی آنها معلوم نیست
از ارث کدام پدر است. قرار بود
امروز اول برم اونجا تا انتخابش کنم. زندگی
سختی را به من نشان داده است. تا
دو سه روز پیش حتی فکر کار کردن و ایستادن روی پاهایم به
ذهنم خطور نمی کرد اما خب از
دو سه روز پیش
؟ این فکر مثل یک پشه به ذهنم رسید. که به منظور
حفظ و تأمین کنم،
بدم می آید که دستم را به سمت نزدیک ترین فرد دراز کنم. ،
این است که این خواستگاری
در اوج کفر ریسمان الهی شمرده شد که
می خواستم با چنگ و دندان به آن بچسبم.

دانلود رمان پولز تپنده صفحه 18
صبح زود که نسرین پسر عمویم اومد بیدارم
کرد بر خلاف همیشه بیدار روی تختم دید. در حالی که
پوستم از شوری خفته در رگ هایم گزگز می کرد،
آماده شدم تا
از منظر زندگی مستقل و
به دور از حس دین زیر بار این و آن و هرج و مرج و دلهره پا
به محیطی ناشناخته، سریع و سریع بگذارم. .
احساس تهوع و ضعف قلب آشنایی
قلبم را زیر و رو کرد که
لباسی رسمی و زائر پسند با نقاب خونسردی پوشیدم! داشتن
چه رنگی بهتر از مشکی؟
با نقاب خونسردی پشت صورتم پنهان می شوم و با وسواس عجیبی سعی می کنم.
حال و هوای حاجی بیشتر تقلبی می کند،
وجهه رسمی تری هم به من می دهد، بنابراین
یک پالتو مشکی با مقنعه کرپ پوشیدم

. صفحه 19
مشکی و یک شلوار جین تیره ساده، با کیف و کفش چرمی مشکی ساده
. با اینکه
تا دو سه روز پیش هیچ وقت فکر کار کردن به ذهنم خطور نکرده بود،
حالا تنها راه نجات خودم را در این کار می دیدم
و این به من اعتماد به نفس کاذب می داد.
می خواستم
با اخلاق این زائر آشنا نبودم
، در پوشیدن یا نپوشیدن آن تردید داشتم. شاید
به هر حال این کار را انجام دهم، بنابراین پوشیدن یا
چادر نپوشیدن برام مهم نبود ولی چون
شاید یکی از اون منافقین مهر پیشونی
حاجی کاملا قلابی بوده و از دختر
چادری متنفر بوده مثل حاج آقا مقدم که
از خونه بیرون اومده و
محجبه
میدونه . دختری نجیب و بی حجابی بی حجاب و در خفا با خیال هر

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 20
دوش مبارک! با یک برنامه ریزی ساده
تصمیم گرفتم متواضع باشم و محجبه نباشم. بنابراین یک
آرایش محو و یک
ماسک سفت کافی است.
بعد از خواندن آیه کرسی بر سر و زیر لبم و خدایا
توکل کن، تأخیر را جایز ندانستم و
شروع به راه رفتن کرد در تمام طول مسیر این حس را داشتم که
روی صندلی ها بنشینم. من هم همین کار را انجام دادم. به اطراف سالن نگاه کردم
معلق بودن در هوا را داشتم، درست مثل هوای سمی و آلوده
.
به محل شرکت که رسیدم از در کوچکش وارد شدم و
از پله های سنگی باریک بالا رفتم. در را که باز کردم، پیرمردی
سپید مو با لبخندی نه چندان دلچسب
از من پرسید که آنجا چه کار می کنم و با چه کسی کار می کنم؟ ترسید
و گفت برای استخدام آمده ام. چشم

دانلود رمان نبض نبض | صفحه 21
یک سالن کوچک روبروی من بود
. قدمی به داخل رفتم و
خودم را وسط یک سالن کوچک با دو سه صندلی کنار
دیوار دیدم. او به من پیشنهاد داد
با عناوین
امور مالی و اداری بود، از سمت چپ، دفتر سرپرستی کارگاه در
. جلوی چشمان ترسیده ام چهار در
جلوی من بود، دفتر مدیرعامل سمت راست و در کنار آن
یک در باز با صداهای مبهم و
دری بر خلاف درهای دیگر با دو لولا با عنوان
دفتر رئیس هیئت مدیره. در میان صداهای مبهم،
صدایی آشنا شنیدم. من قلب دارم
نصف قرص بود آقای محمدی آنجا بود. به راحتی
فکر می کردم به خاطر من است. ده دقیقه

دانلود رمان پولز تپنده صفحه 22
بعد خانم دیگری آمد که
پیر بود و در نگاه اول به نظر ازدواج کرده بود
. نگاهش خصمانه بود و قطعا می دانست که
کار حراج شده شریف است
ارث پدرش است. زیر نگاه کنجکاو سرمو انداختم پایین نمیخواستم
اره بدم با چشمم تبر بگیر
و ابرو چند دقیقه
بعد که متوجه نشدم دقیقا چقدر است، آقای محمدی
در حالی که چند کاغذ تا شده در دست داشت،
با در باز از اتاق خارج شد و
سری تکان داد و رفت. آن ذره
اعتماد به نفسی که به زور خودم را مجبور به خوردن کرده بودم
از بین رفت. یک رشته تخیل نادرست که
به خاطر من آنجا بود.
یکی دو دقیقه دیگر انتظار در سالن روی صندلی ها،

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 23
رفته بودم که پیرمرد
از در بیرون آمد پشت سرم در راهرو،
دو استکان چای در سینی حمل می کرد. خدا را شکر، ناامید شدم
نیاز به نوشیدنی گرم داشت تا نفسم باز شود،
اما جلو. از چشمان دلتنگ من سینی
از در باز اتاق رئیس هیئت مدیره وارد شدم. باز
با سینی در دست، در حالی که
یک فنجان قهوه با بوی خوش در سینی حمل می کرد
، در اتاق مدیر را زد و داخل شد…
صدای پیرمردی فریاد زد: حسین!
پیرمرد دست و پا چلفتی از اتاق رئیس هیئت مدیره داخل شد
و بعد بیرون آمد و صدام را زد.
من امروز با تمام
احساسات بد یک عمر و بیشتر از همه یک عمر با آنها روبرو بودم،
در حالی که خیلی سعی می کردم مودب و حرفه ای باشم.

دانلود رمان پالز تپنده به صفحه 24 که رسیدم
در زدم
و رفتم داخل. کنجکاوی بر ترسم غلبه کرد و
به اطراف اتاق نگاه کردم. اتاقی بود به مساحت
حدود 36 متر با کف پارکت به
رنگ فندقی و میز کنفرانس 12 نفره با
صندلی های چرمی قهوه ای سوخته و عمود بر
میز، میز مستطیلی
از چوب همرنگ. چیزی که در نگاه اول چشمانم را ترساند ، حاجی
پیری بود
که عصا را قورت داده بود و کامپیوتری که جلویش بود،
سن او را مسخره می کرد. در نگاه اول
متوجه نشدم که تحت تأثیر آن منافق روی پیشانی یا
آن چشمان اشکبار
روزگار قرار گرفته است، اما عظمت کت و پشتی بزرگ صندلی اش
مرا به لبه آن روز سخت کشاند. در دفتر حاجی مقدم
. صفحه 25

کشوند و با صدای این
یکی حاجی” 36 متری به همان اتاق برگشتند.
پیرمرد باد را در گلویم فرو کرد و
مرا از افکار حاجی مقدم بیرون کشید و سرم را بلند کردم و
به دو صورت روبرو خیره شدم. مردی میانسال
روی یکی از صندلی های سمت چپ میز
12 نفره نشسته بود و در حالی که
با نوک انگشت راستش با لبه نصف فنجان چای بازی می کرد،
سرش پایین بود. اندام گوشتی با
پیراهن مردانه سبز پسته ای
آستین بالا و شلوار پارچه ای
همرنگ با یکی دو درجه درخشندگی بیشتر و
انگشتر بزرگ با نگین عقیق مرا یاد حاجی
مقدم انداخت.
نظر من از حاجی مقدم، سعی کردم
آغاز شد.

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 26
به این یکی اشاره می کنم. هر چی
میذارم تو مغزم این عنوان گیرا
یادمه یکی حاجی یادم نمیاد
نیومده. فکر نمی کنم نه نوید و نه آقای محمدی
در این مورد به من چیزی گفته باشند.
مجبور شدم در سکوت روزه بگیرم. زیر نگاه تیزبین این حاجیه ردی از عرق
را حس می کردم
که از پشت کمرم تا استخوان های نشسته ام جاری می شود. اهوم دیگری
از این حاجیه و بعد از آن با
اجازه حاجیجون از آن مرد چاق، مراسم گزینش او
که بی شباهت به بازجویی نبود
– من شراره افرا هستم.
– آقا چطور جرات میکنی میتونی خودتو معرفی کنی
– ببخشید حاجی خانم اطلاعات مختصر و مفید

برای دانلود رمان نبض نبض صفحه 27
از تحصیلات و شناسنامه و سوابق کاری مرتبط
لطفا؟
– شراره افرا، ۲۵ ساله، فوق لیسانس،
رشته مهندسی مواد و دانشجوی سال اول
متوجه اخم سریع صورت
دانشجوی ارشد عصا در
رشته مهندسی خوردگی و حفاظت از مواد شد. سابقه کاری متاسفانه
هیچی
– با اجازه حاج آقا ولی خانم به منشی با سابقه کار نیازمندیم
. فکر کنم به
آقای محمدی
گفتم او یک است
خانم جوان و باتجربه با توانایی تایپ سریع به دو زبان انگلیسی
و هم فارسی. : من می توانم کار کنم و دارم تلاش می کنم
تا سرعت دست من هم بالا بره …
– شرمنده حاج آقا، ولی خانم حاجی در رابطه با
دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 28
شایسته سالاری و ربط به رشته و هماهنگی با
توانایی آدم لجباز و…
تا جایی که می توانستم جسارتم را جمع کردم و گفتم
: اشکالی ندارد، سعی می کنم تا آن حد به خودم فشار بیاورم
.
با ناراحتی، این باد

زائر شدم. به جای ناراضی بودن پر را پرت کرد
راضی باش، هیچکس حقی ندارد
، آن را رها کرد، انگار می خواهد پست مدیر عاملی را
به جوجه دانش آموز بدهد.
متوجه نگاه رسا و پرحرفی که بین آقای چگاهه و حاجیه رد و بدل شده بود،
کور شدم.
خودم و منتظر ماندم
– خجالت بکش حاجی ولی خانوم حاجی قصدش
پایین آوردن و بالا بردن سطح شما نیست بلکه
دانلود رمان پولز تپنده | صفحه 29
سخنان حججی در مورد ضایع نشدن حق
النساء.
اگه بخوای با این سطح تحصیلات تو این سمت کار کنی ناخواسته حتی اگه رضایتت باشه حقت
ضایع میشه
حاجی و…
بازم از حرفش پریدم: ولی موافقم و حاج آقا
باید. از نظر شرعی بدان که هر دو طرف معامله
هدر نمی رود. حاج آقا مطمئن باش
من در آن دنیا در پل صراط منتظر تو نیستم. در ضمن

همانطور که گفتم من دانشجو هستم و احتمالا باید
بگیرم
هفته ای ده دوازده ساعت مرخصی که اگر دو روز و نیم مرخصی
ماهیانه را از حساب کتاب کم کنید بیست
و پنج شش ساعت مرخصی بدون
دانلود رمان تپنده تپنده می شود. صفحه 30
تفاوت حقوق ما این است که می شود
پای حق از دست رفته من گذاشت، البته
امیدوارم اگر استخدام شوم در عوض فردا
حاجی اونور پل صراط چوب
منتظرم نباشد.
اخم حاجی عمیق تر شد. خوب باش منم مثل شما شاگرد
مدرسه پوشالی هستم زیر نظر
حاجی مقدم و حاج آقا افرا و
من تمام کلاه های شرعی شما را حفظ کرده ام. یک نگاه تند و سریع
و بعد از آن
. چگونه می توانید مستقیماً با من تماس بگیرید، قربان
مرد چاق معنای نگاه را توضیح داد:

بین حاجی نم چی چی و آقا چغالو رد و بدل شد
– حاجی معذرت میخوام ولی متاسفانه تو
خط کاری شما فعلا نمودار خالی نداریم … اما چون زحمت
دانلود نبض نبض رو
قبول کردیم
رمان | صفحه 31
شما این کار را کردید و مخصوصاً برای اینکه
حقی از شما ضایع نشود لطفاً تا
امتحان عملی از شما گرفته شود به آن اتاق بیایید و در
ضمن با شرمندگی حاج آقا
دست به انتخاب بزنید. از خانم بعدی
خار ذلت در گلویم گیر کرد و سرفه کردم
، در عوض او یک
زن ساده با هفت برس آرایشی است و
خودش زحمت می کشد؟ خیلی کثیف است…
تصویر لیوان آب در دست مستر چاقو جلوی چشمم است.
اجازه ریختن بیشتر آن را در حضور حاج آقا پوشالی لیوان را گرفت
و در حالی که آن را
از دست طرف مقابل می برد به اتاق مقابل
که عنوان سرپرست کارگاه روی در بود.

دانلود رمان نبض تپنده | من به صفحه 32 راهنمایی شدم
. اتاق کوچکی بود
با میز و کتاب خانه، تخته سفید
روی دیوار و کامپیوتر روی آن.
پشت دستگاه نشستم و
برای اولین بار صفحه ورد را باز کردم. خدایا به من بگو چه بر سر این حج می آید
دیوانه است. من خیلی در مورد یک صحبت کردم
خدایا به من بگو این حاج مقدم این همه بدبختی من
نتیجه افکار مالیخولیایی آن
کامپیوتر ثابت است، پاسخ من فقط یک کلمه بود.
کامپیوتر زن را خراب می کند. من از
افکار پوسیده مغرضانه او خسته شده ام. حالا،
اینجا، در حالی که پایان آینده من، پایان هستی
این نبض تپنده منطبق بر چهار کلمه است که خانواده مقدم فقیر بودند
، باید لحظه به لحظه گزارش می دادم که باید مثل یک مغولی بی سواد
به صفحه مانیتور
خیره شوم . مرد چاق که شک مرا دید دانلود رمان پالپ تپنده صفحه 33
کتاب خوردگی مواد با
جدول اعداد را از کتابخانه

گرفت
و صفحه ای به انگلیسی پر از فرمول باز کرد و
گذاشت
متنی دست نویس در کنار آن باز کرد. آی تی.
خوشبختانه با گل هم تزیین شد. سیستم مشکل داشت و کند بود و
نمیتونستید صفحه رو باز کنید.
سعی کرد آن را بخورد، اما بی فایده بود. متن کتاب را مرور کرد
و متن ساده تری را بدون فرمول و
جدول به من داد تا تایپ کنم. اینجا باز هم شانس با من یار بود و از آنجایی که از
نیاز خانواده به صحبت با تلفن همراه می
ترسیدم و
با نامه ها آشنا شده بودم و نه به راحتی، اما
می خواهم نفس هایم را اس ام اس کنم، می خواهم
دانلود رمان نبض نبض صفحه 34
تونستم هر دو متن رو به سختی تمام کنم
نفسم را با حرص بیرون دادم و

. لعنت بر سرت، حتی یک نوع ساده هم ارائه نمی دهد
، پس می خواهید مستقل باشید؟ خیره شدم
تا فهمید که
به چشمان چغالو خیره شد. فهمید و پرسید: تموم شدی
؟ من گفتم بله.”
برگشت و به صفحه مانیتور خیره شد و بعد از
صداهایی که از ته گلویش شنیده بود متوجه منظورش شدم گفت: لطفا
هر دو صفحه را
چاپ کنید .
هی بابا من بهش فکر نکردم چگونه من را چاپ کنم
؟ هیچ وقت اصرار من را دید، رد اشک
در چشمم افتاد
و گفت: عامه امیر
سام را دوشید تا به عنوان یک مهندس شایسته چاپ کنم. لایک دانلود رمان پولز تپنده صفحه 35 : به
بچه چهارپا تازه متولد شده
خیره شدم
با حرفی که زد خیالم راحت نشد. زیر لب این را به من داد

و از اتاق خارج شد و یک دقیقه صبر نکرد، خدایا گوان
با مردی حدودا 30 ساله
وارد اتاق شد . مرد ژاکتی مشکی
، اما نازک بافتنی
با شلوار جین آبی یخی پوشیده بود. از تیپ و قیافه اش در نگاه اول به راحتی می توان فهمید که
با محیط خودنمایی آنجا آشنا
نیست
. خیلی ریلکس بود بدون سوال و جواب یا بهتره
بگم مثل گاو و با لبخند گوشه
لبش بدون اینکه
. ضربان دار | صفحه 36
دستم را کشید و دو سه
میز را ترک کنم خودش را رها کرد.
قسمتی از میز جلوی مانیتور و موس را از پایین خالی کنید.
شماره تماس خود را روی این چاپ کنید

کلیک کرد و بدون سوال جواب گرفت
و از در خارج شد. ضربه دوم تحقیر قوی تر،
سوزش تر بود و
گلویم را عمیق تر می خاراند و برای اینکه
از سوزش گلویم دوباره سرفه نکنم، بقیه لیوان آب را سریع قورت دادم
.
چقالو بدون اینکه حرفی بین من و او رد و بدل شود
از در بیرون رفت . از در،
بدن بزرگ او را دیدم که از اتاق مدیرعامل خارج شد و
به سمت اتاق رئیس رفت
. بعد از چند دقیقه
برگشت و گفت: خانم لطفا
برگه را پرینت بگیرید و بردارید تا اگر

رمان نبض تند را دانلود کردید. صفحه 37
ضرورت، در یکی دو روز آینده
جهت تماس با شما.
و این دقیقاً به چه معناست!
صدای لانه دختر کوچولو و ته
سینه خاله ام. بدبختم تو فقط به این فکر کردی که منو خوشحال کنی
ولی خب من میخواستم
تنها باشم و گذشته ام رو یه بار دیگه مرور کنم
فقط برای این یک بار و البته آخرین بار
و بعد از اون
به خودم قول دادم که هیچوقت برگرد به راهی که رفتم : چی رو فراموش کردی؟
اینجا تو اتاق نسترن پرید تو اتاق و با
اشتیاق خودش
کنارم نشست
و
از من در مورد نتیجه کارم پرسید
. صفحه بعد 38
و کمرم درد می کند
برو چرت بزن.
. به مامانت توضیح دادم خوابم میاد

نسترن رو با همون هیجان و مهربونی خاص شروع می کنم،
خنده دار و وقتی دو دقیقه پیش
میگفتم: صبر کن حالا یه ماساژ.
من شروع به آرام شدن می کنم،
تو راحت تر می خوابی.
مشغول شد و به آرامی و بدون خشونت
پشت سرم را با کف دست مالید.
به خاطر حس خوبی که بهم دست داد نمیتونستم لبخند نزنم و
چشمامو بستم تا در خلسه این حس خوب رو بهتر درک کنم.
نسترن دختر دوم و ته تغری خاله من است. خاله زری
ناخواسته نسی را باردار کرد، اما حالا
به جرات می توانم بگویم به دلیل
رفتار خشک و جدی نوید و اخلاق دلگرم کننده و بزرگوارانه،

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 39
نسرین، این حس شوخ طبعی و غرور
در خانواده عمه شما یک نکته قابل اعتماد محسوب می شود
. البته اخلاق شوهر خاله من
کمترین اخلاق نسی نیست. شوهر خاله آدم
خیلی بشین باید بخندی وگرنه تو هم کور میشی.
فکر می کنم اگر
استعداد کشیدن کاریکاتور را داشت به یک کاریکاتوریست معروف تبدیل می شد
، همین بس که همه
به عنوان یک شخصیت دیده می شوند و
او برای هر شخصیت یک موضوع کلی در چنته دارد.
من در یک خانواده 6 نفره چشمانم را به این دنیا باز کردم
و با احتساب من در میان آنها تعداد آنها به 7 نفر رسید
. پدر من آدم ریسک پذیری است.
از گذشته اش البته منظورم از گذشته اش
از بدر و تو خونه هستن و

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 40 سال قبل از تولدم
چیز خاصی بلد نیستم
جز چیزهایی
که
از زبان عمه ام بیرون می آید و قابل استناد نیست. تا اینجا عمه
معلوم نیست که عمه
برای مرور خاطرات چه گفته یا طبق معمول این مرور
نکته ای برای کتک زدن ظریف مامان دارد.
از جمله من هیچ عکسی… یا آلبومی… از پدرم از آن روزها
ندارم . البته، اینطور نیست که چیزی وجود نداشته باشد
… چرا وجود دارد، اما همه آنها فقط چند عکس
از این قبیل هستند. خاله ام می گوید پدرت قبل از انقلاب
تقریباً الکلی و سیگاری بوده است. خوب
که جزو ایران بود،
خارج از کشور. روزی روزگاری یک شرکت بازرگانی

دانلود رمان نبض تپنده
بین المللی داشت صفحه 41 .
برنج، چای و خدا می داند دیگر چه چیزی وارد و صادر کرد.
من نمی دانم اینجا از کجا آمده است. اما خاله ام می گوید که علاوه بر سختی کار،
تفریح
​​خودش را هم داشته است .
فکر نکنید در گذشته خبری در این مورد بوده است. پدرت
آدم خودکامه ای بود
می بینی مادرت الان آرام است و کارش
و کوچکترین واکنشش به اعتراض مادرت
ظرفی شکسته در ذهنش است. مادرت
کتک خوردن است که اگر
سرش را بتراشی جای سالمی در آن پیدا نمی کنی. . باورش برایم سخت است
حرف های خاله ام بابا
از این چیزا خوشش نمیاد عمه می گوید انقلاب که شد، بابا می
ترسد که مُهر ظالمی را به او نزنند

. صفحه 42
عکس با فوکوس، کراواتش را سوزاندند. تمام
عکس های مادرت بی حجاب و با کلاه بر
سر در رم سوزانده شد.
از ترس نوشیدن و سیگار کشیدن را ترک کردم
. البته ترک سیگار بیش از یک اجبار بود، زیرا
وقتی جنگ شروع شد سیگار کمتر شد و
سیگار را ترک کرد. من نمی توانم به حرف های خاله گوش دهم
، می توانم به شما اطمینان دهم، اما خس خس کردن هر از گاهی
هر چند روز بخیر
از آن جهنم بیرون می رفت. یک دو
او لوله های برونش دارد می تواند دلیل قوی برای آن باشد.
این برای پدر ریسک گریز من خوشبختی نمی آورد. در را می زند و
کافی نیست.
وقتی انقلاب شد، اولین کاری که پدرم کرد این بود
که اسم عمویم را عوض کردند. برادر بزرگم
از شهباز،
برادر دومم حمید از شاپور و برادر سومم از

رمان پالپ تپنده شهید شدند. صفحه 43
شاهرخ سعید شد… با اسم برادر چهارمش مشکلی نداشت،
برای همین شهاب
شهاب ماند و من بعد از تولدم شراره شدم
.
جنگ که تمام شد پدرم محموله ای داشت که
در گمرک آبادان مانده بود.
دیوار تا باران از گمرک خارج شود. آن زمان است
که مردم جونشون را از آن جهنم بیرون کردند
یک سال بعد از جنگ
برای توزیع بار گمرک آبادان بین رزمندگان،
خواب و غذا را از پدرم
گرفته بود . مادرم روی ماه بود و
سرم باردار است. پدرم به هر دری بزن تا باران ببارد

. دانلود رمان پولز تپنده صفحه 44
نشد. در آن زمان ورود خانواده به
آبادان ممنوع بود. پدرم خودکشی کرد تا
به نام یکی از دوستان تجاری خود که
در آبادان سلول تجاری داشت،
کارت گذر موقت بگیرد . از سوی دیگر،
دشواری کمتری خواهد داشت. حداقل به نام لوازم خانگی، می تواند
باران را با خطر کمتری از زیر توپ و مخزن
خارج کند .
به سختی یاد گرفته بود که اگر برود با خانواده اش رابطه جنسی داشته باشد،
در آن زمان شهید 13 سال بیشتر نداشت. با آن روبرو شوید که
او نمی توانست بشمارد، بنابراین
نابود شده است. کامیون مال یکی از دوستان بابا است.
دستش را به دامن مادرش می‌برد و آن را با صورت پر می‌کند.
به خط مقدم چشمک می‌زنند. آن روزها عملیات
آزادسازی آبادان تازه نتیجه داده بود. بابا باید
عجله می کرد که می گفت

رمان نبض تپنده را دانلود کن صفحه 45
اگر معلوم شد صاحب بار چیزی ندارد وگرنه
بار را تقسیم می کنند.
پدر و تحت فشار مادر پا به شهر غریب گذاشتند
آبادان. بابا با بستن و بستنش باران را رها می کند
… تا اینجا به
میل بابا چرخید. اما زمان نامراد بابا
دقیقا مصادف شد با تولدم با خمپاره ای که نزدیک
ماشین باری بابا بود که
با بدبختی از تهران به آبادان پریده بود و
خودش مسئول کنترلش بود، کاسه کوزه بابا
که امانت گرفته بود پر شد. کنترل فرمان
از دست بابا خارج می شود و کامیون از جاده خاکی خارج می شود
و از دست منحرف می شود و در گل و لای می افتد و در کنار جاده شل می شود.
کامیون گیر کرد، فشار ناشی از این انحراف برای

دانلود رمان نبض تپنده صفحه 46
شکم مامان فشار داد،
کیسه آب مامان شکست از درد کبود شد صدای
صدای خمپاره عراقی نزدیک و تندتر شنیده شد،
جاده تاریک شد، اما
اما پدرم از آن به بعد امتناع کرد. چشمانش را بپوشاند
و دست زن را بگیرد و به
جایی ببرد. با جدیت
به مامان گفت یکی دو بار مربا نخور تا بره
کمک بگیر. همسر زائو او را در بیابان تنها گذاشت تا به
خدا اعتماد کند و رفت و
دیگر پیدا نشد.
شبی که چمبرا به بیابون زد، بعد مامان نی برای او صدای گریه و ستایش خدا و روحی
برای التماس
نداشت .
دستان خون آلودش با کودکی در آغوش با نبض
دانلود رمان پالز تپنده صفحه 47 تپش جلوی چشمانش بود و در تاریکی
فقط نوری را
می دید آن نور بود .

از قیافه جدید آن کودک 12 ساعت بعد خورشید
به آسمان کشیده شده است، موتوری که در جاده خاکی
به سمت آبادان حرکت می کند
، ماما را بیهوش در حالی که نوزاد گریانش را در آغوش دارد، می یابد.
خدا بود که بی سیمش جواب می داد و ماشینی که
تازه عازم اهواز شده بود
از جاده برگشت و مادر و بچه اش را سوار کرد
و به بیمارستانی در اهواز برد.
به حول و قوه الهی ماما و نوزادش زنده ماندند، پدر
توسط رزمنده همان یگان
به تهران بازگردانده شد اما پدر برنگشت.
مامان، به یاد داشته باش آن برقی که از چشمان آن کودک می آمد، در
آن شب جهنمی، شعله های جرقه ها

دانلود رمان تپنده. صفحه 48
زندگی او را روشن کرد، نام او را گذاشت
. شاید به خاطر آتشی که بابا در
زندگی ما گذاشته بود، جرقه را رها کرد
تا هر بار که جرقه را صدا زد، خاطره آن آتش
برایش روشن شود.
هشت، نه ماه بدون پدر و بدون اطلاع از سرنوشت
پدر، کم کم این احساس را در خانواده ایجاد کرده بود
که این سفر
سفری بی بازگشت و این بار سفیر مرگ پدر است. کم کم
شعله عصبانیت دایه با این کار ناجوانمردانه پدر خاموش شد
و جاش به کسالت روی آورد و
سردرگمی تبدیل شد و مجبور شد
جامه ای تیره و ناامید بر تن کرد که… در اوج ناامیدی
نامه ای به شکل نامه ای از
یک اسیر جنگی بنیان شهید به دست قابله رسید

دانلود رمان پولز تپنده صفحه 49
در طول در آن زمان خبر اسارت وی توسط نیروها
به یک عراقی داده شده بود و درخواست کرده بود
که نامش را در فهرست اسیران جنگی ثبت کند
، زیرا
در اردوگاه آنها خبری از صلیب سرخ نبود و نام آنها
به عنوان اسیر ثبت نشده بود. صلیب سرخ… و اینگونه بود
که دوم به عنوان یک پدر بزرگ شد.
از روزهای بی پدری چیز خاصی یادم نیست… ولی خب
از حرف این و آن شنیدم که چطور
سخت بزرگ شدیم
و چه از بی سرپرستی نمردیم. البته
، این میون، بدبختی من،
کمتر از مادر و برادرم بود.
چون تا آن زمان پدرم را ندیده بودم و
طعم پدر داشتن را نچشیده بودم.

دانلود رمان پولز تپنده صفحه 50
که رفتم مدرسه موازی با پایان جنگ
و آزادی اسرا بود. از این یکی خاطره
. یادمه… یه جور
روزهای شیرین و پریشان… یه جور حس هیجان انگیز
پایان انتظار، یه جور شادی و خنده… بره
آماده ذبح، دیگ
روی بار… پر از برنج. و خورش، نخ های رنگارنگ.
و زیبا از این سر کوچه تا آن سر، نقل قول ها و
پولک های رنگی… سکه های طلا
هیاهو، محبت های قلنبه… و پدر…
پدری که به ذهنت می رسد، کاری به
پدر تعریف شده از زبان خاله ندارد.
نه هیچ نظری در مورد فوکوس کرواتش ندارم چون
قدیمی ترین عکسی که از بابا دیدم مردی با
قد بلند بلوز سفید یقه سه کت و

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 51
شلوار مشکی ایستاده پشت به
دیوار کوبا با مضمون: بازگشت باشکوه پرنده
جنگجوی مجروح و آزاده منصور افرا
خوشامد می گویم
در حالی که دستش را روی سینه اش گذاشته بود به خانه بازگشت و
انگشتر عقیق بزرگش را نشان داد. انگشت دوم آن دست
. من هیچ تصوری از تنبلی در ذهنم ندارم
که با خواننده های نیمه برهنه
سر میزها آواز می خواند، زیرا اولین تصویری که دارم
که پدرم است، مردی
با عمامه بر سر، با بوی گلاب و
صدای بلند الله و اکبر.
من تصوری از شب های مست و بی معنی پدرم در بارها و گیلاس در دست ندارم
چون اولین عکس من از پدرم
یک لیوان آب قبل از مرگ است با

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 52
صدای بلندی در گوشم می پیچد:
امام حسین عزیز لب تشنه ات. یه ایده از دیدن
و خوش گذرونی اومدن
در کشورهای خارجی مخصوصا
حاشیه خلیج فارس چون تنها خاطراتم از
سفرهای پدر، به تنهایی یا با دایه، سفرهای زیارتی است،
یادم نیست منبع درآمد پدر ندیمه در گذشته چه بوده است،
به مکه، مدینه
، سوریه و کربلاست.
نمی دانم شاهین افرا کی بود، شاید
در خاطره دیگران نباشد، اما آنچه به یاد دارم
از پدرم است، حاج منصور
افرا معتمد و معتمد محله است که
در یکی از نهادهای دولتی سمت مهمی دارد. و تسبیح او هرگز شکست نمی خورد.
من نمی دانم مدرک تحصیلی شاهین افرا چقدر
بود اما لیسانسش.

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 53
به احترام حاج منصور افرا، بارها
غبار قاب طلاکاری شده روی
دیوار پذیرایی را پاک کردم.
به خوبی می دانم که با کمک و حمایت یاوان آلان، حاج شهید
افرا صاحب یکی از بزرگترین
فروشگاه های فرش فروش حاج حمید افرا صاحب یکی از
بزرگترین
شرکت های پخش دارو حاج سعید افرا صاحب یکی از بزرگترین شرکت های تامین
ماشین آلات راهسازی
که
در نوع خود بسیار موفق و پردرآمد است. تنها مرد
حاج منصور افرا که به حج مشرف نشده و
اهل حج نیست و
دارای فضایل والا و انگشتر عقیق اصل نیست، شهابه است که
رمان پل تپنده را دانلود می کند | صفحه 54
شهاب بود و شهاب می ماند و الان در یکی از
کشورهای اروپایی خدا می داند چه
علاقه ای به دانستن دارم. و در مورد من …
او انجام میدهد. نه می دانم و نه
… از بچگی تا جایی که یادم می آید،
بچه بی خیالی نبودم. هر چه بود، هر چه شدم

، شهید حمید و سعید از اجبار و
نگاه های خشن بود. شهیدی که
نگاه می کرد فهمیدم باید گره روسریمان را سفت کنم
حمید نگاه می کرد فهمیدم
صدای خنده های دخترانه ام را
قطع کنم سعید نگاه می کرد فهمیدم
باید راه مدرسه را باز کنم مستقیم از
خیابان اصلی و سرم تیز است. میذارمش
و برم خونه
دانلود رمان پولز تپنده صفحه 55
در ضمن قیافه شهاب با همه فرق داشت
وقتی شهاب نگاه می کرد یا باید
کانال تلویزیون رو براش عوض میکردم یا
بلوزش را اتو می کردم و با این کار صدای لا اله الا الله بابا را
بلندتر می کردم یا لباس های کثیفش را می شستم… ولی خب
من شراره دختری بودم که ، از
لحظه ای که پا به این دنیا گذاشت
زیر آسمان نبض تپنده اش سرشار از هیجان بود.

آسمان خدا… با برق در چشمان سیاهش، با یک
بود. دختری که از وقتی خودش را می شناخت، هرچند برادرش، اما خوب،
چهار پسر را در اطرافش
دیده بود …
زندگی با پسرها و بزرگ شدن با پسرها،
معنی قیافه و اخلاق پسرا را به خوبی به او یاد داده بود.
او خوب بلد بود
رمان تپنده تپنده صفحه 56 را دانلود کند
یک پسر را تا مرز جنون برساند، حتی اگر آن پسر
شهید است یا چگونه بهانه ای برای بد اخلاقی پسری
به او ندهیم ، حتی اگر
آن پسر سعید، اخم و بداخلاق باشد. من دوست ندارم انجامش بدم
و نکن، پدر و برادرم،
باعث شد
از بچگی راه و رسم زیر آب رفتن را به خوبی یاد بگیرم… نه به خاطر وجودم
، فقط برای اینکه ثابت کنم که
من میتونه…اگر شهیدی در عین نجابت

ننجبی…فقط به خاطر کینه تو…فقط برای اثباتش.
ظاهرا او سه دوست دختر دارد که هیچ کدام
حجاب محکمی ندارند. میتونم
از مدرسه که برمیگردم حجابمو پس بگیرم
دانلود رمان نبض تپنده صفحه 57
و شیویتم را به رخ بکشم. اگر
حمید می‌تواند وقت نماز را بخواند،

آن‌قدر غلیظ و کشیده می‌گوید، والزالین، و بعد از نماز
، وقتی همه بعد از ناهار خوابند،
در اتاقش ویدیوهایی از این قبیل را تماشا می‌کند.
من هم می توانم وقتی دایه به خانه انسیه می رود، روضه
، شهید، حمید و سعید نیز با بابا به نماز مغرب بروند و در مسجد با نافله
، شهاب که صبح زود از خواب بیدار شده و خسته بود،
عشاء بخوانند.
با لیلا دخترم با لیلا تا ساعت دو از خانه بیرون رفتند
.
که خونش دو تا خیابون از ما کوچیکتره
من یه دختر ناز باشم… نه… اتفاقا من از پسرم
بریم 18 فیلم مثبت حمید رو برگردونیم.
و بدون اینکه خودش بفهمه یه کم ببین و بخند
. اگر
، هرگز سعید با خشونت طبیعی خود می تواند
در راه مدرسه دنبالم بیاید تا ببیند با کیست

. صفحه 58
من می روم و از کدام خیابان می روم و می آیم، می توانم مچ او را هم بگیرم
وقتی دختر همسایه از روی بوم در حیاط
خانه همسایه در حالی که دارد لباس هایش را پهن می کند و
به
تلافی، مچ او را می گیرد. دور بزن او تنهاست و مطمئنم سعید
او نیست. شماره ای را که پسر بچه شیطون کوچه مدرسه دراز کرده بود می گیرم
و بلند بلند می خندم
.
این شیطنت رو خوب یادمه… نه اینکه
دختر بازیگوش و بازیگوش نبودم نه اون
جرات نداشتم، نه، پسری کتک خوردم. اول
دو گلمان جواب نامه بی معنی را می دادیم.
یاد شیطنتم افتادم، کلاس چهارم دبستان بود،
آن روزها که
با لیلا و نرگس دختر عموی لیلا در مدرسه درس می خواندیم و

دانلود رمان نبض تپنده | صفحه 59
زمان به عقب می رفت، همیشه در کوچه ای به خانه لیلا اینا
، پسری
زنجیر می چرخید و این اولین عشق نرگس بود
… یادش بخیر دور از چشم برادرش، در حیاط مدرسه
، موقع زنگ تفریح. ,
پشت سفره خانه . که گوشه حیاط مدرسه بود و
به عنوان مهدکودک از آن استفاده می کردند، دور هم جمع می شدیم
و سه نفری
که امین دهان کج به نرگس انداخته بود
در پست خانه آقای رحیمی،
.
اولین بار که مرتکب جرم نشد. ، تازیانه برنده تهمت ها
خریدم تازیانه ای که تهمت ها را زد همان روز بود … همان
روزی که با نرگس در اتاق بودم
تا صفحه 60

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان نبض تپنده»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.