دانلود رمان نبض یک مرد

درباره پسر جوانی به نام مرصاد که عاشق دختری به نام باران است اما برادرش فوت میکند و به اصرار خانواده مجبور میشود با شکوفه بیوه برادرش که نوزادی ۵ ماهه دارد ازدواج کند تا اینکه …

دانلود رمان نبض یک مرد

ادامه ...

نبض مرد
نویسنده: باسمخ تولا
فصل اول:
«از دور با تو خندیدم
از دور بوسیدم
از دور عاشقت شدم…
از دور جدا شدیم
از دور
همه چیز از دور است…”
-:پفک…
چشمانم را به قبر سیاه می چرخانم. دستم را روی حکاکی رنگ پریده اش می کشم!
آهسته نفسم را بیرون می دهم.
چشمانم را به تصویر حک شده روی سنگ می چرخانم که تصویری از من را نشان می دهد که به بالا و پایین نگاه می کنم. تصویری که سال ها به آن نگاه می کردم انگار آینه ای از چهره خودم بود.
انگشتم را در اولین «م» اسمش فرو می کنم و می چرخم! سال ها از زمانی که این تصاویر را در زیر زمین دفن کردم می گذرد.
زمانی که زندگی من را با هم گره زد. زمانی که بازیچه زندگی شدم.
دانلود رمان نبض یک مرد
سالها از زمانی که روزهایم در تاریکی محو شدند. چه ساده تمام آرزوهایم هدر رفت و تمام زندگیم را در پی این تصویر خفته در زمین از دست دادم.
مرکز پاهایم گزگز می کند. بلند می شوم. شلوار همرنگ سنگ سرد را در می آورم و می چرخم. دو قدم جلوتر می روم.
نگاه می کنم … به سمت راست … از یک تکه خاک دیگر عبور می کنم. من در مسیر درست رو به جلو هستم. دوباره به دوراهی میرسم…
من این بار به سمت چپ می چرخم … داخل پارکینگ …
از تقاطع بدی می گذرم و با عبور از چهارراه هفتم قدم هایم را تندتر می کنم.

به سیاهچاله ام می رسم. انگشتانم روی ریموت کنترل می لغزند.
دانلود رمان نبض یک مرد

صدای کر کننده ریموت کنترل افزایش می یابد و باز شدن درهای خودرو موج صوتی سنگینی را در فضایی ترسناک ایجاد می کند. می ایستم به صدای بوق و باز شدن درها گوش می دهم. برمیگردم، مطمئن از سکوت. پشت فرمان می نشینم و ماشین را روشن می کنم.

دستم را روی فرمان می گذارم و ماشین را روشن می کنم.
گوشواره های تیره جدیدم در برابر صندل های چرمی کرم زیر بغلم می لرزد. سرم را کمی به سمت راست می چرخانم. فقط یه کم… صدم… فقط دارم نگاه میکنم… دارم به اسم همسرم نگاه میکنم. به چهره مهربونش نگاه می کنم و لبخند می زنم. به پشت سرم در آینه مستطیلی بالای سرم نگاه می کنم. لبخند میزنم تلخ… شیرین… خندان… لبخند می زنم. *******
سه سال پیش:
یه قدم عقب رفتم… یه قدم دیگه!!!
با فاصله ای از سنگ سیاه ایستادم. بیشتر از زن محجبه با من!
فراتر از او …
دانلود رمان نبض یک مرد
ریتم صدای دردناک ضربه چکش مرا آزار می داد.
اعصاب متشنج من این روزها به کوچکترین حرکت او واکنش نشان داد.
بالاخره به سمت من برگشت. سرمو برگردوندم… آهی راحت کشیدم و جلو رفتم. صدای قدم هایش را شنیدم که دنبالم می آمد. هر قدمی که به جلو برمی داشتم… قدم من به سمت صحنه قتل بود. پشت فرمان نشستم و او هم کنارم نشست! چادر مشکی اش را روی صورتش کشید! با تمام انرژی باقی مانده در را به هم کوبیدم. تا جایی که می توانستم پای راستم را روی پدال گاز فشار دادم و با حداکثر سرعتی که می توانستم رانندگی کردم. از گوشه چشمم دستش را دیدم که دسته را گرفته بود. دیدم در ماشین را گرفت و بین انگشتانش فشار داد اما شعله درونم خاموش نشد. با دیدن ترسش آروم نشدم!!! هر اتفاقی که در این شرایط افتاد به آتش درونم دامن زد. وقتی ایستادم دیدم چراغ قرمزی روشن شد که عدد چهل روی آن نوشته شده بود.
دانلود رمان نبض یک مرد
با مشت به فرمان ضربه زدم. صورتم می سوخت. از چشمانم گرما می آمد. من عصبانی بودم. عصبانی از اطرافیانش… عصبانی تر از مرگ! گیربکس را خاموش کردم… سرم را چرخاندم… سرش به شیشه سرد تکیه داد. حجابش صورتش را کاملا از دید من پنهان کرد. زیر لب غرغر کردم. سکوت؟ شک…؟ او نیست؟ پس چرا ساکت بود؟ این چه حیف لعنتی برای من است؟ این احساس نفرتی که نسبت به او احساس کردم از کجا نشات گرفت؟ چرا؟؟؟ در چند ماه گذشته «چرا»های زیادی دور سرم آویزان شده است. «چرا» برای رضایت، که نمی‌دانم چگونه، در دهانم جاری شد. چراغ سبز شد… راه افتادم. موبایلم زنگ خورد… پوزخندی زدم. گوشم را روی زمین گذاشتم.
دانلود رمان نبض یک مرد

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.