دانلود رمان نوشیکا

درباره دختری به نام آهو که به دلایلی مجبور میشود به عقد موقت حاج یاسین معتمد محله درآید اما پسر عموی آهو که قصد ازدواج با او را داشته این موضوع را قبول نمیکند تا …

دانلود رمان نوشیکا

ادامه ...

به نام خدا #نوشيكا #پارت_۱ امروز بار جدید سفارش دادم حول و حوش ساعت ۱۱ می رسه در مغازه یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم تا نیم ساعت دیگه برمی گردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه پیچید تا پله های حجره ی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش می آمد و شیشه ای که در دستش بود حرف در دهانش ماسید.

نمی دانست ماجرا چیست فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت هدفشان است. موتوری نزدیک تر شد یا خدایی زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه بدنش از خشم منقبض شد ناموس مردم شوخی بردار نبود میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاه بخت کنند و بی غیرت بود اگر اجازه می داد. دستی که شیشه داخلش بود بالا رفت. بلند داد زد مواظب بااااا…

و بی توجه به آلوالو کردنهای شاگردش، ناخودآگاه گوشی گران قیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدن هایشان با هم به گوشه ی خیابان هولش داد. انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود. همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد. صدای جیغ و گریه ی دخترک و ترکیدن کیسه ی آب ماهی… صدای شکستن آن شیشه ی منحوس در یک وجبی شان و صدای جلز ولزی که روی آسفالت بلند شد.  بی وجدان ها! واقعاً اسید بود.

#کپی_ممنوع ) #نوشيكا #پارت_۲ “یا حسین” گفتنهای مردمی که دورشان جمع شده بودند نشان از فاجعه ی شومی بود که میخواست برایش اتفاق بیوفتد. اگر یک ثانیه دیرتر عمل کرده بود چه بلایی سر دختر بیچاره می آوردند. چند نفر از مردان چند متری دنبال موتوری دویدند ولی آنها چنان سرعت گرفتند که کسی به گرد پایشان هم نرسد.از طرفی چهره و پلاکشان را پوشانده بودند و این یعنی هیچ به هیچ دست بر زانو گرفت و یا علی گویان از جا بلند شد. گوشی شکسته و تسبیح سبز رنگش را از زمین برداشت و عقب رفت.

زنان دور آن دختر حلقه زده بودند جلو ماندنش صلاح نبود. مردم با هم پچ پچ میکردند آن یکی برای کسی که از واقعه جا مانده بود شرح واقعه می کرد. تمام فکرش پیش دختر بود که صدای حاج صابر بلند شد و حواسش جمع شد. کمکش کنید بیاریدش داخل حجره خوبی دخترم؟دخترک از گریه نفسش بند آمده بود و نمی توانست جواب دهد. دو زن زیر بغلش را گرفتند و او را داخل حجره روی صندلی نشاندند. حاج صابر به زور آنها را پراکنده کرد. او در تمام مدت در سکوت ذکر میگفت و به سرنوشت امروزشان فکر میکرد که انگار خدا صلاح دیده بود او سپربلای یک دختر شود. خدا خیرت بده مرد رحمت به پدر و مادرت که همچین شیرمردی تربیت کردن #کپی_ممنوع #نوشيكا #پارت_۳

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.