دانلود رمان نیلوفر آبی

درباره فردی که از دست یه هیولا ، گیر یه قاتل میوفته و بدی داستان اینجاس که جذابیت اون قاتل باعث میشه چشمتو رو همه چی ببندی تا …

دانلود رمان نیلوفر آبی

ادامه ...

یه رمان ۴ – جلد
بنام …
شیرین زبان …
.
مامان
از آن
سرخ پوست:
در هر جلد صدای شلیک مثل صدای قبلی است، اما …
..
. عکس عوض نمیشه
رفقا، شروع داستان عوض شده است. توی سطح آب تغییری هست
اینه که
من نیلو …
از گرسنگی دارم هلاک می‌شوم. من نمی‌خواستم
. کانال‌های عمومی هم دارن
فصل ششم
اد
بخاخارودا
ساق خیمی

این اتفاق قراره بیفته.

به جای اینکه توی مسابقه بخت ازمایی
چی …
جلوش مشکل داره؟ دونیز “حرف نزن” پایان داستان “عواد شاه” – ه
..
سرپوش …
اینه که
فقط برای تقسیم کردن
اون
(شعارهای تبلیغاتی مک کین و اوباما
همه چیز را به گریه می‌اندازی.
داری سیاه گریه می‌کنی
قرار گذاشتن
که من …
، و
متاسفم، می‌ترسم.
تو فراری هستی، گیر افتادم، من …
… یه شکارچی ماهر، من
شکار
چی شده؟
چه طوری …
قلب من پر از
با عظمت سرت انجام بدی؟
داری چیکار می‌کنی، “جان”؟
، رنگ دهنت رو فهمیدم
، تو نظر منو جلب کردی
، من قلبم رو از دست دادم
و تو قاتل منی؟
تو قاتل قلب مرده من هستی
از دست داده‌ام
، قلب، موهای جذابت رو از دست دادم
من عمق درونیمو از دست دادم
عشق، من از عطرت خوشم اومده
قلبم …
داره تو بدنت غرق میشه
من تمام دوز و کلک‌هاتان را می‌زنم،
من …
گوشش را تیز کرد
که
..
صداها،

تو …
صداها،
.
. من براتون حق انتخاب
آن چشم‌ها،
مال تو از بین رفته
تو …
بوی تازه است
ترک شما گناه است
تنها
اما هی
چی …
شما …
چی؟
من …
مثل
چه رنگی
از تو
چشم‌ها،
دوستشان داری؟
چی؟
گات
؟ من ندیدمش اما مدارک نوشته ما میگه من چیزی نمی‌بینم
تو کور می‌شوم
. از طریق چشمات
تو به قدرتت افتخار می‌کنی
تا بتونی اختیارات خودت رو
تو مرهم قلب شکسته من هستی
بوی چشم‌هات، بوی
معشوقه‌ات چی رو متوقف کردی؟
“جینتا مینی”
، دارم بهت نگاه می‌کنم
من …
می‌خندید
تو …
به من نگاه کن
ضربان قلبم مرا می‌زند.
لایه‌ها
اسمشون برده نشده
: سوال گات
. چاره‌ای نداری
… توی یه تور نرو … نه … به کسی که پرسید

دارد می‌خندد. دارد می‌خندد. متاسفم این یه سراب
کجا رو راست میگی؟
دارم غرق میشم
چی؟
اون
پایان “آتنامایی” – ه؟ !! !! !! !!
چاقو را برداشتم
در دست من
و فریاد زد
عمق گلویم
، آه، هامواکف خوک به این طرف و آن طرف پاشیده شده بود
… نوه من آه
.
! این آخر “یوری بو” – ه! !! !! !! !! !!
در …
تا گیج بشن
شروع به خواندن کرد.
..
چیزهای جدید
نخل مبارک نخل مبارک
… “ولامین اد” – اون عزیز منه؟ –
گفت
کجا میری؟ .
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
بله عزیزم
سرش را تکان داد.
من چیز گرمی نگفتم اما رفتم روی شن‌ها

. من براتون حق انتخاب
هر روز میرم
رختخواب
.
… “دکلان” – منظورم اینه، من چیم؟ – نداری؟
با خود گفتم:
نمیدونم باید چیکار کنم
بکن
من با موهامبارزه می‌کنم.
من عاشق اینم که اون صورت سوئدی – ش رو ببینم
داتسدام داهار رانیرد
. اوه، خدایا
سن و سالش خوب نیست.
به خانه‌ام در دماغه رفتم

پرستار نمونه؟
من گفتم:
برو
تو به “نون کری” در “بتمن الوا” رفتی – میدونم –
نرو
من از نگاه او سر در نمی‌آوردم و به او می‌گفتم:
بله
متاسفم
هوا سرد نیست، سرد است، در آواز تازه است، تازه است …
این بوی یه قراره، یه جوکه
یه جوکه اما
یه جک نمی دونم با محله‌های جدید چیکار کنم
.
ما پیش “میجن” نرفتیم، “تیم آنرکن”
ما به خود زحمت گفتگو در این باره را ندادیم
.
ما توی ایستگاه منتظر “آتاموس” بودیم
آروم؟
بهش نگاه کردم و گفتم چی
اشتباه؟ .
تو که دستگاه چاپ لیزر نداری؟

. من براتون حق انتخاب
. من براتون حق انتخاب
ما که
یه عالمه پول
.
. چاره‌ای نداری
هیچ رابطه‌ای بین ما وجود
.
خندیدم و گفتم “متاسفم” ما همچین پرونده‌ای نداریم وقتی اتوبوس اومد سوار اون شدیم اما ذهنم تو جایی گیر کرد که ممنوع بود و من نتونستم فرار کنم به دلار و موهای قرمزش که به زیبایی آتش بود فکر کردم و سعی کردم از آخرین لحظات با بهترین دوستم لذت ببرم. اسفنج گرم درون دستم شکمم را می‌مالید. وعده روزهای گرم تابستان. بله … بهار آمده بود و تابستان داشت قدرت خود را نشان می‌داد. وقتی وارد خیابان شدم، لبخند زدم تا اینکه برگ‌های به هم پیچیده موهائی را که روی سقف حیاط ما پراکنده شده بودند و مرا از گرمای طاقت فرسا تابستان نجات دادند. خانه ما با خانه قبلی فرق بسیار داشت و دلیل اصلی آن درخت بزرگ پر پشم سال‌های سال بود که با غرور به هوا بلند می‌شد و در باد می‌رقصید.
دیدن آن لیوان‌هایی که مثل مرواریدی آبی در وسط برگ‌های سبز می‌درخشیدند، احساس خوبی از زندگی به آدم می‌داد. با جریان آب که دهانم را پر از آب کرد. با احساسی که همیشه از دیدن خون به من دست می‌داد به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. کلید کوله پشتی‌ام را بیرون کشیدم و در ماشین رو به روی آ رو باز کردم. وقتی وارد حیاط شدم، نگاهی کوتاه به حیاط کوچک خودمان انداختم و وقتی که چشم مادر حسن یوسف را که از باغچه بیرون آمده بود دیدم، سرش را به علامت تایید تکان دادم. موجی از عشق در اینجا منفجر شده بود و بوی نفس‌های مامانی را می‌داد. مادری که با عشق اینجاست، بسیار بزرگ بود و پدر، که هر روز بعد از نماز، با دقت و منظم باغ را آبیاری می‌کرد.
سعادت حسن یوسف و پیشرفت کارگران به اثبات رساند که این محل سرشار از عشق است. در حالی که گوش می‌کردی، صدای پدرم رو شنیدی که می‌گفت: ای همنام در زیر فرشی که من شب در آن پهن کردم، بوی خربزه و خاک گوسفند که برای رو یش خان درست کرده بودم … اینجا مامانم بود. باید به جای دیگری نگاه می‌کردم. یک باغ و یک فرش خاطره انگیز برداشتم و به خانه رفتم. بابا عاشق صبحونه‌های جولانپا بود … و دختره از پدرش نشونه ای نداره؟ به شعرم خندیدم و به آرامی در خانه را باز کردم. کلید را روی میز گذاشتم و از گوشه تالار گذشت. انتظار داشتم مامان و بابا خواب باشند، اما صدای وزوز مانندی که از آشپزخانه شنیدم، مرا آرام کرد. بیدار بودن از جایم بلند شدم تا حضور خود را اعلام کنم، اما صدای هق هق گریه مادرم را شنیدم. با درماندگی ایستادم. پس از اینکه مدتی گوش دادم، بابا با مهربانی گفت: خب، عزیزم، حالا که هیچ اتفاقی نیفتاده، چرا این قدر خودت را عذاب می‌دهی؟ مادرم هق‌هق کرد و گفت: دوست من، تو می‌دونی که من نمی‌تونم اونو تحمل کنم … من اصلا خون جگر نخوردم، بنابراین پایان غم‌انگیز بود … او نمی‌توانست حرف بزند و گریه کند. صدای لرزشش خون رو به شوهرم سرازیر کرد چی باعث شد این اشک‌ها مادرم دچار ضعف بشه؟ بود؟ فاطمه، آروم باش، جان، آروم باش … وقتی از کار به خونه بر می‌گرده تا تو رو با این نگاه ببینه … من اشتباه کردم، نباید چیزی به تو می‌گفتم. اما همین که صدای صندلی رو شنیدم، فهمیدم که مامان بیدار شده و داره راستش رو می گه، سماور رو روشن کردم، پسرم خسته شد. چند لحظه‌ای صبر کردم. با قدرت پولیش رو به من نشون بده من به طرف در رفتم و با صدای بلند در رو باز و بسته کردم و با صدای بلند گفتم: تو خونه هستی؟ پدر من! نخستین کسی که به من خوش‌آمد گفت با دیدن موی سفید او که به خون شقیقه‌هایش می‌مانست و هزار بار بیش از آن جواب داد نزد من آمد و برای هزارمین بار به او صدقه دادم لبخندش آرام بود. خداحافظ دختر بابایی … خسته نشو، پرستار لبخند زدم و گونه‌اش را بوسیدم…. من ساندی داغ خریدم بابا بریم املت درست کنیم؟ مامان با چشم‌های پف‌کرده و قرمز که او را آب پوشانده بود، نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: غمگین نباش مامان او حلقه را از دستم گرفت و من چشم‌های سرخش را ندیدم. می‌روم بالا لباس‌هایم را عوض کنم. و با ذهنی آشفته و افکار پریشان وارد اتاقم شدم. چی شده؟ دروپوو … بذار ببینمش
تا صفحه 15

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.