درباره دختری دبیرستانی به نام نسیم سرخوش که بی ادبو شیطونه و تو دبیرستانی که درس میخونه خیلی به پروپای محراب فتوحی ، مشاور تحصیلی مقطع کنکور اونجا میپیچه تا …
دانلود رمان هانتر
- بدون دیدگاه
- 1,988 بازدید
- نویسنده : پرهام رسولی
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1726
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : پرهام رسولی
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1726
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان هانتر
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان هانتر
ادامه ...
محراب فتوحی، مشاور تحصیلی دبیرستان دخترانه است که تنها در مقطع کنکور فعالیت میکند. او فرد بسیار جدی و مصممی است که در حرفه و شغل خود هیچ گونه مسائل اجتماعی و از دست دادن وقت ندارد و بهطور کامل به کارش متمرکز است. از سوی دیگر، نسیم سرخوش دختری سرزنده و بیادب است که به طور مداوم با جزئیات پر و پا ق تحصیلی آقای فتوحی سر و کار دارد و اغلب شکایت میکند. با این حال، در پایان همه چیز در حرفهی محراب فتوحی، همه چیز به جز… -اجازه استاد؟ -با برگشت نگاهی وحشتناک به سمت من، اوضاع طرح شد. هر چند دست زدن به او خودم را به چالش کشید اما چشمانش بود که من را ترسناک میکرد. همانطور که لبخند زده بودم ولی با وجود ترس، گفتم: – من استاد نیستم، خانم نسیم سرخوش.
جناب محراب فتوحی چه فرقی دارد؟ شما همانند یک استاد به ما یاد میدهید. صدای نفس احدالناسی نمی آمد، بسیار جذاب بود. اما نمی دانم چه کار بود که تا این حد من را مضطرب نمیکرد، به راحتی نمیتوانستم آرامش پیدا کنم. انگار روزم همان لحظهای که شکستش دادم، آغاز میشد. با قدم های قاطع و پر قدرت در پشت من قرار گرفت و دستانش را روی من گذاشت و خم شد. نگاهش معتر از سقف بود و ابتدا چشمانم را و سپس سینهام را نقطه قرار می داد. مثل مردکی که چشمهایش در دست بود! ناخودآگاه قوز کردم. همیشه به خاطر سینههای بزرگم دیدگان زیادی به من داشتند و پشتم را میرقصانیدند، اما از زمانی که با سهیلا آشنا شدم، این قلب من به قدری تپیده بود که ناخودآگاه خودم را صاف می کردم. همیشه میگفت:
“سینه هایت بسیار زیبایی دارند. نباید به خاطر آنها خجالت بکشی. سر بلند نگه دار و برای خودت افتخار کن.”
این لعنتی به وضوح با نگاه خود کار میکرد، تا جایی که زیر شکمم حس عجیبی پیدا کردم. در واقع، لبهایم را گزیده و نگاه او به سمت من بلند شد و چشمهایش تنگ شد.
من تنها مشاور تحصیلی شما هستم، آقای/خانم. جایگاه من با جایگاه استاد متفاوت است. لطفاً احترام خودتان و کلمات و لقبهایتان را حفظ کنید. سپس به نوشتن ادامه داد… اوه اوه… اوه اوه… به نظر میرسد کسی به من رسید! اگر حالا به تو بگویم که نسیم نیستم! صدای خندهی کسی به گوشم میرسید و برگشتم تا ببینم غزاله در حال ریسک کردن دنیاست. حرفهای بیمعنا… این دوست عزیز، حق با توست، همچنین تو! فتوحی سعی کرد به من فحش دهد و دربارهی تجزیه و تحلیل صحبت کرد. او مشاور خوبی نبود، آزمونهای ما را سختتر کرد و ما این را از دانشگاههای سالهای گذشته شنیده بودیم، باید فرار میکردیم. سپس نمودار احتمال را برای هفتهی بعد نشان داد و به من به عنوان آخرین نفر رسید. برگه را جلوی چشمانم گذاشت و با انگشتاندازی قوی روی آن زد و با صدای بلند و مردانهاش، تحذیر داد:
زبان:
اگر کسی در امتحان حاضر نشود، پروندهاش زیر بغلش قرار میگیرد – تمام… سعی نکنید منو به هر دلیلی بپیچونید… شما به این مدرسه آمده و هزینه کردهاید تا درس بخوانید… اگر نمیخواستید بخوانید، میتوانستید مدرسه را ترک کنید…
آخ خدای من… مدرسه ترک مداوم برای آدمهای عقبمانده بود و این مرد رسماً داشت همهمان را تحقیر میکرد.
احساس کردم هوا بدون حرف پرید:
-چطور بود مدرسه ترک؟ آیا کودک خودتان را ثبت نام کردید؟
او برگشت و با نگاه تند و تیزش، باعث شد نفسم در سینهام بماند. اما نه از ترس… بلکه چون داشتم زور میگذاشتم تا از خنده جیغ نزنم…
صدای تیک خنده چند نفر باعث شد به سرعت سر به سمت دیگران بچرخانم و همه متوجه نگاه وحشتناکشان شوند.
اما من خوشحال بودم و دلم میخواست دوباره به او نگاه کنم. آه خیلی خنده دار بود…
به سمت خودش برگشت و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
-اتفاقاً آشنایی دارم با آنجا… یک مکان برای فعالیتهایی که افراد مبتلا به سندرم در آنجا قرار دارند و نمیتوانند خودشان را در کنترل نگه دارند،
زبانشان بسیار گسترده است.
سر افکند و با حالت خاصی گفت:
“بخاطر خواهرزادهام که در آنجا کار میکند، اعتبار زیادی دارم. اگر بخواهید، میتوانم راهنمایی کنم که چگونه ثبت نام کنید.”
آخ فاجعه… صدای انفجار خنده در کلاس باعث شد عرق سرد روی تنم ببارد.
زنگ درس به صدا درآمد و با احساس خستگی، همه از جای خود بلند شدند و هر کس به نحوی به من نگاه کرد. اما من داشتم به فتوحی نگاه میکردم که لبخند نداشت ولی نگاهش خودرضایی نشان میداد که از رفتارش راضی است.
باید نسبت به او صادقانه باشم… پوزخنده کشیدم و وقت رفتن سهیلا ر
به دوستان…تو یه حال…آخرش ن
قهوه ایت میکنه رسما…نگرفت ازش گرفتم و گفتم:
-هنوز نفهمیده با کی در افتاده… من یه حالی ازش بگیرم
اون سرش ناپیدا…از جا بلند شدم و جلوی تخته ایستادم و گلوم رو صاف کردم.
چند نفر دیگر هم تو کلاس بودن و با این کار من، همه
.
سمتم برگشتن
گچو دقیقا با همون حالت که اون تو دستش می گرفت،
تو دستم گرفتم و صدام رو یه جور تند و کلفت کردم
و گفتم:
– فراموش نکنید که این رفتار، نشان دهنده نوع برخورد
ک…*..ری من با شماست… چون قصد دارم مشاورههای مفیدم را در پایان شبانهروزی شما بدهم و از ذهنهای عقبمانده شما یک دانشمند مطلق بسازم که هر لحظه در حال تغییر و بهبود در این
کشور باشد… فهمیدید؟
چشمانم را باز کردم و به جای دیدن نگاه خندان بچهها،
نگاه هراسزده همه را دیدم و با همان لحن تندی که سعی میکردم مانند فتحی باشد گفتم:
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر