درباره الین و پویان دختر و پسری که با تمام خلق و خو های خواص وارد ماجراهایی میشن که …
دانلود رمان هتل شیراز
- بدون دیدگاه
- 3,072 بازدید
- نویسنده : پریسا شکور
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2211
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : پریسا شکور
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2211
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان هتل شیراز
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان هتل شیراز
ادامه ...
سیگارم را گوشه لبم گذاشتم.
یک دستم روی فرمان ماشین بود و با دست آزاد فندک را روشن کردم و
سیگارم را روشن کردم.
شیشه های ماشین را بالا بردم و صدای سیستم را زیاد کردم.
سرعتم هر لحظه بیشتر می شد.
پاکت محکمی گذاشتم روی سیگارم و سریع از جلوی ماشین ها رد شدم
.
قبر تمام راننده هایی که با صدای بلند فحش دادند!
صدای موزیک در فضای بسته ماشین به قدری پیچیده بود که
فقط باز و بسته شدن دهانشان را می دیدم و با سرعت بیشتری از کنارشان رد می شدم و نادیده می گرفتم به فحش هایی که احتمالاً
پشت حرکت می شد. دهانشان که برای من ساکت بود
.
احساس خفگی کردم. با یک حرکت سریع شالم را از سرم برداشتم و
روی صندلی جلو انداختم.
موهام بلند نبود ولی با برداشتن شال روی شونه هام تا حد امکان کوتاه شد!
به صورتم بزن
همون موقع گوشیمو چک کردم ساعت از چهار صبح گذشته بود و
هیچ پیامی نداشتم و تماسی نداشتم. چرا تلفن من زنگ نمی خورد؟
چرا بابا مرا تهدید نمی کند که باید هر چه زودتر به خانه برگردم؟
پوزخندی زدم و محکم تر به پک بعدی زدم… دود توی ماشین پیچید و
فضای مه آلود جلویم رو تار کرد.
همراه ترانه با صدایی بغض آلود خواندم
آغوشت آرامش بخش است.. هر چه پیش من است.. می برمت..
مرگ برای همه اما.. پیدات می کنم اگر.. پیش از تو بروم” تصمیمم را
قطعی بود.
نمی خواهم و نمی توانم ادامه دهم، پس تمامش می کنم!
اشک های لجبازم را با پشت پاک کردم دستم را.شیشه
ماشین را پایین کشیدم
و باد سرد را بیرون دادم
و شیشه را کشیدم بالا.این
زندگی دیگر برای من خوب نیست.آنقدر
تند رفتم که نفهمیدم کی از شهر رفتم.تاریکی
همه جا را فرا گرفت.
چراغ ماشین اطراف را روشن کرد.به اطراف نگاه کردم تا جای مناسبی پیدا کنم.می ترسیدم اما تصمیمم
آنقدر جدی بود که ترسم جلوی آن زانو زد.با
دیدن صخره های بلند کنارم لبخند کوچکی ظاهر شد. روی لبهای من.
جایی دورافتاده که الان حتی جسد من هم پیدا نشد!
برگشتم و ماشین رو کنار سنگ ها پارک کردم و پیاده شدم.
هوا داشت کم کم داشت به ساعتم نگاه میکردم…ساعت 5 بود!
لرزی به بدنم خورد و باعث شد دستانم را بغل کنم. محکم پا گذاشتم روی صخره ها
.
ته سنگ ها بودم، سرم را بلند کردم و به نوک تیزش نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و از صخره ها بالا رفتم.
جای خلوتی بود و کسی در اطراف نبود.
تقریبا نصف راه را رفته بودم که پایم لیز خورد و نزدیک بود بیفتم.
دستم را به زور روی یک تکه سنگ فشار دادم و خودم را بالا کشیدم.
الان نمی خواستم بیفتم، باید به بالای صخره های بلند می رسیدم و
از آنجا به پایین می پریدم. به گونه ای که حتی درصدی هم برای زنده ماندن من وجود ندارد.
گوشه کتم پاره شد و کف دست و زانومم زخمی شد.
صورتم از درد منقبض شد… سوزش عمیق بود اما چیزی در مقابل سوزش قلبم نبود. بالاخره
با جیغی از ته دلم خود را به پایین پرت کردم!
خودم را بالا کشیدم و روی نوک سنگ ایستادم.
نفسم را بیرون دادم و از بالا به اطرافم نگاه کردم که در سکوت غرق شده بود
، اما می ترسیدم به سنگ ها نگاه کنم.
تصمیمم قطعی بود… این نفس اضافی را خودم باید بکشم.
چشمامو بستم تا راحت تر خودمو پرت کنم پایین.
با صدای بلند فریاد زدم:
“خداحافظ بابا!”
بغض در گلویم دوید… آبم را قورت دادم و بلندتر از قبل فریاد زدم
– خداحافظ گراند هتل
چشمانم را بستم، دو قدم بلند دیگر جلوتر رفتم و
در هوا بودم و چشمانم همچنان بسته بود… تمام شد… چند لحظه دیگر
برای همیشه از این دنیا خواهم رفت!
سریع پایین کشیده شدم.
شاید مدت افکارم سه ثانیه هم نبود.
مطمئنم که سنگ های تیز پایین صخره مرا تکه تکه خواهند کرد و به کلی نابودم خواهند کرد.
بالاخره انتظارم تموم شد و محکم زدم زمین…
دوباره با تمام وجودم جیغ زدم.
آخ…چشمام هنوز بسته بود… شوکه بودم ولی هیچ دردی حس نکردم!
مگه من نمردم؟!
با تعجب چشمامو باز کردم.
صداش چی بود
انگار بر خلاف انتظارم نمردم و سنگهای تیزی هم نبود که
تکه تکه ام کنه!
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
اون اطراف سنگ های تیز ریز و درشت زیاد بود پس چرا من
الان زنده ام؟؟
دستم را بالا آوردم و به آرامی گونه ام را نیشگون گرفتم و درد را حس کردم!
اون صدایی که شنیدم چی بود؟
ترس از پاره شدن توسط حیوان وحشی باعث شد که جیغ بلندی بکشم
و بدنم را کمی تکان دهم.
دوباره صدای ضعیفی از پایین شنیدم که باعث شد از ترس و شوک بپرم
.
دندان هایم از ترس به هم می خوردند…
آن لحظه دلم هر مرگی می خواست جز تکه پاره شدن توسط گرگ!
_ خدایا ازت رحمت خواستم شهاب سنگ انداختی روی سرم؟! ناخودآگاه چشمانم از تعجب گشاد شد و تازه به خودم آمدم و متوجه شدم که از اوج افتاده ام. در عرض چند ثانیه، مغزم شروع به پردازش اطلاعات کرد و عصبانیت تمام وجودم را
در کسی گرفت!
با عصبانیت فریاد زدم
–
تو کی هستی؟ چطور جرات کردی مزاحم خودکشی من بشی؟!
.
اون عوضی تو رو فرستاد درسته؟؟
الان باید روی این صخره ها بیفتم و بمیرم!
این بار صدای عصبی اش را به وضوح شنیدم
– هی دختر! به نفع خودت هر چه زودتر از شر من خلاص شو! کمرم را سوزاندی
طلبکار منی؟!
با وجود اینکه بدنم چروک شده بود و ماهیچه هایم سفت شده بود، سریع خودم را بیرون کشیدم.
از جایش بلند شد و خاک لباسش را تکان داد.
با دستانم روی کمرم منتظر ماندم تا به سمت من برگردد و صورتش را ببیند.
بالاخره بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد.
با نگاهی ملتمسانه بهش نگاه کردم…
مردی حدودا 30-32 ساله روبرویم.
با همون حالت طلبکار سرش داد زدم – اینجا چی میخواستی؟ توهم یکی از اون فاحشه هایی که دنیل استخدام کرده بود
دنبال من بیاد؟ تو رو فرستاد که جلوی من رو بگیری؟؟ کم کم قیافه خونسردش
رفت و نگاهش آتشین شد
– بفهمی چی میگی دختر … مثل دیوونه ها خودتو انداختی سمت من،
چیزی به من بدهکاری؟
هنوز داشتم با حرص نگاهش میکردم که اومد جلو و
با ابروهای بالا رفته گفت
– اگه تقصیر منه و فکر میکنی جلوی خودکشیتو گرفتم برو بالا و
خودتو پرت کن پایین! ترسو کسی است که جلوی تو می ایستد!
اصلا انتظار چنین حرفی را از او نداشتم.
بی اختیار چشمانم گرد شد و شانه هایم از لحن جدی و قاطع او به عقب پریدند.
اینجا چیکار میکردی؟!
– چطور باور کنم که راست می گویی؟
اگه این پسر از دانیال نیست پس اینجا چی میخواد؟!
با این حال از موضعم عقب نشینی نکردم و گفتم تا
با صدایی که از بین دندان های به هم فشرده اش بیرون می آید روی زمین نیفتم. گفت – اگر جلوی
حرفم را بگیرم به طرف مقابلم رفت!
انگار اصلا براش مهم نبود که میخواست به من ثابت کنه که آدم دنیل نیست!
هیچ وقت اینقدر احساس حقارت نکرده بودم…
اصلا نمی توانستم این بی توجهی را بپذیرم. دستم از حرص مشت شد و با عصبانیت به سمتش رفتم و
با دست مشت شده به کتفش زدم
_ نگذاشتی خودکشی کنم! اگر راست می گویی پس چه
سرانجام کاسه ای صبرش تمام شد و ناگهان رو به من کرد.
با دیدن چشم های خون آلودش ناخودآگاه قدمی عقب رفتم که باعث شد
زودتر به سمت من بیا و مچم را بگیر و آنقدر مرا بکش که زمین خوردم و
به زور خودم را نگه داشتم تا
زمین نخورم. انجام میدهم!
بعد از این مچ دستم را محکم تر فشار داد و
مرا پشت سرش کشید…
می خواستم از درد جیغ بزنم تا حالا هیچکس جرات نکرده بود
با من اینطور رفتار کند اما حالا این پسر روانی دستم را می شکست.
در حالی که من را به دنبال او می کشیدند و در آن حالت می خواستم مچ دستم را از دستش بیرون بیاورم
، با صدایی ناله کردم که
با فریادهایی که کشیده بودم مخدوش شد.
او بدون توجه به مبارزات من از صخره بالا رفت و مرا به دنبال خود کشید.
وقتی به بالای صخره رسیدیم نفسم بند آمده بود. دستش فشار دور مچم را کم کرد، بلافاصله دستم را از دستش بیرون کشیدم و
پایین!
به او سیلی زدم .
. این کارت به چه معناست؟ چرا منو کشیدی اینجا؟ پوزخندی زد و
اور تای ابروهایش را بالا انداخت و به سمت من آمد.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،
در حرکتی ناگهانی مرا به سمت پرتگاه هل داد!
جیغ زدم و توانستم تعادلم را حفظ کنم و زمین نخوردم.
با همون صدای سرد و ابروهای در هم تنیده اش و سرش کج شده بود و
با تمسخر نگاهم میکرد گفت
-دیگه مزاحمت نمیشم…بذار خودمو بکشم!
به من خیره شده بود و منتظر بود تا خودم را پرتاب کنم،
یه قدم جلو رفتم انگار یه چیزی یادش اومد سریع گفت
-صبر کن… بذار از این صحنه لایو ویدیو بگیرم و بذارمش تو اینستاگرام!
من مثل یک کوه آتشفشانی بودم که هر لحظه ممکن بود فوران کند.
از این همه وقاحتش شوکه شدم… این چه جور آدمیه که از من میخواد
خودکشی کنم تا از جنازه ام فیلم بگیرم؟
منو بکش و با گستاخی گفت – با شمارش معکوس من بپر پایین!
سرش را تکان داد و با جدیت گفت
– فکر می کنم فالوورهای من با این فیلم بیشتر از قبل شوند! من این پست را می گذارم!
سه.. دو.. یک… بپر!
از عصبانیت نفسم بند آمده بود به طوری که صدای نفس های بلند و کشیده ام
به راحتی شنیده می شد.
من خودخواه تر از این مرد ندیدم که بخواهد
مرگ یک انسان را ببیند و به خاطر شهرتش آن را با دیگران تقسیم کند!
با عصبانیت بهش حمله کردم و دستمو گذاشتم زیر گوشیش و اونم افتاد
پشت سرش رفتم و هل دادم
زمین افتاد.
داد زدم
– اصلا تو انسان هستی؟ میخوای من بمیرم تا اینجا لایو پست بذاری؟!
با ابروهای به هم گره خورده و پوزخند تمسخرآمیزش اومد جلو و
جدی و محکم گفت
– آره… یا تو بپری پایین یا خودم پرتت کنم.
به خاطر اشتباهی که در حق شما کردم!
به سمتش پریدم و سریع یقه اش را گرفتم. نمی پری پایین تا ازت فیلم بگیرم؟!
دستش را بلند کرد و هر دو دستم را گرفت و کنار زد.
با همان نگاه سرد در حالی که گردنش را صاف می کرد گفت
– چون دنیا به من نیاز دارد! خودت تصمیم گرفتی بمیری، حالا چرا می ترسی؟
او را به سمت پرتگاه
مهم نیست کی بودی یا نبودی پس باید بمیری!
دستش را برگرداند و بازوم را محکم گرفت و با خودش کشید…
کلا فراموش کردم که چند دقیقه پیش تصمیم به خودکشی گرفته بودم.
هر دو لبه پرتگاه بودیم و مثل ببر زخمی به هم خیره شده بودیم…
البته این من بودم که مثل ببر زخمی بودم و می دید که
صحنه بسیار جذابی را با او تماشا می کند. سرگرمی و تمسخر
ناتوانی من در مقایسه با او او را بیشتر سرگرم کرد، زیرا مانند هل دادن کوهی بودم که
ذرات آن تکان نخورد و من فقط به عقب بروم!
قدرت او واقعاً بالا بود و با قدرت شمشیرهایی که در برابر او داشتم کاملاً مشخص بود
من نمی توانستم حریف او باشم. اما از طرفی غرورم اجازه نمی داد تسلیم شوم.
بالاخره در اثر تقلای من پایم روی سنگ ها لیز خورد و پاهایم خالی شد. جیغ بلندی کشیدم و
بلافاصله و بی اختیار لبه دامنش را گرفتم… کافی بود دستم را کمی شل کنم
تا از بالا به دره بیفتم و بمیرم. رسیدن به آرزوی چند دقیقه پیش…
اما… اما مردن تنها آرزوی چند دقیقه پیش من بود!
انگار هدف من از آمدن به اینجا مردن نبود. الان اصلا همچین چیزی رو نمیخواستم
! مخصوصاً جلوی چشمان سرد و بی حال این پسر از بالا، بدون هیچ چیزی،
بدون هیچ عکس العملی از بالا به من نگاه می کند.
با اینکه میتونست به راحتی کمی به عقب برگرده تا من باهاش برم بالا و نیفتم اما انگار
فقط منتظر من بود. به او التماس کنم!
مردن بهتر از التماس این ذهنیته.
دستم عرق کرده بود و هر لحظه بدتر می شد.
فقط یه قسمت از پیراهنش منو گرفته بود و نگه میداشت… دستم لیز خورد و
نزدیک بود همون گوشه از دستم لیز بخوره که ناخودآگاه جیغ زدم
خدایا نجاتم بده…
بعد از گفتن این حرف دستم کاملا از پیراهنش جدا شده بود اما همون لحظه دستش رو به سمتم دراز کرد
و منو کشید بالا… بدجوری بود و داشت می افتاد…
بین زمین و آسمون معلق بودم. …
این بار هر دو خواهیم مرد… ناامیدانه چشمانم را بستم و منتظر ماندم. فکر می کردم بالاخره دستش خسته می شود و من می افتم،
شاید ما هم بیفتیم!
با شنیدن صدایش چشمانم را باز کردم
– آن یکی، دستم را بلند کن و دستم را بگیر تا بهتر بتوانم تو را بالا بکشم.
دستم را بلند کردم و به زور به نوک انگشتش رسیدم…
عجیب بود که به قصد مرگ به راحتی خود را از این دره پرت کرده بودم، حالا
برای زنده ماندن تقلا می کردم!
نفسم در سینه ام حبس شد
، کمی بیشتر خم شد و دستم را گرفت و بلندم کرد.
به محض اینکه به اوج رسیدم نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
تو مرا سرزنش کردی که نگذاشتم خودت را بکشی، چه شد که
حالا از من خواستی نجاتت دهم؟!
لحن سرد و کنایه آمیز او باعث شد با عصبانیت به او نگاه کنم و بگویم
– وقتی دیدم یکی مثل تو اینقدر به زندگی امیدوار است، فکر کردم چرا
باید به عنوان یک ثروتمند بمیرم و شخص مهم؟!
یکی از ابروهاش با این حرفش بالا رفت و گفت
– پس به نظرت هرکی پولدارتره باید زندگی کنه و بقیه بمیرن؟ چقدر کوته فکری
“تو! در هر صورت خوب شد که به این نتیجه رسیدی که زنده بمانی. من آنجا هستم.”
حسرت رو تو چشمات دیدم بالا کشیدمت … نصیحتت رو نمی دونم اینو دوست ندارم ولی انقدر عصبی بودی که خواستم لحظه مرگت فیلم بگیرم و منتشر کنم باید بدونی که من فیلمبرداری نمیکردم،بالاخره افرادی که
قبلا تورو پیدا کرده بودند تو را به عنوان یک سوژه مجازی جمع میکردند
…اما در آن لحظه تو
دیگر توانایی اعتراض و مقابله با آنها را ندارید!
تصور چنین چیزی ناخواسته باعث حرص در من شد…
دو قدم جلوتر رفت. و به گفتن ادامه داد
– هر مشکلی در زندگی داری، ارزش ندارد جانت را برای آن بدهی.
قوی باش و با آن روبرو شو!
بغض گلویم را گرفته بود… سرم را بالا گرفتم تا به قد بلندش و در چشمانش نگاه کنم.
پرقدرت و رنگش مشکی… آب دهانم را قورت دادم و
با چشمانی که به خاطر حلقه اشک درونش تار شده بود نگاهش کردم
.
بلافاصله دستش را بلند کرد و گفت
– نمی دانم و نمی خواهم بدانم! گفتم که قصد نصیحت شما را ندارم. من فقط فکر کردم که ممکن است لازم باشد
مواردی را که قطعاً می دانستید به شما یادآوری کنید.
سرم را پایین انداختم و قطره اشکی از چشمم سر خورد و روی سنگریزه ها چکید.
حرف هایی که در اوج سردی و بی تفاوتی با من زد آنقدر تاثیرگذار بود که من هرگز
می خواهم دوباره به خودکشی فکر کنم و به قول خودش سوژه مجازی مردم شوی
!
اینجا تنها بودن دختر خوب نیست .
از جام بلند شدم و باهاش رفتم پایین.
نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و گفتم
– خب اینجا چی میخواستی؟
که دستش را توی جیب شلوارش کرده بود… من پشتش بودم…
مکثی کرد بهش رسیدم و با انگشتم کنارش ایستادم و با انگشتم
به مسیری اشاره کرد…
نوک انگشتش را دنبال کردم
– من اینجا سوراخ شدم و مجبور شدم بمانم.
به پژو پارس سفیدی که دورتر از ما پارک شده بود نگاه کردم و
بلافاصله گفتم:
“خب چرا پنچر نشدی؟”
او دوباره به راه رفتن ادامه داد و من هم
به او پیوستم
مثل جوجه اردک در حالی که
منتظر جواب مادرش است. هوا تاریک بود و من به تنهایی نمی توانستم کاری انجام دهم. نفس نفس زدم
– باید دوست یا راننده با خودت می آوردی!
– من کف دستم را بو نکرده بودم که در این صحرا پنچر شوم!
با قدم های بلند به سمت ماشینش رفت.
با چشمای بی حوصله و شاکی به سمتم برگشت و با لحنی که انگار کاملا
بهش سرایت کرده بود گفت
ناخودآگاه دوباره دنبالش رفتم.
اگر چیزی می خواست به او کمک کنم.
نگاهی گذرا به ماشینش انداختم…
چه بد سلیقه ماشین خارجی زیاده پژو پارس خریده باید واقعا باشه
خراب شد و نمی توانم ماشین خوب بخرم!
رو به من کرد و دید که هنوز دنبالش هستم گفت – فکر نکنم
من و تو دیگر با هم کاری داریم.
در ماشینش را باز کرد و در همان حال گفت
– بهتر است زودتر برگردی، کارم را زود تمام می کنم، می روم.
بدون پاسخ به کارش خیره شدم. احساس می کردم حرف هایی که به من زد مدیون او هستم و از همه
مهمتر اینکه او جان من را نجات داد، او به راحتی می توانست بی خیال شود و من زمین بخورم.
با کلماتی که به من گفت پست تر بود، اما او مرا نجات داد. وقتی دید که من نمی روم چیزی نگفت و رفت دنبال کارش
.
بعد از اتمام کارش شروع به جمع آوری وسایلش کرد.
در این مدتی که کنارش ایستاده بودم، فکری به ذهنم رسید تا بتوانم
از این طریق جبران کند.
با این فکر از جام بلند شدم و گفتم – دنبالم بیا
!
صدای آرومش رو شنیدم که تو ماشینش تنها بود
– گفتم ما از هم جدا شدیم بهتره برگردی!
با صدای بلند گفتم تا بشنود – می خواهم
جبران کنم! بیا…
صدای بی حوصله اش را شنیدم – چی
میخوای جبران کنی؟
_ که جانم را نجات دادی!
بعد از گفتن این حرف به سمت ماشینم رفتم.
!
حتما با دیدن SUV گران قیمت من عقلش را از دست می دهد!
نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم که با ابروهای بالا رفته دنبالم می آید و دستانش را در جیبش گذاشته بود. به ماشینم رسیدم و بهش تکیه دادم و با غرور بهش نگاه کردم و منتظر شدم با
میخوای جبران کنی؟ نیم لبخند زدم
دقت و با چشمای ریز نگاهش کردم
نگاه خسته و بی حوصله اش از روی ماشینم گذشت و به من رسید
_ فکر کنم گفتی میخوای جبران کنی…خب میشنوم!
صندلیم را از ماشین برداشتم و در را باز کردم.
کیفم را از ماشین بیرون کشیدم و در حالی که از گوشه چشم به او نگاه می کردم،
یک دسته کیف مسافرتی را بیرون آوردم و جلویش گرفتم
– می توانی این پول را روی پژویی که داری بگذار و یک کالای لوکس بخری. ماشین!
گوشه لبش را بالا کشید و در حالی که هنوز دستش در جیبش بود به سمت من آمد،
به ماله های تو دستم نگاه کرد – اینجوری
– فکر کنم این مهمترین چیزی است که الان به آن نیاز داری
ابروهایش را بالا انداخت
… حداقل تو. لازم نیست آن پژو کنی لکنت زبان را تحمل کنی،
پژو پارسی که شما سوار می شوید چیست؟ مفتی حالش خوب است، حتی نوکرهایم را هم سوار نمی کنم!
نگاه کرد
با این فکر که شاید از این پول زیاد نمی داند و بیشتر از این توقع دارد، بلافاصله گفتم
– البته الان بیشتر از این پیش من نیست وگرنه… نگذاشت حرفم را تمام کنم. چند قدمی اومد جلو و به ماله های تو دستم نگاه کرد
گفت
– من با این پارسم بیشتر خوشحالم! این ترالی ها را به بنده ها بدهید تا خدای
ناکرده مثل من پارس سوار نشوند، شما اینطوری طاقت ندارید اما من
اینطوری راحت ترم!
در حالی که برگشت برای رفتن گفت
–
من کاری نکردم که باید جبران کنم…
از بالا تا پایین که هنوز با ماله کنار ماشین خشک شده بودم. این بود، پول آخرین گزینه من است… حتی اگر زیاد باشد
من نیاز دارم
پس از این، او از من دور شد و به جایی که ماشینش بود رفت.
سریع دنبالش رفتم و گفتم
پس چطوری جبران کنم؟ بلند شد
و رو به من کرد
– بهت گفتم که کاری نکردم که نیاز به جبران داشته باشه…
قبل از اینکه چیزی بگم، ناگهان به کتم نگاه کردم که به طرز وحشتناکی پاره شده بود
.
با مکثم حواس پسره هم به سمتم جلب شد…با این کت چطوری قرار بود برم خونه؟ شاید می خواستم وسط راه بنزین بزنم، چطور
پیاده شوم؟
ناخودآگاه مجذوب هیکل چهارپایش شدم و با خودم فکر کردم که چقدر خوب است
داشتم با افکارم کلنجار می رفتم که صدایش را شنیدم – بیا این را بپوش!
با تعجب سرم را بلند کردم و دیدم پیراهنش را درآورد و به سمت من گرفت.
او بدنی ورزشکار و متناسب دارد و با وضعیت مالی بدش نیازی به خرج کردن پول زیادی برای رفتن به باشگاه
ندارد .
_ با این کت نمی تونی بری… خوب نیست…
به کتم که کمی زیر سینه ام پاره شده بود به پهلوی من اشاره کرد.
نمی خواستم قبول کنم من که همه جور لباسی داشتم حالا
پیراهن پسرانه عجیب بپوشم؟!
با اخم گیج نگاهش کردم و گفتم
– نه نمی خوام… خیالم راحت تره…
منتظر بودم دوباره اصرار کنه ولی در کمال تعجب دستشو کشید. دور شد و خواست
دوباره آن را بپوشاند…
چه مرد بی تفاوتی!
من همیشه عادت داشتم همه به من تعظیم کنند و التماس کنند، اما این یکی
به نظر می رسد هیچ علاقه ای به راضی کردن من ندارد! شاید هنوز من را خوب نمی شناسد و نمی داند من کی هستم!
با یک حرکت بدون هیچ حرفی پیراهنش را از دستش کشیدم و پوشیدم.
بی صدا تشکر کردم و در ماشین را باز کردم.
سرش را تکان داد و بدون خداحافظی به سمت ماشینش رفت. واقعا از رفتار این مرد متعجب شدم
… شاید داره تظاهر به بی تفاوتی میکنه وگرنه کی پول،
اینقدر و با این شرایطی که این مرد داره براش مهم نیست!
کتش را که به نظرم کت کوتاهی بود پوشیدم و پشت ریل نشستم.
خورشید از پشت کوه های بلند بیرون آمد، ماشینش را دیدم که به سرعت از کنار من گذشت
و به سمت شیراز رفت…
این مرد، هر که بود و از هر کجا که آمد، مرا متقاعد کرد که خودکشی
راه حل مشکل من نیست. …
بله، باید خودم بابا را قانع کنم.
***
ماشین رو خاموش کردم و به سمت ساختمون حرکت کردم.
مطمئن بودم که هنوز کسی متوجه من نشده است.
چشمانم پر از خواب بود… تمام شب بیدار بودم و حالا تنها چیزی که می خواستم
یک خواب راحت بود.
پیراهن پسر را در آوردم و داخل کمد گذاشتم و با همان تاپی که کشیدم روی تخت دراز کشیدم
. نمی دونم چند وقت بود که خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم چشمامو به زور باز کردم
.
گفتم لعنتی و به صفحه موبایل نگاه کردم.
این خود لعنتی او بود.
پلک هایم را محکم و با حرص فشار دادم و گوشیم را سایلنت کردم و انداختم روی
عسلی.
پتو را روی سرم کشیدم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
با ضربه های پیاپی در اتاقم به زور از تخت بلند شدم…
به ساعتم نگاه کردم ساعت سه بعد از ظهر بود!
اگه اون چنجر اومده پشت در اتاقم، اینبار به همه چیز اهمیت نمیدم و دخالت می کنم!
شالمو گرفتم و انداختم روی شونه های برهنه ام و با نگاهی آتشین توی اتاق باز
مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت
:
چرا بلند نمیشی؟ دیشب زود خوابیدی
با دیدن مامان پشت در عصبانیتم فروکش کرد و با خیال راحت نفسم را بیرون دادم.
, “به من نچسبش کن تورو خدا سرد بشه که دیگه هیچ وقت گرم نشه!”
لبخندی زدم و گفتم
– شاید من خواب بودم و حالا از لبه پرتگاه برگشتم!
با اخم و جدیت گفت – چی میگی؟ اصلا به گوشیت نگاه کردی ببینی اون بنده خدا چقدر
نگرانت کرده؟ او با من تماس می گیرد و از شما شکایت می کند.
با بی حوصلگی پف کردم و در حالی که شال رو روی تخت انداختم
رفتم سمت کمد و گفتم
– هر چقدر هم که خط عوض کنم، نمیدونم کدوم احمقی شماره منو بهش میده!
مامان اومد داخل و در رو بست…
مامان چرا اینجوری میکنی الین؟ رابطه شما با این رفتار فقط سرد می شود.
با عصبانیت در کمد رو کوبیدم و گفتم
مامان گیج گفت
این مرد اونقدر چاقه که هر چقدر آب بریزم روی آتیش سرد نمیشه!
پس چرا واضح بهش نمیگی؟ با این رفتارها کاری نمی توان کرد.
با صدایی که سعی می کردم کنترلش کنم که بلندتر نشه گفتم
– با چه زبانی بهش بگم؟ انگار ناشنوا است! هر چی داد میزنم انگار دارم
براش یه شکلک درست میکنم!
مامان:نمیدونم دلیل اصرار پدرت چیه…بهتره واضح با پدرت صحبت کنی ولی
اگه واقعا راضی نیستی حاضرم ازت حمایت کنم.
وقتی مامان سکوت من را دید، به این فکر کرد که حرف هایش موثر است – به این فکر کن که ارزش کسی مثل دانیال که خیلی تو را دوست دارد و رفتار بدت را تحمل می کند.
بیشتر از کسی است که شما را دوست ندارد و فقط به خاطر موقعیت شما به شما نزدیک می شود
.
بعد از گفتن این جمله از اتاق خارج شد. دانیل انتخاب من نبوده و نخواهد بود، من هرگز
او را دوست داشت و این که برچسب اجبار به او چسبانده شده بود اوضاع را بدتر کرد.
متنفر بودن
چون آدمی نبودم که بگذارم چیزی به من تحمیل شود!
و دیشب فکر کردم راحت ترین راه را برای فرار از این تحمیل انتخاب کرده ام!
روشی که الان از فکر کردن به آن می لرزیدم… اما حالا تصمیم گرفتم
در مقابل این تحمیل بایستم و خودم را فدا نکنم…
بابا هم درخواستم را بپذیرد.
چندتا لباس راحت انتخاب کردم و روی تخت گذاشتم و رفتم دستشویی…
کنترل کردم
هجوم افکار مختلف تو ذهنم با آرامش و آرامشی که از برخورد آب داغ به پوستم می اومد…
لباسامو پوشیدم و فکر کردن به این واقعیت که موهای من آنقدر کوتاه است که
جلوی آشپزخونه ایستادم و به خدمتکار گفتم
سشوار لازم نیست و یک ساعت باهاش بگذر تا خشکش کن، از اتاق بیرون رفتم…
خیلی احساس ضعف کردم، تقریبا یک روز کامل چیزی نخورده بودم.
مه گل برام سفره چیده میخوام ناهار بخورم.
روی مبل دراز کشیدم…
ساعت 4 عصر بود…
اخمی ناخودآگاه روی پیشانی ام ظاهر شد…
چطور می توانستم از بزرگترین آرزوم دست بکشم؟! امروز باید برم ببینمش…
گوشیمو برداشتم و تماس هام رو چک کردم… با دیدن 20 تا پیام دانیال و سیل پیام هاش
باعث شد با حرص گوشی رو خاموش کنم.
با شنیدن صدای مه گل که میز میز آماده شده، سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
مه گل صندلی را برایم بیرون کشید و بشقابم را گرفت و تمام غذاهای روی میز را برداشت
.
هنوز نصف غذامو نخورده بودم که صداش رو شنیدم
اشتهامو از دست داد!
_ به باه.. خانم الین.. الان ناهار کجا بودی؟
نیش دیگر از گلویم پایین نمی رفت، تلاشم برای پایین آوردن نیش از گلویم آنقدر بی فایده بود
که سرفه کردم.
پر از خشم و بغض بهش نگاه کردم و چنگال رو توی بشقاب انداختم.
اومد جلو و یه لیوان آب برام ریخت و به سمتم گرفت. بی توجه به دستی که به سمتم دراز شده بود، لیوان دیگری برداشتم و آب ریختم و
خودم آن را خوردم.
لیوان رو گذاشت کنار و صندلی راحتیمو کشید بیرون و نشست!
پیشبندم را باز کردم و از جام بلند شدم.
دنیل سریع بلند شد و اومد سمتم.
بدون توجه بهش برگشتم دستمو کشید و متوقفم کرد – صبر کن ایلین …
هر وقت زنگ زدم جواب ندادی حتی بعد از اینکه گوشیتو خاموش کردی … اومدم دنبالت برو
بیرون
چشمانم از حرص برآمده است و سینه ام از نفس های سنگینم در آستانه ترکیدن است
!
.
اگر کسی نصف رفتار و بی ادبی من با او را داشت، برای همیشه او را ممنوع می کردم
، اما دانیال پوست کلفتی از این دارد.
با سردترین لحنی که تونستم گفتم
– برو یکی دیگه رو پیدا کن که باهاش بریم بیرون، من مناسبت نیستم!
دستم را از دستش بیرون کشیدم… رو به رویم شد و گفت: – نامزد من هستی الین…
با کی برم بیرون؟» بی اختیار جیغ زدم – هزار بار بهت گفتم نامزدت نیستم… روح من و تو دنیاها از هم جداست… اینهمه دختر
تو شیراز هستن، برو یکی دیگه رو پیدا کن و دست از سرم بردار… چیزی که تو
انتخاب میکنی من نیستم، مطمئن باش که نمیشه…
لبخند روی لباش نشست و چند قدم عقب رفت… همونطوری گفت
– پدرت درست میکنه تصمیم نهایی … که من را به مدت یک سال به عنوان داماد خود پذیرفته است … بیشتر
نگران این موضوع نباش چون اولین و آخرین چیز حرف پدرت و من است.. نه تو!
وقتی بابا اسم اومد دست و پام سست شد.. بابا بدجوری دنیل رو قبول میکنه چطوری
نظرش رو عوض کنم حتی یکبار هم نظرمو نپرسید…
آخرین نگاه آتشینمو بهش انداختم و سریع رفتم سمت اتاقم…
رو تختم نشستم
-بیا مه گل…شنیدم صدای
قدم های تندش که
به سمت
اتاقم می آید… که می آمد
لبخندی زدم… می داند اگر دیر بیاید چه می شود. !
_بله خانم؟ چیزی داشتی
آیا دنیل هنوز اینجاست؟
_ نه خانوم بعد از رفتاری که باهاش داشتی رفت … از روی تخت بلند شدم و با روش روبرو شدم …
از عصبانیت دود کردم
_ کدوم رفتار؟؟؟ آیا برای کار کردن در اینجا یا بررسی رفتار من دستمزد می گیرید؟
از ترس یک قدم عقب رفت و گفت: «خانم…
» برو سر کار!
با ترس اخراج بلافاصله از اتاق خارج شد…
وقتی دنیل رفت نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت کمد لباسم و اون رو زیر و رو کردم
.. برای دیدن بزرگترین آرزوم باید به بهترین شکل ظاهر بشم!
به هر قیمتی بهش میرسم..
بابا همیشه تو مراحل زندگیم پشتم بوده ولی الان پشتم رو خالی و احساس پوچی میبینم
وجودم را گرفته است
سریع مانتوها را کنار زدم…
ناگهان چشمم به پیراهن پسری که پشت کتم بود افتاد… اصلاً یادم رفته بود
دیشب چه اتفاقی برایم افتاده است… صحنه های دیشب جلوی چشمانم پخش شد. مثل یه فیلم..
لحظه ای که به قصد خودکشی از خونه زدم بیرون تا از بالا افتادم پسرم
… حرف هایی که بهم زد و بالاخره پیراهنی که بهم داد تا بپوشم.
با این پیراهن توی دستم نشست روی تختم غرق در افکار و افکار.. نجاتم داد و
من را از پایان کارم خبر داد، به نوعی گوش هایم را باز کردم که انگار مهر و موم شده ام. قبول کرد.. حتی کمکم را نپذیرفت تا لااقل کمتر به او مدیون باشم.. ای کاش اسم، آدرس یا چیزهای دیگرش را داشتم
تا بتوانم قدیمی اش را به او پس بدهم.
با اینکه ادعا می کرد بی تفاوت است، اما از شرایطش معلوم بود که او نیاز به پول داره… شاید
باید خیلی کار کنه تا بتونه یه لباس خوب دیگه از این برند بخره…
بلند شدم و پیراهن رو گذاشتم تو کمد. اصرار نکرده بودم؛
پیراهنش را به من داد !
اگه خیلی بهش نیاز داره باید خودش منو پیدا کنه!
اما کسي که از آن ماشين لکنت راضي بود حتما
به يک لباس معمولي و قديمي راضي مي شود .
بالاخره کت مورد نظرم را پیدا کردم و پوشیدم.
از اتاق زدم بیرون و رفتم تو پارکینگ… سوار ماشین شدم و عینکم رو روی چشمام گذاشتم… شالمو از سرم برداشتم
و انداختم دور شونه هام…
خوشم اومد وقتی در آینه ماشین به خودم نگاه می کنم موهای کوتاه مرا لمس می کند. کج
!
در آینه نگاه کردم. گوشیمو بیرون آوردم و بعد از وصل کردنش به سیستم
انگشتم رو روی اسم “شمیم” نگه داشتم…خاموش بود!
اهمیتی ندادم و سریعتر به سمت «دروازه قرآن» حرکت کردم.
هر لحظه که به او نزدیکتر می شدم، شوق و هیجانم برای دیدن او بیشتر می شد. از دور به اسم نقره ای رنگش خیره شدم که در دلش به شکلی خیره کننده خودنمایی می کرد
.
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم.. عینکم رو روی چشمام گذاشتم و پیاده شدم.
دروازه قرآن فقط یک شاهکار دارد که آرزوی بزرگ من است!
چگونه می توانم رویای خود را نادیده بگیرم و بدون دستیابی به آن از این دنیا بروم؟
سر جای همیشگیم ایستادم و دوباره بهش خیره شدم.. از پرچم ها سرم رو بلند کردم و
اسم نقره ای “هتل” شیراز رو نگه داشتم
، به زودی مال من میشی!
نفس عمیقی کشیدم و بدون پلک زدن از بالا تا پایین نگاهش کردم
…
نمیدونم کی بزرگترین آرزوم رو کرده… کی منو اونقدر مجذوبش کرد که بیشتر روزها
ناخوداگاه خودمو پیشش میبینم. ..
می دانستم چند سهامدار دارد. بله.. و مشتاق خریدش بودم با اینکه
پول زیادی تو حسابم بود ولی بازم نتونستم همه سهام هتل شیراز رو بخرم…
تنها چیزی که به زندگی امیدم داد در حال تلاش برای رسیدن به هتل شیراز بود
رفتم بالا نشستم جایی که هتل شیراز جلوی چشمم بود…
وگرنه یک سال پیش می مردم. من بودم ..
وقتی بابا از خودش پرسید و دانیل را به من ترجیح داد. لبخندی زدم و شروع کردم به راه رفتن… از پله های سنگی که آبشار از آن پایین می آمد پایین.
هوا رو به تاریکی بود و هتل شیراز در تاریکی بیش از پیش می درخشید.
دستمو توی کیفم کشیدم و پاکت سیگار رو بیرون آوردم و نخی کشیدم…
نخ سیگار رو با فندک زرکوب عزیزم روشن کردم و پاکت محکمی رویش گذاشتم و
دودش رو هوا کردم… عکس شیراز هتلی که دودش روبه رویم پخش شده بود چشمام تار شد … چند بار دستمو تو هوا تکون دادم تا دود سیگار پاک بشه و
واضح ببینمش
.
صدایی که از کنارم شنیدم باعث شد با ابروهای بالا برگردم
با دیدن پسر جوانی با قیافه ی هدر رفته.. موهای سیخ و ابروهای نازک.. لبخند تمسخرآمیزی به او زدم و نفس عمیق تری از سیگارم کشیدم و مستقیماً توی
صورتش
دمیدم .. همان طور که سرفه می کرد و سرش را محکم تکان می داد. ..
– زیباست.. بیا سیگارت را تقسیم کنیم!
از جام بلند شد و به سرش نگاه کرد…
_ هنوز میخوای سیگارم رو تقسیم کنی یا به همون دود راضی هستی؟
پسر با بی حوصلگی به من نگاه کرد.. همچنان سرفه می کرد!
انگار فکر نمی کرد چیزی که با آن روبروست دختری پاره پاره است و ساده لوح نیست! بدون اینکه چشم ازش بردارم، تهسیگارم رو روی پله پایین انداختم و با پاشنه کفشم لهش کردم و از پله ها پایین رفتم… یه بار دیگه رفتم هتل شیراز
. من از نزدیک سرنگون خواهم شد و
به خانه برمی گردم!
نگاهم رو ازش گرفتم و برگشتم تا برگردم و سوار ماشینم بشم…
همون لحظه یه لامبورگینی سریع به سمت پارکینگ هتل شیراز حرکت کرد…
برای صدمین بار نگاهم را بالا و پایین کردم و با قاطعیت زیر لب زمزمه کردم
– منتظر من باش، بزرگ هتل من!
. چون هتل شیراز مکانی بود که اکثر افراد مشهور آنجا را برای اقامت انتخاب می کردند و
من هر روز کنجکاو بودم و چشمانم به همراه ماشین می چرخید.
چند نفر از نگهبان ها جلو آمدند و جلوی در ماشین تا کمر خم شدند و در را باز کردند…
ابتدا دو مرد قدبلند از ماشین پیاده شدند و بعد یک مرد شیک پوش پایین آمدند در حالی که
آن دو مرد قد بلند که به نظر محافظان او بودند،
دستان خود را مانند حصار روی پشت او گذاشتند و با چهار چشم اطراف را زیر نظر داشتند تا از هر گونه آسیبی جلوگیری کنند. به اون
خوشتیپ که باهاشونه!
چند نفری که کنار ایستاده بودند با دیدن آن مرد با هیجان به سمت او رفتند!
اما محافظان او همه آنها را کنار زدند و آن مرد به سرعت وارد هتل شد. برایم
جالب بود که بدانم آن مرد چگونه است… صورت هیچ کدامشان را ندیده بودم اما
حدس می زدم که او فرد مشهوری است که به شیراز آمده و در هتل شیراز اقامت داشته است.
او شاهد ورود و خروج بسیاری از خواننده ها و بازیگران بود.
مهم نبود آن مرد کی بود و چه کرد… روزی که هتل شیراز مال من شود، این همان مردی است که
او هم باید در مقابل من تعظیم کند!
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه رفتم… یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرم
سیگارم را روی لبم می آورد…
داشتم سیگار سوم را تمام می کردم!
هر بار که هتل شیراز را می دیدم و تمایلم برای داشتن آن بیشتر می شد. در حالی که
می دانستم موجودی حسابم کافی نیست و هنوز باید منتظر بمانم
حال بدی داشتم که فقط با کشیدن سیگار می توانستم خودم را آرام کنم!
با اینکه دود تند را به ریه هایم می فرستم و درگیر تنفس عمیق و مداوم می شوم
که همه چیز را فراموش می کنم!
فضای ماشین از دود سیگار مه گرفته بود و خفه میشد…
ماشین رو بردم تو پارکینگ…
با دیدن ماشین دانیال که کنار ماشین پاپا پارک شده بود به فرمان مشت زدم و راه افتادم.
بلند شدم و با حرص ماشین رو له کردم. دو طرف شقیقه هایم را با انگشتانم فشار دادم…
این عوضی می خواهد دوباره بابا را وارد زندگی من کند!
یکی از خدمتکارها آمد و گفت
: «خانم کجا بودید؟» آقای شروانی و آقای دانیال مدتهاست که در سالن منتظر شما هستند
.
رفتم تو سالن اصلی یه نگاه کلی به اطراف انداختم…
بابا و دنیل کنار هم نشسته بودن و چت میکردن…
یه قدم از حکومت صدام عقب رفت… هر لحظه باید یکیشون رو ادب میکردم تا بفهمن
برای چه اینجا هستند!
چشمامو چرخوندم تو کاسه… معلوم نبود چه خوابی برایم دیدند…
بی توجه به پله ها رفتم اما همون لحظه صدای پاپا مانعم شد
– ایلین…بیا اینجا. من …
ناخن های بلندم را در کف دستم فرو کردم و با قدم های محکم به سمت آنها رفتم.
حدس زدم که او میخواهد در مورد چه چیزی صحبت کند، اما ناخودآگاه
روی نزدیکترین مبل نشستم و پایم را روی پای دیگرم گذاشتم و به چشمان بابا خیره شدم…
این دیگر آن پدری نبود که من حاضر بودم جانم را برای یک لحظه بدهم. لبخند.
نگاه تحقیرآمیزی به دنیل انداختم و دوباره به بابا نگاه کردم
.
خیلی وقت بود که پدرم نبود و من او را آقای شروانی صدا می کردم…
یک روز تمام زندگی من بود … اما حالا …
– با دوستم رفته بودم دروازه قرآن …
– تو مدیرعامل یه شرکتی … باید هر روز همه چیز و همه کس رو چک کنی … اما برعکس
با جدیت و اخم روی ابرو به من برگشت – تا حالا کجا بودی؟ دیروز و امروز حضور نداشتی…
لبخند زدم.. نمیدونست دیشب یکی از دختراش خودکشی کرده!
با حوصله جواب دادم
تو همیشه منو تو انتخابم آزاد گذاشتی اما تو مهم ترین انتخاب زندگیم هستی
شرکت رو بی خبر رها میکنی و میری..
همه چیز رو به تو سپردم.
دوباره لبخند زدم
از کاری که جلوی دانیال کرد که باعث شد لبخند پیروزی روی صورت اون عوضی شکل بگیره
خیلی متنفر شدم .
-اگه خیلی از من ناراضی هستی شرکت رو بسپار به دست دانیال عزیزت!
از کارش متنفر شدم و سرمو انداختم پایین…
_ یه ساله که با دانیال نامزدی ولی هنوز براش مهم نیستی.. با دوستات میری بیرون و
خوش میگذرونی اما وقتی دانیال التماس می کنه باهاش بری بیرون، میری بیرون؟
من عصبانی بودم
– نمی دانم چرا یکدفعه اینقدر تغییر کردی!
مجبورم میکنی؟ با نگاه مردمی که فریاد می زدند به من خیره شد، از موضعش دور نشد و گفت
– تو هنوز در انتخابت آزاد هستی… تنها چیزی که باید بپذیری همین است!
حرف من یک کلمه ای الین… “داری با دنیل ازدواج می کنی” نمی خوام ببینمش
از بی جا بودنت شاکیه وگرنه…
سری تکون داد و بقیه حرفاش رو قورت داد…
با عصبانیت به دانیال نگاه کردم…مثل بچه های مدرسه ها که تا جایی که می تونن می رن بزرگتر رو بیارن
که پشت باباه! اما تو کور خواندی دانیال!
من نمیتونم باهات ازدواج کنم
از جام بلند شدم و پر از بغض و بغض به دانیال نگاه کردم و از
پله ها بالا رفتم.
° پویان °
چشمم را از روی کاغذهای روی میز برداشتم و در زدم – بیا
داخل.حسام وارد شد و مقابلم ایستاد.
– این گزارش تمام اتفاقات چند روز اخیر است.
به پرونده ای که در دستش بود نگاه کردم و سر تکان دادم – می توانید بروید.
بی توجه به حرفم اومد جلو و روی مبل نشست.. انگار داره برنامه ریزی می کنه
به نظرت تو این پروژه موفق میشی؟ از جام بلند شدم و
به پنجره رفت
– صد در صد!
پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم
– پیروزی در این پروژه را با یک مهمانی باشکوه اعلام می کنم!
حسام هم کنارم ایستاد و از پنجره به بیرون خیره شد و با مشکوک گفت
– میخوای خودتو لو بدهی؟
نیم خنده روی لبم نشست – شاید …
حسام – همه کله های بزرگ رو دعوت میکنم !
_ فعلا زوده.. اول برنده بشیم بعد بهت میگم چیکار کنی…
پنجره رو بستم و برگشتم سمت میزم
حسام _ خسته شدم بسه بهم میگن چرا خود کیهانی چیکار میکنه. به جلسات او نیایید!
از پنجره دور شد و روی صندلی نشست و ادامه داد
_ حتی بعضی ها فکر می کنند من همان کیهان نورد معروف هستم و خودم را اینطور نشان می دهم!
لبخندم کاملا صورتم را از این کلمه پوشاند. اما سریع جمعش کردم و
رو به او کرد
– فعلاً بگذار در اشتباهات خود بمانند! حسام – می ترسم اینقدر در اشتباه بمانند که به جای تو مرا ترور کنند! چند شب پیش
که با پژو پارس به خانه می رفتم متوجه شدم چند نفر دنبالم می کنند
.
فکری که به ذهنم رسید لبخندی بر لبانم نشست و گفتم – ماشین دیگری برایت می آورم
.
پرونده را در مقابلم باز کردم
– حالا برو، اما به فکر مقدمات جشن باش.
حسام – فکر کنم بهترین گزینه برای جشن سالن باشه…
حرفشو قطع کردم
– هیچی! مهمانی را همین جا در سالن
«هتل شیراز…»
با دهان باز به من خیره شده بود… برگزار می کنم
حسام- پس جدی می گویی!
**
° ایلین °
دهمین بار بود که گوشیم زنگ خورد و توجه نکردم!
آنقدر زنگ خورد که قطع شد… نفس راحتی کشیدم اما در عرض یک ثانیه
دوباره زنگ خورد. این بار ناباور شدم و گوشی را برداشتم تا خاموشش کنم اما با دیدن نام «شمیم»
انگشتم را روی صفحه کشیدم و تماس وصل شد.
صدای غمگینش در گوشم پیچید
– چه شگفتی! از صبح بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی؟ میدونی چقدر نگران بودم؟
پوفی کردم و گفتم
– فکر کردم بازم مارتیکه…
شمیم
– اصلا چیزی به اسم منطق بلد نیست! فقط اون چیزی رو که میخواد میبینه.
شمیم.
- نمیخواستی منطقی باهاش حرف بزنی و ردش کنی؟ روی تخت دراز کشیدم، لبخند زدم
و با تأسف گفت:
نپرسیدی از تو چه می خواهد؟
با نگاه به ساعت، با تردید از رختخواب گرم و نرمم بیرون آمدم در حالی که سرم روی شانه ام بود سمت
چپم خم شده بود تا موبایل را نزدیک گوشم نگه دارم، در کمد را باز کردم و
کتی را که می خواستم بیرون آوردم
– انتظار دارید او چه بگوید؟ خودش را به کری و کوری زد!
آنقدر ذائقه پول زیر زبانش رفته که به خیال اینکه من تنها وارث احسان شروانی هستم
حاضر است هر آدمی را بکشد!
با حرف من شمیم خندید و گفت – چی میگی الین؟ فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند که شما می خواهید صاحب هتل شیرازی شوید و
تمام ثروتت را بگذار تا تمام سهامش را بخری! آیا می دانید قیمت این همه سهام چیست؟
چی میشه وسط دست به دانیال بزنم پف کردم و کت رو انداختم رو تخت
– فعلا نمی توانم نصف سهامم را بخرم!
صدای خنده ای که در گوشم پیچید عصبی ترم کرد و نفس حرصم
صدای خنده ای که در گوشم پیچید عصبیم کرد و شمیم را رها کردم
– پس نگو چشمش به مال توست!
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه متفکرانه گفت
-شاید واقعا عاشقت باشه…
اینبار خندیدم و گفتم
– دانیال کجا عاشق مردم میشه؟ آدمی عاشق حقیر می شود و
آسایش عشقش را می خواهد! دانیل خودخواه است. او فقط به فکر خودش است و آرزوی من را نمی بیند!
شمیم: پس چی دوست داری؟ تو هیچ اخلاقی نداری! شما خیلی …. هستید
خجالت میکشی اگه یه نفر دو کلمه باهات حرف بزنه صد بار بمیره و زنده بشه!
آهی کشیدم و گفتم
– با اینکه میخوام خدای من همه نکات منفی رو تو وجودم ببینه و جلوی من رو بگیره
اما الان که اصرار میکنی من اینقدر غیر قابل تحملم، باشه… حرفی برای گفتن نیست!
قرار امشب را کنسل می کنم تا دیگر اخم مرا تصور نکنی
صبور باش و بمیر که با من حرف بزنی و زندگی کن!جیغش بالا رفت و متقاعب با اون صدای معترضش بلند شد _ خیلهخب توهم حالا که فکرش رو میکنم میبینم…
لبخند خبیثی زدم و بدون توجه به جیغ جیغ هاش تماس رو قطع کردم. روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم و پروژه جدید فکر کردم. باید یه سر میرفتم شرکت…
تماس شمیم که روی گوشیم افتاد رو ریجکت کردم و خدمتکار رو صدا زدم _ سریع بفرست دنبال آرایشگر من تا بیاد.. باید برم شرکت.
با رفتن خدمتکار لباس هام رو عوض کردم و جلوی میز آرایش نشستم و زل زدم به صورتم…
اصلا دوست نداشتم با سر و وضع نامرتب برم شرکت. مخصوصا امروز که جلسهی مهمی داشتم.
نه اینکه آرایش غلیظ بخوام ولی ظاهری آراسته و مرتب رو میخواستم که با وجود موهای کوتاه و بهم ریختم بعید میدونستم خودم بتونم حتی مقعنهمو روی سرم نگه دارم!
آرایشگر اومد داخل بدون اینکه نگاهم رو از آینه بگیرم گفتم
_سریع یه آرایش مناسب بهم بده لطفا. میخوام برم شرکت.آرایشگر جلوتر اومد و بدون حرف اضافهای مشغول شد. کارش که تموم شد درحالی که وسایلش رو جمع میکرد گفت
_ولی صورت شما نیازی به آرایش نداره! حیفه که… اخمی کردم و نذاشتم حرفشو تموم کنه سریع گفتم
_خودم میدونم چی بهتره چی نیست!
آرایشگر شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت. با فکر به اینکه نکنه منظورم از آرایش رو بد فهمیده و مثل دلقک ها صورتم رو رنگ کرده فورا به آینه خیره شدم ولی با دیدن صورتم نفس آسودهای کشیدم و لبخندکمرنگی از رضایت روی لبم نشست.
خط باریکی که پشت پلکم کشیده بود چشمام رو در عین سادگی درشت تر جلوه میداد…
آرایشم دقیقا همونجوری که میخواستم شده بود… در عین زیبایی جوری بود که اصلا توی چشم نمیزد سرم رو به آینه نزدیک تر کردم و به رنگ مات کرم قهوهای رژ روی لبم چشم دوختم.
با ورودم به شرکت تمام کارمندا جلوم بلند شدن.. جواب سلامشون رو با تکون دادن سرم دادم و با قدم های محکم رفتم به طرف اتاقم.منشی پشت سرم وارد اتاق شد و پوشهها رو جلوم باز کرد.
خودکارم رو به دست گرفتم و با دقت مشغول بررسی شدم.
بعد از چند دقیقه وقتی که دیدم منشی هنوز اونجاست با اخم رو بهش گفتم
_دیگه کاری ندارم باهات، میتونی بری.
دستی به مقنعهاش کشید و با تردید گفت
_خانم شروانی چند روزی هست که یه خانم میاد اینجا و سراغ شما رو میگیره.
خودکارم رو کنار گذاشتم و متفکرانه گفتم
_نفهمیدی کارش چی بوده با من؟
_اول که میگفت فقط اومده شما رو ببینه، ولی دیروز میگفت میخواد استخدامش کنید!
پوفی کشیدم
_به کارمند جدید نیاز ندارم! اگه بازم اومد ردش کن بره .
_همین حالا هم توی سالن کنفرانس منتظره.. چون بهش گفته بودم هر وقت خانوم شروانی اومد بهش اطلاع میدم!
بی حوصله بهش نگاه کردم
_بهش بگو بیاد تا خودم ردش کنم.منشی بیرون رفت و منم دوباره به برگه ها خیره شدم. با دیدن اسم شمیم روی صفحه ی چراغزن گوشیم نفس کلافمو بیرون دادم.
میدونستم به التماس میفته! تماس رو وصل کردم
_الین شوخی میکردم باهات دیوونه چرا ناراحت شدی؟ تقه ای به در خورد
نگاهم به در افتاد و آروم گفتم _ساعت 5عصر میام دنبالت.
صدای پر هیجانش توی گوشم پیچید _فدای مهربونیات!
ضربهی دوم به در خورد تماس رو قطع کردم
دوباره نگاهمو به برگه ها انداختم و در همون حالت گفتم _بفرمائید!
صدای باز شدن در رو شنیدم ولی سرمو بلند نکردم. _سلام…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر