یه داستان عاشقانه درباره مهراد و دختری هست که به اجبار همخونه میشن و …
دانلود رمان همخونه اجباری
- 4 دیدگاه
- 7,612 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 675
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 675
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان همخونه اجباری
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان همخونه اجباری
ادامه ...
#قسمت_اول
با تو خیره شدم!
مثل جوجه کوچولو در آغوشش قفل شده بودم
.
انگار تمام بدنم فلج شده بود و
قدرت این کار را نداشتم.
می دانستم که
او در مقابل بدنش چه می کند،
کاری که او انجام می دهد بدون شک
اشتباه بزرگی است.
او مست بود و مثل یک اسباب بازی با من خوش و بش می کرد
!
آرام لب هایش را از روی لب هایم برداشت و به من خیره شد.
با دستان داغش تمام بدنت را لمس می کرد.
به چشمای قرمزش خیره شدم… دستم رو گذاشتم روی
رمان سینش دانلود هم اتاقی اجباری
(1) و سعی کردم ازش جدا بشم
ولی خیلی قوی بود!
بی توجه به من بالاپوشی که پوشیده بودم پاره کرد…
من فقط یک لباس زیر داشتم
و گریه می کردم: 2
– نکن. بگذار بروم، خانه امانتی که
بین خودمان ساختیم، خراب نشود. داری خرابش میکنی
مهراد!
چون دستش دور کمرم بود.
سرش را فرو کرد توی گردنم و بوسه ای عمیق زد
و گفت:
– برام مهم نیست!
سعی کردم آه نکشم؛ نفسم رو تو سینه حبس کردم
و بعد از لحظه ای که
خودش رو عقب کشید با اخم بهش خیره شدم و
با سر صاف
گفتم :
-حالت خوب نیست. میخوام برم
امشب میخوای چیکار کنی.
با انگشتش گوشه لبم را نوازش کرد.
اتاقم بروم، در را قفل کنم و کمدم را بگذارم
در مقابل او، من به شما اعتماد ندارم. معلوم نیست
منظورت این بود که من را دیوانه کنی؟
بدون اینکه چشماش رو از روی لبام برداره آروم گفت:
– برو. در اتاق و کمد خود را قفل کنید و آن را جلوی او نگذارید،
کمی سنگین! میترسم به کمرت فشار بیاره
.
خودم را از حصار بغلش بیرون کشیدم و
به سمت اتاقم پرواز کردم.
سریع در رو قفل کردم و دم در نشستم! 3
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(3) حالا چی میشد؟
بی شک دیگر نتوانستم در خون او بمانم.
چگونه می توانستم بمانم و با او زندگی کنم
در حالی که او مست بود؟
مگر او به من قول نداد که مجبور به انجام کاری نخواهم بود و اجازه داد
خودم باشم؟
سرم را روی زانوم گذاشتم و قطره اشکی
از چشمم سرازیر شد.
از یک طرف برایش ناراحت بودم که اینقدر ناراحت است،
از طرف دیگر با کاری که کرده بود
می خواستم همین الان بروم تو خیابون
تاکسی صدا کنم اما مشکلم این بود که
نگرفتم. بدانید کجا بروید!
اولین بار بود که اینقدر آرام می دیدمش!
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(4) تو این چند روز
فقط قیافه خشک و عبوس و جدیشو دیده بودم!
آه عمیقی کشیدم و سعی کردم همه چیز را
به فردا بسپارم.
بهتر بود روز اول خوابگاه می رفتم اما
اگر به خوابگاه می رفتم خانواده ام به راحتی
مرا پیدا می کردند!
نمی تواند
4 * * * * * * * * * * * * * * * *
#part_2
آهی کشیدم و سریع
ساعدش را از چشمانش جدا کرد.
صدای ساعت لعنتی را خاموش کرد
پتو را کناری انداختم و فنجان را پاشیدم. بعد از شستن دست
و صورتم، آروم در رو باز کردم و
رفتم
بیرون!
به دیوار تکیه دادم و شروع کردم به دیدنش!
ساعد راستش را روی چشمانش گذاشته بود
و بدون پیراهن خوابیده بود.
میز پر از ته سیگار بود.
پف کردم معلومه که امروز خیلی کار دارم.
رفتم تو آشپزخونه یه لیوان شیر
براش توی ماکروفر گذاشتم!
آروم رفتم بالا سرش و گفتم:
– مهراد؟ آقا مهراد خوابی؟!
به آرامی تکان داد و
در حالی که چشمانش بسته بود به آرامی گفت: 5-
پگاه. گلویم درد می کند، سرم درد می کند!
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(6) میخواستم بهش بگم باید
همون اسب رو بخوری تا به این وضعیت برسی
!؟
آروم به جاش گفتم:
– قرص نمی خوای برات شیر گرم کردم.
آروم بلند شد و مکثی کرد و نشست و
به من خیره شد و گفت:
– میتونی بیاریش اینجا؟ شیر من؟
سرم را تکان دادم و شیر و خرما دادم
و گرفتم و به او دادم.
لیوان و لیوان رو گذاشتم روی میز و کنار و نشستم روی
میز دقیقا رو به روش!
بدون مقدمه گفتم:
– میخوام برم!
سرش را بلند کرد و به من خیره شد. اخمش
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(7) رفت پیشت و گفت:
– چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو!؟
دهنم را آب دادم و قورت دادم، ای کاش همیشه مست بود.
فقط وقتی مست بود میتونستم
با مهربانی ببینمش!
آروم گفتم: 6-
میخوام برم!
لیوان شیر را روی میز کنارم کوبید.
ای کاش حرف می زد اما فقط به من نگاه می کرد.
خب من از این نگاه می ترسیدم!
در مقابل او یک بچه دو ساله بودم که
مادرش را از دست داد!
– چرا ؟
سرم به زمین افتادم و با ناخن هایم راه افتادم.
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(8)- مهراد اینجوری نمیشه؟ دیشب… دیشب…
داشتم می بوسیدمت که اون
رک و بی خیال گفت: بوسیدم!
جیغ زدم
– جهنم!
چگونه می توانی به این راحتی در مورد آن صحبت کنی؟ هوم؟
می خندید اما قیافه ی جدی خود را حفظ کرد
و گفت:
– ببین من
بعد از پنج سال برای اولین بار آن کوفتی را بوسیدم.
متوجه منظور من می شوید ؟ من از اون دسته آدمایی نیستم که بخوام بخورم
ولی دیشب از سر میل خودم اینکارو نکردم
و الان داری
زندگیتو برای یه موضوع پیش پا افتاده
خراب میکنی عزیزم! هیچ حسی به تو ندارم پگاه میفهمی چی میگم
بمون
موافق نبودیم خانم؟
برای دیشب متاسفم اما
؟ خیال پردازی نکن 7
بمان و برنده شو! باهات حرف نزدم؟ می بینم ؟ اگر
لباس پوشیدم.
دیگر نمیخواهم در این مورد صحبت کنی. خوب؟ حرفی که
از تو نخواهم شنید
بدون اینکه چیزی بگم بهش خیره شدم. من گیج شده بودم،
او توانست مرا راضی کند.
البته این من بودم که راهی نداشتم، من!
لیوان شیرشو برداشت
و
ریخت
.
پوفی کرد و گفت:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(10) – کوله بار نباش!
الکی با دستش لبامو لمس کرد و گفت:
-اووووووو…خوبه؟
خندید و سری تکون داد و به اتاقش رفت.
رفتم و سریع تو دهنم خرما گذاشتم و
و داره گوشیشو شارژ میکنه. 8
#قسمت_سوم
از اتاق بیرون رفتم و دیدم مهراد لباس پوشیده
یقه کتش را مرتب کرد و به سمت در رفت و در
همان حال گفت:
– دیر نمیرسی؟ میدونم جذابم ولی
مظلوم فکر میکنم به دیوار تکیه دادم و زل زدم بهش!
تو دانشگاهت باش و به جای خیره شدن به من بیا
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(11) دیر نکن.
با اخم رفتم سمت در و کفش های آل استار رو برداشتم
و پوشیدم بی توجه به
تیکه ای که انداخت گفتم:
– مهراد؟
به من خیره شد؛ متقابلاً به او نگاه کردم. شاید
تعجب کرده بود که چرا
جوابش را ندادم!
آهسته گفتم: 9-
کجا میری؟
با همون اخم گفت:
حسرت به آسانسور نگاه کردم.
– کجا برم؟ بیمارستان دیگه!
مظلومانه گفتم:
– بعدش جایی نرو، باشه؟ مهراد به فکر خودت باش
دانلود رمان هم اتاقی اجباری باش
(12). هر مشکلی که هست،
به خودت آسیب نده.
لبخندی زد و سری تکان داد.
بعد از
مکث کوتاهی در را باز کردم و
گفتم
:
–
خداحافظ! سر نه و گفت:
– نه نمیخوام با اتوبوس برم راهت میره.بی
توجه به حرفم دستمو کشید و رفتیم بیرون و
خودش در رو قفل کرد
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
به مهراد گفتم: 10
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(13) – تا تو بیایی پایین می روم…
بدون توجه به تماس هایش از پله ها پایین رفتم،
لعنتی به اندازه کافی نیست! خانه در
طبقه آخر بود.
روی پله ها وسط نشستم ولی نمی خواستم
زیاد طول بکشه مهراد منتظر بود.
بی توجه به نفس نفس زدنم دوباره شروع کردم
به پایین رفتن.
در آخرین پله، مهراد را دیدم که سوار بود،
ماشین!
رفتم سمتش و جلوش نشستم. نمیتونم نفس بکشم!
اومد نشست و برگشت سمتم.
نفس کشیدن امنیت من را بریده بود!
با چشمای ریز گفت:
– دختر دیوونه شدی؟ یا مشکل مغزی دارید؟
(14) شاید منگلی، ها؟
با همون نفس بهش نگاه کردم
و گفت:
– دست من نیست، نمی توانم! وگرنه مدرسه نیستم مثل یابو
200 پله میرم
پایین .
از روی ترحم سرش را تکان داد و ماشین را روشن کرد
.
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. 11
دلم برای مادرم تنگ شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم
از افکارش بیرون بیام.
فکر کردن به آن واقعاً به من کمک نکرد!
#قسمت_چهارم
به آرامی گفتم:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(15) با استرس گفتم:
– مهراد من و نبر در دانشگاه; منو به اینجا برسون!
با تعجب گفت:
– چرا؟
آرام گفتم:
– دیدن بچه ها خوب نیست، حرف می زنند. تا دیروز
با اتوبوس میومدم و میرفتم
دیگه تموم شد با تو و این ماشین ببینم!
اسم بچه های ما را انتخاب می کنند! 12
آروم خندید و آب دهانش را قورت داد و
راه مستقیم دانشگاه را در پیش گرفت.
جیغ زدم:
– مهراد من با تو نبودم؟
بی تفاوت سرش را تکان داد و گفت:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(16) – بگذار هر چه می خواهند بگویند; گفتن! راحتی شما مهم است
!
ترمز کرد و
جلوی دانشگاه بزرگ علوم پزشکی ایستاد!
نگاه های خیره زیادی را حس کردم.
سرش را تکان داد و گفت:
– زحمت کشیدی، ممنون!
– جبران کار دیشب؛ برو دیر نکن
سری تکون دادم و پیاده شدم و در رو بستم.
پاشو گذاشت روی ترمز و سریع از کنارم رد شد.
به محض پیاده شدن مهناز
مثل کانگورو به سمتم دراز کرد.
– سلام سلام جوانی من! می بینم که با یک عرشه آمدی.
آیا خبری است؟ 13
دانلود رمان سامه خونه مانداری
(17) با اخم بهش نگاه کردم و دستشو کشیدم.
– زهرمار، چه خبر؟ بدبخت اومد ثواب
من چرا ادم میکنی؟
بلند خندید و گفت:
– وای خدای من، چرا کسی نیست که
این ثواب ها را به ما بدهد؟!
بی توجه به حرفش رفتم تو کلاس و
کنار پنجره نشستم. مکان معمولی
!
مهنازم کنارم نشست.
مشغول فکر بودم
با صدای بلند سمانه یکی از پرتعدادترین آدمها به خودم اومدم
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
به خودم اومدم تو سیاره ای که
با یکی از دوستاش بلند حرف میزد.
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(18) – خدا بهت فرصت بده!
میدونستم منظورش منه ولی توجه نکردم.
برام مهم نبود!
داشتم برنامه ریزی می کردم برگشتم خونه سریع
اتاقو تمیز کردم غذا درست کردم
و صبح نشستم درس بخونم فردا امتحان داشتیم!
با صدای استاد آروم بلند شدم. 14
چقدر دنیا عجیب بود.
کروش تهرانی پدر مهراد تهرانی!
اگر معلم می دانست که من
در خانه پسر محبوبش زندگی کند،
او به من چگونه نگاه می کند؟
اما مجبور بودم، باید
کار می کردم تا خرج تحصیلم را بدهم!
(19) لبخند غمگینی زدم. من از خانواده طرد شدم
و الان تنها کسی
که پناه داده بودم مهراد بود!
#قسمت_پنجم
با صدای “خسته نباشی استاد” سریع شروع به
جمع کردن وسایلم کردم.
مهناز دستم را کشید.
برگشتم نگاهش کردم 15
– پاگاه عزیزم بریم کافه
واقعا میخوای بریم خونه بابا
حوصله مون سر رفت.
آروم گونه اش را بوسیدم و گفتم:
– خیلی کار دارم، خونه مثل
جنگل آمازون است. باید شام بپزم.
دانلود رمان همخونه مانداری.
(20) بعدش باید بشینم واسه مسابقه فردا درس بخونم ولی
بهت قول میدم اگه
امتحان فردا رو خوب کنم ببرمت کافه مهمونم!
نیشش تا گوشش باز شد.
ازش خداحافظی کردم و رفتم.
من یک نفس عمیق کشیدم!
گوشیم زنگ خورد…حتما هیچکس جز مهراد
نمیتونست باشه!
– آره ؟
با مکث گفت:
ساعت چنده؟
– آره ؟
-چرا اذیتت نکردم؟ سر کلاس نیستی؟
شکمم را صاف کردم و گفتم: 16
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(21) – کلاسم تموم شد!
-خیلی خب فقط میخواستم بگم شب دیر میام پس شما
.
هیجان زده بودم و با خوشحالی گفتم:
– باشه
رسیدم ایستگاه اتوبوس.
با صدای بلند گفت:
– چیه؟ خوشت اومد دیر میام!؟
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم…
همون لحظه که اتوبوس اومد با عجله
گفتم:
– مهراد اتوبوس اومد باید برم خداحافظ!
بدون خداحافظی ایستادم و سوار شدم!
خواستم برم بشینم متاسفانه فرصتی که
دادم رو از دست دادم و پر شد!
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(22) نفسی کشیدم و دستمو از بار گرفتم!
شاید اگر روزی از من بپرسند گذشته من چیست؟
بود .
بالا بود خانه ما بزرگ است
زندگی مثل این بود که تنها جواب من ۱۷
#قسمت_ششم
پگاه، دانشجوی نوزده ساله پزشکی؛
من از خانواده ام طرد شدم . این به این دلیل است که
من ازدواج با یک مرد معمولی که در آمریکا زندگی می کند را قبول نکردم
. شاید بتوان گفت
دو دلیل دارد! دلیل اول کامران پسر دولتی بود
و دلیل دومم این بود که
خانواده ام نگذاشتند بیایم دانشگاه که
شبانه روز برای آن کار کردم و
در کنکور تجربی رتبه سه رقمی گرفتم!
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(23) همین بود. این ؛ زندگی من یعنی این!
وضعیت مالی خانواده ما متوسط اما رو به رو
و زیبای روستای آغینه است. شمال بود. آهی کشیدم… قلبم
برای رودخانه ای تنگ شده بود که
هر روز در مدرسه خودم را می دیدم و
به خودم لبخند می زدم!
دلم برای مامانم که مریض بود تنگ شده بود.
برای بابام! 18.
وقتی پدرم با دانشگاه مخالفت کرد، من هم
از خانه فرار کردم.
دختر فراری…
من یک دختر فراری شدم اما تنها چیزی که می خواستم مدرسه و
دانشگاهم بود! زیاد بود؟
دانلود رمان شمخونه ماندری
(24) میدونستم بیشتر دعوای بابا
سر موضوع کامرانه وگرنه اون آدمی نبود که
مخالف دانشگاه رفتن باشه!
مامان که همسرش شد ادامه تحصیل داد!
با بدبختی و فروش طلاهایم
چند روزی را مسافر خانه گذراندم تا اینکه با
مهراد آشنا شدم.
مرا با مهراد یاری کرد و من را به خون او گماشتند و
به من حقوق و پناه بدهند.
بعد از یک ماه که گوشیم را روشن کردم،
پیام کوتاهی از مادرم دریافت کردم:
– تقلب کردم، به خدا قسم،
دیگر به چشمانت نگاه نمی کنم!
شکستم با این پیام شکستم. خیلی سخت بود
.
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(25) از این زندگی چه می خواستم؟ چه
کار کرده بودم؟
مادرم به چه گناهی مرد؟
وقتی اتوبوس ایستاد، پیاده شدم و
مسیر خونین را در پیش گرفتم.
در خونگی رو با کلید باز کردم و وارد شدم 19.
سریع لباسامو عوض کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل
من بیدار نشوم!
.
نمیدونستم چند ساعت گذشته ولی
از شدت خستگی روی مبل افتادم. نمیتونم نفس بکشم!
او از خستگی حتی در خانه می درخشید.
باید نون و پنیر می خوردم، مهراد
نمی آید، بعد غسل می کنم و
تا صبح باید در بزنم و بخوانم.
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(26)#قسمت_هفتم
به ساعت نگاه کردم. ابروهام از تعجب بالا رفت
. ساعت 3 صبح بود.
تا الان درس می خوندم.
با صدای در سریع از اتاق پریدم بیرون و از
اتاق رفتم بیرون!
این مهراد بود که سعی میکرد سر و صدا نکنه که
برای ابراز وجودم کلید برق رو زدم! 20
با تعجب سرش را بالا گرفت و به من خیره شد.
آروم آروم گفت:
– بیداری؟
ابروهایم را پایین انداختم و گفتم:
– نه بابا خوابم میاد…!
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(27) بهم چشم چرخه رفت و در رو بست و اومد تو.
در حالی که کتش را به چوب لباسی آویزان کرده بود،
گفت:
– چرا بیداری؟ مگه نگفتم نگران دیر اومدنم نباش؟
من خواهم آمد؟
با تمسخر بهش خیره شدم و گفتم:
– از توکل به آسمون نمیری، تا الان درس میخونم،
فردا امتحان دارم.
سری تکون داد و به اتاقش رفت. رفتم
تو اتاق و تو اتاق و
دوباره پشت کتاب
با صدای در که توی سرم بود بلند شدم.
با دهن باز بهش خیره شدم. او یک شلوار خاکستری
بدون تی شرت پوشیده بود.
این! 21
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(28) دلم شلوغ شده بود که آمد و با شریکم و
کتابم نشست و دستش را گرفت; اما من
فقط مثل مونگلا به او نگاه کردم.
صدام بلند فریاد زد:
– پگاااا!
به چشمانش نگاه کردم و گفت:
چیزهایی که خیلی گیج کننده بود
و نمی توانستم آنها را بفهمم و به او گفتم.
-بیا اگه مشکلی داری بگو تا کمکت کنم!
با اشتیاق سعی کردم به کتاب توجه کنم و او آرام آرام
شروع به توضیح دادن کرد.
#قسمت_هشتم بود
که با دقت برایم
توضیح می داد .
دانلود رمان همخونه مانداری
(29) و کتاب رو بست و گذاشت روی میز و گفت: 22-
پاشو پگاه، پاشو که تو همرو میشناسی. برو ساعت 4 بخواب
. فردا صبح بیدارم کن و
ببرمت!
سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم:
– نه، خودم می روم.
دوباره بین ابروهاش اخم کرد از همون
اخمی که تنم رو تکون داد!
تاسوری گفت:
برو بخواب، صبح بیدارم کن تا بلندت کنم
، چشمات از بی خوابی سرخ شده است.
سرمو تکون دادم و آروم دستشو روی موهام کشید
و گفت:
– رفتی حموم؟
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(30) سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفت:
– موهایت بلند است دیر خشک می شود سرما می خوری
هر وقت از حمام بیرون آمدی
خشکش کن !
باشه گفتم
چقدر خوب بود کسی را داشتی که به تو اهمیت می داد!
از اتاق بیرون رفت.
رفتم سمت تختم و آروم چشمامو بستم! 23
* * * * * * * * * * * * * * * * *
لبم را گاز گرفتم و جواب سوال آخر را نوشتم!
قطعا نمره کامل می گیرم.
سرم را بلند کردم تا با نگاه بچه ها به دهانم بدهم
و بستم و
روی فنجان نشستم!
دانلود رمان شمخونه مانداری
(31) میدونستم اگه بهشون نرسم بعد از امتحان به خدمتم میرسن
.
آنها دقیقاً مانند گروه داعش رفتار می کنند.
مهناز پشت دستش داد میزنه یعنی بده!
دستمو گذاشتم تو جیبم و نصف برگه مچاله شده آچار
نوشت
.
8 سوال و به سرعت آنها را در خط بسیار دقیق خلاصه کرد.
وقتی تموم شد سریع گذاشتمش
تو بغلم دور از چشم معلم.
پلک زد یعنی به بقیه
منتقل میکنم !
با خونسردی و لبخند دستم را به
استاد دادم!
چون درس عمومی بود بچه ها درس نمی خواندند. 24
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(32) بدون توجه از کلاس بیرون رفتم و من و مهراد را دیدم;
روی پله ها ایستاده بود و
مشغول صحبت با استاد تهرانی بود!
پدر و پسر هم کلاه هستند!
داشتم رد می شدم که مهراد سرش را بلند کرد و
سریع زبونم را به سمتش زدم و
خواستم رد شوم که
با صدای استاد کاظمی به سرم میخکوب شد.
“برگرد سر کلاس!”
دهانم را قورت دادم و به کلاس رفتم
استاد کاظمی دم در ایستاده بود و
انگار عصبانی به من نگاه می کرد.
نزدیکش شدم و آهسته بوسیدمش:
– استاد عزیز؟ اتفاقی افتاد ؟
دانلود رمان همخونه مانداری
(33) با همون اخم گفت:
– ازت انتظار نداشتم. این چیه ؟
ورق آچار پیشانی ام را گرفت.
ای امام زمان!
آب دهانم خورد و آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم:
– پاداش استاد. جایزه! 25
از پشیمانی سرش را تکان داد و گفت:
– وقتی به خاطر 25 درصد شکست می خوری، آنوقت
می فهمی پاداش یعنی چه!
در حالی که کیفش را در دست داشت به دفتر استاد
رفت !
آهی کشیدم و به دیوار تکیه دادم که دیدم مهراد
با سرزنش به من نگاه می کند!
همین کافی بود.
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
گفتم باشه و گوشی رو قطع کرد! بی ادب .
(34) با اخم در کلاس را باز کردم و رفتم داخل و جیغ زدم
.
– کدام یک از شما بی رحمی این پیرمرد را درک کردید؟
همه به سال تولد برمی گردند!
از روی ترحم سرم را تکان دادم و کیفم را برداشتم و
از کلاس فرار کرد
#قسمت_نهم 26 بدون توجه به آشفتگی هایی که میلاد به پا کرد از
محیط خفقان دانشگاه
لعنتی! حیف که این همه خوندم.
رفتم بیرون . گوشیم
زنگ خورد
مهراد بود.
آهسته جواب دادم:
– هوم؟
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(35) نادیده گرفتن حال من; با لحن بسیار آمرانه ای گفت
:
– دیگه چه کلاسی داری؟ بیا من میرم پارکینگ دانشگاه
با هم بریم خونه.
رفتم تو پارکینگ ماشین
داشت از پارک بیرون میومد.
در پارکینگ
دانشگاه پنج یا شش نفر بیشتر نبودند .
رفتم سمت ماشین و نشستم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. آبان ماه بود. آب و هوا
بسیار ابری بود و ممکن بود
آسمان بشکند.
با صدای مهراد برگشتم سمتش…
-چرا شبیه کوالا شدی؟ 27
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(36) چیزی نگفتم سعی کردم در موقعیت خودم غرق شوم!
اینطور نیست که از کاظمی و امتحان خسته شده باشد، نه،
من داشتم
برای امتحان نهایی درس می خواندم که
اصلاً به کاظمی نیاز نداشته باشم. ولی از اون روزایی بود که حالم
بد شد و نمیدونستم
چرا!
داشتیم میرفتیم خونه که چشمم رو به خودش جلب کرد
سریع تلفن عمومی تو خیابون رو قطع کرد
گوشه و با تعجب به من خیره شد
.
کنار خیابان قطع کرد و گفت:
– مهراد دست نگه دار.
آروم گفتم:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(37) – خودم میام میخوام
با این گوشی به مامانم زنگ بزنم. گوشیم جواب نمیده
!
قطره ای اشک به آرامی روی گونه ام جاری شد.
به آرامی با انگشت شستش پاکش کرد.
خیلی سیر بودم مثل آسمان
هر لحظه میتوانم طوفان شوم .
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت تلفن عمومی
!
مهراد رفت. چه خوب که مرا درک کرد و
من را تنها گذاشت!
مشغول شماره گیری بودم ضربان قلبم بالا بود
. 28
با صدای سلام کردنش به خودم آمدم. آروم
گفتم
:
– مامان؟
چند ثانیه با مکث گذشت که با صدای بلند گفت:
(39) گوشیمو گذاشتم تو جیبش و بدون
– پگاه، ذلیل، مرده، مو بریده، چرا
زنگ میزنی؟ متعجب؟ چرا من را صدا می کنید؟ مگه نگفتیم
دیگه دختری به اسم پگاه تو زندگیمون
نیست . زنگ نزن .
رفتی تهران چه غلطی می کنی؟ کی
میدونه داری چیکار میکنی؟
آیا زنا نکردی ؟ می بینم ؟ اگر دفعه بعد تماس بگیرید
، بیشتر از این می گیرم.
حالا گم شو، به هر قبرستانی در دره ای که هستی برو!
من دیگر صدای تو را نمی شنوم.
صدای بوق ممتد گوشی
به گوشم سیلی زد.
دانلود رمان شمخونه مانداری
.
با گرفتن کارت تلفن، راه خونینی را که
سرم را بلند کردم در پیش گرفتم. اشک از بهشت روی گونه هایم ریخت.
همه سعی می کردند در یک پناهگاه جا شوند
تا خیس نشوند، اما من
از همیشه آرام تر هستم. منم با آسمون گریه میکردم.
همینطور که راه می رفتم
زیر لب شعر مادرم را خواندم. 29
#قسمت_دهم
هق هق زدم…
چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود، بوی
تنش…
چه خوب که آن موقع هیچکس در خیابان نبود.
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(40) آروم زیر لب گفتم:
– دستت رو به عروسکم بزار
دنیا بی رحمه یه بام پیدا کن
ننه سرما با هیچکس شوخی نیست.
تا مثل آدم برفی حرکت کنی،
اشکامو پاک کردم و آروم.
لبخندی بر لبانم نشست. 30
داشتم به بدبختی لبخند می زدم!
یعنی میتونه یه بار دیگه دست به موهام بزنه
و برام بخونه؟
گناه من چه بود؟
از کامران متنفر بودم، می خواستم
در کشور خودم درس بخوانم.
من حق انتخاب نداشتم؟
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(41) چرا دنیا اینقدر بی رحم بود؟
خیلی تنها بودم تا کی میتونستم
پیش مهراد بمونم؟
می دانستم که مادرش او را مجبور به ازدواج کرده است.
در افکار من امواج متفاوتی وجود دارد
.
من دکتر می شدم، به آرزویم می رسیدم!
اما آرزوهای دیگر من چیست؟
مامانم چیه؟ بابام چیه؟ خانواده ام چطور بود
خدایا تاوان کدام گناه را میدادم؟
کی مسیر زندگی من
از این فراز و نشیب ها خارج می شود و
به خطی هموار و پر از آرامش تبدیل می شود؟!
به ایستگاه اتوبوس نگاه کردم. 31
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
و سرم را به میله تکیه دادم.
(42) به صندلی های خالی او…
روی یکی از صندلی ها نشستم و چشمانم را بستم،
با صدایی غمگین گفتم: 32
پشیمان شده بودم!؟
نه راهی برای برگشت وجود نداشت
!
باید قدم های بعدی ام را به درستی انجام می دادم.
شاید زمان
همه چیز را درست کند!
با آستین مانتو اشک هایم را پاک کردم اما
و آب و دستمال کاغذی گرفتم
.
فایده ای نداشت مهراد فهمیدی گریه ام گرفت.
به مغازه ای که در حال بسته شدن بود رفتم
(44) تند گفت:
صورتم را با آب معدنی شستم و خشک کردم.
دانلود رمان شمخونه مانداری
(43) نزدیک خونه بودم که مهناز زنگ زد. اصلا حال و حوصله نداشتم
اما جواب ندادم. فکر می کرد
به خاطر کاظمی ناراحتم.
با صدای خشن گفتم:
عزیزم
واقعا متاسفم همش تقصیر ماست…
اومد ادامه داد و سریع گفتم:
– مهنازش اصلا برام مهم نبود فدای
سرت
. جیغ بلندی زد:
-راست میگی؟
آهسته گفتم:
-اوه…ولی یه شرط داره!
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
– زندگی من؟
رسیدم خونه و با کلید در رو باز کردم.
-امشب شارژ رایگان جزوه های امروز رو فعال میکنم
و میگم فردا هم بنویسم
نمیتونم ازتون بگیرم.
با صدای جیغی گفت:
باشه عشقم اشکالی نداره
گوشی هوشمند بگیر خوب میشی!
باشه آروم گفتم
وقتی آسانسور متوقف شد اومدم بیرون و در ورودی رو باز کردم
که مهناز گفت: 33-
چطوری شارژ رایگان میگیری؟ چند تا ؟
من کد رو براتون میفرستم شب! 500
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(45) آروم لب هایش را لیسید و آهسته گفت: باشه.
از او خداحافظی کردم و کفش هایم را در
جاکفشی گذاشتم و به سالن رفتم.
قدم بعدی من مساوی بود با مبهوت شدن و چشمانم گشاد شد
!
قسمت شماره یازدهم
اینها کی هستند؟ مهراد به ستون تکیه داده بود و
خیره شده بود.
بی صدا به همه سلام کردم و تنها کسی که
جوابم را داد مهراد بود!
آب دادم و قورت دادم. حالا تکلیف چی بود؟ چه باید
می گفتم؟ 34
با صدای یکی از دخترا برگشتم.
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(46) – مهراد این کیه تو خونه که میاد سر کلید من؟
نگاهش را از مهراد گرفت و به من نگاه کرد.
– آها… مگه نه؟ خودت گفتی
دیگه ; گفتی شب! 500
حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم.
این هیولا چه می گفت؟
با صدای بلند مهراد به خودم اومدم.
– قورت بده، دهنت را ببند.
با صورت پر به مهراد خیره شد و گفت:
– چه غلطی می کنم!؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود اما آنها را کنار زدم.
لبخند روی لبم نشست اما وقتی دست های مهراد
دور کمرم قرار گرفت جریان برق شدیدی
وصل شد. سرش را خم کرد و گونه ام را بوسید
و به دختر قد بلند گفت:
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(47) – بله اشتباه کردی. پاگاه دوست دختر من است!
تنها عشق من زندگی من است.
با چشمای گشاد شده سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم
.
سرش را پایین انداخت و آهسته در گوشم گفت:
– با شلنگ به سوت زدن ادامه می دهم! 35
خدای من پرو چگونه بود.
آرام تر از او گفتم:
-میدونی چیه؟ باید دامپزشک شوم شما نیاز به
درمان دارید!
لبخند کجی روی لبش نشست!
آهی کشیدم و برگشتم.
یک گروه پنج نفره بودن!
سه دختر و دو پسر.
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(48) همه بلند می شوند جز آن پیرمرد.
رفتم سمتشون و باهاشون دست دادم.
پرستو بلند شد و
با نگاهی بدخواه دستش را به سمتم دراز کرد .
با تحقیر بهش نگاه کردم و بی توجه به دستش رفتم
تو
آشپزخونه!
داشت گرم می شد. حق با او بود!
مهراد داشت می خندید.
وقتی مهراد اومد تو آشپزخونه یه چایی درست کردم و روشنش کردم
و گفت:
– تو برو لباساتو عوض کن، خیس شدی، بیا
36!
آروم گفتم:
قهقهه زد.
دانلود رمان سمخونه مانداری.
(49)- من آن را برای شما دارم.
بهش خیره شدم و
به اتاقم رفتم.
لباسم را با یک شلوار جین آبی تیره و یک پیراهن کوتاه سفید
عوض کردم .
تقریبا موهایم را با یک حوله کوچک خشک کردم و
محکم بالای سرم بستم.
بدون آرایش رفتم بیرون.
لیوان ها را در سینی چیدم و چای ریختم.
مهراد سینی چای را گرفت.
روی میز آب نبات و شکلات گذاشتم.
بشقاب های میورا را با چاقو و چنگال به مهراد دادم
و او آنها را برد.
دانلود رمان شمخونه مانداری
میوه ها را از یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
(50) کنار مهراد روی مبل دو نفره نشستم.
سکوت جمعیت سنگین شد که یکی از پسرها
به من گفت:
– من کیان هستم. پسر خاله مهراد. من یک نقاش هستم! 37
با ابروهای بالا رفته به او خیره شدم.
– من نوزده ساله هستم. یک ترم پزشکی.
آهسته گفتم:
– نمی خوای نقاش بشی!
لبخندی زد و گفت:
– همه میگن. این الاغی که می بینید کنار من نشسته
پسر خاله ام نیما است که او هم در
تیم پزشکی است. آرزو که کنارت روی مبل تک نشسته
18 سالشه و مشغول کنکوره و نیاز هم
خواهرش، 24 ساله و مترجم؛ دختر
عموهایم مهردان و پرستو هم پرستو است.
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(51) و می چرخد و بال می زند.
خندیدم و پرستو با نگاهی عصبانی بهش خیره شد
.
باهاشون ابراز خوشحالی کردم و نیما گفت:
– تو چی؟ خودت بگو پگاه خانم…
عشق مهراد باید چیز خاصی باشه!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
تیم خوبی هستند! همشون باحالن جز
اون پیرمرد! 38
#قسمت_دوازدهم
بعد از بدرقه کردنشان در را بستم و به آن تکیه دادم
.
سرم را بلند کردم و به مهراد خیره شدم.
دانلود رمان شمخونه مانداری
(52) او هم به دیوار تکیه داده بود و
با صدای بلند فریاد زدم.
دستانش را به آن قلاب کرده بود و به من خیره شده بود.
با اخم گفتم:
– مهراد نه من عزیزم نه تو معنی کارتو میفهمی؟
معنی رفتارت؟ منظورت چیه؟ آیا من
یک عروسک خیمه شب بازی هستم؟ این چه شوخی
بود امشب
با اخم آروم گفت:
– لطفا کمکم کن!
با تعجب بهش خیره شدم.
منظورش چی بود؟
برای کمک به مهراد چه کار کنم؟ 39
آروم و با مکث گفتم:
– مهراد جوری حرف بزن که بفهمم داری چیکار
میکنی.
می گویند!
حوله اش را از روی دیوار برداشت و به سمت یخچال رفت و
بطری آب را برداشت و رفت!
او به آرامی لبخند زد.
– هی من از آن آب خواهم ساخت!
با چشمای گرد و گفت:
شروع کردم به درآوردن شاخ ها. اگر وقت دیگری بود
می گفت باید افتخار کنی
که دهن من را می خوری!
اما الان چی بود؟
روی مبل نشسته و
به من اشاره کرد.
با مکثی به سمتش رفتم و روی میز نشستم. در
راه!
دستم را در دستش گرفت و گفت:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(54) – پگاه آن شب و یادت هست مست آمدم خانه
!؟
سرم را تکان دادم. 40
– اون شب مامان بهم گفت
با خاله اینا قرار گذاشتم خواستگاری!
خواستگاری پروستو…
– چی؟ نه مهراد به خدا خجالت بکش.
لبخند تلخی زد و ادامه داد.
– من هم قبول نکردم. حالا اینجوری به پرستو نگاه نکن
جلوی مامان فرشته میشه!
اون شب با مامانم دعوام شد،
همون شب به خاله زنگ زد و استریم رو کنسل کرد، اما به هر دوشون گفت باید زن بگیری،
خیلی وقته به من
فشار می آورد
که رمان هم اتاقی های اجباری رو دانلود کنم. (55)؛ اصرار پشت اصرار که
باید زن بگیری. من و مینا خواهرم هستیم! مامانم گیر کرده
باید زنت رو ببینم و …
.
مات بهش خیره شدم.
آهسته گفتم:
– میخوای چیکار کنی؟ آیا کسی را دنبال می کنید؟
لبخندی زد و موهایم را کنار زد و گفت:
– دارم. 41
لبخندی زدم و گفتم:
– میشناسمش؟ کدام بدشانسی است!؟
– تو او را می شناسی!
با کنجکاوی زیاد بهش خیره شدم و گفتم:
بلند خندید و تو همون موقع گفتی:
دانلود رمان هم اتاقی های اجباری
(56) – بیشتر بگو. وقتی
دستی به گوشه ی لبش کشید و گفت:
– ام. خوب، من جزئیات را به شما می گویم. زیبا
به معنای بد نیست. خیلی بی رحمانه البته
دوست داشتنی هم هست. او موهای بلندی دارد و بسیار
سرسخت است.
با چشمای نیمه باز بهش خیره شدم!
فقط منتظر بودم اسمشو بگه
آهسته گفتم:
– اسمش چیه؟
بعد از چند ثانیه جدی شد و گفت:
– تو! 42
#قسمت_سیزدهم
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم واقعا
نفهمیدم منظورش چیه
.
با صدای خشن گفتم:
– اسمت مال توست؟ مهراد نگو منظورت منه!
– می دونم زیاده، آره عزیزم، ولی فقط یه
مدت. شاید یکی دو ماه! این
به آرامی دستم را فشار داد و گفت:
فقط یک بازی! در دو ماه آینده؛
احتمال اینکه پروستو بره آمریکا 80 درصد هست بعد مامانم
به من اهمیت نمیده! فقط می خواهد
ما را دور هم جمع کند تا پرستو برود، نمی
داند همه زحماتش بی فایده است!
نتونستم حرفاش رو هضم کنم. منظورش چی بود
؟
یعنی نقش دوست دخترش را بازی می کنم؟
اومدم حرف بزنم نخواست و گفت: 43
دانلود رمان هم اتاقی اجباری
(58) – پگاه خیلی برام عزیزی دلم نمی خواد
صدمه ببینی. شما فقط
یکی دو ماه نقش دوست دختر من یا جلوی خانواده نامزدم را
بازی می کنید . بعد از رفتن پراستو
به همه گفتم تفاهم نداریم و بس. برای
اینکه یکی شما را در همان خانه نگه دارد
هی، واحد جلوی شما خالی است، حتی مبله هم نیست.
هزار سوال در مغزم می چرخید.
مبله هم هست لطفا اونجا بمون ولی اگه
شبا نمیتونی تنها بخوابی میترسیدی بیای اینجا؟
روی سرم گذاشتم. من
شما را مجبور نمی کنم. تصمیمت را بگیر و
بگو
انگار شوکه شدم
دستانم را
از دستانش بیرون کشیدم و بی صدا
به اتاقم رفتم.
در شرایطی قرار داشتم که می خواستم صحبت کنم اما
به نظر نمی رسید.
در را بستم و به آن تکیه دادم.
داشتم به حرف مهراد فکر می کردم.
من خیلی به او مدیون بودم. خیلی به من کمک کرد
. اما این چه بود؟
ما این کار را می کردیم اما خانواده او به من نمی گفتند
خانواده شما کجا هستند؟ کجا
به تنهایی چه کار می کنی
من می توانستم به او کمک کنم، اما شاید
نه.
نتونستم تا فردا صبر کنم.در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم.
او روی نیمکت با دستهایش دراز کشیده بود.
روی چشمانش،
روی میز نشستم و به آرامی گفتم:
خوابیدی؟
در همان حال گفت:
نه این مبل هم چند تا میخ داره.
تبسمی کردم و گفتم:
اگه خانواده ت در مورد خانواده من سوال کنند چی؟
باید بگم هوم؟ نمیتواند!
دست و چشم خود را گرفت و گفت:
حقیقت اینه که تو میگی تو دانشجوی پزشکی هستی
و شما در اصل مال شمایی خونه ما
ما هممون اونجا نیستیم دو سه برابر بیشتر از مادرم
و ببین میتونی کسی رو بشناسی
دریافت نسخه جدید هماتاقی اجباری
آاتنا … این در زندگی من است … همین!
موهایم را پشت گوشم گذاشتم و گفتم:
چیکار باید بکنم؟ خیلی متاسفم که کمکت میکنم
با صدای بلند خندید و رو به من کرد و گفت:
پس اسمم رو بذار تو گوشیت، هومی ۴۵
با عجله کفشهایم را در آوردم و به دستش زدم.
خندهاش شدیدتر شد!
من خودم داشتم میخندیدم. آخر این پرونده چیه؟
تبدیل شد؟
آهسته از جای برخاستم و به اتاق خود رفتم.
تلفن زنگ زد.
یک برش از روی میز برداشتم و به او دادم.
ممنون
خواهش میکنم
دریافت نسخه جدید هماتاقی اجباری
آکدوم شماره ۶۲چهاردهم
میخواستم وقتی فهمیدم مامانمه از اینجا برم
با سکوتی کوتاه پاسخ بده.
سلام مامان جان حالت خوبه؟ ۴۶
دستی به موهایش کشید و گفت:
. ممنون
ابروها را بالا برد و گفت:
خبر چقدر زود میرسه؟ سرعت آن از بی سی سریعتر است.
باز هم!
خندیدم حتما خبر چین رو شنیدم
با صدائی عصبی گفت:
نه، مادرم، این جک چیه؟ شوخی میکنم؟
من دیدم چی؟
پس از مکثی طولانی با صدای بلند گفت:
دریافت نسخه جدید هماتاقی اجباری
(۶۳)- مامان، بهت گفتم به وحشی زنگ بزن – اسم من چیه؟ –
. به نام تولدم شنا کن من …
نظرت چیه وقتی یکی دیگه رو دوست دارم؟
باید تو رو تو ذهنم وارد کنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
البته که میخوام ببینمش شوخی میکنم؟
با تو؟
دردسر زیادی بود
چشمها خوبن چشمهایم امشب در بیمارستان است، فردا.
امشب در خدمت خواهیم بود!
استرس مرا از پا در میاورد.
خیلی سخت بود! ۴۷
با صدای او به خود آمدم.
صبح بخیر؟
دریافت نسخه جدید هماتاقی اجباری
(۶۴)
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
4 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان همخونه اجباری»
چرا دامه اش بالا نمیاد
بسیاز زیبا بود مرسی از وبسایت دانلود رمان
میشه بفرستید
به به داستان جذابی داشت مرسی از سایت خوبتون