دانلود رمان همخونه استاد

درباره یه پسر مذهبی به نام امیر حافظ و یه دختر شیطون به نام ترمه که به دلایلی مجبور میشن که به عقد صوری هم دربیان و …

دانلود رمان همخونه استاد

ادامه ...

نگاهی دیگر به نشانی درون دستم انداختم و آن را بیرون فرستادم.
در این دنیا هیچ کس به اندازه من بدبخت نبود. فکر کردم وقتی میرم
در دانشگاه راحت خواهم بود و از دستور و منع مشروبات الکلی خبری نخواهد بود. دیر اومدی، زود اومدی
من خانواده ندارم، اما وقتی این آدرس رو بهم میدی و میگی که باید اینجا باشی
که در تهران در خانه افشا مادرم زندگی کنم، همه رویاهای من دود شده
رفته هوا. من جلو در ایستاده بودم و از شانس خوردن گندم چیزی نمانده بود
باعث شد فریاد بکشم، بالاخره انگشتم را به طرف زنگ در حرکت دادم و آن زنگ خورد.
ان را فشار دادم، به در تکیه دادم و منتظر ماندم. در بی هوا باز شد و من درست داخل شدم.
به در تکیه داده بودم و از پشت به شخصی برخوردم … با حالتی عصبی پرسیدم …
دهانم را باز می‌کنم و هفت جد کسی که در را باز کند، پیش رویم خواهد بود.
صدای یکی از دست‌هایش را بلند کرد و مرا محکم نگه داشت.
او آن را انداخت، من با صدای بلند گفتم: هنوز فرصت نیافته بودم ببینم کدوم خری است.
ولی عذر خواهیش باعث شد دست از ناله کردن بردارم و به او نگاه کنم.
آفرین به خالق یک مرد قد بلند با لباس سیاه که تا دکمه تا آخرین دکمه تکمه شده است
پیراهنش را بسته بودند و او در پیراهن خود خفه می‌شد … بالاتر …
وقتی رفتم، وقتی صورتش رو دیدم شوکه شدم خیلی خوب بود موی دماغ
پری داشت اما چشمان درشتش در صورتش رنگ پریده بود … آب …
دهانم را باز کردم و آب دهانم را فرو بردم و خودم را سرزنش کردم: بیا پیش خودت، این بچه احمق.
برادرت داره نگاه میکنه؟ از جام بلند شدم و کت خاکی ام را درآوردم. هی، چرا گوسفند میدی؟ تمام بدنم درد می‌کرد. بدون اینکه سرش
صدایش را بلند کرد و با لحنی آرام گفت:
ببخشید، خانم، شما این‌جا کاری کردید؟ طلب کار پاسخ دادم
با یه جوجه مذهبی چیکار میتونم بکنم؟ آمدم عمه جان.
من مامانم رو توی این خونه می‌بینم دیدم که اندکی لبخند زد،
. خوش اومدین، خانم کشمیر اعضای خانواده خبر داده بودند که دارند می‌آیند.
با حیرت به او خیره شدم و پرسیدم که آیا خانواده موضوع را به شما اطلاع داده‌اند یا نه؟
او به ساختمان ما برگشت و گفت: بیا اتاقت را به تو نشان بده. به طرفش رفتم و بازویش را گرفتم و او به سرعت واکنش نشان داد
خود را عقب کشید و زیر لب گفت:
خدا را شکر که من با صدای بلند خندیدم.
میشه توضیح بدی اینجا چه خبره؟ خاله مامانم کجاست؟ از نفس کشیدن خسته شده
بدون اینکه به من نگاه کند، آن را بیرون آورد و گفت که چند تا مادر در بیمارستان هستند
ماه‌ها تو کما بوده
هستند
با ناباوری بلند شدم، یعنی قرار بود با یکی از دوستان شما باشم
آیا باید در خانه زندگی کنم؟ به مادرم نگویید که من فرستاده میدان نبرد خود هستم
نداشتم؟
به طرف در رفتم و گفتم: من توی این خو نه نمیمونم، میرم خوابگاه.
من برش می‌دارم. او چند قدم برداشت و به من رسید و راه مرا سد کرد.
باید اول به خانواده‌ات به گم که می‌خوای به خوابگاه بری.
پس هر جا که دلت بخواد میتونی بری سکندری خوردم و افتادم روی زمین
آه خدای من! من چه گناهی دارم؟ خو به.
می‌دانستم که اگر اسم مهمانخانه بیاید مادرم قانع خواهد شد که من به دانشگاه خواهم رفت و به آنجا باز خواهم گشت.
به خانه برگشتم و به طرف در رفتم.
از کنار او رد شدم و گفتم که با چمدان‌هایم به عقب دره می‌روم تا آن را بردارم.
گفت متاسفم و رفت. با چمدانی در دست وارد زندان جدیدم شدم
و با اخم از اکددین گذشتم. اون داشت میومد پشت سرم و من
با خودم فکر کردم: چطور پدر و مادرم راضی می‌شوند که من در این خانه زندگی کنم؟
وقتی وارد خانه شدیم، به اطراف نگاه کردم. خانه قدیمی ولی بزرگی بود
از سرسرا بیرون آمد و به طبقه بالا رفت. اون از کنارم رد شد و
و به اتاقی که در انتهای راهرو بود اشاره کرد.
، میتونین چمدونتون رو اونجا بذارین من بیشتر طبقه بالا هستم
از این راه، تو هم می تونی راحت باشی: به او لبخند زدم،
زخمی که من دارم یه بچه مالتاس
سرم را بلند کردم و موهایم را کشیدم و باز کردم. انگشت من و موهای حلقه حلقه
آن‌ها را برداشتم و در هوا تکان دادم و او به من گفت:
او پشتش را به من کرد و من با صدای بلند به نمایش او خندیدم. آن را برداشتم و له کردم
به اتاق او رفتم. یه اتاق ۱۲ متری بود که یه تخت کنار پنجره داشت
گوشه دیوار کمد و میز کوچک … کت خود را در آوردم
روی تخت دراز کشیدم، پنجره را باز کردم و به حیاط نگاه کردم.
منظره بدی نبود و همه درخت‌ها و گل‌هایی را که در باغ بودند می‌دیدی. با دیدن
لبخند زدم، اما با عصبانیت به خودم گفتم که دهانت را ببندم احمق، روی قفسه.
فرقی نمی‌کند چقدر قشنگ هستم، به قفسه برمی گردم … هنوز جلو پنجره بودم که موش هزاره
او را دیدم که به در حیاط رفت و از خانه خارج شد …
خودم را روی تخت انداختم و چشمانم را بستم. خیلی خسته بودم.
دو ساعت خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم هیچ اثری از آن ریش به چشم نمی‌خورد.
با بی اعتنایی مرا دور زد و من یکی یکی اتاق را گشتم تا حمام را پیدا کنم.
در طبقه دوم، جایی که دست شویی نبود، خودم را مجبور کردم که از پله‌ها بالا بروم
اتاق بزرگ در این طبقه بود و من یکی یکی به آن‌ها سر زدم. به اتاق
یک کمد چوبی بزرگ با یک آینه و یک روتختی دست‌دوزی شده
اتاق بعدی پر از کتاب و میزی در وسط اتاق بود
دو اتاق خالی و آخرین اتاق، یک در سیاه داشت. آن را به اتاقی باز کردم
سبک روز بود، یک تختخواب بزرگ و یک میز و یک صندلی کوچک رو به حیاط.
جلوی پنجره
. بریم تو کمد و تموم کنیم روی دیوار چندین قاب نوشته شده بود
دعاهای عربی و اشعار عرفانی نوشته شد. و این روشن بود
… اتاق بیلچه مال کیه
وقتی در را باز کردم، متوجه شدم که در اتاقش حمام هست.
یه سرویس داره
قرار بود چه اتفاقی برای یلو، این اتاق و او برای هر دست شویی و توالت به من بدهد.
نباید حموم رو تو کل خونه جابجا کنم؟ از اتاقش بیرون دویدم و به طرف راهرو رفتم.
بالاخره حمام و توالت را پیدا کردم.
به خاطر موهای بلند من، همیشه وقت زیادی می‌گرفت تا حمام کنم
همیشه به خاطر طرز تفکر مادرم به او توهین می‌کردم،
موهاش باید کوتاه باشه بالاخره با زحمت زیاد خود را از دست حمام خلاص کردم
حوله را پوشیدم و موهایم را روی حوله پشتم گذاشتم تا آب کم شود.
ما روی جاده راه می‌رویم و من طبق معمول آواز می‌خوانم، بعد حمام می‌کنم.
چشمانم را بسته بودم، به دیوار ضربه زدم و دستم را روی بینی گذاشتم و صورتم آسیب دید.
بعد از شنیدن عذرخواهی چشم‌هایم را باز کردم و او را درست جلوی خودم دیدم. دوباره عصبی شده بودم.
طوری با مشت به سینه‌اش زدم که انگار می‌ترسید و عقب کشید،
چرا شما مرده‌اید، چرا به راه من می‌آیید و مرا ناقص می‌کنید؟ قصد
میخوای منو اینجا بکشی؟ من داشتم حرف می‌زدم و اون اصلا شبیه هیچ چی نبود
او نمی‌توانست بشنود و سرش چنان خمیده بود که من از گردنش می‌ترسیدم
بدون اینکه به من نگاه کند، با همان سر گفت: اگر می‌توانی، آن را بشکن …
تو خونه، حواست به رفتار و لباسات باشه بلند خندیدم و گفتم
خدایا، چرا مردی؟ دیدن موهایم برای آن دنیا هیزم است،
باه‌اش وقت میگذرونی؟ تو کدوم مرحله هستی؟
دستش مشت شد و من دیدم که عرق سردی از پیشانی‌اش سرازیر شد و به زمین افتاد و در اتاقش را بدون یک کلمه حرف باز کرد و داخل شد …
آری من برای روح مهربان و پاک خود دعا کردم و به آخرین طبقه رسیدم
می‌خواست به خانوادم بگه که نمیتونه با من بیاد خونه تا من از شرش خلاص بشم
می‌توانم به خوابگاه بروم.
به اتاقم رفتم و چمدانم را روی تخت خالی کردم. اول از همه یه تی‌شرت و شلوار
من ورزش کردم و لباس پوشیدم و شروع کردم به کندن لباس‌هایم.
کمد … وقتی کارم تموم شد به این فکر کردم که چرا مادرم هنوز اینو برام داره
مرا صدا نزنید؟
به طرف کیفم رفتم تا تلفنم را پیدا کنم که کسی در زد. بیا
من به شما گفتم که آقای شیخ در جلوی در ایستاده بود و وقتی مرا دید چشمانش گشاد شدند.
بسته شد.
تلفن بدون محافظ خانه به طرف من برگشت.
یه خانواده هست … به نظر میاد تلفنت خاموشه
به سرعت تلفن را از دستش گرفتم و آن را به صورتش زدم و آن را بستم. کاملا از طرف
من این جور آدم‌ها را دوست نداشتم و دلیلی هم نداشتم.
سلام
! سلام، ابراز علاقه تو کجا هستی دختری که من از ظهر تا حالا هزار بار اسمش رو گذاشتم نقاب جمع
ولی انگار نه انگار که تو نگفتی من دارم از نگرانی می‌میرم.
: وقتی حرفش تموم شد، گفتم “. مامان، یه نفس عمیق بکش، بعد دیگه حرف نزن ”
توی چه کاری مهارت داری؟
نمی‌دانستم که گوشیم خاموش شده و حتی آن را از کیفم بیرون نیاوردم.
بودم الان بیدار شدم
دختر من حالت خوبه؟
“من خودم رو روی تخت انداختم و گفتم” حال مادرم چطوره؟ من و تو
مثل چی؟ دیگه کجا هست؟
آیا یک شیخ “رایال” روی من نشسته که من رو دیوونه کنه؟ مادرم خندید و گفت:
فکر کردی الکی تو رو به تهران فرستاد؟
من تو رو به دست مردی دادم که قسم می‌خورم امیر هز قابل‌اعتماد است،
من بهت اعتماد کردم البته، تا وقتی که حال خاله بهتر بشه
برگرد خو نه.
با عصبانیت گفتم: – خدایا، اگه می‌دونستم این شکلیه، الان مرده بودم، اما دست و پام رو از دست نمی‌دادم. موهام باز بود و او برگشت تا به من بگه مراقب باشم.
… پوششت باش چطور می تونم اینجا تحملش کنم؟
نه، ابرو بالا نیندازید، نگذارید بگویند فاطمه دختر اوست و به دنیا نیامد،
گفتم گیج شدم، یعنی من یه ترشی دارم که بتونم یه بار خوب داشته باشم؟ مادرم، تو منی
میدونی چرا تو رو به این جهنم فرستادیم؟
باشه باشه من چیزی نمی گم دختر خوبی باش و زیاد نق نزن
نه، آنجا نرو، جای امنی است، خیالم آسوده است. باید همین الان تمومش کنم
او فقط آن را قطع کرد و رفت و این طور نیست که من یک انسان باشم … چند بار …
من و حرص و طمع خودم را روی تخت انداختم که در اتاق به سرعت باز شد و مرتیک
او هراسان به اتاق آمد و همین که مرا روی تخت دید به سرعت پشت به من کرد.
متاسفم، به نظر بد میومد … فکر کردم یه اتفاقی برات افتاده
با حالتی عصبی به سمتش رفتم و تلفن روی سینه‌اش را که عکس‌العمل نشان می‌داد فشار دادم.
آن را نشان داد و به سرعت آن را گرفت.بروبابایی گفتم و از كنارش گذشتم. اینجا چیزی هم برای خوردن پیدا میشد؟؟ به اشپزخونه که رفتم توی یخچال چیزی درست و حسابی نبود روی صندلی نشستم و بی حال سرم و روی میز گذاشتم. طوری نشسته بودم که ورودی اشپزخونه درست توی دیدم بود. کمی که گذشت با قدمایی اهسته وارد اشپزخونه شد . به سمتم داشت می اومد و حتی من سرم و بلند نكردم. دستش و از پشتش بیرون آورد و به شال سفید رنگ به طرفم گرفت اگه میشه اینو سرتون کنین تا منم بتونم راحت باشم. از تعجب داشتم شاخ در می اوردم. از جام بلند شدم و روبروش ایستادم و
شال و از دستش گرفتم و بر و بر کمی نگاهش کردم و بعد بالا بردم و دور
گردنش انداختم که هراسون خودش و عقب کشید و بالاخره بهم نگاه کرد ببین جناب من اینطوری راحتم و برای راحتيه شما کاری نمیکنم. پنکه شما اختیار چشماتونو نداری به من ربط نداره که بخاطر هرز پریدن چشاتون بخوام شال سر کنم. اگه سخته تحمل کردن من با این عقاید همین الان میتونی زنگ بزنی و به مادرم بگی۔ سرش و پاsن انداخت و شال و روی صندلی گذاشت. من اشپزی بلد نیستم وهر روز غذا سفارش میدم هر چی که میخواین میتونی بگی بگم بیارن. روی صندلی نشستم و بیشتر موهام و پریشونکردم و تاب دادم من پیتزا میخورم.. کمی مکث کرد و گفت جایی که سفارش میدم فست فود نداره میتونی غذا | سفارش بدی. كلافه
بلند شدم و لیوان و پر از آب یخ کردم و به نفس سر کشیدم که باز به حرف اومد
بعد از حمام کرد آب یخ خیلی مضره نباید بخورید. 12:01
8
چپ چپ نگاهش کردم و اون سکوت کرده به کف اشپزخونه خیره بود. با تمسخر گفتم والا من نگران گردنتم تا من اینجام گردنت از کار نیفته باید نذری چیزی بدی. رنگ لبخند و روی صورتش دیدم و اون به تلفن اشاره کرد. از کنارش گذشتم و گفتم برا منم جوجه کباب بگیر… به اتاقم رفتم و گوشیمو توی شارژ زدم و روشنش کردم.. با دیدن سیل تماسا و پیاما پوفی گفتم شروع کردم به چک کردنشون. با دیدن اسم رویا غمگین رویتخت دراز کشیدم و شماره شو گرفتم بعد چند بوق صدای بشاشش توی گوشم نشست سلام ترمه خانم چه عجب تحویل گرفتی. بابا هزار بار زنگ زدم خاموش بودی چرا؟ کلافه جواب دادم سلام خوبی؟ متعجب گفت چیشده دختر چرا پنچری؟ چشمام و بستم و گفتم کاش منم مثل تو توی یزد قبول میشدم تا با تو باشم اینا از جهنمم بدتره رویا. چرا دیونه ناسلامتی رفتی تهران اونجا میتونی بدون گیردادن خانواده ات خوش بگذرونی… دلت خوشه بابا اینجا از این خبرا نیست. یادته گفتم هنوز باورم نمیشه مامان اجازه داده برم تهران؟ نگو من و به راست فرستاده حوزه . اخ دارم دیونه میشم رویا به دادم برس درست و حسابی حرف بزن دختر منکه نمیفهمم چی میگی تو. سرجام نشستم و بالشت و بغل کردم. اومد خونه عمه مامانم ولی عمه خانم نیست بیمارستانه ولی پسر نره غولش به جاش تو این خونس و من قراره با اون هم خونه بشم. رویا که ماتش برده بود یک هویی منفجر شد و سوالاتشو بدون وقفه شلیک کرد 12:019
وایی درست مثل فیلم و رمانا؟ پسره چند سالشه؟ خوشگله؟ وای نمیری ترمه که چقدر تو خوشناسی احمقی نثارش کردم اخه دیونه اصلا گوش میدی؟ این پسره درست مثل درویشا میمونه ریش و سیبیل پر داره سرش همش پاsنه حتی بهم نگاهم نمیکنه. گوشه لباسم به لباسش گیر میکنه صدبار استغفار میکنه. پاشده برا من شال اورده میگه سرت کن تا راحت باشم . گفتم من به گور عمه ات خندیدم که این و سر کنم مگه اومدم حوزه خواهران؟ | رویا که پشت خط از خنده روده بر شده بود و از شدت خنده نمیتونست حرفش و بزنه با زحمت گفت وای خدا باورم نمیشه بگو چطوری خانواده ات راضی شدن بفرستنت… چقدر دیدنی هستى الان ترمه میدونم کارد بزنی خونت درنمیاد. بیشعور نخند من دارم حرص میخورم تو میخندی اخه؟ من این بچه مذهبی رو پوزه شو به خاک میزنم حالا ببین کی بهت گفتم کاری میکنم به مامان اینا بگه نمیتونه باهان هم خونه | بمونه..بعد میرم خوابگاه…من که میگم نمیتونی این مادر تو بی گدار به آب نمیزنه حتما از صبر طرف
مطمئن بوده که زلزله ای مثل تورو فرستاده اونجا. تا رسیدن غذا با رویا فک زدیم و بالاخره جناب عقیده تقه ای به در زد و خبر رسیدن غذا رو داد. خداحافظی کردم و خیلی زود خودم و به غذا رسوندم چون داشتم از گرسنگی تلف میشم.. غذاشو توی سینی گذاشته بود بی صدا از کنارم گذشت و به طبقه ی بالا رفت و من با خیال راحتتری شروع کردم به خوردن غذا فردا اولین روز دانشگاهم بود و من خوشحال بودم قراره از این خونه بیرون برم. 12:03
10
موهای فرم و به زور زیر مقنعه جا دادم و جلوی موهام کمی روی پیشونیم ریختم بدجوری بهم می اومد و میخواستم توی اولین روز خوب به نظر

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.