درباره دختری که به اجبار با مردی مغرور ازدواج میکنه که اون مرد حسی به اون نداره تا اینکه …
دانلود رمان همسر اجباری
- بدون دیدگاه
- 772 بازدید
- نویسنده : مه گل
- دسته : اجباری , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 1086
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مه گل
- دسته : اجباری , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 1086
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان همسر اجباری
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان همسر اجباری
ادامه ...
چایی را خوردم و بقیه اش را خوردم.
آنا، عجله کن، لعنتی، شیشه شکست. اگه کم بخوری میشکنه!!
.- مثل اینکه داری میراث پدرت رو میخوری روان، من برمیگردم. شما فقط در ترم دوم خود هستید
همان ترم به عنوان پدر و مادر رفتار
من می توانم آن را انجام دهم.
بیدار شدم رفتم تو اتاقت و سریع آماده شدم…قبل از اینکه بخوام برم خونه.
او خانه ام را گرفت
یک کاسه پر از شکلات باز بود.
– آنا که مرگ تو را فرا می گیرد، انشاءالله آرام می گیرم.
– اومدم اومدم ماشین نداشتم دوست دارم و خونه هستم
داشتم میرفتم دختر و دوست خوب
اسمش زهرا است. او تمام تورا را به من داد و تا رسیدن من ناله کرد.
با همه رفتم کلاس
جمع بود و حرف می زدند و می خندیدند
سلام عزیزم چه خبر؟ !!
– نه، آخر هفته تولد خوبی است. همه دعوت شده اند. الان بچه دارن
با این اجراها مرا مسخره می کردند!
زیوا: نه اصلا برام مهم نیست.
زیوا مجرد بود و در خانواده ای ثروتمند با تمام امکانات زندگی می کرد
تمام صورتم مرتب است
بود. از نظر زیبایی خوب بود اما همه چیز در مورد آرایش و اکشن بود. همیشه مهمون
همه دعوت شده بودند
در کلاس ما 28 نفر هستیم و یک سال گذشته با هم بودیم
خیلی دوستانه البته
من با پسرا گرم نشدم چون به خدا قول دادم دوست پسر یا اینجور چیزا پیدا نکنم
خداوند به من شوهری با چشم و دل پاک بدهد
شاید خیلی زیاد بود اما بعد از آن…
کلاس امروز 3 ساعت بود. در راه خانه بودم. فقط دوشنبه ها و فقط هنگام خواب
در دانشگاه آچه کلاس ها فقط از ساعت 8:00 تا 10:00 برگزار می شد.
مدتی به خانه نرفتم و دلم برای گذراندن وقت با خانواده تنگ شده بود.
من اصالتا کرمانشاهی هستم
خانواده من چهار نفر هستند مادرم، پدرم و منا آجی نظام که از من بزرگتر است.
حالا شوهرش
ساکن تهران خیلی پیش اقوام خونشون میرفتم ولی من و دوستم خونه بودیم که زیاد نرفتیم.
ما… زنگ زدم.
آخر هفته، پنجشنبه شب، تولد 1 سالگی پدرم
رفت و به او و زهرا هم گفتم.
میعاد موافقت کرد. در نهایت اگر من نروم زهرا جنایت می کند و تنها می ماند.
او نرفت از طرفی گفت زیباست
این وحشیانه و بیهوده است. آیا می خواهیم آن را بخوریم؟ اوه نگران نباش
– آنا، بیچاره چرا فکر می کنی؟ یا خودش میاد یا اسمش!
زهرا دیوانه بود، برای همین همیشه به او می گفتم
کال
–
کل دیوانه (به سوپرمارکت می رود)
ما چیزی نداریم پس باید نان خشک و آب بخوریم.
دیوونه، بهت نشون میدم بیا بریم خونه خانم ها
کال
–
– باشه عزیزم بریم حالت چطوره؟
– آنا احساس خفگی و بیماری کرد.
– هه من دیگه جوجه میشم.
– آنا، عشق من
– نظرت در مورد زیبایی چیه به نظر من خیلی خوشگله؟
– نامزد من به طور اتفاقی دنبال یک فرد مجرد می گردد.
– مارز از شوخی: گذشته زیباست؟
– خوب، به لطف کار جگر.
– به نظر شما چرا آریا اینقدر باهوش و زیباست و البته پول هم دارد؟
من چیز بدی نمی بینم
-خب عالیه هم مثل خودش فکر میکنه شاید مثل روشن فکر میکنه!
– هیچ پسری نیست که دوست نداشته باشد نامزدش با او اینطور رفتار کند با همه پسرها دوست شو
او آن را دوست ندارد
– چی بگم به خدا قسم برام مهم نیست باهاشون چیکار کنیم.
(دوست عزیز لطفا به من بگویید که آریا هم مثل ما دانشجوی حقوق بود. یک ترم قبل از ما
ترم دوم بودیم
این پایان بود. او در اطراف آریا بسیار زیبا بود
او بر آریا غلبه کرد. حالا آریا رفته است، همانطور که از کلمات زیبایش پیداست
وی پس از پایان تحصیلات خود به همراه پدرش تجارتی را آغاز کرد. پسر
این نشان داد که خانواده خوبی دارید.
– اوه آنا کجا مردی دیگه؟
-نمی دونم امروز همه چی تو ذهنم هست لطفا منو ببخش عشقم.
– من کارت ندارم، پول زیادی ندارم. لطفا کارت خود را به من بدهید.
– حالا، این رمز عبور برای محافظت از عشق من است. حالا بیا پایین، در این فست فود چیزی بخور و بیا بریم کتابخانه.
بدون معطلی قبول کردم و باهاش رفتم…
…
با رسیدن به خانه، لباسهایم را درآوردم و روی تخت افتادم – بالاخره کمی خوابیدم و امشب با شما غذا میخورم.
– باشه عشقم
من هم چشمانم را بستم
بعد از چند دقیقه خوابم برد.
…
ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدم، اول شام خوردم، سپس نماز خواندم.
زهرا قطعا آدم جدیدی بود.
خواب بود پس بیدارش نکردم.
در رختخواب دراز می کشم و به آهنگ گوش می دهم
من گوش دادم و به عکس های خانوادگی نگاه کردم
…
ساعت 6:30 بیدار شدم و رفتم دستشویی.
و زهرا را بیدار کرد
رفتیم دانشگاه اوه، اوه، چه زیبا بود کاری که او انجام داد. زیبا بود
تلفنش در حال صحبت است
هیچی نتونستم بفهمم من رفتم کلاس و زهرا هم رفت تا ماشینش را در پارکینگ پنجی پارک کند.
زمان آن فرا رسیده است
-نماد چرا نیومدی؟
ببخشید فکر کردم میای مهتاب اومد جلوی ما نشست و سلام کرد.
وقتی جواب دادیم زهرا رو به ما کرد.
– بچه های خوشگل تو پارکینگ با عزیزانشون حرف میزدن، ندیدی؟
راستی برای آریا گفتند!!
متاسفم، شما نمی دانید چگونه با ما رفتار کنید. داشت بهت میگفت
س
چه نقشه انحرافی
گفت من دختر را تسخیر خواهم کرد. واقعا نمیفهمم چرا آریا عاشقش شد! ?
– خون را لکه نزن، بنشین.
متاب تا آن لحظه سکوت کرد. گفت: بچه ها شما هم مثل من هستید.
فکر کردی زیبا بود
او خودش را به صورت آریا درآورد. نه، این حرف ها متعلق به یکی از دخترها بود.
او به همراه جیبا راج پرسید.
خرابش کند مهم نیست، این آریا است که زیبایی بی حد و حصر را دوست دارد
زیبا شد. من و زهرا با هم هستیم
گفتم آره عشقم اولش قشنگ بود ولی حجابش بهتر بود.
نپر، من او را دوست دارم
بعد از رفتن آریا خوشگل شد اما آریا اون طرفی که تو دانشگاه داشت رو نداشت.
او هم نتوانست آن را کنترل کند
هیچ کس دیگری فکر نمی کرد او زیبا است.
او فقط قسمت زیبا را دزدید
با اینکه هر چند هفته یک بار آریا را می بیند، به خودش خوش می گذرد.
من در آن کلمات فکر می کنم
حالا زهرا می خواهد علیا را بپیچاند.
من: وای بچه ها زندگی قشنگه و آریا خیلی نازه! ! از نبودنم بسه
دستی به گردنم زد و گفت حالا برای من آدم شده است. بابا من از این دختر خوشم نمیاد
من کنجکاو بودم که در پایان عاشق کیست.
استاد آمد و من دیگر صحبت نکردم، چند بار آن کلاس را تدریس کرد
ما بیشتر بودیم
ساعت 6 رفتیم خونه…
خیلی خسته بودم که بخوابم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر