درباره داستان خیالی که در هیچ کجا نیست , کاراکترا میتونن وجود داشته باشن یا اصلا نباشن و …
دانلود رمان وسوسه
- بدون دیدگاه
- 4,356 بازدید
- نویسنده : نیلا
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 281
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نیلا
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 281
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان وسوسه
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان وسوسه
ادامه ...
نوشته: نیلا که اومد…کسی بهش صندلی نداد…آهسته رفت و نشست…کسی حواسش بهش نبود…دلم
یه جورایی براش سوخت…
نمیدونستم دلیل این همه دل درد و ترحم… فقط می خواستم باهاش همدردی کنم. ….
خوش شانس بود که میوه و شیرینی روی میزش بود…وگرنه کی براش میخرید
…هر چند دقیقه نگاهش میکردم…سرش پایین بود…گاهی به در و دیوار نگاه میکرد. تنوع …
اصلا خجالتی نبود … حوصله اش سر رفته بود … سر و صدای بچه ها که از کوچه می آمدند خبر آمدن عروس و داماد را می داد … سریع من
پرده رو روی سرم چیدم و با عجله دویدم سمت در حیاط.. نفهمیدم کفش کی رو پا گذاشتم.. تازه فهمیدم پاشنه
اش از دهن بازم بزرگتره… داشت میخندید.. خانم
حیاط پشتی رفت … خوب فهمید که چه می گوید. دارن میخونن… موندم دلیل اومدنش چی بود… داشت خودش و بقیه رو عذاب میداد…
خانم جون که یه دقیقه نتونست اسپند رو از دستش بیرون کنه…او هم اومد دم در. با صدای بلند برای شنیدن
خانم جون – با چشمانی که همه ناتوان و بی ابرو هستند …
همه فهمیدند که او از کی صحبت می کند … پس نیازی به دنبال طرف دیگر نبود … بیچاره الان بود قرمز… بلند شد و رفت پیش
خدا… مهناز… کاش اصلا سالن نمی رفت… از پیر کفترا بدتر شده بود..
پسر بیچاره… قانون … امشب به جای اینکه به حجله برود و از زمین و زمان شکایت کند …. باید مستقیم به جهنم برود و پس بدهد …
این دختر از اول من را رها نکرد … چطور؟ این گیاه را خودش صید کرده است…البته لازم نیست بگوید… بدیهی است که
پدرم کامیون پول دارد… پسر هر وقت بزرگ می شود
با سلام و صلوات به خواستگاری عروس می آید تا روی صندلی او بنشیند… محسن داماد خوشبخت است. انگار تازه از اسارت رها شده
دست عروسش را به مادرش داد… به سمت مردها پرواز کرد…
فرزندت دیگر دلش برای مجردی اش تنگ شده است…
کم کم همه به جای خود برگشتند. .. دوباره دنبالش گشتم… نبود… خانم جون چند بار زنگ زد… اما من
یه نگاه از این طرف… یه نگاه اونجا… هیچکس حواسش به من نبود…
تو باغ نبودم.
یعنی تو باغ خانوم نبودم جای شما خالیه… تو دیوار باغ همسایه مون بودم… که اون هم ازش خبر نداشت… برای جلب
توجه من همون چادر سفید گل مغولی رو پوشیده ام… .که از چهار فرسنگ فریاد زد مال دختر نرجس خاتونه…
از کنار آقایان رد شدم…
البته چه رد شد… آقایان کاملاً بودند. متملق و چشمانشان از زیبایی دختر کوچک حاج عباس روشن شد… تا اینجا. خیلی خاک ریخته بودم…
بویش فقط فردای عروسی مشهود بود… که مهمان فصل عروسی بودم
آب از سرم رد شده بود.. حالا چه باید . چند تا باید… فکر کنم باید به چند کیلو رسیده باشه…
اما خدا را شکر آنقدر باهوش بود… از سمتی برو که هیچ کس نفهمد که دارم به حیاط پشتی
کایماکی می روم بدون اینکه او بداند، از پشت یک ستون آجری شروع به تماشای او کردم…
گوشه باغ نشسته بود و گریه می کرد.
خشک و بی روح به باغ خیره شده بود . یه جورایی از قیافه اش خوشم میاد…
همیشه خونسرد و خونسرد بود… مادرم یعنی همون مادربزرگ… مادربزرگم… بعضی وقتا ازش حرف میزد… میگفت
خیلی پسر متولد و سخاوتمندی بود. … همیشه می خندید و بیشتر عروسی ها در سالن اجتماعات بود… خدا از خطاهایش بگذرد… الان هم هر چه می کشد حقش است
…. بیشتر می کشد …. به طوری که … دل همه خنک میشه..
در دلم گفتم حتما قبر بابا است. که تا آخر عمر عذاب خواهد کشید… کیست که… فقط بگذار دل مردم خنک شود
….دست دراز کرده بود..من از اولش هیچی نمیدونستم….یعنی از وقتی که یادمه…همه ازش بد میگفتن…. من
سن او را نمی دانستم و او 29،28،27 سال بود، چه می دانم…. همین دفعه بود.. از خونه بیرونش کردند…
این عروسی به زور بود.. کبری خانم… مادرش ازش خواسته بود که بیاد… خب باید بیاد هر چی باشه
.
چشمانش در آن تاریکی دیده نمی شد… می دیدم چقدر با من فرق دارد…
اما خجالتی است.. من از قیافه اش خوشم می آید.. نه تنها من.. بیشتر دخترهای محلی او را دوست دارند.. همه از قیافه اش… اما هیچکس جرأت نمی کرد
جلوی کسی این حرف را بزند… .. حتی ذکر نام او در آن محله گناه بزرگی به شمار می رفت،
همه او را به عنوان فردی بی شرم می شناختند
.
حکمت خدا بذار برم…یکی اخلاقش خوبه کار داره درس خونده….نه نمیذاره. ..بدون استعداد…. اما این چیه
؟… جوری رفتار میکرد که استغفیرالله دلش میخواد نگاهش کنه…
همیشه خوب میگفت… ده میگفت. بار استغفیرالله و برای من بفرست… برای یک فنجان چای داغ… که
نخود سیاه خودم
در خانه است. امو از اون خونه قدیمی بود…
سن من هیچی نبود 18 سال…درسته 18 سالگی غیر ممکنه…تو خانواده ما رسم بود…یعنی تو فامیل…در محل…دختر باید زود ازدواج کن…مخصوصا اگه باباش پولدار باشه که بدتر… لاله 15سالگی ازدواج کرد
هر غلطی کرد… کرد…اشکال نداره.. . چرا؟ ….چون پسره….
. و رفت تو خونه زندگیش… الان دو تا دختر داره…
این دوتا و روجکم وقتی تو خونمونه… ببینیم چه جور آتیشی میزنن…
ولی آقا جون اصلا به بچه هاش جایی نمیده… فقط به خاطر اینکه پسر نیستن.
تو خانواده ما همه پسر دوست دارن… آره پسر باعث ابروی خانواده میشه… تداوم نسل در حال مرگ باعث افتخار خانواده میشه
…
دختر بازی.. مهمانی.. سیگار… این طراوت است.. چرا؟… چون پسره..
اما دختر… چرا باید بیشتر از دیپلم درس بخونی.. آخرش پیر میشی… پس پول زیادی خرج میکنی برو درس بخون…
چی؟ یک اشتباه دختر فلای رفت دانشگاه… به خدا آخر روز است..
وای اگر دختری با پسری در محل دیده می شد.. تا فردا صبح، یا دختر یا پسره میمیره… مهم نیست پشت سرشون چی میگفتن… اون
هنوز نشسته بود… صدای کف زدن. و صدای پای مهمانان به راحتی شنیده می شد
، اما او چیزی نشنید… شخصی از جایش بلند شد.
در حالی که پشتش را به دیوار آجری تکیه داده بود روی زمین نشست و سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روی لب هایش گذاشت.
شروع کرد به دنبال کبریت یا فندک.. اما انگار پیداش نمی کند…
دستش برای لحظه ای از حرکت ایستاد… با ناراحتی چشمانش را بست و سیگار را از روی لبش برداشت… او
دستش را مشت کرد و به سمت باغ پرت کرد
… هنوز خیره شده بود، در جام ایستاده بودم و نگاهش می کردم. ..
دو دستم روی ستون بود و بهش چسبیده بودم…
می خواستم دستم را تکان دهم تا راحت تر ببینمش… دستم را بلند کردم که به چیزی برخورد کرد و صدای بلندی
کنار گوشم پیچید… چشمانم گرد شد. تبدیل شد….
و در حالی که لبم را گاز می گرفتم به ظرفی که زیر پایم افتاد نگاه کردم..-از کجا پیداش کردی..
با ترس به ستون نگاه کردم… کوزه را با طناب از ستون آویزان کردند. میخ ….
حالا داشتم به شیشه شکسته نگاه میکردم … همه شیره داخل شیشه ریخته بود زمین
… سریع نشستم و شروع کردم به جمع کردن تکه های شکسته …
– دیگه کی اینو گذاشت اینجا؟ جایی بهتر از اینجا نبود…
داشتم با دستام همه آب میوه های ریخته شده رو جمع میکردم… دستام چسبیده بود… حس میکردم چشمام داره میخارونه…
در حالی که غرغر میکردم و تکه های شکسته رو جمع میکردم… دستم رو دراز کردم تا ببینم… یه کم چشمامو چرخوندم دیدم چندتا تیکه دیگه
افتادن جلو…
نشستم رفتم سمت اون تیکه ها…چون نشسته بودم و جلو میرفتم چادر از سرم کشیده شد و افتاد زمین
. …
کلا فراموشش کردم. من اینجا چه کار می کردم؟
به آخرین قطعه رسیدم.
سرمو با دستای آبدار و دماغی که حتما پر از شیره بود بلند کردم…
دست راستش رو توی جیب شلوارش گذاشته بود و منو نگاه میکرد… تیکه های شکسته رو تو دستم داشتم.. داشتم خیره به او
یه جوری از جام پریدم…
زبونم بند بود…
– اس اس سلام
آبمیوه از بین می چکید. تکه های شکسته و تمام لباس هایم را خیس کرده بود…
با ترس و چشمای گشاد شده بهش خیره شده بودم…و عالی بود. آرامش داشت به این خلقت عجیب خدا نگاه می کرد…
تازه یادم افتاد که من و کی نباید اینجا باشم.. تیکه ها رو گم کردم…. که با صدای شدید افتادن روی زمین و افتادن از دهنم پرید.
با
ترس و لرز تکه تکه شد
– ببخشید و با تمام قدرت دویدم سمت راهرویی که ازش اومدم… وسط راهرو یادم افتاد که چادرم سرم نیست… برگشتم سمت راهرو. چادرم
را بگیر… دوباره که دیدمش.. چادر دستش بود…
– فردا شب میرم سر قبر. میدونم میدونم…
بدون توجه به قیافه اش… چادر را از دستش گرفتم و به سمت راهرو دویدم.
– نه خدایا، تو هم می خواهی با من مودب رفتار کنی…
اینجوری نتونستم برم عروسی… پرده رو روی سرم کشیدم و قبل از اینکه دیده بشم از در حیاط زدم بیرون و دویدم سمت خونه مون تا لباسامو عوض کنم
. تمام راه را دویده بودم و نفس نفس می زدم.. رسیدم به در خونمون….
حتی کلید ندارم…
این یکی از مزیت های دختر بودن بود… یه دختر به عنوان کلید…
میدونستم هیچکس خونه نیست، چند بار در زدم تا معجزه بشه و در باز بشه. اما دریغ نکن یه ژست کوچولو بزنی
دو طرف کوچه رو نگاه کردم هیچکس نبود.. خوشبختانه همه رفته بودن جشن عروسی دختر حاج فتاح… آدمای کوچه کمتر.
دیده می شد
– هدیجون چاره ای نداری … این اولین قدم برای محافظت از ابروهای دخترا است … چادر را دور کمرم جمع کردم و محکم بستم … دستهای چسبناکم را روی دیوار گذاشتم تا در بیایند. کمی کثیف … حداقل اینقدر چسبناک نیست
. من موفق بودم از در فاصله گرفتم.. دستانم را مالیدم..
در ما از آن درهای بزرگ بود… همیشه مرا یاد دروازه کاروانسراها می انداخت.. البته نه به این بزرگی اما گذاشتم
. بر خلاف من.. سلیقه آقا جون بود..
. کف دستم روی دستگیره بزرگ در و برجستگی های تزئینی را با دستم گرفتم و خودم را بالا کشیدم… حالا
بین زمین و هوا بودم…
دوباره به دو طرف کوچه نگاه کردم، کسی نبود. نفسی کشیدم و دوباره رفتم بالا…. به لبه دیوار رسیدم… نفسم تنگ شده بود…
پاهایم کنار خیابان و نیمی از بدنم کنار حیاط است.
تو نرفتی
– یا قمر بنی هاشم… این صدای کیه؟… خم شده بود و می لرزید… برگشتم ببینم کیه…
دلم تو دهنم بود (.. نه.. مرگ مادرت برو از اینجا)…
حالا پایت را بالا بیاور، متوجه می شوی
این بار اولم نبود.. .که این کارو میکردم…ولی اولین بار بود که کار اشتباهی میکردم….هروقت
با الهه یواشکی به بازار میرفتیم اینجوری بود….دزدانه از در رد میشدم. و از درخت توت حیاط برای رسیدن به اتاقم استفاده کن… خانم جون چندین بار مچ دستم را گرفته بود. حالا پایت را بگذار بالا، تو
دلم ، مرسی نه اینکه حال و حوصله ندارم، باید پامو بکشم بالا. … حواسم به همین اشتباهه …. ولی چادر رو محکم بسته بودم ….نمیتونستم پامو تکون بدم ….هی پام داره میفته وسط جاده.. من
نمیتونه جلوی صورتم بارون میاد ….
کمی تلاش کن…
بارها… اما شانس آوردم که به آقا جون چیزی نگفت…
برگشتم و نگاهش کردم…
به دو طرف خیابون نگاه کرد… کتش را درآورد و پرتش کرد. داخل حیاط… مثل من از در بالا رفت و خودش را کشید بالا…
خیلی راحت به لبه دیوار رسید… ما که جا خوردیم…
در را از تو گرفت؟
پرید تو حیاط…
برگرد پیش من
نردبانت کجاست؟
با دست به گوشه حیاط اشاره کردم… سریع نردبان رو آورد…
به دیوار تکیه داد و خودش اومد بالا… میتونی خودت رو بکشی بالا…؟
سرمو تکون دادم..
حرص خوردم…
.- می تونستم بفهمم چند وقته این کارو می کردم…
پس منو ببخش چاره ای جز این ندارم…
فکر کردم میخواد بازوهام رو بگیره جیغ
زدم…
نههههههههههههههههههههههههههه
تو نمی تونی به عنوان یه آدم خصوصی بهم دست بزنی..
یه لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد.. اما من…
ادامه ندادم… بعد از یه مکث کوتاه
می خوای تا صبح اینجا بمونی؟
-درست صحبت کن
نفسش رو بیرون داد.. خوب چیکار کنم؟
-نمیدونم…
نمیدونی چرا
ازم نمیخوای کارمو انجام بدم… -هر کاری میخوای بکن…ولی دستم نزن…
میدونی چی میشه اگر کسی از اینجا رد شد …
– گفتم فقط به من دست نزن ….
خیلی خب من میرم تو هر کاری میخوای بکن… رفت پایین کتش رو از روی زمین برداشت و کمی تکونش داد. رفت سمت در
– کجا؟
کلافه سرشو برگردوند سمت من
چیه….کمک نمیخوای….نمیذاری برم…؟
-کی نگذاشت برم… برو… من خودم تحویل میگیرم
تو خیلی درازی ….
زبونمو بهش در آوردم. و به تمسخر.
-بگو ماشاالله
با تاسف سرش رو تکون داد و به سمت در حرکت کرد.
بدشانس بودم اگه تسلیم میشد و میرفت.. کافی بود یکی منو تو این وضعیت ببینه… مجبور شدم بهش زنگ بزنم – هی اینجا چیکار کنم..خسته
شدم…سرشو بلند کرد
نه فقط زبانت درازه… . خیلی بی ادبانه جوابش را ندادم
.. من دختر بی ادبی نبودم .. اما برای اینجا بودنش ارزشی قائل نبودم … فقط
به خاطر حرف های دیگران کمی نگاه می کرد … معلوم بود که می خندد و
پرت می کند . کتش روی سکوی کنار در… و از نردبان بالا رفت… هیچکس از کنار خیابان متوجه حضور او نشد.. چون به اندازه کافی بلند نشده بود،
شاخه درخت توتو را به سمتش کشید. من..
سعی کن اینو بگیری و خودت رو بکشی بالا…
واقعا انرژی تو بدنم نمانده بود… دستمو دراز کردم…
سر شاخه رو گرفتم. … نمی دونم چرا اینقدر خسته بودم …
سعی کردم خودم را بکشم بالا… اما پاهایم آویزان بود و نمی توانستم تکان بخورم…
در آخرین لحظه دست دیگرم را بلند کردم تا شاخه را بگیرم اما… که یکی از دستانم از آن جدا شد. شاخه و تنم به طرف کوچه کشیده شد… تنها
کلمه ای که در آن موقع از گلوی طلایی ام بیرون می آمد این بود
– یا جده سادات …. به من رحم کن
سریع خود را بالا کشید و بازوهام رو گرفت ….
– خدایا نذار زمین بخورم.
عرق سردی که روی پیشانی ام نشست… خبر از رنجی بود که می کشیدم…
آن بیچاره از من بدتر است… او هم می خواست دیده نشود و مرا نگه دارد… تمام صورتش. قرمز بود
سعی کرد کمی بالاتر بیاید.. وقتی من را پایین کشیدند،
داد زدم
– دیوونه نباش الان دارم می افتم کف خیابون. او
بست و با تمام قدرت منو کشید سمت خودش.. چشمام بسته بود… اولین بار بود که یه مرد مجرد دستم میزد…
قلبم داشت رکورد میزد
(شماره رو باید ثبت کنم از ضربان قلبم در کتاب رکوردهای گینس…)
به محض اینکه منو کشیدی بالا، تونستم پاهایم را روی دیوار بگذارم و راحت خودم را جابجا کنم.. سرم
پایین
بود.. شد…
و اون پایین رفت من اروم پایین رفتم…
از خجالت سرخ شده بودم…نقاب رو از دور کمرم باز کردم…و آوردم بالا تا سرم رو بپوشونم…
به سمتش برگشتم… او را دیدم که ایستاده و به من نگاه می کند
– خوب برو،
کتش را از روی زمین برداشت…
به سمت در رفت… اما ایستاد و
کتش را روی سکوی کنار در گذاشت و به حیاط برگشت…
از حرف هایی که در موردش زدند از او ترسیدم… یاد خدیجه افتادم.
ای بابا من ندیدمش ولی از یه منبع موثق شنیدم. خیلی مرده… به دختر مردمم رحم نکرد… بی شرف
ابروهای دخترک در هم رفت… میدونست تو خونه تنهاست…
– چرا نمیری… چی هستن. شما انجام می دهید؟
نامردی را به راحتی در چشمانم می خواندی… به سمت نردبان رفت و آن را به جای خود برگرداند…
باز هم حرف خدیجه…
مار زیبا و خالی است، نگو… اول با طرف برخورد می کند. آنقدر با احترام که طرف خام می شود… بعد گاز می گیرد و نیشش می زند
….
کتش را برداشت و خواست در را باز کند اما به سمت من برگشت… نگران اینکه یکی بیاید یا بخواهد به من آسیبی برساند… نفسم بند می آید
،
نزدیک اشکم بود
– برو برو ، آیا شما ناشنوا هستید؟ چی به من نگاه میکنی؟
چه چیزی در انتظار یک طعمه است؟ کافی نیست که اینقدر آدم بی شرمی هستی.
من باید یکی از اونها باشم… برو بیرون از آشغال ها… نه ابرو…
مشت هایم را گره کرده بودم و با بغض همه چیز را به طرفش می انداختم…
آروم داشت میومد سمتم …
وای خدا … داری میمیری اون چاکوی بد رو میبندی … ببین تو او را وحشیانه کردی… حالا تو می توانی این کار را انجام دهی…
اما حتی یک اخم هم به گوشه ای نمی رسید. از لب هایش…
نمی خواستم این حرف ها را به او بزنم اما می ترسیدم این چیزها در حال و هوای او نباشد …
پاهایم سست شد و روی زمین نشستم … حالا بالای سرم بود. ..
دستامو گذاشتم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن. گریه..
– به قرآن قسم به من کاری نداشته باش …
اشتباه کردم هر چی گفتم … به من کاری نداشته باش … من مهم نیست تا حالا چیکار کردی و چیکار میکنی… – خدایا من هنوز بچه ام … صد آرزو دارم …
بلند گریه کردم … با شنیدن صدای بسته شدن … دستانم را از روی چشمانم برداشتم… رفته بود …
نفسم را با خیال راحت بیرون دادم… گردنبند سنگینم را دیدم که کنارم مانده بود
. .
روی گردنم گذاشتم. زنجیرش پاره شد. گردنبند رو آوردم بالا… لبه زنجیر و کمی آبغوره روی بشقاب…
– نه.
برای همین رفت…
به در بسته نگاه کردم… با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و به خدیجه گفتم تا می توانم فرار کن چون با حرف هایش مرا ترساند
…
اما کمی احساس غرور کردم..
فکر کردم با ایستادن و مقاومت جلوی یک فرد خطرناک را گرفتم و او نتوانست کاری علیه من انجام دهد … و خلع سلاح از روی زمین بلند شدم
. وارد خونه شدم …
این لباس … دیگه برام لباس نمیشد … دستامو گرفتم زیر آب ..
به این نگاه کردم .. یاد لحظه ای افتادم که منو کشید سمت خودش .. من او را گرفت..
-اگه یکی ما رو ببینه چی؟ نذار کسی ما رو ببینه
آخه اگه اقا جون بفهمه بدون بسمل سرمو میندازه تو حوض.. آبم رو قورت دادم..
آقا جون خیلی بی ادب بود… یادم نمیاد حتی یه بار باهاش تنها حرف زدم..
همیشه خانم جون بود که از طرف بچه ها باهاش صحبت می کرد.. البته نه حرف ما… مادیات ما خواسته ها و نیازهای ما… نصایح خانم جون رو هم دید.. وگرنه
70% درخواست های من نشد به گوش آقا جون رسید…
دوباره یادش افتادم..
– پسر پرویی هم به من خیره شده بود…
به صورت خودم نگاه کردم و دستم را زیر چانه ام گذاشتم و صورتم را چپ و راست کردم
… تو یک حوری بهشتی هستی که فکر میکنی به تو خیره شده…
سرمودار در حالی که داشتم لبام رو می پیچیدم از سر دلسوزی به خودم تکون دادم … دو مشت آب زدم تو صورتم ….
از کمد لباس برداشتم و لباس پوشیدم.
من هنوز به آن فکر می کردم. من مثل دیوونه ها بلند خندیدم …. و دیگه از خنده دست کشیدم…
– خب اون یه آدم دیگه… مثل بقیه…
فقط یک … یک … مرده … البته من در عین یک مرد زیبا هستم. نه چه خوشگله.. همه ازش بت میکنن.. کجاش خوشگله..
– هدی الاغ… آدمی که به یه پسر سفید با چشمای مشکی نمیگه… خوش تیپ با موهای مشکی قشنگه..
خاک تو سرت با سلیقه ات… بگذریم. او … یک مرده …
بله ، یک مرده … کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم …
بله ، او مرده ای است که راستش را در کف دستش گذاشتم …
او حتی نفهمیدم چطوری زدمش…
آفرین هدی تو افتخار اینجایی.. حیف که هیچکی از قدرتت خبر نداره.. حیف تا
. هنوز نگران بودم که کسی ما را دیده باشد.
با پاهای شل به سمت منزل حاج فتاح رفتم…
خانم جون منو دید اومد سمتم و سریع منو کشید زیر یکی از درختای حیاط. و گوشم را تا جایی که می توانست پیچاند (احتمالاً
چرخش 360 درجه). کجا رفتی؟
-خانم جون به خاطر خدا به حرف من گوش نده…
خانم جون.. -مگه نگفتم امشب مثل خانوم رفتار کن و پیش من بمونی
-چی شده الان خانم جون.. .؟
خانم جون – امشب انقدر این و اون رو گفتم که همه شک کردند که اصلا تو عروسی بودی
– خوب میخوان چیکار کنم…؟
خانم جون – نمیفهمی یا به خاطر خودت کتک زدی
دختر خانم محبی. او در تمام طول شب مدام از شما می پرسد که چگونه هستید. می خواست با عروس آینده اش صحبت کند. خانم جون چیه
عروس آینده او
حالا این عروس بدبخت کیه؟
– هی دوباره خودتو زدی تو کوچه. -خانم جون تو
رو
خدا مسخره نکن
. …. منتظرت هستم اونی که دوسش داری … چرا اینقدر بازوم رو می فشاری …
خانم
جون – حالا با تو می ریم پیش محیبی
خانم
. حرف نزن.. دیگه حرف نزن.. کار تموم شد.. آخر هفته.
– چی… یعنی همه این حرفا درست بود
خانم جون – نه خاله بازی بود.. پس چی – ولی
من پسره رو ندیدم… . نمیدونم کیه.. اصلا دوستش دارم یا نه خانم جون؟
لاله را ندیدی مثل یه دختر به حرف آقات گوش کن.. چشم گفت… من از زندگیم راضی هستم الان
چگونه با این وزنه ها راه بروم؟ می دوند… بیچاره شوهران..تا حالا چقدر باید کیفشون شل شده باشه
–
باید راضی باشم. میخوام عصبانیت کنم…
ساکت شدم و خانوم جون دستمو کشید و رفتیم تو یکی از اتاقا… بازوم هنوز تو دست خانم جون بود که چشمم بهش افتاد… داشت منو نگاه میکرد… زل زدم بهش. … می خواستم باهاش حرف
بزنم
. اما نمیتونستم تو این شلوغی جا بشم.. به طرف دیگه برگشتم…
احساس کردم اومدم تو یه طلافروشی سیار… زانا انقدر طلا از خودشون وزن کرده بود که هر کدومشون
یه سیار بودن. طلافروشی برای خودشان…
.. خانم محبی را قبلاً در خانه خانم فاطمه دیده بودم که دوره قرآن را گذرانده بود…. چهره اش مهربان بود…
چند کیلو کم کرده بود.
خانم محبی با دیدن ما لبخند زد… اما حتی به خود زحمت نداد که کمی تکان بخورد.
انگار خدمتکار داشتن طلاهایش را می برد و با خوشحالی به کنیزش نگاه می کرد…
خانم جون – خانم محبی این
منم. خانم… حالتون خوبه… فکر میکردیم امشب دیگه نمیتونیم ببینمت…
فقط لبخند زدم که خانم جون با دستش به پشتم زد تا سلام کنه و سلام کنه
– سلام،
سلام به ماهته عروس من…
(در این عصر عقل حکم نمیکند و فقط حرفی که به دهانت میآید حکم میکند)
– من عروس تو نیستم
خنده از لبانش پخش شد و آرام به مادرم نگاه کرد… با نگاهی که به من کرد یاد کمربند آقاجون افتادم.
دلم گرفت
– بچهها منتظرم هستند
و من رفتم. اتاق بدون حرف …
در جریان اجرای خانم محبی
– عروس من … عروس من … الان پسرت کیه …
این خانم می رود عتیقه پیدا کند … پسرش باید بالای این سوسولا باشد که دماغش را به زور می کشد … برای هر کاری باید
با مادرش مشورت کنه …
مامان من باید برم توالت … میدونی وزن دارم … چند کیلو
؟
سرمو که بلند کردم دوباره دیدمش…
– خدایا شکرت این چه شکلیه؟
خدایا… سریع راه افتادم سمت اتاق دخترا…
الهه-هدی هدی کجایی؟… بیا بدون تو خوش نیست…
– چرا اینجا انقدر گرمه.. بابا. ، عروسی
است
دست …
چی
a night it is tonight, the night is meant,
this
خانه
باید
be all shhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh Bada
, the bride is so beautiful
, my aunt… It’s very beautiful
, he must be blessed,
the groom, he was so funny, he
must be blessed,
او باید مبارک باشد، او باید مبارک باشد،
یکی باید مرا بگیرد،
همه از خنده می ترکیدند.
با بازی مسخره ام و خنده های بچه ها همه اتفاقات و برخوردم با خانم محبی یادم رفت… آخر
شب با خانم جون برگشتیم خونه… آقا جون زودتر از ما برگشته بود. …
وقتی چشمم به دیوار خونه افتاد.. دوباره نفسم تنگ شده بود..
با خودم گفتم: خدایا هیچکس ما را ندیده..
آقاجون طبق معمول روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه میخوند..
معلوم نیست چی مینویسن که آقاجون هر شب روزنامه میخونه. و هر روز ..
میخواستم برم تو اتاقم
. صحبت کردی
خانم جون-بله آقا…قرار شد آخر هفته حرف بزنه…آقا آقاجون روزنامه رو ورق زد و با انگشت شصت عینکش رو بالا کشید…حاج محمودی که پسرش را بسیار تعریف می کند،
می گوید که او تحصیل کرده و حرفه ای است
.
راستی…خب من چی؟
….نمی دونم … نه بابا نمیدونم از من بیشتر می ارزه ….توی این خونه باید خیلی مفت بخورم
که هیچکس مرا در نظر نمی گیرد
…
نمیدونستم اسم این پسر چیه … فقط میدونستم ازش متنفرم … حتما خیلی پولدارن پس میخوان شروع کنن
از من کوچولوی من این رابطه را زودتر نپرس … و.
من نمیخوام این وصله زشت رو به پولشون بچسبونم
خانم جون اون رفت تو آشپزخونه منم دنبالش رفتم
. …………. شما 18 سال سن دارید. لاله زودتر از تو ازدواج کرد ازش یاد بگیر الان دو تا بچه داره..
من نیستم نمی خوام مثل اون زندگی کنم..
خانم جون رو به من کرد… آقات به خوش شانسی تو فکر میکنه.. می خواهد شما شاد باشید این پسر یک مهندس است… با دانش.. زمین و زمان
به نام او قسم می خورند، بعد می پری داخل و می گویی
من تو را نمی خواهم. …
خانم جون – این حرفا رو به ارباب نزن… به من گفتن که کاری ندارم … می دونی حوصله ی عاشق شدنت رو ندارم … – نمی خوام ، نمی خوام ، نمی خوام
….
خانوم جون- خب تو بی جا شدی …. هنوز نفهمیدی واسه بچه چی خوبه
– بیا تو هم به من میگی بچه. ..پس چرا باید باهات ازدواج کنم
خانم جون – تو بچه نیستی که باهاش ازدواج کنی من 12 سالم بود که زن شدم …. ولی عقلت کوچیکه تصمیم نگیری پس
نکن زیاد حرف بزن برو… آخر هفته است… خدایا چی دیدی؟ شاید پسر را دیدی و از او خوشت آمد
.. شاید او تو را دوست نداشته باشد.
خانم جون یک سینی چای به من داد
– این را برای اقات ببر. اینقدر حرف نزن
***
خم شدم و سینی چایی رو گرفتم جلوی آقا جون…
همیشه اخم کرده بودم… حرف کوچولو… هیچوقت جرات حرف زدن باهاشون رو نداشتم. چیزی نگفت و
– فکر می کنی برای من زود نیست؟
لیوان چایی برداشت و
من
به آشپزخانه برگشت
خودت فهمیدی آخر هفته میخوایم خواستگاری کنیم.. از این به بعد بهتره مثل خانوم بری گوشه. میخواستم
جیغ بزنم…اما طاقت نداشتم….
مسعود پسر خوبیه
-آخه اسمش مسعوده
سعی کن دختر خوبی باشی…
من کسی هستم که باور کنم
-آقا. جون نگو
چی گفتم
– تو چی هستی
…؟
صدام به شدت می لرزید در حالی که سرم پایین بود
صدام نمیاد…
گفتم چی گفتی؟
با این به آقاجون گفتم نمیدونم چند فاز وصل کردم و بلند شد و چند قدمی به سمتم رفت…
چی گفتی… .
، اشک ریختم.
….
چشمامو بستم
-هیچی آقاجون
وقتی باهام حرف میزنی به چشمام نگاه کن.. حرفاتو تکرار کن…
گفتم تکرار کن…
-گفتم هنوز بچه ام
که صدای سوت زنگ میاد. در گوشم پخش شد
در کمال ناباوری دستم را روی گوشم گذاشتم.. چشمانم پر از اشک شد،
آنقدر به تو دادم …. اگر زودتر شوهرت داده بودم، حالا دو تا بچه ام در آغوشت بودند، تو نمی کردی. در مورد این بلبل حرف زدی… و تو
جلوی من به این راحتی حرف نمی زدی
تا آخر این ماه ازدواج کردی… دیگر نمی بینم در این مورد صحبت کنی. حالا از چشمم دور شو و گم شو…
با چشمانی اشکبار و در حالی که دستم روی صورتم بود به سمت اتاقم دویدم…
این چه قانونی بود که باید رعایت می کردم.. دیگران به چه حقی داشتند. در زندگی من دخالت کند؟
افکار مختلف در ذهنم نقش بسته بود… از سرزمین زمان متنفر بودم
. اما با این ازدواج میدونستم که به هیچ کدومشون نمیرسم…
و فقط باید همه رو تو دفتر خاطرات ذهنم ثبت کنم و روزی هزار بار به یادشون بیارم…
با خواهرم زیاد صمیمی نبودم. .. زمانی که به سن کافی نرسیده بود از دنیا رفت،
بنابراین ما دو خواهر هیچ وقت فرصت نکردیم در مورد رازهایمان با من صحبت کنیم یا قلبمان را در میان بگذاریم…
تنها کسی که خیلی باهاش صمیمی بود الهه بود… از بچگی با هم بودیم.. ممنون از خانواده هایمان که همیشه در خانه رفت و آمد می کردند
…
الهه – او را دیدم
– نه
الهه- اون چی؟ چیزی میدونی
– اگه بهت بگم هرچی رو باور میکنی
الهه – آره اگه اینو میگفتی میدونم تعجب میکردم
– میدونی فکر میکنم بخاطر بودن من تو اون خونه خیلی زجر بکشن
الهه – اینجوری نگو خیلی خوبه حیف… برو تورو
خدا… میدونم پسره… حتما پیشنهاد داده بود… وگرنه چرا حرف نزد در مورد این تا الان ….
این همه خانوم رو دیده بودم …
داد
…
هیچوقت بهم نگفت عروسم .. نمیدونم بینشون چی شد که الان یادم اومد
الهه – حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم
ما دو تایی داشتیم با هم حرف میزدیم در حالی که به دیواره پشتی جوی آب تکیه داده بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم… زانوهایم را بالا آوردم و الهه تکه
سنگی را در باغ پرتاب کرد. حیاط مدرسه بیا با هم برای کنکور درس بخونیم… سرم را روی زانوانم گذاشتم و در حین گوش دادن به حرف های الهه به چهره خیالی مسعود که ندیده بودم فکر کردم… الهه- من می خواستم معلم شوم، تو
هم میخواستم دکتر بشم
… دپارتمان آشپزخانه دینگ دینگ
دکتر هدی قربانی به گروه پیری و بچه دار شدن …
آخه مثل نی گل دهنتو ببند که اینقدر حرف میزنی و منم دنبالش رفتم خنده.
بیچاره الهه وضعیت بهتری از من نداشت … و هر بار خانواده یا دوستانش رفت تو خونشون، هزار بار لرزید که این کار رو نکنه.
وقت رفتن است… اما خدا را شکر هر بار که پدرش به خاطر چیزی او را رد کرد.. پدرش بیش از حد دمدمی مزاج بود.. …
فاصله دبیرستان با خون ما کمی زیاد بود. قرار شد
هر روز آن مسافت را طی کنیم
، البته با شرایط و ضوابط…
همه این شرایط در قرارداد شفاهی لازم الاجرا آمده بود.
1:
باید
ساعتی در خانه باشیم
. یه راست می ریم پایین مدرسه و مستقیم خونه..
3:
حق نداریم تو راه مدرسه چیزی بخریم… حتی اگه اسممون بره زمین و سرزمین نو د بالا…
حق چادر زیر دستمان را جمع کنیم…
4: ما نداریم
چادر باید کاملاً ایستاده باشد … طوری که هیچ قسمتی از بدن شما دیده نشود ، ماسک باید کاملاً روی پیشانی باشد … و برای سفت شدن آن ، چادر را نیز روی آن می کشیم
… در عین حال، طول کت باید تا قوزک پا باشد.
پنج:
..کفش نباید
پاشنه بلند باشد
. سرعت قدم هایمان را زیاد می کنیم… تا
از صحنه تصادف فرار کنیم…
هفت:
اگر یکی از ما مریض باشد… و دیگری… یا نباید مدرسه برود یا اگر. می کند… باید
با یکی از والدین عزیزش که بیشتر مادرشان است برود وگرنه…
هشتم:
نیازی به دانشگاه رفتن و قبولی در کنکور ندارید. چون قرار است به شغل شریف شریف خانه شوری روی بیاورید..
پس رفتن به کنکور و کلاس های تقویتی کاملا بیهوده است و اگر زیاد اصرار کنیم
از رفتن به مدرسه جلوگیری می کنیم.
(در راه مدرسه)
الهه- می دانم این آقا مسعود برادر دیگری هم دارد؟
-نمیدونم…چطور؟
الهه-خب اگه داره..پس تو منی….میتونیم باهم باشیم…میدونی چقدر پول داره. الاغ…….
بعد از کمی خندیدن ادامه داد
… حداقل ما دیگه اونجا تنها نیستیم. یک بار اتفاق افتاد.. خوب کار کرد.. نه
؟
این است
نه مثل اینکه طعم شوهر زیر را دوست ندارید
نه مثل اینکه طعم شوهر زیر دندونت
رو
.
-ایقام…فکر نکنم هیچوقت بتونم اسمش رو
الهه کنم-اینجوری ازدواج نکن.
با خنده کمی سرش را تکان داد و چشمکی زد و گفت:
الهه فکر کن.
فردا شب تو مراسم عقد … میشینی با داماد لاس میزنی
و دل نداره …. نصف دلش عاشقت میشه ..
الهه – ای جانم هودی .. من مسعود هستم که شاهزاده سوار بر اسب رویاها هستم ….
از فرسنگ ها به دیدنت آمده ام.. آیا مرا به همسری خود انتخاب می کنی و مرا خوشبخت ترین مرد روی زمین می کنی …. روشن کن
محله بی انتها….
ای هدی
.. هدی عشق من .. جانم
.. نفس من .
– وای خدایا الان که به مدرسه رسیدیم و نمیتونم اشتباه کنم و به حساب شما برسم.
ساعت ها می گذرد
و من در آخرین ساعات روز شما را ملاقات خواهم کرد.
تا من حق داشته باشم تو را کف دستم و کف گوشت بگذارم…
تا پس از این دهنت را به اندازه کافی باز کنی… و سپس محکم به او زدم در حالی که دهن الهه مثل خوک می خندید، پس سرش… الهه با چشمای گشاد شده نگاهم کرد، الهه
–
نارفیق بعد از بوسه
– اون موقع که داشتی از دستم بیرون می رفتی… فقط پنجه رو خوردی. یک گرگ… بهتر بود پنجه کرگدن را می خورد، اوه من
خدا – بیچاره مسعود … میخوای ببوسیش … باهاش چیکار میکنی ..
لاله تو حال و هوای بچه داری و زندگیش بود.. حتی نمیدونستم رابطه اش با محمد چطوره.
– اینجوری سیلی بهش میزنم که با دیدن من شوکه بشه…دیگه نتونه خواستگاری کنه…
الهه – خودت بگی مجبوره
– بابا بگو پسر بگو مرد….من دخترم….دختری نیست که نتونه حرف بزنه
میام پیش الهه قیپی.. .میدونستم اگه آقا جون بگه و بخواد…..دیگه کاری ندارم. من نمی توانم این کار را انجام دهم …
حتی نمی توانم تصمیمم را تغییر دهم
… آقاجون حتی از لالا و همسرش محمد م خواست که بیان کنند …
او می دانست همه چیز تمام شده است ، اما هنوز نمی خواست تصمیم بگیرد. خیلی شلوغ بود.. و فقط یک جمع خانوادگی بود…
آنقدر از هم دور بودیم که صحبت من و محمد در حد احوالپرسی و تعارف میوه و غذا بود.
او پسر یکی از فرش فروشان بازار بود. که از قضا دوست صمیمی آقاجون بود.
این دو تا به حال همدیگر را ندیده بودند و با تصمیم بزرگتر با هم ازدواج کردند… محمد خیلی ساکت بود و لاله… نمی دانم
… لاله خواهر من بود. او هم ساکت بود، البته بعد از ازدواج،
ساکت شد.
به نظرم قیافه اش شکسته تر شده.. بهش نمیاد یه دختر 20 ساله باشه.. دختری که میتونه تازه شروع جوونی باشه
…
.. خوشگلتر شده.. و کمی بزرگتر …. وقتی به اتاقم می آمد، به کتابم نگاه می کردم. یه بار رفت تو اتاقم… و من وارد شدم… دیدم یکی از کتابها رو تو دستش گرفته و ورق میزنه… به محض اینکه منو دید…
سریع کتاب رو روی صندلیش گذاشت. .. معلوم بود که عاشق مطالعه و یادگیری است
اما زندگی و تصمیمات دیگران این لذت را از او سلب کرده بود و ناخواسته وارد زندگی شده بود ….
در حد خواندن و نوشتن می توانست بخواند اما سنگین نباشد. و کتاب های حجیم …. هیچ وقت حرفی برای گفتن نداشتیم ….
و همیشه با گفتن چند جمله مثلا…خانواده بودیم ولی خیلی از هم دور بودیم… لاله بیشتر با خانم جون حرف میزد… تا من
… به پنجره اتاقم نگاه کردم که پر از کتاب درسی بود… و جزوه های رنگارنگ…
چقدر به بچه ها می دادم… پولی که به زور جمع می کردم… برای خرید کتابی که دوست دارم. بگیر..
بیشتر دوستام از آقاجون و سختگیری هاش خبر دارن.. اکثر مینا زحمت خرید کتاب رو میکشن.
و هیچوقت همدیگرو نمیبینیم که دلمون برا زندگی مینا تنگ شده..شاید داشتن کمی آزادی بتونه
ما رو خوشبخت ترین دخترا بسازه..اما
پدرش کارمند بود و زندگی ساده ای داشتند.. پدرش. فقط دو سه بار…. وقتی دنبال مینا می گشت جلوی در مدرسه دیدمش.
من و الهه اجازه نداشتیم بریم خونه دوستامون… و همیشه با چشمای حسرت به اون و ساده زیستیشون نگاه میکردیم.
خانم جون یه سری لباس بهم داده بود…
رفتار بسته خانواده و پنهان کاری که به خاطر دختر بودن می خوردیم… چیزی نبود که ما را خوشحال کند
.
من و الهه مون پشت نقاب شیطنت و طنز… شادی رو نشون میدادیم و اونم واسه اون موقعی که با هم بودیم….
***
یه چیزی منتظر اومدنشون بود.. نمیدونستم چگونه با آن مقابله کنیم…
ترس.
حسی بود که مدام تکونم میداد… دلم میخواست از همه شون فرار کنم…
هیچوقت از داشتن لباس نو محروم نشدم… اما از حق انتخاب و اینکه چه مدلی بپوشم محروم بودم.. . . هیچ کدوم از لباس ها
رنگی نبود که من انتخاب کردم.. رنگی بود که به نظر خانم جون و آقای جون باید سنگین و خوب باشد…
به لباس های روی تختم خیره نشد …. فکر کردم
– شاید عاشقش شدم … شاید بتوانم دوستش داشته باشم …
ناگهان یاد او افتادم … آن نگاه … آن کوچولو لبخند و اون صورت تو دلت… یعنی مسعود اینطوریه؟ نزدیک بود تسلیم بشم…. داشتم یکی مثل لاله میشدم.
لاله بی صدا که با وجود زیبا بودنش به راحتی می سوخت و از ظرافت می افتاد
و من خودم از این واقعیت تلخ آگاه بودم…
هزار راه دعا کردم که اتفاقی بیفتد و نشوند… یا اینکه به نوعی همه چیز با هم جمع می شود.. …
حتی آرزوی زلزله 10 ریشتری را داشتم.. اما فایده ای نداشت.. عقربه های ساعتم به من گیر کرده بود و زمان به سرعت جلو می رفت.
من یه پیراهن سفید و یک دامن راسته کرم رنگ پوشیدم …. با اینکه خودم خیلی در انتخاب این لباس دخالتی نداشتم ولی دوستش دارم..
هیکلمو خوب نشون داد….
حالم از آقاجون بهم میخورد. چون اونطوری که میخواست شوهر داد….تنفرم کرد….نمیخواستم ازش متنفر باشم…
ولی
بودم. .….
هر چند دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردم و منتظر میشدم که بیایند…
بیچاره لاله همه کارامو کرده بود.
حتی خواهرزاده هایم را هم در خانه مادرشوهرش گذاشت.
با صدای زنگ در… احساس آزادی کردم. پنجره اتاقم رو به در نبود و نمی توانستم آنها را ببینم.
من رنگ پریده بودم.
نمی دونم چرا با اینکه علاقه ای به این ازدواج نداشتم ولی تمام وجودم پر از استرس بود ….
لاله اومد تو اتاق … وقتی وارد شد سریع از جام بلند شدم
لاله خانم جون گفت چادرت رو بگیر و از در پشتی برو تو آشپزخونه….تا اون نگفت بیرون نرو….
تو چشمای لالا نگاه کردم.
– لاله نمی خوام …
فقط نگاه کرد و لبخند تلخی زد … که گواه درد دلش بود … لاله – پسر خوبی هستی که هنوز ندیدی .. خدا کنه آفرین بر تو… – لاله اصلا متوجه شدی چی گفتم
؟
لالا- بفهمم یا نه فکر میکنی میتونم برات کاری بکنم؟
-آره اگه به اقا جون بگی شاید…
لاله هدی اگه خیلی هنر داشتم من بودم….
وقتی به این نقطه رسید انگار فهمیده بود زیاده روی کرده..
لاله-بیا. وقتش رسیده که خانم جون بهت زنگ بزنه،
هنوز از در بیرون نرفته بود
لاله، از زندگیت راضی هستی؟
برگرد به من
لاله- من مادر دو بچه هستم…دیگه وقت ندارم به این مسائل فکر کنم… زندگی کتاب و خیال نیست…
-نگفتی هستی راضی هستی یا نه؟
جوابم فقط یه لبخند تلخ دیگه بود…
لاله – بیا
اینو بگو و از در اتاقم رفت بیرون…
جرات نکردم از اتاق بیرون برم… با تو توی چادر به انتظار نشستم روی تخت…
چند دقیقه ای نگذشته بود که خانم جون اومد تو ….
خانم جون – شما اینجایی … لاله نگفت بیا تو آشپزخونه ؟
– خانم جون من…
خانم جون هدی الان وقتش نیست….من میرم…. اروم برو بیا ببین هنوز اینجاست
لاله نفسش را بیرون داد
وقتی خانم جون رفت با ناراحتی از جام بلند شدم…نقاب انداختم سرم…فکر کردم خروج از اتاق جواب مثبته. ….
فقط از ترس آقا جون بود که حاضر شدم از اتاق بیام بیرون…
از در پشتی وارد آشپزخانه شدم… لاله داشت شیرینی می چید…
سرش را بلند کرد… به من نگاه کرد و دوباره مشغول شد
لاله-بالاخره آمدی…؟
بدون اینکه حرفی بزنم روی صندلی رو به جاده نشستم و منتظر شدم… و به ظرف شیرینی که گردنش را پر کرده بود خیره شدم… لاله به من نگاه کرد
.. – چرا رنگت پریده…؟
چادرشو از دسته صندلی برداشت …. سرشو تکون داد..
– سعی کن زیاد بهش فکر نکنی …. اینجوری بیشتر عذاب میشی …
و در حالی که سعی میکرد گوشه چادرش رو زیر بغلش جمع کنه .. لبخندی زد … و از آشپزخانه خارج شد . با یک ظرف شیرین
…
نیم ساعتی بود که در آشپزخانه نشسته بودم.
لالا بالاخره با اومدنش این انتظار رو تموم کرد
لاله پاشو بیا….همه منتظرت هستن….
دستامو بستم و گذاشتم روی میز…
سرم رو پایین انداختم لاله – چیکار میکنی؟
جواب لاله رو ندادم
-میخوای بدونی هضمش میکنی یا نه؟ بگذارید به شما بگویم چگونه آن را هضم کنید.
نگاهش کردم… اومد سمتم…و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و نشست…
میری اونجا و جلوی چند نفر بزرگتر از هر نظر مورد پسندت قرار میگیره …. فکر میکنن با این هیکل لاغر و لاغر هستی. تونی چند تا شکم بهشون بده
…روی پیشونیت نوشته “دوست پسر” یا نه…بعدا میبینه درسها چقدر امنه…
فقط دعا میکنن سلامت باشی… زبان خیلی دراز نمی شود…
در خانه به هنر شما نگاه می کنند… تا ببینند می توانید پسرشان را از گرسنگی نجات دهید یا نه…
به صورت شما نگاه می کنند تا ببینند آیا می توانند حرفی برای گفتن داشته باشند. خانواده شما.
سپس به داماد. نگاه می کنند… اگر لبخند روی لبانش باشد… همه می گویند ماشاالله چقدر با هم کنار می آییم… مبارکت باشد….
بالاخره یکی از بزرگترها با صدای بلند گفت … تا آخر این ماه یا آخر هفته دیگه … بیا ازدواج کنیم …
چون گناه دو جوان عاشق و مرده است . از هم دور بودن…
– محمد آدم خوبیه لاله…
دیدی باید اینجوری هضمش کنی… بی آب هم هضم میشه…
با چشمای گشاد شده به لاله خیره شدم که خونسرد و با حرص کامل این حرفا رو میگفت.
با این موضوع فهمیدم که او هیچ علاقه ای به زندگی اش ندارد.
دستمو گذاشتم روی دستش که روی میز گذاشته بود…
لاله خیلی خوش شانسی که تو این سن و سال شوهر ندادی…
– از وقتی نخواستی چرا نخواستی. چیزی به آنها نمی گویی؟
لاله – کسی حواسش به من بود؟………
حتی روز خواستگاری اجازه نداد از آشپزخونه بیام بیرون… مثلا برای دیدن دامادم.
سرشو بلند کرد…چشمانش پر از اشک شد….
-لاله کم کم نگرانم میکنی…
لاله-نه نگران نباش…من دارم زندگی میکنم…. ……خوب باشد یا بد……باید بروم… سهم من در زندگی همین بوده است
…
سپس به من لبخند زد و گفت:
لالی زابون می خواد تورو ببینه
دستم را از روی دستش برداشتم.
… ولی من نمیخوام با این شخص ازدواج کنم – … اگه بخوام ببینمش چی؟ –
لالیان وقتی خانوم جون با عجله به آشپزخانه رفت دهانش را باز کرد
برای مثال، خانوم جون، شما اومدید اینجا، من خودم تنهایی نشستم
پشتو … پشتو … یک سینی چای ریخت.
نمیدانم این داماد چه میخواهد شما را ببیند. والکن چنان به آنها احترام میگذاشت که چیزی به آنها نگفت.
… وگرنه
پاول دست بده همه منتظر تو هستن …
مرده با صدایی بلند که بیشتر شبیه صدای جیغ بود
چه بلایی سر این دختره اومده … خانم؟
خانم جون بلافاصله لیوان را پر کرد و سینی را به دستم داد.
رفته بودی سلام کنی
شما سرتان را بلند نمیکنید … شما حتی نخندید … اول از همه با راج مدر شروع کنید … سرم را برای داماد بالا ببرید …
من خیلی ترسیده بودم … یه نفس کوتاه داشتم … قلبم داشت میزد … خانوم جوان و لارم زودتر از من به مهمون ها رفتند.
هی، من قبلا دم در خونه بودم و بر میگشتم ولی
… هر دفعه که تصمیم میگرفتم برم … پشیمون بودم تا وقتی که در بسته شد و دیگه نزدم … میخواستم برگردم
یکبار برای خودم احساس بدی داشتم، چرا این قدر کند رفتار میکنم …
دو بار نفس کشیدم … و سعی کردم آرام باشم … چشمانم را بستم و گفتم: یک … دو … سه … وارد سرسرا شدم.
سرم پایین بود … به آرامی به او سلام کردم … نمیتوانستم کسی را جز سینی در دستم ببینم … فقط میتوانستم صدای به آرامی سلام و احوال پرسی را از زیر زبانم بشنوم … سرم را کمی بالا بردم و دی جی نادر را دیدم … به طرفش رفتم و سینی چای را برداشتم.
جلویش را گرفتم.
داشتم از خجالت میمردم … دیگه چیزی برای خالی کردن این قالب نبود
با صدای بلند گفت:
به دستت صدمه نزن، عروس
میدانستم که رنگ چهرهام با لبهایی که در زمستان میخوریم مطابقت ندارد … سینی را به سمت زن راج بردم …
نمیدانم چرا همه با نام خانوادگی جی. ع. ع. عد. تماس میگیرند.
شاید این چیزی بود که مردم می گفتن، من حتی اسم اون خانم کوچولو رو هم نمی دون ستم، خوب، خانوم اوم بی.
اولین چیزی که توجه او را جلب کرد، این بود که کف دستهایش پر از النگو بود که سر و صدا میکرد … و در آن دستهای سفیدش، بیش از هر چیز دیگر.
داشتند خودنمایی میکردند …
او حتی یک کلمه هم با من حرف نزد … سپس نوبت آقای یونیک بود … که سینی را جلو او ببرد …. او چای را گرفت و به من داد.
بگذار ین ببینم …
… آقای “جون” این رو برای داداشتم قبول کنید … اونا مدت زیادی منتظر بودن
داشتم خیس میشدم … کف دستم زیادی عرق کرده بود … یه شال گردنی که من پوشیده بودم … تو اون گرما … به طرز بدی، گرمتر
… صورتم داره کمکم میکنه … حس میکردم دارم خفه میشم
سرم را کمی بلند کردم تا ببینم کجا نشسته … سرش پایین بود …
به او نزدیک شدم. به دستش که روی دسته صندلی بود نگاه کردم. آشکار بود که سخت بر آن فشار میآورد.
چون دستش سفید بود.
بیا
فقط بهم توجه کرد سرش را بلند کرد … چشممان به چشم شد. به سرعت سرم را پایین آوردم و سینیهای بیشتری جلوی او بردم …
… اون چای رو گرفت. میخواستم صورتش رو ببینم
اما در آن لحظه فقط یک جفت چشم قهوه ای دیدم، تنها چیزی که در آنها دیده میشد … خشم بود.
من به خانوم جون لبن چای تعارف کردم و محمد که میخواستم کنار لالینوا بشینم
آقای جون میتونی بری
من دقیقا مثل یه برده بودم که همه تو بارون فکر کنن … اون وسطا بخت با من یار بود که تا دندان کرم در فک هیچ کس نبود.
غذات رو بشمر
به سمت آشپزخانه دویدم … حالا دیگر ترس نداشتم … فقط میخواستم صورتش را بیشتر ببینم، اما نمیتوانستم.
… ولی فکر کنم اون منو خوب دید
تا وقتی که آنها رفتند من در آشپزخانه ماندم.
بعد از اینکه آنجا را ترک کردند، خانم جو به سدان گفت یک سینی چای دیگر بیاورد … آیسدان داغ بود و مدام دستش را به ریش او میکشید.
… کشیده
جایزه رو دریافت میکرد و محمد بیسر و صدا نشسته بود
آقای “جون – والو” ما این مدل رو ندیده بودیم … من باید دخترتون رو ببینم … اون فقط ۲ ساعت به دیدن دختر ما اومد
… میخوام باهام حرف بزنم
– قربان، خودتان را ناراحت نکنید، او تحصیلکرده است … هیچ انتظاری از او نیست …
اقای جان – وال، اگه به خاطر هازج ندیر نبود … ممکن بود او را با یک کتاب از پا در اورده باشم … او آن قدر در آن مطالعه کرده که بتواند … حالا این خوبه.
خودش چیزی نگفت … وگرنه میدانستم با او چه کار کنم. من چیزی به پسر و همسر راج نگفتم
خانم جون … آقا چی دارین میگین؟
وقتی روی سینی جلوی او خم شدم چشمانش به من افتاد.
… آقای “جون تون” پرید … چی شده بود، هی، شما داشتین بهش نگاه می کردین
من … من
که با دستش به ته سینی ضربه زد و باعث شد تمام لیوانهایش به وسط اتاق پرتاب شود … محمد و لاما مثل خارهای هستند که از ترس به سر آنها فرو میروند
. ایستاده
تمام بدنم میلرزید …
آقای جون – چه اتفاقی افتاد، خوب انجامش دادی … جوابت چیه، عروس … دهنم خشک بود … دیگه چیزی نمانده بود که گریهام بند بیاد …
او نمیخورد و دهانش میسوخت، نمونه من بود … من او را ندیده بودم و با او حرف نزده بودم … ولی کم و بیش تلافی میکردم …
کاری که نکردم
وقتی صدای سوت آقای جانسون در گوشم پیچید و در مغزم پیچید، هنوز از تعجب خشکم زده بود …
خانم جو آقا چکار کرده که باهاش زدی؟
آقای “جان – تیشا” همشون از قبر اومدن بیرون … باید باهاش لاس بزنن … جالبه که اون خیلی بالغ شده
اقای کاواندیش گفت: شما چه میگویید، آقا … من خارپشت را دیدم، سرش پایین بود … اصلا به من نگاه نکرد … نکرد؟
لالیو بله سر آقای جون هدی پایین اومده بود
این دیگر چه نوع اظهار عشق بود؟ آنها میخواستند به زور با شوهرم ازدواج کنند.
اونا با مشت و لگد
آقای “جو” اگه به خاطر احترام دوستی چندین ساله من با عبید من نبود من همه چیزو نابود میکردم
من در دل خود میگفتم: آری، شاید به سبب ثروت عظیمی که دارم، هان دی جان انسانی نادر است که نمیخواهد زیر همه چیز باشد …
آقای جون، امشب به خانم موبی زنگ بزن ین و بهش بگین که من اجازه می دم ۱۵ دقیقه صحبت کنن، نه بیشتر.
چشمهای آقای …
آقای یونیک به بچه بگین بیاد خونه و حرف بزنه … حتی وقتی خونه هستم
آقای چشم
خانم جو ان به صورت رنگ پریده من نگاه کرد. میدونستم که میخواد یه کاری برای دخترش انجام بده ولی من و اون
ما میدونستیم که … که اون نمیتونه … منظورم اینه که، با وجود این که اقای جان و تصمیمش رو گرفته، نمیتونه …
خانم جولانیت جان، برو یه ذره رنگ آبی به صورتت بزن … رنگ روی صورتت تاثیری نداره …
به محض اینکه اقای جان دستم را گرفت و گریه کردم، به سمت آشپزخانه رفتم. دیگر نمیخواستم آنها را بشنوم.
… که بشنوم ولی شنیدم که
آقای جون – بهش بگین فردا بیاد … از این پرونده زیاد خوشم نمیاد … بازم هرچی شما بگین
من تمام شبرو تو اتاقم گریه میکردم … گریه میکردم که چرا زندگی و آیندهام باید مثل این بشه
واقعا چه طور یک انسان … درست مثل یک بره به این و آن مرد که به او شانسی داده بود …
حتی به یکی از گوسفندانم، اگر قصد کشتن او را داشتند … به او شانسی میدادند … اما چرا آن را به من ندادند؟
چرا کسی از من نپرسید؟ نظرت چیه؟
چرا هیچکس از من نپرسید که او را دوست دارید یا نه؟
چرا هیچکس از من نپرسید که آیا میل دارید با او صحبت کنید یا خیر؟
چرا کسی از من نپرسید؟ تو فقط یه انسانی؟ تو حق تصمیمگیری داری؟
سیمای ایوان در نظرم مجسم شد. من تک تک از کنار آنها گذشتم …
آخر شب بود که خانم جون به اتاقم آمد و گفت: فردا صبح زود میآیند …
“قبل از اینکه” آیساین … بره توی سلول
من نمیتوانستم و نمیخواستم … من آماده مرگ بودم …
اما من خودم رو مجبور به این ازدواج نمیکنم
صبح، بعد از نماز صبح … دیگه نخوابیدم … خیلی فکر کردم
باید یه جورایی نظرش رو عوض میکردم
که کاظم به من شک نکنه … باید ازش میخواستم … که جلومو بگیره
باید به او میگفتم که من زن زندگی تو نیستم. باید بگویم که کوتاه نخواهم آمد
من آماده نبودم که دومین لب خونی باشم
تقریبا ساعت هفت و نیم بود که زنگ در به صدا درآمد
به سرعت از روی تخت پایین پریدم … سرم را روی سرم قرار دادم و پرده را روی سرم گذاشتم …
خانم “جون” زودتر از موعد اومد تو اتاق
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر