درباره رونیا سالاری دختر ۲۰ ساله و دانشجوی رشته معماری است . فخرالسادات سالاری ، مادر بزرگ پدری اش از دنیا میرود و قبل از مرگ وصیت میکند برای از بین رفتن اختلافات ، رونیا ( بزرگتری نوه دختری ) با آرتام ( بزرگترین نوه پسری ) ازدواج کنند در غیر اینصورت از ثروت او محروم خواهند شد.
دانلود رمان وصیت نامه
- 2 دیدگاه
- 4,072 بازدید
- نویسنده : سارا 18
- دسته : عاشقانه , اجباری , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1262
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سارا 18
- دسته : عاشقانه , اجباری , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1262
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان وصیت نامه
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان وصیت نامه
ادامه ...
از ماشین پیاده می شوم و آلارم را می زنم و
به خانه می روم. دستم را روی دوربین آیفون می گذارم و
زنگ را می زنم، رامش جواب می دهد:
-بله؟!
در حالی که صدایم را عوض می کنم می گویم:
ننه شب جمعه نذری نداری؟ بچه های من
شب ها در خانه می مانند!
-مامان اول دستتو بگیر بعد دوشنبه
شب جمعه کجا بود تو چطوری؟
در حالی که سعی می کنم خنده ام را کنترل کنم،
جواب می دهم:
– مادر ما، بینوایان، تقویم ما کجا بود
؟
رامش
با صدای ناامید التماس می کند
-چند
لحظه صبر کن الان میام.
در با صدای تیک تیک باز می شود و با عجله وارد حیاط می شوم
که چیزی کم از باغی پشت یکی از درخت هاست که
بالا می گیرم، از دوور دیده می شود، هیکل درشتش با نایلون بزرگی
به سمت در می آید، می رود سمت
در و می گوید:
– مادر، مادر، کجاست. پس تو هستی؟!
همینطور که داره برمیگرده پشت سرش میپرم و
با صدای بلند میگم
پاه!
رامش وحشت می کند و سریع می چرخد [با
چشمان گشاد شده دستش را روی قلبش می گذارد،
بعد از چند لحظه سریع در را می بندد، به سمتم می آید و من می دوم،
در حالی که پلاستیک را در هوا می چرخاند ،
با لحن لاتی می گوید :
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه
2
جیغ می کشم و به سمت خانه ماشالا می دوم
حالا منو ترسوندی؟
اما فایده ای ندارد.
وای!!!
باغ برای خودش جاده ای است، آیا تمام می شود
? عباس آقا و اکرم خانم که
با هم زندگی می کنند و عباس آقا باغبونمون
با جیغ و داد ما هجوم آوردند بیرون.
عباس آقا می گوید: برای آقا رامش اتفاقی افتاده؟
رامش در حال دویدن بالاخره کتم را می گیرد و
به سمت خودش می کشد و در حالی که نفس نفس می زند مرا در بغلش می اندازد
و می گوید – نه عباس آقا
نگران نباش این آبجی کوچولوی من آتیش گرفته است
.
عباس آقا و اکرم خانم می خندند و سر تکان می دهند
و
مارن
ته باغ است.
رامش محکم بغلم می کند و
با یک حرکت مرا از زمین بلند می کند و من
در طبقه بالا می خندم و جیغ می زنم، خانه ما دوبلکس است و طبقه پایین.
رامش با خنده میگه
– الان میخوای منو بترسونی؟ آره؟ باشه
پرسیدی
بعد من که اونجوری تو بغلش بودم و اون منو
با جیغ و داد میبره تو خونه مامانم
از اتاقش میپره بیرون و میگه
– رامش چی شد کی مرد؟
بعد با دیدن خنده های ما خیالش راحت می شود و
به من می گوید
– چه آتشی زدی؟ سر خونی رو گذاشتی
روی سرت. حالا که از چنگش افتاده ای
دانلود رمان ویل صفحه
4
بعد بدون توجه به اتاقش می رود، رامش هم
از پله های خانه بالا می رود.
) اتاق من رامش است و مامان و بابا و اتاق مهمان روی زمین
فقط دفتر بابا است، گاهی رامش هم از اوست.
در آشپزخانه و غیره استفاده می شود. در همان طبقه ای است
که از در وارد می شوید.
در سمت راست پله های مارپیچی جلوی شما قرار دارد که
طبقه اول را از طبقه دوم جدا می کند. در سمت چپ
نیز یک آشپزخانه اپن وجود دارد. قسمت پذیرایی تقریباً
به دو قسمت تقسیم شده است. و
من خیلی دوستش دارم چون پدرم
آن را کشیده است
، نقشه خون من مثل همه نقشه هایی است که پدرم
دانلود رمان
زندگی ناخواسته پدرم را به گونه ای که
مخصوصا شبیه خانه های دیگر است،
خانه های سرامیکی اما اتاق من خانه پارکت است کاغذ دیواری های کرمی دارد
دارد در فاصله ای از یکدیگر قرار دارند
که با سفید ترکیب می شود
گل های ریز بنفش و صورتی
از دور از من می آیند و به او نگاه می کنم. ناکس مرا به
اتاقش می آورد،
با بدخواهی به من نگاه می کند و
مرا روی تختش و خودش و اتاق می اندازد
.
– خانوم کوچولو زلزله تازه شروع شده
بعد شروع میکنه به قلقلکم انقدر میخندم
که اشک تو چشمام جمع میشه هر چی التماسش میکنم بیشتر
میخنده و اذیتم میکنه بعد از
دانلود رمان وصیت نامه صفحه 6
تا انرژی انرژی تموم بشه
-میخوام کار کنم و بترسم ؟؟؟
من خندیدم
هم – کی که برادرش رو نمیخواد
؟!..؟
با این حرفم دوباره میرم قلقلکش کنم
سریع زبونمو
از زیر دستش بیرون میارم و سریع از اتاقش بیرون میام و میرم
اتاق بغلی که اتاق منه و سریع
در را قفل کن
-آقا بیا نترس خانوم رونیا من نمیخورمت اگه
مردی اومد این درو باز کن تا بهت نشون بدم
که
احمقه
!!
دانلود
رمان وصیت و عهد صفحه 7
واحد معدن و میکس و بعد نفسی میگیرم و
مانتو و مانتو میسازم و
میگذارمش
روی صندلی. میز من
وای امروز چقدر گرم بود!!!
سریع حمام و دوش میگیرم و در حالی که
حوله را دور بدنم می پیچم و
مرا تعریف کن؟ افسوس (
تخت با موهای خیس و همان حالت. خوابم میاد چون عادت
ندارم
موهامو سشوار کنم
بیدار میشم
کمرم رو دراز میکنم و
لباسامو عوض میکنم
. به انگشتانم نگاه می کنم
و جلوی آینه می گذارم. چشمای
دانلود رمان ویل صفحه 8
عسل، موهای بلند و مجعد، موهای
همرنگ چشم تو اما کمی تیره تر، پوست سفید
، موهایم به کمرم می رسد و بدون لخته، بدون خمیر،
عزیزم خوب است. و قدم بلند حدود 071 است. این
رقم من است
. ) خودمو تعریف نمیکنم دایی
البته اینو یادم رفت بگم وقتی میخندم سوراخه).
خوشچل موشل روی گونه راست من ایجاد شده است
که جذابیتم را چند برابر می کند، خدایا راضی باشم،
خدایا می روم، هیچکس لیاقت تو را ندارد
، رونی، چطور با خودم ازدواج کنم،
یک بوسه و یک چشمک از تو چطور
؟
به
خودم
میدم
. I come out of the room, the temptation to slide over the fences
doesn’t leave me, so I carelessly slide over the fences of my car
and scream along with him, Yooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooo
تا
…
در حالی که
دو دستش را به نشانه تسلیم بالا می برد، می گوید
– نکش. من، من جوان هستم، من رویاهایی دارم، من هنوز یک کودک هستم.
من شیر ندادم، بچه اصلاً به من شیر نداد.
هر چی بگی کی؟؟ رونیا؟؟ رونیا اگه سهله رو خوندی
ریتا (مامانم) بهت میدم فقط
سرم رو رها کن…
به رفتارش و حرفاش میخندم و بلند بلند میخندم
با خنده من چشماشو باز میکنه و
با لحن خیلی جدی میگه
دانلود
وصیت نامه رمان صفحه
10 پس مافیا کجا هستند؟ نیامدند
مرا گروگان بگیرند!…؟
اینبار کنترلم را از دست می دهم و
از خنده غش می کنم و از شدت خنده گاز می گیرم
.
برای این بازو و بدن
از من استفاده کردی
با این نگرش می گویم
– برای چی؟ شکم کثیف یا پول پدرت؟ وای
خدای من دیگه شکم ندارم. برادر من هم
مثل من خوش تیپ و قد بلند است.
با اینکه برادرم مرا نکشته اما شاهد
مرد خوش تیپی بودم که برای
جمع آوری اجساد دختران پشت سر او راه می رفت.
صورتش شبیه من است،
چشمانش فندقی و صورتش کپی از من است (
البته
من خوشگلترم) و موهای ما
هم همه یک رنگ هستند، تمام اجزای صورتمان
به مامانمان رفت، غیر از بینی. و ابرویی که
پیش بابای ما (ددی سینا) رفت، صورتش همیشه میگوید: «خدایا
خوب شده و صورت تو را پدرمان ساخته است.
تو مرا آفریدی، از من استفاده کردی» خدا میگوید: «من
با صدای او به خودم میآیم، من
بدن
– اگر منظورت خواستگاران کریم آقا است ،
ساعتها صدات میکنم نگران نباش یا میاد
یا اسمش یم میشه اگه خدا تقسیم کنه
بدن او.!..! فکر نمی کنی مافیای من به خاطر توست
آیا برای ازدواج با تو گروگان می گیرند؟
آره؟؟؟
حتما فکر میکنی اون پسری که قراره باهاش ازدواج کنی یه مافیاییه، راستشو بگو
اسم نوه منو انتخاب کردی؟؟
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 12
از خنده سرخ شدم اما جدی نگاه کردم
و گفتم
– چشم نداری خواستگارها را ببینی
، بس است در را خراب می کنند. بابا
هر روز داره عوضش میکنه
رامش هم با خنده می گوید
(رفتگار محل ما) و آقا شاهرخا (برتر محل ما از آن
نام آقا سیبیل سیاها) باید بگویم که
بله در این زمینه حق با شماست
طلایی را با دستم به سمتش پرت کردم و او
آن را در هوا گرفت.
با خنده در هوا فریاد زد. از اتاق من برو بیرون. گمشو.
حداقل من آنها را دارم. حداقل من آنها را دارم. چیکار میکنی
بی بی فاطمه؟؟
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 13
) بی بی فاطمه سرایدار همسایه است]
مونه که هر وقت او را می بیند از او می خواهد که به او کمک کند،
او را به جایی برساند، صحبت می کند. سلام میکنه
و… (همین که اینو گفتم صورتش سرخ میشه و داد میزنم
مامان!!
– مامان عزیزم؟
– بهش بگو بره مزاحمم نکن. همینطور.!!
مامان ریتا که به کار ما عادت کرده است.
با لبخند از اتاقشون بیرون میاد و میگه
مامان با لحن رقص و خنده اش همینطوره
وقتی از پله ها پایین میاد
با اشاره بهش میگه
برو برو برو برو برو برو برو برو برو، برو، برو، برو، برو، برو، برو، برو، برو،
مامانم این را ریتمیک می گوید،
ریتم خنده داری است، پس طبق سلیقه شما یک
دانلود رمان وصیت نامه صفحه 14
به او بدهید ریتم خنده دار (
سپس دستش را به سمت شانه اش دراز می کند و می گوید
– بیا! بیا از هم دور باشیم.
,
let
‘s
stay
away
from
each
other
ooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooong
_
_ عجب مردمی! گرد و غبار روی سر من، همسرم و
این کار را می کند و سریع مامانم را در آغوش می گیرد و
چند بار در هوا می چرخد و از کمر و مامان او را می گیرد و
خم
می
شود و بعد
صورتش را به صورت مامان نزدیک می کند
و گونه او را می بوسد. ،
به دور خودش می چرخد.
همونطور که این دوتا دارن با
این آهنگ میرقصن، پدرم رد میشه
، اول میزنه به سرش، بعد
به خودش میاد و شبیه مادربزرگ مرده، سامسونیت و
کتش میشه
و به سمت من پرت میکنه و میزنه به سرش و صورتش می کند و
با لحن خنده داری می گوید:
مردم!… بابا هم مثل مامان سر و صدا می کند.
قوچش می زند و می اندازد و می آید کنار
بابا
داساتی صفحه 16
دزدی . همسرم و نادانی، چه شرمساری
بابا واحد و با یک آهنگ با شاتر ناز بخوان – گاهی اوقات
دلم
برای زمانی تنگ می شود که احساس می کنم
نه خوابم و نه بیدار می شوم
.
اینها
چشمان من
هستند
.
_
_ (
خیلی عاشقت شدم
دردی در این حد نیست
از این زندگی خسته شدم
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 17
خیلی دلم برات تنگ شده خیلی دلم برات تنگ شده
خیلی
دلم برات تنگ شده خیلی دلم
برات تنگ
شده بعد زیر زانوهای مامان میگیره و
در حالی که از پله ها بالا میره با یه حرکت بغلش میکنه و
میگه
– ببخشید بچه ها…
من و رامش همزمان میگیم:
تنگ شده
است پشتش را بغل می کند، گردنش را می بوسد
وای!” بعد رامش سر تکون میده
و به سمت تلویزیونم میره. میرم تو آشپزخونه آب میخورم
و میفتم تو فکم
.
به مادر بابام فکر میکنم
از
خاطراتش
صفحه 18 شنیدم که مامان و بابا عاشقن و
زمانی که خیلی کوچک هستند ازدواج می کنند
وقتی مامانم در سال 2001 ازدواج کرد و پدرم 01 ساله بود
شروع به جوجه ریزی کردند پدرم
51 ساله و مادرم 51 ساله
من تنها دختر یک 01 ساله هستم خانواده و رامش
هم!!05.
پدرم علاوه بر اینکه یک کارخانه دارد، دو نفر هم دارد.
شرکت های ساختمانی درآمدمون خوبه
پدرم دکترای معماری و فوق لیسانس عمران داره
رامش با اینکه فقط 1 سال سن دارد
دکترای معماری را هم گرفته و در دانشگاه تدریس می کند
و رئیس یکی از شرکت هایش است. جای تعجب نیست
که رامش با این سن کم دکترا گرفت
. چند سال است که پریده اید؟
پدرم، مادرم و رامش هم نمره 0 گرفتند
رمان وصیت و عهد صفحه 19
خانواده ما کشته نشده، رتبه 15 را گرفتم،
نگفتم ریتا مامان، مامانم،
متخصص زنان و زایمانم، و تو بیمارستان هستی].
کار می کند.
وضعیت مالی ما بد نیست
. در خانواده ما اوضاع از همه بهتر است، پس
می گویم
بد نیست. (به غیر از ایران، پدرم هم
در دبی هم کارخانه دارد که با پسر عمویش رئیس آن است
. سالی چند بار پدرم برای دیدن من به آنجا می رود.
این از زندگی نامه خانواده است
. !.
*****
صدای ترانه از گوشیم می آید
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 20
“من توپ دارم قلکالی
سرخ و سفید و گل بر زمین می ریزد
درست زیر زمین می آید” من
آنقدر
این توپ را نداشتم که
سیبیل پدرم را فریاد زدم و
پدرم را کشاندم تا آن را برایم بخرد.»
من عاشق این شعر هستم، مخصوصاً وقتی کودک
آن را با صدای کودکانه می خواند…
از خواب بیدار می شوم و یک کمان روی کمرم می گذارم. یک
1 دقیقه دوش می گیرم
کت و شلوار و ماسکم را می پوشم تا به دانشگاه بروم. از پله ها سرازیر می
شوم و بر خلاف بقیه وقت ها
یوهو نمی گوییم، می روم نزدیک آشپزخانه، اکرم خانم
مشغول تهیه صبحانه است
دانلود
رمان عهد | صفحه
21
میرم پشت پنجره و پناه میبرم مثل اونهایی که سنگر میگیرن
، دستم رو مثل تفنگ باز میکنم و
میگم شلیک نمیکنم
– دستاتو بلند کن، به من نگاه کن، چشماتو بزار روی
میز (یکی از دیالوگ های خانم شیرزاد تو )
سریال ساختمان دکتر (
خون اکرم
با دیدن من جیغ می زند و عصبی می شود
)
– رونیا خانم یاد نگرفتی اینجوری وارد نشی؟ دلم
بخورمت.
در دهان من است، خدا مرا بکشد تا
از شر تو خلاص شوم. در حالی که میخام بغلش کنم میگم
– این چه حرفیه خانم اکرم، صد سال زنده باشی
و منو ببخشی بابت سایت بالا، نخواستم
دانلود رمان ویل صفحه
22
–
_ گرفتار میشی؟ شیطنت رو کم کن
دخترم – کی به این شوهر اکرم خانم میده تو هم
خوشحال
با صدای آروم برمیگردم پشت سرمو میبینم و
با لبخند و معاشقه ای مثل زنا میگه
– میدونم خوشگلم اما نگاهش نکن
غلام من دارم دارم میگم بذار
بی بی
– برو بابا تو هم خوشحالی، اگه منظورت صاحبت
فاطمه هست، باید بگم آره
راست میگی
.
دانلود رمان وصیت نامه صفحه 23
: (
می خندد و می رود سر سفره شوخی و
خنده و کل با رام ) مامان بابا
نگاه نکردم
نگاه نکردم خواننده فضول
چه باید کرد با تو
کنم
گل خوان عزیز، دیگر نگران این نباش،
تو هم
بد می روی)
من خداحافظی می کنم و سوار پورشه گیلاسی ام که
کادو تولدم بود می روم و به سمت دانشگاه می روم.
روناک و رکسانا و هیل را از دور می بینم،
به سمت آنها می روم
– سلام بچه ها الی کجاست؟
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 24
روناک- هیچی نگو بذار توضیح بدم
– ببینم چی شده؟ اصغر با داوود ازدواج کرد؟
-خفه شو رونی خفه شو من باهات حرف میزنم
رو به بچه
– این دیوونه دیگه چی خورد؟
رکسانا-تخم کفتار نمیبینی چقدر پخش میشه؟ از صبح ما
کلم زیاد
خوردیم و
مدتی است که نمی توانم نفس بکشم.
هه من می خواهم آن را انجام دهم. روز قیامت اشکالی نداره
) زبونم شله و مثل یه بچه عاشق پیشه
میگم
بچه دبستانی داره موهاشو میکشه) (میخندم و با الفاظ خاص بهش میخندم
–
نذار
برم میتونم” t
25
_
_
صفحه
_ میبینم داره هر کاری می کنه جلوی خنده هاشو از خنده های دلش بگیره و
منو نگه داره
و میگه
بیا بیا عشقم بیا
بیا
با
من
برقص
.
بچه ها دورمون میخندیدن خب
هالی – اگه میترسم تقصیر تو هست
دوستان دیگه فیلم تموم شد نگران نباشید یکی دو نفر
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 26
سکه نامتعادل در ما کلاه دو نفره ما) اشاره به
روناک (که تولفکی دو پولی
اینجا با کنسرت بحث نمیشه
– اوه اوه اوه
میرن .
اوه اوه اوه اینو با کنسرت اشتباه گرفتم؟؟
همه سرشان را تکان می دهند، می خندند و
. به همه بگید
چی شده؟؟؟
هیل و رکسانا دست ما را می گیرند و ما را می کشند – به
ما آبرو ندادی و ما گم شدیم، برو یک گوشه دیگر،
نمی بینی که هنوز به
تو می خندند
؟
دانلود رمان ویل صفحه 27
یونیت میکنتون دانشگاه الان همه میگن میگیم
این دوستای اون دوتا و چلسین
ما الان شانس نداشتیم وگرنه شانسی نبود اون
دیوونه اینجوری مسخره بازی میکنه.
گفتی الی واقعا الی هست؟؟ این نیست!
روناک – خب خواهرم
الان 40 ساعته میخوام اینو بگم اگه اجازه بدی
-خب ببینم چی میگی؟
– خیلی داری رونی، اگه تو نبودی،
من چنین پنجه گرگی را به تو می دادم، یادت باشد.
– برو بابا پیرزن از تاکسی خالی می ترسی؟ خوب، شما به من می گویید که من
خیلی کلاس های کاراته، تکواندو و کونگ فو
رفتم
.
کلاس ها
، تو هنوز برای من یک جوجه هستی!
دانلود رمان ویل صفحه 28
روناک – میگم بابا نزن میگم
– خوب اینکارو کن
روناک در حالی که اشکهاشو پاک میکرد و
دماغشو جمع میکرد خودشو پرت کرد. بغلم کرد و گفت
– دستش رو از دست داد (بعد شروع کرد
به گریه و هق هق!*
رکسانا به سرش می زند
– تو سرت دو تا دنیا هست، چی هست!
موقعیت؟ بچه ام رو به سرش کرد
– با چه صدایی؟
و
– رونی اقای خوش تیپ معلم ما شده
اسم فامیلش چی بود؟؟ هی استاد زند، یک تکه
دین باید ببینی.
-خب این چه ربطی به الی داره؟
-خب جون الی احمق با دیدنش عاشق شد.
دانلود رمان ویل صفحه 29
و مثل پروانه دور شمع می چرخد. می خندم و می گویم
هه؟ خب بالاخره الیسا خوبه؟
3 تاشون
با هم میگن بله
.
– زنجیر من رو بافتی؟
– آره!
-پشت کوه انداختی؟؟
– او زنده است!
– چی آورد؟
– الی آورد!
– اومدم، وای
، اومدم
عشقو جیغ بکشم
دانلود رمان ویل صفحه 30
من اینجام
.
پسری خوش قیافه
با چشم و قهوه ای و مو می بیند.
یک مرد برهنه با بینی همسان و لب های کوچک
جلوی من ایستاده و اخم می کند (توجه کنید من هیز نیستم، می توانم
همه اینها را در یک نگاه ببینم) یک بار که به الی که
کنار این مرد نشسته
است نگاه می کند. و سرخ می شود.
مرد اخم می کند و به من می گوید – خانم لطفاً
به محیط دانشگاه بی احترامی نکنید و آن را زیر کمربند خود قرار دهید،
آیا اینجا را با مهدکودک اشتباه گرفتید؟
اخم می کنم و می گویم
– آره فکر کنم تازه اومدی این مهدکودک
قسمت تازه عروس ها آن طرف است، اینجا پیش دبستانی است!
وصیت نامه را
دانلود کنید
و رمان عهد | صفحه 31 صبر کن،
– متاسفم، نمی توانم نگهش دارم، چه کار می کنی؟
شما کی هستید؟ به چه حقی
به من چسبیدی دوست من؟ اگر کار ما مخل امنیت دانشگاه
است برای من دارد دوست من فکر نمی کنم دیگر نیازی به وکیل مشروط باشد
.
یه دفعه الیسا با لحنی میگه داره
خرابکاری ما رو تامین میکنه
– آقای زند معلم جدید ماست. (
نگاهی اشک آلود به من می اندازد)
وای من بدبختم، این استاد است، او
چهره شگفت انگیزی دارد، که فکر می کند مردی به
این جوان استاد می شود، رونی، تو دوباره دیوانه ای
مگه رامش 05 ساله و پروفسور دانشگاس
؟ آیا
رامش از این کوچیکترهنه، این یکی
جوانتر است
، نه، رامش جوانتر است
– آیا او را دوست داشتم؟
به خودم آمدم. نیم ساعتی به چشماش خیره شدم
.
– خودت را نزن، آقای زند، داشتم فکر می کردم، بچه ای که
اتفاقاً
جزء
نسل جدید است، چطور می تواند مربی مهدکودک باشد؟
وقتی این را گفتم سرخ شد و با عصبانیت به من خیره شد.
-بهتره مواظب حرفاتون باشین خانم سالاری
من همیشه مودب نیستم
یادتون نره که 5 واحدی با من دارید پس
خواه ناخواه باید زبونتون رو ببرید
وگرنه خودم زحمت قطعش را می کشم
! بچه ها
به من حمله کردند و میزدن
من را
خوردند
!
هلی احمق نان کم داشتی؟ کمبود آب داشتی؟
به بچه
چی
گفتی
؟ خنده.
الی- عزیزم بریم الان داوودی داره خفه مون می کنه چرا
سر کلاس دیر اومدیم
روناک- راس میگه بعد از کاری که تو و رونی
کردی تشنه خونی س
رکسانا- دوباره شما دوتا از چشمام دور شدی ، چه
آتشی سوزانید؟
یاد آن روز باعث خنده ام می شود.
روناک راکی غایب بودی، ندیدی
چه
شد
غذا که غذا را میشوید، یکی از این چیزها را گرفت و گذاشت روی
صندلی داوودی
بیچاره
.
_ صدای ماش است
کل کلاس و بچه ها شروع به داد و فریاد کردند.
سرش را گرم کرد که حتی نمی دانست باید چه کار کند.
آره به محض اینکه نشست
0 ثانیه همه ساکت بودن بعد همه
از خنده غش کردند داوودی بیچاره انقدر سرخ شده بود
که چیزی نگفت بعد که بلند شد
به اون دوتا نگاه کرد آنها و من در عوض سرخ شدیم
. این دو به هم می روند و
انگار نه انگار کنار هم می نشینند.
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 35
رکسانا گام شین برو زمین اگه
به شوهرات نمیگفتم واستون نمی پختم!.!..
همه بخندیم و بریم سر کلاس حرکت کنیم
***
دانشگاه با خنده و لبخند تمام می شود
با بچه خداحافظی می کنم و به سمت پورشه ام می روم،
ریموت را می زنم و می خواهم سوار شوم، یکی می گوید
– کوچولو! اینها اسباب بازی نیستند، مراقب باشید
آنها را خراب نکنید.
تاریک بود. به چراغی
برمی گردم، در می زنم و می بینم که با لبخند روی ماشین
اشاره می کند و ادامه می دهد
– آیا رانندگی بلدی؟ اوه نازی
خودت رو گول نزن! می خواهم چیزی بگویم،
دزدگیر سیاه فراری به صدا در می آید و سریع از من فرار می کند.
با حرص به لاستیک ماشین لگد می زنم و می گویم (
رونیا
) صفحه 36
من چاپستیک را فشار نمی دهم (
پومم را به پدال گاز فشار می دهم و ماشین از
در قطع می شود
. آنقدر سریع رانندگی کردم که
فاصله یک ربع رسیدم و در 1 دقیقه در خانه را باز کردم،
خانه و باغ تاریک بود،
هوا تاریک بود،
به خاطر یکی از بچه ها و چند سوالش دیر رسیدم.
خانه عباس آقا دیده می شود.
برق رو میزنم و میرم بالا لباسامو عوض کنم
که گوشی زنگ میخوره!..
دویدم سمت گوشی صدای مامانم بود
سلام دخترم رسیدی فرزندم؟
– بله خانم،
شما به من مرخصی می دادید، من
خدمت
می کردم
آیا به فکر دل بنده حقیر نبود؟ منو تو خونه تنها گذاشتی؟؟ اگه لولوها
منو بخورن چی؟ چه کسی تضمین می کند؟
– خب خب ولش میکنم فردا میره
دختر فراموشکار و آلزایمر
تو پیرزنی! من الان 0 هفته دارم
میگم سه شنبه دعوتیم خونه دایی سیامک
الان میگی کجان؟؟
(وای بدبخت بودم، اصلا یادم رفته بود که دایی
سیامک بزرگ ترین برادره و امشب کل خانواده و
مثلا از من دعوت کرده بود که پسر بزرگش سهیل رو نشون بدم
ولی اون کوره نه من موافقم نه مامان.
نه رامش، فقط بابا، عمو، ثریا زن عمو و سهیل
موافق!!! ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
_
_
-خب نکن به این حرف ها بخند، می گویم مریض بودی، داخل بودی
_
_
رونیا نمیاد چون امتحان داره.
– آخه دختر خلم تو خنگی بنظرت بقیه
هم خنگن؟ امتحان ترم اول کی هست؟
-آخ راست میگی مامی ریتا
داری میکنی اعصابم راحته و ندارم خدایا! –
باشه مامان بهت میگم تو در آستانه مرگ بودی
حالا چطوری
با من حرف میزدی وصیت میکردی؟
این چطوره؟ نقش من خوبه؟ موهام بلند نمیشه!!-مامی
جایی نمیره!!
حال بدی، تو نیامدی، فقط سوت نزدی دختر!
-دوستت دارم مامان حتما یه بوس روی بغلت
بزار خداحافظ.
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 39
–
بعدش گوشی رو قطع کردم و به روناک زنگ زدم،
از دست سهیل اعصابم خورده، نمیخوام
ازدواج کنم، سهیل 5 ساله و جراح مغز و اعصابه
! ایبیکاری!!
روناک- اشتباه میکنی!
آخه تو علم غیبت داری؟ الو نگفت
تشخیصش میدی؟
خانم روناک عزیز لطفا
دیگه تماس نگیرید.
روناک خفه شو
-عوادی بعد از یک سال به عمری زنگ زدی توقع نداری
برم خیریه ات؟
سگمون میگم بریم مرخصی چند روزی
هنوز اومدی؟ ماشالا،
– ببین من اعصاب ندارم. اگه میخوای حرف مفت بزنی
قطعش میکنم
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 40
– اوه اوه هنوز چرت میزنی بابا،
پنجه سگ رو گذاشتی تو جیبت؟
بازم چی شد؟
اوه روناک بس کن بهت گفتم اعصاب ندارم
تموم میکنی یا بس کنم؟
-خب بابا بگو چی شده؟
– این دایی سیامک می خواد مهمونی بگیره،
منو با پسرش اکبیری قلاب کن، حالا من امشب پیشش هستم.
مامان ترتیب دادم نرفتم ولی کجا
میخوام برم؟ من باید ریش
این سهیل خاله باشم! آهان!!
-راست میگی؟ نازی بدبخت!! پس
عروسی داشتیم، من با سهیلا می روم (
دختر
) صفحه 41
یونیت (بیرون رو میبینم واسه
– سلام بابا حالت خوبه… (سرفه) –
عروسی شما گیر می افتم؟ من اصلا لباس ندارم، زودتر مردی که
بگویم
رونی؟ – اوه، بمیر روناک
، شما دوتا نمی تونید جدی باشید! میگم
اعصابم خورد شده شوخی میکنی؟
متاسفم بای
فرصت حرف زدن را به او نمی دهم، تلفن را قطع می کنم
، برایم مهم نیست چراغ را روشن کنم و
به سمت ضبط می روم، آهنگی می زنم و می رقصم. قبر پدر سهیل و کارده
امشب فقط عشق
و حال!..!.
جوری که می رقصه، تلفن خونه زنگ می زند،
پدرم، صدایم مثل آدم مریض کمی خش است.
انجام می دهم و جواب می دهم.
دانلود
رمان وصیت نامه صفحه 42
سام دخترم ممنون تو خوبی؟
– آره بابا نگران نباش… (سرفه) حالم
بد نیست… (دوباره سرفه) من
اگه یه مدت استراحت کنم خوب میشه… (سرفه شدیدتر) – بابا
کجا رو به موتی هستی؟
– نه بابا، استراحت کن (سرفه) باشه می
کنم. دخترم
؟
_
– آره بابا خوش بگذره … (سرفه)
هم جای ما رو خالی کن
.
_
سرفه).
– مواظب خودت باش، رونی، خداحافظ بابا.
دانلود رمان ویل صفحه 43
یونیت بعد گوشیمو قطع کردم به سوپر سایت زنگ زدم
به هر حال بابا کلی دستور داد مواظب خودم باشم
به
حذف بزرگتر گوش نده!
با سوپرمارکت تماس میگیرم و بعد از سفارش چیپس،
پفک و دسر زنگ میزنم پیتزا فروشی و
0 تا پیتزا سفارش میدم میخوام راحتم
خدایا!!
دلمو راحت کنم
.
می گیرم، 1-6 تا می شود، همه فیلم و
نظرسنجی و تا حدودی ترسناک هستند.
بعد از دریافت چیپس و
پیتزا و مخلفات همه را روی میز پهن کردم و
تلویزیون را روشن کردم.
من عادت دارم فیلم ببینم یا
دانلود رمان ویل صفحه 44
کتاب می خوانم، به چیزی در اطرافم توجه نمی کنم،
صدایی نمی شنوم، چیزی نمی بینم، فقط
فیلم می بینم.
بعد از دو ساعت که فیلم تموم شد میرم تو
دستگاه میخوام یه فیلم دیگه بزارم که صدایی
از خونه میاد! فکر کنم حتما دزد باشه!
برات هست! اما باز هم بی خیال نیستم
رونی نترس کار تکواندو و کاراته بازی هست
و مگس کش رو بگیر تا از خودم دفاع کنم.
به آشپزخانه می روم، در تاریکی چیزی نمی بینم
، فقط یک مرد خوش تیپ است و
می بینم که پشتش به من است! وای خدای من
دانلود رمان ویل صفحه 45
دزدها باید خیلی خوش
تیپ باشن خوش اندام باشند وای وای یادم میاد
Unplanted فرصتی باشه بیام تو برند و بپرسم
دزدها پیدا میشن یا انشاالله
به خواست خدا! چه جالب، دزد
قهوه درست می کند آقا! پس می خواهد
بز بزرگ کند؟ مشکلی نیست! کاملش میکنم
! با کتک های پیاپی من!
با یک حرکت دستش را می پیچم و
محکم بغلش کن، صدای بلندش را می شنوم و می گویم.
هی دزدی کردی؟ چرا اومدی دزدی کنی؟ اگه اومدی
برای دزدی، می خواهی من را بدزدی؟ این را ریتمیک و با شعر می گویم
البته!! (
خندهاش را میشنوم و دستش را بیشتر میپیچم
و دوباره میگوید: اوه!
–
جدی دزدی کردی؟ پس اگر دزدی کردی
، بیا معامله
کنیم
.
وقتی به خودم میام میبینم دستمو ول میکنه
و محکم دستمو میپیچونه
به دستش نگاه میکنم چرا این آدم انقدر آشنا به نظر میرسه یکدفعه برق
میزنه و میبینم صورتش
وای خدایا چیه! اینجا داره می کنه
فکم به زمین چسبیده شک ندارم!
میخنده و میگه
– دهنت رو ببند میترسم پشه وارد بشه
دهان همسرم! بعد چه پیشنهادی
به من دادی
؟
وای
خاک سرم رفته سرم و خجالت میکشم
با لحن بچه گانه ادامه
بدم صفحه 47
مید
– اگه به دایی نمیگفتم براش غذا درست نمیکردم!!
وقتی به خودم آمدم
به من چه گفت؟ گفت: همسرم من هر چند وقت یک بار عصبی می شوم
و
می گویم
– اینجا چه کار می کنی؟ برای چی اومدی؟ کی بهت خونه داد
؟ چرا به من نگفتی؟ چرا
….
دستش را روی دهنم می گذارد و مانع ادامه کارم می شود و
می گوید
من رفتم، گفت عمو آرام شود، پرسید.
– وای رونی من رفتم رونی یک دقیقه نفس بکش.
من بیام دنبالت ببرمت دکتر،
هرچی زنگ زدم بهت میگم، گوشیتو آماده کن جواب
_ صفحه 48
وقتی وارد ساختمون شدم دیدم خانوما
بدون توجه به دنیای دونفره نشستن فیلم میبینن ملت ها
جواب ندادی، نگرانت بودم، از در آمدم بالا،
حتی فراموش کردند در را قفل کنند.
بعد با شیطنت به من نگاه می کنه و میگه
– نمیدونستم اینقدر بد بودی وگرنه
زودتر میام دنبالت (به چیپس و پفک و جعبه پیتزا اشاره می
کنه
! یه ذره از وقار تو!
بعد بلند قهقهه میزنه و میگه
– منم میخوام مریض بشم با اجازه میره
روی مبل و
کنترل را می گیرد
و می گیرد و فیلم و مشغله
اش
دیده می شود و لقمه ای از
پیتزایی
که
II گاز گرفته و دارد می خورد! آه،
کنارش می نشینم و جعبه را از دستش می گیرم.
– آخه سهیل حالمو بد کردی برو از اون یکی پیتزا بیار اون
! فهمیدی
یکی از آن پیتزاها را بخور، دوتا سفارش دادم!
مثل بچه پاهایش را روی زمین می کوبد
– نه، نه، من از او می خواهم (او
به شکلی نمایشی گریه می کند! E.
-ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
.
_
_
_
_
_
چی
گفت؟؟
دستم را با عصبانیت از مبل کنار می کشم اراده شهادت | صفحه 50
بلند می شوم و می گویم
– تو کور هستی آقا
دستم را محکم می فشارد و با عصبانیت جیغ می زند با عصبانیت
از روی مبل بلند می شود و
من دستم را به تو نشان می دهم – وقتی زن من شدی برو بالا.
بیا پایین، آخر تو مال منی! آیا می فهمی؟
من! افتادی خانم؟
بعد میره دم در خونه و میزنه
صدای ماشینم رو از باغ میشنوم
. اوه وای! حالا
اینو کجا بذارم تو دلم؟؟
بز و پای چوپانم را به هم ریخت !!! آهههههه!
*****
چند روز از آن روز گذشته، تو در
ماشین من هستی
و صفحه 51
من می روم دانشگاه، امروز
با زند فرصت دارم و 01 دقیقه فرصت دارم که
امروز دیر آمدم و خوب. بگذار بگذرد، ما اگر
در دنیا برهنه شدیم، نمیآییم.
نفس عمیقی می کشم و به کلاس می روم.
عصبانی می شود و می گوید:
– بیا] د
وارد کلاس می شوم به محض اینکه زند مرا می بیند
“ساعت چند آمدی؟” شما که
اینقدر دیر آمدید لطفا
ساعت کلاس را از دست ندهید.
-سوءتفاهم نشه آقا من
نیومدم کلاس شما اومدم خبر بدم.
– سریع تر
لطفاً
– مهدکودک دو کوچه دورتر از
دانشگاه صفحه 52
سمت چپ، اینجا دانشگاه است، احتمالاً
شما معلم مهدکودک نبودید؟
همه بچه ها می خندند و او زنده است،
دود
از گوشش می آید، چقدر چهره این پسر جذاب است
.
اگه دستور نمیدادی وقتی اعصابش بهم میخوره
رسیدگی میکردیم !
آن آقا!!!
محکم در می کوبم و
بر ابا و اجدادش درود می فرستم! پسر اکبیری زشته!!
خدایا چرا به بعضی از مردمی که بهشون نگاه کردی عقل ندادی؟ )
البته به جز خودم! (
بیخیال میرم بوفه و یه چیزی میخرم و روی صندلی میشینم. خدا رو شکر
لپ تاپمو
آوردم
. 53
الان راحت میتونم روی یکی از نقشه هایی که
دیشب میکشیدم کار کنم
!
دارم میام!
-چی؟ چی؟ چرا انقدر جیغ میزنی آخه
هدف
اون دیوونه چی بود ولی
سردم
شد چه ضایع
!!
تیر برق درسته چرا الان بکشمت
نیز تعطیل است و یکشنبه فقط با خدیبی است.
؟
الی اخ خال خانم قبل از شرف خانم با همه بچه ها حرف می زد و می خندید
همین که
نمی آمدی و تا آخر کلاس حرف می زدی
دانلود رمان وصیت نامه صفحه
54
– وای چه تعداد زیاد تلفات! اما به خدا هر
بلایی سرش بیاید حقش است!
– بسه بچه ها این حرفا، خسته شدم،
تابستون واقعا برام سخت بود، الان
توان تحصیل و دانشگاه ندارم، می خوام ترم اول استراحت کنم –
بچه ها کلاس نداریم. شنبه، جمعه و شنبه
، بیایید کاری انجام دهیم!
جمعه و شنبه داریم از بچه شنیدم که داره عمل میکنه ولی نمیاد. اجازه دهید’
ویلای ما
در بابلسر تا یکشنبه ! این چطوره؟
همه با هم – ایول!!
****
_ صفحه 55
سوار ماشین 016م که مخصوص مسافرت است می شوم
و به سمت شمال حرکت می کنیم.
بچه ها آماده اید؟
همه بله!
زنجیر من را بافتی؟
همه – بله!
-پشت کوه انداختی؟
همه بله!!
الی- نظرت در مورد این ژست های مردانگی چیه
؟ اینجا دانشگاهه، با مهدکودک اشتباه کردی
؟
همه می خندیم – خدا را شکر برای این چند روز
سفر باعث شد از شر آن زند اکبیری خلاص شویم!
دوبلکس
با شوخی و خنده بالاخره به ویلا می رسیم.
ویلا
دارای 6 اتاق صفحه 56
ما داریم اتاق درست می کنیم و اتاق مامان و بابام
طبق روال قفل میشه!!
تقریبا ظهر رسیدیم همه خسته بودیم
خوابیدیم ولی من رفتم تو اتاق بچه ها
خوابیدند.
بعد از یک ساعت استراحت
زودتر از هرکسی بیدار میشم میخوابم!! به دوستان عزیزم حتی اگر
بخوابم افکار شیطانی مرا غلغلک می دهد
و می خواهم به آنها افراط کنم.
به سمت ضبط می روم و یکی از آهنگ های متال را انتخاب می کنم
و آن را تا حد مجاز بالا می برم و
پخش می
کنم
.
ناگهان همه آنها بیدار می شوند و فرانک و الی که
ما ویلا را ترک می کنیم، درست زمانی که من در اطراف قدم می زنم.
روی
کاناپه بودن زمین را می خورد و شما
جنبه داره.
به شدت صفحه 57
کیهان هپروت، هاله و رکسانا
با هم بلغزید و من این صحنه ها را از خنده
نخواهم دید
، بعد از چند لحظه
که خواب بر آنها چیره می شود، به هم نگاه می کنند
و علامت می دهند.
الی و روناک آستین هایشان را بالا می زنند و چهار
نفر دورم را گرفته اند. بین خنده هام میگم
– وای بچه ها عالی بود
تو عمرم صحنه به این باحالی ندیده بودم.
روناک- خودت رو برای صحنه های باحال تری آماده کن،
5 تاش منو بیدار میکنه و
از ویلا میگم
– بیا دیوونه بشیم، چطوری؟ بابا شوخی میکرد
دانلود رمان ویل صفحه 58
هیل – ما هیچ جنبه ای از این جنبه کارمون نداریم
!
من آن را به ساحل می برم و شست مطلع می شود و
جیغ میزنم – خواهرای عزیزم بذار برم آقا من شکر خوردم
اشتباه کردم فعلا میذارم
!! برای بقیه سفر چطور ظرف ها را بشورم
؟
همه نه!!
با یک حرکت مرا به آب یخی
دریا می اندازند و چند لحظه سرم را زیر آب می گذارند
. تقلا می کنم انگار نه، به محض
اینکه احساس می کنم دارم می میرم، خداحافظی
می کنم
. و خودم و هنوز بیهوش
دانلود رمان ویل صفحه 59
– رونی!! تو خوبی رونی؟ چشماتو باز کن بابا!
پشت وانت! اگر اتفاق بدی برایش بیفتد چه؟
این چه شوخی بود
روناک-چرا چشماش رو باز نمیکنه؟ رونی؟ تو خوبی رونی؟
رکسانا خاک تو سرت با این جوک ها
بعد یکی محکم به شکمم فشار میده تا آب
بیرون بیاد و هال
به گریه ادامه میده – رونی رونی به خودت بیا ما اشتباه کردیم
چرا یکی نمیتونه کمکم کنه؟؟ ?
کمک!!
صدای پای چند نفر می آید و پسری را می شنوم که می گوید
: خانم اتفاقی افتاده؟
چقدر صدایش آشناست، با این کلمه بچه ها چند
لحظه ساکت می شوند
، من
آن را لحظه ای
حس می کنم.همه دارن با تعجب بهش نگاه میکنن. الی به خودش میاد و میگه -سلام آقا زند راستش رونی نزدیک بود خفه شه هرکار میکنیم بهوش نمیاد.
-برین کنار. وای… خدایا، یعنی درست میبینم یا اینکه دوباره توهم زدم؟ یعنی این زند پشت قباله ی ما شده که دم به مین با ماست؟ خدا یا یعنی چیکار کتم؟ پاک آبروم جلوی این استاد ایکبیری ریخت.کم کم چشمام و باز میکنم تا ضایع نباشه ، با دیدنشون واقعا خوف میکنم ، استاد زند عزیز همراه با یک پسر دیگه ای به همراه دوستان کله پوک بالا
سرم بودن. بچه ها دورم و میگیرن و هرکدوم به نحوی حالم و
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 61
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میپرسن که زند میگه. -به نر حالتون بهتر میاد.!.. سعی میکنم خونسردیم و حفظ کنم و با نیش میگم.
-حضور شما باعث شد به خودم بیام استــــــــاد!! زند که نیش کلامم و فهمید اخم کرد و دوستش بلند زد زیر خنده بچه ها هم ریز ریز میخندیدن ، روناک گفت. -استاد…شما کجا اینجا کجا… خوشحال شدیم دیدیمتون…
دوستش لبخندی میزنه و میگه. -به هزار بدبختی تونستمی آرتام و راضی کنیم ، باهامون بیاد… پدرمون در اومد… ویلا ی کنار ویلای ما رو نشون میده و میگه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 62
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~-اونجا مستقریم ، خوشحال میشیم در خدمت خانوم ها باشیم. روناک نیشش تا بناگوش باز میشه که بهش ضربه میزنم که به خودش میاد. آرتام یا همون استــــــــــــــاد زند میگه. خب دیگه رامبد ، بریم ، بچه ها منتظرن. رامبد باهامون خدافظی میکنه و آرتامم فقط به تکون دادن سر بسنده میکنه. وقتی میرن ، دستم و با مشت میزنم به پهلوم و با اعتراض به بچه ها میگم. -وااااای خدا مرسی واقعا ، من چند روز اومدم شمال تا مجبور نشم بخاطر دیدن این مجسمه ی ابوالهول کفاره بدم حالا از شانس گندمون باید ویلای کناریمون باشن ! آخه چرا خـــــــــــدا؟؟ )مثلا میزنم زیر گریه! (هاله-بیخی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 63
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بابا اونا که به ما کار ندارن ولشون کنین، بریم یه
چیزی بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی. رکسانا-منم! بریم بچه ها!
الی-آخه تو ویلا که چیزی ندارم باید بریم خرید -بیخیال… بریم یه نمه استراحت کنیم ، شب میایم… سری تکون میده و با هم به سمت ویلا میریم. عصر حاضر میشیم بریم. سو]ج و برمیدارم و به سمت ماشین میریم ، انقدر
با بچه ها میگیم و میخندیم که صدامون تا هفت تا ویلا اونورتر هم میرفت. میخوام ماشین و روشن کنم که هر کار میکنم جوابی نمیده. -اههههههه ، گندت بزنن ، این چه وقت بنزین تموم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان وصیت نامه | صفحه 64
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان وصیت نامه»
خیلی جالب وزیبا بود دست نویسنده درد نکنه که این رمان رانوشته
مرسی بابت رمان
خوب بود ممنون