دانلود رمان پانتومیم

درباره دختری شیطون به نام آیلین که با پسرهای جور و واجور آشنا میشه تا به اونی که خیلی دوست داره برسه اما هیچکدوم دلشو نمیبرن تا اینکه یه پسر تازه وارد …

دانلود رمان پانتومیم

ادامه ...

کتاب پانتومیم ( جلد 1 ) کتاب حکم کن ( جلد 2 )
یادت باشه حرف نزنی…
با دستان خود از صمیم قلب صحبت کنید
با چشمانت با من حرف بزن
با حرکاتت زندگی کن
یادت باشه عشق فقط سه حرفه
با دستانت به من نشون بده…
در پانتومیم، اگر صحبت کنید، بازنده اید، پس بازی نکنید
بدون اینکه حرفی بزنی از عشق با من حرف بزن…
به قلبت اشاره کن میفهمم
و ما برنده بازی خواهیم بود.
فقط یادت باشه عزیزم… حرف نزن! تکان نخور… این فقط یک بازی است.
باز هم پانتومیم!
* هر دو
ما اخیراً با هم صحبت نکردیم …
رابطه مثل پانتومیم است…
مشکلی نیست، روزی نوبت ما می شود.
مثل تنهایی غمگین تو
عشق فقط سه حرفه است، تو پرحرفی! ȗ
عشق باید به قیمت خودت تمام شود
عشق در یک کره برفی گرما می خواهد
عشق برای امثال تو جالب بود…
*
کتری را روی گاز گذاشتم و خم شدم و هر چقدر فندک را می زدم روشن نمی شد.
با حرص فریاد زدم:
– سکوت!
صدایش در نیامد، موهایم را پشت گوشم گذاشتم و داد زدم: مامان!
صدای جاروبرقی قطع شد و خم شدم و در کمد را باز کردم.
داد زدم: – این کبریت ها کجاست؟ باز هم این فندک گازی خراب است
صدای پیری را از پشت سرم شنیدم و صدای مادرم باعث شد که برگردم. – در کمد بالای ماشین ظرفشویی
بلند شدم و در کمد را باز کردم و دستم و جعبه را بلند کردم
دستم که زدم فورا در آوردمش و گاز رو روشن کردم.
کتری را روی گاز گذاشتم و با شوق گفتم:
-مگه قرار نبود بری سماور لوازم خانگی بخری؟
همانطور که کابل برق رفتگر را برداشتم، مامان گفت:
– پول، غذا، اجاره خانه و لباس سه بچه یا سماور می دهیم
واجب این روزها چقدر شاکی هستی آیلین؟
گیج نگاهش کردم و قوطی کبریت رو انداختم دور و از آشپزخونه خارج شدم.
بیرون رفتم و در حالی که پایم را روی چیزی تیز گذاشته بودم به خیابان رفتم
رفتم جیغ زدم و کف پایم را بالا آوردم، نوک مداد مغز محفوظ بود.
با حرص کف پایم را در همان حالت ماساژ دادم و فریاد زدم:
– حتما!
خب یه اتاق دور از پذیرایی هست چرا این دوتا کر هستن؟! انتهای راه باز است
س
به مدادش لگد زدم و گیر کردم و رفتم سمت ایتا
من آن را انجام دادم
معین از شال کلاهی ساخت و گوشت را از دستش برید
و با صدای غلیظی فریاد زد:
– ای… خائن، شاه من را مسموم کردی، خاک بر تو…
گلش را برداشت و روی زمین زانو زد و برداشت
من
آرام باش
گریه کرد و فریاد زد:
بی گناه
برای کشتن
قصد
– اوه شوالیه من … زندگی من را ببخش … اما یک پادشاه بود!
معین اخمی کرد و به سیبیل نزدیک شد و فریاد زد:
-ببند دهنتو بی حیا، گلویت را می برند.
آرام طاقت نیاورد و شروع به خندیدن کرد و من از خنده دست کشیدم.
دستم را روی دهانم گذاشتم. ماین با تعجب گفت:
– اشتباه گفتم؟
با خنده آهسته گفت
– نه، تو در نقشت خیلی جلو رفتی.
معین گفت:
ن
جلو رفتم و در حالی که راه می رفتم چرخیدم
– چرا مدادهایت را کنار نمی گذاری؟ پایم را سوراخ کردند؟
دستش را با اخم روی سرش گذاشت و گفت:
– اوه، درد داره آیلین.
با اشتیاق گرفتمش
-آخه درد داره آیلین…صد بار گفتم بگو آباج!
معین چاقو را روی میز گذاشت و شال را روی سرش باز کرد و گفت:
– برو بابا
لبخندی زد و گفت:
– ادامه تمرین در شب!
آهسته او را بوسید و معین از اتاق خارج شد.
روی زمین نشستم و گفتم:
– چطور می توانی برای چنین برنامه احمقانه ای گریه کنی؟
اشک هایش را از برنامه اش پاک کرد و بلند شد.
با لبخند گفت:
-یه هدیه دیگه…
لبخندی زدم و شونه بالا انداختم و گفتم: چون معروف هستی باید یک امضا امضا کنی.
با خنده در حال بافتن موهاش گفت: – صد در صد
من علاقه ای به بازیگری نداشتم، اما برخلاف من، آیلین اینجاست
او عاشق بازیگری، تئاتر، سینما و زندگی بود
از بازیگران
اخلاق ما اصلا شبیه هم نبود
با شنیدن صدای در بلند شدم و با صدای آهسته ای گفت:
– بابا؟
شونه بالا انداختم و از اتاق خارج شدم و از راهرو رد شدم و در رو دیدم
بازش کردم
با صدای بلندی که توی اتاق بود گفتم:
– این بابا است
بابا یک کیسه پلاستیکی بزرگ با هندوانه و گوجه فرنگی به دست معین داد.
معین آنها را بلند کرد و گفت:
– چقدر سنگین!
با خنده گفتم:
-جان سینای تقلبی شما چقدر قوی بود؟
معین بلافاصله اخمی کرد و شکمش را داخل پلاستیک فرو کرد بدون اینکه گله ای داشته باشد.
تخته آشپزخانه
من و بابا از حرکت معین خندیدیم و گفتم:
– خوش اومدی
کفشش را در جاکفشی گذاشت و به سمتم آمد و موهایم را نوازش کرد.
گفت: – دخترم چطوره؟
به آرامی از اتاق خارج شد و با هیجان فریاد زد:
– عالی
بهت خندیدم و گفتم:
– پدربزرگ با من بود! بابا با خنده از اتاق بیرون اومد و گفت:
– من با شما دو نفر بودم
لبخندی زدم و مامان بلافاصله گفت:
– حسین جورابتو بذار تو حموم
من و آرام خندیدیم و بابا کلافه گفت:
-بذار برسم!
او آرام به آشپزخانه رفت تا به مامان کمک کند و من به بابا گفتم:
رفیق داری چیکار میکنی
پدر در حالی که کمربندش را باز می کرد فریاد زد:
– مائن، لباس زیرم را بیاور
به من گفت:
– بله سلام راسوند
سرمو تکون دادم و معین لباس زیر بابا رو بهم داد و رفتم تو اتاقم.

در گوشی من روی میز کامپیوتر بود و لرزش خاموش شد. به سمتش رفتم
، مهراد! لبم را گاز گرفتم و در اتاق خواب را بستم و بلافاصله جواب دادم
– آره؟
– بیا کنار پنجره
آرام گفتم
مهراد اینجا چه غلطی میکنی؟
گیج و عصبی گفت:
– گفتم بیا کنار پنجره
جیپ
لبم را گاز گرفتم و به سمت پنجره رفتم و آرام پرده را باز کردم.
رنگ آبی درست زیر پنجره اتاق من و ماشین بود
و با دست از پایین گوشش را گرفت و گفت:
-چرا دو روز جوابمو ندادی؟ من نگرانم!
با خیره شدن بهش گوششو گذاشتم کنار گوشم و گفتم.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.