درباره سوفیا و بهراد که دختر خاله و پسر خاله همدیگه هستن و اینا از دوستای همدیگه خوششون میاد تا اینکه …
دانلود رمان پسرخاله
- بدون دیدگاه
- 737 بازدید
- نویسنده : سارا
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1314
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سارا
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1314
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان پسرخاله
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان پسرخاله
ادامه ...
-میخوام بهروز و یاسین رو ببخشی.
صحبت کنید زیرا امروز پاسخ اصلی به تماس های تلفنی من است.
نداد – با من قهر است… جواب تلفن شما را نمی دهد.
او حاضر نیست با من صحبت کند … – هر چه زودتر با او صحبت کن. البته اون یکیه
برو باهاش حرف بزن!
یه لحظه فکر کردم و گفتم: میخوای برم بهش بگم جواب بده!؟ اشکالی ندارد…اگر این همان چیزی است که می خواهید…بله با ارزش ترین و مهم ترین چیز این است که شما یک دوست هستید.
شما آن را دریافت می کنید، فقط ببخشید.
ببرمت و دوستیتو از سر بگیر… خب… باهاش حرف میزنم… اینو گفتم و از کنارش رد شدم.
از اول فکر می کردم می خواهد این کار را برای یاسین انجام دهد.
برادرت باید با من صحبت کند، مارتیکه، حرامزاده.
من نمیفهمم… چرا مردم اینقدر نادان هستند که نمیخواهند بفهمند؟
آیا ما آنها را اینقدر دوست داریم؟
#پارته_52 پسرخاله با عصبی و ناشیانه از کنارش رد شدم. چه کار کنم؟
زابون دوستش داشتم دوستش دارم؟
من نمیفهمم!!!
دنبالم اومد و اسمم رو صدا کرد و گفت: – صبر کن سوفیا… بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: – چرا اومدی دوباره بگی “ببخشید”؟ ببخشید برادرت مست بود و اینکارو کرد!؟ ببخشید و میخوای یاسین دلخوریشو بذاره کنار!؟ گفتم باشه… باشه… گفتم با یاسین حرف بزن آره… به من رسید و راهمو بست و ازم پرسید: – چرا اینقدر ناراحتی دختر!؟؟ فقط گفتم تنها چیزی که برام مهمه یاسینه.
آزاردهنده است و این ناراحتی باید برطرف شود! دارند!؟؟ گفتم ناراحتم… خیلی ناراحتم از اتفاقی که افتاد.
بهروز مست بود…اگه میدونستم میدونستم…وای لعنتی تو اون بال چیکار میکنی؟
آیا شما آن را انجام می دهید؟
قسمت آخر صحبتش را بی اختیار گفت.
بود. چقدر دلم می خواست به او بگویم که دوستش دارم و دوستش دارم. اما نمی شد… مثل من نمی شد.
نمیدونستم واقعا دوست دختر داره یا نه…شاید داره…شاید واقعا دوست دختر داره…دو بند از کوله پشتی بنفش من که با کفشم همخوانی داره.
جا خوردم و آهسته گفتم: – اومدم دنبالت!
در سکوت به هم نگاه می کنیم. چه مقدار از ارائه چین؟
من ناراحت بودم و آزادی زیادی می خواستم.
هر زمان که بخواهم می توانم با هرکسی که بخواهم ارتباط برقرار کنم. می خواست بدون ترس از چیزی به من بگوید که چه فکری می کند.
مهم و بی اهمیت!
چشمانش را ریز کرد و پرسید: – اومدی دنبال من!؟ چون!؟
من به این موضوع فکر نکردم. فکر نمیکردم اینو بپرسم
سوال… لبامو جمع کردم و از این طرف به اون طرف حرکت کردم.
گیر کرده بودم و مغزم مسدود شده بود و نمی دانستم.
در مورد این، فقط برای دور شدن از آن چطور؟
وضعیت را گفتم: – من با یاسین صحبت می کنم اگر واقعاً در مورد من باشد.
اگر ناراحت است شک نکنید تا چند ساعت دیگر فراموشش می کند.
او این کار را می کند چون من برای یاسین خیلی مهم نیستم …. با نگاهی به چشمانم گفت: – مهم!
الف چون می دانستم در مورد چه صحبت می کنم، قربان.
گفتم: – نه نیستم!
پلک هایش را باز و بسته کرد: – مهم دلیل دارم! با قاطعیت گفتم: برام مهم نیست، دلیل دارم!
انگار همه چی رو جمع کرده بودیم از سوال گذشت و پرسید: – خب نگفت…اون شب اومدی دنبال من…چرا!؟
از کنارش رد شدم و همزمان گفتم: – ببخشید باید برم.
به طرف من پرید. صدایش را از پشت شنیدم: -صوفیا جواب بده… جواب واضح بود ولی ظاهرا فقط برای من بود، اما زمانی که می خواستم مستقیم زیر زبانم صحبت کنم.
من کاری که او می خواست انجام نمی دادم… همین، لبخندی زدم و خیلی سریع دندونم رو نشون دادم.
از کنارش گذشتم و راه افتادم… مقصد مهم نیست. تنها چیزی که در آن لحظات اهمیت دارد.
به من بستگی داشت که از بهراد بیشتر و بیشتر دور شوم!
و من خیلی به مغزم حسادت می کردم درست زمانی که به آن نیاز داشتم خراب می شود.
#قسمت_53 پسرعموی دوتا از خدمتکارها بدون استراحت و بدون توقف مرتب کردن دو تا از بزرگ ترین اتاق ها عمارت بودن… هنوز نمی دونستم چقدر تمیزه.
از روی میز به سمت آن بال ها رفتم.
می توانم بهترین قسمت را در مورد عمارت ترسناک بگویم.
منوچهرخان!
جایی که هیچکس نمیرفت، حالا که حسابی داشت، میگرفتند… میخواستم به سمت بال بروم که مکعب راهم را مسدود کرد.
و گفت: – حیف! ورود به بال اکیدا ممنوع است!
نگاهی عبوس به خود گرفتم و با کنایه از خانم ها پرسیدم: – آیا در مکه آی اس آی هست که ورود شما به آن اکیدا ممنوع است!؟
از پشت چشمانش با ظرافت نگاه می کرد، انگار که رئیس عمارت است.
باشه با غرور گفت: – میتونی هرچی میخوای فکر کنی ولی نمیتونی بری.
بال چون دستگاه ها در حال بازی و بازی هستند و چیزی گم شده است.
ما مسئول خواهیم بود!
نمی خواستم به منیره بگویم که باید سه چهار قدم برود.
رفتم پایین و سریع رفتم پایین.
من او را در آن خانه ندیدم، او خیلی رفت و آمد و بالاخره مهمان و عمه را پیدا کردم.
تو این اواخر خیلی احمق شدی و هر بار که من نمی بینم، تصادفاً احساس می کردم عمه ام از مادرم مراقبت می کند.
او از دیدن کسی خوشحال و خوشحال است.
اینطوری برداشت کردم. وقتی حضور مرا حس کردند هر دو ساکت شدند.
پرسیدم: – چیز جدیدی هست؟
د
?
خاله پرسید: – چطوری عزیزم!؟
– دارن بال رو تمیز می کنن!
– آره عزیزم… خواهرهای منوچهر میرن مسافرت.
برگرد… آنها همان قسمتی از عمارت هستند که الن در آن است.
خدمتکارها دارن تمیزش میکنن، زندگی میکنن… به نشانه درک، سری تکون دادم و وارد شدم.
حیاط…چی بگم جنگل کلمه بهتری بود!
کتاب را روی سینه ام گرفتم و به سمت یاسین رفتم.
چشمانم مشغول جستجوی او بود.
داشت طناب می کشید. من همیشه گاهی او را می دیدم.
تنها چیزی که بهش اهمیت میده ورزشه!
او مرا دید اما رهایش نکرد و به کارش ادامه داد.
اهميت مي داد ولي وقتش بود از بهراد بهش بگم.
آیا در فاصله ای ایستادم و به او خیره شدم.
نمیدونستم چجوری بحث رو باز کنم با جمله الک شروع کردم و گفتم: -دقیقا از طناب استفاده میکنی؟
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر