دانلود رمان پسر غیرتی

درباره ازدواج اجباری با پسری مغرور و دل سنگ درحالی که دختر پر از بغض و شکست درگذشته داشته است و …

دانلود رمان پسر غیرتی

ادامه ...

به نام او
، طرفین قرارداد ما
خیلی احمق بودند. می خواستند مبلغ قرارداد را بپردازند
و
در نهایت با همکارم رضایی رضایتشان را جلب کردیم.
خیلی خسته بودم و تند رانندگی می کردم. بالاخره
به خانه رسیدم و در را با ریموت باز کردم و وارد خانه شدم.
خیلی خسته بودم. و سرم درد میکرد از ماشین پیاده شدم و
طبق معمول با قدمهای محکم از پارکینگ به سمت خونه رفتم و وارد خونه شدم
تا
وارد
سالن
آزیتا
شدم . ابراهیم
خطی کشید و بیشتر اضافه کرد. آزیتا: سلام داداش خسته نباشی.
-سلام.
می خواست چیزی بگوید که من گفتم
-الان خسته نیستم.
دوباره دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که
من کنار پنجره میز کارم بود
. نقشه های نیمه تمام من روی میز طراحی پر شد.
-الان نه.
و با دست هلش دادم و رفتم تو اتاقم
و درو باز کردم و خودم رفتم داخل و
با همون لباسا تخت رو پوشیدم و
چند ثانیه به سقف خیره شدم و از سقف نگاه کردم و به اتاق نگاه کردم
که
الان بیست و شش ساله است من در
یک اتاق بیست و چهار متری زندگی می کنم که دیوارهای آن پر
از عکس های من در ژست های مختلف است. در سمت راست اتاق، یک تخت دونفره قهوه ای روشن وجود دارد، الف
تخت عسلی کنار میز توالت، سرویس خوابی که
پر از عطر ادکلن از بهترین برندها است. پنجره بلند اتاق که تماماً شیشه ای بود
پوشیده شده بود
با پرده های عسلی رنگ.
یک مبل قهوه ای با کوسن های عسلی در وسط اتاق، یک فرش قهوه ای اسپرت
بود .
از تجزیه و تحلیل اتاق
منصرف شدم و
بلند شدم و رفتم تو حموم
اتاقم و آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش و
زیر آب موندم تا
امروز خیلی آروم شدم. روز سختی بود و اعصابم خیلی بهم ریخته بود
و یاد حرف دیشب بابا افتادم که هنوز دلش برای خونه برادرش تنگ شده و
از امروز این طرف قرارداد جدید
اعصابم را رها نکرده است
. گرم شدم و
دوش توپ گرفت. . بعد از اینکه خوب شستم و مو و بدنم را پوشیدم،
موهایم را روی تخت
گذاشتم
یک حوله کوچک
. من اصلا ازش خوشم نمیاد
لباسامو اما نفهمیدم کی خوابم برد.
مامان: شروع نکن ایلیا، امشب همه دعوتیم که از مهمونی امشب
خونه عمو سالار
برم .
شانه بالا انداختم، نفهمیدم کی خوابم برد.
با حس کردن دستی توی موهام چشمامو باز کردم و
به چشمای مهربون مادرم نگاه کردم،ناگهان
لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست
-سلام مامان.
مامان: سلام پسرم خوب خوابیدی.
– بله، خیلی چسبنده است.
نشستم و بعد از مکث ادامه دادم
مامان لبخندی زد و گفت:
مامان: خیلی خب حالا لباساتو در بیار و بپوش.
– انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
برا با هم شام بخوریم، حتی اگه نخوردی بچه، پس باید آماده بشیم بریم خونه
دایی اینا
. با شنیدن اسم عمو پوف کردم و
خواستم چیزی به مامان بگویم. دستش را تکان داد و گفت
پس زود آماده شو بیا.»
تو هم می آیی آنجا، من از پدرت حوصله ام سر رفته بود و
بدون نگاه از
اتاق بیرون رفت،
به کی بگویم که دوست ندارم بروم. اونجا
؟
یه اسپرت مشکی با پاشنه مشکی انتخاب کردم و پوشیدمش رفتم
جلوی آینه موهامو شونه کردم و از اتاق اومدم بیرون.کسی
همه با هم نشسته بودند مامان اول است
پله ها پایین اومدم.وقتی دیدم اونجا هست
کسی آنجا نبود، صدا از آشپزخانه می آمد. رفتم تو آشپزخونه
شخص . آن موقع بود که متوجه شدم.
مامان: تو اومدی پسرم بیا بیا بشین یه چیزی بخور
ضعیف نشو.
رفتم سمت میز و در حالی که صندلی رو عقب میکشیدم به بابا سلام کردم
– سلام بابا.
بابا: سلام.
آرام و آزیتا به هم گفتند – سلام داداش.
-سلام.
دستم را دراز کردم و برای خودم گاز گرفتم
حرف بابا محکم ماند
بابا: برای امشب آماده باش ایلیا باید با ما بیایی
خونه عمو اینا.
میخواستم یه چیزی بگم وقتی به مامان نگاه کردم
یه چیزی تو چشمای مهربونش دیدم که باعث شد
ساکت بشم و چیزی نگفتم فقط گفتم
– خوب.
غذایم مسموم شده بود از جام بلند شدم
برای رفتن به اتاق من صدای پدرم را شنیدم که می گفت: «آماده شوید، مخصوصاً شما دختران،
نیم ساعت دیگر می رویم».
آزیتا: چشمای بابا.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و
در رو محکم بستم و گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم
و بعد از چند بوق به رضایی زنگ زدم که
رضایی جواب داد: بله
.
تاییدیه پروانه شهرداری چیشاد.
رضایی: سلام مهندس، خدا را شکر بابت اجازه
صادرات برج بازرگانی.
– باشه فعلا بعدا باهات تماس می گیرم.
و بدون اینکه بگذارم حرف بزند
گوشی را قطع کردم و موبایلم را روی تخت گذاشتم و
پوف کرده خوب، حداقل امروز یک خبر خوب شنیدم. من سخت تلاش کردم تا این پروژه محقق شود.
متوجه لباس و صورتشان شدم. آزیتا
یک برج تجاری سی طبقه
در بهترین منطقه تهران با فکر کردن نسبتا بی سر و صدا
رفتم تو کمد تصمیم گرفتم لباس اسپرت بپوشم یک
شلوار جین مشکی با یک پیراهن مردانه سفید
برداشتم و دکمه های بالای
پیراهن را گذاشتم و
رفتم .
آن را باز می کند
روی شونه ام گذاشتم و تافت زدم تا شبیه
ادکلن بشه و در آوردم و
باهاش ​​دوش گرفتم .
آنها را از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون آوردم. وقتی بیرون آمدند
من هم از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم.
یک کت خردلی با شلوار مشکی پوشیده بود، یک روسری مخلوط خردلی مشکی، موهایش کمی کج روی صورتش بود و آزیتا
خاکستری بزرگی داشت.
چشمانی شبیه مادرش داشت. پوست سفیدش
نازک و کوتاه بود، اما دلپذیر بود.
او
یک کت سبز با شال و شلوار سفید پوشیده بود. موهایش ساده بود
. او از آزیتا بلندتر بود. او
همچنین لاغر و کشیده بود.
کنار هم کشیدم
و گفتم – تو با این تیپ راحت هستی.
آزیتا: اهههه داداش خیلی قشنگه.
– برای تو خونه آره قشنگه ولی نه تو خیابون
زود موهاتو درست کن ببینم.
آهسته و بی کلام شالش را جلو کشید اما آزیتا فریاد زد
آزیتا: داداش.
دست از این افکار بردار و حوله ام را برداشت و رفت داخل.
توجهی به غرغرهایش نکردم و از پله ها پایین نیومدم
آرام پشت سرم آمد و وارد سالن شد. وارد سالن که شدم
دیدم بابا روبه روی تلویزیون نشسته تا
منو دید و گفت
– بابا: ایلیا برو تو ماشین روشنش کن ما در راهیم.
-چشم
از سالن خارج شدم و به سمت پارکینگ ماشین رفتم و
آن را روشن کردم. همزمان با
روشن کردن ماشین همه از سالن بیرون آمدند
.
امروز عصر که بابا اومد خونه گفت عمو سهراب
و زن و بچه دایی خونه ما هستن. من
. و ایلیا… سرمو تکون دادم و
حمومی که تو اتاقم بود یه دوش کوتاه گرفتم
و هم ناراحت چون می ترسیدم. من عمو و همسرم را خیلی دوست داشتم اما
با آرام و آزیتا رابطه خوبی نداشتم، با اینکه
به اندازه کافی سفید بودند، رفتم سراغ کمد لباسم.
و با همون حوله روی تنم اومدم بیرون. یه لحظه رفتم جلوی
آینه.
به
چشمانم
خیره شدم
. نگاهی به خودم انداختم و
سشوار را به برق وصل کردم و شروع به شانه زدن
و خشک کردن موهایم کردم. کریستال رو کف دستم ریختم و
بین موهام و دم اسبی
گذاشتم
. چشمام مشکی زدم
و لبهام برق لب و آرایشم
هم همینطور بود حتی کرم پودر هم لازم نداشتم
شلوار نخی سفید با تونیک لباس شرابی پوشیدم
و شال ترکیبی از سفید و بورگوندی
صندل عروسکی تونیک لباس شرابی، پاشنه تخت و پاهام پوشیدم. وقتی
آماده شدم روی تخت نشستم
خرس سفید بزرگم را که دوستش داشتم در آغوش گرفتم و
نگاهی کلی به اتاقم انداختم، اتاقی که
از هر نظر عالی و بی عیب و نقص است. اتاقی بود که شاهد اشک های تنهایی من بود و چه اشک هایی برای
مادرم
که از لحظه تولد ندیده ام برای پدر و برادر بی مهرم
ریختم و سرم را تکان دادم
تا از این فکرها خلاص شوم. دوباره به اتاقم نگاه کردم
. اتاقی با یک ست سفید و یاسی، دیوارهایی با
کاغذ دیواری سفید با گل های بزرگ یاسی،
یک تخت سفید با روتختی یاسی و یک ست تخت
، یک مبل بادی سفید با یک
میز سفید کوچک که با یک پارچه ساتن یاسی پوشیده شده است.
تزئین نشده بود و روی میز گلدانی بود که پر از
اومده یا نه؟
رنگ
گل رز قرمز و سفید. میز آرایش سفید
و پر از وسایل دخترانه مانند
شانه، اتو مو و لوازم آرایش بود
. و
در کنار آن
کتابخانه من است که پر از کتاب های درسی و کتاب های مورد علاقه من بود. به اتاق نگاه نکردم
و
با خورسیم روی تخت
خوابیدم
. عشق من
وقتی صدای کسی که دوست و
خواهر و پسر عمویم بود را شنیدم
لبخند عمیقی بر لبانم زدم و گفتم
– سلام خواهر خوبم.
ندا: فدات عزیز حالت چطوره، میدونی سهراب
– ندا یه دقیقه زبونتو جلوی اون نگه دار و بذار من
حرف بزنم.
ندا:چشم جلوی زبونم میگیرم.
-نه عمو سهراب هنوز نیومدن آماده شدم پیش خودم گفتم قبل از اینکه برم زنگ میزنم حالتونو میپرسم و کارنامه
و مدرکمون
رو هم میپرسم چه زمانی به آنها داده خواهد شد.
آیا نمی دانید؟ بیایید از مدرسه بپرسیم
که آیا می توانید فردا بیایید و بروید.
– باشه فردا بیا دنبالم.
یه لحظه صدایی از در شنیدم و به ندا گفتم
– ندا یه لحظه گوشی رو تو دستت بگیر.
ندا: باشه.
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و در را باز کردم تا
چهره برادرم سهند
– برادر عزیزم – را ببینم.
با کنجکاوی پرسیدم – عمو اینا اومد؟
سهند: آماده ای رز؟
– بله من آماده ام.
سهند: نه هنوز نیامده اند. بابا گفت بیا
– باشه الان میام.
سهند راهش را ادامه داد و رفت. به اتاقم برگشتم
و موبایلم را روی گوشم گذاشتم و گفتم
– گوشی دست توست.
ندا: بله، هنوز آنجا هستم.
صدایی که شنیدم صدای سهند بود؟
– آره. ندا: خب چی گفت؟
-چیزی نگفت بیا بریم.
ندا: باشه خواهر برو بعدا حرف میزنیم.
– باشه پس فعلا.
ندا: خداحافظ.
رفتم جلوی آینه و به خودم عطر زدم و
توی آینه به خودم نگاه کردم، من رز هستم، دختری که بسیار زیباست و همه چیز در اختیار من است. من
تنها بودم، من
خیلی تنها بود
گوشیمو بستم و از اتاق بیرون رفتم
.
از طیبه غر می‌زد
که کارش را درست انجام دهد،
از پله‌ها پایین نیامدم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم،
بلند شدم و به دیوار تکیه دادم،
مثل همیشه عاشق بی‌بی بودم، از زمانی که توانستم
بی‌بی را بشناسم. بی بی رو کنارم دیدم
مثل مامانم دوستش دارم
بی بی برگشت سمتم و
مثل همیشه تو آشپزخونه نگاهم کرد، شوکه شد و هش تپلش
چنگ میاندختبی بی: ای زمین دنیا خانم جان. از کی
اینجایی
با لبخند گفتم
-سلام عزیزم منو رز صدا کن لطفا نه خانوم
یک ثانیه است، زیاد نیست، همین الان آمدم،
. اجازه داد بی بی حرف بزند و سریع برگشتم
اگر
کاری بود انجام می دهم.
بی بی در حالی که اخم کرده بود به بی بی گفت
: نه مامان چیزی نیست عزیزم برو
تو الان جزو مهمونا نیستی
صدای بابات بلندتر میشه چون نمیخوای
دیگه دعوتش کنی. لبخند روی لبم مثل همیشه است.
پدرم داشت می آمد، ناپدید شد، پدری که از وقتی یادم می آید سرد می بینم، من
– سلام داداش.
فقط از او به یاد بیاور.”
سردی را دیدم، هرگز مزه آغوشش را نچشیدم و سعی نکردم خودم را کنترل کنم.
با لبخندی ساختگی
به دیوار تکیه دادم و
گفتم
– نه بچه نمی خواهم
و از آشپزخانه بیرون رفتم. و
به اتاق نشیمن رفت
. بابا:سهند با من دعوا نکن بچه مگه نگفتم حواست
به اتاق باشه آروم برو خوش بگذر پسر.
سهند: چشم پدرم، چشم من.
بابا: چشم من و خدا به خدا نیست.
سهند: حال پدرم خوب است فهمی… وقتی وارد سالن شدم
جلوی من از کارشان حرف
نمی‌زدند ، البته من هم علاقه‌ای نداشتم
.
با کمی مکث گفتم
مثل همیشه پدرم جواب نداد و روش را از من گرفت
من هیچ وقت دلیل رفتارش را نفهمیدم و نفهمیدم
.
سهند: سلام رز کجایی؟
در حالی که روی مبل تک نفره رو به سهند نشسته بودم
گفتم – با بی بی بودم.
یک ساعت پیش اومدم پیشت گفتم بیا
سهند سرش را تکان داد و مشغول گوشیش شد.
بابا هم روزنامه روی میز خوند و شروع کرد
به خوندن
. دارم از سکوت بینمون ناراحت میشم
.
سهند در حالی که سرش روی تلفن بود جواب داد و سهند
گفت
: سپهر گفت اگر می توانند بیایند.
پوف کردم، چند روزی بود که
شاهین و عزیز دل اما را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود.
منم داشتم به همین فکر میکردم که زنگ خونه به صدا درآمد.
من خودم رفتم طیبه و آیفن و زد
طیبه: آقا سهراب و خانواده اش آمدند.
همه بلند شدند و به سمت
درب ورودی برای خوشامدگویی به آنها اول از همه عمو وارد شد و
بابا را بوسید. بعد که به من رسید سریع
گفتم
, سلام عمو جون خوش اومدی. عمو سهراب: سلام عمو جان خوبی دخترم؟
– ممنون عموی خوبم.
نفر بعدی زن عمو بود. اصلا نفهمیدم کی به
بابا و سهند سلام کرد
.
زن عمو ریحانه: محکم بغلم کرد و وقتی
حالم خوب شد بغلم کرد و به
زن عمو ریحانه گفت: مرسی عزیزم ماشاالله
روز به روز
زیباتر میشی
.
بعد از زن دایی با آرام و آزیتا خیلی معمولی سلام و
احوالپرسی کردم فقط باهاشون دست دادم
حتی نبوسیدم البته اونها هم نمیخواستن
وای خدای من دیدم پشت سرم ایستاده بود و با خوشحالی لبخند می زد.
: رز بیا پیشم عزیزم دلم برایت تنگ شده است.
نمیدونم چرا ولی ترسیدم من واقعا ترسیده بودم.
چرا من از این انسان می ترسم؟
برای من یک سوال است. آنقدر فکر می کردم که
با صدایش به خودم آمدم.
ایلیا: سلام رز.
با زمزمه گفتم
– سلام آقا ایلیا خوش اومدی.
فقط سرش را تکان داد و وارد سالن شد. چند
نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم.
بابا:سهراب خواهش میکنم بشین
ایلیا بشین عمو.
می خواستم تنها روی مبل بشینم
که زن دایی بهم زنگ زد
. من نشستم
با لبخند رفتم و رفتم کنار زن دایی که روی مبل دو نفره نشسته
زن عمو: خوب رز گلی چه خبر؟ کلاساتون خوبه
مدرسه شما تمام شد
-آره زن دایی بالاخره امتحانات تموم شد
فقط باید نتیجه بگیرم.
زن عمو: خب خداروشکر موفق باشی عزیزم. زن دایی
با اخم رو به من کرد و گفت
: زن دایی: راستش بگو چرا اینقدر لاغر شدی
دخترم، می خواهی استخوان هایم را آب کنی؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
آزیتا: مامان راست میگه، رز، خیلی لاغر شدی، فکر کنم
میتونم بلندت کنم.
و شروع کرد به خندیدن و پشت سرش آرام و زن عمو هم خندیدند که اسم آقاجون اومد
دهن بابا بیرون اومد توجه ما رو به بابا و عمو جلب کرد. ،
حتی ایلیا و سهند که نمی دونم از چی حرف می زدند
دست از حرف زدن برداشتند و حواسشان به
بابا شد. و عمو رفت.
بابا: آره آقا، گفت آخر هفته همه بریم.
.
عمو: سالار چی شده؟
با هم بودن؟
بابا: نمی دونم به خدا.
عمو: نباید در مورد اون موضوع صحبت کنی…؟
بابا با نگاهش دایی رو ساکت کرد و نگذاشت
بیشتر حرف بزنه. عمو
بدون اینکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و ساکت شد. بابا هم به اخم هایش نگاه می کند.
می توانید بفهمید که چه زمانی فکر می کند که اخم هایش از بین می رود. او بیش از حد فکر می کند
. آقا جان وقتی اتفاق مهمی می افتد
به همه بچه ها می گوید بیایند باغ وگرنه
مراسم
در ساعت برگزار می شود.
خانه ما، خانه پسر
. و عمو
حتی شوهر خاله ثمین آقا
رضا
خدا رحمتش کنه که از دوستان صمیمی آقا هستن،
لبخندی زدم و با شیما دست دادم و با او
سهند را مدیریت می کند، قبل از اینکه بابا
یکی از شاخه های فرش را اداره کند. فروشگاه
این وسط سپهر بود که در خانه کار می کرد و ایلیا که
رئیس یک
شرکت مهندسی. با صدای زنگ دوباره از افکارم بیرون شدم و طیبه در را باز کرد و طیبه گفت:
خانواده آقا سپهر رسیدند.
وقتی طیبه صحبتش تموم شد از جام بلند شدم و
به سمت در ورودی سالن رفتم تا در را باز کردم، شاهین
پرید توی بغلم و
شاهین با صدای بلند گفت: خاله جووووون.
– وای خاله جان چقدر دلم برات تنگ شده بود
شاهین.
شیما: ما رو هم بگیر رز گلی.
با خجالت شاهین و زمین را زمین گذاشتم و رو به
شیما کردم و گفتم
– سلام زن، داداش، خوش اومدی.
شیما: ممنون عزیزم، من خوبم، تو خوبی.
من او را بوسیدم. رفتم پیش سپهر که کنار شیما ایستاده بود و
گفتم
سلام خان داداش خوب.
سپهر: سلام رز من خوبم تو خوبی.
– ممنون داداش من خوبم.
سهند: رز نمی خوای بذاری داخلش حرف بزنه.
-متاسف.
و از آستانه در کناری گذشتم و سپهر و شیما وارد
سالن شدند و بازار پیشواز دوباره گرم شد و
شاهین با حرفای شیرینش بیشتر
خودش بود و تو دل همه همه
یه جوری مشغول بودن، بابا و دایی با هم چت میکردن.
شیما و زن دایی با هم صحبت می کردند و او آرام
کنار
مادرش نشسته بود. آزیتا هم با
موبایلش
راه می رفت
. گوشی ها و تبلت هایی که شاهین خراب کرد
با صدای طیبه از دست همه خارج شد
. داشت با تبلتش بازی می کرد
بیرون آمدم و فکر کردم
طیبه: بیا شام آماده است.
همه بلند شدیم و
رفت سر میز دوازده نفره تالار پذیرایی و
دور میز نشست. بنا به دستور بابا، چند نوع عدهای آماده کرده بودند
هر نفر به خواسته اش رسید
و برای خودش کشید و خورد.
نیم نگاهی به میز انداختم و یکی برای خودم غذای مرغ کشیدم
و شروع کردم به خوردن، حتی لقمه دوم را در دهانم نزده بودم که صدای دایی
توجهم را
جلب کرد
.
بابا: نه، همه با هم میریم.
سپهر: آخر این هفته چه خبر بابا؟
در خانه ما مراسم ترتیب می دهد، حالا چه شد که
می خواهد همه به خانه باغ برویم.
بابا: آقا میخواد همه دور هم جمع بشیم.
سهند: بابا مگه همیشه تشریفات نیست؟
بابا: همه به وقتش متوجه میشن پس
هیچی در موردش نگو.
حرف این پدر به این معناست که او فضول است و بیشتر
از این نباید حرفی زد. نیم ساعت از شام گذشته بود
که همه تصمیم گرفتند بروند. شاهین داشت گریه می کرد و می خواست پیش من بماند اما سپهر نگذاشت
شاهین پیش من بماند و من را با گریه رها کرد
. وقتی مهمان ها رفتند، می خواستم به اتاقم بروم که
پدرم مرا صدا زد – دختر.
از زمانی که یادم می‌آید، بابا هیچ‌وقت
به من یا اسمم زنگ نزد
. من همیشه براش دختر بودم
.
بابا: امتحاناتو تموم کردی یا نه؟
– آره بابا فردا با ندا میرم مدرسه تا کارنامه بگیرم ببینم
بعدش
کی مدرکم آماده میشه.
من و ندا قراره کنکور بنویسیم.
جیغ بابا باعث شد به معنای واقعی کلمه خفه شوم. بابا به جیغ زدن ادامه داد
بابا: خودت نمیخوای بری پیش یکی و من میفرستمت بری
مدرکتو بگیر. در ضمن
به فکر کنکور و این چیزا نباش.
با تعجب و چشمای گشاد شده به بابا نگاه کردم تا
شاید ردی از شوخ طبعی تو حرفاش و نگاهش پیدا کنم
اما بابا بی تفاوت از کنارم رد شد و به سمت
پله رفت. سرم خشک شده بود و
به حرف های بابا فکر می کردم. نمیخوام درس بخونم
خودمو تکون دادم و
به سمت
اتاق بابام دویدم و بدون در زدن وارد اتاق خواب پدرم شدم
و معلمم کنارش بود و
با صدای لرزون گفتم
– بابا بگو تو رو خدا مسخره ام میکنی…
بابا: خفه شو.
ضربه بخورد؟
بابا: دختره به یه کلمه خیره شده و چند بار باید
.
از گفتن این حرف دست بردارید و آن را در ذهن خود بگذارید. و چند بار با انگشت اشاره
اش
به شقیقه ام زد، اشک هایم یکی یکی روی گونه هایم
ریخت
.
با قدم های ضعیف به عقب برگشتم و
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم. صدای بابا
توی سرم می پیچید
. بابا: نمیخواد تنها بره و میفرستم بره
مدرکشو بگیره.
در ضمن به کنکور و این چیزا فکر نکن
. سهند جلوی در اتاق بابا ایستاده.
با چشمای اشکبار بهش نگاه کردم و
سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی
وارد
اتاقش شد
. و پرتش کردم روی تخت پرتش
کردم وسط اتاق خرس و تو بغلم گرفتم
و گذاشتم تو شکمش و شروع کردم به گریه کردن
. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
از صبح که بیدار شدم سردرد داشتم. خیلی دوست داشتم
در خانه بمانم و استراحت کنم
اما امروز جلسه مهمی داشتم و
این پروژه ای که جلسه مربوط به آن بود و
خیلی دنبالش کرده بودم بالاخره نتیجه داد. مثل همیشه
سربلند و جدی وارد شرکت شدم. منشی شرکت خانم کریمی
به دیدن من بلند شد و
به خانم کریمی سلام کرد: سلام آقای مهندس صبح بخیر.
سلام خانم از اتاق من به آقای رضایی بگویید.
خانم کریمی: آقای رضایی هنوز نیامده
در بیمارستان است.
خانم کریمی: آقای رضایی هنوز به شرکت آقای مهندس
– هر وقت رسیدی بهش بگو همین الان بیاد زنگ بزن
.
تا ببینم کجاست
خانم کریمی: چشم مهندس. وارد اتاقم شدم و
پشت میز نشستم و سر و دستم را گرفتم
و شقیقه هایم را ماساژ دادم. صبح قبل از
اینکه از خونه بیرون برم ژلوفان خوردم ولی
نشد
. به منشی گفتم گوشی را بردار – خانم چه شد، به رضایی زنگ زدی.
خانم کریمی: بله.
-خب چی گفت خانوم چرا تلگرافی حرف میزنی؟
خانم کریمی: آقای رضایی گفتند امروز نمی توانند به شرکت بگویند
چون حال مادرشان خوب نیست و
خوب است.
و گوشی را گذاشتم،
امروز وقتش بود حالا من باید تنها بروم. در
آن جلسه من بی خیال فکر می کردم و لپ تاپ
از شرکت های رقبای من بود
.
به خصوص در کارهای طراحی داخلی داشتم به طرح ها نگاه می کردم که
گوشیم بدون اینکه
چشم از مانیتور بردارم زنگ خورد. دستمو گذاشتم تو جیبم و گوشیمو بیرون
آوردم
. زنگ زده
– بله.
مامان: ایلیا برای پسرم مادر خوبی است.
با شنیدن صدای مامان لبخند عمیقی
روی لبم نقش بست و به مانیتور نگاه نکردم و به
صندلی تکیه دادم
– سلام مامان خوشگلم تو خوبی یادت میاد
کاری داری. مامان: خوبم پسرم، همین الان زنگ زدم
امشب زود بیا خونه باید
بریم .
خانه باغ
– چشمای مامانم نگران نباش من تا ساعت شش میام خونه.
مامان: مامان جونم مزاحم پسرم نشو برو براش
کارات
– خدا نکنه مامان جونم تو همیشه مهربونی.
مامان: کاری نداری پسرم.
-نه مامان مواظب خودت باش.
مامان: خداحافظ.
خدا رحمتت کنه مامان
گوشی را روی میز گذاشتم و به
آن فکر کردم. هنوز برایم سخت بود که بفهمم چرا
آغاجون یک بار از همه خواست در خانه باغ جمع شوند، خانه ای
بود .
دلیل واقعی این مهمونی چیه، آقا جون، مرد قانون مدار…
وقتی تلفن زنگ خورد و فکر نکردم.
مرگ زن عمویم بود. آقاجون حتی عروسی را هم قبول نکرد
نوه اش ارشد او باید در آنجا نگه داشته شود، چه چیزی واقعی است
تلفن را برداشت
– بله.
خانم کریمی: آقای مهندس چند نفر از شرکت آمده اند
؟
– آنها را به اتاق کنفرانس راهنمایی کنید و بگویید
آنها را نیز دریافت کنند.
– چشم مهندس. گوشی را قطع کردم و سریع هر
چه نیاز داشتم برداشتم و از اتاق
بیرون رفتم و
از اتاق بیرون اتاق کنفرانس رفتم و وارد اتاق شدم. مهندس
حیدری و چند نفر دیگر که نمی شناختم هم در
اتاق بودند
و برای امضای قرارداد نهایی آمده بودند.
اتاق شدم و جلسه شروع شد بعد از دو ساعت
طاقت فرسا بالاخره هر دو طرف راضی شدن
مهندس حیدری همونطور که دستش و به طرفم
دراز
کرده بود گفت
مهندس حیدری: خب جناب محمدی امیدوارم
همکار های خوبی برای هم باشیم.
با حیدری دست دادم و گفتم
-منم همینطور جناب مهندس.
تا در شرکت راهنماشون کردم وقتی که رفتم
برگشتم توی اتاق و موبایل و کیفم و برداشتم و از
شرکت خارج شدم سوار ماشین شدم و با آخرین
سرعت به سمت خونه حرکت کردم.
امروز بعد یک هفته قراره که از خونه برم بیرون بعد
از اون شب مهمونی بابا خروج من و از خونهممنوع کرد مدارک مدرسه ام و بقیه چیزا هم بابا
شب بعد از مهمونی از طریق بی بی به دستم
رسوند
اون شب شب مرگ آرزوهام بودن و من تا صبح
اشک ریختم و الان بعد از یه هفته روزی رسید که
آقاجون گفته بود همه باید جمع بشیم خونه باغ
امروز حال عجیبی دارم یه جور استرس دلیلش و
نمیدونم اما میدونم حسی رو که دارم خوب نیست
اصلا خوب نیست بی خیال فکر کردن و قدم زدن
توی حیاط خونه شدم و راهم و به طرف ساختمون
اصلی کج میکنم و میرم سمت اتاقم از داخل کمد
حوله ام و برمیدارم و میرم تو حمام لباس هام و
درمیارم دوش و باز میکنم و میذارم که سرمای آب
آتش درونم و خاموش کنه با بی حوصلگی دوش
میگرم و از حموم میام بیرون با همون حوله جلویمیز آرایش میشینم و موهام با سشوار خشک
میکنم و بالای سرم جمع میکنم مداد چشم مشکی
و
داخل چشمم میکشم و برق لب و به لبام میزنم از
روی صندلی بلند میشم و به سمت کمد لباس هام
میرم درش و باز میکنم و یه نگاه به لباس های تو
کمد میاندازم و یه شلوار پارچه ای دم پا گشاد
صورتی و مانتوی کتی مشکی رنگ و از کمد
میکشم بیرون و تنم میکنم از داخل کشوی دراور یه
هدبند مشکی برمیدارم و هد و سرم میکنم و شال
صورتی رنگ و روی سرم میاندازم و کفش
عروسکی پاشنه سه سانتی و پام میکنم موبایلم و از
روی پاتختی برمیدارم و میذارم توی جیب مانتوم
قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یکمی عطر به خودم
میزنم و از اتاقم بیرون اومدم و با قدم های آرومازپله ها پان اومدم بابا و سهند نسبت به روزهای
دیگه زودتر اومده بودن خونه و حاظر و آماده
توی سالن نشسته بودن
-سلام.
سهند: سلام.
بابا جوابم و نداد و فقط سرد نگاهم کرد مثل
همیشه اما نمیدونم چرا این نگاهاش برام عادت
نمیشه
بابا از جاش بلند شد و گفت
بابا: بهتره زودتر حرکت کنیم.
و به سمت در سالن رفت من و سهند هم پشت سر
بابا از سالن خارج شدیم و به طرف پارکینگ
رفتیم و سوار ماشین سهند شدیم فاصله ی خونه ی
ما تا خونه باغ کمتر از یه ساعت بود به پشتی
صندلی تکیه داده بودم و از پنجره به بیرون نگاهمیکردم که صدای بابا توجه ام و به خودش جلب
کرد
بابا: خوب گوش بدین ببینیم چی میگم اونجا هر
چی شد هر حرفی زده شد حق ندارید حرف بزنید
یا از سالن برین بیرون مخصوصا تو دختر نبینم
حرفی بزنی فهمیدی یا نه.
با این حرف بابا ترس بدی تو دلم نشست ترسی
که عرق سردی رو کمرم نشوند چشم زیر لبی
گفتم و سرم و به شیشه تکیه دادم و به این فکر
کردم که امروز قرار چی بشه که بابا به منی که هیچ
وقت اجازه ی نظر دادن نداشتم حالا بازم بهم تذکر
میده که حرف نزنم و مثل همیشه صدام و تو
گلوم خفه کنم
سهند: رز پیاده شو رسیدیم.
بابا زودتر از من و سهند از ماشین پیاده شده بود

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.