دانلود رمان پشتم باش

درباره دختری به نام نهال که پدر و مادرش به قتل میرسن و مردی قراره ازش محافظت کنه تا …

دانلود رمان پشتم باش

ادامه ...

نهال بهیجان بدون توجه به عبارت دست پدرش را گرفت
مادرش می گفت نهال پدرت تازه از سر کار است
او خسته است، بگذار حداقل صورتش را لمس کند
پدرش در گوشه ای ساکت راهرو ایستاده است که از مکان ها دور است
عناصر تزئینی کمتری بود که آقای احمدی را به وجد می آورد
دختر ده ساله اش لبخند محبت آمیزی به او تحویل داد.
لباسش را داخل شلوارش فرو کرد و موهایش را دم اسبی بست.
ترکورد و با نگاهی گذرا و بهیجان به اطراف نگاه کرد
گفت بابامانونگاه مواظب خودت باش و چند بار تاب خورد و بالاخره بلند شد.
در را صد و هشتاد درجه باز کرد و به خودش داد
با صدای بلند خندید و گونه های عمیقش را نشان داد
آقای احمدی دخترش را با خنده و خنده رها کرد
با صدای بلند خندید و دستانش را باز کرد – دخترم توبی
نجیری مثل همیشه عالی بودی و من عاشق این حرکتم
تمام خستگی ام ناپدید شد نهال مثل بچه گربه
روی سینه پدرش گذاشت و روی خودش
پدرش گفت، این روزها تو را آموزش می‌دهم تا غافلگیرت کنم.
پدرش او را بوسید
و آهسته در گوشش زمزمه کرد: من و مادرت بهترین چیز من و مادرت هستم
ما به وجود شما افتخار می کنیم
نهال ها با صدای رعد و برق آشفته می شوند
از خواب بیدار شد و باجی به اطراف نگاه کرد، در کمتر از چند لحظه چراغ اتاقش روشن شد و صدای رعد دوباره شنیده شد. سکوت اتاق شکسته شد و نیمه وحشت زده از جایش بلند شد.
اتاق تاریک بود و خبری از پدرش نبود
گرم نبود، چراغ کنار تخت را روشن کرد، فقط ذهنش به حالت اول برگشت.
و من شروع به پردازش آنچه اتفاق افتاد کردم
این یک رویا و رویایی زودگذر بود و حالا دیگر پدر و مادری وجود نداشتند
آسوده بخواب، در این شب بارانی و وحشتناک تنها باش
خودش را روی تخت انداخت و با پتو روی او پوشاند.
مثل جنین خودش را جمع و جور کرد و نمی دانست با چه کسی عصبانی است.
صدای گریه او مانند صدای قطرات باران است
به شیشه زدند و دل آسمان یکی شد.
او آن را به عنوان خودش گرفته بود. نهال با صدای زنگ گوشی چشم باز کرد
آنقدر احساس سنگینی کرد که دوباره چشمانش را بست.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سعی کرد به یاد بیاورد
به او بگو چرا ساعت را تنظیم کرد، دوست
او نمی خواست از تختش بلند شود، ترجیح داد در این بخوابد
سه ماه بود که فقط در مواقع لزوم از خانه بیرون رفته بود.
بیشتر اوقات در خانه مانده بود، آهی کشید و چشمانش را باز کرد
و سپس روح سرد و بادخیز را باید دوباره به سقف دوخت
او سه ماه پیش برای صحبت در مورد روند پرونده به کلانتری رفت
قتل خانواده اش تمام شده بود و او هنوز کوچک ترین بود
هیچ سرنخی نداشت، به سختی از رختخواب بلند شد و در حالی که دست و صورتش صاف شده بود به حمام رفت. بعد از خشک کردن صورتش به آشپزخانه رفت تا نگاهی بیندازد
آشپزخونه رو به هم ریخته ترک کرد و به پیشخوان تکیه داد
می توانست مادرش را پشت چشمان اشک آلودش تصور کند
کند بی سر و صدا مشغول آشپزی بود
یااهنگ داشت آواز می خواند، یازکار نگاهش را از آشپزخانه می فرستاد
او در حالی که اشک هایش را از روی گونه هایش پاک می کرد پذیرایی فرستاد
به پدرش که به تلویزیون خیره شده بود نگاه کرد
من به اخبار کشور گوش می دادم و گاهی با
افسوس که سرش را تکان داد و لبخند تلخی بر لبانش نقش بست.
بارکانتر روی زمین نشست و پاهایش را خم کرد.
او را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا اشک ریخت
عادت کردن به نبودنشان سخت بود، به آن می گفتند خاک
هوا سرد است، پس چرا نمی توانستم نفس بکشم؟
چرا او را تنها گذاشتند؟ چرا باید در کوهستان لذت ببرید؟ در حالی که سر پدرانشان مانند سر گوسفندان بریده شده است
آنها دلیلی بودند که آخرین آن یک فریاد بلند با گلوی خشک بود.
مجروح
نهال پشت اتاق سرهنگ ابجدی ایستاد و بی اختیار با او دست داد.
شالش را درآورد و لب های خشکش را صاف کرد
چشمانش را باز کرد و قبل از در زدن دستش را بالا برد.
در باز شد و دستش در هوا ثابت ماند و چشمانش به مرد دوخته شد
او قد بلند و بلندی داشت و منتظر قبر بود.
هوا برایش گرم شده بود و برای بار دوم یادش رفت نفس بکشد
نفس عمیقی کشید و بوی لوله مشامش را پر کرد.
دستش را روی قلبش گذاشت و آرام زمزمه کرد
بابا می خواست یک قدم به مرگ نزدیکتر شود که صدایی شنید
بم و یک غریبه او را از حالت خلسه بیرون کشیدند: مشکل در پیش است
اومده؟ و به دلیل عکس العمل دختر، پشت او برمی گردد
نادید یک قدم جلو رفت و نهال به طور اتفاقی دور شد
و لبخند بر لبان مرد، اما او گیج تر از کسانی بود که
مرد وقتی می خواهد عکس العملی نشان دهد به طور نامحسوسی بدنش را هل می دهد
از کنارش گذشت و جوانه را در مقابلش دید.
دیدش محو شد، راهش را تعقیب می کرد، هنوز بوی لوله کمرنگ بود
چشمانش را بست و سعی کرد آرام شود.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق سرهنگ شد و سلام کرد
اوسرهنگ نگاهش را از پرونده گرفت و به آن نگاه کرد
وقتی او را دید، کمی لبخند زد و برایش دست تکان داد.
ارتشی
نهال از صندلی مقابلش تشکر کرد
پشت میز نشسته بودم و از ارائه چینی خسته شده بودم
مستقیم رفت سر اصل مطلب و گفت: جناب سرهنگ خبر
خبری داری؟ آیا هنوز سرنخی از قاتل پیدا نشده است؟ سرهنگ ابجدی
با دقت به دختر جوان و پژمرده نگاه کرد
مثل اون دختر سه ماه پیش بهش نگاه کرد
با توجه به سن کمی که داشت درک آن برایش سخت نبود

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.