درباره دختر و پسری تنها است که مسیر زندگی این دو را سر راه هم قرار میدهد تا …
دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی
- بدون دیدگاه
- 2,403 بازدید
- نویسنده : آرام رضایی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 753
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : آرام رضایی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 753
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی
ادامه ...
پشت یه دیوار سنگی
خیلی خوب جواب داده میشه
در یک دیوار سنگی، دو پنجره، گوش تیز، گوش نواز،
دو تا سرباز خسته، دو تا سرباز، یکی از این دو تا، منم،
دیواری از سنگهای سیاه، سنگی سرد و سخت،
یک قفل خاموش در برابر لبهای خسته ما
ما نمیتوانیم زیر پای دیوار حرکت کنیم
از بین تمام عشق من، تو داستانی، قصه روضه خوانها،
همیشه یه فاصله بین دستهام بوده
با این معجون تلخ و تنگ، شب و روزهای من،
فاصله زیادی بین ما نیست اما این خیلی زیاده
تنها پیوند من در دستان پر از محبته
ما باید فال گوش باشیم، تا وقتی که گوش به زنگ باشیم زنده خواهیم ماند،
. آزادی ما تا وقتی که “لدیال” بشه، ما تدیج میکنیم
ای کاش این دیوار نابود میشد تو و من با هم خواهیم مرد
تو یه دنیا دیگه، دستای همدیگه رو گرفتن
شاید درد دل نداشته باشیم.
میان پنجرهها دیگر دیواری نخواهد بود، پشت یک دیوار سنگی.
به نام خدا
کلید را در قفل در چرخاندم.
در با صدای تیک تاک باز شد. من رفتم پیش تو من دستگاه رو روشن کردم
کفشهایم را درآوردم و به پا کردم.
اوه، پدرم فوت شد. من داشتم از اگزوز خارج میشدم. کدوم روز؟
قبول کردی؟
چراغهای خونه رو روشن کردم خو نه روشن و پاکیزه بود به اتاق خودم رفتم.
کیفم را پرتاب کردم.
من لباس و ماسک مادرم رو عوض کردم، اگه یه دوش میگرفتم کمک میکرد
من
حوله مرا برداشت و به روبدوشامبر رفت.
واقعا
چسبناک
..
. “دوشی” که این طور!
. تو جا نمیزنی … یه غذای معمولی
برای یک لحظه لرزیدم و سریع خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم.
فوست و فوپیک
من حولهام را دور کمرم بستم و با یک سنجاق دور سینهام را سفت کردم تا از جای خود تکان نخورد – رمانتیک،
با موهایم که آب از آنها میچکید به دست شویی رفتم.
قطرات آب از موهایم پایین میریخت،
احساس کردم که مثل باران بر پیشانی من میبارید و در سینهام حبس میشد.
من کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم.
به سالن رفتم و روی کاناپه نشستم و به برنامه تلویزیون نگاه کردم.
. خبر
تو باید زیباسازی کنی، باید قشن باشی، باید زیبایی کنی، باید زیبایی بخش باشی
اوه، چقدر از این آهنگ متنفرم. این یعنی هر کسی که زشت نباشه باید
مجازات؟
به تو گوش دادم و کانال رو عوض کردم این مال من بود که لنگان اومدم بالا و پایین
ان دلهایی که من به سبک و سیاق داد میزدم و اداره میکردم.
اوه، خدا، من نفهمیدم چرا اونا دارن این کار رو انجام میدن
با این مصنوعات محرمانه، مدل در جلوی کشور قرار میگیرد و مرا به اجرای نقشههای تجاری سوق میدهد.
به چهرهی دختر نگاه کردم. موهای او و هاردش.
به صورت باد داده شدند. زرد و نازک
موهای صورتش
پشت چشمام پر از
و آبی بود. این خطوط را تا هنگامی که بر سر او که به صورت یک خط ساده درآمده بود
مردم رو با وحشت وادار به وحشت کرد. رنگ من “مو” – ه لبهای من رنگ نداره
نه اینکه لباسی از جنس ابریشم به تن کرده باشد که از جنس ابریشم درست شده باشد، دامن بلند او وقتی راه میرفت و همه جا را زیر پا میگذاشت،
وقتی به طرف جلیقهاش رفت
او تک و تنها پشت یک دیوار سنگی بود
چرا این زنها را تحقیر میکردند؟
خب، برادران همدرد ما، اگر به آنها اجازه داده میشد که این مدل را بشناسند،
باز هم طرح نامه. منظورم این است که محل همه این نامهها در مجله آ … عین هم بود.
کتری شروع کرد به لرزیدن، به زیر کتری رفتم و آن را خاموش کردم.
من خود را از این دام خلاص کردم، به مجسمه خودم نگاه کردم و به او نگفتم که در ته دیگ چیزی نیست.
برای خودش بود مثل یه کاسه مدیوم با یه دسته دوچرخه بود
قبول کردم و یک فنجان چای در دستم گرفتم و دوباره مقابل تراوی روی کاناپه نشستم.
جام را سر کشیدم و آن قدر جوشانی تا نسکافه سرد شود و من بتوانم آن را بخورم.
با شکوه به ماه نگاه کردم: چه جالب که من یه لباس مناسب روی این رابط دیدم.
پیراهن سرخی که یقه آن در زیر سینه و دامن قرار داشت
از پایین سینه تا زانو مسدود شده بود
که لباس بپوشی و پرواز کنی
حالا دی گه دلم نمیخواد هیچی بشنوم. این بومیه منه، دلم میخواد برات ون جشن بگیرم. قدیما با اسم مستعار عیش و نوش میکرد.
در روز یکشنبه، بدون مینا در ساب بار، بابا نگذاشت تا برای یک هفته از درد خود بمیریم.
شاید یه نفر یه مقدار کار داشته
. جشن من توسط “گودا” برگزار میشه
من در ساننسفون کار میکردم به همین دلیل است که این هفته آخر هفته ما را میبینند، شنبه و آخر هفته.
زمزمه کردم: روز.
باید راجع به فروشگاه لباس هام فکر کنم شنیده بودم که مهمانی او بزرگ و پر از جمعیت است.
من فقط کالجی ها نیستم، پس در مورد من چی؟ من میخواستم
تو خونه بشینم و برای خوابیدن آماده بشم فردا بهم بگو
کسی به من بگوید، جانسن، من شنیدم
هجده میلیون میدهم برای عروس و داماد.
پول نداری. برو به کشور خودت، چرا باید پول مهاجرت و اجاره خانه را بدهیم؟
به شکل زشت و زشت تو برگرده؟
با این روش خاص میتوانم حرفهایش را بشنوم: عروس ما یک حکم صادر کرده است.
ما نمیتونیم بدون اجرای قانون به افغانستان برگردیم
خب، بگو ببینم وقتی اومدی پیش ایرانیها کسی بهت اجازه نداد؟ تو جنگ رو ول کردی و اومدی اینجا
حالا یا برید یا بمونید اون میخواد برگرده
همه اثاثهاش را با خود میبرد.
اعصاب مردم را تحریک میکرد تا با آنان سر و کله بزند.
من گفتم: آهان، ما داریم تو سازمان ملل کار میکنیم، خوب، کلاسهایی هست، به من پول می دن، داره پول می ده.
که با داشتن این شوخی موفق شدم که بجنگم و …
از خانهی پدر من برو بیرون و روح مرا آسوده بگذار، اما …
بد نیست که این مهاجرین به حرف من گوش کنند.
دوباره باد کردم و نفسی به آسودگی کشیدم.
من صدا را شنیدم و نور تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خودم رفتم.
مثل خوابیدن تو خواب توپ تو آرامش می مونه
من آگات را بستم. این صدای موسیقی چه بود؟ یک نفر موسیقی میساخت.
هر دفعه در یک چشم به هم زدن صدایش از حد طبیعی خارج میشد پشت یک دیوار سنگی، کاشکی میتوانستم یک آدم هنرمند داشته باشم.
یه جورایی خالی
. با این همه احساسات متفاوت. میرم شهر بازی کنم. بذار داد بزنم تا آروم شم
خمیازه کشیدم و چش مهایم را بستم.
من پشت میزم در دفتر نشسته بودم که تلفن همراهم زنگ زد.
اگر کسی شما را نمیشناخت تصور میکرد که این محل،
مثل یک کتابخوان بود. نه، بابا، من این طور نیستم، به اندازه کافی کتاب هست،
این صداها در اینجا مرا به یاد بازار سهام میاندازد.
به تلفن نگاه کردم. آرشا خواهرم است. گوشی را قطع کردم.
آن را کنار گوشم بگذار.
هللو، حالت چطوره؟
آیا هیچ میدانی که تو کجا هستی؟ هیچ پادو یا خبر تازهای نداری؟
صدایش را آرام کرد و گفت: این دستور مامان است، هیچ ربطی به من ندارد. بیا
اون لباسی که مطمئنم
..
.
من با حرص و ولع گفتم: آرکشها، کجا میخواهم سر کارم باشم؟
آرشا با صدای تعجب زده گفت
معنی مرگ چیه؟ شما که کار منو نمیشناسید
باشه اصلا نگران نباش مامان بهم گفت زنگ بزنم و
به تو میگویم، پس فردا به خانه عمه ای نا و نرو سر بزن.
بهتره خودت رو معرفی کنی، همه پیدات میکنن
باید ببینمت؟
اخمهایم در هم میرود.
چرا من؟ من نمیخوام تو مثل یه میمون باشی، یه مجسمه، به حرف من گوش نده کی و آرچانا
بابابزرگ، آمون و ایلات، باید ببینید، اما به تو توصیه میکنم
من تو رو خواهم دید بعد برو خونه زندگی ات
دوباره پف کردم.
چقدر از این دست به دست این خانواده بدم میاد
من هیچ کدوم از برگههای مالیاتی رو ندارم
آرشا با صدای ملایمی گفت: دی زی، آرشین، تو یک سال است که رفتهای؛ همه دنبال تو میگردند.
هرکسی که میاد خونمون از “آرشین” میپرسه که تو کجایی مامانم اینو به همه گفته
کار او، بعضی شبها که دیر زمانی میرسد، به خانه دوست خود میرود که نزدیک سردفتر کارش است.
اون نمیخواد کسی بدونه که تو خونه رو ترک کردی
گفتم: چرا؟ چرا نباید به او بگوید؟ من مرتکب قتل نشدم. زندگیام را خراب کردم.
اوه، حالم خوب نیست اون از این تجمل تو زندگی مردم خوشش نمیاد
من به مردم اهمیت نمیدم
من مجبور نیستم به حرفهای خاله شون گوش بدم
ارکاتو، چرا داری می ری؟ کار خوبی کردی که رفتی، بیا منو بگیر
به تو حرفی نزدم. فقط فردا شب بیا و خودت را نشان بده.
با اخمهای درهم کشیده گفتم: ببینم چه اتفاقی میافتد.
..
بهش میگن: اوباکوس، بهش زنگ میزنم حالا صبر کن من یه کاری دارم
من به زور خود را در آرشانونا حلقآویز کردم آیا او اجازه داد؟ او به من گفته بود:
آن را هم با خودت بیاور، من میخواهم به یکی از اتاقها بروم این خواهر ما هم همان طور با صورت سرخ و با صورت گل تو.
من دوستش دارم.
وقتی یک سال پیش، به بهانه درس خواندن با دوستام، لباسهایم
یکی یکی از اتاقهای من و بعد از اون کتاب عروسم، این آرشاننه، خانوم آدلبا
در اتاق نشیمن دونفرشون داد
اولین دزد بود که آمد و کفشهای مرا گرفت.
باب ساگا به اتاق من آمد و همه چیزهایی را که از او به عنوان یول لیتل باقی مانده بود گرفت
شانون بیخیال، تو دیگه تو اون خونه نیستی با نچ نچ کردم و سال آخرم رو گرفتم تا
کامروک “، مجبور شدیم تو یه هفته بریم مسافرت کاری” من باید وسایلم رو از الان به بعد روی ”
چون اگر ترکش کنم، همه چیز را در آخرین روز خواهم دانست و آن را از یاد خواهم برد.
حالا با این مهمانی خاله زوخیارک چه کار کنم؟ شما کی بودید؟ ها، هزار و یک روز.
هیچ کس نیست که بگوید شما فردا بیکار هستید، باید سر کار برویم.
نفس عمیقی کشیدم.
من رو تو موبایل گذاشتن من چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
بهم صبر بده تا این بی سرو صدا رو تحمل کنم
چشمانم را باز کردم و پیشخدمت را فشار دادم.
پس از چند لحظه، بدون هیچ سوالی در باز شد. من در رو باز کردم و داخل ساختمان شدم، از پلهها بالا رفتم و نه دکمه “آسانسی” رو زدم
در آینه نگاه کردم، دستی به موهایم کشیدم،
و شکارم رو درست کردم چی فکر کنم
قسمت جدیدی از راه رسید آسانسور متوقف شد. طبقه چهارم. در را فشار دادم و وارد شدم.
جلو در ورودی منزل درست رو به روی در دفتر کار برجسته و دارای خانه آمونات بود.
بخش یک تیم در طبقه چهارم و دو واحد در طبقه اول و نام هر یک از آنها وجود داشت
زنگ در را زدم و در با سرعت باز شد.
با لبخند به همه خوشآمد گفتم. باید وانمود میکردم که خوشبختم
اگر من دلم برای همه تنگ میشد و بعد از مدتها از دیدن آنها خیلی خوشحال میشدم.
حال و هوای زوریکی و حالت شادی هم بسیار بد بود. در واقع،
من از ندیدن آنها ناراحت نمیشدم.
خوشحال و راضی از این که من از همهی این خآهاها خان دور شدهام.
از پشت در با هر یک از آنها صحبت کردم.
و دیگری که بزرگتر از او نی و بود و بیست و هشت سال عمر داشت.
من دست زدم و به همه گفتم: وای!
هللویا، حالت چطوره؟
حالت چطوره؟
حالا هرچی دلت میخواد بگو ببینم چه بلایی سر من اومده؟
یکی از عمهها و دو تا از عموهایم در نهایت، عضو خانواده مادری من شدند.
مادرم ۲ تا دختر داشت که اسمش “امنا” بود
که اولین ازدواج او با پسری به نام می لا بود.
سن او از دخترش به نام سامی و دخترش محمد دو پسر داشت.
شنیان و شرارت تقریبا همه ما در یک محل گرد آمده بودیم و در فاصلهای نه چندان دور، پشت یک دیوار سنگی،
تو زن خونه ها. ما از ۲۰ تا ۲۸. بچههای کوچک تر آمون فیلدوئه بودند که بیست سال عمر داشت.
من از خانوادهام دور بودم، با هیچ کسی جور نبودم، اما از هر حیث خوب بودم.
تا وقتی که اونا
بی آنکه موجب آزار کسی شود به خانه بازگشتم.
و با کار من موافقت کردند. بزرگترها هم در مورد ناقوس نماز می خفتند، اما آنها آن را به نزد خود نمیآوردند.
مادرم خوشحال بود که همه فکر میکنن من میخوام برم
… خونه دوستم یه سری برنامه شبانه برای
به اتاقم رفتم و آرشا به پشت سرم آمد، در را بستم و به پشتم زد.
با اخم برگشتم و گفتم: این دیوونه کننده چیه؟
من و آنیز نا سابقا عاشق طلاب انگلیس بودیم.
وقتی ما نمیخواستیم مامان و بابا معنی کلمات ما را بفهمند،
برای سازمان حمایت از حقوق جمهوری آمریکا بسیار مفید واقع شد
آرشا همچنین به انگلیسی گفت: کجا بودی؟ مامان خیلی حسادت میکرد. یک قایق موتوری داشت.
“اون گفت:” شما برای اطمینان نیومدین
من تو “فارسیس” گفتم، بابا، خیلی طول کشید ” ” ” اون لباسی که نشون دادی رو بیار
شیلینها را به طرفش پرتاب کردم و او با شوق و ذوق حرف میزد و مرا نادیده میگرفت.
لباس پوشید و رفت.
رفقا! چقدر خسته بودم! کاش می تونستم تو اتاق خوابم بخوابم! اما یه چیز خیلی مهم
کافی بود از فنجان به اندازهای که مادرم صدای جیغ ارغوانی را بشنود
و منو بکشیبالاتر از همه، من
خوب، خانم، به سخنان بزرگان از آغاز تا پایان گوش کنید
سرم را تکان دادم. خوب میشه در موردش ازم نپرسین چون
بدون فشار چه جواب بدهم؟ تنها کاری که کردم این بود که جلوی بسته شدنش رو بگیرم
چشمانم را میبندم تا کسی متوجه نشود که دارم به خواب میروم.
خلاصه، این مهمانی با زور تمام شد و ساعت دوازده همه رفتند.
شنیدم که هزاره باید برم خونه لباس از اطاق بیرون آمدم
از سلیقه او خوشم آمد و عصبانی شدم. همچنین وقتی صدایش را میشنیدم، مرا عصبانی میکرد.
من خوندم امشب دوباره با این بابا برنامه داشتیم
کجا؟
به آرامی گفتم: من به خانه میروم، فردا کارهای زیادی دارم.
بابا با همان اخم ترسناک گفت: “تو خودت رو از دست دادی” شاین، اینجا بمون برای من
خو نه من، وقتی اومدم خونه، آتیشت میزنم. من هنوز در وجود شما زنده هستم
تو باید جایی دیگر زندگی کنی.
به آرامی و با لبخندی که سعی کردم اطمینان خاطر به او دهم، گفتم: خدا کنه، همیشه.
، زنده بمون، ولی من واسه خودم خونه دارم. یه شغل دارم باید برم
بابا جیغ کشید و من یک متر توی هوا پریدم. مامان و “آرشا” هم میدونن
من و بابا به هم نگاه میکردیم، سکته کرده بودیم و از ترس اینکه غذا بخوریم به شدت میلرزیدیم.
دارم بهت میگم امشب اینجا میمونی اون اصلا نمیخواد که تو برگردی اونجا
تو این خونه بمون من نمی خوام تو کار کنی این چیه پشت یه دیوار سنگی؟
، یه روز توی این ساحل. یه روز توی ساحل… چیزی که تو نمیدونی
کار
احمد هم رفت، تو هم همینطور نمیتوانستم احمق باشم. حالا دوباره دارم روی خودم کار میکنم
اون داشت توهین میکرد من دارم تمام تلاشم رو میکنم. من داشتم مبارزه میکردم عرق میریخت
من روی پای خودم ایستاده بودم. حالا، هوش اونا واسه من کافی نیست، درسته؟
. چیز بدی در موردش نگو
با قاطعیت گفتم: تو نمیتوانی درباره زندگی من تصمیم بگیری.
بابا ابروانش را بالا برد: نه، میبینم که اسم بلبل را شنیدی.. بهرحال، میتونم حالم خو به.
همان طور که گفتم تصمیم میگیرم. برو تو اتاقت و با من حرف نزن
روی شیشه نشستم و با اخم گفتم: به اندازه کافی شنیدم. حالا
من زندگی خودمو دارم من بهت اجازه نمیدم تو کارم دخالت کنی
من اینو گفتم و رفتم به سانمت بابا با یه حرکت اومد جلوم و من مردم
او به صورتم سیلی زد و دستم را کشید و مرا به اتاقم کشید.
نمیدانم در این کارت که به پدرت نگاه میکنی چه چیزی به یادت میآورند.
“وای” به تو میگویم که هیچ جا نمیروی.. بگو چشم حالا حالت رو بهتر میکنم
سعی کردم خودم را از دست او نجات دهم، اما او دستم را محکم گرفته بود.
خودم را روی زمین انداختم. فریاد زدم اما او از جایش تکان نخورد. او را به اتاق بردم
من را بط رف شما پرتاب کرد و به مین جهت به سرعت بط رف در دویدم و خارج شدم
موهایم را عقب کشید و مرا وسط اتاق پرت کرد و به طرفم آمد.
دوباره وحشی شده بود. بار دیگر همان آدم شده بود که از این خانه گریخته بود
من این کار را کرده بودم. دوباره اتفاق افتاد نه بابا. واو ” رومانس ۴”
من داشتم زیر مشت و لگد خرد میشدم فقط دستم رو جلوی صورتم گرفت
داشتم سعی میکردم صورتم اونجوری نشه فریاد کشیدم و فریاد زدم: تو اجازه نداری مرا بزنی.
تو حق نداری جلوی منو بگیری تو برای من تصمیم نمیگیری
و این سنت و کتک زدنها که من قبلا میخوردم یه سنت بوده (خدا رو شکر بابا)
من قبلا صدای فریادهای آرششا و حمید رو میشنیدم
مادرم سعی کرد پدرم رو ازم جدا کنه و بالاخره من کتک خوردم
موفق شد و بابا را از اتاق بیرون کشید. صدای پدر هنوز به گوش میرسد
گفت: تو را خواهم کشت. دختر آمریکایی * زی * برای من یه آدم شده… بی جهت
و حقوق و تصمیمات و مجوزها رو میده نمیتونی خونه رو ترک کنی
از بیرون
آرشا با چشمان اشک بار کنار من نشست و به من کمک کرد.
آرگو، حالت چطوره؟ تو اینکارو کردی؟ چی؟
من به زور و با کمک ارشا برخاستم. شالم دور گردنم بود. دهان و گوشم دریده شده بود
کیفم را به زور از زمین بلند کردم. لباسهام کثیف بودن و موهام بهمریخته بودحریصانه گفتم: میدانید که نباید بیایم. گاهی شما ظالم هستید
می شه …
ارشین با عصبانیت گفت: مادر جنده، برو سر کارت
. همچنین، طمعش ما رو خالی میکنه پشت یک دیوار سنگی
صدای باز شدن در را شنیدند و مادرم داخل اتاق شد. خاموش بود و با ولع میگفت:
. با نهایت ناامیدی میمیری میبینی که این مرد چقدر طمع داره خدا تو را از مقاصدت بکشد
آسوده باش که چیزی جز دردسر برای ما نداری.
. بغداد “تبدیل به یه شتر شد” در چشمهای من شک موج میزد. همین بود، مامانم
خداوند همیشه در کنار عشق او بود، اگر هم در دست و پای تو میبود، در کنار پدرم بود،
دوباره گفت: تقصیر ما بود.
بردمش به اتاق آنقدر بدو تا برگردد و وقتی دوباره تو را ببیند عصبانی نمیشود.
با عجله کیفم را روی شانهام انداختم و گفتم: نباید از اول میامدم.
آهسته از اتاق بیرون آمدم. مامان و “آرشا” هم دنبالم بودن به طرف در رفتم
به دستگیره در رسیدم و آن را باز کردم. پدر از اتاقش بیرون آمد و
چند نفر به محض دیدن من به هم نزدیک شدند.
پدرم به خاطر من مامانم با بابام و من به طرف پلهها رفتم
از پلهها پایین آمدم و چون به طبقه اول رسیدم، به یاد آوردم که کفش بپا داشتم.
نه با من
صدای بابا نمیاد پس مامانت باید جلوش وایستاده باشه و یه زنگی بهش بزنه
خورد
سلام آرشا
آرچانا با وحشت گفت: آرشین، تو رفتی؟ مامان و بابا مجبور شدن که از تو پیروی کنن
این کار را نکرد
با صدای بلند گفتم: “آرشا” کفشامو بفرست پایین ” بهم زنگ بزن
رابطه عاشقانه.
. آرشا “گفت و گوشی رو قطع کرد”. اون کفش هام رو با آسانسور فرستاد پایین
آنها را برداشتم و به خیابان رفتم. پنج دقیقه بعد سازمان اومد سوار
رفتم و آدرس خونه رو دادم سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
واسه همین از خونه فرار کردم پدرم یک حاکم ستمگر بود و یک نفر عقل دارد
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر