دانلود رمان کاژه

درباره داستان زندگی دختری به نام سایه که تا حالا تو زندگیش با هیچ پسری نبوده تا اینکه یک روز …

دانلود رمان کاژه

ادامه ...

سلام
من سایه20 ساله و این داستان زندگی من است
من. ممنون ساراجون که داستان مبارزه ام را برایم تعریف کردی
آنها در حال نوشتن هستند.
امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد
این داستان شامل صحنه های بازوی کاملا مناسبی است
بزرگسالان هستند …
من دختر وسط خانواده بودم.
من یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم که متاهل است.
او با برادر کوچکترش در کرج زندگی می کرد
من 10 ساله بودم و به مدرسه رفتم …
خواهرم در سن 24 سالگی ازدواج کرد. همیشه شاد است
او پرحرف و کاملاً برون‌گرا بود.
او قبل از ازدواج و در نهایت یک دوست پسر داشت
با دوست پسرش ازدواج کرد…
برعکس من…
خیلی درونگرا بودم…
و تا این سن حتی نمیدونستم دوست پسر دارم یا نه…
به خودم نگاه کردم…
موهایم قهوه ای تیره بود و تا زیر کمرم می رسید.
چهره خوبی داشت
به نظرم خوب بود…نه اینکه پیشنهادی ندارم…
داشته است…
ولی هیچکدوم شروع نکردن…
به گوشیم نگاه کردم
دنیای من در این گوشی خلاصه شد…
پر از کتاب و فیلم و حتی دوستان مجازی…
گروه های مجازی …
افراد مجازی
افرادی که من هرگز ندیده ام، اما بسیاری از آنها
که میتونستم راحت باهاش ​​حرف بزنم…
روی صندلیم نشستم و گوشیم را برداشتم و پیامی دریافت کردم
گروه ها رو یکی یکی خوندم…
بحث جالبی شروع شده و تقریباً همه هستند
باش و حرف بزن
به پشتی صندلی تکیه دادم و در بحث شرکت کردم.
بچه های این گروه را اصلا نمی شناختم خیلی اتفاقی
من به این گروه پیوسته بودم
هیچ کس هیچ عکسی از خودش ارسال نکرده بود
همه ما همدیگر را فقط به اسم می شناختیم
و چه چیزی این گروه را برای من متفاوت و عجیب می کند
همان را گفت که آنها گفتند
ریک…
باز … بدون تعارف …
آنها در مورد همه چیز صحبت می کنند و برای من بسیار جالب است
بود…
نمیتونستم به خودم دروغ بگم
من آنها را دوست داشتم
خیلی کنجکاو شدم در موردشون…
ما 8 نفر بودیم … 3 دختر و 5 پسر …
من جوانترین و البته کم تجربه ترین بودم…
تقریبا میشه گفت بی تجربه…
اما برای اولین بار در زندگیم صاحب یک بچه شدم
بیشتر از حد معمول برم…
یکی از پسرهایی که اسمش رامان بود امروز نوشت
دوست دخترم وسط رابطه پیشم بود و دلش به درد می آمد
دخترا نمیدونید مشکل چی بود؟
رامش و الناز هر کدام چیزی گفتند
اما من بعد از خواندن پیامم خشک شدم…
آراز به آخرین پیام من پاسخ داد
“…نظری نداری سایه…؟”
آغاز رمان #کاجه، روایتی واقعی با پایانی خوش
قلم سارا. Q. #2
پیام رو خوندم ولی نتونستم جواب بدم
نمی خواستم بفهمند من اینقدر بی تجربه و خام هستم.
ولی نمیدونستم چی بگم…
در پایان فقط نوشتم
«…نه، چیزی به ذهنم نمی رسد».
بعد سریع خاموشش کردم و خوابیدم.
اما چه رویایی…
من همیشه در خواب بودم
صبح دیر از خواب بیدار شدم
باید به دانشگاه می رفتم و بعد کلاس طراحی داشتم
با این حجم از خستگی روز شلوغی داشتم.
سریع لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و تمام راه
من در دانشگاه خوابیدم
بعد از دانشگاه سریع به کلاس رفتم
طراحی و گشت و گذار خانه در غروب بود
لباسامو عوض کردم
روی تخت دراز کشیدم و سریع از سیستم خارج شدم
رفتم سراغ پیام های گروه
پیام های زیادی وجود داشت که نتوانستم همه آنها را بخوانم.
صدام وسط همه چیز بود
میخواستم جواب بدم
ولی مامانم صدام کرد

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.