درباره دختر و پسری به نام کتی و متین هستش که از طریق چت با هم آشنا میشن . کتی بعد از یه مدت کاراش جور میشه که از ایران بره و طی اتفاقاتی متین میمیره و …
دانلود رمان کتی
- بدون دیدگاه
- 4,787 بازدید
- نویسنده : سوزان ام کولیج
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 79
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سوزان ام کولیج
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 79
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان کتی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان کتی
ادامه ...
فصل اول
من از آزمایشگاه شیمی بیرون آمدم با یک کت سفید که همیشه باید در آزمایشگاه پوشیده شود.
دستمو تو در گرفتم و به سمت ساختمان کنار کمدم که وسایلم بود راه افتادم.
دستم را در جیب شلوار جینم گذاشتم و دستی به موبایلم زدم اما مطمئن بودم خبری نیست.
هیچ پیام صوتی یا تماس از دست رفته ای نداشتم. من هنوز عادت نکرده ام که کلاسم تمام شود
من مجبور نیستم منتظر پیامی از او باشم…ساعت حدوداً 10 شب بود و راهروها و کلاس ها
با تنهایی به پله های قدیمی و چوبی) ساختمان این دانشگاه رسیدم
این یک ساختمان فوق العاده قدیمی و کلاسیک در شهر و تا حدودی شبیه یک موزه بود! مخصوصا با عکس
دانش آموزان سیاه و سفید 40 تا 60 ساله که روی دیوار هستند
راهرو بود، این ذهنیت را تداعی می کرد که در موزه قدم می زنی! البته، هر چند
بسیاری از نشانه های قرن بیست و یکم، مانند دستگاه های چاپ و فتوکپی و دستگاه های خودپرداز.
پول در راهرو به سرعت به شما یادآوری کرد که کجاست! بالاخره به در خروجی رسیدم. تازه یادم اومد
کاپشن من در کمد است و باید چند قدمی بین دو ساختمانمان را طی کنم!
آستین های پلیورم را پایین کشیدم، یقه ام را داخل یقه ام گذاشتم و نفسم را حبس کردم! مثل اینکه
می خواستم در آب شیرجه بزنم! در را باز کردم و اولین سوختگی وحشتناک به صورتم خورد
طبق معمول آب و هوا و آب و هوای این کشور را نفرین کردم و سعی کردم سریعتر حرکت کنم
انجام دادم اما به خاطر برف زیادی که نشسته بود و بیشتر بدنم یخ زده بود از دویدن پشیمان شدم!
«اگر نه، یک روز کافی است و زمینی را که در پشت بدنت برآمدگی و برجستگی وجود داشت، نخورید.
بالاخره رسیدم
به یکی از ساختمان ما که نسبت به عکس قبلی، ساختمانی بسیار مدرن و نوساز است. در را باز کن
انجام دادم و وارد سالن شدم، در حالت اصلی چندین نفر طبق معمول حضور داشتند، اما نسبتاً ساکت تر از
همیشه به خاطر ساعت دیر وقت بود. چند پسر چینی با آن لهجه مزخرف
به یاد آدم باش! دارند می خندند و حرف می زنند و دختری کنارشان نشسته است
روی پای پسری بودم و لب هایم را محکم گاز می گرفتم! یکی از دست های پسر پشت سرش بود
داشت دختر را ماساژ می داد و دختر دست دختر را گرفته بود و کندن می کرد. کمد من روی زمین
بار دوم بود که به سمت راه پله رفتم که شنیدم شخصی با تلفن همراهش با صدای بلند فارسی صحبت می کند.
زن برام عادی شده بود به قول بچه ها اینجا دانشگاه تران بود بس که ایرانی زیاد بود!
در حالی که از پنج یا شش پله باقی مانده بالا می رفتم، سعی کردم به حرف های او گوش کنم
میگیرم یا نه؟ این یکی از سرگرمی های مورد علاقه من است! به خصوص، حتی اگر بلند باشد
کنارم ایستاده ام، ایرانی بودنم را نمی شناسد و راحت حرف می زند! چی میگی تو؟
به سمت کمد رفتم و کت آزمایشگاهم را پوشیدم و طبق عکس طبق معمول جزواتم را داخل کمد گذاشتم.
به در کمد نگاه کردم و لبخندی زدم و انگشتم را بالا آوردم و روی لبم گذاشتم تا عکس.
“خداحافظ تا فردا” کتم را برداشتم و یک بار دیگر به عکس نگاه کردم و در کمد بستم.
به سمت پله ها رفتم. سرم پایین بود و داشتم زیپ کاپشنم را بسته بودم که صدا را شنیدم
دقایقی پیش از فاصله نزدیک تری شنیدم پسری که با تلفن همراهش صحبت می کرد. من رفتم از
از کنارش گذشتم و یک لحظه چشمش به من افتاد و سرم را به سمت پاهایم چرخاند.
از کنارش رد شدم و رفتم پایین. داشتم به ساعت نگاه می کردم تا ببینم اتوبوس کی می آید.
وقتی موبایلم زنگ خورد با کدومشون برم؟
– سلام کتی، جان. شما کجا هستید؟
سلام باربد. کلاسم تموم شد میخوام برم خونه
– آره خب من میام دنبالت، نزدیکم.
خوشحال بودم که مجبور نیستم منتظر اتوبوس بمانم و راحت می توانم به خانه بروم. به آرامی به آرامی
به سمت در خروجی رفتم و از پشت شیشه ها به خیابون نگاه می کردم و ماشینش را از دور دیدم
دیدم. سریع در را باز کردم و به سمت ماشین رفتم. سریع عقب رفت و ترمز جلوی پایش را زد.
کیفم را روی صندلی عقب انداختم و از جا پریدم.
– آه باربد الهی تا صبح حوری برهنه بهشت را می بینی! عزادار بودم که چطوری
سرد میرم خونه!
– اولا سلام علیک! دوم، خسیس! اگر می خواهی نماز بخوانی طوری نماز بخوان که بیدار هستی
ممکن است من این پوره را بگیرم! ثالثا اگر مجبورت نکنم ماشین بخری نمیرم! کی میخوای
دختری؟ کافی است با فقرا همدردی کنید و با هم خانه داشته باشید و به یک زبان صحبت کنید! (بی خانمان
– گمشو! چقدر دلسوزی برای مردم بیچاره! اینجوری راحت ترم حوصله دردسر ندارم!
همون پارکینگ مشکل داره. تکلیف بقیه چی میشه! بعد من پیاده میرم دوست من
من دارم. در ضمن این حوری برهنه بهشتی تو خواب من زیاده! چشمای تینا رو دور دیدی؟؟
-اوه اوه نگو هنوز نرفته دلم براش یه ذره تنگ شده.
– اون رفت؟
– بله، بعد از فرودگاه گذاشتم. او در پایان هفته برمی گردد.
– باشه پس حالا با این بخواببه يه
ایراني اجاره بده . از خونش خوشم اومده بود، فقط تنھا مشکلم اونم به خاطر خاطره مادرم
این بود که صاحبخونه یه پسر به ظاهر مجرده! بعد از اینکه نظرمو راجع به خونه گفته بود
بودم: – خیلی خوبه. فقط من يه شرط دارم براي اجاره كردن خونه!
اونم چپ چپ نگاه کرده بود و گفته بود:- معمولا مالك شرط مي ذاره! حالا بفرمایید ببینم چیه.
-اینکه شما مجرد نباشین!
وقتي چشماي گشاد شده بود براي چي، يه لحظه اون كرم هميشگي تو تنم وول.
خورده بود و خیلی جدی گفته بودم – برای اینكه یه وقت عاشقم نشین!
درست لحظه اي كه نزديك بود عصباني شود ازينكه فكر كرده بود سر كارش گذاشتم خنده ام
گرفته بود و عذر خواھی کردم از شوخیم و براش توضیح دادم منظورم چیه. کامل
از ھمون اول نشون داد که خیلی پسر با شعوريه و راحت ميشه باھاش كنار اومد. سر قیمت و
چند تا چیز كوچیكه ديگه ھم خيلی سريع باھم كنار اومديم و حتي پيشنھاد داد براي خريد
وسايل ھم كمكم كنه چون ھنوز جايي رو بلد نيستم. آخرشم با خنده و چشمك گفته بود-
راستی، ھرچند قابلیت بالائی برای عاشق شدن دارین، اما خیالتون جمع، من قبلا عاشق شدم
و در بلاگدار*!
تو ھمین فكرا بودم كه باربد ماشینو جلوی پیتزا ھات نگاه داشت و پرسید – چی می خوری؟
– من گشنه ام نیست، برای خودت یک چیز بگیر.
-امکان نداره! تینا سفارش کرده باید حسابی بھت غذا بتپونم! لاغر شدی.
– واي نه باربد، چيزي از گلوم پايين نمي ره.
– خوب اگه از بالا نميره از پايين بھت تنقيه مي كنم!
– گمشوووووووو
با خنده در ماشین بست و رفت. ھمیشه ھمینطوربود، مخصوصا وقتایی که می دید ناراحتم
خودش یا تینا ھمش سعی میکردن ھوامو داشته باشن.تینا دوست دخترش بود یا به قول خودش
ھمون دام بلا! با تینا ھم حیلی خوب بودم.از روز اولی که دیده بودم ازش خوشم اومده بود و
باھاش احساس صمیمت کرده بودم.
*چند روز بعد ازينكه وسايلو جابه جا كردم و تو خونه مستفر شده بودم يه شب باربد گفته.
بود دوست دخترش شام داره میاد اونجا و منم اگه دوست دارم باھاش آشنا شم برم
پیششون.اولش فكر كردم حالا باید كلی اخم و تخم خانمو تحمل كنم و لابد منو به عنوان یه
رقیب می خواهد ببینه! «عجب بدبختیه! از دست داداشای خل و چل و گیرای مامان بابام راحت
شدم، حالا باید با یک دختر غریبه سر عشق رقابت كنم”! اما تینا از مسابقه اول فوق العاده
صمیمی و مھربون برخور بود و حتی اظھار خوشحالی کرد ازینکه رفته بود پیششونو
كلي سفارش كرده بود كه اگر كاري داشتم از باربد كمك بخواهم! اما این اخلاق و ریلکس
بودنش ھم به خاطر تربیت اروپایی و مادر کانادایی الاصش بود.از طرفیم خودشو يه ايرانيه اصيل
مي دونست و خصوصيات خوب ايرانيا رو از پدرش به ارث برده بود. ٤-٣سالي ھم از من
بزرگتر بود و ھمین باعث شد منو عین خواھر كوچكنرش بدونه و خیلی ھوامو داشته باشه.
جزوه كادر ھواپیمایی air Canadaبود و در ماه ٢دفعه پرواز داشت. البته كارش تا حدودي سكرت
بود و زیاد درباره بھش صحبت نمی کرد. اما ھرچی که فوق العاده دوسش داشتم و باھاش
راحت بودم….*.
چند دقیقه که گذشت باربد جعبه به دست نشست تو ماشین و ھمونجور که دھنش داشت
میجنبید در جعبه رو باز کردن و یه تیکه ھم به زور داد دست من. منم که از بوی پیتزا و لنبوندن اون
به اشتھا اومده بودم شروع کردم به خوردن، اما ذھنم يه جاي ديگه بود و حرفي نمي زدم.باربدم
حرفي نمي زد و بعد ازينكه چندتا تيكه ي ديگه خورد ماشين روشن كرد و راه افتاد. چند دقیقه
که پرسید – به چی فکر می کنی؟
– ھیچی
– ھروقت ميگي ھيچي يعني خيلي چي! باز زدی دنده عقب ؟ )منظورش این بود که رفتی تو
فكر گذشته(!
رومو كردم طرف شیشه و زل زدم به خیابونو گفتم – دست خودم نیستم، ھمش فكرم منحرف
مي شه.
– اما چند وقت خوب بود، ديگه كمتر مي رفتي تو فكر.
بعد با يه لحن مھربون گفت – دلت تنگ شده، آره؟
– خیلی…
– بیشتر برای چیش دلتنگی؟
– برای مھربونیاش، توجھاش، ھمه چی، اینكه ھمه چیمو بھتر از خودم یادش بود و می دونست،
به فكر ھمه چیم بود. ھنوزم عادت نكردم كه وقتي كلاسم تموم ميشه ديگه نيست كه زنگ ميزنه
بزنه و بھم خسته نباشید بگه یا برام پیغام گذاشته باشه.
– تو راست ميگي كتي، خيلي مھربون بود، حتي منم كه پسرم گاھي از كاراش تعجب مي كرد.
كردم و ايده مي گرفتم! وقتي كه امتحان داشتي به تلفن من زنگ مي زد و سفارش مي كرد
كه اگر تو تنبلي كردي غذا درست نكردي، من برات يه چيزي بيارم بالا بخوري يا ردفعه مي
فھمید داره برف میاد می گفت چكت كنم ببینم می خوای بری بیرون لباس مناسب تنته یا نه. تو
حق داري كه دلت براي اين چيزا تنگ شود، اما خوشحالم كه لذتشو قبلا چشيدي و براي
خوشحالیش دعا كن..درسته كه اون ديگه نيست و هيچ كسم نيست كه قد اون دوست داشته باشه
باشه، اما خیلیای ديگه ھستن كه دوست دارن و به فكرتن. من و تینا واقعا نگرانتیم دختر.
يه آه كشيدم و ديگه هيچي نگفتم. فقط يه نگاه قدرشناسانه بھش كردم و سرمو تكون دادم.
باورم نمیشد ٧ماه گذشته، ٧ماه و خورده ای از آخرین باری که باھاش حرف زده بودم و بھم.
گفته بود دوسم داره. “چرا بیشتر بھش نگفته بودم منم دوست دارم؟ چرا مدت بیشتر
عاشقش نبودم؟ چرا ھمه ی ٣سالی که باھم بودیمو عاشقش نبودم؟ «اینا مدام تو ذلنم تكرار
مي شد و يھو ناخواسته به زبون اوردمشون.
– باربد من عذاب وجدان دارم، نمی توانم خودمو ببخشم، ما تو این ٣سالی که باهم بودیم من.
فقط ٢سالشو دوسش داشتمو و ١سال ازون ٢سالو عاشقش بودم. درست برعكس اون كه از
ھمون ماھاي اول تمام احساسو محبتشو به من داد.
– خودتو عذاب نده كتي، اين بدترين چيزه، به اين چيزا فكر نكن، زندگي كن، به جاي جفتتون.
زندگی كن، می دونی كه اونم ھمیشه ھمینو می خواست.
ديگه جفتمون ساكت شديم و چيزي نگفتيم. چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی در خونه و پیاده
شديم.باربد يه بار ديگه ھم ھمه ي حرفاشو تكرار كردن و كلي سفارش كردن، بھش شب به خير
گفتم و رفتم بالا. داشتم از خستگي غش مي كردم. از صبح سه تا كلاس طولاني داشتماما
خودمم مي دونستم بيشترش روحيه، نه جسمي. لباسامو عوض کردم و مسواک زدمو رفتم
افتادم رو تخت. اما ھرچي چشمامو رو ھم فشار مي دادم و تو جام غلت مي زدم خوابم نمي توانم
برد. دستامو گذاشتم زیر سرمو ھمینجوری که طاقباز خوابیده بودم زل زدم به سقف. يه نيروي
قوي داشت ذهنمو مي كشيد به گذشته. به قول باربد باز داشتم مي زدم دنده عقب!
* مدتي بود كه تو يه سايت خبري تو قسمت جوانانش يه سري مطلب مي نوشتم. اون موقع
ھنوز ايران بودم و به توصيه يا بھتره بگم به زوره يكي از معلماي دبيرستانم براي سايت ھفته
اي ٣- ٢بار مطلب مي فرستادم. اون موقعی که شاگردش بودم ھمیشه می گفت سعی کن
زياد بنويسي كه استعدادت ھرز نره! اما این نظر اون بود وگرنه خودم چیز خاصی حس نمیکنم
كردم! آخر سر ھم خودش چون يه آشنا داشت باھاشون صحبت كرد كه براي سايتشون
ھرزگاھي يه چيزايي بنويسم. برای اینم که منو بگذارم تو رودربایستی، چون دستش به جای بند
نبود و ديگه شاگردش نبودم كه بخواهد تھديدم كنه، گفته بود- به پاداش ھمه ي اون نمره ھاي
بیستی که بھت دادم باید حتما باھاشون ھمكاری كنی! «ما نفھمیدیم که بالاخره استعداد دارد
داشتیم که نمره ی 20گرفتیم یا اون نمره ھای 20به خانم معلم بود”!
حق الزهمه اي چيزي مي گرفت!
چند وقتي بود كه مدير سايت دنبال نفر مي گشت براي ساختن يه لوگوي تبليغاتي، منتھا يه
سري شرط خاص داشت و زياديم وسواسي بود كه ھركسي حاضر نمي شود باھاش راه بياد تا
اینكه بعد از چند روز طرفو پیدا كردن. من فقط از روي ايميلھاي پابليكي كه تو سايت مي
فرستادن در جريان بودم و فھميده به دانشجوي سال آخر كامپيوتره بودم. چند وقت بعداز اون
ماجرای میل باکس ایمیلم که روی سایت بودو چک می کردم که دیدم از طرف ھمون پسره
يه ايمل دارم. برام نوشته بود بعد از قبول سفارش لوگو با سایت آشنا شده و مطالب ٣-٢نفرو
ھمیشه می خونه که منم جزوشونم. يه ايميل خيلي معمولي و رسمي بود و منم زياد بھش
اھمیتی نداشتم. اون موقع تازه شروع کردم به یه کار جدید، اتفاقات عجیبی که تاحالا تو
زندگیم برای خودم نوشته بود رو در قالب طنز یا داستان کوتاه میم و یک دو تا تیپ
شخصیتی ھم تو نوشته ھا گنجونده بودم. دوباره چند وقت بعد برام ايميل داد و ايندفعه با لحن
صمیمی تر! گفته بود بعضی وقتها واقعا از مطالب خنده اش می گیره و همیشه دنبالشون می
كنه. اما به یک چیز جالب اشاره کرده بود. اينكه گفته بود –احساس مي كنم اين اتفاقات براي
خودتون يا نزديكانتون افتاده، چون خيلى ملموس مي نويسيد و معلومه كه حسشون كرديد.
خیلی تعجب كردم ازینكه قدر این باھوش بود! تاحالا ھیچ كس این كلك رو نفھمیده بود و از
ايميلايي كه مي دادن كاملا مشخص بود فكر مي كنن اين حوادث فقط تو ذكرن من اتفاق مي
افتن و مطمئن ندارن. سر موضوع يه كم ارتباط بيشتر شد. فقط بدیش این بود که اون
با خوندن ھر كدوم از نوشته ھام منو بيشتر مي شناخت و تقريبا اخلاق و عقايد كلي من
دستش اومده بود، خودشم که باهوش بود و حس ششمش زیاد! چیزاییم که نمیتونست از
لابه لای نوشته ھا بفھمه، حدس می زد و معمولا ھم حدساش درست بود! ھرچي سعي مي
كردم از فاصله بگیرم نمی شد. فقط تنھا راه فراری که پیدا می کردم بھونه ی درس بود اما
اونم زياد كارساز نبود. حدود دو ماھي مي شد كه باھاش آشنا شده بود و اون ??? شخصیت
منو شناخته شده بود ولي اطلاعات من راجع به اون فقط در حد اسم و فاميل و رشتيه ي
دانشگاھیش محدود می شد! حتي از ترسم ديگه خيلي كم تو سايت مي ذاشتم يا اگرم
چیزي مي نوشتم سعي مي كردم ديگه مربوط به خودم نباشه. اما با ھمه ي اينا يه سري
ويژگي ھاي شخصيتي جالب داشت كه مانع ازين مي شد ارتباطمو به كل باھاش قطع كنم.
ھمون اولا ھم بھم پیشنھاد داده بود که یک قالب برام بسازه که بیشتر با نوشته ھام ھمخونی
داشته باشه و سر ھمین جریانم به بھانه ی اینكه بھم دستی داشته باشه شماره ی
موبايلمو گرفته بود، اما ھيچ وقت بھم زنگ نزده بود و من به خيال خودم خدارو شكر مي كردم كه
” شماره امو گم کرده و لابد ديگه روش نميشه دوباره بگيره “.
آشتیاقش به رابطه با خودمو حس می کردم اما در عین حال ھم فوق العاده خوددار و متین رفتار
مي كرد و ھيچ وقت بھونه اي نمي دادم! تا اينكه يه روز عصر بالاخره زنگ زد*. …..
فكرم به اينجا كه نگاھمو رسيد از سقف گرفتم و چشمامو رو فشار دادم كه اشكم در نياد.
ديگه حتي حوصله ي گريه كردنم نداشتم. غلت زدم و ایندفه به پھلو خوابیدم، بالشمو تو بغلم
فشار دادمو به ديوار روبه رو زل زدم. به مغزم فشار اوردم که حرفاش یادم بیاد.
*- سلام خانم -ن- عصرتون به خیر….
مثل همیشه، اگر من صدای کسی را از پشت تلفن نمیشناختم، صدایی سرد و خشن بود.
من داشتم جواب میدادم اما لحن صدایم عوض شد! سلام کن
امیدوارم که در زمان اشتباه مزاحمت نشده باشم
لطفا اول خودتون رو معرفی کنید تا من بتونم تصمیم بگیرم که مزاحم شما بشم یا نه
خاموش شد، آشکار بود که ناراحت است، اما روی خود را نمیگردانید.
خب، صدات همونطور که فکر میکردم اکو زیبایی داره ولی این لحن تند تو اصلا
روحیهات خوب نیست! کتی، من مادی هستم.
! گوشی تو دستم یه لحظه خشک شدهبو! وای، این همون پسره “! !! !! !! ! مثل یه کاسه آب یخ می مونه
سرم را سوراخ میکنم! نمیدانستم چه بگویم. من کاملا عصبانی بودم نه به خاطر رفتارم
زیرا به عقیده من رفتار بدی در پیش نگرفته بودم. عصبانی بودم چون
در صفحه دیگری از ابعاد شخصیت من در برابرش ظاهر شد. کتی در پایان جمله او عمدا با تاکید گفت:
جان که میگوید: ببین چطور با من حرف میزنی، بعد مثل یک آقا به تو جواب میدهم!
در عرض چند ثانیه تمام این افکار را از ذهنم بیرون کرد و مرا بر آن داشت که با عصبانیت بیشتری صحبت کنم.
اما در این گونه مشاغل مهارت بیشتری داشت. او جو رو با چند جمله ساده عوض کرد و گفت
حالا دیگر نگران غلاف کردن شمشیرت نباش تا دیگر به گردنم نزنی! منو به خنده میندازه
رها شد
آن روز خیلی راحت گفت که از شخصیت من خوشش آمده و میخواهد با من ارتباط بیشتری برقرار کند
و وقتی گفتم عشق به اینترنت یک جهانی هست او به سرعت و بی پرده گفت: اول …
نگفتم که شما را دوست دارم، گفتم شخصیت و طرز تفکر شما را، که جزئی از وجود شماست، دوست دارم.
نه همشون هنوز چیزهای زیادی برای دوست داشتن باقی است. شاید اصلا ندیده بودمت
! خوشم نیومد
نمیدانم چرا به جای آنکه از سخنان او ناراحت شوم از صراحت او خوشم آمد. من هم همین طور.
او گفت که مرا به اندازه خود او و یا حتی بیشتر میشناسد و میتواند ادعا کند که دوستم دارد
ولی من چی؟ چی در موردش می دونستم؟
از آن روز به بعد، گاه به گاه به بوهم سر میزد و فاصله میان تلفنهایش روز به روز افزون میشد
کمتر بود، اما سرم با خودم شلوغ بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم. این خیلی زیاده
او سعی داشت خودش را به من معرفی کند، اما من تا وقتی که او نمیخواست علاقه نشان نمیدادم.
یه روز نامهها یه جا تشکیل میشه اول از همه نفهمیدم باید برم یا نه ولی بعدش گفتم من میرم
حداقل میتوانم صورتش را ببینم و اگر دوستش نداشته باشم، به راحتی میتوانم تصمیم بگیرم. من که قانع شده بودم
من این کار را کردم .
جای
وقتی به آنجا رسیدم , پتو را روی صورتم کشیدم و سعی کردم به سرعت این بخش را در ذهنم فراموش کنم .
خجالت می کشیدم که آن را مرور کنم , چون خیلی بد و توهین آمیز رفتار کرده بودم . طبق معمول
یادآوری این موضوع مرا عصبانی کرد . به آنجا رفته بودم تا او را ببینم تا تکالیفم را انجام دهد , اما هی .
اولین لحظه ای که آن را دیدم , فهمیدم که نمی توانم . نمی دانم , شاید نیروی بازدارنده ای بود
جذابیت شخصیت او . اما واقعا نمی دانم چه اتفاقی افتاد , اما قیمت آن خوب بود .
بدترین رفتار ممکن را داشتم .
* وقتی وارد اتاق شدم , او با دیدن من پرید و بلافاصله مرا شناخت , طوری که انگار 100 بار مرا دیده است . به طرفش رفتم .
در دوران سلام علیک به گونه ای عمل کردم که نشان دهم هیچ تمایلی به دادن قیمت به او ندارم .
آن بچه ما دستش را از وسط جاده برگرداند ! نمی دانم علت مرگم چه بود چون عصبانی بودم و با او بودم .
من عصبانی بودم ! او همیشه نشان می داد که کاملا آرام است و اوضاع را کنترل می کند .
واضح بود که از رفتار من شگفت زده شده است . به او خیره شدم و شروع به بررسی او کردم . به اولی نگاه می کنی
فکر می کردم خوب است , به خصوص اینکه سبک او ورزشی نبود و یک فرم نیمه رسمی داشت . لباسش شل بود و وقتی نشستم , دیدم جوراب هایش کاملا با هم جور شده اند و رنگ کفش هایش کاملا برعکس است . مو
کور و قهوه ای , رنگش را به بالا داده بود . رنگ پوستش سفید و ابروها و مژه هایش سیاه بود .
نسبتا طولانی است . چیزی که در چهره اش جلب توجه می کرد لب های خوش تراش و اندکی برجسته اش بود
این مرد را به شهوت می انداخت ! اما حواسم را جمع کردم و دوباره با همان حال و هوا برگشتم .
آشفتگی اولیه ! آن چند لحظه ای که سکوت کردم و داشتم وضعیت او را بررسی می کردم
گویی فرصتی یافته بود که مثل همیشه بر اوضاع مسلط شود و سرانجام شروع به صحبت کرد :
– بابا , چپ و راست نگاه نکن , مطمئنم که خودت هستی ! امیدوارم بعد از این تحقیق همراه شما باشم .
مطمئن باش که در صورتم معاینه عمیقی صورتم را فرا گرفته است .
* مرا از کجا می شناختید؟
– کار آسانی بود , انتظار چهره ای شیرین با اخمی جدی را داشتم که پیدا کردم ! فکر نمی کنم
تو را از من سفیدتر کردم !
فکر می کنم هر چه می گوید خنده دار است ! انگار تمام مدت با من حرف می زد .
به پسر مقابلم خیره شده بودم . او هم سعی می کرد
برای جلب توجه , من که درک کرده بودم , نسبت به پسر زلف حساس تر شدم .
ضربه می زدم و طرف مقابل هر از گاهی به من چشمک می زد ! متین کم تر رفتار می کرد
عصبانیتم به جوش می آید و به همین دلیل عصبی تر می شوم ! حتما انتظار داشته اید که چه چیزی دارید .
شما به من توهین می کنید , برای شادی برقصید ! حتی به آنچه دستور داده بود ,
من جوابی ندادم , و در پایان روز , هنگامی که صحبتش تمام شد , در پنج جمله به او جواب دادم .
من پول نداده بودم , او رفت و صورت حساب را پرداخت و من رفتم و جلوی در ایستادم . بیرون آمد و خیلی چیزها .
با لحنی سرد و جدی گفت : من از ملاقات شما خوشحال شدم , اما امیدوارم دیگر این اتفاق نیفتد , خدا حفظتان کند .
برای لحظه ای از رفتارم پشیمان شدم , اما دیگر دیر شده بود و او رفته بود .
به سمت ماشینش رفت و سوار آن شد . من خودم رفتارم را درک نمی کردم . چه اتفاقی افتاد ? من هم عصبانی ام .
من هم ناراحت بودم . مدام با خودم تکرار می کردم : ” هیچ اتفاقی برای بشر نمی افتد . پشتم را برگرداندم و …
به طرف ماشین رفتم که دیدم متین به کوچه رفته و دارد برمی گردد که رسید .
سرعتش را برای من کم کرد و داشت با من می آمد , درست مثل اینکه می خواهد دختری را بردارد ! من هم همین طور .
چند متر پایین تر ماشینم را پارک کرده بودم و حریص شده بودم . آه , تلاش , پس این …
ماشین جا مانده است ! ” بالاخره طاقت نیاوردم و با عصبانیت برگشتم , به او نگاه کردم و گفتم : ” بله ? چی …
می خواهی ?
* ماشین داری یا نه؟
– ربطی به شما ندارد .
دوباره قدم هایم را تند کردم , اما برخلاف انتظارم او خندید . من باید …
بلافاصله در ماشین را باز کردم و سوار شدم . او کنار من آمد و به من گفت شیشه را پایین بیاورم , هنوز آن را داشت .
می خندی و می گویی :
– می دونی چیه؟ تصمیمم را عوض کردم ! شما با خودتان می جنگید , نه با من . شما از من متنفر نیستید و همین طور است .
کاملا پیشرفته است ! من می دانم که چگونه نزاع شما را حل کنم , اگر صلح آمیز نباشد ,
چک کنید و چک کنید ! زود می بینمت , خدانگهدار !
بعد پایش را روی گاز گذاشت و رفت . من مثل آدم هایی نشسته بودم که برق می زدند و من عزادار بودم .
می توانستم ماشینش را ببینم که از آینه جلو دور می شد . با ولع فرمان را زدم ” تو
از کجا پیداش کردی ? * چرا هر چه فکر می کنید می خوانید؟
ماشین را روشن کردم و با عصبانیت دنده را زدم و شروع به راه رفتن کردم …
مثل همیشه , با مرور خاطراتم , ذهن آشفته ام آرام شد و به خواب رفتم .
صباغ با صدای بلندی که روی در خانه طنین انداخته بود از خواب بیدار شد و با سرش در را زد .
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر