درباره دختری ۲۲ ساله و جوان به نام سایه که عاشق حامد ۴۰ ساله میشه که از قضا دوست پدرش هم هست. سایه برای رسیدن به حامد از نوید کمک میگیره اما …
دانلود رمان گرداب
- بدون دیدگاه
- 212 بازدید
- نویسنده : سهیلا ترابی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 871
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سهیلا ترابی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 871
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان گرداب
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان گرداب
ادامه ...
فصل اول#
#1
او داشت رژ لب جامد را در راهرو جلوی کنسول طلایی می زد.
مادر با گریه ای بلند پرید، رژ لب روی چانه اش کشید و رگباری.
عصبانیت فریاد زد
اوه…مامانت ساعت چند زنگ زد؟
ایزار به سمت عطاف دوید و دستمال مرطوبی از روی میز حمام برداشت.
یک کوچک صورتی بیرون آورد و دوباره به سمت آینه کنسول دوید.
صدای مادرش بلندتر می شد
حداقل تا زمانی که به خانه پدرم رسیدم.
: ایزار مشغول برداشتن رژ لبش بود. با اخم گفت
خب میگفتی آقا خانم
مادرش با حرص آشپزخانه را با سینی ظروف ترک کرد.
: مشغول چیدن سطل ها روی میز ناهارخوری بود و گفت حوصله اش سر رفته است.
میمر راه حلی داشت. اگه نمیدونی بهت میگم چیکار کرد –
تمیز است و بقیه کارها نامشخص است
زنگ در به صدا درآمد، آخرین بازمانده نیل وان خانم هال.
گفت: مرا رها کن. بیا، روسری را روی سرت بگذاریم.
هیسا شال سارافون قرمز را از روی کنسول برداشت.
آن را برداشت و روی سرش گذاشت و در نهایت به صورتش نگاه کرد
او بازیگران، چشمان سبز و موهای طلایی اش، صورت سفیدش بدون چین و چروک
و بثوراتش با صورت کشیده و قد بلندش کاملاً مثل مادرش است
پدرش آن را به ارث برد، اما بدن لاغر او نتیجه کم خوردن و ورزش نکردن بود.
. خیلی خوشش آمد صدای مادرش دوباره بلند شد
حداقل در را باز کن!
دانلود رمان گرداب
هیسا از دو پله بالا رفت و به طبقه اول رسید و کنارش نشست.
به داخل سالن رفت و بدون اینکه نگاه کند دکمه خیالی آیفون را فشار داد.
ضربان قلبش خیلی بالا بود و چند نفس عمیق کشید.
جا بیاد، لبخندی که هنوز روی صورتش بود، کمی خم شد، مادرش
در انتهای سالن، در حالی که پدرش مشغول چیدن ظروف روی میز است
بعد از یک هفته سفر کاری و امضای مهمترین قرارداد، اردیبهشت ماه به سر کار برگشتم
او می دانست که چنین معامله ای به دلیل موفقیت شتر انجام شده است.
پروژه های ساختمانی در بسیاری از شهرهای بزرگ معروف وجود دارد
می افزود، با توجه به اینکه او یکی از بهترین مهندسان است.
. یاشار ک و همکارانش بودند و موفقیتشان قطعی بود
صدای پدرش یا الله را شنید و از راهرو گذشتند.
به سمت آشپزخانه رفت و کمی از گوشه رد شد.
او مشغول بازی بود
پدرش با شریک تجاری اش به آن طرف سالن رفت و میز را ترک کرد.
رفتند ناهار بخورند، پدرش برگشت، به طرف آشپزخانه رفت، پدرش موهای خاکستری داشت
گندمش بزرگتر از سنش به نظر می رسید، کمی پیر شده بود
او به خانواده اش تشک داد و در 47 سالگی شروع به کار کرد.
صاحبان آنها یک دختر 22 ساله و یک پسر 10 ساله بودند.
دست دن هیسا رو گرفت و لبخند زد و به سمتش رفت و به گرمی بغلش کرد و گفت:
دخترم چرا سرخ شدی؟ ! خوب، با وجود اینکه بزرگ شده ای، هنوز خجالتی هستی –
کشی خوش اومدی عمو حامد
:حصا پدرش را بوسید و با احساسی آشکار گفت.
بابا چقدر خجالتی هستی ! مامان و بابا کار کمی داشتند، بنابراین به او گفتند جمع آوری کند –
درست می کنم، می روم، خوش آمد می گویم، بهتر است بابا، خوشحال می شوم
اومدی خونه تی
پدر دوباره پیشانی او را بوسید و بینی او را فشار داد و گفت:
زشت برو بگو خوش اومدی صورت و لباسمو آبی کردم –
برای تعویض لباس
هیسا لبخندی زد و صدایش زمزمه شد در حالی که پدرش را تماشا می کرد.
صدای مادرش را شنید
دلش ضعیف تر از آن بود که به دهان بدود، از دور حامد را دید، با
آن موهای برآمده، چند موهای پراکنده عشقش
مانتو قهوه ای و شلوار کتان همرنگ و البته بلوز یقه اسکی.
رنگ کرم آن غیر قابل نفوذ است و می تواند قلب هر کسی را آب کند، روی
لبخند جذابی بر لب داشت و آنقدرها هم هیجان زده نبود
می خواست او را در آغوش بگیرد، درست مثل سال هایی که هنوز به سن 10 سالگی و بلوغ نرسیده بود.
برآمدگی آن مشخص نبود و همیشه در بازو می افتاد
و با شوخی های کودکانه اش لبخندی بر لبان همه آورد.
اما اکنون او بزرگ شده است، 22 ساله شده است و احساسات خود را می داند
او برده بود و جایی برای عمل نداشت، اما او
. من چیزی نمی دانم
مادرش به آشپزخانه برگشت و قدمی به سمت سالن پذیرایی برداشت.
#2
زندگی اش خالی، آدرنالین خونش بالاست، بالاخره حامد از روی کاناپه بلند شد
اتفاق افتاد، روبروی او یا مقر، یکی از ابروهای حامد بالا رفت و آهی کشید.
او یک قدم جلوتر رفت
سلام، سلام، خانم ها!
جواب سلامش را دادم، کمی نگاهش کرد، ترحم در چشمانش موج می زد
درست بود
چقدر امروز زیباست پلک زد و قند در ذهنش آب شد.
امروز چه خبر؟ ببین چه جور زنی شده جن؟
اخم کرد و تمام هیجانش در خواب محو شد. بیا جن، اینو نگو لطفا؟ ! چون بزرگ شدم
دماغش را با دو انگشت گرفت و کاری را کرد که پدرش کرده بود.
با لبخند گفت
پس چی باید بگم؟ ! برای من، یک دختر کوچک گم شده،
آنقدر داغ بود که تمام صورتش قرمز شد.
هیسا روی پله بالای صندلی کنارش نشست و دستش را گرفت.
به صندلی تک نفره زد و عاشق نوازش های حامد شد.
او چه نوع نازی است؟ ! پدرت کی بهت شوهر میده؟
استراحت کنیم؟
: با عصبانیت گفتم
دانلود رمان گرداب
اوه… آقا حامد من نمیخوام با دی کی ازدواج کنم. با چه کسی ملاقات کنم؟ –
خندید، دلش آب شد و در دلش متهم به جنایتی شد که مرتکب نشده بود.
دستان دن پر از خنده های جذاب بود.
جن، به من دست نزن!
لب هایش را باز کرد و خنده ای جمع کرد و گفت:
الان میدونی چطوری رای بدی؟
با اکراه از روی صندلی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت که صدای خنده را می شنید.
حامد لیوان آب آورد و لبخند روی لبانش نقش بست.
مادرش مشغول چیدن ظروف روی میز بود و پر از شادی و انرژی بود.
عدم امکان او دو برابر شد
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر