دانلود رمان یغمای بهار

درباره دختری به نام دلارا ایلیاتی است که با فرار از بند اسارت خود را به شانه های مردی می رساند که مانند کوه و سیبی ممنوعه است و …

دانلود رمان یغمای بهار

ادامه ...

مقدمه
یکی من
، یکی تو
و یک دنیا حرف…
یک کلمه;
درد،
درد،
درد…
امروز پنجمین خرابکاری است، اگر مراسم چهلم خراب شود،
نسب همه را از بین می برم
.
صدای فریادش به قدری رسا بود که
هیچکس نمی توانست آن را بشنود.
از زمان

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 1
~
معمولاً برگشته بود، صدایش به گوش کسی نمی رسید
و
طبیعت آرامش با بیرون رفتن تغییری نمی کرد.
سر همه پر بود و
هیچکس مسئول آتش خرمن گندم نبود.
دندانهایش را به هم فشار داد و
بغض خود را از این مال و خان ​​بودن بر سرشان خالی کرد:
_وای بر روزی که آخر این خرمن کوبی را بداند.
سوزوندنا، زیر سرش. کاه می برم مترسک
باغ و مزرعه می شود!
خیسی
پوستش را
پر
می کند
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 2
به تک تک بنده نگاه کرد و
بی حرف به در خانه رفت
.
در آشپزخانه صدای دیگ های چدنی و مسی
در هوا بود و همه
مشغول کاری بودند.
چهلم هدایت خان بود و همه بزرگان دعوت شده بودند.
به دلیل فوت ناگهانی پدرش، هدایت خان،

او با یک تلگرام به ایران بازگشت و
مجبور شد جایی بماند تا آزاد شود. خدخان
ثروت و زمین را قمار کرد و
برای تحصیل به آمریکا رفت.
ماه منیر که پشت در داخلی فالگوش ایستاده بود
اما چیزی برنمی داشت
با لب های آویزان به آشپزخانه رفت.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 3
وقتی چشمش به پاهای مادرش افتاد
با لحنی سوال آمیز پرسید:
_ گوش ندادم اما نفهمیدم چی شد صدای
این دیو شاهنامه در اومد؟!
حکیمه خاتون که از بخار آب جوش صورتش سرخ شده بود
و عرق
بر پیشانی اش نشسته بود، با چشمانی گریان به ماه منیر نگاه کرد.
:
_خدایا خوارت نکن دست به کار شو.
کوهی از پیاز را جلوی چشمان نابینا نمی بینی؟
قرار نیست آنها را روی قبر من بکاری، ریشه کن!
ماه منیر کلاهش را برگرداند، با اکراه
کنار مجلس بزرگ پیازها نشست و
چشمانش را ریز کرد:
_من تو این خونه چاقم؟

گفتی کمکت میکنم صفحه 4
تو نگفتی خودمو کور کنم!
حکیمه خاتون بازویش را نیشگون گرفت و غرید:
دهانت را ببند تا کسی صدایت را نشنود!
نترس، اگر به تو ظلم شود، این کار را می کنی. آن پدر
دو دختر را به زور و سه تا
را خودش پیدا می کند!
نه این ده، روستاهای اطراف!
ماه منیر گوش داد
حرف مادرش حکی مه خاتون و
یک چاقو برداشت و شروع به پوست کندن پیازها کرد.
معصومه در حالی که دوغ می آورد وارد آشپزخانه شد
و پایش
روی زمین گیر کرد و روی آجرهای کف آشپزخانه افتاد
و
ناله هایش به هوا رفت.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 5
نگاه کرد و
با
عصبانیت آمیخته به خشم
رو به دوغی عصبانی گفت
:
_خدایا نجاتم بده از دسر بدی ها که نان ندارن.
یک کارتون است و
یک انسان نیست.
چشمات کجا بود؟
مجمع را ندیدی؟
_ به خدا هر چی

معصومه دستش را روی مچ پایش گذاشت و یک قطره
اشک بر دامنش افتاد:
.
به آن شیر چشم سفید محمد گفتم بیاور،
نیاورد و با چوپان رفت

. صفحه 6 رو ندیدم
.
حکیمه خاتون که میدونه جوابش
با خودشه نیومد
و یه چیز دیگه بهش گفت:
_دو تا چشم به اندازه چشم گاو بهم داد ولی انگار عقلم
بهش رسیده!
ماه منیر که با انگشتانش داشت چکه دوغ از
درب قابلمه را می چشید
مردمک هایش را در
حدقه غلتید و به
معصومه چشمکی زد.
اما دوغ خیلی خوشمزه است!
حکیمه خاتون ملاقه خود را به سمت ماه
ترش و سرد بلند کرد

, دانلود رمان یغمایی بهار او گرفت صفحه 7
:
_چاقو بخور به
اون شکم که اومدی کمک کن و تو دل منی!
بیا گم شو برا بچه ها یه چیزی درست کن
تا شب نمیام.
_من نمی روم جایی که خدمتکار پسرانم را به دنیا آورد.
همه این خواص را دارند،
قطره ای آب از دستشان نمی چکد!
خوب مگر
ما رعیت او نیستیم که به خان
بالا می آید؟ کی بین من و تو چیزی میریزه
که باید از صبح تا شب بهش برسیم و
سر و صدا نکنیم؟!
حکیمه خاتون
برق را در یک صافی بریزید و آبکش کنید
گره چادر را که دور کمرش پیچیده بود سفت کرد و برنج را با هم پخت.
دانلود رمان یغمایی بهار. صفحه 8
پاشو برو به مش موسی بگو بیاد کمکش کن

دختر یکی دیگه بیار.
و گندم کمتری برای ارسال خواهیم داشت
.
a
وقت تنگ است، نماز ظهر فرا رسیده و آشپزخانه پر است، حالا خانم پیدا می شود و
من باید
حرف های بی رحم شما را بشنوم. ماه منیر که
عاشق هوای آزاد طبیعت وحشی بود، از خدا خواست که چاقوی
پیاز
نصرفه و نصف آن را بخورد.
رجال و دامنش را به دسر تو انداخت .
بیرون رفت آرش
روی یکی از صندلی های چرمی وسط مهمانسرا
نشسته بود و برادرانش.
دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 9
نیز او و آرامش او را تماشا می کردند. امیر بهرام
گفت:
_آرش این طرفت داره به ضرر ما تموم میشه
تو این ده و ده قدمی گندم
زار رو
بشماری .
در نهایت برای تهران ضرر است .
آرش جوابی نداد و امیربهرام دستی به پشتش زد.
حرص او به این سکوت بیشتر از آن است
که وسعت و کاستی های برادر بزرگترش را پنهان کند
، اما حرفی در دهانش نمانده بود:
«اصلاً نمی فهمم که ما تابع آنها هستیم،
کوتاه می آییم یا هستیم. آنها سوژه ما هستند؟!”
آرش پیپ گوش یا لبش که سوقات فرنگ
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 10
سکوتش را شکست:
«کلمات را به زور جلو می کشی، وقتی حرف نمی زند؛ کار است.

نشانه رفتنش را برداشت و
از کسانی که نمی دانند چگونه
حرف هایشان را عملی کنند.
_تو با من حرف نمیزنی که به اطاعت آری بگی!
هر روز بهانه ای می آورند و زمین
و خرمن را آتش می زنند که
خاکستر می شود.
آرش با همان خونسردی از جایش بلند شد و
به کشیدن پیپش ادامه داد. در اوایل حضورش
با دیدن این شی چوبی در دستانش; بین ده
مشخص بود که خان پیپ می کشید.
رفتار او
برای همه آشکار بود حتی مادرش ایراندخت.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 11
تنها کسی که هنوز رگه هایش را می بیند
مهربانی او پشت سر غرورش سر
به آسمان بلند کرده اخم هایش همیشه گره خورده
و روزه سکوتش
دایه اش ملوک بود.
زنی که
از بدو تولد آرش تمام عمرش را در این ملک گذرانده بود .
ایراندخت جلوی در اتاق نشسته بود و دستش
روی عصایش بود
. داشرت و
پسرانش
هنوز در چنگال شرارت خود بودند.
تنها آرش با حفظ اقتداری که از پدر و مادرش به ارث برده بود
، راه خود را به سراسر جهان
پر از اختلاف طبقاتی و به سوی سرزمین غربت پیش برد.

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 12
اما او نمی داند که گاهی
خاک آنقدر تو را پشت سر خود می کشاند که پس از
مرگش، سارال مجبور است
انجام همان وظیفه مهم پسرش بودن دوباره
و بگذار شود خان بایستد و
پایین بیاید!
ایراندخت با نگاه کردن به صورت پسرش
سرفه ای تکی زد و شروع کرد به
حرف زدن:
_ سردار ملکم خان امروز از تهران می آید و نمی خواهم
دوستم هدایت خان
خدابیامرز ناراضی از این خانه برود.
عمرش صرف شکار و خوردن کباب شده است،
نباید پذیرایی کوچکی داشته باشد.
حکیمه خاتون مطیعانه سرش را تکان داد: چشم

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 13
خانم من خودم از آشپزخانه مراقبت می کنم شرمنده
.
خجالت نکش
-خب بقیه خوب میدونن که بیدار میمونن
حواس همه به حرف و دستور ایراندخت بود اما
-خب بقیه خوب میدونن که شبا تا دیروقت
قرار شد جهانشیر آنها را بیاورد.
توراندخت رو به خواهرش کرد:
دیروز از شیراز فرستاده شده و به شهر تحویل داده شده است.
امروز آورد، صفر به کارگر داد تا جایی
برای مهمانی بگذارد.
امیرحسین که صدایش در نمی آمد پرسید: _اگر
برای حفظ حرمت مردگان و سالمندان
به چند روستا بروند پس
آخر شب چه می خورند؟
عمری که در این راه گذرانده شده، آدم بدی،
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 14 آمدنش
فرهنگ و راه شر را
تغییر نمی دهد .
آرش به علت آتش سوزی ها
و کسری فکر می کرد که این همه کارگر و
رعیت جلوی چشمم می سوزند.

می سوزد و می رود!
آرش کسی برای این آتش سوزی ها پیدا نشد
؟
نگاهش را از دود مقابلش گرفت و
لب هایش متفکرانه تکان خورد:
_پیدا شد ولی منتظرم بیاد جلو.
امیر بهرام عصبانی شد: _میدونی
اینقدر
میخوای
ما عذاب بکشیم؟
او
صفحه 15 را روشن می کند و
آن را به قرون گذشته باز می گرداند.
بگو و بگذار پیش او بروم، من به جانش می پردازم
و
ماتم مادرش را می گیرم.
نگاهی به تعدادی از کارگران خانه
انداخت که
_نمیخواد دنبالش بشی خان دنبال کسی نمیره.
بقیه پشت سر او می افتند.
منتظر شنیدن دستوراتشان برای مراسم بودند و لرزش دست
از دید تیزبینش دور نمی شد، اما
حرفی نزد.
_من میرم اتاق خان با من کاری داشتی؟ صدام
.”
پیپش را روی میز تکان داد و برای

دانلود رمان یغمایی بهار حرکت کرد | صفحه 16
مطرح شد.
دلش
صندلی بار و گوشه دنج کافه ای را می خواست که
هفت سال مشتری ثابت آن بود.
در آن زمان مدرک پزشکی برای همه نبود و
آرش به جای طبابت در تهران
به روستای اجدادش بازگشت.
جانشین برحق و شایسته پدرش باشد.
بیا خونه.
مرگی که برایش پر از سوال بود!
خان؟
وسط راهروی اتاق های منتهی به باغ
خانه از حرکت جا خورد و
برگشت تا بفهمد
صدای لطیف زن از کیست.
کامل با
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه
17

دختری قدبلند و لاغر اندام با قیافه تقریبا 30 ساله هیچ ارتباطی
با
روستا و فرهنگ پوشش آنها ندارد.
روسری پولک دارش تمام
موهایش را پوشانده بود، اما تفاوت
موهای قهوه ای تیره اش مشخص بود.
_خاله ملوک کارتون داره میگه بهت زنگ میزنم
امروز به ملوک نرفته بود.
با بی تفاوتی خیره کننده به او خیره شده بود
تو را رد کرد اما آسان بود، برگشت
و
سرش را بلند کرد و با افتخار
روی پاهایش ایستاد:

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 18
_چیکار میکنی ملوکی؟
دختری که با دامن بلند لباسش دست و پنجه نرم می کرد تا خار
چسبیده به آن را دربیاورد
. بی احساس بهش نگاه کرد:
_که گفتم خاله پس برادرزاده اش میشم. البته.
اگر روز سبت را دوست نداشتید در میان اقوامتان
به سمت خانه کوچک ملوک بدون توجه به او راه افتادید
با اقوام این روستا تفاوتی ندارد.
آرش از زبان دراز دختر روبرویش
او آن را دوست نداشت؛ او جلوتر رفت
و آرواره اش را در دست گرفت:
_اگر شرور بزرگی در کوره دهکده هستی
به خان خود احترام یاد نده. من می توانم
به شما بفهمانم که من
کی
هستم و چگونه با من صحبت کنید!

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 19 دستش را روی دست آرش گذاشت و
زیر فشار
انگشتان این خان پرمدعا
سعی
کرد چانه اش را نجات دهد
:
حد و مرز و فاصله گرفتن مال همه
مردم
است چه رعیت
و چه خان
!
آرش دستش را روی پایش گذاشت و بدون توجه به
او کرد دور شد
. در تمام این سریال ها، شما پادشاه نمی شوید
؟
در تمام این سریال ها، شما یک پادشاه This age

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 20
چند بار به در چوبی زد.
بیا آرش جان
ملوک حتی صدای قدم های سنگین
این پسر را
روی سنگفرش آجری می دانست.
آرش در را باز کرد و سرش را کمی کشید تا
به بالای در برخورد نکند.
ملوک گوشه ای نشسته بود و
چای زنجبیل آرش را می ریخت.
?
سلام خوش اومدی پسرم چطور هستید؟
آرش کناری نشست و
به بالش مخملی پشت سرش تکیه داد
.
پیرزن آوردی؟!
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 21
~
پسر تو رو خدا نکشت این سوغاتی واسه من چیه
؟

ملوک سینی فلزی کوچکی به سمت آرش کشید: _من که همون آدمم
تو عمرم دوبار بیشتر
نرفتم
.
برای ام ال من خیلی سیر هستم و مثل مامانم همون
مادربزرگم راضی ترم.
_تفاوت شما یک کلمه است سختش نکنید. مهم نیست چند
بار بهت زنگ می زنم، تو پرستار بچه ای مهربان تر از
مادری.
ملوک با نگاهی غمگین به صورتش خیره شد:
_تیراندازی و طعنه میزنی؟
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 22
آرش لیوان چای را برداشت و
جرعه ای نوشید.
ملوک با نگاه متعجب لبخند کوچیکی رو رد کرد
:
_چطور منتظر بودی بخورمش؟
چند روز آن طرف بودم، اما
جمع شدن خیلی زیاد بود. من فقط یک الگو برای شما نیستم
.

یادم نرفت یه چایی بنوشم پس خیال توست
شاه تمام عشقش را به این پسر در چشمانش ریخت
:
_زنده بشارری آرش جان تو حیله گر خوبی هستی که
میتوانی جلوی امیر بهرام و
رفتار تندش بایستی .
بزرگ و کوچیک رو بهت یاد دادم اما

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 23 انگار داره
به داستان
گوش میده
. حالا فقط فکر کردن به این سرزمین و آن سرزمین
باعث سقوط آرش شد، جدیت حرفش برگشت:
_هر کی نمیدونه میدونی چرا این بد رو گذاشتم
الان این حرفا رو بزنی چه فایده که
جای بد را ترک کردم به امید اینکه
برنگرد
همه چیز به باد رفت و با درس هایم باید بیایم و
حساب کنم
چند گاو و غاز در این مکان کثیف وجود دارد!
عصرابی پایش را تکان داد و لب هایش را فشرد
بیشتر از همیشه هلش بده،
روزی که هدایت خان گفت خدا رحمتش کند
از هر چهره ای زن بگیر و

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 24
~ قبیله ای که تو را می کشد، نه گفتی و رفتی
درس بخوانی چون سواد نیستی.
با سواد شوید
آنها گرم بودند و شما به دنبال این جایگزین هستید.
اگه زن گرفته بودی
جرات نمیکنی این حرفا رو بزنی
من میخوام تمام وقتم رو صرف
درس و کار کنم؟
که اینجا در این مکان شکسته نمانم.
ملوک با نگاهی غمگین به او نگاه کرد:
“وقتی با آرامش راه میروی نگو
مادر
دلم به تو خوش است
و باید تخم مرغ بشکنم تا چشمم درد نکند
” دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 25
.
که دنبال سرت می گردد

شما هم لباس آقایان تهرانی را می پوشید،
حواستان به اینجا باشد.
هنوز حرف آرش به لبش نرسیده بود که
در بی هوا را باز کرد و همان دختر
با نگاهی گیج وارد شد.
_سلام.
_فکر کنم این احوالپرسی مال تو بود که همدیگه رو
دیدیم نه الان!
تو همون اکانت دفعه اول گذاشتی.
ملوک دستش را گاز گرفت:
_دلارای این چه حرفیه؟
دیدار
با خان دلارای که از همان ابتدای ورودش تا دانلود

رمان یغمایی بهار صفحه 26
ملک و رصارات خانی دیگر
انصاراری بود.
به گوشه اتاق رفت و بدون توجه به شاه و توقع تعظیم
در مقابل این خان مغرور روی حصیر نشست
.
دستمالی در دست گرفت و شروع کرد به کوک کردن.
شما با ما زندگی می کنید، اما نمی دانید که برادر و
برادرزاده
دارید .
_من یک برادر ناتنی دارم که پدرش همان دلارای است.
آنها در دشت یا سوج زندگی می کردند، اما پدرش به دلیل
ماه پیش
از دنیا رفت
بی خانمانی از دنیا رفت
.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 27
آرش بقیه چایی را خورد و رفت سر
موضوع اصلی:
_اومدم چون گفتی کار داری.
ملوک دستی روی زانوی فرسوده اش گذاشت:
_راستش پسری را می شناسم که کار ندارد.
او
قوی و باسواد است، به خانواده اش کمک کرد و شما ده
پوند به من دادید
تا دو ساعت با شما صحبت کنم و
نظر شما را بپرسم.
اما یک بار با زیردستان شما هدایت خان سرر ب

چه کرد؟
_در کودکی چوپان بود و بعدها مسئول
توزیع آب در قنات شد.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 28:
بحث استعفا می شود و او
را بیرون نمی اندازد
.
خانواده اش سرشان شلوغ است، از من پرسید
که آیا کاری برای انجام دادن در باغ
یا حتی برای اصطبل گاو، گوسفند و
اسب داری؟
آرش دستی روی چانه اش گذاشت:
چند سالشه؟
به رعیت به خاطر سنشون کار میدی؟!
آرش حتی سرش را برنگرداند و
بدون توجه به ملوک نگاهی به او انداخت. دلارایی
دوباره گفت:
_قرار بود حفظ حریم خصوصیت رو یاد بگیری، اما
ادب تو دست توست خان!

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 29
ملوک به صورتش سیلی زد:
_خفه شو دختر عمو
یک عمر از دایی خبر نداشتم که مادرش
از دیدن ما خوشحال نمی شود و با هم شام می خوریم، اما نمی دانستم به خاطر
ادب بچه هایش
چیزی می گذارد .
دلارا که برای فرار از این زندان و زندان نیازی به پول ندارد
،
بر حرفش اصرار کرد:
_اگر حرف از دهن دان بیرون آمد، از آنها پست ترند،
اما همچنان عزت و احترام دارند.
پدرم این را خوب به من آموخت!
آرش با خونسردی از ملوک پرسید:
_اسمت چیه؟
امین.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 30
پول خیاطی اش را کنار گذاشت و
بی توجه به حضور آرش در

_بهش بگو فردا که مراسم تموم شد بیاد پیش من.
خانه کوچک و حضور مخر معلوک،
در را باز کرد و نفسی کشید.
هوای بهاری که غروبش را لمس می کند.
سریاحش ترجیح داد خودش را مشغول کند
با قدم زدن در باغ و کنار درختان توت و انار
در را محکم به هم کوبید و چکمه هایش را پوشاند .
مادری روی سرش نبود که بعد از پدر،
سایه محو روی سرش بماند
.
با وجود اینکه
برای حفظ جان و حفظ آبرو آمده بود، کاری از دستش نمانده بود که در کنار خاله ناتنی اش به هزاررور
محتاج
نشود .
به مکانی دور از راسر تایشرران اما
از این خاله که خان به آن علاقه داشت، آسیبی ندیده بود.
اینجا هم زیر بلیت خان دیگری بود که بی وقفه
با عصبانیتش بازی می کرد
و برخلاف طبع آرامش، زبانش
تیز بود.
زیباترین باغ در روزارتا، در انحصار دیوارهای گل
این خانه و زیر آن

متعلق به خان است.
گل‌هایی که روی شاخه‌های درختان در باد می‌نشینند
و با نسیم شوخی می‌کنند.
هنوز مسحور این همه زیبایی بود که
صدای بلندی شنید:
_این منم که باید اجازه بدم اینجا بمونم نه
خانوم این خونه.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 32
بلافاصله حواسش به جایش برگشت و صورتش را
به سمت
آرش چرخاند: نذار
بهشت خدا متعلق به همه است
. یعنی تنها نخواهم ماند
.
آرش بدون توجه به نگاه درخشان و بهاری دختر،
سوال دیگری پرسید:
معنی اسمت چیست؟
دلارای دستش را روی تای دامن او گذاشت
.
_از ستا بلند شدم اومدم ست
از بچگی ثروت داشت. اما …
من در کودکی در ست به دنیا آمدم نه پدرم نه خانزاده

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 33
سرش را بالا گرفت و تار
موی جلویش روی صورتش نشست و درخشش رنگش
_اینقدر سواد دارم که میتونم شعر بنویسم و
جذب شد .
توجه هر بیننده ای .
خواندن؛ منم میخوام معنی اسمم رو بدونم

آرش به سر فهمیده دختر لبخند زد و همون مسیری که
با همون آرامش به اون طرف باغ
رفته بود رفت
.
کت و شلوار تنش زیادی روی او داشت
و دلارای
بسیاری از این لباس ها را دیده بود.
_تو باغ زیاد نچرخ، همه نمیتونن چشمامو ببندن.
دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 34
زن
بدکار
.
او
با حضور دلارای، احساس کرد که باید هشدار دهد:
او می رفت، اما صدایش هنوز واضح بود.
دلارای به لباس هایش نگاه کرد، نه

لباس دیگری متناسب با فرهنگ داشته باشید
این روستا و اطراف آن. دستش را روی شاخه درخت گذاشت
و شکوفه های بهاری آن را نوازش کرد.
نمی دانست چه چیزی در انتظارش است.
دو روز بیشتر از آمدنش نگذشته بود، این ملک
آنقدر بزرگ و خالی بود
که می توانستی
در هر گوشه ای خلوت خود را بگذرانی.
جوان در امان

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 35
~
دوباره به همان گوشه خانه ملوک پناه برد تا از
زبان خان دوری کند
.
ملوک مشغول پوشاندن لبهایش بود که
زودتر از شر من خلاص شود، اما با این احساس
روز اولی که آمدی و ماندگار شدی، گفتم.
به دختر، اینجا چه کنم؟
اگر دهانش را برای پاسخ باز کند دوباره نگاه می کنند.
آرش، بعد از هدایت خان، خدای بیامرز، خان این خانه است
و آقای این همه کوچک
و بزرگ که صبح تا شب از این جا به آن سو می دوند
.
دلارا انگشتان پایش را کمی فشار داد و

رمان یغمایی بهار را دانلود کرد صفحه 36
حواسش را به عمه اش برد.
داش کنار جعبه
ای نشست
و با
کلیدی که از گوشه چراغ آورده بود
قفل را باز کرد .
امروز چهلم خان و مراسمش مشغول است.
چون خانم نمی خواهد زیاد بخورد،
گوشت تلخ نمی خورد.
بگذار لباس دیگری به تو بدهم که سنگین تر است،
آن قسمت از خانه که زنان
.
با همه حرف میزنه
.
بزرگان جمع می شوند با من بیا تا به سراغ T برویم
.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 37
شاه با حسرت لباس زرد بافته را کنار گذاشت و
لباس قهوه ای ساده به تن کرد
.
به سمت دلارای برد و گفت:
_این رنگ سنگینه، مشکی خوش یمن نیست.
کمتر جلوی مردهای اینجا بروید تا
کسی شما را در خلوتتان پیدا نکند و
باعث دردسر شود.
تو در حرکت هستی دختر مواظب خودت باش
اینجا دخترا رو از مردای غریبه میگیرن، بعد از این که غیر انسانی
و کار من
هستن اجازه بدین . از ترس آرشام به زمین نگاه میکنن
حالا برو با همون دخترا بشین تو آشپزخونه و
بلند شو تا آماده شوی

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 38
بیا و به آنها کمک کن.
یک ماه غمگین آمد:
بانو دوست ندارد کسی بیکار و باطل باشد.
دلارای سری تکان داد و
با سکوت رضایت خود را نشان داد.
****
_ قنبر برو اون آتیش رو روشن کن
هنوز گوشت کبابی مونده.
قنبر غرغر کرد اما گفت:
_باشه من میرم.
با اینکه سنش بالا بود اما
همچنان فعال و فعال
بود
.
آرش تنها مردی بود که به او اعتماد کرد، مش موسی،
زیرا به حقیقت قسم می خورد.
او فرزندانی داشت که هر کدام به دلیل بیماری فوت کردند و همسرش با افسردگی
دست و پنجه نرم می کرد
.
دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 39
_دوغ موش موسی از کجا تهیه کنم؟
_همین یک ساعت پیش معصومه اومده بود ببره.
_زمین و اماکن مقدس را با عصبانیت ویران کرد.

مش موسی نگاهی پر از سرزنش و حسرت به او انداخت
و لنگان لنگان به سمت
زیرزمین رفت.
سالها پیش وقتی هدایت خان
سوار اسب می شد، بی احتیاطی
پا بر شاخه بزرگ درخت گذاشت و از اسب افتاد و پایش
برای همیشه لنگ
ماند .
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 40
ماه منیر هم برای حل مشکلاتش
و در جواب
او به سمت بالش رفت اما نمی دانست که دو
چشم تیزبین از پشت پنجره های رنگی او را تماشا می کنند
!
اعتراضش به سراغ بالش رفت; لبخندی روی لبش نشست و ناراحت شد
بعدها به نظرش رسید که سر و گوش این دختر کمی
آشفته است
و آبروی
او
به عنوان بزرگتر این خانه از بین می رود
یا به خطر می افتد.

او احتمالا باعث می شود که
او کت و شلوار سیاه خود را درآورد و
لباس هایش را به آرامی عوض کرد.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 41
این روستا
تمام آرزوهایی را که در سرش برانگیخته شده بود گرفته بود.
روی صندلی پدر نشست و
کتاب غزلیات حافظ را گرفت.
هنوز دو بیت شعر نخوانده بود که در زدند
و فقط گفت بیا.
_خان اگه جرات نداری میگم
مهمونا
اومدن.
شما هم می توانید بیایید ببینید مهمانخانه خالی است.
آرش سرش را از روی کتاب بلند کرد و
خشک و رسمی گفت: «
خوب، بگو برای مهمانان قهوه بیاورند.»
محمود با لبخند پرسید:
_قهوه آقا؟

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 42
آرش از روی صندلی بلند شد و
کتاب را سر جایش برگرداند.
برگشت و دستش را در جیب شلوار مشکی اش گذاشت
و صاف ایستاد:
_ فهمیدنش سخته؟
_نه آقا ولی مرجان اینجا فقط
همین چای رو بلده دم کنه.
یعنی اون بلد نیست قهوه درست کنه قربان
او دلی ندارد که بفهمد چگونه
آن را بسازد.
آرش عصبانی شد و صدایش را بلند کرد: یعنی این؟ در این
مكان
بدبخت كسی پیدا نمی شود
؟
آیا عقب ماندن هنوز برای شما مشکلی غیر قابل حل است؟

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 43
هشت سال پیش که از این قبرستان رفتم
همینطور بود. الان هم همینطوره؟!
محمد دست هایش را روی هم گذاشته بود و سرش
از آن پایین تر نمی رفت.
هیچ زبانی به او کمک نمی کرد، اما ترس
آرش را تشویق به حرف زدن کردند و
اجازه نداشتند بر اساس سخنان بزرگان صحبت کند.
اینجا قهوه بریزم و کسی بلد نیست قهوه بدهد؟
شم
و هاد
_مل
مور و ملخ به
سمت
رمان
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 46
دانلود
رمان یغمایی بهار | صفحه 44:
قهوه روی میز نمی بینم،
گندمم با بار تهران می رود!
محمود چشمی گفت و سریع
از اتاق بیرون دوید.
تمام امید ستمکاران همین مقدار اندکی گندم بود که
از مزارع کشاورزی
می گرفتند !
او هرگز در عمرش قهوه ندیده بود و نمی دانست چه
طعمی دارد و چه شکلی دارد.
به آشپزخانه رفت و
با ناله و گریه به حکیمه خاتون التماس کرد که
جز نگاه مبهوت او جوابی نگرفت.
غوغایی در میان همه
تعجب زنان و دختران به پا شد، او چیزی پیدا نکرد.
این مسئولیت را بر عهده بگیرند.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 45 ****_امیر بهرام
امروز
باید برم پدرم را ببینم سرابی اکبر به من خبر داد که
حالش خوب نیست.
امیر بهرام به بالشی تکیه داد و الیار را که در حال خزیدن بود
از روی زمین بلند کرد
.
وارث آورده بود و می دانست که آرش
به فکر ازدواج نیست.
_امروز نمیتونی بری مراسم تموم شد فردا باهات
میام عیادت عمو.
تو تنها عروس خانی، فردا چطور می خواهی با
مردم روبرو شوی که
پشت سرت صف می کشند و می گویند عروسی
چشمت سیاه شده و می روی و
در حال مرگ؟
ناسترن کنارش نشست، الیار را از آغوش شوهرش گرفت
و
دستی به موهای پسر هشت ماهه اش کشید.

از بچگی دلش به امیر بهرام بود و قصرمت شاران
با هم بودند که خان جلو رفت
و با هم ازدواج کردند.
پس بیایید شب حرکت کنیم تا زودتر برسیم.
_خون خروس برو صبح بگو چی؟
صبح زود بعد از نماز میرفتیم تا سرور
حالش خوب بشه الان تو هوای بهاری
هر از گاهی بارون میاد.
موهای علیار را به هم ریخت و با دیدن لبخند او،
پدرش سرخ شد و
از صورت مادرش کپی کرد.
میتونم

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 47
: بچه سخته، صدمه می خوری. نسترن مثل
امیر بهرام است که همیشه در تصمیم گیری هایش عجول بود،
عادتش
این بود
که نگران زمین و زمان باشد.
با دقت حرف دلش را زد:
_امیر بهرام اینجوری دعوا نکن، بذار آرش
خودش این خونه رو باز کنه
.
مته در خشخاش نگذارید و بد نباشید.
اخمی روی پیشانی اش نشست، علیار که
دوباره شروع کرده بود. بغلش کرد:
_وقتی لام کامل حرف نمیزنه چرا عظمتش به
این همه کارگر و
مفت خور اهمیت داره؟

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 48
آتش زیادی روی سرمان نمانده و آن
چیزی که من تصور می کردم نیست.
– شاید این صلح و آرامش است که سکوت را به دنبال داشته است وگرنه زور به
دو موضوع
می رسد .
حال خودت را بد نکن، حالا که هدایت خان سرکار نیست،
هرچیزی
را که می دانی به اندازه طلا می ارزد، به زمین بالادست بده
.
هر چقدر هم که چنگ و دندان خود را نشان دهید، همدردی خود را نشان نمی دهید. به عنوان طلا
.
امیر بهرام در فکر فرو رفته بود به سرعت
درب سارو دی ساری که
سوغات آرش برایش بود نگاه کرد.
یک ساعت مانده بود به آمدن میهمانان، باید
دانلود کنید رمان یغمایی بهار صفحه 49
حالش را پرسید.

او
به اصطبل رفت و از میرآخور پرسید
اسب چطور
است
. نمیتونه اسب باشه
نسترن نوزاد نازنینش را گرفت و
در حالی که از در خارج می شد
به هیکل بلند شوهرش خیره شد .
از همان ابتدا
با آرش صمیمی نبود، چون
با هیچ دختری صحبت نمی کرد.
در تمام مدتی که اسراب بود و مادیان مادیان
هدایت خان به او هدیه داده بود،
خوشمزه بود
.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 50
~
خودش شخصا از مرگ آرش غمگین است که یک هفته
غذا نخورد
و فقط با امید به
کره قهوه ای که داشت ذوق زندگی
به او بازگشت.

اما از اقتدارش آگاه بود و توانایی مدیریت این ثروت
به جا مانده آگاه بود.
گونه سرخ و سفید پسرش را بوسید
و به فکر تعویض لباسش افتاد
.
****
سردار طبی دست به سبیلش زد:
_آرش خان طعم قهوه اینجا
خیلی زیر زبانم است.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 51
تهران و فرنگ زیاد خورده ام این یکی
از آنها کمتر نیست. فكر نمي كردم هنر
دم كردن قهوه آمده باشد،

فكر نمي كردم براي يك ده به اين كوچك، هنر آرش كه از بي خيالي تو آسوده
شد
، با كمي مهرباني آن را خرج كند
. لبخند خیلی کمرنگی زد:_
امید چندانی به شر نبود، اما انگار کسی دلتنگ شده و
از چهره من دور است
.
_پس تو که خیلی وقته به قهوه فرنگ عادت کردی
این غلامت رو
نگه دار .
من هم همین کار رو کردم.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 52
سردار نگاهی به مهمانان انداخت و
نگاه درخشان امیر بهرام را گرفت.
او برخلاف آرش همیشه در کنار هدایت خان بود.
صورتش را به سمت آرش برگرداند:
_این همه راه اومدیم، نمی خوام به
شکارم دست بزنم.
هدایت رقیب سرسختی بود، اما پسر بزرگش
حالا جام ما نیست.
.
آرش کمی خم شد:

_امیر بهرام جبران
رفت.
_امیر بهرام جبران به خاطر بی تفاوتی من این کمبود رو
اما
حضورت باعث افتخاره
_پس یه کم بنوشیم تا حواسمون سمت راست باشه

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 53
امیر بهرام یک اسب دوست است
و نباید او را نادیده گرفت.
آرش دیگر ادامه نداد، وقت استراحت بود.
تعدادی از مهمانان ماندند و بقیه پس از
گاز گرفتن بره های چاق رفتند
.
از حضور شما رخصت می گیرم تا سر کار بروم.
سردار
فعلاً
سردار تیرش را بلند کرد و
دستی روی شانه آرش گذاشت: برو پسر، فردا با ما راه برو،
آرش بلند شد و به همه سر تکان داد و
ذهنش درگیر قهوه ای بود که خورده بود. و شروع کرد به

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 54
شوخی او خوب بود.
رفت سمت داخل تا با پرس و جو پیداش کنه
.
وقتی وارد شد موجی از گرمای تهیه غذا
و چای و قهوه
به صورتش خورد.
_خان پا گذاشتی تو آشپزخونه
چیزی از دستت در رفت آقا؟
آرش
به چهره خسته حکیمه خاتون خیره شد:
– نه، فقط اونی که قهوه میخورد بفرست تو
اتاق هدایت خان
.
به او بگویید یک فنجان دیگر با خود بیاورد.
– چشم آقا می خوام زود درستش کنه و بیاره.
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 55
یک قدم عقب رفت و مردمک های سردش روی چشمانش
بام خانه پنهان شد و به زمزمه ها گوش داد.

های روشنی افتاد و
_دست در دست تا روز عروسی
امروز تو باغ نگاهش میکردم.
چشمکی زد و برگشت.
از سالن داخلی رد شد، اما یک پچ پچ مانع
او شد.
او اهل کنجکاوی نبود، اما برای حفظ موقعیت و
شناخت بندگان
نیاز به کمی توجه داشت.
برای دریافت آهنگ صوتی به چپ بپیچید.
صدای لطیف و طنز یک دختر با لحن تند یک مرد جوان
حدس او را به قطعیت
تبدیل کرد . پشت دیوار پله های گلی روی
_اگه نیای پدرم منو به پسر رمضانعلی میده.

دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 56
~ _دلم برای ماه تنگ شده میترسم بیام
سنگ یخ کنم.
من از این کار چیزی نمی گیرم که
چیزی به شما نشان دهم
.
وسط جمعیت رقص!
بگو چکار کنم؟
نه پدرم، نه مادربزرگم، نه خودم، کی از دیوار بالا می روم؟
_از دیوار بالا نرو،
از جایی که هستی چیزی بگیر و
سهم همه زحماتت را بگیر.
همه آنها ثروت و دارایی دارند، اگر
با ناخن آنها را بزنی، تکان نخواهند خورد.
_ماه منیر هیچی نگو نمک این خونه رو خوردم
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 57
دستم رو خم کنم دزدی کنم؟
دوست داری بیایی با لباس سفید
یه لقمه بخوری؟
?
_کی آن حرف را زد
از صبح تا شب در باغ و زمین وقت می گذرانید،
پولی که نمی پردازید حداقل دو
کیسه کمتر و بیشتر است. آنها باید چشمان خود را بپوشانند.
_تو آدم شیطونی هستی من با فاحشه زندگی نکردم
و نخواهم کرد.

_پس برو من اون دختر خاله سکینه رو که نشونت
داده میبرم و برو.
مادر خوش شانس شماست، جایی و با کسی که قدر من را می داند.
حسادت منو زیر پایت نذار
، میدونی

دانلود رمان یغمایی بهار | صفحه 58
که چشمانم فقط به دنبال توست و
دلت را میخواهم اما با مال من نیست.
همان امامزاده ای که پدرم ولی عهدش است
به پشتم می زند.
قدمی آمد و اسمش را شنید:
خان پشت دیوار چیکار میکنی؟
با صدای دلارای رنگ ماه منیر و جلال از حضور
آرش. پرید.
با دیدن چهره برزخی او زبانشان بند آمده بود!
آرش نگاه تیزش را از چه شامان ماه منیر نمی گرفت، آنقدر ناشنوا نبود که
شنیده هایش را
نادیده بگیرد .
اگر دو سوژه دیگر هم اینطور فکر می کردند که
نورعلی نور بود!
جلال هم از فاش شدن رابطه اش می ترسد
دانلود رمان یغمایی بهار صفحه 59
راز شران که بدون شریک بی جواب نمی ماند
از نگاه کامل من دور نشد و این بار; فقط
دلارای سرش را با یک فنجان قهوه تکیه داده بود و

صورت من
نگران اتفاقی که افتاده
نبود .
تو کی هستی دختر
ماه منیر دستانش را به پیراهنش بست و
روی پاهایش می لرزید.
اگر خبر نگاه پنهانی او
به پدر و حکیمه می رسید، آرزوی جلال
باید در قبر دفن می شد و العینی
با ابوالفزارلی ازدواج می کرد که
طاقت سر بلند کردنش را نداشت!
کری؟

صدای آرا شور که بیشتر از پیش در قلبش جا گرفته بود
بر خود لرزید. بی آن که فکری بکند، خود را روی زمین انداخت
زیر لب گفت:
آقا، رو در روی خدا، رو در روی خان؛
اشتباه می‌کردم، متشکرم؛ دیگر تکرار نخواهد شد.
نگاه و چشم‌های بیمناک جن از حدقه بیرون زده بود.
یک دلار روی ماه فرود آمد
و آرا به دور خود چرخید.
از این دخترک کوچک، آرا از وحشت و از سقوط بیزار است
فریاد زد:
چی رو تکرار نمی‌کنی؟
تشویق سرباز مزدور این خانه برای خوردن غذای ناپاک؟
مشاوره و قلب شکسته‌ها؟
تو این خونه، پشت خونه حرف زدن
صورت؟

رمان یادهری صفحه ۶۱

برداشت.
آقا، شما قرآن دارید، من در دست شما و بزرگی شما هستم
تو …
اگر پدرم بفهمد، مرا به مائوری خواهد داد.
با بام، شما را به بردگی می‌گیرم، آقا.
می‌روم و پاهایم را در ملک می‌گذارم
من پیش تو نخواهم آمد
صدایش تا حد گفتگوی او رسیده بود
دستش هنوز روی پای شلوار است
ساکت بود.
در آن هنگام که آراگون این حوادث را به چشم دیده بود،
آقای هروز خان دست‌ها را زیر پای پدرش گذاشته بود
به زمین افتادند و تقاضای بخشش کردند.
از اون موقع به بعد، اون از ضعف و خم شدن

کتاب یاگل صفحه ۶۲

همه را بیرون کشید و به طرف فارانگ رفت.
می‌دانست که جیمز در شرم و حیا نمی‌نشیند
که به کار مشغول شوند
او خود بود و در حضور او چیزی را نمی‌دید
بود
مگر نمی‌دانید که نباید به ناموس خان نگاه کنید؟
شما نمی‌دانید چه کسی در این خانه و باغ و ده نفس است
اون آدم می کشه، به افتخار جناب خان فکر می کنه
آیا ممکن است؟ !! !! !
جن اشک در چشمانش حلقه زده بود
سرش را روی سینه‌اش گذاشت.
برای شما شرم‌آور است، آقا، برای همان اموره که من اینک هستم،
یک قدم به جلو در زندگیم برداشتم.
من قصد نداشتم به شما و خونتون بی‌احترامی کنم
دوجابجایی
رمان یافیار ۶۳ رو دریافت کن
با دستان خالی و بال؟
اگه فقط بفهمن تو چه کار اشتباهی کردی
بذار همینجا زندگی کنم
هیچ کدومشون از من حمایت نمی‌کنند
آری
فکر کردی حسودیت شده که بخاطر قلب “یدل” افتادی
وقتی بچه بودی این کار رو کردی؟
، پسری که خیلی پرشور و حرارت بود. و حرارت زیادی نشون نداد
خان؟
پایش را از زیر دست مه مو رل بیرون کشید و صندوقش را
و برگشت
نگاه کوتاه او به صورت کامل سرروال دو دلارین بود
مخلوط و اضافه دسر
تعادل همان بود.
یک فنجان قهوه در یک سینی کوچک، نگاه کن.
دوجابجایی
کتاب یادهری صفحه ۶۴ رو دانلود کن
دوجابجایی

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان یغمای بهار»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.