درباره لحظات پایانی زندگی دو نفر است که روح هایشان در یک شب طولانی با هم مناظره میکنند و …
دانلود رمان یک شب طولانی
- 1 دیدگاه
- 4,365 بازدید
- نویسنده : حسین کاوه
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 126
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : حسین کاوه
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 126
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان یک شب طولانی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان یک شب طولانی
ادامه ...
«عمر بستر حادثه ای است که شبیه سفر است و خوشحالم پس از این گذشت و گذر، همان جا که تو را دیدم راهم به بیراهه رفت
و مقصدم نامعلوم بود،
از آنجا که ملاقات بود . به تمام روزگاران بی تو که دیوار شد و دیباچه برگشت حضور یعنی سکوت
و تنهایی
حتی در میان غم دلم به زینت رسوایی گره خورده است و ستاره ها امشب به سختی می چکند که
به تاریکی بی پایان جدایی من
در یک شب طولانی صفحه 1 یاد می گیرم که با غم بخندم و لبخند غم را لمس کنم و از زخم هایش غمگین نشم و بر دیوارهای قبرم آرام بگیرم
.
برگرد به دوراهی رفتن من و رفتنت… من مانده ام، از قاب عکسی که شکست و شیشه اش مرا تکه تکه کرد
، با چهره ای که شبیه تاریکی روزگارم شد.
تو هستی و شاید امشب آخرین شب باشد. آخرین پازل تنها مانده از زمان تنهایی، امشب نفس می کشد صورت تو را می کشد
و می میرد که تو بیایی.»
تمام کتش خیس شده بود و فقط او صدای سرفه هایش را می شنید.
در گوش همه مردم زمانش انگار پنبه به گوششان انداخته بودند.هیچ کس در تنهایی او اسیر نبود و او تنها بود که
ازدحام مردمی که نمی شناخت تنها بود و گویی در ازدحام این همه ازدحام و بوق خیابان ها.
دلش به آرام ترین رویای خیالش بسته بود و بی صدا راه می رفت و می گذشت.
ضربان قلب آسمان از بغض شکسته اش به اشک ابرها رسیده بود.
مدام باران روی سرش می بارد. دویدن مکرر رهگذران برایش معنایی نداشت.
خیس تر از باران، قبل از هر قدمی که برمی دارد نفسش را می شمارد.
خسته بود…
خسته تر از میزبانی زمین و نوازش های زخمی بادهایی که به صورتش سیلی می زدند.
هر چه به خانه متروک نزدیکتر می شد، صدای نفس های سنگین و سرفه هایش را بهتر می شنید.
ناشناس تر از ناشناخته هایی که از کنارش می گذشت، به راهی چسبیده بود که به خانه متروکش منتهی می شد.
در آینه خیالش نمی دید
هیچ تصویری جز چهره تراشیده دختری که او را اسیر کرده بود و روحش را غارت می کرد، نمی دید.
هر چه آسمان می بارید، اشک هایش را خفه می کرد و انگار زیر چشمانش از هر بیابانی در دنیا که می
دید خشک تر بود.
سرما و درد را نمی فهمید و انگار احساسی نداشت اما داغ و پر از عشق می سوخت.
برای فرار از باران مهم نبود چند نفر به او ضربه زدند. مهم گذشت و رسیدن او به اوج تنهایی و نقطه آغاز
حضورش برای هزارمین شب فرتوت در کنار آرام بود.
یک شب طولانی که پاهایش را از روی زمین برداشت و دوباره بی اختیار پرت کرد و افتاد که گاهی به دلیل ناتوانی او را روی زمین می کشید، نه تنها
خود را نگران حاملگی وقایع خود دید تا از سرمای بدنش برخاست.
این اتفاق افتاد، نه تنها او را عذاب نداد، بلکه حسی شبیه رهایی بر او نوشت و
لبخندهای نامرئی اش را بر لب زخمی اش کشید.
پیرمرد به انتهای کوچه بن بست رسیده بود. کوچه غرق در تاریکی و باران بی امان و طغیان آب از
ناودان ها بود.
شیب خیابان تقریباً رو به خانه اش بود و تمام محوطه خانه محقر و تک دروازه اش را آب گرفت. اما برای
خیس نشدن 51 دقیقه دیر شد.
اصلاً این شفای باران، آیا می تواند دردی داشته باشد مثل رنگ تگرگ زخمی از زمین، که او را نگران
رنج و مهمانی حضور شب های مکرر و تکراری اش کند، که زمان غم دیگری در راه است. پشت
پنجره ها که تنها هستند و او را می خواهند.
دست های لرزان و چروکیده اش را از جیب کتش بیرون آورد و با اکراه به سمت در برد. به حماقتش
انگار از او استقبال می کرد.
نخندی چون کلیدش را در نیاورده است؟! او به خوبی می دانست که طلسم عشقش
فراتر از فراموشی زندگی روزمره روی زمین است. چند بار جیب هایش را گشت و بالاخره
کلید را در همان جیب کت چپش که دستش را پنهان کرده بود، پیدا کرد.
با صدای ناهموار باران در را باز کرد و وقتی پا به راهروی تاریک خانه اش گذاشت،
حضور سنگین غم را از همان لحظه اول عجیب تر و نمایان تر از همیشه احساس کرد.
نگاه ملتمسانه و کودکانه ای رنج های راه را وحشیانه تر کرد و باد به راحتی در را جلوی دستانش بست
و سکوت ورودش آشکارتر شد.
رنگ و چهره روز رویاهایش را به او نشان می دهد؟
سرش را پایین انداخت و غوطه ور در تاریکی از پله ها بالا رفت.
او علاقه ای به سیر نور نداشت و اینکه کدام چراغ می تواند رنگ و چهره روز رویاهایش را به او بدهد. سالها
اسیر صخرههای صخرهای است که بیرحمانه بر سرش فرود میآیند تا آنکه نگاهش گیج میشود،
روزی نیست. روشن نبینی
یک شب طولانی، صفحه 3 قدردانی، حیف را بر قاب قلبش نوشت. همان سرنوشتی که سالها پیش در مقابل چشمانش قدرت نشان می داد و
او را مسخره می کرد و چه فاصله است بین شهوتی که او را می کشد و عشقی که او را می کشد.
جدایی ناپذیر است و سرانجام سرنوشت را با جان ها به زانو در می آورد که هر کدام به هم می رسند و یکی می شوند.
روی پله آخر گیر کرد. نزدیک بود از ارتفاع سنگی حضورش به عمق راهروی تاریک سر بخورد، اما دستانش
دوباره به حصارهای سرد و نامرئی جهنم کنارش چسبید تا هنوز زنده بماند.
نفس هایش هم رنگ ناله های پر از اشک بود و مدام می آمدند و انگار مثل آدم خنگی که می خواهد شکایت کند
به سمت نزدیکترین مبل رفت و روی آن دراز کشید.
چیزی گفتند و سریع غرق شدند.
چند لحظه ایستاد و محکم روی پله های لرزانش ایستاد. دستش را از روی نرده ها برداشت و دوباره بالا رفت.
این بار تمرکزش بیشتر بود. نرسیده به در اتاق
کلیدش را از جیب کتش و از تسبیح جیبش بیرون آورد و در را باز کرد.
کورسوی سراقی وسعت زندان او را نشان می دهد. در میان مبل های سرپوشیده، زیر پرده های سفید و روی
میز چوبی گم شده در حصار دیوارها، گویی تنها حضور ممکن، چراغی بود که از آباژورهای خمیده و نیمه سوخته ساخته شده بود
که به استقبالش می آمد.
این بار باد نمی آمد که در را ببندد. در چوبی را با صدای لولاهای زنگ زده نیمه باز گذاشت و
به خودش نگاه کرد. قطرات باران همچنان می رقصیدند و از کلاهش تا ته کفشش می افتادند.
فقط احساس سرما می کرد.
شومینه نیمه سوخته بود و ساعت روی یک نبض ساکن، چند بار یک بار گیر کرده بود و به موقع نرسید.
نوازش های درد را به درونم هل داده ام تا فراموشت نکنم. به هر ضربه ای که به من می زد می خندیدم
او شما را به اتهام عشق مجازات نمی کند. من با تکرار آهنگ های تو زنده ام اما زنده نیستم که تنها بهانه ام
نفس های بی اختیار است که می آیند و می روند.
به این دقایق بگویید که برگردند. من به تاریخ آمدنت شک دارم! وقتی من نیستم کی میای؟
به نقطه ناشناخته ای از دیوارهای خاکستری که با رنگ های شب و نور تزئین شده بود خیره شد
. می توانست سایه هایش را در اطراف ببیند.
اما امشب سایه ها سنگین تر و بلندتر از شب های قبل بود. شاید برای نقاشی بود
نقاشی شب هنرمندانه کشیده شد.
سرنوشت حسادت خود را مدام و بی شرمانه نشان داد. سرنوشت عشقش می خواست او را له کند
یک شب طولانی، صفحه 4، آنقدر حرفش زیاد بود و گلایه اش آنقدر به گلویش کوبید که جرأت نکرد چیزی بگوید.
می خواست از زخمی ترین جمله اش شروع کند تا سرآغاز احساسات دختری به نام آرام باشد که
با رفتنش بی قرار شد.
These tensions were the only legacy of peace and years of loneliness because of love made his heart narrower than embracing
the world he wanted to live and be.
He closed his eyes with his bitter laughter and kept beating his head on the back of the sofa.
Unintelligible sounds could be heard from under his throat.
ااااا ممممممممممم آآآااارررررررررررراااااام مممممممم آآاررراممم
آرام آرام و….. مدام تندتر و تندتر با همان صدای گرفته و خفه اش و در تن پوش سرفه هایی که به ناگاه نام آرام را
ازو می گیرند.
تنها نتیجه گیری او از سرفه هایی بود که او را از فریاد زدن نام معشوقش برای چند لحظه باز داشت. سالها بود که
He knew this show of destiny very well. Whenever he boasted of his love, a heavy sword from the most unseen world of
زمین در جان و اعماق قلبش نفوذ کرد تا او را بسوزاند و
زیر بار این همه زخم صدایی برای گفتن و زاری نداشت.
از چشمانش خون سرفه کرد و برای اولین بار زودتر از تمام شب هایی که
منتظر بود، چشمانش خیس شد.
هیچ کس نیست، هر چقدر تو را صدا کنم، جز تنهایی، برایم انعکاسی ندارد و این کوه چه صخره ای است که
بازتابی از عشق من به تو ندارد. کاش به جای لحظه ای حضور من در نبودت بودی شاید
خیسی اشک هایش را با همه ترانه هایش که بر پشتش سنگینی می کرد، حس کرد. دستانش و قطرات چشمانش روی دستانش می ریخت.
فهمیدی سخت ترین قسمت عشق برای کسی است که می ماند!
دستانش را خیس از باران روی چشمان خیسش کشید، اما باز هم اشک هایش سر خورد
و روی زمین افتاد.
لب هایش را به هم دوخت و نفسش را صاف کرد. انگار
بعد از طوفان شکسته در فریادها و عصبانیتش می خواست آشتی کند و حرف بزند.
اولین کلمات را گفته بود. صدایش بین تنهایی و خستگی بود. او همیشه نمی آمد و ناظری که
باید گلایه هایش را شروع می کرد… از بازی و نحوه شروع نمایش، بهانه کافی برای گفتن و نق زدن.
از نبودش ناراحت بود و مجبور شد لب هایش را باز کند و بگوید: اما چرا؟ می خواست کلمه ای غیر از اسمش را به هیچکس بگوید
از آمدنش خبر نداشت. نامردی نبودنش را باور کرده بود، اما باز هم مثل روزهای اول دوستش داشت یا به عبارت دقیق تر،
یک شب طولانی هنوز هم از دقایق، همان لحظه های اول، مثل ثانیه ها عاشق او بود و شاید این عشق به خاکستر دلش
بیشتر از همیشه می سوخت.
، تا از تنهایی و حضور غریبه ای که به مهمانی آمده خجالت نکشد و همه چیز عادی شود و بگوید
غیر از اسمش کلمه ای بگو؟ … عاقل باش ! که
اینجا جز تو کسی نیست و جز آواز وحشت آمیخته در غرش آسمان و کوبیدن ابرهایش صدایی نمی شنوی
، پس نگو و نپرس! از یکی که نیست و نبوده…
بیاد چی؟!! تا بتوانی به حماقتت بخندی و برای آنچه امشب نگفتی که پر از تکرار شب های قبل بود آرام شوی
کجا و چه زمانی در تصور شماست؟
سال هاست شب ها را به یاد معشوقش صبح می کند و این داستان جز کوتاه و بلند بودن هیچ تناقضی نداشت.
این مبارزات هیچ نشانی از دلیل و تشخیص نداشتند. نمیفهمی عاقل بودن یعنی چی؟ او دیوانگی را دوست نداشت
، اما این سوءتفاهم ها او را آرام می کرد.
دوباره گلویش را صاف کرد، این بار ضعیف تر و ترسیده تر از قبل. به سختی با نگاه مریض و زخمی اش گفت
چرا…؟؟؟
این کلمه خلاصه کوله باری از کلمات بود و حاصل سانسور کلامش بود که حتی اندکی
بعد در سینه اش جا می گرفت و آزارش می داد. با اینکه تنها بود، تمام حرف هایش را از دست داد.
سوالاتی که هر شب دقیقاً همین طور شروع می شد و معلوم نبود با کدام کلمه و با کدام سوال
تمام می شد.
مونولوگ ها و سخنان تخیلی پیرمردی که
تنها در بستری از زخم ها خوابید و در گرداب غم و اندوه از خواب بیدار شد.
صبح ها را دید که از افق روشن با چشمانی تار برمی خیزد تا غروبی غمگین به چشمان سردش آرامش می بخشد و شب
به دیدار و روزنه های امیدی که روز به روز در نابودی رویاهایش تاریک تر می شوند و امشب قدرتی
نیست مثل قبل نیست و گلایه هایش با عصبانیت بیشتر به قلبش می کوبید و گویی هجوم غم
از همیشه متفاوت بود و این تضادها برایش هولناک اما رهایی بخش بود.
می توانی فرار کنی و آزاد شوی.
یک شب طولانی، صفحه 6، هجوم خیالاتش با این احساس که حالش بدتر می شود بیشتر و بیشتر به سراغش آمد.
سوخته در شکم و گرفتار آتش مرده دل، این امید به مردن را گناه ندید و خواست پایانش دهد.
حتی با رفتن شاید می توانست برود سراغ همان خاطراتی که دیگر دست نیافتنی بود و اگر نیامد
ناگفته هایش را چشمان غافلش کشت و انگار داشت با خودش حرف می زد. از نامفهوم ترین گلایه هایی
که سایه های سرد و ساکتش دوست داشتند بشنوند و با خود و در دلش زمزمه می کردند خودداری کرد
.
او اهل گفتگو نبود… به زبان عامیانه صحبت می کرد، اما هوای اتاقش می سوخت وقتی کلمه ای را به زبان می آورد با
او آه های طولانی اش را می خواند.
گاهی کلمات را یکی یکی در دلش فرو می کرد و می گفت: یادت نیست… و سکوت چند لحظه ای و
بعد باز شدن چشمانش به لبخند روی لبانش. با هر لبخندی که او به آرامی
به نقاشی طبیعت بخشید، آرام تر و بیشتر از همیشه آن را طولانی کرد. لب هایی که می لرزیدند و
در روحش شنیده نمی شد.
می خندیدند و بعد دوباره یک کلمه دیگر… اصلا یادت نمی آید، توجه نمی کنی، نگاه نمی کنی، نفس نمی کشی.
رد پا نداری…
مدام می گفت و سایه ها فقط می شنیدند; نیست، نیست… و این حرف ها آنقدر آهسته آمد که نمی توانستند
رفتنشان را حدس بزنند و فقط تکرار به آنها یاد داد که بفهمند انگار کسی نیست و این
بدن چروکیده و چروکیده در حال ناله یا مرگ است. سرد؟؟ !!
رویای صلح آمیزی نیامده بود. اتفاقات عادی نبود. اشک هایش سرازیر شده بود و قلبش بیشتر از همیشه درد می کرد.
تاریکی بی امان شده بود، اما نه خیال و نه رویا، نه اثری از آهنگ های آرام
. کمتر
چقدر می خواست بیاید و چطور نترسید؟ از لباس های روی مبل ها،
مثل کفن سرد به او خندیدند! همه چیز رنگ و بوی قبر داشت، تمام محیط بوی مرگ می داد.
انگار رد پای فرشته مرگ را حس می کرد… می دانست که به زودی خبر مرگش را خواهد دید…
این ایمان بود که آخرین امیدش برای فراموش کردنش بود، اما عشق
زودتر او را کشته بود. هر مرگی و هر لحظه داشت می مرد.
با همه کشتارها و خنجرهای عشقی که جانش را شکست، از هیچ فرشته مرگی هراسی نداشت.
. می دانست آنجاست، اما توجهی به آن نداشت.
چقدر باید صبر کند؟ فرقی نمی کرد و به احساساتش برگ های آهنگ عشق می داد و دوباره قبل از هر مرگ تازه ای
با این خاطره که دیگر برای جدایی دیر شده است خودکشی می کرد.
یک شب طولانی، وقتی چشمانش را باز کرد، تاری دید، تارتر از تاریکی.
انگار در کمای لحظه ای به سر می برد. بی اختیار حرکت کرد و به سختی نگاهش را به مناظر اتاقش دوخت
و بعد از سکوت حضور مرگ به تمام ادعاهایش خندید و در دلش قهقهه زد که هنوز از مرگ می ترسد
؟؟؟!!!
نرفته بود؛ فرشته مرگ در چند قدمی او را لمس می کرد. اما انگار هنوز مرگش فرا نرسیده بود.
می خواست از روی مبل بلند شود و مانند فراری ها افکارش را پاک کند، اما نه ناتوانی و نه بیماری اش این کار را انجام نمی دهد.
به او اجازه حرکت بدهید و هیچ امیدی به آینده نداشت. دوباره مبل را میخکوب می کرد و به بهانه حضور مامور از خدا می دانست
و منتظر می ماند. چند ثانیه صبر کرد تا مرد. اما او شروع نمی کرد.
، آغازگر آن فرشته مرگ نبود و خسته تر شد.
جرات نداشت جسارت کند و هیبتش قدرت اعتراض به او نمی داد. فکر کرد همین که از زبان به جان شکایت کند کافی است و
گلویش بیرون می آید و فقط به چشمانش خیره می شود و چه سخت خواهد بود و وحشتناک ترین اتفاق که
نمی گذارد کلامش رهاش کند.
پس به بازی فرشته مرگ بسنده کرد و نفس کشیدنش حضورش را فراموش کرد و تازه به یاد آورد که
عاشق با لمس مرگ فراموش می شود.
شک در باورش به عشق رخنه کرده بود!
او که مدام و هر روز لحظه شماری می کرد تا بمیرد و برود و جانش را بدهد به بهای دیدار آرام؛ پس اینجا چطور؟ در کنار فرشته مرگ؛ چون کودکی آرام و لرزان
لکنت کرده، کاش این فرشته اینجا نبود! و زندگی با فراز و نشیب هایش ادامه پیدا کرد!!!
اما کدام زندگی؟! با خودش فکر کرد؛ آیا واقعا این زندگی است؟! و این نمایش روز و شب مرا نابود می کند
گذشته، حقیقت زندگی بود؟! این همه رنجی که دیدم و روی دوشم گذاشتم
سزای تولد من بود یا تصمیم زندگی؟!
مجازات بی ترس بودن کجا بود؟ جز حضور آرامی که حالا برای ماندن خود را اینگونه می پیچانم، آن هم بدون حضور او به
و گفت بیا! من حاضرم بمیرم گویی فرشته مرگ را به محل ملاقات نبرد می خواند.
که کاش نبود و مرا نمی کشت!
به جان و دلش اصابت کرد و از اعماق جان فریاد زد که لرزش در نفسش رخنه کرد
همگی در کمال ناتوانی، شگفتی غرور در دلشان ریشه دوانده بود!! شما واقعاً خودتان را مغرور نمی دانید! وقتی
به فریادها و التماس های جنون و ناله هایش فکر کرد، فهمید که او دیوانه ای است که آرزوی مرگ دارد. شاید این التماس
آمیخته با شجاعت تفاوتی باشد که بعد از سالها زندگی، ثبت نمره و نشان دادن هستی و شدن.
شب طولانی صفحه 8 نزدیک است و به فرشته مرگ توضیح می دهد که من آن کسی نیستم که هر لحظه می بینی و بین من و
و دنیای آدم هایی که جانشان را می کشی، فاصله ها فراتر است، مرز این انزوا پایان بود و غایب
دنیایشان.
من پیش از تو به دست فرشته ای اسیر شدم و کشته شدم و تو تنها تکرار حضور کسی هستی که مردن و
تنها وارث بودن را به من آموخت. او همیشه زندگی من را با خود می برد.
پس نخواه من بترسم یا عقب نشینی کنم.
حضورت عزیز است اما با این قیافه که سالهاست منتظرت هستم مسخره نکن .
او به حقیقت عشق، فراتر از حضور مرگ باور داشت و دیگر نمی ترسید؟! اینها
تنها استنباط سایه ها و سرنوشت از پایان بازی و دیدگاه واقعی پیرمرد بود.
همه غم ها منتظر بودند فرشته مرگ قدمی بردارد، کاری کند و بخواهد روحش را بدزدد، اما
قدمی نزدیکتر نشد.
نزدیک روح ناآرام و ناآرامش ایستاده و تماشا می کند.
پیرمرد آماده رفتن بود اما این سکوت فرشته مرگ او را آزار می داد و از زخم ها و تنهایی هایش غیرقابل مقایسه بود.
اما این گذر نامرئی از پرده های زندگی هیچ احساسی نسبت به او نداشت، او بی بهانه خود را از هر قسمت از زندگی اش گرفت.
زیر لب گفت یک بار مرگ و یک بار شیون…
چند بار باید به بازی مردن فکر می کرد، مردن؟! این تنها حقیقت و ایمان ذهن او در سخنانی بود
که به نشانه شجاعت و شجاعت با سایه ها می گفت.
انگار هنوز عشق را سرزنش می کرد و خواسته هایش را نسبت به عشق بی شمار می دید و
آرام را با کنایه محکوم می کرد.
افکارش خسته تر و پر از اتفاقاتی بود که
از اول زندگیش مدام مثل نمایشی بی پایان از جلویش می گذشت .
امیدی به دیدارت نداشته باشم.
تا مرز اولین دیدار با آرام و در دلش زمزمه کرد که دوستت دارم، اما شاید توانی و جانی
یک شب طولانی صفحه 9 ای کاش فرصتی را می دانستم که با تو باشم. من تا ابد آن را نخواهم داشت و به جای آن بیشتر به تو نگاه می کردم و بیشتر صحبت می کردم
چقدر زیبا بود، روزهایی که آرام بود و چقدر این مقصد نهایی با قلعه های رویاهایی که آن روزها
آرام برای خودش ساخته بود فرق می کند؟! به تجربیات این لحظه فکر کرد و گفت: ای کاش سال ها پیش می مردم
تا می فهمیدم رویاهای من هرگز معنای زندگی نیستند و این راه و انحرافاتش واقعی تر از
رویاهای من است.
این همه تنهایی که از دلتنگی و شکایت برای تنبیه تو قبل از خودم ساخته بودم… و چه دردی
، این ندانستن و این حماقت!! چرا حالا؟؟!! و درست در لحظه مرگ به عشق تو ایمان خواهم داشت
که اشتباه از من بود نه تو…
اشتباهاتی که من را تمام کرد و به پایانم منجر شد. اشتباه، شاید درست، در نگاه شما نقش داشته است. جایی که نباید عاشق بشی
من تونستم و کردم شاید تو هم مقصری!
می گذرم مثل تمام گذشته هایم… از تو؛ این بار تو برنده ای و من بازنده. وقتی همه چیز یک بازی است و
شما یک بار برنده نشده اید، چه فرقی می کند که دوباره خوشحال نباشید و آیا معتقدید این بازی
عدالت و داوری دارد؟!
تمام خواسته های دلش نزدیک شود. مدام به آرام نگاه می کرد و با او صحبت می کرد.
او اصلاً دوست نداشت از تصاویر دوری کند. هرجا پا گذاشتند، زمین خطوط
با نبضش هزاران کلمه می ساخت و با اینکه بدنش آرام و ساکت بود، روحش ناآرام و ناآرام بود.
تصاویر توهمات و پرده پرنده روحش را صاف و نازک کرد، به طوری که به جای تمام اتاقی که چیزی نداشت، ذهنش
آرام و ساکت باشد.
دقیقاً همان چیزی که می خواست، مهمانی و بازی سرنوشت را جذاب یافت یا شاید
خود را گرفتار آغوش مردن در آغوش تقدیر دید که از غم سرنوشت – همان مرگ – و این اتفاق مهربانتر است. زیباتر از همیشه است…
هر چه بود چشمانش دقیق تر از پلک های بسته اش می دید و انگار تازه فهمید که روحی در بدنش دارد و این
مبارزه روح برایش هویت شده و به او داده است. قدرت فراتر رفتن از مرزهای نادانی و پیوسته به سمت یک تصویر.
خیره شدن است که دوستش داشت نه اینکه چشمانش را جلو باز کند. از قیافه هایی که هیچ علاقه ای به دیدارش ندارد و
شاید روح در همان یکنواختی هویت، دنیایی متفاوت از هر زمان و مکان و زندگی دیگری را احاطه کرده است
و این انزوا برای او با انتخاب نام هایی که دوست داشته است. تا با آنها دنیای جدیدی بسازم، اگرچه اینطور بود
از لحظه بعد برایش ناشناخته است باز نکند، اما زیبا و جذاب بود.
وجود و نبود ریتم در زندگی را با روح و جسمش خلاصه می کرد…
ضربان قلبش نامنظم و بسیار کند بود. اینها را فقط سایه هایی می دیدند که جلوی بدنی ایستاده بودند.
مشغول تشییع جنازه بودند.
شبی طولانی، صفحه 10، اما یک پایش بر پله های روح بود که مدام برای دیدار آرام می پرید و قدمی دیگر پر از درد و سکون.
روی زمین افتاده بود و راهی برای حرکت نداشت و تکان می داد تا کثیف شود. مثل همه مردابها
میخواستند رودخانه نفسش را قطع کنند و بکشند.
دستانش را به سمت آرام دراز کرد و قبل از دست زدن به صورتش، ناگهان تمام سیاهی و درد برگشت!
با خود بیگانه کرد.
انگار روحش دوباره اسیر بدنش شد. او کمی از مرگ بهبودی یافت، اما هنوز در آستانه مرگ و مردن بود
و چقدر دوست داشت این مرگ زودتر تمام شود و زودتر بمیرد.
حالا که رفت و آمدهای روحش بی قرار و پر از تشبیه بود،
پرواز روحش را بیشتر از این دردهای بی پایان دوست داشت.
نفس هایش به سختی می آمد و می رفت. بدنش به طرز ناشیانه ای خواسته اش را نادیده گرفت. انگار در مقابل مرگ
ایستاده بود و نگذاشت بمیرد… دوباره برای نفس کشیدن دست و پنجه نرم می کرد و این اتفاق برای او هم افتاد، مطمئن شد
مطمئن شد که روحش با جسمش فرق دارد نه اینکه نمیدانست! تازه به خود آمده بود
دروغ و حقیقت روح و داستان مرگ را باطل می کند و اینجا همه چیزها و همه آداب و رسومش در مورد هویت است که او را می خواهد
و در آینه دید که به ایمان رسیده است. روحی که آزاد پرواز می کند با روحی که اینجا اسیر جسم می شود فرق می کند
و بدن چقدر به اسارت روح نیاز دارد و درست بود اینطور بود که باید باور داشت فقط
بدن خواهد مرد و روح با قلب بسته پرواز خواهد کرد. پر از شور و شوق بود.
او به سهل انگاری و باورهایش شک کرد و تازه فهمید که چقدر راست می گوید و چگونه است.
روحی که می گوید من همانی هستم که هستم، بدون این بدن و بدنی که دارد، برای پذیرش دروغ هایش تلاش می کند و
اگر او را باور کنم، من با او می ماند و می میرد واقعاً باید بمیرم و این آغاز نابودی من است یا دارم
آزاد می شوم و تولدی است که می گوید بمان و آزاد زندگی کن.
من واقعاً باید بمیرم و این آغاز نابودی من است یا عجیب بود این تناقضاتی که در آینه می دید، جسمی شکسته و ذلیل از مرگ و روحی که در راه آزادی نفس می کشد و نظاره گر است
. پروازش هر لحظه، زندگی جدید و بی کرانش را می خواهد!
نمی دانست خود را در کدام یک خلاصه کند وقتی در کما بود نیازی به جسم نمی دید و خوشحال بود اما حالا که صدای
تپش قلبش را می شنید و نفسش را لمس می کرد با اینکه مرگ را در آینه دیده بود و می دانست
که ذهنش، لحظات مرگش را از نزدیک پیش بینی کرده بود، اما با این حال او
زندگی و روزگار خود را در این دنیا دیده و گویی سوء تفاهم ها و نادانی هایش تمام نشده بود…
بدون اراده و برای التیام این درد دوگانگی و تضاد روح و جسمش، برای آخر این دعوا، مشترکاً
به این دو بعد بیگانه می اندیشید که آن شخص برای او چه کسی می تواند باشد؟! جز آرام که او را و
پرواز مسخره دوست دارد و چقدر ذلیل شده بود و ثواب این ذلت چه بود؟ ! ورود به دنیایی
شبی طولانی صفحه 11 از این محبت ها و شاید به درستی عشق، آرزویی بود که هم روح و هم جسمش می خواست و
خیلی زود به این دعوا پایان می داد و مطمئن بود که به جای هر اتفاق تازه ای او باید
.
دوباره آرام فکر کند.
این زمین است و آنچه که نداری به تو دردی می دهد تا با آنها حتی درد مرگ را فراموش کنی
پس عاقلانه بود که برای تسکین این مرگ به گرمایی فراتر از وجود تهی بدن فکر کنی.
او تبدیل به متهمی شده بود که بی گناه تازیانه را می بوسد و حتی مجالی برای تمرکز بر نوسان و تزلزل عدالت در دنیای خود ندارد
.
در بدر بین دو جهان گیر کرده بود و نمی دانست در مرز بی زمانی و تباهی فضا چه کند و گاهی در پاییز خود را می یافت و مهمان
ناخوانده او می شد و یا چگونه از او پذیرایی می کرد که همه میزهای او غذای رنج و عذاب بود و چیزی جز
تشنگی برای نوشیدن نبود. اشکی نبود.
اینها، تمام افکارش از اتفاقاتی بود که کم کم او را به فکر فرو برد و احساساتش را نسبت به آرام ابری کرد.
و مدام سایه انداخت.
درد و گرفتگی قلبش روحش را آزار می داد و ارتباط عجیبی بین این دو برقرار بود!
گویی تنها مرکز عادت و اسارت روحش، حضور و نرفتن، همین دل بود و به راحتی از بقیه اعضای بدنش گذشت و اسیر دل دوباره می آمد و نبض هایش
. وداع با روح، هر لحظه او را می کشت و زنده می کرد.
.
قلبی که پر از صفحات عشق بود با جملات ناتمام و درگیر تشنجی بود که هرگز آرام نمی گرفت و
جهنم . که دنیا و سرنوشت برای آخرین عذابش قرار داده بود، صداهایی را شنید که نجاتش می داد،
میسوخت و میسوخت و میسوخت، تا کسی نفهمد. موفق نشد با این همه تنهایی…
عشق در آخرین نفس هایش دوباره دل و جانش را آتش زده بود و تازه در میان سوزاندن روحش بود تا
نمی سوزد و شاید کمتر می سوزد.
– بهانه ات را نگه دار، من هم حرف های زیادی برای گفتن دارم…
صدای آرامی بود، او را بهتر از هر صدایی می شناخت. گویی در میان اقیانوسی از دردسر به جزیره خوشبختی رسیده بود.
نمی فهمی کجاست و چه میعادگاهی است که در محل مرگ به پایان رسیده است.
یک شب طولانی صفحه 12 نیازی به فریاد نبود، صدا در اعماق قلبش می پیچید و شنید و باور کرد، این صدا نه توهم است و نه رویا… گویی او بی سر و صدا به حقیقت رسیده است، همان جا
. او احساس کرد، دروازه زندگی او بسته است و
راهی جز مرگ برایش نیست…
با ناباوری و با لحنی شاد از ماجرا پرسید: آروم هستی؟
– من نباشم؟!!
انگار نه تعجبی بود و نه احساسی، پس این غیبت چندین ساله در صدایش نبود. انگار سالهاست که در کنارش زندگی میکرد
و پیرمرد میتوانست دریای شورش را در مقابل کوه سرد صدایش، رو به مرداب ببیند. باز هم از روی
عشق و باز هم با احساس با اکراه گفت: آروم هستی؟!
– تو فقط فرشته مرگ رو دیدی در حالی که هنوز نیومده ولی منو ندیدی! عشق را ندیدی و چقدر دروغ گفتی
؟ تو خودخواه هستی! عاشق نیست!
پیرمرد با ترس گفت: نه این درست نیست، نمی توانی، حق نداری…
– من حق ندارم، چی؟!
پیرمرد می خواست شکایت کند اما صدای آرام او را آرام کرد و لحظه ای به التهاب روحش فکر کرد، گویی مرهمی
بر زخم روح و جانش زده بود و سکوت کرد و پس از چند لحظه. چند لحظه گفت: هیچی، آروم، کجا بودی؟ چرا نمیتونم
ببینمت؟!
– این دنیایی است که برای خودت ساختی، دنیایی که باید قبل از مرگت خراب کنی و آزادانه ترکش کنی،
من جایی هستم…
پیرمرد نگذاشت حرف های آرام تمام شود و با تعجب پرسید؟ برای از بین بردنش چیکار کنم؟ من دنیا نداشتم
– تو چرا داشتی، دنیای تو، من بودم…
– نه! آسوده باش، من درستش نکردم که خرابش کنم، این چه حرفیه که داری گذشته و عشقمو ازم میگیری
درست مثل 15 سال پیش که نمی خواستی حرفم را باور کنی و حالا، اینجا، در این جایی هستی که من ندارم. میدونی کجاست؟! و میخوای
وسط زندگیم خرابش کنی؟!! چی رو خراب کنم از چی بگذرم؟!
– دست تو نیست، نه من و نه تو اراده ای برای ما باقی نمانده است. فرصت از بین رفته است. محكوم شدي كه
يك شب طولاني صفحه 13 پيرمرد در دل خنديد و به تمسخر گفت: دارم باور مي كنم كه اين اشتباه من بوده است، پس اراده ام همچنان محكوم به از بين بردن تابوي است كه تو هستي
. سال ها برای خود ایجاد کرده اند. این لحظه ها فرصتی است تا از کنار من بگذری
، به حقیقتی فراتر از من فکر کن. – نه،
پیرمرد، در محل ملاقات با آرام عرفوشته و با فریاد،
اشتباه نکردی .
من از آزادی و اختیارم محروم نشده ام، خوب، هرگز این کار را نمی کنم، زیرا نمی خواهم باور کنم که تمام زندگی من
بیهوده تمام شد، چون نمیخواهم باور کنم که عشق…
شاید بیدار شدن از خوابی طولانی، تمام مسیرش پر از غبار و ناشناخته بود.
از سیل سوالاتی که احساساتش را غرق کرد – گفت: پس چی؟! من آرامم، من! کسی که ندیده ای و نرفته ای که بفهمی چه می گوید و کجا و چه زمانی در
موردش صحبت می کند، تو نمی فهمی و نمی دانی…
– می دانم، حتی بیشتر از تو، سخت بود. اما این راهی بود که انتخاب کردی و حالا وقت برگشتن است…
گیج بود و منگ در هوایی که نمی دانست از چه دوره ای بوی می دهد و درست مثل رویا و
کم کم داشت به همه چیز شک می کرد! چه می گوید و از او چه می خواهد؟! آیا این میراث یک عمر عشق است؟!
اینجا کجا بود؟! که پایش داخل اتاق است و نفسش به مرگ نزدیک است و معشوقش جدا از حقیقت خیالش. آیا
او واقعا آرام است؟! یا توهمی که تشنج مرگ به او دست می دهد؟
سکوت کرد…اما حضورش مثل قبل بود. دنیایی که او را تشویق به صحبت کرد. تنها مخاطبی که
برایش ساخته بود همین صدای آرام بود یا شاید هم آرام به نظر می رسید.
باور کرده بود که در آرامش نیست…
انگار مجازات می شود، آن هم بی دلیل… خود را جلادی نزدیک چوبه دار می دید که گناهی ندارد.
و تمام عمر خود را در مسیر نابودی و در چند قدمی گذراند و تمام دارایی خود را از دست داد.
مگر می شود آرام بود و از او عشق و جدایی را خواست!؟ آن هم پس از 15 سال تماشای او به تنهایی
حالا که می داند مثل قبل بهانه نمی آورد. روح او همه چیزهایی را که نمی دانست درک کرده است. پس چرا ؟ چرا
چیزی می خواست که نمی توانست از دست بدهد؟!
عشق، برای او، فراتر از زندگی، فراتر از روح و فراتر از همه آرزوهای زمین که می دانست، ارزشش را داشت
. اما حالا؛ انگار همه چیز عوض شده، اینجا، در این دنیای کشیده،
با معشوقی که او را جنایتکار می داند، نه عاشق، به گفتگو نشسته است…
روح آرام را حس می کرد و ضربان قلبش را می شنید و به سختی، داشت گره های نفسش را از کینه ی گلویش باز می کرد
; هنوز نفس بکشم، با جسمی که در برابر مرگ نفس می کشید و او را نمی دید.
شبی طولانی صفحه 14 در اعماق سرزمین مرگ نگاهی به اطراف انداخت و گفت: به
دنیای حضورت و آرامشت و حتی صدایت شک دارم. تو آرام نیستی!
صدای لبخند نرمی آرام آرام بر روحش می لرزید و به هر چه می گفت بیشتر از آنچه که نگفت در حسرت
رسیدن به زیبایی ظاهری من بود و تو عاشق نبودی…
مطمئن بود که آرام است و چه سخت. او تبدیل شده بود؛ معمایی حل نشدنی در رویای حقیقت آن رخنه کرده است
.
دلش می خواست فریاد بزند و اعتراضش را به گوری برساند که منتظر است زودتر مرا پیدا کند چون خسته ام
… خسته از قدرتی که ندارم و بی انسانیتی که دیدم و عشقی که نیست. وجود دارد، و شعله ای برافروخت تا
مرا بسوزاند.
او درگیر افکار و ستایش نفس خود بود که صدایی جدی و آرام او را به خود آورد.
– باید تنم را رها کنی… درگیر عشقی بودی که مرا در کالبد جسمانی ام دید و امروز پس
روحم را نمی شناسی و عاشق نبودی. تو به شهوت و میراث یک عمر عشقت
در گلویش بسته بودی و دید که دارد چیزی را از دست می دهد که برای آن جانش را داده است.
دیگر هیچ صدایی را تحمل نمی کرد. او نمی خواست بشنود. صدای آرام و کلامش مثل طنابی بود که
جهنم فرق می کرد؟!
خود را در میان شعله های آتش دید که نمی فهمند، نباید او را اینقدر بی رحمانه قضاوت کنند.
در آن سوی زندگی و دروازه مرگ بی وقفه گریست و چه بسا فریاد می زد، به قیمت تمام خرابه هایی که زمین و زمان و
برزخ به او داده بود و پناهی نمی یافت.
فقط با اکراه گفت: این حق من نبود; نبود…
– به چه حقی؟!
در حالی که گریه می کرد می خندید و حتی به ظلم صدای آرام فکر نمی کرد و با خود می گفت: تو فقط حرف هایی را
که با تمام وجودم دنبالش بودم نمی فهمی. عشق، عدالت، درست است، کاش معنی آنها را می دانستی و درک می کردی
!!!
– اینجا هیچ احساسی نیست، جز درد یا آرامش. اینجا هیچ روحی عاشق نخواهد شد!
فریاد زد: اما من هستم، احساس می کنم و هنوز عاشقم…
– این عشق نیست…
یک شب طولانی صفحه 15- اگر عشق نیست پس این چه احساسی است که دوست داشتن؟!
– شهوت…
پیرمرد روح خود را مخاطب روحی می دید که برایش وجدان نداشت و گویی برزخ حضورش چنین شده است.
سخت و سرد شده بود که احساساتش را کشته بود و نمیتوانست با او به نتیجه برسد. حضور
از این دنیای در حال مرگ، زودتر به مرگ منجر شود. او چندین بار سعی کرد نفس خود را مهار کند، اما
نتوانست زنده بماند یا بمیرد.
بدنش هنوز مبارزه زنده بودن را فراموش نکرده بود و روحش که در صورت حضور روحی دیگر تمایلی نداشت،
خود را محکوم به تحمل می دید.
چی باید بگه؟! گلایه هایش خریده نشد… گویی هر چه در خزانه نامهربانی کاشته پژمرده شده است.
عدالتی که معنایی نداشت و عشق به یک اتهام تبدیل شده بود.
پس چه باید بگوید و از کدام ناگفته، آن هم با روحیه ای که ادعای حضور داشت و
، 15 سال تنهایی او چگونه گذشت، سال های غیبت و جدایی اش نوشته شد.
دوباره به جاذبه نفرین شده شهوت دید؟!!
چگونه می توانست چنان بی رحمانه به میعادگاه عشق بیاید که… آهی کشید و ساکت ماند…
اما آرام، ایستاد و دوباره از او پرسید.
– من را رها کن، بدنم را… این تنها خیالی است که اینجا معنا دارد، چون فیزیکی نیست. اینجا و بعد از
این، روح شما نه انتخابی خواهد داشت، نه اراده و نه احساسی برای دوست داشتن، این آخرین فرصت شماست
که بگذرید.
با قلبی که نمی فهمید چه می گوید و با روحی که مخاطبش را نمی فهمید پرسید: من
وقتی 15 ساله بودم بدنت را ترک کردم. نه! تو در 15 سالگی بدنت را از من گرفتی، اما عشق تو بود، به اندازه همه روزها و شب های بعد از
اولین دیدار با تو تا کنون ادامه دارد.
صدای آرامی حرفش را قطع کرد و گفت: عشق با نگاه کردن به یک شی شروع می شود؟ تعریف شما از عشق
میرور؟!
پیرمرد فکر کرد و سکوت کرد و سکوت کرد… می خواست چیزی بگوید اما همینطور که نگاه می کرد،
دوباره آغاز دنیای عشقش را از همان چشم ها دید! اما آیا واقعاً در آن لحظات درگیر شهوت بود یا عشق؟!
اینجا دروغ گفتن فایده ای نداشت، آیا می توانست برای اثبات عشقش دروغ بگوید؟! این رسوایی
از همه ویرانی هایش بدتر بود! مردان مردان کنان در جستجوی پاسخ آرام ادامه دادند…
یک شب طولانی صفحه 16- عشق پیوند دو روح نه جسم. مثل روح من که اینجا در مقابل تو و روح تو ایستاده است
هیچ احساسی به من ندارد و ادعای عشق دارد! چطور می خواهی عاشق روحی باشی که دوستش نداری و هیچ جاذبه ای برای
یکی شدن با افکار و احساساتش نداشتی؟! در حالی که تو با بدن من در دام شهوتت افتاده ای
، 15 سال گذشت و این شعله های عاشقانه شروع به خاموش کردن آتش معبدی کردند که
درست است، اما عشق فقط با شهوت شروع می شود، و آن هم، نگاه هایی که همه معطوف به زیبایی اندام است.
توهمات و خیالاتت به بهانه عشق روشن شد و تو را می سوزاند و امروز جز هوس گرمایی در دلت نیست
.
تمومش کن… یکبار برای همیشه و برای آخرین بار، جسمی که نیست را رها کن و به روحی فکر کن که
بعد از این باید با او همذات پنداری کنی. به این هدیه خدا فکر نمی کنی و نمی فهمی، این فرصت یک اتفاق استثنایی است که
برای تو یک اتفاق استثنایی است. برای پایان دادن به نادانی شما بگذر ! به خاطر خدا…
پیرمرد هنوز در پیچ و خم حل معمایی بود که می دید چگونه با اعتقاداتش بازی می کند.
نیست . اما او از همان لحظه اول احساس می کرد که او را دوست دارد، بدون هیچ گفتگو و گفتگو.
چگونه میتوان معیارهای طبیعی را فراتر از زیباییهای مادی و جاذبههای معنوی
به میل به احساس عشق تعبیر کرد، در حالی که دانش وجود نداشت؟!
او باور کرد و تسلیم شد که عشق با شهوت شروع می شود. اما – این اما به عقاید و ایمانش بازگشته بود
– تکلیف لحظه ها و دقیقه ها و روزها و سال های باقی مانده چه می شود؟!
اصلا مگر جز این است که لازمه زندگی و زندگی زمینی نیاز به ارضای شهوات است و چرا این تهدید خطر
فرصتی برای شروع رنگین کمان محبت نباشد و بی شک این حادثه یک حادثه نبود. شرمنده و به خود می بالید و
با شهامت گفت: عشق فراتر از یک لحظه است. فقط همین یک لحظه سهم تو از عدالت است، بقیه لحظات چطور؟ چه چیزی
نادان! دوستت داشتم بازم میخوای با نامردی جواب عشق رو بدی؟!
ادعایی داری؟!
نباید تنها باشی، عدالت این نیست که به تو فکر کند
برای اشتباه شما درست هستند و بر اشتباه خود پافشاری می کنند.
. او راهی برای حل این مشکل نداشت، جز اینکه با منطق دیکتاتور همراه شود و فوراً بپرسد:
چه کار باید می کردم که باور کنی دوستت دارم؟! چطور تونستم عاشقت بشم که منو متهم نکنی اینجا دروغ میگم
. هان! چیکار باید میکردم که نکردم و چیکار نمیکردم که باور کنی دوستت دارم؟
چند لحظه سکوت شد و بعد کمی دورتر از همیشه، جایی که رد خشم پیرمرد، زبانه های آتش و کینه اش در آن رخنه نکرد، صدای آرامی آمد که گفت: چی
؟
یک شب طولانی؟ 17 آیا ممکن است خودخواهانه باشد؟ تو عاشق خودت بودی و این انزوای تنهاییت تنها دلیل تنبیه من
عشق تو بود که نبودم و شاید خاموش کردن شعله های شهوتت و از دست دادن آرزوهایی که
برای رسیدن به خواسته های جسمانی ات داشتی. عشق مانند شعله های کم نور شمعی است که آرام آرام خاموش می شود و ناگهان همه چیز تمام می شود.
شامل انسان ها برای رسیدن به خواسته های جسمانی خود می شود. اما شهوت بیشتر شبیه رعد و برقی است که خیلی سریع و جذاب و داغ تو را شعله ور می کند،
و عمرش بسیار کوتاهتر از آن چیزی است که فکر می کنید.
پیرمرد که همچنان عصبانی بود و این بار با کمی رضایت از مسیر گفتگو، با لبخندی که
در پس زمینه صحبت هایش نمایان شد، گفت: تازه به دوراهی تضادهایمان رسیده ایم، از اینجا می توانیم برسیم. درک و نتیجه ای که
پاسخ می دهد همه سردرگمی ها را پاک کنید. از تو سپاسگزارم که برای یک بار هم
رنگ عدالت را در صدایت استشمام کردم و لحظه ای باور کردم که روحت همچنان پایبند عدالت است و اینجا در این
دنیای ناشناخته می توانم به عدالت امید داشته باشم.
– بپرس، من اینجا هستم تا به تو کمک کنم.
-هاها حوصله شنیدن هم نداری!
– ازت ممنونم که به من فکر کردی، باشه، می پرسم، چرا تصور می کنی؟
– چیزی که نداری وقت است و زمان در حال تمام شدن است!
سالهای طولانی و 15 سال از عمر من هم رنگ و هم سطح هوس که به قول شما عمرش مثل رعد و برقی زودگذر و فانی است یعنی
من خیلی احمقم که درست کنارم بایستم و در گوشم بخوانم که دروغ بوده است؟!!
آرام! تنها دروغی که میتونم باور کنم تو بودی عشقت همیشه بود ولی تو نبودی نموندی نخواستی
بمونی…چرا؟!
-تمام زندگیت فدای خودخواهی تو بودی عاشق خودت بودی و نمیتونستی با یه دختر دیگه باشی و با
هیکل دیگه…
پیرمرد ناراحت شد و داد زد: بس کن… نمی خواهم آن را بشنوی
اما طنین ملایم صدای آرام به گریه او توجهی نکرد و به سخنانش ادامه داد: نمی شد با یک انسان بود.
تو متفاوتی چون اسیر عاشقان زمین شدی و معیارهایی برای عشق ترسیم کردی که
به سایر بدن های مادی بشریت فکر کنی، اما نتوانستی یا قبولت نکردند، پس به ناچار زندگیت تحت الشعاع رویاهای بودن با
بر اساس جسم بود. نماندم چون شانس زندگی با تو تمام شده بود و روحم باید از بدنم جدا می شد
درست در روزهایی که فکر می کردی به آرزوهایت رسیده ای، اما سرنوشت من
با کتاب زندگی تو گره خورده است و نمی توانی مرا سرزنش کنی. .
-اما تو…
یه شب طولانی صفحه 18- رفتم ولی مثل بتی شده بودم که مدام تو ذهن و رویاهات می کشیدی و زیبایی من ملاک
انتخاب های تو شده بود و تو بعد از من بارها و بارها
بدن خیالی مرا می خواستی و روز به روز که انتخاب هایت محدود می شد برایت دست نیافتنی تر می شدم و تا باورت می شد
بتی بودم که تنها بودی. او را پرستش کردی، در حد عشق بود، اما
! اشتباه کردی و فهمیدی که باید برمی گشتی، اما نکردی، پس حالا و در این لحظه و اینجا بفهم که
این فرصت بسیار ارزشمندتر از لجبازی و خودخواهی شماست که می خواهید بدن و نیازهای نفسانی
شما را از بین ببرد . هنوز هم روحت را فدای جسمی کن که دیگر نیست و زیر خاک مدفون است…
گویی بغض صدای آرام را سد کرده بود تا حرف هایش نیمه تمام ماند اما روحش
دوباره درگیر بازی جدیدی شد که جسورانه بیان می کرد. اعتقادات او و بدون هیچ ترسی هر لحظه را با جمله ای مسخره می کرد.
انزوا و سکوت مادی سرزمینش، سرانجام بر این آبی برزخی چه ردپایی از گام های سرنوشت را بازگو می کرد. ،
که هنوز تمام نشده بود و چه بلایی سرش آمد؟!
چقدر این تحقیر غیر قابل تحمل بود! در تمام عمرش و در هیچ جای زمین، اینطور و حالا تحقیر نشد
در آغاز و تولد رهایی روحش، همه این اتفاقات به یکباره به او حمله کرده است… راستی
آن دنیای پر از تغییر باورها، یا پذیرش 15 سال اشتباه، چه نتیجه ای می تواند داشته باشد؟
به خاطر بحث صدایی که با صدای آرام می خواند مجبور شد 15 سال از عمرش را بفروشد ؟! این عاقلانه بود؟
حقیقت این بود که او به حضور آرام شک داشت و اصلاً مهم نبود که او چه می گوید و می خواهد بگوید و حرف بزند،
هر چند که می فهمید جلوی این بازی به بازی جدیدی رسیده است. اما او می خواست صدایش حرف بزند و صدایش آرام بود،
مدام
او را عذاب می داد تا این لذت را از او تحمیل کند. او را به اعماق جهنم نزدیک کرد
.
تنهاییت نتیجه انتخابت بود…
بیشتر بگوید و گفتارش به همان منطق سال های گذشته بازگشته بود. یعنی جایی که آرام و همراه بود
پیرمرد از تمسخر خندید و گفت: انتخاب! مطمئن ! انتخاب من هوس بود؟! من هستم
یک عمر زندگی کردن، این جواب قانع کننده نیست…
– درست است که زمانی عشق وجود داشت، اما دلیل تنهایی شما عشق نبود، آن روزها
با محدود کردن شاخص های خود به راحتی می توانستید با بدن دیگری باشید. …
پیرمرد فریاد زد: اما عشق مجاز است هیچ لحظه نمی گذارد به انتخاب اشیا فکر کنی! عشق می گوید فقط یک
تن …
یک شب طولانی صفحه 19- اشتباه می کنی.
پیرمرد آرام را در مسیر شکست دید و خود را صاحب جایگاه قضاوتی دانست که به او اجازه
حضور داد، عشق از او سلب شد!
انگار معنای عشق در فراق برایش مجسم شد و با حضور آرام، مرگ عشق، پایان ترسیم نقش های معشوق.
قبلا بود و الان همه چیز مثل 15 سال پیش بود. گویی عشق از روح پیرمرد جدا شده است.
– چون نمی خواهم عامل نابودی شما باشم و آن ..
با جسارت و شهامتی که از غرور پیروزی خود در این مناظره احساس کرد پرسید: تعریف شما از عدالت چیست؟
چی ؟
– تعاریف در اینجا مهم نیست، زیرا هر صفتی مصداق واقعی خواهد داشت، حضور عدالت معنا می یابد
، نه ترسیم کلمات…
– عدالت را چگونه می بینی یا دیده ای؟! حداقل کاری کن که باور کنم این عادلانه است.
– وقتی عدالت باشد، ظلم نیست; نگران نباش ! اینجا به هیچکس ظلم نمیشه…
– ولی تو به من ظلم کردی و هنوز هم تنها ستمکار دنیای منی!
– چرا ؟! روحت هنوز وارد عالم ابدی نشده، من اراده ای برای ظلم به تو ندارم! من هیچ احساسی برای خشونت نمی بینم
، باید به شما کمک کنم، همین…
– پس چرا؟! چرا می خواهی به من کمک کنی؟
– ویرانی… خخخخ اما تو بودی. خوب گوش میدم و چی…
-روح من وابسته به روحت عشق اینجا خیلی مقدسه حقیقت عشق به من اجازه میده کمکت کنم
و نمیخوام دلیلی برای عذاب روحت باشم.
– اما تو مرا عذاب می دهی، خود را عاشق من می دانی و عشق مرا به هوسی زودگذر تعبیر می کنی که
یه شب طولانی صفحه 20- من خودخواه نبودم هر چی بعد از تو برام گذشت جز رنج و درد نبود این
تمام زندگی و زندگی من را پس از تو گرفت، این بی عدالتی تو عذابم می دهد.
– اینجا همه اتفاقات مثل نمایشی بی پایان از تولد تا مرگ هر لحظه روی صفحه واقعیت قابل تجسم است،
حقیقت عشق را با درد تنهایی اشتباه گرفتی… درد عشق فراتر از گلایه است. و رنج هایی که
به خاطر انتخابت تحمل کردی، عشق خودخواهانه نیست. خواستن دیگران و دور شدن، نه چسبیدن به
آرزوهای دست نیافتنی…
فقط اگر یکی از من دین داشته باشد. باشه من همونم که فقط بخاطر تو خودمو بدهکار کردم… …
داری از خودزنی من به خودخواهی تعبیر میکنی، اگه تو این داستان یکی رو میخواستم خودت بودی و اگه به
خاطر این بود عشق تو کجای زندگی من خودخواهی بود؟! آروم باش چرا اینقدر چشم بسته قضاوت میکنی
؟! یعنی زندگی من آنقدر بی ارزش بود که به خاطر تو باید از هم می پاشید و حالا به راحتی از
تمام شب و روز زندگی ام می گذری و با نگاهی غیر واقعی مرا متهم به هوس می کنی که اصلا نمی توانی ادامه بدهی
. من عاشق تو بودم و پای تو ماندم، اما تو نماندی، رفتی، مردی، جایی که باید می ماندی
و زندگی می کردی…
– حتی نمی دانی چرا و چگونه مردم؟!
– پیرمرد کمی تامل کرد و بعد گفت: خوب همه می دانند که تو در آن روز لعنتی به خاطر تصادف کشته شدی
… چرا این سوال را پرسیدی؟!
گفتم هیچی نمیدونی…
– خوب، شما به من بگویید که بدانم. چرا بی خبر به سرم میزنی؟! این گزارش پلیس از نحوه تصادف است،
شما بودید، چه چیز دیگری باید بدانم؟ علت
تصادفم چرا از جاده منحرف شدم؟! تو هرگز به این فکر نکردی که چرا مردم. فقط دیدی
دیدی و شنیدی چی شد؟!
در سکوت سردی پنهان شده بود، شاید شرمساری بود و این احساس روحش را آزار می داد و تازه داشت با واقعیت های زندگی و نارسایی های ذهنش، عمق اتفاقات
آشنا می شد .
این اتفاق درست یک هفته بعد از نوشتن نامه اش افتاد، نه… به این دلیل نبود، وگرنه چگونه
می توانست از زیر بار این بدهی عشق رهایی یابد؟! تمام عمرش با آن حادثه سر و کار داشت، او
و چه چیز دیگری برای او باقی می ماند؟! در این مناظره عاشقانه به فکر گرفتن حقش است. ناجور بود و من
خودم را به بیراهه می کشیدم و می گفتم: خب… خب… دلیلش می تواند هر چیزی باشد، تو، شاید تو. مهارت شما
کافی نبود و نمی توانستی ماشین را کنترل کنی!
– همیشه خودت را گول می زدی و نمی خواستی مستقیم و رو در رو با واقعیت ها روبرو شوی، چقدر راحت از
مشکلات عبور می کنی، ای کاش می توانستم در زندگی ام کمی به بی خیالی تو نزدیکتر باشم و شاید بیشتر از
من فرصت داشته باشم. با زندگی پر برکت و میتونستم بیشتر به چیزهای خوب فکر کنم!!!
– آرام نگاه کن! من نمیدونم دنبال چی میگردی؟! اما نگو مقصر اون تصادف لعنتی، نبودنت و
اتفاق بیفتد، خبر مرگت مرا کشت…
مرگت، یعنی تباهی زندگی من که میتونی مرورش کنی، تمام لحظه هاش…
یک شب طولانی صفحه 21 دنبال چی میگردی؟! دلیل مرگت هر چه بود دلیل تنهایی من بود و نمی خواستم این
عصبانیت صدای پیرمرد را ببندد و گلویش را خفه کند تا دیگر حرفی نزند و غم صدای آرام
شده بود. مثل حضور متزلزل عشق تا لحظه ها آرام بگذرند.
به گوشش رسید که حضور متزلزل صدای آرام با آهی نزدیک گفت: می بینی؟! شما هرگز به این فکر نکردید؛
حتی روزهای قبل هم نمی خواستی خیلی چیزها را بدانی و بفهمی. مرگ من دقیقا در روزی اتفاق افتاد که
نامه خداحافظی شما را دریافت کردم، نه یک هفته بعد در آن تصادف…
پیرمرد گرفتار تزلزل و نوسان آرامشش شد که هر لحظه به سیاهچاله های غم و اندوه نزدیکتر می شد
و احساسش به او رنج می برد و رنج می برد و با ترس و وحشت گفت: اما آن نامه یک شکایت و شاید درد دل بود
… اصلا قصد رفتن نداشتم فقط می خواستم مواظبش باشم…
– چی؟ ! که غرور تو به خاطر خیالی است که فقط یک خیال بود نه حقیقت. لهش نکنی؟! من نمی خواستم بروم اما شما همه
چه کردید و مرا شکستید و با نام خود خوردید؟
برای انتخاب، نه شما؟ چرا این حق را از من گرفتی؟!
-منظورم این نبود، اون نامه تنها دروغی بود که از روی احساسم می تونستم بنویسم، اما باید می فهمیدی که
هنوز دوستت دارم و نمی خوام بری…
– حق نداری من رو اینطور قضاوت کنی، نمیذارم اشتباه منو تکرار کنی. کنی و حالا تو این
دنیای حضور ما میخوای انتقام همه چی رو بگیری.
– متاسفم! تو از عشق چیزی نمی دانی، عشقت را همیشه پنهان می کردی و من تنها چیزی که من هستم
دیدم از تو غرور بود و …
– آرام ! بیشتر از چیزی که تصورش را بکنید دوست داشتم. اما نتوانستم؛
با دستانم که دست سرنوشت بسته بود نتوانستم تو را بگیرم ، فکر می کردم همه اینها را می دانی، اما چه شد؟! در نهایت
نگفتن من تو را از من گرفت و نابودم کرد.
– چرا فکر می کنی همه تصمیمات همیشه درسته؟! چرا برای من تصمیم گرفتی؟ چرا ؟ این حق من بود،
فریاد زد و سعی کرد خود را از مخمصه عشق رها کند. اما تا کجا می توانست بدود؟ وقتی یک قدم از
او نمی توانست قدمی بردارد و می توانست با چشم بستن تمام اشتباهاتش را پاک کند؟! یا اینکه
مشغول پنهان کردن حوادث است که شاید درست ترین ادعای آرام بود…
چرا یک شب طولانی در صفحه 22 گذاشت؟ آیا نمایش رفتن او و تهدید به رفتنش است؟ ظلم بود یا خداحافظی همیشگی و بی صدا؟!
کدومشون بیشتر به درد میخوره؟! رفتن کاذب او به مرگ و پایان یک زندگی آرام انجامید. اما آهسته پیش می رود؛
او مجازات شد؛ به طوری که هر لحظه با زهر پاشیده شده در جام زهر خود می ماند و می میرد و از زندگی لذت نمی برد و مدام
خاطره آرام را حسرت لحظه هایش می سازد.
مشغول یافتن مقصر بود که صدای آرامش به او برگشت و گفت: تو از هر شخصیتی خودخواه تر هستی.
من تمام عمرم تو را دیده ام، ای کاش اندکی غرور خود را کم می کردی و به خواسته های مردمی گوش می دادی که ممکن است
برایت مهم هستند گوش می دادی. کمی فکر کردی!
– آیا به خیانت به سرنوشت و تازیانه در دست سرنوشت اعتقاد داری؟
من تمام عمرم تو را دیدم، ای کاش کمی غرور خود را کم می کردی و می خواستی اشتباهاتت را توجیه کنی
-نه! من توجیه نمی خواهم. برای آزار دادن قلبم خواهش میکنم… درست مثل روزی که
نامه خداحافظی نوشتم و با تمام وجودم خواستمش، باور نکن؛ اما این تنها کلماتی بود که
از من شنیدی و باور کردی. مثل آن روزها می خواهم شکایت کنم. اما نه به بهانه عیب جویی، همه
عیب ها بر گردن من است، بلکه می خواهم بدانم چرا وقتی به تو فکر می کردم و به تو می رسیدم. به چشم این سرنوشت، مثل زلزله بود و آنقدر عصبانی بودم که
با ضرباتی که به من وارد کرد، خیلی زود
مجبور شدم از تو فاصله بگیرم . چرا نخواستم با تو باشم؟!!
آرام! سرنوشت بزرگترین خائن به عشق ماست…
برگرد؛ هر چی بود به زور و اجبار بود…
. کار شما بزدلانه بود. اگه نبخشمت… اههههه
صدای آرامی آهی کشید و گفت: هنوز باور نمی کنم که تو عاشق من بودی، این عشق یک طرفه بود، من
حذف شدم و تو مجازات شدی. این …
– پاهاتو نسوختم تا باور کنی اصلا برام مهم نبود میدونستی یا …
– پس نامه آخرت توهم نبود!؟ احساساتت دروغ نبود! درست بود… رفتی درسته؟؟؟
– اجازه نداشتم بمونم باید برم.
-همانطور که به خودت اجازه دادی بدون اجازه وارد دنیای عاطفی من بشی و با احساسات من بازی کنی
، حتما به خودت این حق رو دادی که بدون اجازه از دنیای عشق من بری.
– نه!!! نه در آن لحظه ای بودم که عشق شروع شد و به دنیای تو آمدم و نه در لحظه های سردرگمی که باید
شبی طولانی را سپری می کردم، صفحه 23- آرام! سرنوشت نخواست، سرنوشت نخواست، هیچ اتفاقی در دستانم نیفتاد، وگرنه با تو بودن
تنها آرزویی بود که در تمام این سال ها با من بود و هنوز هم هست…
صدای خنده های آرامی که به او می رسید. گوش در کمال ناباوری او را آزار می داد، اما چه می توانست
بگوید؟! وقتی همه شواهد زمین و زمان برای محکومیتش فریاد می زدند و شاید احساس می کرد، چه
فرقی می کند باور کنی که دوستت دارم یا نه! مهم اینه که من همیشه دوستت داشتم و
خواهم داشت.
تو افکارش غوطه ور بود که بین خنده های جنون آمیزش به آرامی ازش پرسید: هههه…
آرزوی تو بودم اما تمام تلاشت این بود که دور هم جمع نشویم ههههههه…
بعد از کمی خندیدن صدایش ساکت شد. . روحش می لرزید و کلمات بعدی حرفش را نمی دانست
که جنسیت چیست بالاخره صدایی آرام او را از این خلأ اضطرار رها کرد و گفت: باور نمی کنم، این مسخره ترین
ادعایی است که برای یافتن نوشتی. عشق تو، نه! تو عاشق نبودی، نبودی…
– گفتم که برام مهم نیست، باورت نمیشه یا نه! اگر بخواهم طبق اعتقاد شما عمل کنم، شاید در
اولین روزهایی که تو رفتی و تمام دنیای من را ترک کردی، من عشق تو را میسپردم. فرقی نمی کند، عشقت
؟! اما یک سوال عذابم می دهد، غیر از من و تو یکی بود، تقدیر بود، تقدیر بود… چرا باید
در یک مسیر باشیم و عاقبتش اینگونه باشد؟! اگر برای نجات من آمدی و فکر می کنی، به خاطر
یا همان اتهامی که برای عشقم در نظر گرفتی،
در این موقعیت و در سراشیبی نابودی افتادم. پس گناه سرنوشت چیست؟! اگر تو را نمی دیدم شاید زندگی آرام و بی دغدغه ای می کردم، مثل همه
خرابی های دیگر عشق تو یا همان اتهامی که برای عشق من در نظر گرفتی نه عشقت… که حالا در این مخمصه…
آرام باش! اگر می خواهی کمکم کنی، این خنده هایی که مرا می سوزاند و نگاه های قدردانی بر صفحه ها،
کتاب زندگی من دارد خط می کشد، این ها را پاک کن و دلیلی برای باورم ده، آن روزها که
مثل یک پازل کنار هم قرار گرفتند تا من عاشق تو شوم. یک دلیل بیاور، فقط یک دلیل، تا باور کنم، من هم نقشی داشتم، من
هم مقصر بودم…
– سرنوشت، مانند یک طراح، در تنظیم مکان انتخاب های تو، در تمام اتفاقات زندگیت نقش داشته است، اما نمی توانی
سرزنش کنی. خوب .
– من میفهمم ! فقط برای زور من احضار شدی! لااقل به وجدان و عدالت روحت احترام بگذار
.
چگونه انتخاب می کنید – دائماً درگیر همان پازل بود؟
چند بار و با چند دختر ملاقات کردی، دقیقاً مثل همان اتفاقی که برای من افتاد، اما وقتی انتخاب هایت را انجام دادی،
یک شب طولانی صفحه 24- لبخند کوتاهی پشت صدای آرام نشسته بود و ادامه داد: تو فقط می بینی آن لحظاتی که مانند یک پازل هستند.
مرتب شده بودند؟!
فکر کردی پایان تماست به نوعی شبیه یک بازی و شاید حقیقت و اصل زندگی باشد؟ درست مثل من، من انتخاب تو بودم، نه سرنوشت.
– پس داریم بازی می کنیم؟! همیشه میدونستم وارد یه بازی مسخره به اسم زندگی شدم خب… انگار
من تو این بازی باختم تو این مسخره بازی باختم…
– اشتباه میکنی! زندگی یک بازی نیست، مثل یک بازی است، یک بازی مهم که باعث می شود بزرگ شوید و یاد بگیرید چگونه
عمل کنید، همه حاضر نیستند آن را به پایان برسانند و بسیاری از آنها زود تسلیم می شوند و خود را به دست
یک بزرگتر می سپارند. و بازیگر قدرتمندتر که اسمش را می گذارند. سرنوشت یا سرنوشت، اما آنهایی که
بازیگران قوی تر و کینه توز هستند، انتخاب درستی می کنند و حداقل به انتخاب های درست خود احترام می گذارند.
رشد کنید و تسلیم نشوید و ادامه دهید.
حالا هر اتفاقی که می خواهد بیفتد می شود، این دلیل نمی شود که شخصیت آنها از نقش های خوب به
تغییر مسیر شخصیت های بد نقطه عطف داستان و به قول خودت تو همون بازی اینجاست که آخر داستانت چی
شده؟! و بعد از این همه چیدمان پازل های رنگارنگ، چه تصویری از شما نمایش داده می شود؟
– قیافه من چه شکلیه، عکس من، مثل اون پازل ها؟!
– بسته به انتخاب شما هنوز تکمیل نشده است. دیدگاه ها و باورهای شما در مورد مسیر زندگی که طی کرده اید
…
– چه انتخاب دیگری می توانم داشته باشم؟! فرصت ها تمام می شود، دارم می میرم، چه
انتخابی می توانم داشته باشم؟!
– هنوز تمام نشده، تا زمانی که روحت در بدنت گرفتار است، فرصت هست; یک انتخاب نیز وجود دارد، زیرا هنوز آن پازل ها وجود دارد
. باید درست فکر کنی و آخرین پازل های زندگیت، مهم نیست که چطور چیده شده اند، حق با توست
.
– سخت است! فهمیدن حرفات خیلی سخته! من یک عمر زندگی کردم، هرگز فکر نمی کردم قوانین این
مسخره بازی اینقدر پیچیده باشد!
آرام! نرو تا من بمیرم تا زنده ام بمان…
یک شب طولانی صفحه 25- وقتی بمیری مرا می بینی! این جام برای زنده بودن تو نیست، تو داری وارد دنیایی می شوی که من
آن جام هستم، وگرنه حق ندارم برگردم، زمان من تمام شده است…
این آخرین کلمات را آهسته و با حسرت مراقبه ای گفت و روح پیرمرد برای اولین بار با اتفاقاتی مواجه شد
که دقیقاً متوازن و متقارن با نحوه انتخاب و تصمیماتش بود و این اتفاق
بار دیگر سنگینی یک عمر را بر دوش او انداخت که عاقبتش چه خواهد شد. زین و آغاز زندگی
-چی عجیب بود؟!
باشد؟!
با التهابی که روحش پذیرفته و پذیرفته بود، گفت: عجیب بود; خیلی عجیب !!!
– دارم از زندگی حرف می زنم، همه اتفاقات عجیب بود، حالا که حق بازگشت و فرصت ماندن دوباره
از من گرفته شده، احساس می کنم هیچ وقت به دنیا تعلق نداشتم…
– نگران نباش. دنیا یک روز به پایان می رسد!
– نه من نگران زمین نیستم، نگران دنیای خاکی خودم نیستم، نگران دست نخورده بودنم، از بودن در آن مسیر راضی نیستم، نگران آن نیستم
. من نگران خودم هستم، اینجا چیز عجیبی نیست، انگار
روحم را بهتر می شناسم، فقط نمی دانم می دانی می خواهد چه شود؟ بعد از این چه اتفاقی قرار است بیفتد، این من را آزار می دهد!
– هنوز هیچ چیز شروع نشده است. سختیها و مشکلات اینجا انتخابهای سخت و اشتباه شماست،
آنها شما را فقط با انتخابها، با تفکر و باورهایتان میشناسند. اگر نگران هستید، گذشته خود را مرور کنید.
کنی،
پیرمرد آهی کشید و با صدایی آهسته اما آرام گفت: نمی دانم…
لبخندی عمیق و عاشقانه روحش را نوازش کرد و به اطرافش نگاه کرد تا آرامش پیدا کند. اما باز هم تنها
حضور آرام صدایش بود…
به دنبال سایه ها برای جست و جوی آرام، با آه کوتاهش و صدای آرامش به پایان رسید که گفت:
از زندگی و از فرصتی که به پایان رسیده راضی هستی؟!
آیا رضایت من مهم است؟ وقتی قرار بود بیام؛ هیچ کس از من نپرسید دوستت دارم، فکر نمی کنم
برای کسی مهم باشد که راضی باشم یا نه!
– این یک دروغ بزرگ است! هیچ کس در نابودی نیست تا قدرت انتخاب و احساس روزهای آینده را داشته باشد.
نیستی یعنی نیستی، نیستی همه چیز…
یک شب طولانی صفحه 26- وقتی هستی یعنی نابودی و بدتر از نابودی، نیستی بهتر از هستی نیست؟!
– گفتم این دروغ بزرگی است، نیستی بهتر از هستی نیست! این مراسم زیباترین هدیه خداوند به
مخلوقات او چگونه می توانید اینقدر بی رحم باشید که از اتفاقات زیبای زندگی خود بگذرید؟!
– ظلم تنها حسی بود که از در و دیوار زمین و زمان دیدم، ظالم نیستم! من از سفری می آیم که ظلمش
بر من تنهایی سنگینی کرده است، یکی از آن ها تو هستی، قساوت آمدنت، رفتنت و ماندنت…
– دنیا برای تو ساخته نشده، برای علایق تو آفریده نشده، تا تو بزرگ شوی و پیشرفت کنی.. نگذاشت
حرف های آرام تمام شود و گفت: حالا بزرگ شدم. ؟! نه! احساس حقارت می کنم، وارد یک بازی شدم
که انتخابش نکردم، یک اسباب بازی بودم!
-پس میخوای بگی لیاقت حضور نداشتی؟
– کدام حضور؟! جایی که؟! مهم این است که حضور شما در چه موقعیتی و در چه مقطع زمانی باشد.
می دانی که از قبل بازنده ای، شاید نمی خواهی بازی کنی؟!
– این انصاف نیست! دعوت بودی، تنها نبودی، یکی همیشه به تو علاقه داشت، آدم های زیادی را ندیدی،
با چشمان بسته زندگی کردی، حق نداری دیده نشدنت را به خاطر نبودنت سرزنش کنی.
– درسته؛ بود! اما برای من نبود، من در آتش رها شدم. درست وسط شعله های آتش! تنها شدم، شدم، موندم، اما
-همین…نمیفهمم…این بازی تموم شد ولی من هنوز نفهمیدم قاعده چی بود؟! ملاک چه بود؟
قانون چی بود؟ این بازی برای همه یکسان نیست، بعضی ها باید خیلی راحت برنده شوند و خیلی ها محکوم به شکست هستند! چه زمانی
احساس نمی کنم بزرگ شدم، فقط تحمل کردم.
– قرار نیست بفهمی بزرگ شدی یا نه! قرار بود بزرگ بشی و این کار تو نیست که بفهمی.
– مشکل شما این است که هنوز برد و باخت را با امیال و خودخواهی خود تفسیر می کنید.
به یک بازی دعوت شوید و خودتان قضاوت کنید! مشکلاتی که در زندگی بر مردم تحمیل می شود
دلیل شکست نیست و حتی رفاه نمی تواند معیار پیروزی باشد. بعد از بازی کی هستی؟ مرد یا…
– اما شرایط این بازی برای خیلی ها آنقدر راحت و فوق العاده است که آدم بودن، آدم ماندن و بردن آسان است…
– شما شرایط را تعیین نمی کنید، آدم ها با هم فرق دارند. یکدیگر، بنابراین شرایط آنها متفاوت است. این متفاوت است، افکار آنها،
احساسات و استعدادهایی که دارند برای مواجهه با موانع و مشکلات آسان است، همه آنها
شرایط زندگی خود را تغییر می دهند، زمانی که شما چیزی در مورد کسی نمی دانید. شما حقی به زندگی او و شرایطی که او دارد ندارید
باید قضاوت کنی شاید این همه احساس و فکری که در مورد زندگی او داری فرضیه احمقانه ای باشد وسطش بکنی هرکس به بازی خودش دعوت شده بازی زندگی تو
هم یک شب کشیده شد
. 27 صفحه طولانی و دور از واقعیت های زندگی برای آن شخص. در این بازی نباید
با انتخاب هایی که انجام دادید مقایسه کنید.
– الان که آخر خطم کاش به دنیا نمیومدم!!!
– تو خودخواه هستی! و به زودی همه چیز را فراموش خواهید کرد.
– ای کاش می توانستم فراموش کنم! کاش قدرت فراموش کردن را داشتم! کاش منم مثل تو بودم!
– باشه پس من میرم و آخر بازی شما. پای خودت…
او با تمسخر خندید و این ادعای رفتن آرام را فخر فروشی دانست و مطمئن بود که آرام هم به او وابسته است و
او را تنها نخواهد گذاشت
مدتی سکوت کرد و گفت: صدقه خالص بود، بس کن. وقت تو برای این بازی خیلی کوتاهتر از من بود،
اتفاقاتی که من دیدم ندیدی هاهاها…
روزهایی که نفرینت می کنند و شب هایی که تو را به ریسمان غم می بندند و تو را اسیر طلسم می کنند. سیاهی
، این چه مسخره بازی می تواند باشد و چه قاعده ای پشت این بازی است جز رنج،
. آدم شدن و آدم ماندنم تحقیر و عذابم می کند؟!
آیا این یعنی تنها راه انسان شدن من همین بود؟! نه! من این بازی رو قبول ندارم هیچی عادلانه نبود بس کن! نمیخوام
باورم رو عوض کنم
– تسلیم نشدی، سرکشی کردی و الان هم اثری از بندگی در تو نیست…
حدس او درست بود. و این ماندن و ناپدید شدن تنهایی اش، نگرانی هایش را به نوعی به سایه ها کشاند و
در پس فرورفتن سایه های در حال رشد، غروری به او بخشید تا صدایش از حسی که هر از گاهی در نوسان است، غلیظ تر و قوی تر شود
. رو به زوال بود و چقدر خنده دار و پر از اضطراب بود، عشقی که به ایمانش نمی رسید!
با او گفت: “اما این جواب سوال من نبود!”
– اما دلیل سوال شما این بود
– خوب، اصلاً هر چیزی! جواب سوال من چه خواهد بود؟!
-چشم بسته دنبال چه جوابی میگردی؟!
-چرا داری اذیتم میکنی؟! میدونم جوابی برای این سوال وجود نداره، اگه بود تو عمرم بهش میرسیدم
بعضی سوالا جوابی ندارن.
یه شب طولانی صفحه 28- نه اشتباه شما اینه که نمیخوای جواب بعضی سوالات رو قبول کنی وگرنه معقول نیست سوال بی جواب می ماند – یعنی حرف
من
و سوالم آنقدر احمقانه بود که نباید جوابی داشته باشند؟!
– چرا اینقدر مغرورانه به اطراف نگاه می کنی؟! آیا تا به حال به این فکر کرده اید که دیگران از شما چه انتظاراتی دارند؟! شما فقط
به خواسته های خودتان فکر می کنید، آیا این رفتار منطقی و منصفانه است؟!
– این جور نگاهت و قضاوت نادرست از نگاه من … وقتی کسی تو زندگیم نیست پس توقعی نبود من نباید
باشه ولی من بودم، زندگی میکردم و حق داشتم، حق داشتم، توقع داشتم، زیاده؟! یا اینکه
ضرورت زندگی این نیاز را برطرف می کند؟!
– وقتی کسی تو زندگیت نیست تو هم نمیتونی تو زندگی کسی باشی حق نداری
از نبودنت چه انتظاری داری؟!
– اما من بودم، زنده بودم، زندگی می کردم!
– کدوم زندگی؟! آن انزوای نفرین شدّت نامش زندگی نبود!
احساساتش به یاری منطقش شتافت تا در دادگاه گفتگوها و سنگینی مدرکی که نداشت شکست نخورد و این بار
نوسان و تابش احساساتش به سمت عشق بود. شاید او یک بازیگر انتقامجو بود! کینه نانوشته و کهنه اش
دوباره بر روحش نقش بست و گفت: هرچی دوست داری و یک طرفه به نفع خودت تموم می کنی،
جانم فدای چی شد؟ چه کسی قربانی شد؟! آیا جواب را میدانی؟!
– گاهی آدما…
– نگذاشت تمومش کنه و داد زد: میخوام یک جواب… چرا فلسفه می کنی؟!
– فدای انتخابت
– برگشتیم خونه اول انتخاب… تو از انتخاب چی میدونی؟! انتخابی که تو رویاهات انجام می شه بهش
میگن آرزو، آرزوی من تو بودی، این تنها آرزوی من تو زندگیه، پس حالا فکر می کنی نباید می شد؟!! من حق نداشتم
برای رسیدن به آرزوهایم تلاش کنم یا گوشه یک عمر را بکوبم یا خراش دهم تا ناپدیدش کنم؟ آرام!
مشکل تو بودی! اشتباه توست!
– چرا از چشم خودت و خواسته های خودت به خاطرات خیره میشی؟! این فقط به دنبال سرزنش است. تا حالا
فکر کردی این داستان عاشقانه و ماجرای آمدنت و نامه ات با من چه کرد؟!
لبخند کم رنگ و نامرئی به روحش زد و به سکوت ادامه داد.
یک شب طولانی صفحه 29- سکوت کرد، چه جوابی می توانست داشته باشد؟! این نامه هم تبدیل به وتوی عشقش شده بود، شاید بفهمی
پس هر جوابی هم که بیاورد، هیچ آهنگی خوانده و شنیده نمی شود که
بلافاصله او را آرام کند. با گریه سکوت کرد و چشمانش را بست. او دیگر صدایی نمی شنید و فقط تصاویر بود
– دوست داری آن نامه را مرور کنی؟! من میرم… برای هردومون بهتره… میخواستم تو اون دختری باشی که من میخواستم
، اما تو اون دختری نبودی…
پیرمرد، صبرش خیلی زود در پس زمینه همه این اتهامات و او دیگر نمی خواست چیزی بشنود. یا لااقل
آن نامه عاشقانه را بعد از سالها اینگونه به او بخوان! او آهنگ های عاشقانه را تصور می کرد که
در آن نامه با هر کلمه، با هر نت صدایش ضربه ای مهلک و زخمی دردناک بر بدنش نوشته بود. نبود .
و می خواست از خداحافظی نفرت انگیزش راحت شود!!!
و عذابش بیشتر از ظلمی بود که پیش بینی کرده بود…
راهپیمایی جلوی چشمانش؛ همان مروری بر زندگی اش و نمایشی از حضورش روی زمین…
زیبا نبود، زیبا نبود، تمام زندگی اش را با نوعی بغض تماشا کرد و در هیچ گوشه یا دالان خاطره ای
زنده بودن، تماشا کرد. بوی خوشبختی را حس می کرد یا شاید در آخرین پیچ عبور از زمین، پس از سال ها پنهان کاری، اکنون
با بغض به زخم ها و بیگانگی ها و تمام زیبایی ها در برابر سیل سختی ها و زشتی ها می نگریست. هیک بی انتها فکر می کرد
آیا حتی آرام آرام احساساتش را می فهمید؟! این بار می توانست بفهمد؟! چقدر سخت بود برای جاهای خالی که پر نمی شود
!
چرا باید برایش توضیح دهد و دلیلی برای فهمیدن او نیاورد، حالش بد بود، روحش از بدنش بدتر بود، تیغ های دنیا را کنار می کشید
. یکی از احساساتش و آیا این رنج برای آرام معنی داشت؟!
قلب او؛ در ذهن او؛ بر وجود و روحش می کوبد که در جست و جوی جواب او را له می کند.
این جملاتی که آهسته با لحنی سرزنش آمیز به زبان می آورد، همه معنای از دست دادن و سوزاندن او برای یک عمر بود.
زندگی ای که سندش پشت این حرف ها به کوله باری غم فروخته شد و حالا چماق شده است. او می خواست
حرف بزن، اما باز هم سکوت را بیشتر دوست داشت، آرام را نفهمید، چون آرام تخیلش را درک نکرد
چقدر این سکوت های قبل از شروع پر از حاشیه بود!!
. نفهمید، چون درک نشد، بین این همه نبودن، آن همه نزدیکی در
تخیل چقدر با حقیقت فاصله داشت!!
آیا او آرامش را نمی شناسد؟! چرا نباید بداند؟! اینها سوالات بی پاسخ اوست. هر چقدر سعی کرد خودش را قانع کند، باز هم
نتوانست.
یک شب طولانی صفحه 30 بعد از مدتی سکوت، صبر تکه تکه اش خرقه ای بر روح ناآرامش شد و سد پرسش هایش را با ناگفته ها پر کرد و با
چهره ای ویران در آستانه مرگ گفت. با سختی: حالا برو، اما آهسته تر،
می خواهم واضح تر مرور کنم، اما هر کدام برای خودمان، نه برای هم…
مرزهایی که شبیه گذرگاه های متعدد بود، تو را گیج می کرد، طوری که مضطرب قدم به داخل می گذاشتی. دقایقی که نرفته اند و
قبل از آمدن روحت را تکان بده.
نفهمید، چرا ناگهان یاد سنگ قبری که هنوز ساخته نشده بود افتاد!؟ او در کانون حضورش بود و
هویتش را پیدا کرد، یعنی از تکه های رنگی نامش بر سنگفرش سیاه قبر… پیش از خواندن نامش در خیالش
و شاید رؤیای واقعی که روحش را به خاک می برد. آینده، ناگهان صدای آرام خود را از آینده شنید. اوه نزدیک،
به حواس حضورش برگرد. برای شنیدن
ایستاد.
او به وضوح می دید و مانند تماشای یک عکس یا شاید حرکت عکس های قطع شده، اما مرتبط بود…
– من نه در نوشتن نامه ها خوب هستم و نه در خواندن آنها … اما مجبور بودم بنویسم … نه
چند لحظه گذشت… اما روی تک تک حرف هایش ایستاد، به همان سال ها تجربه که گفته بود و
با دلیلی به نام آرام، خود را در انتهای راه تنهایی دید، بازنده ای که توانست گذشت و از این همه گذشت غمگین شد
، سنگ هایی را دید که معنی لطافت را نمی فهمید و
شکستن شیشه هنگام فرود را نمی فهمید. و هیچ صحنه ای را نمی توانست فراموش کند.
آرام گفت و ادامه داد و نمی دانست نقاشی رویایی او چیست؟! اما به نگاهش یاد داده بود
که صدایش را با پنجره نگاهش یکی نکند، سعی می کرد به افق هایی خیره شود که شب را از پنجره ای دیگر می گستراند و
سیاهی می پاشید.
– سخت بود اما مجبور شدم بنویسم، نمی دانم از کجا شروع کنم. اصلاً چه بنویسم، صحبت از تو سخت است و
زندانی نشستن های طولانی می بیند تا از آخر روز رضایت پدر و مادرش را جلب کند و
از آن سخت تر این است که; حالا قرار نیست از با تو بودن بنویسم.
بی اختیار به دوران کودکی اش رانده شد، چشمانش را باز کرد و سیل تصاویری را دید که او را از برکه ها برد.
شادی به سختی ها می انجامید. او در کودکی تصویر خود را در بازار پیدا می کرد
. مجبور بود برای همیشه کسانی را که در آن روزها می شناخت – بی آنکه بداند – در کنجی از گوشه و کنار
یک شب طولانی، صفحه سی و یکم بازار می سوخت و زیر سرمای سهمگین و سهمگین گذر و گذر مردم. در هوای حضور او قرار گرفت. خودش را می بیند که
خنده دار بود و خنده ی روحش را چشید که پر از تلخی بود و مثل زهر خاطراتش را جرعه جرعه می بلعید
و نایستاد و نگاه نکرد.
بدون ضرب و شتم بخواب
در چهره کودکی اش اثری از شادی ندید، اما منحنی دردش را برجسته تر از همیشه در
کودکی یافت و از آنجا فهمید که یکی به او ظلم می کند، فهمید که یکی می خواهد آزار بدهد. او و اینکه
شخصی هست که از او آرامش گرفته است.
بچه های هم سن و سالش آزاد بودند و چقدر دوست داشت لحظه های کودکی اش را ثبت نکند! دوست داشت
حرکت کند و برود و از بازار منفور جدا شود، اما جرأت این کار را نداشت! نمی تواند آزاد باشد؛
صدای آرام و غمگینی را که این کلمات را می گفت نمی شنید. تا آن را بشنود؛ شاید دوباره ببیند!
– من نمی خواهم در مورد خواسته ام بگویم، زیرا من نباید میل داشته باشم، اما باید حسی باشد که شما را بخواهم …
صدای لرزان قطع شد و فیلم ندیده اش شروع شد… انگار تمام صحنه های زندگیش را از اول داشت.
متفاوت و بازتر از خاطرات؛ در حقيقت، او تماشاگر بود و وقايع درست در مقابل او رخ ميداد و چهرههاي عبوس
مردم – همان همسايههاي زندگياش – او را در تمام روزها و سالهاي عمرش منزجر ميكرد.
در حقیقت نگاهش همچنان غرق در تخیلاتش بود و نگران بود که هر بار همان سوال را بگوید; اگر این همه ظلم قبل از مرگ او پایان یابد، چه
امکانی وجود دارد؟! و خیلی زودتر از این لحظه های مردن، شاید
جایی می توانست با زندگی آشتی کند و روزها و شب های زندگی اش را کمی دوست داشته باشد!!!
اما گویی نفرت زمان و زمین نسبت به او پر از کینه های ناتمام و آتشین بود که هر بار زخم هایش را ترش می کرد و این ضربات
نیز او را نفرین می کرد. منجر به مرگ می شود.
صبح ها را در چشمان کودکی وحشی می دید – به خاطر سخاوت جنگل انسان ها – که هنوز پر از ترس و وحشت بود و لکنت نگاهش
به جمعیتی که می آمد و می گذشت، به لرزش می انجامید. پلک های پی در پی و نم اشک های نامرئی اش
. و دلهره هایی که باید پاسخ داده شود و عده ای بیایند و
تکه هایی از اجناس بی ارزش او را در همان بازار بخرند. تا شاید بتوان همین کاستی را به قیمت آرامش حفظ کرد و بیشتر از این گیر نکرد.
همیشه اسیر و زیر دست کسی بود که نمیدونست چرا ازش متنفره!!؟
چطور مثل پدرش آن روزها را در قصر آرام می گذراند؟! این عید دردناک برای او تمام شده است
و سفری که از آن میآمد تنها یک نقطه عبور داشت – آن هم با تلاطمهای عجیبش – با آرام.
او معتقد بود که رفتنش ظالمانه بوده و شاید همانطور که احساس می کرد درست می نوشت و نامه اش خط خطی دروغ نبود.
مهمانی چند ماهه عشق که بار خاطراتش بود، شادی هایش را ندید و دیدنی نبود.
شبی طولانی، صفحه 32 شاید خود را در آخرین میعادگاه دید که حالا باید تلافی می کرد و هر جا که مجبور به سکوت می شد و سرنوشت بر او ظلم می کرد، همه مصیبت ها را برای آن حضور کوتاه آماده کرده بود
. . تا آزاد شود و
به جای ظلم به آموخته هایش بیندیشد و ظالم شود.
; اما او این درس های مفتضح را به زور کلاس های زندگی و به ناچار آموخته بود و تمرکزش
در دست فرمانده ای بود که خودش نبود.
آرام، دختری که ثروت و سرمایه پدرش، تمام خانواده اش با نیمی از دارایی و عشقشان مورد تمسخر قرار گرفتند.
که به اندازه او بود، ترازوی عدالت و دستیابی به آنها را هدایت می کرد، اما چه می شد؟!
این داستان یک هدیه بود، شاید دردی ویرانگرتر و ویرانگرتر از تمام شکست های سفر او!
سرنوشت او را به قلهای رسانده بود که نه برای بزرگی، که برای سقوطش برنامه ریزی کرده بود و مطمئن بود که کسی
شبیه زندگی یا سرنوشت یا هر نامی که او را عذاب داده، آرام را دوست دارد و از او بسیار متنفر است. است.
همه گلایه هایش آنهایی بود که نمی توانست ثابت کند و با هر مدرکی محکوم می شد و
آرام آرام از راه دیگری می آمد و مسیرش به سمت دیگری می رفت.
اکنون این جمع شدن، با هر حادثهای که منجر به عشق شود. مگه نباید ادامه میداد؟! مهم نیست که چقدر با آن مبارزه کرده است
خودش برای یافتن راهی و دلیل و فرصتی که شاید بتواند بماند، نمیتوانست آن را پیدا کند
، میرفت
هر چه سکوت میکرد، تا اینکه گلایههایش گویاتر از سکوتش
برای فریاد زدن بود. –
فکر کردن به شما باید حسی باشد. یعنی شاید اون چیزی که میخوای بشنوی نباشه! اما می خواهم بدانی
که دروغ نیست.
دروغ بود… اینها را بلندتر از صدای آرامی زمزمه کرد و مطمئن بود که آرام حرف هایش را از چشمانش می خواند و گذشته اش
جایی در تالار جهل سرگردان شد تا در دل حق هلاک نشود.
که قبول کند.
گذشتهاش بارها به او فهماند که بعضی دروغها زیباست و شاید گاهی باید به بیراهه رفت و سرگردان شد،
حافظه اش با پست خاطراتش گره خورده بود. باز هم همان بچه ای که وقتی پای برهنه همسایه کوچکش را دید –
گاهی باید نفهمید و به جهل گذشت! گویا سزای هر فهمی این است که طلوع آفتاب پشت ابر نباشد، کسوف سنگین تری
در انتظار گذر ابرهاست و بترسید، از راست و جاده بپیچید و بگذرید.
یک شب طولانی او همین کار را کرد و راه دیگری نداشت. پشیمان نبود، همچنان پشیمانی خود را جزئی از ظلم های سرنوشت می دانست و
خود را زندانی بیش از حدی می دید که از ظلم های تحمیل شده بر او پشیمان می شد.
بچه ای که زودتر از او سجاده اش را پهن کرد و دیرتر به خانه اش رفت یا
شاید اصلاً خانه نداشت – کفش های پاره اش را به او داد و این تنها صحبت دوستی آنها بود و مجبور شد
پابرهنه به خانه بازگشت؛ اما از ترس او را به دزدیدن کفش های نمازگزاران مسجد کشانیدند و پا به کفش هایی گذاشتند
که راحت نبودند و هرگز نو نبودند. ولی راضی بود نمیفهمی چرا؟! اما او ترجیح داد گناهش را بپذیرد تا
دوستش پابرهنه نباشد.
شاید اینها تکرار آهنگ هایی بود که مدام او را به دار می انداختند. تا آن که دوستش داشت، زیر بار سنگی غم،
کشته نشو.
اشتباهی که برای اولین بار معادلاتش را به توهماتش رها کرد… رفتنش آرام را کشت! و او خواست
این کار را نکند، آرام بماند. اما نشد و دست نقدیر سیلی سنگینی بود تا بیدارش کند.
– من و تو برای هم آفریده نشدیم و آن نیمه گمشده من و تو با هم پیدا نمی شود.
هر بار که دیر به خانه برمی گشت – همان بچه سایه دوست کنج بازارچه که
شب های سیری اش را بیشتر از خواب و دغدغه های غیرانسان ها دوست داشت – باید تازیانه های مزاحمش را می کشید.
یادش نیست به آینده امید داشت یا نه؟! روزها را تحمل می کند، مثل مریضی که محکوم به تحمل درد است
و نمایش سرنوشت برای او که چیز زیادی از زندگی نمی دانست، چندان دور از تصور نبود. زندگی؛ اون روزها رو هم دوست نداشت
! اما او قبول کرده بود که این زندگی اوست و نباید شاکی باشد.
برای رسیدن به حداقل حق و نیاز به ادامه زندگی…
شايد نگفتنش نيرنگ بود و موج خشم عشقش را شعله ور كرد و همه را سوزاند.
عجیب بود!!! سالهای بدی بود سکوت، تمام روز و در برابر هیاهوی هر صدایی و شب های پر از نجابت ترس،
زندگی برای او، پر از کلمات خاموش و سرد، مانند یخی که پیوسته می رویید و زیر طوفان زمستان می ماند
، تشبیه می شد و در تردید بود. نداشت، آن زمستان های سخت در هیچ فصلی از کودکی اش تمام نشد.
چندین بار به قصد فرار از چنگ مردم به این فکر افتاد که فرشتگان از مسیری دورتر از مسیر او که ممکن است رو به شهر حسنات باشد می گذرند،
اما جرأت انجام ندادن خود را نداشت. طرح.
انسان ها را فراتر می دانست مهر فرشتگان و برای او انسان ها غول های خشن و بی احساس بودند که هر یک از این درس ها را به او آموختند.
در نقش
لبخندهای مصنوعی دلهای دلسوزشان، حتی یک دینار محبت خرج نشد تا او را باور کند که این شهر شادی او را می خواهد!
او خود را برده می دید; او برای زمان خود و زمین، میراث انسان هایی که بی دلیل برتر از او آفریده شده اند، و حقوق
رویای خود، هرکسی را که دوست داشت از دست داد، بکشد، بسازد و بسوزاند.
حقوقی دارد که حق نداشت به آنها فکر کند.
آرزوهایش از قد کوچکش فراتر نمی رفت و بین او و آسمان قراری نبود. تمام ستارگان آسمان
را سهم دیگران می دانست. او اصلاً خواستن را یاد نگرفته بود، زیرا حق خواستن نداشت.
او از همان کودکی مردم را تماشا می کرد و شاید زودتر از همه و به شکلی منحرف تر از ذات
بزرگ ترها، خیلی زودتر از بقیه بزرگ شد و با سن کمش حقایقی را فهمید که گاهی در چشمانش به حماقت
بزرگترهایی که به او نگاه می کردند خیره می شد و با مغز و رفتار آنها بازی هایش را می ساخت و در روزهای
سخت کودکی به او بی عاطفه بودن را یاد داده بود.
اگر می خواست احساس کند و احساسی پشت زندگی اش باشد ; بدون معطلی مجبور شد کمتر بیاورد و خیلی زود زنده را رها کرد.
طبیعت زندگی و قانون جنگلی که در مقابلش دید، به او فهماند که هرگز نباید احساس کنی، جز دردهایی که
آن را حس نکن!
این خلأ، یا شاید سرکوبی از درک وقایع برای او، زمانی که از جرقه های آرامش به انفجار وجودش نگاه می کند. تازه
فهمید جهنم اطرافش چه شکلی است و چه دردی دارد در میان این همه ظلم.
صدای او به آرامی با روح او با ریتمی ملایم و آهنگین صحبت می کرد و
نامه او را آهسته تر از هر ضربان قلب در حال زوالش می نواخت.
– دور هم جمع شدن من و تو یک اتفاق ساده بود. اما اینکه فکر می کنم عاشقت شدم اشتباه بزرگی است،
در تمام عمرم هیچ کس را دوست نداشتم!
از درون قهقهه می زد، نه از خوشحالی، بلکه به خاطر این که یک حقیقت تلخ را فهمید! به او اجازه داده شد که عشق بورزد
; او حق نداشت دوست داشته باشد و دروغش کمی درست بود. او بارها سعی کرده بود از مردم خوشش بیاید
، اما به شدت تنبیه شد.
نگاهش به راهروی بازار برگشت، تمام صحنه های آن را دید. نمی توانست فراموشش کند، درس بزرگی بود و
همان روز از تقدیر آموخته بود که از حقیقت سنگین تر است و چگونه می توانست فراموشش کند؟!
شبی طولانی صفحه 35 درس هایی که مثل همیشه مسیر زندگی او را در دست داشتند و مدام به او می گفتند; چگونه و چگونه باید
پیش برود؛ نه اینکه بخواهد وقتش را راحت طی کند.
کودک تنها، بعد از یک صبح، ظهر و عصر انتظار، بدون اینکه هدیه فروخته باشد. غمگین و ترسیده بود
، قصد کشتن او را داشت.
دلهره های او – بازگشت به خانه بدون پول –
با التماس ها و التماس های بی صدا چشمانش را به سمت توقف مشتریان کشیده بود. اما هیچ چشمی او را نمی دید.
او باید به شب ترسش ملحق می شد، اما دوست نداشت شب را ببیند. او شرایط را می خواست، قبل از حضور
تغییر شب، اما با چه اراده ای و با چه توانایی؟! او حق ندید که کسی او را ببیند و نتوانست
آیا نمی فهمید کجاست؟! و شاید روحش در آن بازار نبود، باور کرده بود که گناهی نکرده و خود را آماده کرده بود تا
کاری انجام دهد. جز اینکه در میان سیل صداها یکی را با نگاهش اسیر می کند تا حیف این زمان گره از برائت ب بگشاید بهای
او و نجاتش از عذاب نزدیک.
دقایق ناامید می شد و او هر لحظه بی قرارتر می شد. برای بازگشت به خانه دیر شده بود. ولی
جرات بازگشت نداشت. مدام با خودش دعوا می کرد که شاید این یکی بیاد بخره! اما حتی وجدانش به او گفت بدشانسی
و خواب هایش را یکی یکی باطل کرد.
بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و سرمای ترس بر او غلبه کرده بود و
ناامیدانه مشغول جمع آوری اسباب بازی هایش بود. جایی را نمی دید و انگار در میان آن همه مردم حضوری نداشت.
داشت تنبیه می کرد. در میان آن همه صداهای عجیب، ناگهان صداهای نزدیک تری را احساس کرد. یک نفر او را صدا می کرد
با قد کوچکش دنبالشان می کرد، خیلی زود متوجه شد که این فرشته هایی هستند که آرامش او را حفظ کرده بود و
یکی داشتاین صدا چندین بار تکرار شد تا اینکه از خود جدا شد و به جمع انسان ها بازگشت.
زنی میانسال با دختر کوچکی که به نظر همسن او بود روبروی او ایستاده بود که
ناگهان دنبالشان میآمد، تمام خطوط ذهنش را سفید دید.
عجیب بود! معجزات زندگی را آنقدر کوچک می دید که یک لحظه باور کرد زندگی گاهی
او را دوست دارد.
از عصبانیت نفسش را پس گرفت و خودش را در میان مردمی که
شادی داشتند رام کرد.
یک شب طولانی صفحه 36. نمیفهمی چرا؟! اما احساس کرد باید به لبخند دختری که روبرویش نشسته خیره شود و با او بخندد.
. با شوق دوباره اجناس جمع آوری شده اش را پخش کرد و اضطراب بی قرارش آن لحظات را به گرمای حسی عجیبی تبدیل کرد.
رنگش عوض شده بود دید دروازهها نور میدرخشند و شبی که نیامد، از تاریکی رنج تا روشنایی
لحظه ها، زیبا بود، تا این که خیلی زود نقش سرنوشت، حدود خود را آشکار کرد و قلمرو احساساتش را ترسیم کرد.
زنی که با آن دختر بود، قیافهای دیگر داشت و حرفهای تازهای میگفت که گفته نمیشد. انگار به او می گفت
: زودتر از همیشه به شب و خانه ات برگرد.
کف دستش چند سکه بود و زنی که وحشیانه تر از آنچه باورش می شد دختر را به سمت خود می کشید تا
او را از دوران کودکی اش دور کند.
نمیفهمی چرا؟! او معنای این قوانین نانوشته را نمی دانست و از باور بی چون و چرا می ترسید. فقط
او محکوم است و حق او نیست. اعتراض معنایی نداشت، اما شوک بود و هرگز گله و اعتراضی نکرد
نفهمید؛ اما آموخت که دوست داشتن هم گناه است و شاید گناه نابخشودنی تر از دزدی کفش!!!
ارام حق داشت و نه! وقتی اینها را خوب بررسی کرد، آنقدرها هم غیرطبیعی نبودند. این همه ترس او بود
مبادا این باورها که چندین بار ثابت شده در جایی و در یک روز از خاطراتش پاشنه آشیل ایمان او شود و
این حادثه تنها ویرانی ممکن پس از یک عمر راه درستی باشد که او کشیده بود و شکست واقعی آن
بود . آنجا.
درست نگرفتن و اشتباه قبول نشدن یا شاید رد شدن در امتحان به قیمت سالها رنج…
وحشتناک بود، آیا جهنم معنای دیگری هم داشت؟! او قطعاً داشت، اما با چشمان خود فهمید
که جهنم را ندیده بود. اما او زمین را جهنم می دانست!
بهشت روی از او برگردانده بود و دنیایش بهشت نداشت و تصویری از بهشت در خیالش نمی دید، اما
تا نمیرم.
قطعاً آن را داشت. اما برایش مهم نبود، دنیای جدیدی که با آن روبرو بود، بهشت و جهنمش، چگونه
؟!
او درگیر گذشتهاش بود و آیندهاش را مهم نمیدید، میخواست همه این چالشهایی را که آرام آرام از زندگیاش حذف شد، بفهمد.
از زندگی اش بیرون آمد، حقیقت یا…؟!
من به خلوتی دعوت شده ام که بی نهایت از غوغای نامردی شلوغ تر است. زندانی ساخته ام که
سلول خاموشش پر از نجابت توست و در هوا نفس می کشم، اکسیژن نگاهت همچنان
در دم و بازدم وجودم جاری است.
من از جهنمی آمده ام که جنایاتش از آن من نبوده و مجازاتش از آن من بوده است. دارم از دردهایی می گویم که پاره کردم و به دار آویختم
من از میان نفرین هایی که نمی فهمیدم دویدم. برای کی بود؟! و من از وسط زمانی آمده ام که حباب وجود داشت.
یک شب طولانی صفحه 37 با شما!! تو که در خلوت من تنها نیستی، خبری از من نیستی و نمی بینم که می آیی!
می خواهی برای صبح رسوایی معجزه ای پیدا کنم!؟ اما تو هنوز نمی دانی، تنها معجزه این است که من زنده هستم. تو بودی.
خروج شما؛ شاید بعد از قدم هایم بود، اما همیشه آهسته می رفتم و مدام برمی گشتم، اما نه صدایی و نه نگاهی.
هیچ بهانه ای برای بستن راه من وجود نداشت! تو در اولین چرخش نگاهم فرار کردی… آنقدر دور بودی که ندیدمت.
شب مرگش طولانی بود; این رنج چقدر طول کشید؟!
آرزوی مرگ داشت!!! باورش نمی شد آرام کنارش باشد و صدایش را بشنود و تنهاتر از همیشه باشد!!
همیشه می گفت: اگر بیاید تمام می شود; اگر باشد تمام می شود; همه غصه هاش پاک میشه! اما آرام
برای همیشه رفت! بازم نگذاشت نه ایستاد با خودش گفت:اگه ارام رو پیدا کنم اگه بمیرم اگه نباشم میبینمش!!
این درد تمام می شود و این نفرین عشق نفس نمی کشد، اما حالا خود به خود آمده بود.
انگار تازه آغاز تنهایی اش بود. با کسی که آمدنش شد رفتن آرزوهایش.
جلوی چشمانش در نقاب صدایی سرد پنهان شده بود و در کمال ناباوری خود را غرق در تنهایی مرگباری دید که هرگز نخواهد داشت.
او آن را تجربه نکرده بود.
شمع، دلت میخواهد با سوختن تو نابود شود و با مرگت نابود نشود. نه اینکه بارها و بارها شروع کنید. به قرار ملاقات،
وقتی حال و هوای اطرافت، همه شلاق خورده اند تا نباشی، وقتی بعد از یک عمر رانده شدن، یکی به دیدارت می آید و
او ساکتی نبود که می شناخت و پر از گلایه نبود و آنقدر هم بی احساس نبود. آرامشی که در رویاهایش باور کرده بود
.
ورد با چه حرفی خواسته هایش را بگوید تا قبول کند و ضرر نکند.
گویی تنها اعتراضی که در شعله های ظلم برافراشته بود فریادی جز سکوت نبود. ساکت بود؛ ساکت تر از سایه هایی
که مرگ او را تماشا می کردند و منتظر فرشته مرگ بودند.
تازیانه اش را تندتر از صدایش می کشد، وقتی زمین و آخرت تو خطوط ممتد رنج هستند، شاید شبیه به
حوادثی برو که نمی دانی چه می خواهند، با مجازاتی که تنها جرمش زندگی است.
آرام، احساس و شکایتش هنوز همان نامه ای بود که فراموش نکرده بود و چقدر مشکلات داشت و چه
رازهایی که می خواست حل کند و خاطراتی که هرگز فراموش نکرد.
-تو خوب بودی بهتر از اونایی که میشناختم ولی یه جایی باور کردم که نمیشه فرشته باشی و شبیه
اون آدما بشی! زندگی نگذاشت من آدم باشم و نمی توانم با تو زندگی کنم.
یک شب طولانی صفحه 38 لعنت به کلماتی که می خواستند او را کم کنند!!! تا کی باید نابود می شد؟! سرنوشت او را با ظرفیت فراوان شناخت.
حالا خالی بود. کاسه ای نبود که از صبرش لبریز نباشد و زبانی که انگار در گلویش باشد.
راه را بر صدای روحش بست و چون مجبور به مرگ شد او را به دیدنش بردند.
رفتنش را به سالهای غمانگیز گذشت… 2 هفته بعد از مرگ آرام، خبر را از روزنامههای ترحیم شنید.
که مرگ او را امضا کرد و گواهی فوت او شد.
نگاه کرد و دید… ساعت ها دیوانه ای جلوی دیوار برهوت و غیرانسانی روزگار ایستاده بود و
خند بود که به حق می بیند و آیا این کاغذ ژور آذین راست می گوید؟!
روی دیوار، هیولای غمگینی را دید که منتظر بود او را ببلعد.
وی وحشت هولناک حادثه را آخرین ضربه مهلک سرنوشت دانست . ویران شد…! همه چیز تمام شده بود. قدرت باورش را نداشت…
بی سر و صدا مرد!!!؟ نه! این دروغ زشت یکی از حیله های تقدیر است که دوباره بیفتد و بخندد.
هزار بار به خطوط کاز نگاه می کرد و هر بار که به نام آرام می رسید، چشمش را می خواست.
اسم دیگری را ببینید، اما تغییر نکرد! هنوز نام آرام وجود داشت که روی یک قطعه زهر سیاه حک شده بود و باید آن را می دید و
می خورد.
دیوانه وار – پس از چندین ساعت رکود، در خلاء اضطراب – به سمت خانه خلوت دوید. دویدن هایش، چند بار به
زمین زدند و نشانی از دلیل در رفتارش نبود.
زمانی که تمام حواس او به نگرانی، ترس و اضطراب و آرزوی زندگی آرام وابسته بود.
چهره ای آرام، حالا فقط لبخند او را تماشا می کرد و معصومیتش، جذاب تر از همیشه،
او را به سمت خود می کشاند. نباید درست باشه! نگذارید این حادثه حقیقت داشته باشد! اعتقاد به مرگ آرام آنقدر وحشتناک بود که افکار او و
تخیل او را نابود کرد.
او می دوید و دویدن و تنه هایش برای مردمی که او را بد و بیراه خطاب می کردند اصلا مهم نبود.
ضعیف تر از همیشه قدم های ضعیف و لرزانش را جلو می برد. هر چه نزدیکتر می شد پلک هایش کندتر می شد
فقط باید می رسید و آرام را زنده می دید و آرام می گرفت. به خودش قول داد اگر آرام زنده است به او بگوید که
چقدر او را دوست دارد. هرچه نگفته بهتر از هر عاشقی خواهد گفت. نذر و حاجتش بی اختیار بود و
تازه به دامان خدا رسیده بود که حتماً او را می دید.
یک کوچه با پیچ حقیقت فاصله داشت. دیگه فرار نکن! حتی قدم هایش هم جرأت نمی کردند قدمی بردارند…
ضعیف بودند و نمی خواست ببیند. میترسی!! از یک سو اشتیاق دروغ مرگ آرام در دل داشت و از سوی دیگر غمی
مهلک در سینه اش رشد کرده بود و ترس را با تمام وجود تلمبه می کرد و زندانی بود. از دوگانگی اعتقادی که داشتند
تبدیل شدن، مرز امید و نیستی.
یک شب طولانی، صفحه 39، یک متر دورتر از ایستادن در نوبت نمایش سرنوشت، روی زمین گیر کرد و دیگر پاهای ضعیفش طاقت غم را نداشت
. مثل گداها و دیوانه های کتک خورده روی زمین و به دیوار خزید و
با سکوتش از خدا التماس کرد که دروغ باشد.
مردم با پیراهن مشکی از آنجا عبور می کردند! وداع با غروب رویاهایش نزدیک به سپیده دمی
که می دید. احساس او پنجره های رو به آسمان را با نیرویی دائمی بسته بود. صدای خنده ی سرنوشت را شنید و
بدبختی اش را تماشا کرد.
لحظه ها سنگین تر از هر چکشی بر سرش فرود آمد و حالا تنها آرزویش این بود که زمین دهان باز کند و
او را همین حالا ببلعد!
یک ساعت گذشت! اما نتوانست بلند شود. عده ای به او متلک می زدند اما نمی دانستند
پشت نگاهی که از ترس هنوز بر دروازه خانه خلوت ثابت نشده بود چه می بیند؟!
باید بلند می شد، بلند شد. نه به خاطر ادامه دادن، بلکه به بهانه افتادن و افتادن! تلخ تر از تاریکی،
نگاهش دیگر روشن نبود. متوقف شد! سه قدم از طلسم نفرین شده اش برداشت. سرش را بلند کرد،
چشمان ترسیده اش را باز کرد، روبه رویش، فقط پارچه های سیاه می رقصیدند.
او خندید!!! خنده سخت تر از گریه بی پایان
همه ی فریادها درونش مردند و ساکت بود. بیرون بدن متحرک، تنها، چهره مردی بود که می خندید،
هیچ کس آرامش او را باور نمی کرد. هر چند که هیچکس نمی توانست او را ببیند، با وجود اینکه چشمانی او را دنبال می کردند تا با او بازی کنند.
، پس از تهمتی که تو را کوچک می کند و چقدر سخت خواهد بود، وقتی تنها تکه احساست به خاک تبدیل می شود.
آهسته اما با ریتمی غیرارادی به سمت دروازه سیاهی رفت. چشمش به کاغذ ترحیم یا ستاره سوخته زندگیش
خیره شده بود. رفت… راه افتاد و این بار با حسی که روحش را دگرگون کرد. چشمانش را باز کرد و واضح تر از همیشه دید
… با عصبانیت خونین! کاغذ منفور را از دروازه برداشت و بلافاصله قدم هایش را برگرداند تا گذر و رفتنش
بی وقفه باشد.
روح پیرمرد با همان عصبانیت نگاهی به خاطرات مسموم خود انداخت و فریاد زد که
او را از زمین تا برزخ تکان داد و گفت: لعنت بر تو. رفتن، لعنت بر این نامه، لعنت بر مرگت، لعنت بر این زندگی، آرام باش
. بس کن..!!!.
مثل هیچ آهنگی نیست. وقتی اعتماد و بازگویی وجود نداشته باشد، هیچ تضمینی وجود ندارد که شما را آزاد کند و قطعاً
از فراموشی غیر مردانه آسیب دیده اید.یا شاید، ندیده ها را کی مجال بیداری است، وقتی ندیدی! نشنیدی! و فقط؛ نبودی! چه می دانی چیست، چه می
فهمی، کیست و چه حسّی داری که نیست!!!؟
حرف های ناتمام را؛ سکوتِ پس از خشمِ ویرانگرش گفت… دنیایش، درگیرِ سکوت بود؛ انگار، شلّاقش را کشیده
بود! داشت همه را مجازات می کرد؛هیچ قطره ای، در سیل خاطره هایش، جرأت حرف نداشت؛ فقط یک نفر می
توانست این پولاد سرد را بشکند!
آرام، نامه را نخواند و به جزیره متروکه گلایه ها برگشت؛ تا دوباره میعادِ آشنایی تکرار شود؛ در اقیانوسی که
گرداگردش، هیچ نفسی جز صدای او و روح انسانی که در حال رجئت است نباشد.
صدایش به گوش پیرمرد می رسید که گویی می خواست؛ با قاطعیتی شکننده، در مسیر امواجی که هنوز
خشمگین بودند و قصد داشتند تا او را برانند، مقاومت کند.
– چه زود جا زدی؟! من این نامه رو بارها و بارها، بیشتر از تصوّراتت مرور کردم و هر بار، بیشتر به یقین رسیدم،
که تو هیچ احساسی جز آزادی، پشت این نامه ها نداشتی.
– تو از آزادی چی می دونی؟ این واژه ها رو چقدر با اشتباه درک کردی!؟
– نه! من می فهمم!
پیرمرد با فریاد، دوباره مسیر گفتگو را قطع کرد و گفت: پس حتماً من نمی فهمم، هان! تمام حرف های تو، آخرش
به نداشته های من برمی گرده… امّا حالا، بعد عوض شدن دنیام، از دنیایی که نداشته هاش رنگ مادیّت بود و ورود
به دنیایی که ارزش هاش چیز دیگه است؛ رنگ نداشته های من هم عوض شده! از پول، رسیده به فهم و شعور!!
آرام! من این جا، دارم… بیشتر از تو! تو نمی فهمی! تو به فکر نداشته هات باش!
– این برداشت تو بود. درست مثل سال های زندگیت… تو توی اون سال ها هم خیلی چیزها داشتی که باعث شد،
بشی مرد آرزوهام! رسیدن به قلّه خواسته هام سخت بود، اما تو روی قلّه وایستادی، ارتفاعی که هیج وقت گسی
به جز تو بهش نرسید!! تو خیلی داشتی! بیشتر از افرادی که می دیدم و همین باعث شد دوست داشته باشم؛
عاشقت بشم! امّا، منو قبل از رسیدن به قلّه آرزوهام، میون راه با یه نیرنگ، با یه نامردی پرتم کردی؛ هولم دادی
تا بهت نرسم! الآن هم این جا، من تو نزدیک ترین زمان ممکن برای دیدار با تو… کنارتم!!! اما میخوای دوباره منو
برونی، حذفم کنی!!!
این کلمات معجزه ای داشتند، یا خیلی بی واسطه تر از مرز رویا و حقیت در هم آمیخته بودند و او را به پرواز می
بردند! همان آزادیِ بی قرین، که آرزویش را داشت.
نشنیده بود! تا به حال این اوج و جنون را، حتّی در جوانه های زمان عمرش نیافته بود و حالا، روحش معطوف در
قیدِ بی زمانی، به هر جایی از مسیرِ خوشبختی که نرفته بود، سرَک می کشید…
یک شب طولانی صفحه 41شهری را از دور حسّ می کرد که زیبایی اش، حتی در نهان بودنش همتا نداشت و او، همه این ها را حسّ می کرد و
خود را آزاد می دید …
عشق آرام نسبت به او، به اقرار آرام ثابت شده بود. بهشتش همین بود و قبل از مرگش داشت حسّش می کرد.
نُت صدایش تغییر کرد! گویی دیگر خشم محو شده بود! با شوقی تازه تر از تجربه های سردش؛ لحنی که صادقانه
تر از همیشه بود؛ گفت: دارم حسّ می کنم، نیستم! یا شاید هم تازه دارم می فهمم که هستم!
– به چه قیمتی می خوای بمونی؟! باشی؟!
– به هر قیمتی که شده! حس عجیبیه! حوبه… خیلی خوبه… بی نظیره!!!
– امّا تو از این حسّ گذشتی!!
– نه! پیرمرد با جنون می خندید و از سر شوقی وصف ناپذیر می گفت: امکان نداره!!! من همچین حماقتی نمی کنم
.این حسّ هیچ وقت نبود، یه حسّ تازه است.
– نیست! این فقط تکراره ،یه تکرار از هزار منظره ای که خطّ خورد و کنارش گذاشتی!!
روحش شاد بود و زیاد نمی فهمید، آرام چه می گوید؟! امّا از سر کنجکاوی هم که شده پرسید: از چی حرف می
زنی آرام؟ معنی حرفاتو نمی فهمم!
سکوتی سایه افکنده بود و حائلی تازه افتاده بود؛ میان صدای او و آرام؛ تا آهسته تر و دورتر صدایش را بشنود.
امّا هنوز می شنید و می فهمید که آرام دارد دور می شود؛ امّا حالا دیگر برایش مهمّ نبود؛ شاید فقط می خواست،
جوابش را بگیرد. چند لحظه ای سکوت بود که نهایتاً شکسته شد و آرام گفت: تو! تو از عشق چی می دونی؟!
پیرمرد معنای حرف ها و سوال های آرام را، حالا کمتر از همیشه درک می کرد؛ به واقع تمام ذهنش، درگیر لمس
حسّی تازه بود. با 55درصد شعورش که آن را برای مکالمه هایش با آرام نگهداشته بود و از سرِ رد گم کردن گفت:
الآن، زمان پرسیدن نیست؛ وقت احساس کردن؛ لمس کردن!
– احساست چیه؟!
– نمی دونم… نمی خوام بدونم… فقط می خوام حسّ کنم! نمی تونم اسمی واسش بذارم، شایدم فراتر از حسّ؛
دیگه شده عشق…
آرام، دوباره سوالش را با نجابتی خاص و لحنی اندوهگین تکرار کرد: تو از عشق چی می دونی؟!
– این سوال ها چیه که می پرسی!؟ اصلاً هر چی تو گفتی، نظر منم همونه! آرام! میشه حرف نزنی!!؟
آن قدر غرق در لمس آرامش بود که از عشقش گذشته بود! به دنبال معجزه بود و حالا با جادو آمده بود.
یک شب طولانی صفحه 42گویی آرمشش اعجاز شد و جادوی فراموشی آرام بر او، با هم اثر کرد.
آرام فراموش شده بود! اصلاًهیچ حسّی نسبت به آرام نداشت! برای خودش هم عجیب بود؛ امّا این شگفتی
فراموش شدن آرام -آن هم در کنارش- نبود، بلکه حضور و وجود حسّی بود که او را این چنین مجذوب خود می
کرد.
با ته مانده معرفتش؛ داشت به حرف های آرام در پس زمینه ذهنش فکر می کرد.
تمام زندگی اش بعد از آرام، درگیر حسّی بود، که نبودنش به او می داد و هیچ حسّی جز غم مهلک دوری آرام،
آرامش نمی کرد و مدام، این ماتم مسوم را در دلش زنده نگهداشته بود تا این که خود را، در این حضور می دید.
امّا حالا قصّه متفاوت شده بود؛ دریچه هایی از دور احساس می شدند، که لذّتی بی قرینه تر از دنیای تجربه اش
داشت و دیگر نیازی به غم آرام نبود.
در سرمستی اَش، تازه به حرف آرام رسید که درست می گفت و در حقیقت او خودخواه است! امّا حالا که این
خودخواهی، به شهر خوشی ها دارد نزدیک می شود؛شاید با خودش می گفت: بگذار خود خواه بمانم.
این تلقّی منطقش و راه درستش، از واقعیت ذهنش بود.
صدای دور آرام را می شنید که مدام سوالش را تکرار می کرد و می پرسید: تو از عشق چی می دونی!؟ و گویا
مصّرانه تر از قبل و با لحنی طعنه آمیز او را دوباره به تمسخر گرفته است، اما مگر مهمّ بود!!؟ باید اهمیّتی می
داشت تا به آن جواب بدهد! دلیلی برای درگیر شدن یا مراوده و مناظره با آرام نداشت و تمام حواسش را معطوف
به لمس زیبایی ناشناخته کرده بود.
به حتم این حسّ، دوست داشتنی تر از حضور آرام بود!!!
چشم هایش را می گشود، تا فقط ببیند… امّا هیچ خیالی تماشایی نبود و تنها، حسّ اش می کرد که مثل انوارِ یک
نسیم، در برابر شعله های سوزان یک خورشید بی رحم، مدام می وزد و او را آرام می سازد.
غرق در شور خود بود و از دور شدن آرام؛ تنها اصوات مبهمی را می شنید که گویی منظورشان این بود که آرام
خسته از تحمّل بی اعتنایی اوست و دارد می رود.
آیا برایش مهمّ بود!؟ در گوشه گوشه دلش و وجدانش، ضربه هایی را می خورد که مروّتت و انسانیّتت کجاست!!؟
امّا براستی نمی فهمید و نشانی از آن همه داشته های بر باد رفته اش نمی یافت و بی خیالِ وداعِ یک طرفه آرام،
دلخوشِ حضوری دیگر بود.
درگیر حال و روزی بود که غوقا کده متروکه اش را، به یکباره با تولّدی بر مرگ بدی ها، از هر چه زیبایی بود پُر
کرد و او را چون جاذبه ای افسونگر به سمت خود می کشید، امّا ردّی نداشت، تا اجازه دهد، او را بیابد.
یک شب طولانی صفحه 43همه چیز فراتر از رویاهای او بود، تا این که صدای جیغِ هولناک زنی، او را از ارتفاعی بی انتها رو به دنیای پست،
پرت کرد!
خود را در معرض سقوط، به دالانِ سیاهیِ خاطره هایش می دید… صدای جیغِ وحشتناک و هولناکِ آرام، او را
عذاب می داد. عذابی که با ناپدید شدن حسّ بهشتی اش، او را بیشتر از هر لحظه ای می ترساند و چون بی پناهی
که هر آن در معرض خطر است، بی واسطه تر از همه و قبل از هر کسی، آرام را صدا زد! انگار انتظار داشت؛
هنوزکنارش باشد و این جیغ طلسم شده، کذایی ترین توهمّش لقب بگیرد! امّا حقیقت، همان بود که نمی خواست
بفهمد… او آرام را، در صحنه ای تازه و تصویری غمبار تر از، عبور و تماشای دنیایش می دید! نمایش ها که به راه
افتادند؛ مسیرِ گلچینِ خاطره هایی که نداشت هم، پیدا شدند.
آرام را در چنگال زمانی می دید که لحظه جان دادنش بود! دختری را که دوستش داشت، در لحظه مرگ می دید و
چقدر سخت بود و پر از درد؛ وقتی جنایتِ نبودن آرام را، برای خودش نابخشودنی می دانست و حالا ورق به نفع
آرام برگشته بود و سناریو جابه جا شده بود؛ آرام با سندِ نمایش که به راه انداخته بود، او را در نبودنش محکوم
کرده بود.
می دید! امّا طاقتِ تماشا نداشت؛ هر چه چشم هایش را می بست، باز هم حسّ اش می کرد؛ انگار بهشت
احساسش، به جهنم افتاده بود!
تازه فهمید آرام را دوست دارد! عاشقش هست!
نام آرام را، در انزجار از حضور حسّی که ناخواسته؛ خوشی هایش را به تلخیِ زهر برد، صدا می زد؛ امّا صدایی نمی
شنید! انگار تازه قدم های دورشدن آرام را داشت می شنید! تازه فهمید چه می گفت: او پرسیده بود از عشق؛
گفت از عشق چه می داند!!؟ چون گرفتارشدگان بی نجات، مدام با جواب هایش -همان نطقِ منطق تجربه هایش-
به گونه ای مغرورانه، شاید عذرخواهی می کرد، تا صدایش را دوباره بشنود؛ امّا تنها حسِّ ممکن و حضورِ حاضر در
زمان او، همان وداعِ تلخ و پُر از وحشتِ لحظه ای بود که آرام را از او می گرفت.
تمام زجری را که آرام کشید، به یک باره در وجودش حسّ می کرد! این حسّ را اصلاً دوست نداشت! امّا خوب می
فهمید که عدل، دارد گوشه ای از دردهای آرام را به او تلقین می کند؛ دردی که معنایش را فهمید؛ اما سرمستی
عشق را هرگز نفهمید؛ از دعای که بود!!؟
گویی به درک نفرین ها عادت کرده بود و به فهم ضربه ها عاقل می شد و از تجربه خوشی ها و مهر، ناسپاس تر از
هر لحظه، تجربه ای برای یادگرفتن و فهمیدن نداشت!
چقدر مغرور شده بود!!؟ براستی فهمیده بود!؟ حتّی در این نقطه عبور، درک می کرد ،که زبانه های آتش تا
لحظاتی قبل، نسیمی بهشتی بودند و چقدر درد داشت، برای این که از تزاحمِ زجر جدا شود؟؟!
یک شب طولانی صفحه 44
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان یک شب طولانی»
یک شب طولانی اوووووففف…