درباره استاد جذابی به سامان است که یکی از دانشجوهاش به نام سارا عاشقه و …
دانلود رمان آغوش استاد
- 29 دیدگاه
- 7,578 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- باکس دانلود
دانلود رمان آغوش استاد
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان آغوش استاد
ادامه ...
در این موقع در خانه را باز کردم و وارد محوطه شدم.
و من حتی یک قدم هم پیش نرفته بودم که زهرانی، زن برادرش، مثل همیشه گستاخ بود.
او را یافت و با صدای بلند گفت:
که به لطف و زیبایی بانوان محترم … تو این افتخار رو به من دادی
که “دونیرا” من رو تحریک نکنه میفهمی که
لبخند زد و به من نزدیک شد، به من نگاه کرد و گفت:
اوه، من ترسیده بودم
و بعد مثل همیشه با صدای بلند شروع به جیغ زدن کرد.
در حالی که به صداهای بیمعنی او توجه میکردم، او را به کناری کشیدم و به اتاق خودم رفتم و گفت: ببین، تا وقتی تو در خانه من زندگی میکنی، من باید بدانم به چه منظوری داری میروی.
و تو هم میای
من او را از اتاق بیرون آوردم و به اتاق آوردم و او را زدم و روی تخت نشستم و به سختی نفس میکشیدم.
و یه نگاه به عکس مامان بابا کنار تخت انداختم
نجوا میکنم یه جایی که
مامان و بابا، اگه حالا زنده بودین، این کار و نمیکردید.
با من اینجوری رفتار کن، اونوقت می تونی پسرهات و دخترم رو ببینی
چه میکنند
از روی تخت بلند شدم و لباسهایم را عوض کردم و پشت میز نشستم.
من یه وب ارشدم که تحملش برام سخت بود به خصوص زمانی که
من در زندان زندگی میکردم.
صدای گوشیم حواسم را پرت کرد و به فیلمنامه تلفن نگاهی انداختم.
من به اسم قذت لبخند زدم و جواب دادم که این صدای جیغ و داد اوست
بلند شد و گفت:
به من بگو آیا تو به خانه برگشتی و زنت شروع کرد به فریاد کشیدن
چرا پرسیدی، دوستم
– ترجمه نشده –
دختری که به خانه میرود و از آداب و رسوم معمول خود پیروی میکند، ناراحت میشود.
افسرده و دل تنگ،
شروع رمان هوگ
فصل بیست و دوم
اوه، پانرای … تو چطور میتونی این زنرا تحمل کنی؟ زهررا بدتر از
و حی بین بدتر از آن است که زهرانی، ممنون، من برادری ندارم
خندیدم و گفتم
اگه مامان و بابایم بودن، هیچ وقت این حق رو نداشتن که با من این جوری رفتار کنن … مشکل ای نه که برادر و خواهرم طرف من نیستن و اهمیتی به حرفهای من هم نمی دن.
نه
… من دوستای تو هستم
به تلخی خندیدم و چیزی نگفتم.
من میخواستم دوباره شروع به مطالعه کنم اما این بار در اتاق من را زد.
و با حالتی عصبی زمزمه کردم:
فکر کنم بتونی
در اتاق باز بود و دخترش اسکالت را دیدم که وارد اتاق شد
او با سلیقه کودکانهاش پیش من آمد و دستش را برای من باز کرد تا او را بغل کنم.
لبهای او را بوسیدم و گفتم:
خاله نفانی، کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود، دخت رتم.
فقط یک سال از عمرش میگذشت و نمیتوانست خوب حرف بزند و او را به خنده بیندازد،
مرا بوسید و من او را محکم با صدای چشمان و چشمان خودم بغل کردم.
آن را برداشتم و به او که روی تخت نشسته بود نگاه کردم و گفتم: چرا برای خوردن ناهار میآیی؟
من احساس رضایت نمیکنم
گرسنه نیستی یا نمیخوای کل داستان زهرمار رو بشنوی
در مورد “بوتابان” فکر کن (شهری در ایالت نیوجرسی)
– ترجمه نشده –
و بعد هم نوبت رسید به گفتن این که: دی – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
(به فرانسوی)
# قسمت ۳#
از نفس افتاده بود و میگفت:
و چون در آن لباس رسمی شرکت کردی،
لبخند زدم و گفتم:
من واقعا میخواستم بدونم پدر و مادرم کی مردن
او چیزی نگفت و با من از در بیرون رفت و مرا تنها گذاشت تا در رخت خواب بازی کنم.
و هر از گاهی با درسهایم مشغول میشدم و وقتی از رختخواب بیرون میآمد حال و حوصلهی حرف زدن با او را داشتم.
نیک سانته …
که این طور!
در همین خیابان که از خواب بیدار میشوم، هر چه زودتر از خواب میپرم، به طوری که با جیغ کشیدن، تند تر و تند تر میدوم.
وقتی بزرگ شدم
دستها و صورتم را شستم و لباسهایم را پوشیدم و شلوار سیاه و یک پیراهن سیاه بر تن کردم
من یک روسری بلند با خود داشتم و یک کلاه از سر برداشتم و با خود آوردم.
از خانه بیرون رفتم و به سرکوهش رفتم تا با اتوبوس به سوی سنت آخرین …
در کنار صندلی نشسته بودم که بوق ماشینم را زدم و او توجهی به آن نکرد.
وقتی صدای آشنایی شنیدم به راهم ادامه دادم و وقتی برگشتم از خواب پریدم.
پیام برادر بزرگم اولین چیزی بود که
آن را باز کرد و گفت:
زود باش …
جلوی او نشسته بودم و او در حال قدم زدن بود و من بدون گفتن کلمهای به او به بیرون نگاه میکردم.
که حرف میزد و میگفت: من میدانستم که شما نباید صدای زهرانی را بشنوید
از خونه ما اومدی بیرون
لبخند زدم و گفتم:
تو همون شخصی هستی که همسرت هست
خندید و حرفی نزد و پس از چند دقیقه گفت:
و از همین رو پیماتو و من تصمیم گرفتیم که اول به نفع تو و بعد به نفع ما استفاده کنیم
– ترجمه نشده –
و بعد هم نوبت رسید به گفتن این که: دی – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
(به فرانسوی)
# قسمت ۴#
من خندیدم و نیشگونی از او گرفتم.
او در پاسخ به طعنه و کنایه من چیزی نگفت و به گفته خودش ادامه داد: … خواهش میکنم.
وقتی از دنیا رفتی یه خونه واست پیدا کردیم
امیدوارم تو هم همین احساس را داشته باشی …
به او نگاه کردم و گفتم:
چی میگفتی؟
ما برات یه خونه گرفتیم میتونی بگی اسمت چی بود
مرده باد!
من هر چیزی رو که بخوای میخرم
آنچه دیشب پس از برخورد با من به من گفتید این نیست که …
من به دنبال شما خواهم آمد، ما آن را به خانه شما خواهیم رساند و شما حتما به آنجا خواهید رسید.
تو آن را دوست داری
وقتی گفتم: چی داشتی؟
تو نمیخوای که مثل یه نویسنده جهانی رفتار کنی
به ساختمان دانشگاه نگاه کردم و پیاده شدم و بدون گفتن کلمه خوب به داخل رفتم.
هنگامی که قذال به سرعت به سوی من آمد و در حالی که پیام را پخش میکرد، به دانشگاه رفتم.
سوال اینه که
اون برات
من سری تکان دادم و از او پرسیدم:
چی کار کردی؟
– ترجمه نشده –
و بعد هم نوبت رسید به گفتن این که: دی – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
(به فرانسوی)
# قسمت پنجم #
دستش را گرفتم و او را به طرف سرسرا راهنمایی کردم و گفتم: حالا کیف به کلاس برود و بعد همه چیز را برای شما توضیح بدهم.
در این دریای خروشانی که از نی پدید آمده بود،
در این باره به من بگویید که من به کلاس دوم خود نخواهم آمد
خندیدم و گفتم
که این طور!
من فرار کردم و در آن لحظه به چیزی سخت برخوردم
سرم را محکم نگه داشتم و به طرز شگفت آوری به نفس نفس زدن کسی که مرده بود افتخار میکردم.
چهار شانه بود، جوانی، دست دست و دل فریب، و من به او خیره شده بودم،
من کسی بودم که با عصبانیت غرید
شما حق ندارید در مقابل خود چشم داشته باشید که به وسط اطاق، جایی برای دویدن و بازی کردن نگاه کنید.
بچه دزدی میکرد،
، “من گفتم” یونان ”
چون دیدی که من در آن حال به دنیا نیامدهام، میتوانستی بروی و بر آن نخواهی رفت.پوزخندی زدوخواست چیزی بگه که غزل سریع دستم وگرفت بالبخندگفت:
_ببخشیدبااجازه
چیزی نگفت وهی نگاهش به من بودکه تاخواستم دهن بازکنم غزل دستم وکشیدونذاشت.
واردکلاس شدیم که دستم کشیدم وباحرص گفتم:
_چرانذاشتی جوابش وبدم
_دنبال شری پناه؟
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – :crescent_moon:#اغوش_استاد #پارت6
_روانی ندیدی چی بهم گفت؟سکوت کردوبدونه توجه بهم رفت نشست و نفس عمیقی کشیدم ورفتم نشستم کنارش سرم وگذاشتم رومیزکه بعدازچنددقیقه صدای اشنایی توگوشم پیچیدوغزل اروم گفت:
_بدبخت شدیم
سربلندکردم بادیدن همون مردحس کردم نمیتونم نفس بکشم ولکنت گفتم:
_نگ…وو…نگواین…استاد
_انگاری استادجدید
سرم وبین دستم وگرفتم وکلافه بهش نگاه کردم که شروع کردحرف زدن:
_من استادجدیدتون سلطانی هستم واین واحدروبامن دارین بجای استادهاشمی اومدم…کلاس من قانون خودش وداره باهیچ کسم شوخی ندارم . ..هرکسم مشکل داره میتونه بره حراست وواحدش وبااستاددیگه ای
برداره امامن خیلی راحت میتونم کسی که سرکلاسم بی نظمی ایجادمیکنه رومشروط کنم وبایددوباره این واحدوبخونه…حرفی؟سوالی؟سکوت کل کلاس وبرداشت بودویک نفرحتی نفس نمی کشید؛ مرتیکه گنداخلاق وببین چطوری شاخ وشونه میکشه فکرکرده من ازش میترسم وبیخیال میشم…ببین کاری به سرت بیارم باپای خودت ازاینجابری دکترسلطانی
باشنیدن اسمم دستم وبلندکردم:
_پناه صادقی
_حاضرم استاد
بهم نگاه کردوپوزخندی زدوحس کردم بهم میگه؛ ببین چی به سرت بیارم…
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
[:blossom::hearts:]
:crescent_moon:#اغوش_استاد #پارت7
بعدازتمون شدن کلاس بلندشدیم ومن وغزل داشتیم می رفتیم بیرون که بازخودشیرین های کلاس شروع کردن به وراجی ودوراستاد جمع شدنبخصوص که اشغالای کلاس عمرااین جوجه دکتروازدست بدن
رفتیم سمت بوفه دانشگاه که غزل گفت:
_خب الان بگو
سوالی نگاهش کردم وگفتم:
_چی روبگم؟
_وای پناه…همین قضیه اومدن پیام…چراداداشت بایدبیادتاباهات حرف بزنه اونم داداشای تو؟
_صبح برای خودمم تعجب داشت امابعدکه بهم گفت چرا وای نمیدونی غزل چقدرخوشحال شدم…انگار روابرا بودم
_چی گفت؟
_گفت اون وپیمان برام یه خونه نزدیک دانشگاه خریدن ومیتونم اونجازندگی کنم دیگه لازم نیست زهراوهانیه روتحمل کنم وحتی گفت خرجمم میدنغزل باذوق دستاش وبهم کوبیدوگفت:
_اینکه عالیه
_اره…قرارشدبعدازدانشگاه بیاددنبالمون بریم خونه روببینیم ومن وتوبریم برای خونه وسایل بخریم
غزل باذوق خندیدوگفت:
_اخ جون خرید…منم راحت میتونم بیام پیشت
خندیدم وگفتم:
_اره…دیگه نه زهرانه هانیه هستن که بخوان غربزنن که چراغزل اومده
چهره اش جمع شدوگفت:
_ایش
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
29 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان آغوش استاد»
چرا پولیه کسی گرفته میشه بفرسته!
چرا دان نمیشه بابا تو خماریم چرا نمیفهمین😐😂
این چه وضعشه رمانرو رایگان کنید مردم
چرا رایگان نیست مسخره ها
خیلی زیباست
بابا رایگانش کنید مسخره بازی در نیارید
لطفا لینکش رو بزارید
قرار گرفته است
عصاب مارو خراب کردی