داستان عاشقانه استادی به نام نیما و دانشجویی به نام آهو است که …
دانلود رمان آهو و نیما
- بدون دیدگاه
- 2,870 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 833
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( تا آخرین پارت منتشر شده )
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 833
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( تا آخرین پارت منتشر شده )
- باکس دانلود
دانلود رمان آهو و نیما
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان آهو و نیما
ادامه ...
در حالی که سعی می کردم مژه هایم را با ماسکارا سبک کنم , مادر بدون در
وارد اتاق شد .
می توانستم سنگینی نگاه او را حس کنم و حتی می توانستم حدس بزنم که
در سرش چه می گذرد ? من به خوبی می دانستم که قلبش راضی است
من به جشن تولد سارا نمی روم و حالا او به دنبال بهانه ای است تا مرا وادار به ترک خانه کند .
هر چند روحش نمی دانست که این مهمانی فقط یک روز تولد است ,
کار ساده ای نیست و مهمانی با هم قاطی شده اند !
وقتی مژه هایم تمام شد , با خوشحالی چند بار پلک زدم و بعد صورتم را برگرداندم .
رو به مادرم کردم .
* زیبا به نظر می رسیدی؟
مامان چند بار از چپ به راست و از راست به چپ , بین چشم هایم نگاه می کند .
برگشت و بالاخره سوالی را که از او پرسیدم نادیده گرفت و گفت : نه .
می دانم چرا قلبم این قدر شور است .
با حریصی نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه کلمه ای بگویم رژلب را پیدا کردم .
سرم را پایین انداختم . رژلب قرمز از دیگر رژلب ها متمایز است
چندین بار لب هایم را کشیدم و محکم کشیدم . صدای اعتراض مومنی بلند شد .
– چه خبر است؟
در آینه , پوستم سفید است , که به لطف رژلب قرمز زیباتر به نظر می رسد .
در حالی که به آرامی صورتم را به چپ و راست تکان می دادم , به او خیره شده بودم .
مادرم جواب داد : من دادم .
– من مریضم، به تولدو می روم!
* نمی دانم دوستت کیست؟ پدر و مادرش کین هستند
و چی ?
صدای اعلامیه تلگرامی من و حاج حامد که به خیابان رسیده است .
نزدیک خانه بود و از ادامه حرف های مادرش جلوگیری می کرد .
گوش کن
در صفحه چت حامدیان تایپ کردم : ” تا پنج دقیقه دیگر برمی گردم .”
گوشی و کیف لوازم آرایشی کوچکم را داخل کیف دستی ام گذاشتم و از آنجا …
روی صندلی بلند شدم .
کت بلندم را پوشیدم و مادرم که از سر تا پا به من نگاه می کرد گفت :
شلوارت کجاست ?
پکی زدم .
کتم دراز است و چکمه هایم پاهایم را می پوشانند . برای همین گیر افتادم .
چیه ?
شالم را روی موهای مجعدم انداختم و روی مچم کمی عطر ریختم .
به دست هایم و زیر گردنم ضربه زدم .
در همان زمان , مادر یک جفت شلوار از کشو بیرون آورد و به من داد .
حالا اینو بپوش چی شده؟
شلوارت رو هم گذاشتم توی کیف دستیم وقتی برگشتم می پوشمش
البته من نمیتوانستم چنین کاری بکنم!
هنوز نمیدانم که لباس و لباسم برای مهمانی مناسب است یا نه.
! من نبودم، چه برسه به اینکه اون شلوار رو بپوشم اولین باری بود که
من چنان جائی را ترک گفتم و نمیخواستم که در برابر دیگران، همگروه بلا باشم.
یه کاری کن بد به نظر بیام
من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن یونیفرم های شرکت بود
آنان چنان مغرور بودند که اگر مرا با آن شلوار ببینند
! من مسخره شون میکردم
مامان گفت باشه با نارضایتی
با صدای زنگ موبایل، کیف دستیم رو برداشتم
من برش داشتم گونه مامان رو بوسیدم و اتاق رو ترک کردم
مامان دنبالم آمد و کیف دستی مرا نگه داشت تا این که چکمههایم را بپوشم.
من با مامان خداحافظی کردم ولی اون عطسه کرد و مانع جواب دادن من شد
که بدهد
وقتی در رو باز کردم مامان گفت “ولی ای کاش نمیرفتی” “نیاز به زنده موندن هم”
انجامش دادم، منم همین حس رو دارم
چشمانم را در کاسه چرخاندم و دوباره با مادرم خداحافظی کردم.
با ناراحتی سرش را تکان داد.
بخاطر خدا
به سرعت به انتهای خیابان رفتم و وقتی به خیابان همیشه تمایل داشتم،
حامد مرا دنبال میکرد تا بروم، صدای بوق اتومبیلی مرا از جا پراند.
وقتی سرم را برگرداندم، چشمانم وقتی حامد و ماشینش را دیدم گشاد شد.
به طور غیر قابل مشاهدهای به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی از همسایهها آن بیرون هست یا نه.
و ما را ببیند
با همان سرعتی که خودم را از در خانه به انتهای خیابان کشاندم،
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر