درباره رابطه عاشقانه یک استاد شیطون و یک دانشجو رشته پزشکی است که …
دانلود رمان استاد شیطون من
- 18 دیدگاه
- 8,321 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- باکس دانلود
دانلود رمان استاد شیطون من
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان استاد شیطون من
ادامه ...
سرعت خود را بیشتر کردم و با عجله وارد مدرسه شدم.
..به تابلوی بالای در نگاه کردم و به نجوا نوشتم:
اسپرینگ “دبیرستان”
نفس عمیقی کشیدم و وارد راهروی مدرسه شدم.
راهرو خالی بود … من تعداد بیشتری
وقتی با کسی مواجه شدم به سمت کلاس رفتم.
یک دستم را روی سرم از پشت نقاب گذاشتم و به بالا نگاه کردم.
به محض اینکه پسری را دیدم که به او ضربه میزد، آرام از او عذر خواهی کردم: باید ۲۶ یا ۲۷ سال از عمرش میگذشت.
و به درون یکی از کلاسها رفت و در را بست.
من در کنار پهلوی پهلوی پهلوی پهلوی پهلوی پهلوی پهلوی پهلوی او نشستم
چرا دیر میای “تینزمان”؟
سرم را به علامت انکار تکان دادم و آن پسر بچه از خواب پرید.
کیفش را روی میز چای خوری گذاشت و به کلاسها گفت:
من معلم جدید فیزیک شما “رادکاست” هستم
بچهها با تعجب به هم خیره شدند و لبخند زدند – اولین سال چای خوری من!
از ته کلاس داد میزد:
می تونیم شما رو “چائیتی” صدا کنیم؟
رامانیش سری تکان داد و لبخند زد.
باید فرار کنید
بعد از اینکه خودش را معرفی کرد و با بچهها حرف زد،
شروع کرد به درخواست کردن از افراد همنام
وقتی به من رسید کمی به من خیره شد و گفت:
و تو؟
با آرامش از جای برخاستم و جواب دادم:
من تینا احمد هستم
وقتی روی کاناپهام نشستم او سر تکان داد.
باورم نمیشد که یک پسر جوان اجازه داشته باشد در دبیرستان دخترانه درس بدهد.
..
بچهها وقتی صدای پیشخدمت را شنیدند از جا برخاستند و دور میز جمع شدند.
..
. مایلا “با یه” گری “بهم گفت”
به پسری که دیده نشده بود نگاه کنید! من خندیدم و گفتم:
برو قبل از بچههای کلاس بعدی یه چیزی از بوفه بخر
گرسنه آمدم بی آنکه کتک بخورم،
همچنان که به سوی چکشها و چکشها به راه خود ادامه میدادیم سرش را تکان داد.
.
: ((“صفحه پنجم کالبد شکافی” آلی)
یا گفتن حقیقت
از طرف دیگه شریک شدن
کیک و آبی را که خریده بودیم باز کردم و راه افتادم.
مواد مخدر
یک سال جدید و صد و بیست و پنج سال دیگه
لبخند زد و ادامه داد:
باید به حرف بابام گوش میکردم و میرفتم سراغ هنر
حتما به یه چیزی تبدیل شدی
زیر چشمانش به من نگاه کرد،
..
سرم را با آهنگری تکان دادم که به سرم خورد.
وقتی چشمانم به او افتاد به رم خیره شدم.
سوار اتومبیلش شد و مدرسه را ترک کرد.
مگلا با مشت به بازوی من زد و با غافلگیری گفت:
کارپیشهاش رو دیدی؟ وای … یه پورشوال بود
من سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد
“چرا اینو تو” مورننگفیلد
زمزمه میکنم تو نمی دونی
* این چه مدل زندگییه؟ *
به خانه وارد شدم و با اشتیاق با مادرم صحبت کردم. مادرم از آشپزخانه به من جواب داد.
..
لبخندی زورکی زدم.
او هم به نوبه خود لبخند زد و ساندویچ پنیر و گردویی را که برای او فرستاده بود آورد.
من
ساندویچ را از دستش گرفتم و شروع به خوردن کردم.
روی مبل ولو شدم و روی مبل نشستم.
از روز اول، مجبور شدم در مورد مقدار زیادی پول نقد مطالعه کنم
پس از خوردن یکی از چیزهایی که داشت له میشد به اتاقم رفتم و در را عوض کردم.
تلفنم رو از تو تخت برداشتم و چک کردم
. “پول زیادی از” دارس
چه کسی فرصت داشت که اینها را درست کند؟
کتاب دعا را باز کردم، آخرین پیام او را نگاه کردم و به هوش آمدم،
“هرگز فراموش نکنید، آخر هفته تولد من است، شما باید به من در زمینه آذینبندی کمک کنید”
اون دوباره مثل “کوزت” منو میکشت
: اینه
شریک جرم شماره ۳
بو کشید و روی تخت افتاد.
پس از شام به کتابهایم نگاه کردم و ساعت شش را گذاشتم
..
وقتی سرم به پشتی خورد خوابم برد
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و دستم کبود و فیس بوک شد.
به خودم نگاه کردم.
ناگهان آن را به یاد آوردم.
چشمان رنگین، موهای زیبا و پوستش چون برف،
یه چیز زیبای
لبهای صورتی و بینی خوش ترکیب او را زیباتر جلوه میداد.
زدم تو سرم
چرا دربارهی سونات صحبت میکنی؟
سرم را تکان دادم تا فکر آل کینگو را از سرم بیرون کنم، اما فکر او،
من آماده شدم و خانه را ترک کردم.
وقتی مه لا به من نزدیک شد وارد مدرسه شدم.
باید بریم کلاس؟
من گفتم هوم و وقتی یک نفر از کنارش رد شد، شروع به قدم زدن با او کردم.
از بوی عطر تلخ آن خوشم آمد.
وقتی نگاه کردم فهمیدم رادکاست
مه لا نگاه مرا گرفت و گفت:
انگار امروز کلاس دارم
تو دفتر خاطرات خودت رو داری؟
گفتم و او به من نگاه کرد.
وقتی وارد کلاس شدیم من جواب دادم:
“بله، فکر کنم”
نی گول پیش ما آمد و به طرف او رفت.
فکر میکنی معلم جدیدمون یه آدم عوضی نیست؟
مه لا نگاه عاقل و احمقانهای به او کرد
آزمایش چی؟
نه دوباره سرش را با تاسف تکان داد
خیلی وقت پیش بود که مثل یه میمون بودی
وقتی گفتم او رویش را از ما برگرداند و راستش را گفت.
..
ابرو بالا انداخت
شاید به خاطر اینکه من یه آدم معمولی نیستم
چشمهایم را تنگ کردم و میخواستم وقتی معلم وارد میشود چیزی بگویم.
پس از اتمام کلاس به میلا گفتم:
من میرم یکم آب بذارم رو دستم و فیس و افاده کنم هنوز خوابم میاد، مگه نه؟
سرش را روی شانهاش گذاشت
نه من تو خیابان نیستم برو پی کارت
من گفتم: – ای بابا! و بعد از کلاس بیرون آمدم.
وقتی رادنی به طرف من آمد وارد راهرو شدم.
.
: اینه
ای صاحب بدجنس و موذی من،
شریک شدن ۴
همچنان که ادوارد یک کارتون را به سمت من گرفته بود با یک سوال به او خیره شدم.
میتونی اینو ببری تو دفتر کارم؟
… من کارتون رو ازش گرفتم و پرسیدم که
پدر و مادر شما کجا هستند؟
لبخند زد،
. انتهای راهرو، آخرین هماتاقی – ه
سرم را تکان دادم و به راه افتادم.
خیلی نادر است که یک منشی هم اتاق داشته باشد.
در اتاق را باز کردم و کارتون را روی میز گذاشتم.
وقتی در باز شد و رادنی وارد شد به اتاق نگاه کردم.
که یه کارتون دیگه تو دستش بود
کارتون را روی میز گذاشت و دستش را تکان داد.
خیلی ممنون
به طرف در رفتم و او دستم را گرفت.
من با کنجکاویها به دستش خیره شدم و او با حرکت دست آن را به همه اطلاع داد.
دفعه پیش که کارتت رو دیدم، تو دختر خوبی هستی، واقعا شرم آوره که
اگه کمک لازم داشتی می دونی که هیچ جا نرفتی.
او چشمکی زد و من با تعجب بیشتر از قبل سرم را تکان دادم و از دفتر کارش بیرون آمدم.
..
به طرف فوارهها رفتم و سعی کردم ذهنم را پاک کنم.
* این چه مدل زندگییه؟ *
جلسه سوم بود که ما با رامانیش کلاس داشتیم و اون قرار بود
تا یه امتحان کوتاه از سال قبلش بگیرم
وارد سالن آزمایش شدیم و هر یک از ما روی یک صندلی راحتی نشستیم.
رادار وارد شد و به کلاسها گفت:
“بلند شو، بهت میگم کجا بشینی”
صدای بچهها بلندتر شد
[ “پیام از” کارتر ] وایسا. برگردعقب. همین
ارباب رامانیا
لبخند زد،
باید وارد گذشتهت بشی. تا بتونی زمان حالت رو درست کنی
زود باش
..
رادار هر کسی را که میخواست در آن جا قرار میداد
ردیفهای چهار نفری را برای خود درست کند.
مرا در ردیف آخر گذاشت.
حالم خوب نبود
او آخرین محل و آخرین مکان را به من داده بود.
همچنان که کارتها را توزیع میکردند، نوبت امتحان بود.
من بیشتر برگههای درخواست رو میشناختم
در یکی از ناوگان هواپیما گیر کرده بودم و هنگامی که یکی پشت سر من ایستاده بود گم شدم.
به طرف من خم شد و دستش را روی پشتم گذاشت.
گرمای دستش مرا گیج میکرد.
سرش را نزدیک سر من گذاشت و یک گلاف هم نزد.
تعجب کردم که اون صحبت میکرد
کدوم سوال رو انتخاب کردی؟
به سوالی که نمیدانستم اشاره کردم و او توضیح داد:
..
وقتی در کنار گوشم پچپچ کرد، حیرت زده به او خیره شدم.
. یه نامه دیگه بنویس
به آرامی زمزمه کردم اکیرا و شروع کردم به نوشتن پیغام گیر.
فقط میخواستم هر چه زودتر برود تا بتوانم نفس بکشم.
وقتی متن را نوشتم، مرا تنها گذاشت و رو در روی بچهها ایستاد.
گذاشتم نفسم بند بیاد
بعد از امتحان دوباره به کلاسها برگشتیم.
سعی کردم اصلا به او نگاه نکنم، ولی این کار غیر ممکن بود.
از این تخفیف چیزی نفهمیدم.: : : :
#اسـتـاد _شیطون _مـن
#پارت_5
همه بچه ها از جاشون بلند شدن. رادمنش هر کسی رو هرجا که میخواست میذاشت و ردیف های چهار نفری درست میکرد. من رو توی ردیف اخر گذاشت که خودم تنها بودم. حس خوبی نداشتم.
اخرین جا و با فاصله ترین جا رو به من داده بود! با پخش شدن ورقه ها، امتحان شروع شد.
بیشتر سوال هارو بلد بودم. روی یکی از مسئله ها گیر کردم، غرق فکر بودم که کسی پشتم قرار گرفت.نگاهم رو بهش دادم، رادمنش بود. به سمتم خم شد و دستش پشت کمرم قرار گرفت. گرمای دستش داشت اتیشم میزد. سرش رو کنار سرم قرار داد و فاصله ای باقی نگذاشت. شکه شده بودم که به حرف اومد.
_رو کدوم سوال گیر کردی؟ با خودکار به سوالی که بلد نبودم اشاره کردم که مشغول توضیح دادن شد.
متعجب بهش خیره شدم که کنار گوشم پچ زد _بنویس دیگه. باشه ی ارومی زمزمه کردم و مشغول نوشتن جواب شدم. فقط میخواستم هرچه زودتر کنار بره تا بتونم نفس بکشم.
جواب رو که نوشتم از کنارم رفت و رو به روی بچه ها قرار گرفت. نفس حبس شدم رو بیرون دادم. بعد از تموم شدن امتحان به کلاس برگشتیم که مشغول تدریس شد. سعی میکردم اصلا باهاش چشم تو چشم نشم اما غیرممکن بود.
تقریبا هیچی از درس نفهمیده بودم.مهلا ضربه ی ارومی به بازوم زد _بعد امتحان چرا لپات گل انداخته بود؟ با استرس جواب دادم
_نخیرم!اشتباد دیدی حتما. مهلا شونه ای بالا انداخت که رادمنش اسمم رو صدا کرد _احمدی!
: : : :
#اسـتـاد _شیطون _مـن
#پارت_6
با شتاب بلند شدم و جواب دادم _بله ماژیک توی دستش رو به سمتم گرفت_مسئله ی بعدی رو حل کن با شنیدن حرفش انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کرده باشن. با پاهای سست به سمتش رفتم و ماژیک رو از دستش گرفتم.
این درس رو قبلا مرور کرده بودم ولی انگار ذهنم خالی بود. همینطور به تخته خیره شده بودم که رادمنش از جاش بلند شد و به سمتم اومد. ماژیک رو از دستم گرفت و شروع به حل کردن مسئله کرد.
احساس بدی بهم دست داده بود. خودم رو لعنت کردم و خواستم برگردم سر جام که دستم رو گرفت. _وایسا نگاه کن، مسئله ی بعدی رو خودت حل میکنی. تو دلم فحشش دادم. مشغول توضیح دادن شد ولی من هیچی از حرف هاش نمیفهمیدم
ماژیک رو بهم داد و گفت
_بعدی رو حل کن با التماس بهش خیره شدم بلکه بذاره برگردم سرجام. هیچ عکس العملی نشون نداد. به سوال خیره شدم و سعی کردم از رو سوال قبلی که حلش کرده بود جواب رو به دست بیارم.شروع به حل کردن مسئله کردم، کارم که تموم شد نگاهی به جواب انداخت و سری تکون داد. هوف ارومی کشیدم و ماژیک رو روی میز دبیر گذاشتم. بعد از خوردن زنگ سریع از کلاس خارج شدم که مهلا به سمتم اومد _چت شده تینا؟
سری به معنی هیچی تکون دادم و به سمت ابخوری راه افتادم. تاحالا هیچ وقت تو زندگیم اینجوری ضایع نشده بودم. مطمعنا از قصد اینکارو کرد و میدونست حواسم به کلاس نبوده.
*** مشغول چیدن بادکنک ها بودم که مهلا با ذوق به سمتم اومد. _وااای چقدر خوشگل شده.
لبخندی زدم که گفت _راستی، رادمنش و خانوم صفوی هم میان.
با شنیدن اسم رادمنش بادکنک توی دستم رها شد و به سمت بالا رفت که صدای مهلا بلند شد.
:ring:
:
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
18 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان استاد شیطون من»
این رمان عالیه مرسی