درباره استاده پیر و هوس بازیه که با آتوهایی که از شاگرد دخترش داره میخواد سو استفاده کنه که …
دانلود رمان اسیر استاد
- بدون دیدگاه
- 5,378 بازدید
- باکس دانلود
دانلود رمان اسیر استاد
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان اسیر استاد
ادامه ...
معلم ادبیات قدیمی ام دستش را روی سرم گذاشت و
با اخم دستش را کنار زدم:
– ولم کن به خاطر خدا به نگهبان می گویم.
با
دستای درشت پیرش گردنم رو گرفت و با حرص گفت:
-چرا میخوای خودنمایی کنی کوچولو؟
فکر کردی من نمی دانم چه
اشتباهاتی با یادداشت های خود مرتکب می شوید
؟
بدش می آمد که هیچ یک از دانش آموزانی که نمرات پایینی می گرفتند
ابروی خود را
بالا نمی برند
.
من فقط می خواهم با تو باشم،
آیا از
زیبایی
خود
لذت
نمی بری
؟ به پاسیو رفتم و
کنارش نشستم.
گفت: اذیتت کرد
؟
نفس نفس زد و با عصبانیت گفت:
ببخشید
دو ماه داری اینو میکشی بیرون.
از او پرسیدم
:
_ در مورد چی حرف میزنی؟
من تو را با آن دختر دیدم،
تو می گویی
حق
با توست، اما من اشتباه گفتم!
از من برو، تاریخ انقضا تمام شده است!
با سکوت او به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردم.
داشتم توی پیاده رو راه میرفتم
با بوق ماشین برگشتم تو خیابون. وقتی او را دیدم لبخندی زدم و
به او نزدیک شدم. به من اشاره کرد که بیایم بالا.
#قسمت_2 به محض اینکه نشستم به سمتش برگشتم:
-شجاعت!
الان منو میبری نزدیک دانشگاه
!!!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، خندید و بوسیدم
: آتیش نمیدونی چقدر جذابی.
لبخندی زدم و از ماشین بیرون را نگاه کردم.
تورات همیشه شیطون بود و من یخ زده بودم.
نزدیک محله ای بودیم که او زندگی می کرد.
ماشینو پارک کرد و گفت:
– برو حالت خوبه.
لبخندی زدم و راه افتادیم.
به سمت آسانسور رفتیم و دکمه طبقه چهارم را فشار دادیم.
آسانسور ایستاد و پیاده شدیم.
به واحدش رفتیم و کارتش را در قفل گذاشتیم و
در
باز
شد
.
نیشخندی زدم:
– کل دانشگاه عادیه.
مثل من اخمی کرد و گفت:
_عصبی نباش سوفیا!
قرار نیست این همه را صرف معاشقه با دیگران کنم
!
#پارت_سوم به رون بزرگ و عضلانی دست زدم و با خنده گفتم
:
_باشه استاد من. یک چشمک شیطنت آمیز به او زدم.
از نفس کشیدن خسته شد و گفت:
– داری اذیتم می کنی!
صورتش را بوسیدم و گفتم:
سرش را تکان داد و بلند شد و مستقیم رفت
– اشتباه کردم، ندیدی.
اتاق شما.
رفتم سمت کیفم و گوشیمو در آوردم.
ماهان مالک سه بار زنگ زده بود.
استاد دوره تخصصی ما بود.
پیامی که فرستاده بودم را باز کردم.
_صوفیا حوصله ندارم شب کار دارم! سریع نوشتم:
_بهت آدرس میدم دنبالم.
پیامم دو تا تیک داشت جواب داد:
_ماشین تو تعمیرگاهه من تنها نمیتونم برم.
یه چیزی گفتم
باشه
سریع پیغام رو پاک کردم تا آراد نبینه.
او گفت که به من علاقه مند است، اما من می دانستم که
این چیزی نیست.
من فقط پول می خواستم
#قسمت چهارم
خودم رو توی یه حوله کوچیک پیچیدم اما آراد همونطوری رفت.
رسمش بود، چیزی نگفتم.
من با ماهان قرار ملاقات داشتم و باید زودتر می رفتم.
شروع کردم به پوشیدن لباسام که آراد وارد شد:
_میخوای بریم سوفی رو ببینی؟
آره مامان منتظره
هوم با گلویش گفت:
– فردا سر کلاس می بینمت.
در آینه نگاه کرد.
مشغول آرایش بودم
رژگونه قرمز و خط چشم ضخیم زدم. روی مژه هام ریمل زدم
.
عطرم را بیرون آوردم و تا جایی که توانستم زدم.
آماده رفتن شدم و دم در آراد را بوسیدم.
اخمی کرد و گفت:
– خیلی خوش تیپ هستی!
خندیدم و گفتم:
_ گیرنده دیگه! ترک کردن. از خونه زدم بیرون
گوشیمو از کیفم در آوردم.
میخواستم به ماهان بگم که نمیتونم بیام که از
صدای پیامک و باز کردنش متوجه آدرس شدم و
اون برام فرستاد.
اولین بار بود که می خواستم او را ببینم. به آدرس نگاه کردم از اینجا خیلی دور بود که مجبور شدم
عکس بگیرم.
حدود بیست دقیقه بعد رسیدم.
شنیده بودم که او طلاق گرفته است، اما این برای من مهم نبود. وقتی فشار زندگی روی شماست و
پشتیبان
ندارید
…
خواسته هایتان خیلی زیاد است، مسیرتان مستقیم است، کاری از دستتان برنمی آید،
به جاده ای خاکی می رسید. اما همچنان
برای من ارزشمندترین چیز را داشت
.
خانه بزرگی بود. در منطقه ای بالاتر از شهر،
اما ساکت!
صدای زنگ در را شنیدم که در باز شد.
باد پاسیو و خانه اش مرا با دهان باز رها کرد.
لامسب مثل بهشت بود.
کمی کوچکتر از خانه است که
#قسمت_پنجم
نزدیک شدم هیکل درشتش نمایان شد. از خانه ای که
محمدرضا گلزار در فیلم آینه باغ داشت
ولی لعنتی موهاشو کوتاه نمیکنه
_خوش اومدی خانوم لبخند زدم.
دستمو دور گردنش انداختم و آروم بوسیدمش. گفتم: خیلی از دستت ناراحتم. ماهان کمر باریکم را با دست گرفت و گفت:
– عروسک برای چی؟
_چرا امروز جلوی همه اجرا کردی؟ شاگردان شما
خندیدند.
خندید و گفت:
کوتوله من اخم کردم چون همه متوجه زوم من شدند
باید
اینطوری میکردم
چرا نمیفهمی چی شده و
آروم دستشو گذاشت روی صورتم و گفت:
میدونی تازه مریض شدم.” طلاق!
یه قدم عقب رفتم:
– انقدر مهمه؟
نمیتونم نگرانت باشم.دستمو
کشید
و به سمت در برد.با اشتیاق گفتم:
-البته.تو
چی هستی . آیا
#قسمت_ششم،
ماه وحشتناک را
کنار زدم و به
زن بی نهایت زیبایی که روبروی من بود،
به سمت او آمد و او را به دنبال
نخود
سیاه کرد
. پس
شما برای انجام کارهای کثیف خود به اینجا آمده اید؟ به من نزدیک شد و
به من نگاه کرد.
با تحقیر گفت:
ضعفت چیه که با مردهای متاهل رفت و آمد می کنی؟
شوکه شدم… مگه نگفت طلاق گرفته؟ لبخندی زد و گفت:
ازدواج کردی؟
خواستم
از خودم دفاع کنم که ماهان بوشر گفت:
– گم شو!
با تعجب نگاهش کردم. مگه اون همونی نبود که
یه ساعت پیش بهم التماس میکرد؟
لباسم را که دید آن را گرفت و در دستم گذاشت:
ببخشید!
– تو هم آدم کثیفی!
دستش را بلند کرد تا به صورتم بزند اما من آن را گرفتم و
پیچش دادم.
من هنرهای رزمی و دفاع شخصی را یاد گرفتم اما الان
مفید است.
سریع از خونه زدم بیرون. من تو را دارم استاد ماهان، اگر
راز زنده ماندن را به تو نگفتم،
سوفی نیستم!
تاکسی بگیر. یک ساعت و نیم بعد رسیدم و کرایه را پرداخت کردم.
منفجر کردن خونه داغ قدیمیمون دوباره حالم بد شد
.
مردم محلی هیز هستند.
اما از آنجایی که چند نفر از آنها
چندین بار توسط من کتک خورده بودند، جرات عصبانیت را نداشتند.
در زنگ زده را با کلیدم باز کردم.
مادرم طبق معمول روی تخت چوبی حیاط می بافد
.
با دیدن من سلام کردم و اخم کرد. و گفت:
– چرا اینقدر دیر اومدی بی گناه؟
این نامی که از او متنفر بود دوباره آمد. عصبی گفتم:
-چند بار باید بگم؟
صوفیه!
صوفیه!
قصاب گفت:
– درست صحبت کن.
زشت است اگر بگویم تو بیگناهی، زیرا خدای پدر
این نام را برای تو
انتخاب کرد که
تو کودکی مظلوم و بی گناه بودی
!
پارت-7 کیفمو کوبیدم به زمین:
_اون آدم پیشم نیارخواهشه.
دستش را گاز گرفت: دختر نداری؟ زشته!
بحث با ما بی نتیجه بود.
بدون جواب وارد اتاقم شدم و
لباس راحتی که آراد خریده بود پوشیدم.
آخ ماهان بذار یه جیگر ازت در بیارم! می خواست
هر بار که یاد ذلت می افتاد از حرص
منفجر شود .
هوای خانه گرم بود و کولر کوچکی که داشتیم
جوابگوی این گرما نبود.
جلوی آینه آرایشمو پاک کردم.
موهای برهنه اش را بوسیدم.
تنها چیزی که از پدرم به من رسید
چهره مدلش بود و بس! چشمان آبی او
به من خیره شده بود.
از حمام خارج شدم.
به آشپزخانه کوچکی که داشتیم رفتم. طبق معمول مجبور شدم
غذا بخورم.
یک قاشق برداشتم و با قابلمه جلوی مامان نشستم.
مشغول خوردن بودم
– صاحب خانه امروز آمد.
پولش را با دو ماه تاخیر می خواست! به
مامانم
که اینو گفت نگاه کردم
مشکوک به من نگاه کرد.
سرمو تکون دادم:
چی شده؟
چپ نگاه می کنی؟ این همه پول را از کجا
می آوری؟ نمی
دونم داری چیکار می کنی که
اینقدر پول در میاری
! چون
اضافه کار میکنم حقوقم بیشتر میشه!
عذاب وجدان داشت. چون باید بهش دروغ میگفتم
ولی چاره ای نبود.
با لحن آرامی گفت:
نمی دونم بی گناه
، فقط شرمنده ام نکن.
نمیخوام خرج کنم کمک نمیخوام
هیچی نمیخوام فقط با ابروهات زندگی کن!
#قسمت_هشتم
با حرص قاشق رو انداختم تو قابلمه که ته دیگ خورد و
صدای بدی در اومد:
_مامان اینقدر حرص نخور!
چه ابرویی؟ این برای چیست؟ من به عنوان یک پدر کار می کنم، سخت کار می کنم. من پول در میآورم، بدهکار نمیشوم.
این و آن را جمع می کنی؟ چند غاز به تو می دهند، بعد
نصف من باقی می ماند؟ – دخترم برای تو می گویم!
چطور این همه سال تنهایی بزرگت کردم؟
اکنون راه است! تو به من فکر نکن، گناه است که به آن خواهر کوچکت فکر کنی
!
حق با او بود، بسیار درست.
اما نمی توانستم راهی را که رفته بودم ترک کنم.
.
این واقعیت که من می توانستم دخترم را نجات دهم مهم بود
.
سرمو تکون دادم و گفتم:
– چشمای مامانم داره بهم نگاه میکنه.
تونگری من نباش
و تمام فکرت را سر
شیرین بگذار
.
دیگر اشتهای غذا خوردن نداشت. قابلمه رو بردم
تو آشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرف های کثیف
.
ذهنم مشغول بود
باید با یک پولدار ازدواج کنم تا
از این لجن بیرون بیایم. من با خودم این نقشه را کشیدم. وقتی به خودم آمدم
ظرفی برای شستن وجود نداشت.
دستم را پشت لباسم پاک کردم.
از آشپزخانه خارج شدم.
مامان هنوز مشغول خیاطی بود. او هر شب تا دیروقت بیدار می ماند و
برای مشتریان لباس تهیه می کرد
.
وارد اتاق مشترک مامان و شیرین شدم!
آرام و بدون نگرانی خوابیده بود. لبخند زدم
!
خیلی بی گناه
به او خیره شدم.
ثانیه ها، دقیقه ها، هرگز نمی خواستم شیرین باشم
مجبور به انجام کارهایی که انجام می دهم.
خودم را فدای آرزوهای خواهر کوچکم می کنم تا
مثل من پشیمان بزرگ نشود.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
مامان هنوز درگیر بود.
گفتم: کمک نمی خواهی؟
نگاهی به من کرد و لبخند کوچکی زد:
– نه صبح دانشگاه داری!
بی صدا شب بخیر گفتم و وارد اتاقم شدم. تشک را از کمد بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم و
سرم را روی بالش گذاشتم.
به سقف نگاه می کردم و حالم بد می شد.
اما نمی خواستم به چیزی فکر کنم!
ساعت هشت صبح گوشیم را گذاشتم و خوابیدم
.
پارت_9
_شیرین صد بار گفتم دست به چیزام نزن
بند موی من کجاست؟
اومد تو اتاق و گفت: ببخشید دیروز میخواستم برم بیرون مجبور شدم
استفاده
کنم.
سربند را به سمت من کشید.
گمش کردم و اجازه دادم نفسم فرار کند.
موهایم را بستم و سرم را بستم.
به آرایشم نگاه کردم، ساده و چشمگیر بود.
ریمل و رژ لب و خط چشم نسبتاً ضخیم
چشمانم را وحشی کرده بود.
رو به شیرین کردم:
_مدرسه نداری؟
آبجی
امروز رفتم جلسه اولیا و مامانم رفت مدرسه من.
_باشه پس صبر کن تممانی بیاد._چشم آبجی.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. به هر حال مجبور شدم امروز اجاره خونه رو بدم
!
به بردیا میگفتم.
از خانه خارج شدم و به کوچه رفتم و منتظر تاکسی شدم.
با خنده گفت
:
بعد از سوار شدن و گفتن آدرس
گوشیم را از جیبم در آوردم و شماره بردیا را گرفتم. منتظر بودم جواب
بدی
چند بار بوق زد:
_ سوفیای عزیزم؟ لبخند زدم:
_چقدر خوشگلی؟ با تشکر
از شما، من عالی هستم!
اوه، من خیلی خوبم!
کجایی عزیزم؟
_میخوای کجا باشه؟ مثل همیشه در دانشگاه! شما کجا
هستید؟ خبری از شما نیست! من
هم می روم!
اما آنها چیزی را بردند.
_عزیزم؟
کمی پول احتیاج دارم!
قبل از ظهر کارتت رو برات میفرستم
با تعجب گفتم: – نمیخوای بپرسی چرا میخوام؟ با صدای بلند خندید
و گفت:
-منم مثل شما گیج نیستم خانوما
خندیدم:
_میمیری بردیا. در هر صورت باید مسموم شد!
خندید و گفت:
_داداش اذیتم نکن من کلاس دارم. زود با من بیا
_باشه_. پس فعلا
_فعلا
گوشی رو قطع کردم! خدا میدونه اگه بردیا نبود چیکار میکرد
.
بارها به من کمک کرده است.
چند بار از من خواستگاری کرد اما من نخواستم.
با وجود اینکه همه چیز تمام شده بود و همه چیز برای من آماده شده بود
، نمی توانستم به احساسی که داشتم پاسخ دهم.
نرخ را حساب کردم و رفتم.
سیمین با دیدن من به من نزدیک شد و گفت
دختر کجایی چرا اینقدر دیر آمدی؟
_اون تراشیده بود و منو لیس زده بود.
با تعجب گفت:
– موهاتو بکش؟
سرم را بالا آوردم و سرم را پایین انداختم –
دستم را به تمسخر کشید و همینطور که راه می رفتیم گفت: _سوفی وارینگ، معلم جدید آمده برای فیزیک ما؟
با تعجب گفتم:
– واقعا؟
قبلی چی شد؟
_ انگار تحویلش نزدیک بود.
نفس راحتی کشیدم و همینطور که به سمت راهرو میرفتم
گفتم:
-مطمئنم یکی همچین احمقیه!
سیمین خندید و گفت:
– بر خلاف اون تخم های سگ!
به کلاس می رسیم:
_های فقط فرندا.
دانش آموزان به من خندیدند. دستشان را فشردم و بعد
در کلاس نشستم.
منظورت کجاست ؟ در دقیقه اول.
مثل این بچه های باهوش از درس خون.
داشتم به حرف های سیمین گوش می دادم که یکی از بچه ها گفت:
_سوفی شنیدی معلم فیزیک ما عوض شده؟
حالا با او هستیم.
-پشمک؟
یا به قول سیمین تخم این سگ؟
قیافه غمگینی کرد و گفت: _وای سوفی مگه نمیدونی هنوز همه نیومدن.
از زمانی که بچه ها او را دیدند، همه به او توجهی نکردند.
با تعجب گفتم
:
همون موقع
یکی از پسرها خندید و گفت: می تونی منو خوب کنی،
شلوارم رو می کشم پایین
.
با جدیت به سمتش برگشتم و گفتم:
میخوای منو بکشی؟
با خنده گفت:
خفه شو، قسم به شرافتم!
خندیدم و گفتم:
_میکشمت!
سرم را برگرداندم و منتظر آمدن استادم شدم.
#قسمت_13_دقیقا نمیدونم!
او را نمی
شناسم
،
اما
یادتان هست استاد ادبیات قبلی که
از اینجا منتقل شده بود
،
تهرانی
واقعی چه
گفت؟
سیمین با کنجکاوی گفت: نه، بیشتر جلساتش را از دست می دادم،
او چه گفت
؟ آرام و با احساسی که سعی می کردم پنهان کنم گفتم
: آقازاده ها هستند،
آنهایی
که خانواده شان تهرانی هستند،
نسلی است که تهرانی هستند. نه مثلا مثل
اونایی که ادعای تهرانی اصیل دارن میفهمی؟
با دهن باز گفت:
– نه مطمئنی که این استاد از اون بزرگواران هست؟
لعنتی، اگر اینطور است، یعنی او مهمترین در بین
معلمان است، درست است؟
چشمکی زدم و سری تکون دادم.
با تاسف آهی کشید: – چطور معلمی
در این داستان ها
از من خواستگاری می کند ؟
دستم را دور شانه اش حلقه کردم: غصه نخور دوست من،
معلم می شوم، بیا با هم قرار بگذاریم و ازدواج کنیم
. قیافه
اش
گیج شده بود و گفت :
هی اذیتم نکن .
علاوه بر این، من چیزی می خواهم که تو نداری.
با این حرف بلند خندیدم
عروسک من عیبی نداره
با لبخند به من نگاه کرد و نفسش را بیرون داد:
بس است خاک!
خندیدم و دستی به شونه اش زدم: فکر کنم وقت استراحت تموم شد بهتره بریم داخل.
تابی با چشمای درشتش برق زد: _ نیم ساعت تاخیر داره.
از روی صندلی بلند شد و با هم وارد شدیم. در حالی که
در راهرو قدم می زدیم،
وقتی دیدم معلم جلوی من می آید، لبخند زدم
.
سیمین با مشت به من زد:
وای خدای من به سبک بدش نگاه کن. چقدر
می خواستی مسخره اش کنی!
?
که بهش خندیدم
سیمین با خنده سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
آفرین به عمه جونش، همسر گرانقدرت!
ما وارد شدیم و همزمان معلم پشت سر ما وارد شد
.
می نشینیم. معلم با گفتن این جمله شروع کرد: “خسته نباشید
. در واقع خود شما متوجه می شوید که فیزیک یکی از
مهمترین دروس شماست.
و ما باید زمان زیادی را برای آن صرف کنیم و از آنجایی که
من خیلی درگیر کار هستم، نمی توانم بیشتر بمانم.” به یکباره
و دانشگاه نیز در حال انجام است.
#قسمت_دهم
با تعریفی که از استاد جدید شنیدم
مشتاق دیدارش شدم.
حالت تهوع آمونام از بین رفته بود.
این معلم هم قصد آمدن نداشت.
به سیمین گفتم:
میرم توالت!
خندید و سری تکون داد.
سریع از کلاس بیرون رفتم. دویدم و
سعی کردم از گوشه راهرو رد شوم که ضربه محکمی به یکی زدم
و این تکان برای شکم شکسته ام فاجعه بود
و هر چه آب زرد در آن بود،
آن را روی پیراهن مرد مقابلم استفراغ کردم. .
هیچکس در راهرو نبود و همه در کلاس های خود بودند.
از شرم دهنم رو بستم و
به کسی که کل شکمم رو خالی کرده بود نگاه کردم.
با چشمانی گشاد و چشمان عسلی رنگ به تو نگاه می کرد.
تو شوک بودی
نمی دانم چه کار کنم.
با تمام ظلم و ستم در چشمانم به او نگاه می کردم. از روی
شانه به بردیا نگاه کرد .
پلک زد:
آقای تهرانی چی شده؟ با لحن وحشتناکی گفت: چطور
جرات کردی این بلا رو سر پیراهن من بیاری
؟
دست و مشت و چشمانش بسته بود.
بردیا زیر گوشش حرف زد.
این وظیفه شماست که کنترل کنید:
_ من شما را نمی بینم!
چیزی گفتم و بی خیال از کنارش رد شدم.
رفتم حموم و صورتمو شستم.
روز ما و خدا را ببین.
امروز شرط گذاشتیم که به مغز معلم جدید ضربه بزنیم.
ببین چی شد
خدا میدونه کلاسم رفت و نبودم رفت.
رژ لبم را از کیفم در آوردم و رژ لبم را زدم!
با لب های غنچه ام بوسه ای برای خودم فرستادم.
#
قسمت_11
ریژو انداختم تو کیفم و قرص مفنامیک اسید که
برای درد دلم بود و خوردم.
از حمام خارج شدم.
داخل راهرو عده ای دم در ایستاده اند.
به صیغه سیمین نزدیک شدم:
_چی شده؟
معلم نیامده؟
رفتم و روی صندلی نشستم.
گوشیمو بیرون آوردم
_بابا معلوم نیست چه جور آدمیه!
– نه خانم. یک معلم به هر کدام نگاه می کند
پیام ماهان بود: سلام سوفیا خوبی؟
پیام من را خواندی؟ چون جواب نمیدی؟
امروز بیا به آدرسی که عصر برات میفرستم کارت دارم.
من خندیدم.
هی، کثیف است.
او می داند چگونه همه چیز را کنار هم بگذارد، اما
این بار کاملاً متفاوت است.
بدون اینکه جواب بدم گوشی رو انداختم تو
کیفم و از روی صندلی پریدم.
سیمین سریع گفت:
_سوفی کجایی؟ من
دارم میرم کلاس!
من از راهرو شلوغ خسته شده ام.
رفتم داخل و نشستم. سرم را روی بازوی صندلی گذاشتم و
نفهمیدم کی
خوابم برد.
با ضربه ای تیز به پهلویم
پریدم .
سیم حرص را دمیدم گفتم:دختر کرم داری؟
لبش را گاز گرفت و پوزخندی زد.
_دیگه اینکارو نکن وگرنه دهنتو پاک میکنم دختر._خانم عزیز
به نظر من به جای
پاک کردن دهن دوستت لطفا به محیط کلاس احترام بگذاریم
قدردانش هستیم!
به سمت صدا برگشتم، مشت مردی که گرفتم
دهانم باز شد و خندیدم.
عصبی به نظر می رسید. بهت گفتم: “توهمی نیستی که من
تمام زندگیمو توش
گذاشتم
؟”
کنترلش رو از دست داد:
_نمکی میکنی ولی بیشتر حالت تهوع داری! دفعه بعد
کلاس من رو امتحان میکنی وگرنه
بیرونت میکنم!
خواستم چیزی بگم که سیمین همونطور که گرفت
اخم کردم و ساکت موندم.
سیمین زیرلیب گفت:
صوفیا به عشق خدا خفه شو!معلم فیزیک جدید
ابروی ما را بالا انداخت!
دوباره داشتم نگاهش می کردم !
ای اباالفضل ابروهام رفت. این ترم حتی فکر نمی کنم بتونم به تنهایی از پسش بربیام
. او معلم جدید است.
سرفه ای کرد و
بدون توجه به وضعیت روی صندلی نشست.
#پارت_14
تهرانی داشت حرف میزد و
چشمای دخترا رو روی ماهیچه های برجسته سینه اش میدیدم. حرکات ناخن ها و حتی آه هایی که
از آن لب های بزرگ و قرمز
می آمد .
وقتی بچه بودم لبهایم مثل لبهای او قرمز و حسی نبود
.
او حسادت می کرد که همه چیز در ظاهر او بسیار عالی بود.
از قدیم الایام گفته اند که انسان بدون عیب نیست. هاسم
می گفت تهرانی
حتما تهرانی
بعد از این همه مشکل بزرگ و مهم با صدایش به خودم آمدم.
بعید بود که او نخواست تلافی کند. خدا رحمت کند.
انگار بیش از حد زوم می کردم.
– یه مشکلی هست:
ترسیدم:
– نه استاد.
با ابروهای بالا رفته گفت:
– نیم ساعت بدون پلک زدن به من نگاه کردی!
با این حرفم با شیطنت جواب داد و گفتم: – استاد اینقدر به من نزدیک بودی که حتی به
پلک زدن های من هم نگاه می کردی؟
با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و
با حرص دندوناش رو روی هم گذاشت.
او شاگردان دارد. خودت را تملق نکن
! با اینا دو سه تا از دخترا مست می
خندن سر کلاس
.
جوابی به او ندادم و او ادامه داد:
– خب بچه ها
این همه توضیحات و در مورد مباحث و روش تدریسم را گفتم تا به پیشنهادی
که براتون دارم برسم.
نگاه کرد و به همه نگاه کرد و با مکثی دنبالم آمد:
– تا حالا همه از نحوه تدریس راضی بودند؟
بچه ها به هم نگاه کردند و پچ پچ آنها بیشتر شد.
با بی توجهی به استادم نگاه کردم.
در واقع برایم مهم نبود اگر می خواست
با این ترفند من را از بین ببرد، تا زمانی که او راضی می شد سکوت می کردم.
بچه ها موافقت کردند. بدبخت ها چاره ای ندارند.
مطمئنم
به خودشون میگن سر امتحان تقلب میکنیم
. پروفسور سرش را تکان داد:
اول به من بگویید کدام یک از شما اولین نفر در فیزیک است
.
یعنی فیزیکت خوبه؟
احساس می کردم خیلی ها به من نگاه می کنند.
نگاهی به کلاس انداختم و دیدم بله، بیشتر دختر و پسرهای
کلاس مرا مسخره می کنند.
قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد، یکی از آنها با صدای بلند خندید
:
“استاد، چه کسی به جز سوفیا فیزیک می داند؟” به اون احمقی که با
حرص
اینو گفت نگاه کردم
. تهرانی
بدون توجه به ذائقه پارسی ها نگاه معمولی و بی تفاوتی
به من انداخت :
– فکر نکنم از خانم زارع همچین چیزی بیاد!
اینطور نیست خانم؟
فرصت دفاع به من نداد و با قاطعیت گفت: – دست از شوخی و بی ادبی بردارید، کدام یک از شما
در امتحانات
نمره فیزیک را می گیرید ؟
یکی از بچه های دیگر گفت:
– راست می گویند آقای صادقی، فقط او فیزیک بلد است
!
و
خب سوفی #قسمت_12
با چشمای ریز شده نگاهم کرد.
دفتر حضور و غیاب:
لیست را به من داد و نام آنها را به شما می گویم. لطفا
به من اطلاع دهید تا بتوانم شما را ملاقات کنم.
_مهدیا آقاخانی
_معلم حاضر
_علی احمدی
– حاضر
–
سیمین میرزایی
_معلم حاضر
_سوگند علیپور
_حضور
فقط
دستم را بالا بردم
.
_من گوش نکردم. دندونام و صورتمو ساییدم:
_حازره
سرشو تکون داد و بقیه رو رد کرد.
دفترش را بست:
خب دانش آموزان عزیز اول از همه می خواهم
خودم را معرفی کنم.
بعد کلاس قانون میکنه و من میگم و بعدش میرم سر موضوع درسمون که خیلی دیر شده. من
ساواش تهرانی هستم! فوق دکتری
روانشناسی و روان درمانی! در واقع،
او یک روانشناس است، اما به دلیل علاقه من به فیزیک
و ریاضیات.
من فوق لیسانس ریاضی هم دارم.
نشد، من را معلم این درس کن! قوانین کلاس من
خشک نیست.
و چون استادی مرتبط با رشته خود پیدا می کنید
، یعنی نمی خواهم کلاسی باشد که دانشجویان در آن احساس خستگی
و بیماری کنند، اما در زمان تدریس بسیار حساس هستم!
هرگونه شوخی یا شوخی در حین تدریس
باعث کسر دو نمره از نمره نهایی می شود و بدون بازگشت از کلاس اخراج و
دو جلسه محروم
می شوم .
نگاه کوتاهی به من کرد:
شوخی نمی کنم!
بلند شد:
خب سر ساعت بریم کلاس. با چه کتابی
آشنا شدید؟
یکی از دختران نارسیسیرین سریع کتاب را بیرون آورد
و گفت:
– این معلم است.
کتاب خودش و کتاب درورد:
این کتابی که تقدیمتون میکنم
کتاب خیلی خوبیه!
اسم کتاب را گفت و ما حفظ کردیم.
مشغول تدریس بود.
دو ساعت فکر می کرد و مشکل را حل می کرد.
نفهمیدم چطوری گفت کلاسم
خشک نیست!
چه خوب که مغز ما را خورد. از نوشتن و حرف زدن دست کشید
و گفت:
– خب من میرم یه استراحت خیلی کوتاه! من
با شما کاری دارم.
جزوه رو گذاشتم تو کیفم و بلند شدم.
با سیمین رفتیم بیرون .
_وای سیمین آبروم رفت.
خندید و در حالی که روی صندلی نشسته بود گفت:
_چه غلطی کردی؟ دستشو گرفتم و گفتم:
_یه جوری تونستم از همشون رد بشم، این یکی
و حتی اگه بخوام بزنمش نمیتونم.
با کنجکاوی گفت:
“دختر زیبا، من می خواهم بدانم چه اشتباهی کردی.”
_سه ساعت پیش استاد آب زرد زدم!
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر