این داستان در لندن اتفاق میوفته و درباره دختری به نام افسون است که برادر بدجنسش خیلی اونو اذیت میکنه تا اینکه یک روز افسون با پسری به نام دنیل اشنا میشه و عاشقش میشه و بعد از مدتی تصمیم میگیره با دنیل زنگدی کنه که …
دانلود رمان افسونگر
- 2 دیدگاه
- 4,233 بازدید
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 555
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 555
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان افسونگر
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان افسونگر
ادامه ...
همچنین هر صبح تا شب و هر شب تا صبح در گلویم جا می شود! میدونه جدی تر از اینکه بذارم حرفش بشکنه ولی بازم نمیتونه ازش بگذره…
صداش بلند شد:
-امیلی…مرده ای؟
سریع خم شدم و در کابینت رو باز کردم… خدایا از این خونه بدم میاد… همینه
پر از سوسک و خاک… هر کاری میکنم انگار نیست! خدایا من از سوسک متنفرم
چرا من نمی روم؟ صدای فردریک این بار بلندتر از قبل بود:
– امیلی!!! بیا من میمیرم تو اون آشپزخونه…
میدونستم راست میگه…در این صورت نمیخواست دروغ بگه…سریع بطری آبجو رو برداشتم و درو باز
کردم به سختی گذاشتمش تو سینی… یه لیوان بزرگ هم که فکر کردم یک لیتری بود
گذاشتمش کنارش و از آشپزخانه چهار متری که تقریباً شبیه سرداب بود زدم بیرون… سالن خانه
دوازده متر بیشتر نبود… احساس می کردم در آن مکان ویران دارم خفه می شوم.
فردریک روی کاناپه دراز کشیده بود، رنگ پریده و با چشمان خون آلودش به من خیره شده بود…
زیر لب زمزمه کردم:
«دایم الخمر، بدبخت…
زد:
دانلود رمان افسونگر صفحه 2- هرزه عشقال… پایین چه خبر است؟ فارسی صحبت کردی؟
از جاش پریدم… اما بدون اینکه حرفی بزنم لیوان و لیوان رو جلویش گذاشتم و سعی کردم برگردم
که گلوله به سرم خورد. دستم را روی سرم گذاشتم و ناله کردم:
– من…
سرم را به سمت دهان مرد بدبو کشید و در گوشم غرغر کرد:
– صد بار بگو هیچ جا به زبان آن مادر حرف نزن؟ ! هان؟!
هان رو” انقدر بلند گفت که حس کردم پرده گوشم پاره شده… دستم رو روی موهام گذاشته بودم
و از درد می پیچیدم اما نه التماس می کردم که ول کنه و نه گریه می کردم… این بیشتر
عصبیش کرد، دستش را بیشتر فشار داد و گفت:
– اگه دوباره اینطوری سیم های تلفن رو ول کنی قطع میکنن میفهمی؟
فقط سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم… خدایا ازش متنفر شدم ازش متنفر شدم…بعد از اون شب
بیشتر از همیشه… موهام رو ول کرد… دستشو گرفت سمت لیوانش و گفت:
همینجا بمیر. کارت دارم…
با ترس نشستم بازم تنها شدیم… ازش ترسیدم مثل چی! بعید نبود دوباره مست شود و
سرش را بزند… نه خدایا تو از تحمل من خبر داری! میدونی که دیگه طاقت ندارم! … که
او آشغال است چرا نمی فهمد که من محرمانه هستم؟!!! لیوانش را با آن ماده زرد پر کرد…
پر از کف بود… لیوانش را گرفت و به سمتم چرخاند و با لبخند گفت:
به سلامتی…
می خواستم تقدیر کنم… کاش می توانستم به آشپزخانه بروم. .. نمیخواستم کنارش بشینم…
دستش روی رانم لیز خورد…احساس کردم جریان الکتریکی از بدنم رد میشه. .. کمی به پایم فشار آورد
و تمام آبش را در یک نفس نوشید… وقتی حرفش تمام شد لیوانش را روی میز کوبید و پشت
لبش را با پشت دستش پاک کرد… با چشمای خماری آبی رنگش به چشمام زل زد و
با لحن نفرت انگیزش گفت:
دانلود رمان دلربا صفحه 3-امیلی امشب خیلی باهات کار دارم…
تنم لرزید… دوباره دندونام روی هم فشار داد و قهقهه زد. با لذت دیدن ترس در چشمانم
… آمدم از جام بلند شوم تا فشار دستش را روی پایم حس کنم. انجام داد… من از درد ناله نکردم…
– اوه…
خدمتکارت… نفسم را بیرون دادم و بلند شدم. … مامان همیشه می گفت من باید به آن مرد احترام بگذارم
– جان؟ مشکلت چیه؟ اینجوری درد داشت
میخواستم اون بغض لعنتی رو بشکنم…اما…صدای در خونه بلند شد و
لئونارد اومد داخل… وقتی دیدمش انگار دنیا رو به من داد چون خوب میدونستم فردریک
منو جلوی خودش میکشه و کاری ندارم… ازش نترسم! اما او می دانست که اگر لئونارد
بفهمد ممکن است مرا برای لذت به دیگران بفروشد و فردریک ترجیح داد
فعلاً از من تنها لذت ببرد! همینطور شد، دستش را از روی پایم برداشت… لئونارد بدن بدبوش را روی مبل
کنار در پرت کرد و سرم داد زد:
“برام قهوه بیار…
که رمان بدبختان ویکتور هوگو برای من تبدیل به رمانی طنز شده است… بدبختی های کوزت
! مامان حال و هوای خوبی داشتی و ندیدی این دو تا جوون چی به روز من آوردند! چیزی با من
در مقابل بدبختی هایم هیچی نیست… رفتم تو آشپزخونه… صدای عصبی فردریک بلند شد:
– چرا برگشتی
– امشب با زنی که دندونش در اومده دعوا کردم…
من در قلبم به فردریک خندیدم. بیچاره نقشه هاش خراب شد… سرم رو به سمت آسمون چرخوندم
و خدا رو شکر گریه کردم… سریع قهوه رو آماده کردم که به اون لئونارد بی رحم ندهم…اگه
کمربندش رو ببنده. چیزی برایم باقی نمی ماند.. چقدر دوست دارم با شجاعت یک بار گوشی را بردارم
و شماره Nine Nine Nine را بگیرم (در حدی که از دوستانم در لندن پرسیدم،
شماره اورژانس پلیس Nine Nine Nine و Nine One One شماره آمریکایی است، در هر صورت اگر اشتباه کردم
رمان دلربا را دانلود کنید صفحه 4 میخواهم ببخشید) … دوست دارم از شر آنها خلاص شوم … اما وقتی جسارت کردم به
اندازه کافی خرج کردم! وقتی از همسایه ام کمک خواستم و او با پلیس تماس گرفت، پس من
حالا، آنها می خواستند به چه چیزی برسند آه، چقدر به جای این آرزوی شجاعت داشتم
… زیرا فردریک دستگیر شد و لئونارد به من گفت که اگر اعتراف نکنم که من دروغ گفتم و اینکه
فردریک به من صدمه ای نزد، او زندگی ام را تاریک می کند… می دانستم که راست می گوید، پس مجبور شدم
اعتراف کنم که دروغ گفتم… در حالی که اعتراف من دروغ بود! قهوه را داخل سینی گذاشتم و
آن را بیرون آورد… فردریک با دیدن من انگار سرحال شد:
– خدایا، بمیر، از دست تو آزاد می شوم.
به دنبال صداش صدای خشن لئونارد هم بلند شد:
– معلوم نیست کی می خواد بره دست مادرش جایی.
چرا می لرزیدم؟ چرا عادت نکردم؟ هجده سال فحش و کتک خوردم، اما هر بار که
مادرم مرا فحش می داد، بدنم می لرزید. چرا از مادر بیچاره من مراقبت نکردند
؟ آیا این برای آنها کافی نبود که آن را بازی کنند؟ آیا کشتن او کافی نبود؟ حالا یه سینی با گور به گور بزنم
به سر هر دوشون… کاش بی کار و یتیم خانه بودم.
از داشتن برادری مثل فردریک و پدری مثل لئوناردو خجالت می کشیدم ! کاش دعایشان مستجاب می شد و من می مردم.
دلم برای مادرم تنگ شده. احساس می کنم افسانه زندگی ام هستم. برای دلت میمیرم مامان!
چقدر از لئوناردو شکست خوردی؟ چقدر فردریک به شما بی احترامی کرد. به خاطر چه چیزهای مسخره ای! چون
مامان میدونی از وقتی رفتی هیچکس به من سینه نداده و این همه کتک.
ذهن مریضشون! فقط به این دلیل که لئوناردو احمق آن را به خاطر نمی آورد
در حالی که مست بودی با تو رابطه داشتم و باردارت کردی! چون فکر می کرد من از خون او نیستم. او هرگز راضی
به انجام آزمایش DNA نشد! فقط گفت مطمئنم دخترش نیستم. می گفت فقط یک پسر دارد…
می گفت من شبیه تو هستم… می گفت من یک حرومزاده هستم… بعد می زد. هر وقت میگم
به موقع بیا تو سینه ات رو سپر میکردی و به جایش کتک میزدی… آه
کاملاً مال من بود! خدایا چرا از من و مامانم انتقام نمیگیری؟ خسته ام کن
خسته! با صدای فردریک یک متر پریدم:
دانلود رمان دلربا صفحه 5- اوی هرزه موهاشو کوتاه کرد! چرا وسط اتاق خشک میشی؟ آیا نمی بینید که قهوه یخ زده است! زمین بگذارید
آن سینی!
سینی رو گذاشتم جلوی لئونارد و خواستم برگردونمش که دوباره موهام اسیر دست فردریک شد:
– مگه نگفتم این سیم تلفن رو جمع کن! مثل مامانت به جای موی سرت سیم شوینده!
ناراحتم می کنی…
منظورش موهای مجعد و مشکی من بود. همیشه دوست داشتم موهایم را در اطرافم گشاد کنم،
اما افسوس که هر بار این کار را می کردم، مثل سگ پشیمان می شدم. مثل الان!
مادر بیچاره من همیشه موهایش را کوتاه می کرد چون دیگر طاقت کتک خوردن را نداشت. آیا مادرت اصلاً
متوجه شده است که من با نفرت به فردریک خیره شده بودم که در فکر فرو رفته بودم. چرا گفت
? مادرم مادرش نبود؟ چرا اینقدر حیوان بود؟!! با دیدن نگاه من، فردریک
. اولین ضربه ای که زد اشک در چشمانم جمع شد اما سریع لبم را گاز گرفتم
باور نکرد، از جا پرید و کمربندش را کشید:
– چرا امشب مردی؟ به چه زل زده ای ای گل کثیف! مثل گاو عاشق شدی
؟ لعنتی کردی من فقط ازت میخوام یه اتو بفرستی برای مامانت…
نذاشتم ادامه بدی و دستمو گذاشتم روی گوشم. آنقدر مرا هل داد که
از پشت به دیوار خوردم و از درد کمرم بند آمد. دستم را جلوی صورتم گرفتم. می دانستم که ضربات سختی در
انتظارم است. من همیشه صورتم را می پوشاندم تا آسیبی به آن وارد نشود. من فقط این چهره زیبا را در دنیا داشتم
تا گریه نکنم. نمی خواستم ضعف من را ببیند. این چیزی بود که او می خواست و من نمی خواستم به او اجازه دهم به
آنچه می خواست برسد. ضربه دوم را زد، ضربه سوم را زد و… آنقدر زد که خسته شد. لئونارد آن نفس
پسرش را در حال نفس کشیدن دید. سرانجام تکونی بدن را بو کشید و بلند شد. دست فردریک
… می خواستم همین الان چشمامو برای همیشه ببینم اما انگار بی فایده بود! صدای خنده
اومد و گفت:
– به اندازه کافی خسته شدی. بیا بشین آبجوتو بخور! این بالاخره میمیره خیالمون راحت میشه!
بعد با بغض به من خیره شد و گفت:
– چه حیف نون!
دانلود رمان دلربا صفحه 6 خدایا! دردمو به کی بگم؟ دخترش روی زمین گریه می کند، بعد به پسرش می گوید
بنشین و آبجی ات را بخور! خدایا منو از اینا بگیر! یا به من قدرت بده تا خودم آن را بگیرم. خداوند،
خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش پرت شد و من
خودم رو چهار دست و پا کشیدم تو آشپزخونه خون از دهنم بیرون میومد و قلب و روده ام می پیچید.
… خودم را به گوشه دیوار کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم … طولی نکشید که صدایی را شنیدم که صدای
بلند بلند صحبت کردن فردریک و لئونارد را شنیدم … از حرف هایشان فهمیدم. که دو تا زن میرفتن
تو خونه ی ما خنده ی مستانه شون رو بیان کنن، خنده ی عشوه گرای دو جنس نرم اضافه شد و بعد…
آخه کاش نمیشنیدم. .. کاش میتونستم ناشنوا باشم … کاش میتونستم از خونه برم بیرون .. داشتم میگرفتم
ناراحت میشدم … پدر و پسر تو یه سالن دو متری با هم زندگی میکنن … هر دو با هم ! خدایا چرا
آیا چیزی به نام شرم در وجود این دو نفر وجود نداشت؟! چرا اصلا به من فکر نمیکنی؟! صداهایی که فردریک در می آورد
حداقل برای من آشنا بود … حالم را بدتر می کرد … یک دفعه از خواب بیدار شدم …
هر چی خورده بودم و نخورده بودم رو کف آشپزخونه خالی کردم و از حال رفتم…
با اینکه تو پیاده رو عذاب میکشیدم حالم خوب نبود سر کار برم اما به
چند دلیل رفتم که مهمترینش که قرار بود از آن خانه جهنمی دور شوم…بیشتر مردم بی تفاوت از کنارم رد می شدند
اما عده ای با تعجب به من خیره می شوند و این نگاه ها هرازگاهی اعصابم را خرد می کند.
. از بیرون معلوم نبود چه بلایی سرم اومده…فقط پهلوی لبم پاره شده بود…بقیه کبودی هام
… هیچ کس سلام و احوالپرسی نمی کرد … لباس مخصوصم را پوشیدم
از لباسی که پوشیده بودم پنهان شده بود.
… بودم … رفتم داخل … هرکی داشت کار خودش رو می کرد … به سمت عقب رفتم
و سر جای همیشگیم نشستم . میوه ها رو خودم می چیدم و بسته بندی می کردم… میوه هایی
که میدونستم بر خلاف ظاهر رنگارنگ و آب میوه هاشون اصلا مزه ای نداشت… با این ذهنیت
خودم رو قانع کردم که نه میخوام و نه هوس میکنم. باید یه لقمه بزرگ بهشون بدم …
سر کار بودم که یکی از پشت سرم صدا زد:
– افسون …
دانلود رمان افسونگر صفحه 7 از لحنش فهمیدم جیمز هست … و از اسمش خطاب به من… من فقط به جیمز گفته بودم که اسم
اصلی من افسون است… از دهانم پرید… بقیه مرا امیلی صدام صدا می کنند… افسون نامی بود که مادرم داشت.
برای من انتخاب کرد … او برایم شناسنامه گرفت … آهی کشیدم و برگشتم … وقتی
لب پاره ام را دید چشمانش گرد شد … نشست. کنارم و زاری کرد:
– چه مسحور شدی؟!!!
چرا باور این که یک مرد می تواند خوب باشد برایم سخت بود؟! جیمز هم مثل بقیه … شاید آب ندیده
… شاید اگر دختری را زیر پایش می انداختند و می گفتند این بی پناه
هر کاری می خواهد می کند … چرا که نه؟ چرا لهش نمیکنی؟ چرا قدرت خود را نشان نمی دهید؟ چرا؟ مطمئنم همه مردا همینطورن
… جیمز دستمو گرفت و یه دفعه که دستمو دید چشماشو گرد کرد … دستم
پر از کبودی و خون مرده بود … سریع دستمو کشیدم عقب .. با ناراحتی آشکار گفت:
– باز خودتو سوزوندی؟ یا رفتی تو دیوار؟ یا گیج از تخت پایین افتادید؟ یا به شوخی
دانلود رمان فسونگر صفحه 8 دستهای مشت شده اش نشون میداد که خیلی مغرور بود… از همون اولی که اومدم اینجا
کی مشت به صورتت زد؟ هان؟
می دونستم که هیچ وقت دروغ هایم را باور نمی کند… شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
– مهم نیست!
– چه مدت؟ چقدر مهمه دختر آیا آنها شما را شکنجه می دهند؟ چرا سکوت کردی
؟ نمی خوام این غم رو تو چشمات ببینم…
زیاد حرف می زد. مرد و شفقت؟! غیر ممکنه ممکنه! خشک و سرد گفتم:
– برو تو کارت جیمز… بذار کارمو انجام بدم…
جیمز چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
– خیلی خوبه… نکن… من یکی رو میشناسم. این مشکلات را دارد سرت می چرخد!
– ربطی به تو نداره…
سر کار، خیلی دور بودی و به من چشمکی زدی… من دوست ندارم مردها دور و برت باشند… نمی دانستم چطور
با دخترا رابطه داشته باشی واسه همین همیشه تنها بودم…ولی این جیمز هیچوقت روبرو نمیشه
رفت…با چشمای طوسی بلندش زل زد تو چشمام و گفت:
-سعی نکن منو از خودت دور کنی…میدونی که من از این حرفا احمق ترم…
خندیدم برای یک لحظه… خیلی وقت بود که خندیده بودم، از لبم فرار کرد… اما خندیدم… جیمر
من را برگرداند و دستانش را روی دو طرف صورتم گذاشت و قبل از اینکه بخواهم
جلویش را بگیرم، روی صورتم خم شد…زخم نزدیک لبم داغ شد…با عصبانیت سرش داد زدم و این مصادف شد
با سوت کارگر اونجا…با وحشت به سمتش برگشتم…خیلی خشک گفت :
– اینجا محل کار است… نه جای عاشقان! خیلی وقته که دارم نگاهت می کنم، امیلی، فقط داشتم باهاش معاشقه می کردم
جیمز توجه نمیکنی!!! چاره ای جز اخراجت به من ندادی!
تو می خواستم التماس کنم… می خواستم از خودم دفاع کنم… اما جیمز قبل از من گفت:
– خانم جونز… همش تقصیر من بود. .. امیلی مقصر نیست …
با عصبانیت گفت :
– حرف نزن جیمز… اگر به فروشنده نیاز نداشتیم، همین الان اخراجت می کردم. …
اینجا چیکار میکنی؟ برگرد سر کار…
با انزجار رفتم سمتش… التماس و التماس برام سخت بود!
حتی وقتی کتک میخوردم التماس نکردم ! اما این بار مجبور شدم گوشه لباس آبی بلندش را گرفتم و گفتم:
-خانم جونز من به این کار نیاز دارم…
با عصبانیت بغلم کرد… آنقدر ضعیف بودم که تعادلم را از دست دادم. و محکم به میز میوه کوبید
.. افتادم زمین … جیمز به سمتم دوید … جز جیمز هیچکس جرات کمک به من را نداشت …
ترحم رو تو چشمای همه دخترای اونجا میدیدم و از ترحم بیزار شدم…خانم جونز که عادت داره
… فاحشه!
هر کس صحبت می کند فریاد زد:
دانلود رمان دلربا صفحه 9- دختر پاتیاره برو بیرون گفتم.. تو مال اینجا نیستی… تو را به جز دردسر پرت می کند،
خدایا چرا؟! چرا همه فکر می کنند من یک فاحشه هستم؟ به چه جرمی اینقدر سیاه روی پیشانی من نوشتی؟
چرا باید سرنوشت من به اندازه سرنوشت مادرم سیاه باشد … حتی سیاه تر از آن! جیمز بازوم رو گرفت
… غمی تو چشماش بود که نمیتونم وصفش کنم … آروم گفت :
– واقعا متاسفم اسان … واقعا نمیدونم چی بگم … باور کن خودم باهاشون حرف میزنم
خوشحالشون میکنم برگرد…اگه به هیچ وجه راضی نیستی
… قول می دهم …
با نفرت بازومو از دستش بیرون کشیدم…از جا بلند شدم…درد بدنم بیشتر و بیشتر میشد
. لنگان… گفتم:
– شما مردها برای ما چیزی جز بدبختی ندارید … شما عجیب ترین موجودات دنیا هستید … من رفتم
حالم بد می شود … دیگر نمی خواهم شما را ببینم. ، جیمز…
بدون اینکه حتی یک ثانیه آنجا بمانم… می دانستم اگر
بدون پول به خانه فردریک و لئونارد بروم، پدرم را دزدی می کنند. … چیکار باید میکردم …
داشتم از گوشه پیاده رو میرفتم گریه میکردم … داشتم فکر میکردم بتونم این بغض لعنتی رو بشکنم …
به خودم اومدم دیدم دارم فریاد زد:
– اون بالا نیستی؟ صدای بدبخت من را نمی شنوی! چرا جواب من را نمی دهی؟ چرا
همه بدبختی ها را روی سر من می اندازی؟ شما این مردان عجیب و غریب را خلق کردید، چرا خودتان آنها را مهار نمی کنید
؟!! چرا باید به خود اجازه دهند زندگی یک زن بی پناه را خراب کنند؟ خدایا تا کی باید
قربانی هوس مردانه باشم؟ لئونارد مرا با میل خود آفرید … فردریک مرا با میل خود آفرید
این چه رابطه ای است که اس را منزجر کرده است … جیمز با هوی و هوس مرا اخراج کرد … خدایا چرا قدرت ندارم؟ من
در کوچه بازی می کنم و روی سر آنها بالا می روم … محله ما خیلی نام خوبی است
که این را خراب کند؟ چرا؟
شروع کردم به گریه کردن…کنار پیاده رو نشستم…فقط میخواستم گریه کنم…دیگه هیچی برام مهم نبود…ساعت 10 شب
بود
…وقت برگشتن به خونه بود… تا زمانی که به اندازه کافی در خیابان به آن داده بودم … اما حالا
بدون پول چگونه باید برگردم؟ چطور می توانم بگویم که اخراج شدم؟ با چه جراتی بدن من
دیگر نمی توانستم آن ضربات سنگین را تحمل کنم … از سرما می لرزیدم …
گرمای گوشه آشپزخانه را می خواستم… فهمیدم که پر از سوسک است! آخه مامان سرما خوردم
… تو خیابونمون چرخیدم … چرک و چرک از در و دیوار خونه ها می بارید … بچه ها
هنوز داخل بودن ! یکی از معروف ترین فاحشه های خونه اونجا بود…درش طبق معمول باز بود و یکی دوتا از
زنهاش جلوی در لاس میزدن تا کارشون رو تبلیغ کنن…هر مردی که از
اونجا رد میشد باهاش لاس میزد. چند لحظه تا او را بکشند…
هر شب که لباسهایشان را می دیدم می خندیدم. وقتی از کنارشان گذشتم با دیدن کارشان برای چند لحظه غمم را فراموش کردم
… واقعا مسخره هستن… نگاهشون کن! چگونه خود را به بدن و خانه مردانه می چسبانند
توی طبقه هفتم ایستاد با ترس و لرز رفتم بیرون و رفتم سمت در خونه…کلید نداشتم…
آنها را مجذوب خود می کنند! وای از من بهترن… از کنارشون رد شدم و رفتم تو خونه…
خانه، چه بگویم! یک مجتمع آپارتمانی ده طبقه که هر طبقه آن ده واحد سی متری داشت
… مثل قوطی کبریت! وقتی وارد شدم با دیدن پسر و دختری که با شور و اشتیاق همدیگر را در راهرو می بوسند
حالم بد شد، با انزجار به آنها نگاه کردم و به سمت آسانسور رفتم… باید بدنم را آماده کنم.
خیلی کتک میزدم… با اینکه اینقدر کتک خورده بودم بازم میترسیدم! به آسانسور!
ثابت کرده بود که هر چه بیشتر تقلا می کردم، بدتر می شد. هه…دستش رفت سمت لباسم…
نمیدونم چرا اجازه نداشتم کلید داشته باشم! خیلی وقت ها ساعت ها جلوی در خانه معطل می شدم
! با ترس زنگ را فشار دادم… خدایا اگر اینجایی و صدایم را می شنوی در را باز کردم… فردریک دم در ایستاده بود.
با
چشمای قرمز… هنوز حرفم تموم نشده بود که
روسریمو گرفت و کشید…فکر میکردم با من چیکار میکنه
که به دیوار چسبیدم و سرشو آوردم جلو! آه… خدایا! من از این مرد متنفرم… ازش متنفرم…
حتی اجازه نمی داد نفس بکشم… خون از لبم می چکید اما تسلیم نشد… تجربه
در ابتدا همه را در هم می پاشید. ، اما حالا انگار فهمیده بود که نباید به او آسیبی وارد شود. مال باز… واسه همین
با دانلود رمان فسونگر صفحه 11 برایشان خشونت می آورد… بازم گریه نکردم… نباید ضعفم را می دید…
بودم زیر فشار نمیرفتم…خدایا تو منو میشناسی خودت میدونی چقدر بدم میاد
از اینکه یکی بهم دستور بده! اما ببین روزی که باید کوتاه بیام. باید سرم را پایین بیاندازم.
توانم جسارتم را خارج از جیمز بیان کنم! می توانم بروم و در خیابان فریاد بزنم. ولی خدایا
تو خونه کاری از دستم بر نمیاد. اینجا باید هوا داشته باشی، انگار که نداری! فردریک
با خشونت مرا وارونه کرد و به دیوار چسباند…درد سراسر بدنم را فرا گرفت…نتوانستم فریادم را متوقف کنم…
با تمام وجودم فریاد زدم…نمی دانم چرا بودم. هر بار در درد … چرا این درد را نمی دانستم.
تمام نمی شد… نفرین های بی ادبانه ای که برای ایجاد حس بدی در من استفاده می کرد! از زندگی به ستوه آمده بود…
در آن شرایط باید خدا را شکر کنم که هنوز دخترم؟!!! این نعمت بود؟! که
فردریک مردی بود که از باکرگی شما لذت نمی برد؟ دردم بدتر شد… همین
خاک وحشی بود، این همه انرژی را از کجا می آورد؟ دیشب سکس بدی با او نبود؟
اون دیگه چه ربطی به من داشت؟!!! داشتم از حال می رفتم که کارش تموم شد… گوشه دیوار فرو
ریخت
. همینطور که داشت لباسشو می پوشید گفت:
گم شو تو آشپزخونه بخواب…
میدونی بعد از این عمل انرژیم انقدر تحلیل میره که بیهوش میشم… این نعمت بود؟
که فردریک باعث شد من با این بلا اخراج شوم؟! بلند شدم خودمو انداختم گوشه
آشپزخونه و چشمامو بستم…خیلی درد داشتم…خیلی…
***
صبح روز بعد با بی حالی از خونه بیرون رفتم…بدنم هنوز مشغول تیراندازی بودم، باید دنبال کار می گشتم
… نباید بهشون میگفتم کارمو از دست دادم … به محض اینکه رسیدم
دیدم خیابان جیمز … میخواستم مسیرمو عوض کنم که تو جلوم پیچیدی … اینجا من می توانستم آزاد باشم، می توانستم
خودم باشم، پس فریاد زدم:
– دست از سرم بردار…
دانلود رمان افسونگر صفحه 12 با ناراحتی گفت:
– افسون… کاری برایت پیدا کن که کردم… باور کن من دیشب تا نصف شب خونه به خونه برات کار میکردم… میخواستم
بیام و بهت بگم آدرس خونه ات رو نداشتم… فقط خیابونتو
میدونستم
…
با تعجب نگاهش کردم.. با هیجان ادامه داد:یک رستوران… در این خیابان فرعی… باید ظرف ها را بشویید و آخر شب به رستوران بروید.»
“بکش…کارش بد نیست…ولی حقوقش خیلی خوبه…دوبرابر اون سوپرمارکت…شاید خودم بیام
اونجا…اگه بیام کمکت میکنم که نکنی خسته شو…
گیج نگاهش کردم… چرا این کارها را برای من کرد با خنده دستم را کشید و گفت:
– بیا دختر… نیم ساعت دیگه باید باشی. ..
بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم…وقتی به سمت آسمون سر خورد…خدایا!هنوز میبینی
رستوران خوبی بود … تقریبا تمیز با مشتری های تقریبا خوب … نمیتونستم بگم عالی است زیرا
این طرف شهر هیچ چیز عالی نبود!تنها بدش ساعت کارش بود…من ساعت کار سوپرمارکت
تا ساعت ده شب بود…ولی اینجا تا ساعت دو…نمیدونستم چطوری به خونه اطلاع بدم
…کمی فکر کردم ولش کردم و گفتم :
– فهمیدم! وقتی برای من موبایل نمی خرند چگونه باید به آنها اطلاع دهم؟ در ضمن شبا دیر میرم
سریع کار بهتری پیدا کردم ساعتها بیشتره ولی حقوقش بیشتره…هردوشون
حرف نزنن…آره اینجوری بهتره…
همه چیو میکردم صندلی ها برعکس روی میز، پاهایشان بالا بود و سطح صافشان روی
میز… یکی از مشتریان همچنان نشسته بود. .. خیلی وقت بود که اومده بود… هنوز
قصد رفتن نداشت… یه پسر آقا! اوه آقا! اصلا آقا هم بود؟! اما از نگاهش،
معلوم بود اصلا مال این محله نیست… کت مشکی خیلی شیک با
پیل شکلاتی پوشیده بود… شلوار خوش دوخت. که خط میوه را قطع می کند … با کفش های رسمی براق … نگذرید
دانلود رمان حق صفحه 13 پوشیده بود خیلی خوش تیپ بود… وقتی اومد پیش دخترای گارسون همه ناپدید شدند. ..
داشتم از روی یکی از میزها ظرف ها را جمع می کردم… چون انرژی نداشتم.
ازم خواست که از آشپزخونه بیام بیرون و کمک کنم… اون لحظه داشتم وظیفه ام رو انجام میدادم که
اومد.. یه لحظه همه دخترا یخ زدند… قدش حدود دو متر بود… موهاش
رنگ ما بود . بین طلای کثیف و کرم خیلی تیره است… رنگی شبیه به رنگ خاک بارانی…
برهنه و تکه تکه… یک دسته مو روی پیشانی اش بود… روی یکی از صندلی ها نشست و نگاه کرد. به من
از گارسونی که جلویش غش میکرد دو انگشت گرفت… زیاد بهش نگاه نکردم… اما رنگش
چشمانش در ذهنم ماندگار شد… یک رنگ خاص و زیبا! کهربا… بعد از اولین نگاه،
دوباره بهش نگاه نکردم… وقتی اومد رستوران بود شلوغ… اما حالا هیچکس نبود… حتی پیشخدمت ها هم
رفته بودند… چون امشب اولین شب من بود، نوبت من بود که منتظر میزها باشم. جمعش کنم و زمین را پاک کنم…
می گویند هر روز نوبت یک نفر است! حالا مونده بودم چطوری برم بهش بگم قبرش رو گم کن تا من کارم رو انجام بدم
باید انجامش بدم… آروم نشسته بود و قهوه اش رو میخورد و نگاهم میکرد… مات و مبهوت بودم! تصمیم گرفتم
نگرانش نباشم، کارم را انجام دهم… صدای موسیقی ملایم هنوز از نوارها می آید
… دستم به گیره موهام رسید… سرم درد میکرد… نیم ساعت آخر تا
تونستم موهامو باز بذارم … حتی تو خونه هم امکانش نبود … لباس فرم دامن است .
زانو کوتاه بود با بلوزی آستین سه ربع و یقه باز… خوش شانس بودم که من کف پاها و بازوها
مشخص نبود… وگرنه همه کبودی ها پیدا می شد… وقتی لباس را به من دادند، فهمیدم که باید
همه چیز را آنجا انجام دهم. .. وگرنه وقتی فقط قرار بود تو آشپزخونه باشم چه نیازی به لباس فرمه؟!
موهای مشکی و فرهای بلندم دور سرم ریخته بود دستم رو زیرش انداختم و شروع کردم به درآوردن تیشرتم…
همراه موزیک زمزمه میکردم…کفشهایم را هم برای راحتی بیشتر درآورده بودم. .. پابرهنه
از این طرف می رفتم آن طرف… سنگینی نگاه مارتیکه را حس می کردم. … از نگاه خیره ای که از این طرف به آن طرف می رفت… سنگینی نگاه مورتیکه را حس می کردم…
حالم به هم خورده بود ای کاش می توانستم با این ضربه به سرش بزنم… اما افسوس! نمی خواستم شغلم را از دست بدهم
…
*(اعتراف: من آن قسمت از سفر را از فیلم پرنس و مت تقلید کردم… اما نه همه اش
.. کمی)!
***
دانلود رمان افسونگر صفحه 14 در رستوران باز شد و جیمز با خوشحالی وارد شد… با دیدن من ایستاد و با صدای بلند گفت:
– هی افسون! چقدر از این لباس ها یادت هست…
لبخندی زدم و بدون اینکه به سمتش بروم گفتم:
– آره… لباس خدمتکار رو همه یادشونه! به خصوص به من …
– نه اصلا! کارم رو جبران کردم…
– اینجا چیکار میکنی؟
با ناراحتی گفت:
– دختر بد! معنی این لغات جیست؟ خوشحال نیستی که چنین شغل خوبی پیدا کردی؟
– چرا باید اینقدر تشکر کنی؟
-میخواستم برم خونه گفتم اول سرت میزنم… راحتی؟
– آره خوبه!
اومد کنارم…
-میشه بغلت کنم؟! نمیدونی چقدر خوشحالم که تونستم یه کاری برات انجام بدم…
از گوشه چشم به مرده نگاه کردم… آروم پاهاش رو روی هم گذاشته بود و سیگار میکشید
… اما چشمانش به ما بود… جیمز را ترساندم. و گفتم:
-اگه اون موقع نتونستم ببینمت بخاطر وقت نداشتن بود…ولی اگه
دوباره بهم نزدیک بشی منو بد میبینی!
نمی توانستم جلوی فردریک را بگیرم… می توانستم جلوی جیمز را بگیرم! جیمز دستش را بلند کرد
و گفت:
– باشه، باشه! چرا میزنی من انصراف میدم …
دانلود رمان دلربا صفحه 15- برو جیمز… من الان کارم رو تموم میکنم میرم خونه…
-فقط میخواستم ببینمت…همین!
لحنش چقدر مظلوم بود… مظلومیت تو؟! انسان و ظلم؟ هرگز! لبخندی زدم و گفتم:
– دیدی! حالا برو…
جیمز آهی کشید… زمزمه کرد:
– چقدر دلت برای موهای باز تنگ شده…
بعد بدون حرف اضافه دیگر به سمت در رفت… در آخرین لحظه مکث کرد و چند
لحظه با آن مرد مزاحم مرموز تماس چشمی برقرار کرد. ، اما فقط برای چند ثانیه. کوتاه… بعد سرش را پایین انداخت
و رفت… کارم تمام شد… رفتم پیش صاحب رستوران…
پشت پیشخوان نشسته بود… گفتم:
– آقای مک دونا من. می روم… کارم تمام شد! فقط اون آقا هنوز نشسته… من چیزی بهش نگفتم
برای اینکه ناراحت نشه…
دعوای درست آماده می کردم … اما داشتم حرف هایم را آماده می کردم تا قبل از کتک خوردن بگویم.
سرش را تکان داد… اما چیزی نگفت… یک مشت پول به سمتم گرفت و با خشکی گفت:
-صبح زود بیا…
پول رو برداشتم و بدون تشکر به سمت در رفتم… تشکر برای چی؟! او به من حق داد! این کار را نکرد
… هنوز نگاه مرده را حس می کردم … نگاهش کردم … صورتش پشت دود سیگار پنهان شده است
دانلود رمان فسونگر صفحه 16 … نور ماشین خیابان را روشن کرده بود. چقدر آهسته می رفت! هرکدام
پشت دود سیگارش پنهان شده بود… بی خیال بیرون رفتم… سرد بود و از آسمان معلوم بود که باران می بارد.
این است که … سنگ را پیاده روی کردم و به سمت خانه رفتم … باید خودم را برای یک
… آماده می کردم که این بار باید با آنها روبرو شوم. گرفتمش… پیچیدم تو خیابون خودمون، دانه های بزرگ برف
از آسمان شروع به افتادن کرد… سرعت قدم هایم را بیشتر کردم…
خودم را به دیوار کشیدم. من در این زمان مست بودم و شب خیلی دیر شده بود. من اصلا ازش خوشم نیومد ماشینشان را له کن!
درسته که آرزوی مرگ داشتم ولی نه به این شکل! من باش! چه لذتی! منتظر بودم نوع مرگم
از کنارم بگذرد اما خبری نشد! غر زدم:
– بیا برو برو. معلوم نیست چه مرگی!
اما ماشین قصد نداشت از من سبقت بگیرد. من ترسیده بودم! آیا او افکار و تخیل دارد؟ خدایا با اینا
الان چطور فرار کنم؟ از روز قبل هنوز پایم درد می کرد… نزدیک بودم
وقتی صدای در ماشین بلند شد کمی خاک بریزم روی سرم. ضربان قلبم زیاد شده و آنقدر می تپد که ممکن است
از کار بیفتد. تا جایی که می توانستم سرعت قدم های لنگم را افزایش دادم. صدایی از پشت
به من میخکوب شد:
– ببخشید خانم عزیز…
عزیزم؟! با من بود آیا او گفت متاسفم؟ از دست دادن؟ بانوی عزیز؟!! جلال بر خالق! چه کلمات عجیبی! ناخواسته ایستادم
. هیچ کس تا به حال من را اینقدر محترمانه خطاب نکرده است. با کنجکاوی برگشتم. به! این
مرتیکه اینجا چیکار میکرد؟! به من سکته کرد! دنبالم نیومد؟! چه ماشین عجیبی داشت! آورده بود
:
– تو فاحشه ای لعنتی!
گران بود، اما من هرگز چنین چیزی را در اینجا ندیده بودم! کتش را باز کن
آورده بود، حالا بهتر است هیکل تنومندش را ببینیم. شانه های قوی و کمر باریک!
به خاطر حرف های خودم خودم را سرزنش کردم . انگار باور کرده بودم که یک فاحشه هستم. صدای مرد بلند شد:
– ببخشید خانم، شرمنده مزاحم وقت شما هستم. راستش دنبال آدرس می گردم
اما فکر می کنم در این خیابان ها گم شده ام. آیا می توانی کمک کنی؟
من نگفتم اینجا نیست! لهجه اش هم با آدم های این طرف فرق داشت… حرف هایش را با اقتدار
اما کش می داد… ناخودآگاه دستم را دراز کردم و آدرسش را گرفتم…
قدمی به من نزدیک شد… با خودم گفتم:
– چرا میخوای به یه مرد کمک کنی؟!!!
دانلود رمان جذاب صفحه 17. بی توجه به وجدانم گفتم:
– داری میخونی خیابان بریکستون… اینجا نیست، دو خیابون بالاتر…
بی توجه به حرفم آروم با خونسردی گفت:
– اسم قشنگی داری… جذابیت!
عزیزم؟! مرتیکه عوضی… همه مردها مثل همند… بدجنس و فرصت طلب! واقعاً روز به روز
صفات خوب این موجودات دو پا به ذهنم اضافه شد… می خواستم با عصبانیت برگردم که
صدای فردریک به بدنم سیخ کرد:
– به باه… ببین اینجا چه خبره! چه غلطی داری میکنی؟ قرار گذاشتی؟ هه بالاخره
ماهیت واقعیتو نشون دادی زباله! میدونستم تو همون مادرت هستی می دونستم
بالاخره بی بند و باریت رو شروع می کنی… بالاخره آهن رو دادی ای بدبخت بدبخت… حالا دیر کردی و قرار گذاشتی ها
؟
رنگم از دست رفت و بدنم یخ زد. خدایا تا آن روز که هیچ کاری نمی کردم از تهمت های این پدر رها نشدم و
پسرم، حالا که این اتفاق افتاد… اتفاق افتاد… آه! نخورده و دهانش سوخته است. برق
دیدم زنجیر تو دستش! خدایا! می خواست من را با زنجیر بزند؟! صدای مرد متفاوت است
چشمانم را بستم. زمزمه کردم:
مطرح شد:
– آقا اجازه بدهید توضیح بدهم.
اما حرفش بی فایده بود چون دست فردریک پایین آمد و قبل از اینکه جلوی آن را بگیرم
پهلوم سوخت. دستش دوباره بالا رفت و دوباره پایین آمد. صدای ناله ام آنقدر بلند بود که
به گوش خدا می رسید… اما نمی رسید… برایم عجیب بود! زنجیر هزار برابر دردناکتر از کمربند بود
… مرده سعی می کرد جلوی فردریک را بگیرد … اما لئونارد هم به مرده رسید و گرفت … می دیدم
که می خواهد او را بزند اما مرده مرد قوی تر بود… نفسم درد گرفت. زنجیر بسته بود …
خون از زنجیر بیرون می آمد… همون جا
یه چیزی شبیه چاقو تو دست فردریک دیدم صداش بلند شد :
دانلود رمان دلربا صفحه 18- میکشمت …
– من مادر دارم میام پیشت…
پهلوم بدجور سوخته بود… قدرت جیغ زدن نداشتم… بدنم روی زمین افتاد… ضربه دوم
خورد… نتونستم نفس بکشم… و ضربه سوم… انقدر درد داشتم که چشمام سیاه شد.
داشتم از حال می رفتم… همه چیز داشت محو می شد… همه تصاویر… همه صداها… فریاد
مردمی که جمع شده بودند… صدای چرخیدن فردریک و لئونارد و صدای آن
فرصت طلب عجیب. مرد وقتی چشمانم را باز کردم
همه چیز سفید بود. پهلوم بدجوری میسوخت. چشمامو بستم و
زمزمه کردم:
– کجام؟!
– بیمارستان
چشمانم را باز کردم. یک پرستار داشت سرم را عوض می کرد. دستم را روی پهلوم گذاشتم و
از درد ناله کردم:
– اوه …
– درد داری؟
– خیلی…
– راست میگی ولی زود خوب میشی. حالا بخیه های شما می سوزد. به شما مسکن تزریق می شود
– یادتان نیست؟ چاقو خوردی
تا دردت کم بشه
– چه اتفاقی برای من افتاد؟
دانلود رمان فسونگر صفحه 19 یادم اومد. فردریک… فردریک… لعنت به تو فردریک! ازت متنفرم… ازت متنفرم! صدای مردی باعث شد
از افکارم بیرون بیام.
– به خودت اومدی؟ خدا را شکر!
نگام این بار نشان داد. این دیگه مرده!!! همونی که باعث شد تا امروز بیفتم…سایه
مردی دوباره به جان من افتاد و بدبختی جدیدی برایم به ارمغان آورد. زل زدم تو چشماش… انگار فقط
، اما حالا واضح تر می دیدم… همه چیز این مرد عجیب و غریب بود.
ببینمش… چقدر خوشگل بود! حق نمی شد گذشت! قد بلند و خوش تیپ بود.
چشمای درشت و خماری رنگارنگش روی اعصابم راه میره! ابروهاش مثل کمونه و دماغش
بالا… لباش… آخ چه لبا! سایزش معمولی بود ولی کوچیک و براق بود. به نظر می رسد
فردریک زیاد اشتباه نکرده است. چرا اینجوری شدم چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ چقدر یونجه
کارم تمام شد و داشتم آن مرده را می انداختم. گیج از خیره شدن من دستی
توی موهای پرپشتش فرو کرد و گفت:
– چطوری؟
در موهای من بود، در موهای او. چه رنگ موی زیبایی! همه اینا تو رستوران دیده بودم
نگاهش بود… وقتی دید جواب نمیدم دوباره پرسید:
– خوبی؟
اخم کردم و گفتم:
– خوبم… فقط یه کم درد دارم.
با خودم غر زدم:
– تو دکتری؟ چه کیفی به من می دهد که از این تخت بلند شوم و
تو را بزنم وسط زندگی؟
او که از فارسی زبانم چیزی نفهمید با تعجب گفت:
– خارجی هستی؟
دانلود رمان دلربا صفحه 20 عصبانی شدم:
– به تو مربوط نیست
گیر داد! بخورش! به جهنم… مرتقیه عوضی… اما نرفت روی صندلی کنار تختم نشست و
گفت:
– واقعا شرمنده ام. احساس میکنم همش تقصیر منه این اتفاق نمی افتاد اگر زودتر تعقیب را متوقف می کردم،
.
تازه متوجه شدم دستش پانسمان شده است. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– خوبی دنیل؟ دستت درد نمیکنه؟
– مهم نیست. شما بچه ها فقط منبع دردسر هستید… فردریک هم منتظر فرصتی بود تا
بغضش را به نحوی تخلیه کند. آیا دست شما شاهکار است؟
نگاهی به دستش انداخت و گفت:
– خراش جزئی است… اما با این حال، این حرف ها از اصل ماجرا کم نمی کند. درست است که
متهم شدم، اما عذاب وجدان دارم.
با کنجکاوی پرسیدم:
– از کجا فهمیدی داداش؟
قبل از اینکه بتواند جواب بدهد، دکتر وارد اتاق شد و حرفش را قطع کرد. دکتر
که در سن خودش مرده بود، دستی به شانه او زد و گفت:
– نه، ادی، به لطف همکارانت، همه چیز خوب پیش می رود.
– خوب شکر خدا. بگذار ببینم حال بیمارمان چطور است.
بعد از این به من نگاه کرد. دوباره دستم را به پهلوم کشیدم و گفتم:
– درد گرفت اما بعد از مسکنی که پرستار تزریق کرد بهتر شدم.
دانلود رمان دلربا صفحه 21- خوبه… بهتر میشی. با اینکه…
پسره که الان فهمیدم اسمش دنیل هست رفت وسط حرف دکتر و گفت:
– ادی…
دکتر با خونسردی سرم رو چک کرد و گفت:
– دنیل تو بهتر از من میدونی! این دختر حق دارد بداند چه اتفاقی برای او افتاده است. باید شکایت کرد
…
خدایا! دیگه چه اشکالی داره؟! تا کی بدشانسی از آسمان برای من می بارد؟ زنگ های هشدار
در گوشم فریاد می زد. به سختی پرسیدم:
– چی شده دکتر؟
دکتر با تاسف به من نگاه کرد… سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و با لحنی پشیمانانه با لحنی پشیمانانه
گفت:
– متاسفانه کلیه راستت را از دست دادی! باید مواظب خودت باشی تا خدای
نکرده اتفاقی برای اون یکی از کلیه هات نیفته. ممکن است این بار خوش شانس نباشید.
دستانم را جلوی صورتم گرفتم و ناله کردم:
– خدای من!
زندگی با کلیه! بهتر از این نمی تونست بشه! فردریک کثیف تو بالاخره زهر خودت را ریختی. دیگر نمی خواستم
هیچ کدامشان را ببینم، نه فردریک و نه پدرش. با بغض ناله کردم:
– متنفرم، ذره ذره جانم را می گیرند. دیگه نمیخوام زیر دستشون چاق بشم
من حاضرم در کارتن بخوابم اما دیگر نمی خواهم آنها را ببینم. از همه مردها متنفرم همه آنها یکسان هستند
. همه آنها کثیف هستند. یک مشت دیوانه با هم دعوا می کنند. به جز قلدری به جنس ضعیف
هیچ چیز مثل همه آنها نیست. انتقام خواهم گرفت من از همه مردان انتقام خواهم گرفت. انتقام از همه
دانلود رمان جذاب صفحه 22 کتک خوردم. انتقام تمام اشکی که در تنهایی ریختم. انتقام از همه توهین ها، همه تهمت ها.
من از همه شما انتقام خواهم گرفت. خدایا من هم از تو انتقام می گیرم. من از همه انتقام خواهم گرفت.
دانیال و دکتر با تعجب به من نگاه می کردند که من با ناله فارسی صحبت می کردم. دانیال
طاقت نیاورد و گفت:
-حالا که چیزی نشده…
-دیگه چیکار باید کرد؟ هان؟ فقط از من ناکام نبود…
دکتر و دانیال هر دو آهی کشیدند و دانیال به سمت در اتاق رفت… دکتر گفت:
“خیلی ها با یک کلیه زندگی می کنند جان جان… هیچ مشکلی ندارند، به زودی می بینمت.”
شما آزاد خواهید شد و دیگر ما را نخواهید دید.
ترسیدم وقتی مرخصی گرفتم کجا برم؟ من نمی خواهم به خانه بروم. نمیخوام برم پیششون باید فرار کنم، آره
این بهترین راه است. اگر بمیرم پایم را در آن خانه جهنمی که جسم و جانم در آن آزار میدهند، نمیگذارم
.
دکتر بدون توجه به ترسی که تو چشمام بود لبخندی زد و از اتاق خارج شد… بعد از
رفتن دکتر دانیال برگشت… روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
– یه چیزی هست که باید بدونی. میدونم تو شرایطش نیستی ولی متاسفانه راه دیگه ای نیست
جان عزیز.
بازم چی شد؟! مشکل من چیست؟ من قبلاً فولاد آب را دیده بودم. دیگر نباید درد داشته باشد
متوقفم کن باید روی پاهایم بمانم. من واقعا دوست دارم بایستم و از همه مردها انتقام بگیرم. برای
همین من زنده ام. با دیدن سکوت من ادامه داد:
– برادرت در زندان است. به جرم کتک زدنت او با ضربه کمربند هم مشکل داشت. چون همه
همسایه ها شهادت می دادند که هر شب … از خانه شما فریاد می شنیدند …
وقتی به اینجا رسید ساکت شد اما در عوض نفس عمیقی کشید. آه! دلت برام تنگ شده؟
نیازی نیست. من دیگه نیازی به ترحم ندارم آقای نر. گفتم:
دانلود رمان دلربا صفحه 23- باشه؟
– افسری اینجاست که شکایت را آورده که امضا کنید. به راحتی چند سال طول میکشه
گوشه زندان یه آب سرد بخور… اما اول باید باهات حرف بزنم…
ازش پرسیدم… ادامه داد:
– اون مردی که ادعای پدرت داره واقعا پدرت هست؟
این چیزیه که میخواد به من بگه ای حرومزاده؟! فقط سرمو تکون دادم… زمزمه کرد:
– پس چطور طرف تو رو نگرفت؟
– چون فکر می کنه پدر من نیست…
– آره… بازجو هم گفت که پدرت نیست… اما این کارش رو بدتر کرد…
ازش پرسیدم تو این کار چیکار می کردی. خانه؟! اونم گفت تو دختر زنش بودی…حالا او بیشتر
مسئولیت دارد! شما فقط به من بگویید … ضرب و شتم آنها فقط در حد ضربه زدن با کمربند بود؟
یا آزار جنسی بوده؟
پس فهمید! از جایی که؟ خدایا آبروی من رفت! سرم را بلند نکردم… با این مرد چه کنم؟
اوه! صورتم را بین دستانم پنهان کردم… با صدایی پر از بغض گفت:
بگم بگم همجنس به محرمش تجاوز میکرد؟ این برای من یک قطره نیست؟ ای کاش
ذوب میشدم میرفتم زمین… وقتی سکوتم رو دید نفس آخر کشید و گفت: –
پس اون فردریک حق داشت…
سرم رو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. … فردریک؟!! لعنتی چی گفت فردریک؟! لبخندی زد
و گفت:
– فردریک در تحقیق گفت تو زن هستی نه خواهرش!
وگرنه با این حرفا
دانلود رمان دلربا صفحه 24 دستمو از روی صورتم برداشتم و نگاهش کردم … خم شد و بیرون آورد
– اون پدر و برادر عوضی ظاهرا اصلا قانون شکنی نمیکنن! خوشون نمي گذاشتند
– هی دختر… آروم باش… تا حالا کسی بهت گفته اینقدر بی ادبی؟
کاغذی از کیفش که کنارش بود … رو به من کرد و گفت:
با تعجب نگاهش کردم و خواستم در جواب چیزی به او بگویم. که گفت:
– من وکیلم… اینجوری نگاه نکن!
– برام مهم نیست کی هستی… چه فرقی می کنه من درگیر دادگاه هستم… … رو به من کرد و گفت: –
این برگه رو امضا کن… من ندارم. اصلا دوستش دارم شما درگیر کارهای دادگاه هستید…
مشکلات من به شما چه ربطی دارد؟ من به کمکت نیازی ندارم…
انگشتش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:
کسی نگفته بود ولی خودم میدونستم. بی توجه به حرفش گفتم:
-فردریک و لئو هر دو در زندان هستند؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد…خوشحال شدم…پس
دیگه لازم نبود برم اون خونه خراب…آزاد شدم…اما… اما حالا با چه پولی می توانستم برای خودم خانه بخرم؟
بگذار حتی نتوانم در خانه پیشنهادی یک اتاق بگیرم… حتی یک پوند از خودم هم نداشتم!
نمیدونستم چیکار کنم… صدای دانیال بلند شد:
– بهتره وکالتمو قبول کنی…
سریع گفت:
بی رویی گفتم:
– پول ندارم بپردازم…
من خودم کمی درد داشتم و به من یادآوری کرد… لبخندی زد و گفت:
– ببین دختر! کی گفتم ازت پول میخوام؟!
– پس چرا میخوای اینکارو بکنی آقا ….
دانلود رمان دلربا صفحه 25 با لبخند گفت:
– دانیال. ..
– خانواده!
لبخندش عمیق شد و گفت:
با عظمت…
بهت گفتم واقعا دلم برات تنگ شده! اما چیزی نگفتم که اعتماد به نفسش بالا بره
… آهی کشید و گفت:
– ببین فسون… یه پیشنهاد دارم برات…
دیگه چی میخواست بگه؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
– بعد از این کجا میری؟
با عصبانیت گفتم :
– قبرستان … – این برگه رو امضا کن … الان دکتر میاد معاینه ات … با
اینکه میتونی
با من راحت نباشی ! همه چیز را به او بگو… من همه چیز را مخفی نگه خواهم داشت… سالها
آنها را به گوشه زندان بیندازید و من از آنها غرامت می گیرم … نگران نباشید …
فقط به من اعتماد کن…
با شک نگاهش کردم… آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– و در عوض از من چه می خواهید؟ باورم نمیشه بی دلیل این کارها رو برام انجام میدی…
لبخندی زد و بلند شد و گفت:
دانلود رمان دلربا صفحه 26- فکر کن من پدرم هستم…
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم. ! اولا تو سنش مال این حرفا نبود… دوم اینکه با من که پدرم بودم
این کارو کرد… نگامو که دید با خنده گفت:
– اینجوری به من نگاه نکن دختر… به هر حال تو دوبرابر سنت. من دارم!
تو ذهنم شروع کردم به حساب کردن و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
– استراحت کن…به مغزت فشار نیاور…سی و شش میشه…
اووووه بهش نمیاد… قرار بود سی یا سی و یک ساله بشه… اونقدر که از سنش شوکه شد
اصل مطلب رو فراموش کردم. به محض خروج از اتاق دکتر دیگری که خوشبختانه خانم بود آمد و از من اجازه
خواست
معاینه کنم. و
همه حرفامو تایید کرد… وقتی از اتاق بیرون رفت چشمام بسته بود…
***
پرستار کمکم میکرد لباسامو بپوشم… من بودم و اینم یه لباس قدیمی! به زحمت پوشیدمش
و مواظب بودم پهلوم درد نکنه… در باز شد و دانیال اومد داخل…
این مرتیکه چرا اینقدر به من خیره شده؟! چرا از من دست بر نمی داشت…
این خدمت خوب برای چی بود؟ به من لبخند زد و به پرستار گفت:
“آیا آماده است؟”
پرستار با احترامی باورنکردنی گفت:
– بله جناب مجستیک…
-نه…ولی من میخوام آرامش رو ببینی…میخوام خوشحال باشی…
دنیل لبخندی زد و گفت:
– ممنون…
دانلود رمان دلربا صفحه 27. بعد اومد سمتم و دستشو گذاشت زیر بغلم… کجا میخواست منو ببرد؟ نتونستم مخالفت کنم
چون جایی برای رفتن نداشتم… با کمک او از اتاق بیرون رفتیم و زمزمه کردم:
– کجا میبری؟
با لبخند گفت:
– جای خوبیه…
– باید بدونم کجاست!
– بهتره کنجکاو نباشی…
– تا مثل اون فردریک بشی…
– هی! هیچ جا همچین خبری نیست… میخوام ببرمت یه جای امن…
– خطری تهدیدم میکنه؟
– اجازه میدی از بیمارستان بریم؟ فقط اینجوری جلب توجه میکنی…
– برای چی؟ در هر حال تو کی هستی؟ به تو هیچ ربطی ندارد؟
وضعیت من عادی نیست… حالم بد می شود از این کار…
– به من مربوط نیست! می خواهم بدانم مرا کجا می بری؟
هر دو از بیمارستان خارج شدیم… منو کشید تو پارکینگ و گفت:
– اینقدر مهمه؟
-بیشتر از این…
-داریم میریم خونه من…
سر جام ایستادم… با چشمای گشاد شده گفتم:
دانلود رمان دلربا صفحه 28- چی؟!!!!
-به محض اینکه شنیدی…
بعد بدون توجه دستمو گرفت و با قدرت کشید… جیغ زدم:
-با تو جایی نمیرم!
وای چه لذتی داشت که میتونستم خودم باشم! می توانستم فریاد بزنم، نترس، از حقم دفاع کنم،
حرفم را بزنم! او گفت:
-چرا اینقدر سرکشی دختر؟ هیچ چیز بدی در انتظارت نیست… آروم باش
– پس کجا میخوای بری؟ هان؟ تو دیگه خونه نداری…
…
– چرا بیام خونه ات؟ من نمیام…
– حاضرم تو خیابون بخوابم… اما نمیام خونه تو…
منو ترسوند توی ماشینش و در رو بست، شروع کردم به لگد زدنش. خواستم در رو باز کنم
سریع وارد شد و درها رو بست و قفل کرد… جیغ زدم:
– کری هست؟ من با تو جایی نمیام… – باید بیایی… چون نمیتونم دختر تحصیلکرده ام تو خیابون بخوابه و مورد
تعرض قرار بگیره
کسی
… چی میگفت؟!! جدی، جدی، باورت میشه
بابا؟ ماشینش را روشن کرد و گفت:
-اینجوری نگاه نکن… من از امروز پدرخوانده ات هستم… کم کم این وضعیت رو قبول میکنی… قبول کن
که بهتر از آواره بودن تو خیابونه! این معامله ماست… هر وقت از طرف من احساس خطر کردی…
با این موبایل…
دانلود رمان جذاب صفحه 29 وقتی به اینجا رسید یک گوشی هوشمند به سمتم گرفت و ادامه داد:
نفسش را با صدای بلند بیرون داد و گفت:
– شما به پلیس زنگ می زنید و من خیلی راحت دستگیر می شوم … علاوه بر این من و شما
… هر وقت خواستی برو… غرامتی که از پدر و برادرت می گیریم کم است.
تو خونه تنها نیستیم… دایه من هم هست… دایه مارتا… چند خدمتکار زن و یک باغبان قدیمی. هم. ما داریم
… تو اونجا آزادی داری … من تو رو زندانی نمی کنم … برعکس کمکت می کنم تا زیبایی زندگی رو لمس کنی
نه … تو می تونستی زندگی خوبی داشته باشی …
نگاهش
کردم با بدبینی… گفت: – من در قبال تو مسئولم… شاید اگه اون شب تعقیبت نمی کردم و
آدرس الکی رو ازت نمی خواستم…
پریدم وسط . گفت و من گفتم:
– چی؟!!! آدرس الکی؟ تعقیب؟!
– درسته…
بعداً در موردش حرف می زنم…
– بعداً حرف می زنیم… از روی هوس کلیه ام را از دست دادم! فهمیدی…
من دیگه خونه ندارم… خیلی چاقو خوردم…
اومد وسط حرفم و گفت:
– در مورد کلیه ها و چاقوها حق با شماست… من می روم جبران کنم… اما زندگی در این بود
نظر شما ? یه جوری نجاتت دادم دختر… در ضمن هوس نبود! چون زن بود
دلیلی ندارد که همه مردها مثل هم باشند. اگر قصد دیگری داشتم مطمئن باشید
رک و پوست کنده به شما می گفتم… من با خودم هیچ تعارفی ندارم… با همسرم هم هیچ تعارفی ندارم… تو برای من فقط یک دختر بچه هستی و بس
. … حالا بهتره انتخاب کن … زندگیت الان بهتره یا اونوقت؟
دانلود رمان دلربا صفحه 30. واقعا نتونستم تصمیم بگیرم… این زندگی بهتر بود یا اون؟ در آن یک جایی برای خوابیدن است که
من غذا داشتم… اما هر شب سهم خود را از کتک زدن و آزار جنسی و محرومیت داشتم… در این
یک زندگی چیزی جز جسم و روح نداشتم. رایگان بودند… کدام یک بهتر بود؟ دانیال گفت:
– سعی کن به من اعتماد کنی… چاره ای نداری اما برای انجام این کار … فقط مطمئن باشید که من
آنقدر پایین نیستم که سابقه خانوادگی خود را زیر سوال ببرم …
آه، نظر شما در مورد این تاریخ چیست! معلوم نیست کوفته چیست! ولی راست میگفت فعلا نمیتونستم کاری بکنم
لااقل تا جهیزیه ام رو بگیرم… اونوقت میتونستم
برای خودم خونه بخرم و از دست همه مردا خلاص بشم…این بار نباید اجازه بدم زندگی
دوباره توسط مردان بازی شود … حتی این آقای وکیل هم نمیدونستم واقعا وکیل هست یا نه!
در خودم گم شده بودم و به سرنوشت شیرینم فکر می کردم، نمی دانستم
چه بلایی سرم می آید، اما دریا، آبی که از سرم گذشت، چه ضرورتی، چه؟
صد واجب! آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه نشدم شهر را ترک کرده است. وقتی بزرگراه را دیدم
بیرون شهر نشستم و گفتم:
– کجا میری؟
با خونسردی عینک آفتابی اش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
– آفتاب گیر را زمین بگذارید، امروز بر خلاف روزهای قبل آفتابی است، آیا می خواهید در کنار تایمز قدم بزنید
؟ اگر با من موافقید که به اطراف بروم… هنوز از لندن دور نیستیم.
با اخم گفتم:
– دارم از زبان خودت حرف میزنم! چرا شهر را ترک کردی؟
– چون ویلای من در برایتون است…
– برای تو؟!! وای خدای من، من نمیخوام از لندن برم، من… اصلا منو پیاده کن!
دانلود رمان جذاب صفحه 31- دختر چرا از هر فرصتی برای لگد زدن استفاده می کنی؟
اگر در لندن باشید یا در یک شهر ساحلی که یک ساعت با لندن فاصله داریدمن هر روز در این راه قدم می زنم
اگر برگردم چه فرقی با تو دارد ، چون دفتر من آنجاست، هر وقت بخواهی با خودم می برمت… باشه؟
با دقت نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
– نگفتی دوست داری تایمز راه بری؟
– با این بخیه ها! ترجیح میدم برم یه جای گرم…
-اوه ببخشید حواسم به بخیه هات نبود واقعا راحت هستی؟ آیا می خواهید روی صندلی عقب دراز بکشید
؟
با عصبانیت گفتم:
– وقتی به من شلیک کردی روی صندلی اصلا یادت افتاد که من سوراخ دارم؟ الان یادت نمیاد
!
خندید و گفت:
– خیلی تنها! من از اخلاقت خوشم میاد…بهت نمیاد!
با بغض زل زدم تو چشماش و گفتم:
– ترجیح میدم اصلا دوستم نداشته باشی!
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و نگاهش را ربود و گفت:
-دیگه اینطوری به من نگاه نکن!
– چطوری؟
-چطور اینقدر بغض تو چشمات اومد؟
دستامو مشت کردم و با صدای لرزون گفتم:
– این را از همسالان خود بپرسید …
دانلود رمان دلربا صفحه 32 کم کم احترامش در ذهنم محو می شد! من به او فحش می دادم! اصلا چطور به یک مرد احترام بگذاریم
؟! آهی کشید و گفت:
– به دایه مارتا سپردم که برات یه سوپ خوشمزه درست کنه، البته دایه تو
خونه من خیلی محترمه! او مجبور نیست آشپزی کند، اما آن را دوست دارد! هیچ کاری نمی شود کرد. این رو هم بگم
که یه ذره تلخه ولی میتونی باهاش کنار بیای، سالها خدمت به سلطنت
ازش یه زن خشک شده! باید تمرکز کنی که از دستت ناراحت نشه وگرنه
و شما رو میذاره تو لیوان.
چقدر جالب بحث رو عوض کرد! چشمامو بستم و گفتم:
– نمیخوای از من سوء استفاده کنی؟
خیلی جدی گفت:
– دختر، من سی و شش ساله هستم!
– نیازی نیست سنت ها را به رخ بکشید، مردان بزرگتر دختران جوان را بیشتر دوست دارند
. این فطرت فحشا مردان است، آنها همیشه به دنبال چیزهای جدید هستند. من از همه آنها متنفرم
! من چیزی برای از دست دادن ندارم… در حال حاضر سرنوشت آنطور
که می خواهد با من بازی می کند.
– جذابیت اگر این احساس شما نسبت به مردان است، پس چرا پدرتان هرگز به شما تعرض نکرده است؟
چشمامو باز کردم و براق شدم، زل زدم تو چشماش و گفتم:
-اول اینکه اسم بابا رو نذار روی اون خوک کثیف، دوما به تو ربطی نداره، سوما اگه میخوای.
همش تو سرم بزن، بهتره منو بکشی و از شرم خلاص بشی… فهمیدی. ? تو آشغالی، تو یه آشغال
… دلم برات تنگ شده، چی؟ آزار دختری توسط برادرش جالب است؟ دنبال بقیه میگردی؟
می خواستی برو و به من هم به لئونارد پیشنهاد بدهی، بگو چرا یک تکه از آن را نگرفتی؟ هان
چرا نرفتی به من نگفتی؟ حتما منو میبری تا کار نیمه تمام لئونارد رو تموم کنم …
دانلود رمان جذاب صفحه 33 نفسم بند اومد. دانیال که از وضعیت من شوکه شده بود سریع ماشین را کنار کشید و
در یکی از بریدگی های کنار جاده پارک کرد و به سمت من چرخید و دستش را بلند کرد و گفت: –
هی، هی، افسون، آروم باش، آروم باش. ، دختر، باشه، خوب میشی… من… ببخشید!
با من خوابید؟ میخوای بپرسی اون لحظه چه حسی داشتم؟ یا می خواهید بدانید
فردریک از چه چیزی لذت می برد؟
محکم با دستم زدم و گفتم:
– آیا من موش آزمایشگاهی شما خواهم بود؟ هان؟ من خیلی عجیبم؟ خیلی برات جالبه که من
به صورتم زدم و داد زدم:
– از خودم بدم میاد از خودم بدم میاد!
با یه حرکت سریع منو کشید تو بغلش، شروع کردم به تقلا،
یکی از دستاش رو آروم روی پهلوم گذاشت که توی اون لگدها زخم باز نشه و با دست دیگه نگهم داشت.
من را محکم در آغوشش گرفت، مثل بچه جوجه می لرزیدم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم… فقط نفس نفس می زدم
و می لرزیدم مطمئنم اگر در آن لحظه فردریک را جلوی من می گذاشتند.
با دندان تکه تکه اش می کردم . دنیل به آرامی در گوشم گفت:
– همه چیز تمام شد عزیزم همه چیز تمام شد! جای تو محفوظ است، هیچ ضرری نمیدهم
سرتان بیاید، قول می دهم! من پشتت هستم… به من نگاه کن! نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه
به من اعتماد کن همه چیو بهم بگو…
حرفهایش مرا آرام نکرد، آن حرفها فقط اگر از دهان مامان بیرون میآمد آرامم میکرد، آن لحظه
من هیچکس را جز مامانم نمیخواستم و نه می خواستم یکی را ببینم… کجا رفتی مامان؟ چرا
رفتی چرا آغوش مامان دنیل حالم رو بد می کرد؟ اما او مرا آنقدر محکم در آغوش گرفته بود که هر
چند ثانیه به سختی می توانستم پولی به دست بیاورم. منو نگه داشت تا بدنم نلرزه
، بعد آروم منو از خودش جدا کرد و دستشو از روی زخمم گرفت و با نگرانی گفت:
حالت خوبه؟
دانلود رمان جذاب صفحه 34. نشستم روی صندلی و گفتم:
…
– به تو ربطی نداره! دیگه نمیخوام بهم دست بزنی!
انگار این جمله حالش را بهتر کرد که من بهترم چون آهی کشید و ماشین را روشن کرد.
چشمامو بستم دیگه نمیخواستم باهاش حرف بزنم مرد بود چرا حس میکردم حرفاش میتونه
سردرد باشه؟ فقط بلد بود زبونشو درد کنه… مرد هم بود… مرد غریبی…
وقتی ماشین ایستاد سرم رو از پشتی صندلی بیرون آوردم و با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم…
سبزه بود. فضای اطراف ماشین و جلوی آن. یک در پهن سفید بود… سمت راست در و سمت
چپ دیوارهای سنگی سفید و روی دیوار بوته های گل کوچکی بود
در باغ برقی باز شد و دانیال گفت:
– من. خانه…
کرد… آب دهانم را که انگار در خواب جاری شده بود از گوشه دهانم پاک کردم و گفتم:
– اینجا کجاست؟
بعد زیر لب غرغر کرد:
– یه بار نتونستم این ریموت رو با خودم ببرم! من همیشه باید جک را مزاحم کنم!
در کاملا باز شد و تکه ای از بهشت را در مقابلم دیدم… بهشت! کی گفته بهشت مال اون
دنیاست؟! اصلا قبول ندارم دنیا هست همه چیز تو این دنیاست…فقط نمیدانم
گناه مادرم و من چه بود که گرفتار جهنم شدیم! جلوی من تا چشم کار می کرد فضای سبزی بود و در
قسمت هایی از فضای سبز سنگریزه های سفید، جاده شنی درست شده بود و
اطراف جاده گل های رز سفید کاشته شده بود. در وسط این فضای سبز، عمارت دو طبقه سفید رنگ
قرار گرفته بود و به معنای واقعی کلمه می درخشید. دنیل آهسته راه می رفت تا بتوانم
همه جا را نگاه کنم. زیر لب گفتم:
– زندگی مال ثروتمندان، مرگ مال ما بیچاره ها! اگه ما هم دختر باشیم هیچی دیگه…
– دایه من امروز چطوره؟
دانلود رمان دلربا صفحه 35 با اخم گفت:
– هی خانم! طعنه ای نداریم…
پوزخندی زدم و سکوت کردم… در محوطه باز جلوی عمارت پارک کرد و به من گفت:
– خوش اومدی خونه فسون جان…
پوزخند زدم. او دوباره… گفت:
– نمی خواهی پیاده شوی،
آهی کشیدم و رفتم پایین. دانیال هم پیاده شد و گفت:
) با دیدن من اخمی کرد و بی توجه به حضور من رو به دانیل گفت:
آمدی دانیال؟
– خونه جدیدت رو دوست داری؟
سکوت کردم…چیزی برای گفتن نداشتم! در عمارت باز شد و خانمی تقریباً میانسال با
موهای بلوند و آرایش سنگین بیرون آمد.
(اکثر زنان اروپایی وقتی پیر می شوند آرایش غلیظی می کنند
دانیال رفت پیش او و گفت:
– ممکن است به خاطر کارت خوب باشی؟
– دایه! شکایت نکن، می دانی که از آن خوشم نمی آید! به من اشاره کرد و گفت:
– معرفی دخترم طلسم!
دایه با احتیاط مرا رد کرد، بعد از چند لحظه نگاهش را به سمت دانیال چرخاند و گفت:
– خوشگله! اما نه چون دختر توست! دانیال تو هستی. شوخی کردی
دانلود رمان جذاب صفحه 36 دانیال گش گش خندید و گفت:
-بهتره بریم تو گفتی دوست داری بچه منو ببینی…این بچه منه! مشکل کجاست؟
نفسم را بیرون دادم و با آنها راه افتادم، دایه سریع می گفت:
چشمم به استخری که جلوی عمارت بود رفت، چند تا صندلی تاشو دورش بود و
آفتاب داشت تو آب میومد، حیف که حالم خوب نبود وگرنه توی این آب شیرجه میزدم تا
عصبانیتم را با آب رها کن تو دلم به خودم لبخند زدم و گفتم:
– تظاهر به بچه پولدار نکن… تو شنا بلدی بیچاره؟ سرنوشت تو سیاه است! به این ترتیب و
از دستگاه راضی نباشید! همه اینها مال مرده است و وقتی چیزی متعلق به مرد است
حتی درصدی از آن به زن نمی رسد! اگه یه شاهکار بکنی میتونی خودتو از دست این ظالم نجات بدی و جانت را نجات بده
برای خودت درصدی بساز…
صدای دانیال بلند شد:
– طلسم روی پاها و … بیا بریم ، باید استراحت کنی!
– چرا گیچ شدی؟! او حتی اشرافیت هم بلد نیست! این چه نوع پیاده روی است؟ مثل خیلی هاست
! دنیل، بچه ای داشتی که بزرگش کنم؟
می دانی اگر یکی از مهمانان سلطنتی او را ببیند و بفهمد دختر شماست چه شرمساری بزرگی است؟ هان؟ می خوای چی کار کنی؟
– دایه! جذابیت دخترم با این حرف ها هم چیزی عوض نمی شود. شما می توانید او را
همانطور که می خواهید تربیت کنید.
حیف که مسکن ها بدنم را بی حس کردند وگرنه فکر می کردم از چیزی حرف می زنند
نه توله سگ ها! دایه هنوز زیر لب غرغر می کرد…
از پله های جلوی عمارت بالا رفتیم و وارد شدیم آه! من آنجا ماندم، خانه من بود یا خانه ما، ویلاهای مشابهی در لندن وجود دارد
از پله های جلوی عمارت گم شده بود! چقدر بزرگ بود، مثل زمین فوتبال! بزرگ و پر از عتیقه و زیور آلات… a
سالنی بسیار بزرگ که با مبلمان سلطنتی و مجسمه های کوچک بزرگ احاطه شده است.
گوشه و کنار خانه گلدان های بزرگ پر از گل های طبیعی…همه رز سفید
دانلود رمان دلربا صفحه 37 فهمیدم این انسان خیلی به گلهای سفید علاقه دارم…توی تماشای موزه اطرافم گم شده بودم که
دنیل به سمتم برگشت و گفت:
– اتاقی که برات رزرو کردم طبقه بالاست، همه اتاقها در طبقه بالا هستند، امیدوارم
خیالت راحت…
بعد فریاد زد:
– کارولین!
به! این کیست دختر جوانی هر چند وقت یک بار سریع روی زانوهایش می پرید
و می گفت:
– بله قربان!
– خانم را ببر و اتاقشان را نشان بده، اتاق سفید!
– بله قربان…
دختره نگاهی به من انداخت، دوباره بالا و پایین نگاه کرد و گفت:
– بله قربان!
بعد به من گفت:
– بگو خانم…
برم یا نه! به نوعی همه در مقابل این مجسمه باشکوه تعظیم کردند که من را نیز تحت تاثیر قرار داد
. مجبور شدم با کارولین راه برم، اون داشت از پله ها در گوشه پذیرایی بالا میرفت
، دنبالش رفتم، صدای دنیل دوباره بلند شد:
– کارولین…
دختر برگشت، یه پله اومد پایین، خم شدم کوچولو گفت:
– بله قربان؟
دانلود رمان دلربا صفحه 38- از امروز یکی یکی دستورات خانم رو انجام میدی، نمیخوام سختی بگیره…
فهمیدی؟
دوباره کارولین بالا و پایین رفت و گفت:
“هی، چه برسد به زیردستش که از پله ها بیفتد!” چقدر تعظیم می کنی؟
تیک! اونم جلوی یه مرد! خاک بر سر بدبخت! بعد از گفتن این حرف دوباره رفت بالا و منم
دنبالش رفتم دیگه روی پا نبودم خیلی خوابم میومد…خیلی دلم میخواست
حرف بزنم ولی اون لحظه نمیتونستم فعلا فقط میخواستم می خوابید، حتی اگر
گوشه آشپزخانه بود…
وقتی از پله ها بالا رفتیم، دیدم راهروی طولانی با درهای مختلف در سراسر آن وجود دارد
. تو ذهنم فکر میکردم اینجا بیمارستانه؟ هتل است چه خبر؟ کارولین خیلی
خشک در یکی از اتاق های واقع در وسط راهرو را باز کرد و گفت:
– بیا خانم، اتاقت…
آیا ما بیش از پنج ستاره داریم؟ اگر ده ستاره داشته باشیم! چه می دونم حوصله ام سر می رفت، چشم انتظار،
بعد کناری ایستاد تا من بروم داخل، چقدر این برخوردها برایم عجیب بود. هیچکس به من نگفته بود
بانو! آنجا احساس غریبی کردم. احساس کردم به هتل پنج ستاره رفتم، بیشتر از پنج ستاره
دانلود رمان دلربا صفحه 39. مثل یک عروسک کوکی چند قدم جلوتر رفتم، از لبه تخت بلند شدم، به سمت کمد بزرگی که
وقتی کارولین را دیدم چشم از راهرو و درهای زیادش برداشتم و داخل شدم. یک اتاق جلوی اتاق من بود
تقریبا به اندازه یک خانه! همانجا جلوی در خشک شدم. همه چیز در اتاق سفید بود، رختخواب،
دیوار، فرش، پرده و نکته جالب این بود که در همه چیز از پر استفاده می شد و
اتاق را دیدنی می کرد! حالا فهمیدم منظور از اتاق سفید چیست! کارولین بدون توجه
به سردرگمی من به سمت تخت دونفره بزرگی که در گوشه اتاق بود رفت و با صدای بلندبالش
ها و لحاف ها را با ضربات کوتاه و محکم صاف کرد، به من گفت:
– لطفا خانم. آقا ایستاده نیستی…
– لباس برات گذاشتیم تو کمد. اما فقط تعداد کمی. خریدهای اصلی را خودت انجام بده
جلوی تخت به دیوار تکیه داده بود، در کمد را باز کرد و به من گفت:
وقتی خوب شدی همراهی می کنی. بهتر است لباس راحتی بپوشید تا
برای استراحت مشکلی نداشته باشید.
بعد بی توجه به من دستش را داخل کمد کرد و یک پیژامه صورتی راحت بیرون آورد و آمد.
لباس را روی لبه تخت گذاشتم و دستم را به سمت کت مانداروس بردم تا
از تنم در بیاورم. دستش را هل دادم و بی اختیار داد زدم:
– داری چیکار میکنی؟
بیچاره یک قدم به عقب ایستاد و سرش را خم کرد و گفت:
– جسارت من را ببخش. فقط میخواستم کمکت کنم
می خواستم از اتاق خارج شود اما اصلاً احساس راحتی نمی کردم.
دستم را به سمت در دراز کردم و گفتم:
– من خودم می تونم آماده بشم تو برو… و گفتم:
بدون اینکه چیزی بگه کمی تعظیم کرد و بعد سریع از اتاق خارج شد. به سمت در رفتم و کلید
در را چرخاندم. می ترسیدم یکی بیاد داخل … دوتا در دیگه دور اتاق هست
نیز در گوشه ای از سرویس بهداشتی تعبیه شده و دور آن میله ای تعبیه شده است تا بتوانید پرده را کشیده و از سرویس بهداشتی جدا کنید
. لبخندی زدم و گفتم:
که نمی دونستم کجا میرن! رفتم دم در، حمام و دستشویی بود! چه حمامی!
کاملا آینه کاری شده، با وان و دم و وسایلی که اصلا ازشون خبر نداشتم! توالت
– اینها حمام و توالت هستند! یه همچین چیزی تو خونه داشتیم!
در را محکم به هم کوبیدم و رفتم سمت در، این یکی نزدیک تخت من بود. وقتی در را باز کردم، اتاقی با دکوراسیون آبی جلوی
من ظاهر شد
. با تعجب قدمی به داخل اتاق رفتم.
اتاق سفید بود، اما تزیینات کاملا آبی آسمانی بود! همان طور که در آن لحظه بودم،
نتیجه گرفتم که تمام اتاقهای این خانه دو راه با هم دارند. به اتاق سفید رسیدم.
اتاق آبی را بستم و سه بار با کلید در آن را قفل کردم…. من از اینکه جایزه
صحیح و سالم به رختخواب رفتم و با همان لباسها روی تخت دراز کشیدم.
سرم را روی بالش نگذاشتم، به آن عادت کرده بودم! من هم دوست نداشتم لباسهایم را عوض کنم
من مثل یک جنین در درونم بودم و نمیفهمیدم که پلکهایم بسته شدهاند …
با صدای در زدن چشمانم را باز کردم.
خانم، شما خوابیدید؟ خانم، جواب بدهید!
بلند شدم و به طرف در رفتم، صدای آن دختر بود: کارولاین! نمیخواستم در را باز کنم. از همه
من ترسیده بودم، میخواستم در این اتاق بمانم، ولی به هر حال ایمنی خود را در اینجا یافتم.
بودم صدای دانیلن را شنیدم که میگفت:
کارولاین چی شد؟
! قربان، در رو باز نمیکنن آنها حتی جواب هم نمیدهند …
این دفعه در زد و صدای تشویق آمیز دانیلن بلند شد:
افسون … طلسم … چرا جواب نمیدی؟ … لطفا یه چیزی بگو
میترسیدم اگر ساکت بمانم، در را بشکنند، به سرعت به طرف در رفتم و گفتم:
چی؟ چیکار داری میکنی
– افسون، جان … در رو باز کن، وقت شامه! ! هیچکس بدون تو شام نمیخوره
به ساعت دیواری که رو به رویم بود خیره شدم. ساعت هشت شب بود، چه قدر خوابیدم! گفتم:
من شام نمیخورم بیرون نمیرم در رو باز نمیکنم
این بار صدای نانی مارتالی بلند شد:
کتاب داستان ۴۱ رو دانلود کن اینجا چه خبره؟ ! دنیل چه اتفاقی افتاده؟ چرا نمیری سر میز؟
جذابیت در اتاقش رو باز نمیکنه
صدای دی ان ای بلند شد.
بهتره دنیل “نمیخوای افسون رو جلوی” در وتی “اجرا کنی؟” ! میدونی اگه در موردش شنیدی
چه بلایی سر پائولو برسلیک میاد؟ اوه، خدای من، چه خجالتی؟ برو سر میز غذای این دختر رو بخور.
او را به اتاق خودش فرستادیم!
خدا را شکر که برای اولین بار این مار تا پرستار بچه با وجود اینکه مرا تحقیر کرده بود به لطف من سخن گفت ولی از این بابت خوشحال بود
بودم نمیخواستم از اتاق بیرون بروم. صدای دانی لا بلند شد:
نمیتونم در وتی به اینجا آمده بود تا سحر و جادو را یاد بگیرد … او باید بیرون بیاید!
! دنی رو نگهدار در وتی از دیدن این دختر اصلا خوشحال نیست
چرا که نه؟ خیلی قشنگ است!
دنی به نظر نمیرسه متوجه شدهباشی در وتی دوست دختر توئه شاید در آینده همسر تو شود … چطور میتواند؟
حضور یک دختر بیگانه …
دانیل وسط سخنرانی مادربزرگ پرید و گفت:
اون دختر مال منه
و این پرونده قانونیه؟
دانیل با عصبانیت گفت:
کارولاین، چرا اومدی اینجا؟ برو پایین ببین در وتی چیزی احتیاج داره یا نه، بهش بگو
… به زودی بهتون ملحق میشم
هیچ صدایی از کارولاین نشنیدم. احتمالا دوباره تعظیم کرد و رفت. پرستار “مارتتا” هم همراه منه
خشم میگفت:
کتاب زیبای صفحه ۴۲ را پایین بگذار میخواهم در وتی را ببینم! به خاطر داشته باشید که اگر این دختر را به اینجا بیاوری شهرت و نام در وتی را از دست خواهید داد
تو ناراحتی
دانیل یک کلمه هم نگفت و صدای پاشنه کفش ان. ای و نشان داد که او رفته است، صدای نرم دانیلن
بایست.
… “دعوت” جان – … “دعوت” –
زیر لب گفتم:
آه افسون زندگی و بیماری!
ادامه داد:
چرا دوباره جواب نمیدی؟
چی بگم؟ یک بار حرف میزنند، من شام نمیخواهم، نمیخواهم از اتاق بیرون بروم.
همین امشب دختر خوب… خواهش میکنم
فریاد زدم:
من نمیام روشن نیست؟
یک بار با کف دست چند ضربه به در زد و گفت:
به جهنم نرو
و صدای قدمهایش را هنگامی که میرفت شنیدم. روی تخت ولو شدم. یک در وتی دیگر
اون دیگه چی بود؟ آن چند نفری که دیده بودم ماموران شکنجه من بودند! فقط باید میرفتم
بگذار دوست دختر این مارتیتروری را بشناسم!
وقتی همه میرفتند، به ذهنم خطور کرد که تمام جاهای اتاق را بشناسم. اول …
پنجرههای بلند را بررسی کردم، خیلی دور از زمین بود و هیچکس نمیتوانست از پنجره داخل شود.
بله، قفل محکم بود و میتوانستم آن را ببندم، همه جای زمین جلوی عمارت تا دم در.
صفحه ۴۳ بود. استخر در سمت چپ بود و از پنجره این اتاق قابل رویت نبود. پنجره و پرده را کشیدم
من موهای بلند سفید رو از شنل تا شنل کشیدم بعد از اون رفتم به کمد! کارولاین احمقه
نوشته بود یه خرید جزئی پس این همه لباس واسه چیه؟ همه جور لباس شب تو کمد
آشکار بود که بیشتر آنها اشراف بودند و من حتی به آنها دست هم نزده بودم
! تا بپوشم در کمد را بستم و به طرف کمد رفتم، آنجا پر از پیژامه و لباس راحتی بود.
به خودم نگاه کردم، کتم را در آورده بودم و فقط یک بلوز بنفش کم رنگ و رو رفته به تن داشتم.
من شلوار جین با یک جفت جین که خیلی شسته بودم پوشیده بودم و بزرگ و تمام مدت پاره بودند.
من دستم را روی کمرم گذاشتم تا شلوارم پایین نرود و رسوا نشوم! تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم
زیر لب گفتم:
حالا که اینجام! معلوم نیست بعد از این چه اتفاقی میفته پس بهتره که من راحت باشم حداقل
! تو این اتاق
قلبم را به هم زدم و پیراهن پشمی گرمی از کمد بیرون آوردم.
آن را کشیدم، مارک هنوز روی آن بود، به سرعت علامت را برداشتم و جلوی آینه رفتم.
لباسم را در اوردم بلوز و شلوار آبی را روی تخت رها کردم و ژاکتم را در اوردم.
حتی لباس زیرم هم چندان تعریفی نداشت. اما من پول نداشتم که یکی بهتر بخرم،
من میخرم دوباره به طرف کمد رفتم ولی هر طور که به نظر میآمدم نمیتوانستم هیچ لباس زیری پیدا کنم. به سراغ گنجه رفتم
میز توالت … پنج کشو داشت … تو یکی از اونا فقط لوازم آرایشی بود مو خشک کن و آهنی
همه نوع مو و انواع گیسها … اما سه تای بعدی خالی بودند! لعنت بر شیطان!
لباسهای زیر توی اون اتاق پیدا نشده خودم را در آینه نگاه کردم و گفتم: خوب، احمق!
از کجا سایز لباست رو بدونن؟ !! !! !! !! !! ! برای لحظهای چیزی احساس کردم … بعضی از مردها مثل هم هستند.
انها در نگاه اول به ته خط میروند و اندازه و اندازه آنها هیچ نیستند. آنها چیزهایی را هم که شما درک میکنید، میفهمند.
نمیدانید؟ … “مثل” فردریک سگ … ولی یه نفر مثل ” دنیل … اون نباید به من نگاه میکرد تا بفهمه
این اتفاق نیفتاد … شاید … او این کار را کرد تا خودش را ناراحت نشان دهد! خدا را چه دیدی؟ شاید …
اهی کشیدم و به طرف حمام رفتم. دو شیر بالای وان بود. آب داغ را روشن کردم و رهایش کردم.
گذاشتم با آب پر شود … چقدر دلم یک حمام طولانی میخواست! اون تو وان – ه بدنم را دوست داشتم
باید بی خیال میشدم … تمام لباسهایم را در اوردم و صبر کردم تا وان پر از آب شد … وان پر از آب شد …
صفحه چهل و چهار پر جذاب چهل و چهار
تا صفحه 44
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان افسونگر»
شوگر ددی بود بدم اومد🖕🖕🔥🔥
بد نبود