دانلود رمان افعی

درباره یوسف ، استاد سرد و بی روحی که از عمارت اشرافی پدرش طرد شده و به شدت دلبسته دانشجویی ۱۹ ساله به نام حناست اما حنا این را نمیداند و عاشق چهره زیبای یوسف شده اما …

دانلود رمان افعی

ادامه ...

Viper
#Part1
*
– زیبا شدی!
آب دادم و قورت دادم و بی دلیل
یه قدم عقب رفتم.. نگاهش روی
شکمم افتاد
.
گلویم را صاف کردم و سعی کردم
به هر جایی
جز
چشمانش نگاه کنم
.
ناباورانه به چشمانش خیره شدم.. چطور
می توانست چنین چیزی به من بگوید؟
– اومدم بمونم..
صدای خنده بلند و وحشتناکش تو سالن بزرگ خونه اش پیچید
و
بعد دوباره به من خیره شد..
– باشه بمون.. حرفی برای گفتن نیست!
من از وزن سنگین خسته شده ام و خوشحالم که اجازه می دهم
وقتی
آن را گرفتم، خواستم
بروم و روی اولین مبل که
سر راهم
بود بشینم
که دوباره صدایش را شنیدم
. و
ناباورانه سرم را به چپ و راست تکان دادم:

چی؟
– این آدمی که جلوی تو ایستاده .. عوض شده ..
پوستش ریخته
.. مار شده ..
مار
هست
. تو.. چه
حرومزاده ای تو شکمت!
– به بچه ام …
دست و بالم را بالا آوردم تا به صورتش بزنم به خاطر این،
مچ دستم را گرفت و پایش را کشید..
– این فقط یکی از او بود.
آنقدر که از درد خم شدم..
چه
کار می کنی؟ مرغ رنگی من!
دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم و
شروع کردم .
ماساژ دادم که صدایش بلند شد:
– تقلب!
با تعجب بهش خیره شدم تا اینکه یه خانم جوان
دوید
توی سالن و با چشمای وحشت زده بهش خیره شد..
– بله قربان؟
-خانم منو به اتاقش راهنمایی کن!
وقتی خانم به سمت من آمد احساس خطر کردم.. می خواستم
برگردم اما فرصتی برای فرار نداشتم
و در حالی که به
موجود
خیره شده بودم
با دست خانم به سمت قسمتی
از خانه کشیده شدم. که به گفته خودش کاملا پوستش را کنده بود
. دیگه نمیشناختمش
و ای کاش قبل از اینکه بفهمم
چی شده رفته بود..
همین که شروع کرد به راه رفتن جیغ زدم:
– صبر کن.. صبر کن. من می خواهم با شما صحبت کنم. نرو.. صبر
کن بهت میگم!
اما او به حرف من توجهی نکرد و در
و وسط منجلب جدیدی را که
با دست خودم درست کرده بودم
و انگار راهی برای خلاصی نداشتم بست
.. او را به حال خود رها کرد.
اومده بودم اینجا .. به امید یه زندگی جدید .. یه
شروع جدید
اما .. هر چی دیدم سراب بود و حالا باید
با
این واقعیت تلخ دست و پنجه نرم میکردم .. آخرش این بود !
#عفعی
#قسمت دوم
*”
گفتی استاد
در چه درسی است
؟

برای بار سوم میپرسید، نوشتم:
“من آن نقاشی را گفتم!” چند بار می پرسی؟!»
فرستاده و چند برچسب با
“الان تو همون کلاس؟”
نیم نگاهی دیگر به استاد و دوباره حرکت سریع
انگشتانم
روی صفحه گوشی در حالی که هیجان جواب دادن
به این سوال
با حضورم در این کلاس دوست داشتنی
آمیخته
شده بود :
“بله، بگذار ویس، صداش کن و بشنو. !” دستم را روی نماد پیام صوتی نگه داشتم و بعد از
چند
ثانیه صدای بلند و جذابی که در
کلاس دانشگاه جمع و جور این
شهر کوچک
که محل زندگی جدید من شده بود پخش شد، دستم را گرفتم و
منتظر ماندم. برای نظرش و اینکه میگفتم با دیدن
قلبهای “اوف” که از
چشماش افتادن لبخندی روی لبام نشست و بازی کردم، گذاشتمش.
گل من در تمام این مدت
و او هنوز متوجه منظور من نشد؟
و دندان!
“چه صدایی، سگ پدر!”
“من دیوونه ام، صدایم همین است!” پیامم را خواند اما جواب نداد.. چون نمی خواستم زیاد روی تخته بازی کنم
آن را در دست و زیر چانه ام گذاشتم و
وانمود
کردم که حواسم به درس است
. صفحه موبایلم و
هر از چند گاهی سعی می کردم خاموشش نکنم
و
پیام بعدی او را بخوانم.
وقتی جوابی نگرفتم با خودم نوشتم:
«
چی
شده
؟!
نوشتم
پایم را
عصبی تکان داد
.
اگر جدی نبود چه نیازی بود که احساسم را نسبت به این موضوع بیان کنم
.
من یک تازه وارد پیدا کرده بودم و آیا باید
آن را به یکی از نزدیکترین افراد زندگیم بگویم؟
یعنی .. یعنی این موضوع انقدر بی دلیل بود که
فکر کرد
شوخی کردم؟ در این لحظه که
به قوت قلب و اعتماد به نفسم نیاز داشتم، این
کلمات
برای من فقط یک سقوط آزاد بود از دنیای زیبا
و
خیالی که برای خودم ساخته بودم!
“چرا
فکر می کنی شوخی کردم؟”
فکر نمی کنی
هم باشه
زود است عاشق استادی شوی؟
چیزی در موردش نمیدونی و فقط
چهار یا پنج جلسه
تو کلاسش نشستی
؟ راحت نگرفتم..
بی توجه به سکوت ناگهانی و عجیب کلاس،
به گوشیم
خم شدم
تا جوابش را بدهم و از شر این
اشتباه
مسخره خلاص شوم
.
تنه درازی
که بدون شک با بابلنگ دراز برابری می کرد، دراز می شد.
از حرکت باز ایستادم و نگاهم با
مکث و
تأخیر از بال ها فراتر رفت و به صورت شخص
مورد نظر که
بدون اینکه بدانیم موضوع بحث ما بود خیره شدم!
#قسمت سوم نگاهش اخم کرده بود و
خودش
#افعی
حتی جدیت زیادی هم نداشت
. نگاهش اخم کرده بود و من
نمی
ترسیدم.. اما جذابیتش به قدری بود که دل من و بچه هایم را شکست
و
به سمت صندلی من نگاه می کردند
و حالا
آنقدر
خجالت زده بودند که گوشت و چربی اضافی
ام آب شد.. ای کاش واقعا این اتفاق می افتاد و
چربی های انباشته مردم وقتی شرمنده می شدند آب می شد. در این صورت
با این حجم از سوت و تهوع
هر
دقیقه که باعث شرمندگی و خجالتم می شد،
دیگر مشکل اضافه وزن
نداشتم !
بدون اینکه حرفی بزنم یا او را سرزنش کنم..
بی آنکه
چشمانش را از چشمان شرمسار من برگیرد،
کف دستش را به سمت من دراز کرد و این بار نگاهم به سمتم
کشیده شد..
با وسوسه گذاشتن دستم در آن دست ها.
این بار باریک شد و
گوشیمو گذاشتم
تو کف دستش
تنها کاری که کردم این بود که
در لحظه آخر قفلش کردم
و خدا رو شکر کردم که گوشیم رمز داره و
نمیتونه بازش کنه..
البته از استاد با شخصیتی که
با هر حرکت و رفتار و رفتاری
بهش ایمان دارم حرف این روزها بعید بود همچین اتفاقی بیفته!
منتظر بودم زودتر بره تا این نفسی که در سینه ام حبس شده بود را بیرون بدهم
منتظر بودم زودتر برود تا این نفسی که در آن
.. دوست نداشتم جلوی
اینها نفس عمیق بکشم.
زل زدن به چشمانم تا اندازه
بالاتنه در هنگام دم و بازدم توجه زیادی را به خود جلب کند!
اما بر خلاف تصورم همان جا ماند.. گوشیم و گذاشت
تو جیب شلوارش و با اون یکی تو دستش یکی از
موضوعات کتاب پیشم بازه.
و
نشونش داد و گفت:
– اینجا توضیح بده ببینم میفهمی؟!
سرم پایین بود و نگاه احمقانه و بی چهره ام.. در عوض
موضوعی که به او نشان می داد
ناخن برآمده ساعدش بود که
بیرون زده بود
از زیر آستین های تا شده اش
گلویم را صاف کردم تا یک کلمه از دهانم بیرون بیاید، هرچند خود به خودی بود. و بی فایده.. اما.. طبق عادت زشت
بدنم..
در لحظه های تنش و اضطرابی که باعث شرمندگی ام می شد .. همیشه
یک قطره عرق
از پیشانی ام می چکید . روی دستی که
زیر صورتم بود!
خدایا.. چرا اینقدر ازت خواسته؟! حتی جوابم را ندادی
.. حالا واقعا ازت جواب میخوام..
چرا؟
چرا
تو این کلاس و جلوی این معلمی که
اینقدر
برام مهم بود.
بهترین راه برای شروع یک رابطه!
رابطه ای که به قول ایگل،
این آدم خوشبویی که کنار صندلی من ایستاده بود
می توانست
، اما من می خواستم
به کمک قانون جذب آنقدر به آن فکر کنی و آنقدر جدی بگیری که
جذب شود!
عامل خوشبختی هر دختری
باشم
و
من واقعاً می خواستم
از این فرصت استفاده کنم با وجود اینکه اعتماد به نفس کافی نداشتم
!
#افعی
#قسمت چهارم صدای خنده ی خنده ی پسری که کنارم نشسته بود و
فقط
خودش میتونست این صحنه ی مفتضح رو ببینه
باعث شد سیستم تعریق بدنم بالا بیاد و با
دیدنم سرم رو
به سمتش چرخوندم تا
با
اخم ساکتش کنم. که به من خیره شده بود. من و لبخندی بر لبانش
!
و به معلم عزیز و عزیز خیره
شدم که به خاطر قلب تپنده من که مانند قلب من کشیده شده بود
و از این فکر که با این یک قطره عرق
با
اخم کشیده شده بود محبوب و محبوب شده بود.
که
به سمت اون پسر خندان هدایت
شد
. با نگاه کردن به این آدم
، هزار
و یک خیال ریز و درشت برای خودم درست می کردم و
به او بال و پر می دادم! لابد او نمی توانست ناراحتی و
شرم من را ببیند
و طاقت نداشت پسر را اینطور ساکت نگه دارد!
دستش داخل جیب پیراهنش رفت و یک
دستمال کاغذی تا شده را
بیرون آورد . فانتزی من
داغون بود
.
اما من دوباره تعجب کردم که آن بی اهمیت را رها کرد
شش ساله شده بود و تا آخر عمر دانشجو بود
. غریبه مزاحم
او
در دانشگاه حالا
سماج دستمالی را روی دستش گذاشت که هنوز مونده بود و من
نمی توانستم
از پایم بلند شوم و آن را به سمتم برد.
اونقدر از پوست لبم چیزی نمانده بود که
زیر دندونم
جویده
بودم
. و
شما باید عصبی باشید که او شروع کرد! با دستای لرزون دستمالی ازش گرفتم و
زیر
لب
ازش
تشکر
کردم
. بعد از کلاس بیا تو اتاقم و
گوشیتو بردار!
پچ پچ و پوزخند چند تا از بچه های کلاس رو حس کردم
و این در حالی بود که الان همه
میدونستین این استادی که داشت
سال اول تدریس خود را
آغاز کرده بود.
تنها استادی هست که
تو این ساختمان کوچیک ولی چهار طبقه برای خودش اتاق مجزا داره.
و حالا
خیلی از شاگردانم را به آنجا دعوت کرد.
کلسام میشه گوشیمو پس بدی
با وجود اینکه دوستی در دانشگاه نداشتم که
بتواند برایم خبر بیاورد
، اما این روزها گوشم همه جا بود.. مخصوصاً برای حرف هایی که
پشت سر استاد عزیزم
زده می شد و شایعه
دوست صمیمی رئیس
دانشگاه . پدرش و این به خاطر همین
گرمی است
. .. دخترها را به آن اتاق می کشاند و … هر چند من هیچ کدامشان را باور نکردم و
ترجیح دادم
روزی مدیر گروهمان در پاسخ بگوید.
یکی از اساتید که انگار به این حس حسادت میکردن
امروز نیامدن حداقل این نگاه رو ببینن.
room
باورم کرد که گفته چون
خانه اش در یکی از ویلاهای اطراف شهر است و بعضی
روزها از صبح تا شب کلاس دارد، رئیس دانشگاه
ترتیبی داده که بین کلاس استراحت کند
و
به خانه نرود!
#افعی
#پارت5
با این همه تا آخر اون ساعت نتونستم سرم رو نگه دارم و زیر تمام نگاه هایی که
هر از گاهی به خودم حس میکردم
ذوب میشدم
..
خود
دانشجوی دختر کم داشت.. مخصوصا در این دانشگاه کوچک و این
کلاس رشته مهندسی عمران که به جز من فقط یک دانشجوی دختر داشت
روبه روی هم می نشستیم و او هم از
شانس
جفتمان
تقسیم شد !
حالا من مانده بودم و این دسته از مردها، بعضی از آنها گاهی
بیشتر از خاله خانباجی
زبان به غیبت و غیبت باز می کردند !
اما مهم نبود.. حالا تنها چیزی که مهم بود
همین
چند دقیقه ای بود که می خواستم
پا به اتاق خصوصی
معلم جذاب و خوش تیپم بگذارم… کیاراد عجم تا گوشیم را پس بگیرم!
*
کف دست های خیسم را روی قسمتی از شلوارم گذاشتم
که
زیر کتم می ماند و با نگاهی به انتهای راهروی
آبرومندانه تر باشد
راهروی تنهای طبقه چهارم، رفتم جلوی در اتاقش و پشت
جام ایستادم
.
با وجود اینکه در این ماه بارها منتظر لحظه ای بودم تا بتوانم
چند دقیقه ای با او در مورد چیزی
غیر از مدرسه صحبت کنم و
تقریباً هر روز این گفتگو را در ذهنم سازماندهی می کردم، اما در آن لحظه
اتفاقی افتاد.
عقب نرفتم و احساس کردم با کمی
دقت
می توان ضربان قلبم را حتی از روی لباسم تشخیص داد
!
از خدا می خواهم که این بار این برخورد از سر کالس
باشد ! نفس عمیقی کشیدم و چند
ضربه به در زدم
و خیلی زود
صدای بلند و خوش آهنگی شنیدم:
– بیا!
وای خدای من گفتم به تو امید دارم و درو باز کردم و رفتم داخل
..
همونجا جلوی در که از عمد نبستم ایستادم
و
بهش که روی مبل تک نشسته بود نگاه کردم. در گوشه
اتاقش
و برخلاف ظاهرش همیشه اتو می کرد و
سرش را باز نگه می داشت
. باز کردن چند دکمه پیراهنش و
اون
حالت نشستن خیلی نامحدود و راحت به نظر میرسه
اومد..اما مدت زیادی تو اون حالت نمونده و وقتی بلند شد
.
روی صندلیش ایستاد و
.
از دیدن من
خجالت کشیدم
به گوشی در دستش نگاه کرد
نیم نگاهی متعجب بهم انداخت و
بدون اینکه چیزی بگه از روی میز دور شد
و گوشیمو گرفت و تازه فهمیدم که
بلند کرده
تا گوشیمو بگیره
و اگه امروز زبونمو میبندم نگهش میداشتم
تا گوشیمو بگیره انقدر
سرسری دور نرو و آبروی من به باد خواهد رفت. عالی می
شد!
بی اختیار به اتاق کوچکی که
پر از
تخت، میز و صندلی، همان مبل، یخچال کوچک و چای ساز بود نگاه
کردم و دوباره به استاد عجم که
به من نگاه می کرد خیره شدم.
زودتر بده
من میخواهم از این فضای پر استرس خلاص شوم..
#افعی
#قسمت ششم
اما انگار عجله ای برای رفتن من نداشت
به تختش اشاره کرد و گفت:

بشین
! البته خیلی هم بی هدف نبود، میخواستم بیشتر
حواسم به پیشونیم باشه که وقتی
خیس
شد دوباره آبروم نره
!
-نه ممنون
.. اگه ممکنه
گوشیمو بهم
بدید
.
– وعده؟!
من آنقدر نگران این گفتگو بودم که نفهمیدم
او به من دست می زند و هدف دیگری جز خوش گذرانی نداشت
– بله به خدا!
دو انگشت و گوشه لبش را با بی دقتی کشید
سردرگمی من!
با خونسردی گفت
نظر من
با خونسردی با لحن ملتمسانه :
– کلاس بعدی شما ساعت چنده؟!
بدون اینکه معنی این سوال را بفهمم،
صادقانه
گفتم:
– یک ساعت دیگر!
دوباره به تخت اشاره کرد..
-پس بشین!
خداوند! خدایا کمکم کن.. این همه هیجان و اضطراب
در یک روز برام خیلی زیاده.. درسته که از صبح تا شب برات غرولند میکردم که دعای منو برآورده کنی تا یه
مقدار مورد
توجه من
قرار بگیره . این استاد پرشور
، اما نه در این شرایط. استرس زا و
فقط یکی دو ساعت دیگر
!
من احساس کردم که او به دلیل تردید من خجالتی است و خوب، از نظر من
، اگر برای بار دوم درخواست او را رد کنم، بی احترامی خواهد بود
و
..
به هر حال استاد من بود و این هم دانشگاه .. قرار نبود اتفاقی بیفتد
که باعث نگرانی و ترس من شود
و
خودش را رسوا کند ..
حداقل در آن لحظه من آنقدر مطمئن بودم که اگر قرار است
برخلاف
تمام رفتارهای جنتلمنانه اش عمل کند
و این یک حرکت زشت از جانب او بود، بیا.. بابا و برادرم
او را راحت نگذارند و آبرویش را از بین ببرند. کرامت
!
با همان اعتماد به نفسی که
از حضور دو مرد در وجودم جاری شد،
نه دو شیر مرد در زندگی ام
ترسم را کنار زدم و به سمت تخت یک نفره فلزی رفتم و
من ناپدید شد
گوشه اتاقش رفتم و لبه آن نشستم!
به کفش های دانشگاهش نگاه کردم و فکر کردم
که ظاهرش خیلی جوان تر و مدرن تر از
دانشجویانی است که ده سال از او کوچکتر هستند
.
او هست و گاهی اوقات خیلی آشفته و بدتر به نظر می رسد.
کلسا حاضر است به آنها
نگاه کند
.
عجیب تر این بود که اصرار داشتند از
همان ذائقه بچه ها با همان حالت آشفته و شلخته لذت ببرند
که
توجه دو تا از دختر همکلاسی هایشان
به آنها جلب شد!
وقتی کفش هایش را دیدم جلوی
من ناپدید شد و
به سمت او چرخید که دیدم به سمت در می رود و
در حال
گره زدن
است .
آن را.
رونهای چاق و پردار من جلوی این استاد توجه
زیادی را به خود جلب نمی کند، همه ماهیچه ها و ماهیچه ها،
که پیچش هایش
حتی از پشت پیراهن و شلوارم هم
می شود
#Part7 را دید.
او می آید! #عافی
صندلی پشت میزش را گرفت و رو به روم نشست .. در این
برخورد
که قرار بود فقط گوشی را پس بگیریم
کمی فاصله داشتیم و
حالا
انگار هدف دیگری پیدا کرده است؟!
تمام نگرانی من این بود که در آن لحظه شکمم خالی بود و می ترسیدم که قار و قرش
آبروریزی کنند.
من مثل آن قطره عرق این روز که نمی توانستم تشخیص دهم
شانس با من بود یا نه!
– تلفن شما بیش از حد زنگ می زند!
سر و بال هایم را گرفتم و به او خیره شدم.. موهای سفیدش
از این فاصله بیشتر نمایان بود که در ناحیه شقیقه متراکم تر بود و با اینکه زود بود
برای
این
سن و سال، این مقدار سفیدی، اما می توانستم انکار
نکنید
که چند قدم به
جذابیت آن
اضافه کرده بود و قطعا خودش هم می دانست
که برای تغییر رنگ آن اقدامی نکرده است!
دهنمو قورت دادم و گفتم: –
داشتیم
حرف میزدیم که اومدی
.
– آخه ببخشید که حرفتو قطع کردم! ناخواسته بود..
لحن متفاوتی که تا الان در چهار پنج جلسه حضور در کلاسش
از او نشنیده بودم
باعث خنده ام شد
که
مجبور شدم جلوی آن را بگیرم و گفتم:
– معذرت می خواهم!
– قبول کردم! وگرنه اگر قرار بود
مثل یک استاد سخت گیر و وظیفه شناس رفتار کنم باید
از این دوره حذف می شدی!
سرم را بلند کردم و
با
تعجب به چشمانش خیره شدم
، نمی دانستم ممکن است در آن لحظه
تعجب کردم که او می تواند این کار را انجام دهد و
او این
کار را نکرد و دوباره یک سوال بزرگ در سرم ایجاد شد
با وجود عادی بودن جذاب بودند
. چرا؟!
به چشمانت که
قهوه ای بود و مرا یک قدم دیگر به این باور رساند که
همه چیز
تمام شده است که گفت:
– حیف که حوصله ندارم!
به صندلی تکیه داد و پاهایش
را روی پاهایش گذاشت

چشمان آبی، هوای خشک و سنگین و صدا،
زارتو و سوت هاش ناپدید میشن
نگاه کردم و آن را برداشتم و در آن لحظه چیزی جز سکوت نبود
به هیچ کار دیگری نمی‌توانستم فکر کنم و در واقع این توانایی است
… هیچ واکنش دیگه ای نداشتم
بک گل کجا بود که استادی را که دوست می‌داشت ببیند؟
کنار بیایید.
توجه من به اون یه جکه
طرف من
نبضش مثبت می‌زند و چیزی می‌گوید.
وای …
تو به من اعتماد نداری پس اگل چی!
آقا، من به قانون جذابیت شما که به نفع من است می‌روم
تو عمل می‌کنی!
# قسمت ۸ #
نمی‌دانم چرا، ولی این سکوت را احساس کردم.
مضحک و عجیب است که این کلمه به نظر من یک کلمه بی معنی است
گفتم:
خانم الینواد هم تو کلاسشونه
هیچ فرقی نمی کنه که چی بوده و چی نبوده
… حق با اون بود
رازپوش بود و تحت تاثیر شرارتی، و به قول معروف:
معلم هر از گاهی سوت‌های مرا نمی‌خورد،
حیف!
حضور پسرهای هم کلاسی ما بعضی وقت‌ها
قول می دم.
حتی تو کلاس هم، این باعث نمیشه
آخر این چاه را دست کم مسخره نکنید! من بودم که به این چهار جلسه رفتم
وقتی برگشت نگاهش او را تعقیب کرد
همشو
او سوال عجیبی در مورد موضوعی که گفت پرسید
همچنین
یه کاری کن دوباره توضیح بده
به جز جلسه روز که بیشتر روی حرف زدن تمرکز می‌کنم
با …
اگگل بود و حالا متوجه شدم که خیلی ساکت هستم.
پروفسور …
و اون متوجه اون موبایل روی میزم شد
خانم (فوجاسوس)
وقتی به هوش آمدم با یک صندلی خالی مواجه شدم
وقتی برگشتم، سر یخچال کوچک را دیدم.
چای در دست ایستاده است.
چه کسی برخاست که من نفهمیدم؟ خیلی گیج شده بودم.
این …
آیا این گفت و گو غیر محتمل و دور از باور بود؟
خب، حق با من بود بر طبق گفته روزنامه “آیگل” فقط یه ماه
با …
ما با هم آشنا شده بودیم و حالا یه بچه دو ساله داریم
اینجا
فهمید که چیزی در حال تغییر است
این …
معلم بودن با یه دانش‌آموز! زیاد رنگ نداره
ببخشید خانم معلم حواسم نبود
واو گفتم چایی می‌خوری؟
این بار سعی کردم لحن صدایم کمی جدی‌تر شود،
کار درستی نبود که بیش از این در این اتاق بمانم!
نه ممنون اگه تونستی، تلفنم رو بده … و من میرم
روی یه تخت برین
سرم را برگرداندم و به سرعت تلفن را از روی میز دیدم.
… گرفتمش و بلند شدم
اون خونه کیه؟
پشتش به من بود و هنوز داشت چای می‌نوشید
مسلما این اسم و با کنجکاوی از روی صفحه
تلفنم رو دیدم و فهمیدم چرا پرسید
چی
ولی هنوزم برام خیلی سخت بود که باور کنم
منکر آن شو
… انجامبا این حال جواب دادم:
– برادرم!
– خوبه!
هرچی فکر کردم دیگه جوابی برای »خوبه« به
ذهنم
نرسید.. برای همین کوله ام و انداختم رو دوشم و
حین
رفتن سمت در اتاق گفتم:
– بازم ببخشید و مرسی از اینکه نخواستید یه استاد
سختگیر باشید.. با اجازه!
– منم چت کردن بلدم
#افعی
#پارت9
دستی که برای باز کردن در دراز شده بود بین زمینو هوا معلق موند و متعجب از جمله بی ربطی که
در
جوابم گفت برگشتم سمتش.
با نهایت خونسردی داشت تو ماگ سفیدی که
روش
عکس مجسمه آزادی چاپ شده بود چایی می
ریخت و
انگار متوجه نگاه خیره من شد که یه نیم چرخ به
سمتم
زد و با اشاره به گوشی توی دستم گفت:
– اگه خیلی علقه مندی به چت کردن و وقت آزاد
داری واسه این کار.. منم می تونم پارتنر خوبی
باشم
برات.. منتها به جز ساعت هایی که سر کلسم!
لیوان و با یه دستش گرفت و با اون یکی دستشگوشیش و برداشت و قفلش و باز کرد..
– شماره ات؟!
تجربه زیادی تو این زمینه ها نداشتم ولی انقدری
هم
خنگ و ببو نبودم که نفهمم منظور اصلیش از
گرفتن
شماره ام فقط چند بار چت کردن نیست و اون
فقط این
موضوع رو بهونه کرده برای رسیدن به هدف
خودش
که زیادی با هدف من هماهنگ و همسو بود انگار!
نگاهش و که به صورت گیج و گنگ من دوخت به
زحمت تونستم یه کلمه رو زمزمه کنم:
– بله؟!

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.