درباره دختری به نام صحرا و برادر ناتنی اش به نام یاشار است که در دبی زندگی می کنند و با مافیای مواد مخدر آنجا همکاری میکنند. شاهرخ رئیس یکی از مافیاهای مواد مخدر به دنبال اسنادی است که از او دزدیده شده و برایش خطر ساز خواهد شد به همین دلیل از صحرا میخواهد او را کمک کند که …
دانلود رمان اکالیپتوس
- بدون دیدگاه
- 3,817 بازدید
- نویسنده : صبا سالاری
- دسته : ایرانی , پلیسی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 3078
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : صبا سالاری
- دسته : ایرانی , پلیسی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 3078
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان اکالیپتوس
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان اکالیپتوس
ادامه ...
در حالی که دستانم را در جیب عرقچین ارتشی ام فرو کردم، به اطرافم نگاه
کردم ،
برای اولین بار
سرم را بلند کردم و به طبقه بالا
نگاه کردم
.
در تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.
پف کردم و همزمان
با پای راستم زدم زمین
. 40 دقیقه می گذرد که یک نفر
قبل از من به طبقه بالا رفته
و پاهایش را پیدا نکرده است.
واقعا خسته بودم.
علاوه بر این، آرنج چپم به شدت می سوخت.
یاد اتفاقات دیشب افتادم.
دانلود رمان اکالیپتوس. صفحه 1
از عصبانیت دندانهایم را روی هم فشار دادم،
به خاطر معماهایی نزدیک بود گرفتار شوم،
نفس بلندی بیرون دادم،
اگر امروز من را قبول نمی کرد، قطعاً
دوباره به چنین دردسری دچار می شدم.
دوباره به این وضعیت بیفتند
تنها بودم که در باز شد و
از جا پریدم و صاف ایستادم.
صدای قدم هایشان را می شنیدم که
از
پله ها پایین می آمدند،
اما نور سالن آنقدر کم بود که
چیزی نمی دیدم
. شناخت
دانلود
رمان اکالیپتوس |
من خودم را از سر راه آنها کشیدم،
با اینکه سرم از دردسر درد می کرد، اما
الان وقتش نبود
، هر دو دو برابر
من
قد
داشتند
. صورتم درشت بود
، مرد دوم به سمت من برگشت و
با همان سردی
و خشن
از پشت آنقدر گفت که در تاریکی گم شد
مرد دوم به سمت من برگشت و با همان چهره سرد بریم.
رئیس منتظر
بدون حرف دیگری سرش را برگرداند و برای
دانلود رمان اکالیپتوس رفت. در کنار
پله های هارف،
نفس عمیقی کشیدم و پشت سر او راه افتادم.
سعی کردم استرسم را فراموش کنم و
تمام حواسم را
روی این بگذارم
که در این تاریکی از پله ها پایین نیفتم
. دیشب به اندازه کافی از در سوم رنجیده بودم
که وقتی رسیدیم صدای مرد را شنیدم:
“اینجا صبر کن، تکان نخواهی خورد.” با
کمتر شدن فاصله، توانستم
تشخیص پرونده در
دست او
. در زد و بلافاصله در را بست
. شم (
از همون لحظه اولی که یاشار امتحان کرده بود از این
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 4
مهم بود که یاشار داد زد
فهمیدم
این کار با کارای قبلی فرق داره
از جیب عرق گیرم یه آدامس در آوردم و همینطور که داشت
جلوی
دهنم میومد از خودم پرسیدم:
“مگه مهمه؟” البته نه… مهم اینه که تو
کیفت پول خوبی داری، لااقل تا مدتی خیالم
راحت
میشه ریزه کاری های سلمان و شیخ
(یاشار گفت بحث قاچاق و دزدی نیست.
می گفتند خطرناک است و من نمی توانم از عهده آن بر بیایم.
گفت اگر قبول کنم و آنها هم قبول کنند،
دیگر راه
فراری نیست
، صدای باز شدن در و سپس صدای مردی آمد که
گفت:
«میتوانی پیش من بروی»
بدون ترس وارد شدم و
وارد
شدم . این بازی
با خودتان و خروج با آنها؟
هوای اتاق پر از دود سیگار بود به حدی که
نفس کشیدن
برام سخت شده بود
. شما چند سال دارید؟!
با شنیدن صدای تمسخر آمیزش ابروهایم
روی هم رفت
. سعی کردم محکم جوابش را بدهم اما
صدایم کمی میلرزید.
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 6
_بیست و یک
نمی توانستم جلویش را بگیرم
نگاهش تمسخر آمیزتر شد_هه! یاشار
نخاله در مورد خودش چه فکری کرد؟
سرش را با تاسف تکان داد و
پاکت محکمی روی سیگارش برداشت .
پشت یک میز سیاه غول پیکر
دراز کشیده بود . اتاق مثل سالن تاریک بود
. نمی توانستم صورتش را درست تشخیص دهم و
این
مرا گیج می کرد.
با چشمان بسته آخرین بسته را روی سیگارش گذاشت.
_بهتره برو دنبال اسباب بازیت بچه…
یاشار
به احمقم بگو اشتباه کردم ازش مرد خواستم…بهتره
رمان
اکالیپتوس رو دانلود کنی. صفحه 7
مثل شيخ پريد… به درد همان خرد مي خورد،
حوصله ام سر رفته بود،
از صبح علف نداشتم
،
کمتر در این آشفتگی
حالا
او فقط نادیده می گیرد
من
_ او گفته بود: سخت است
وقتی از من میخواهی کسی را پیدا کنم، یعنی
همه
به راحتی قبول نمیکنند، که اگر
اینطور بود
، اول از بین مردم خودشان انتخاب میکردند
. بیا تا برگردی…
از امثال سلمان و شیخ خسته شده بودم
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 8
چون
هر ماه باید دخترای جدید تحویل شیخ بدهند
یاشار
قبول نکرد
گفت هر چه کوچکتر بهتر! به هر حال
غرق خواهی شد ، اما
چه
؟
، اما چه فرقی می کند؟
در مورد چیزی که گفتم مطمئن نیستم، اما
برو جلوتر
، هر چه جلوتر بهتر… هر چه جلوتر بروی،
حذفت
سختتر میشود
– آیا به دنبال یک نفر نبودی؟ همه شما در این کار خوب هستید
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 9
من شما را می شناسم
…
یاشارام خوب می داند که این تنها فرصتی است که به او داده اید و
نباید
آن را از دست بدهد …
مطمئن باشید که اگر حتی داشت یک درصد شک دارم که
نتونم از پسش بر بیام
این بار با دقت بیشتری به من
خیره میشه . من پا می گذارم
که او ریسک نمی کرد و من را نمی فرستاد. ابروهایش را بالا انداخت.
من شک ندارم که او
تحت تأثیر قرار گرفت،
سیگار دومش را روشن می کند و با صدای بلند فریاد می زند:
_یاسر
, دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 10
چند ثانیه بعد در اتاق باز می شود و همان مرد
وارد می شود
.
یک لحظه
چشمانم گرد شد و ناباورانه به او خیره شدم.
تقریباً
مطمئن بود
که تحت تأثیر قرار گرفته است، اما به نظر می رسد
که یاشار درست می
گوید
. این افراد
غیرقابل پیش بینی تر از آن چیزی
بودند که
من
تصور می کردم.
دود سیگار را از دهانش بیرون زد
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 11
«هیچکس به اندازه من مفید نیست…
بالاخره
برای
سرش را عقب انداخت و به صندلی تکیه داد و گفت:
من و بعد قبول نمی کنم
.”
او بلند نشد
، با عصبانیت مشتی به یاسر زدم و از اتاق بیرون رفتم.
به محض اینکه از ساختمان خارج شدم،
چشمانم را به خاطر نور خورشید
بستم
، باورم نمی شد!
یاشار بعد از دو روز التماس و این همه دویدن
در حین
دانلود رمان اکالیپتوس
برای چند دقیقه مرا رد کرده بود. اولین بار نبود که
به خاطر سن کم یا دختر بودنم
قبول
نکردند
.
روزها به من اعتماد نداشت اما حالا از
عامر
هم قابل اعتمادتر بودم
.
همونطور که داشت تشک رو باز میکرد از حرصم خندید
با عصبانیت بهش نگاه کردم
بالش چرکیمو انداختم تو سرش
انتظار نداشت
یکی از تشک ها تو دستش رها شد و با
صدای بدی شروع به
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 13
خانه را بدون فرش خورد،
بی توجه به حرصم، خندید و
گفت
: چرا مردی وحشی؟ حالا من باید حرص بخورم نه
تو…
دو سال بعد که دور تیم مواد مخدر شاهرخ خان بودم
بالاخره
به من افتخار کرد و از من خواست تا کاری انجام دهم که
حتماً
از
بی امان بودن خانم پشیمان شده است. چه زمانی
منو دید، رام
متوقف شد .
بلند خندید:
_ عادت نداره با زن های جماعت کار کنه
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 14
دلستر دهنش رو به سمتم گرفت و آروغ
بلندی زد
– بیا روشن کن… اونی که
با یه نگاه کردم. چند نفر،
بی خیال قهقهه زد، شانه هایش را بالا انداخت، خودش را
روی لباس های کهنه انداخت و خود را وسط اتاق پرت کرد
– ببخشید اینجا بد نیست.
سویشرتم را انداختم روی بقیه لباس ها
. این گوه دیگر نمی خواهد تمیز شود.
مهم نیست چه کاری انجام می دهید،
باز هم کثیف است.
با جدیت به من نگاه کرد:
شیخ نگاه می کرد
برای تو. او باید دوباره دختر جدید را گرفته باشد.
یاشار
صد بار دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 15
گفتم دست از
بازی باهاش
بردار منو نفرستاد
_ چرت نزن… پاشو برو پیشش… شیک نباش از این
گِل
ما از گرسنگی میمیرند،
سکوت کردم. کلمات درست جواب نداد
محافظان در من را دیدند و بدون هیچ حرفی رفتند. در
این
وقت روز، کلوپ پرندگان شلوغ نبود، اما آخر شب جایی برای سوزن انداختن نبود
.
من
عمدا
زود
آمدم
دامن صورتی پوشیده
بود
_ اکالیپتوس صفحه 16
در حالی که داشت با آهنگ خودش را تکان می داد، میزها را پاک می کرد،
با دیدن من لبخند بزرگی زد
–
چطوری دختر؟ در این قسمت ها چندان تازگی پیدا نمی کنید
… شیخ
حسابی شاکی است!
+ شورشی های مرده رو بردار
-خفه شو دیوونه… گوش کن به دردت میخوره
من چیزی نگفتم.
ترس نورا و دیگران را از شیخ فهمیدم. شیخ عادت داشت وقتی
کوچکترین خطری را از جانب
کسی
احساس می کرد، بدون تردید جان خود را از دست می داد .
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 17 دستی برای نورا تکان دادم و
به سمت پله ها
حرکت کردم .
بدون در زدن آخرین در طبقه بالا را باز کردم.
لحظه ای نگذشت که از کارم پشیمان شدم.
وارد اتاق شدم و عمداً در را محکم بستم.
دختر بر روی شیخ فریاد زد و از تخت پرید. آن را
به دور خود پیچید و با عصبانیت به من نگاه کرد،
او را نشناختم، احتمالاً تازه کار بود،
شیخ به من توجهی نکرد و
با
لبخند
گوشه ی برگه را کشید .
من
به شیخ چشمکی زد و برهنه از اتاق بیرون رفت.
نگاه شیخ تا آخرین لحظه بر پیکر دختر بود.
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 18
بدون هیچ احساسی گفتم:
– یاشار گفت داری کار می کنی.
لیوان نوشابه رو بلند کرد و با لبخند به من نگاه کرد
+ صدای دست شاهرخ رو شنیدم
که قرار نیست با چیزای کوچولو و
معماهای زیادی که در میاری زندگی کنم
– پس چی؟!
کف دستم زندگی کنم.
دوست ندارم
دوباره تو را در اطراف شاهرخ خان و قومش ببینم –
اولا
شاهرخ خان مرا قبول نکرد،
ثانیاً فراموش نکن که من
آدم تو نیستم
. آیا
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 19
شیر؟!
شیخ بیشتر شبیه کفتارهای پیر بود!
من چیزی نگفتم حواسش به این ماجرا نبود و
راست می گفت،
هیچکس حتی فکرش را هم نمی کرد که شاهرخ خان
من را قبول کند
و اینطور شد
_یه کار جدید برات دارم… خالد دوباره لقمه بزرگتری
از
دهنش گرفت… یک محموله جدید در راه است.
از تو می خواهم که بروی و آن را با
شیخ، طبل تو برایم خالی بود…
ادریس و بچه ها دریافت کنید
– چه فرقی با بقیه دارد؟
به چشمانم نگاه کرد.
مهم نیست
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 20 _تو رو خوب میشناسم شیخ… وقتی من و
ادریس رو با هم
میفرستی
یعنی فرق داره… وگرنه تو
آب منو خوب میدونی
من هیچوقت با هم یکی نمیشم.
_درست فهمیدی… برام مهمه پس یه بچه بازی کن و
بذارش… مثل آدما با هم میری و
محموله رو
سالم به من میاری
… اگه نه خدا خیرت بده… من فقط می خواهم
خالد
محموله را …
آتشت را زنده می افروزم
لبخند کمرنگی زدم
وقتی نوشیدنش تمام شد،
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 21
، او روی میز نشسته بود و دستانش را حلقه کرده بود
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم
. قسمت #: 9 قسمت:_ 9
باید یاشار را متقاعد می کردم که فردا شب با من بیاید تا
محموله را
تحویل بگیرد
. برخورد با ادریس از حد تحمل من خارج بود،
اما یاشار با همه کنار آمد،
هرگز. من ندیدم که به دردسر بیفتد و
دشمن
بسازد
او معتقد بود همین چیزها کافی است تا باور کنیم این آثار
خطرناک هستند
و نیازی به دشمن اضافی ندارند.
داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای خنده نورا رو شنیدم.
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 22 به
دور
گردن
یاشار
چرخیدم .
او
با دقت به زمزمه های
یاشار گوش می داد
. به شونه یاشار زدم:
_وقتی یاشار رفت…شیخ بفهمه تو اینقدر به دخترای
کلابش علاقه داری،
دیگه نمیذاره پامو بذارم اینجا.
هر دو با
اخم
به من نگاه کردند
. صفحه 23
با اخم انداختمش بشین
،
همینطور که داشتم میرفتم سمت در، صدایش رو شنیدم:
_بعدا میبینمت عزیزم!
وقتی از باشگاه بیرون آمدیم دلخور جلوی من راه افتاد.
قسمت
#: 10 قسمت_10
موهایم را دم اسبی روی سرم گذاشتم، روی تخت نشستم
و
شروع کردم .
بستن بند کفش های ورزشی ام
طبق اطلاعات شیخ محموله
با تمام احتیاط شیخ، درگیری با خالد و افرادش
بعید نبود
.
یه کیف کوچیک گذاشتم تو جیب شلوار جینم
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 24
گرمکن ارتشی را روی تاپ سبزم پوشیدم.
یاشار به ال سی دی کوچک خانه خیره شده بود
و
به من نگاه نمی کرد.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم،
نزدیک 2 نصفه شب بود،
وقت زیادی نداشتم
از شرکت یاشار رد شدم و با مشکل از خانه بیرون رفتم. وقتی
دیدم
دبی
حتی در این ساعت ها خلوت نیست، از
بندر جبل علی
می رسید
. عقربه ها ساعت 2:30 نیمه شب را نشان می دادند که
رسیدن به بندر رسیدم.
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 25
به دنبال ادریس به اطراف نگاه کردم،
صدای امواج دریا و تاریکی بندر
آرامش را در خونم جاری کرد
. می خواستم ساعت ها به آسمان پر ستاره دبی خیره شوم
و
از آن لذت ببرم، اما باید عجله می کردم،
کمتر از نیم ساعت دیگر محموله می رسید و
هنوز
نتوانسته بودم. گیج در بندر قدم می زدم که ادریس را پیدا کردم
که ادهم برادر کوچکتر
ادریس
پشت سر او راه افتاد.
دستش را برایم تکان داد و نشان داد که باید دنبالش بروم.
برخورد با ادهم و بقیه افراد ادریس،
دانلود رمان اکالیپتوس توسط خودش. صفحه 26
راحت تر بود
قسمت شماره 11 قسمت 11
از ظرف ها گذشتیم
به ظرف قرمز رسیدیم
ادهم بدون توجه به من از ظرف بالا رفت و از طرف دیگر پریدم
و
زیپ جلوی پیراهنم را بستم. پایم را روی لبه ظرف گذاشتم و قبل از آن از پشت
ادهم
بالا رفتم
وقتی از جا پریدم، ادریس را دیدم که روی سنگ بزرگی نشسته و چوبی در گوشه
لبش
ندیدم
. ابتهاج دو طرف روی زمین نشسته بود
و احد طبق
معمول سرش را در موبایل فرو کرده بود
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 27
ادریس
چشماشو گشاد کرد و به من غر زد:
مطمئن بودم که نمیبینه
_تا لومون رو نبینی خیالت راحت نیست؟
دوباره پرید
چشمان گریان من
در
این
تاریکی
. حرکت کرد و
دوباره
مشغول موبایلش شد
. بدون حرف جلوی ادریس ایستادم و نگاهش کردم.
تکه چوبی که در دستش بود را کنار پایم تف کرد و
سرش را تکان داد
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 28
:
ها؟
بدون توجه به نگاه کنایه آمیزش پرسیدم:
_محموله چیه؟
نمی کند
_به من و تو چه ربطی داره؟_ شاید نداشته باشه
هر کاری به تو ربطی داره، ولی من میخوام بدونم… شیخ
اینهمه مردم رو برای یک محموله معمولی بسیج کن.
قسمت # : 12 Part_12 _تو
و دستاشو گذاشتی توی جیب شلوارش
_واقعا دوست داری سختش کنی، نه؟ به ما چیه
؟ پولمونو میگیریم
… دست و پام رو قاطی نکن
دختر
آرومتره انگار داره با خودش حرف میزنه. ادامه
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 29
داد: _نمی دانم چرا شیخ
این جوجه ها را دنبال ما می
فرستد .
من چیزی نگفتم
حوصله سر و کله زدن با ادریس را نداشتم.
آرام کنار اهود نشستم تا محموله رسید.
هوای شارجه در دبی آزاردهنده بود، اما من عادت داشتم
آن عادت کرده بودم
. تقریبا یک ساعت منتظر ماندیم اما خبری نشد.
حالم خوب نیست و آن را به نبود یاشار ربط دادم.
از زمانی که یادم می آید
عادت کرده بودم که همه جا با من باشد
. کنارم بود و نبودش
حس
میشد
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 30
تقریبا ساعت 4 صبح بود که
صدای خفیفی از منطقه بندر
شنیدیم
، ندیم از جا پرید و به سرعت با ادهم از کانتینر خارج شد
و
بدون جلب توجه سر تکان داد.
ندیم
با چهره ای سخت به اطراف خیره شده بود
.
_زود باش پشت احد برسی
از کانتینر بالا رفتم.
هنوز داره به اطراف نگاه میکنه:قبل از
پریدن زمزمه اش رو شنیدم:
_اینجا یه چیزی اشتباهه…
قسمت #: 13 قسمت_13
تو دلم به یاشار فحش دادم
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 31
بین ادریس و افرادش احساس تنهایی می کردم،
آفتاب کم کم طلوع می کرد و بندر
کشتی کوچک
بسیار آرامی بود که
ادریس و ادهم
بدون توجه به ما به سمت کشتی نزدیک بندر رفتند،
همراه با احد و ابتهاج پشت سرشان حرکت کردند. ،
ندیم با احتیاط دنبال کرد، کشتی
به بندر رسید، پس از چند دقیقه باروتی، پسر سیاه پوستی
که معمولا محموله ای را
که شیخ و سلمان می آورد حمل می کند
. از جا پرید.
جلو رفتم و با پسرک دست دادم و شروع کردم
به صحبت کردن.
با دیدنش کمی استرسم کمتر شد.
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 32
فاصله چندانی با هم نداشتیم، اما صدای امواج
دریا باعث شد نتوانم
حرف آنها را بشنوم.
ابتهاج بی حوصله به سمت ندیم رفت و
از ما دور شد. مرد بزرگی که
جعبه ای
حمل می کرد
از کشتی پیاده شد.
راه افتادم
استرس من غیر ضروری بود
شیخ احمق
شش نفر را استخدام کرده بود تا کار را به همین راحتی انجام دهند،
در حالی که من می توانستم
طبق معمول بار را با یاشار
تحویل دهم
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 33
گرما و رطوبت هوا اعصابم را به هم ریخته بود،
زیپ سویشرتم را باز کردم،
ادریس و ادام از پشت کانتینر تیراندازی می کردند.
می خواستم کاملا بازش کنم که گوشم درد گرفت،
گوشواره
اهدایی نورا بالاخره
دستم
را به من داد
.
مردی که محموله را حمل می کرد
روی زمین افتاده بود
، ادریس و ادهم بلافاصله اسلحه هایشان را بیرون آوردند و
پشت
کانتینرها
پناه گرفتند
. دانلود رمان اکالیپتوس |
من در صفحه 34
به مردان سیاهپوشی که با ادریس و مردانش درگیر بودند نگاه کردم.
گوشواره را محکم کشید و به صدای خش خش
پارچه عرقچین
توجهی نکرد
. یکی از سیاه پوشان با احد دعوا می کرد.
از ندیم و ابتهاج خبری نبود.
به جعبه
در چند قدمی ادریس نگاه
کردم . اما برای برداشتن آن
، او مجبور شد
قبل
از پایان درگیری
پناهگاه خود را ترک کند ، من مجبور شدم با
جعبه بندر را ترک کنم
. صفحه 35
برو شیخ چه غوغایی می کند؟
بدون جلب توجه از پشت چند کانتینر رد شدم
و متوجه او شدم. او خیلی زود به نقشه من رسید و
از آن طرف کانتینر
شروع به تیراندازی کرد.
دعوا کمی دورتر از جعبه بود،
آهسته روی زمین دراز کشیدم و
به سمت جعبه
رفتم
، دعوا بالا بود و می دانستم که تا چند
دقیقه دیگر
بندر بسیار شلوغ می شود،
روی زانوهایم نشستم و جعبه را بلند کردم. جعبه،
حرکت کردن برای دادنش باید بلند می شدم
خیلی سنگین بود
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 36
سعی کردم تمرکز کنم،
جعبه را به آرامی بلند کردم و روی پاهایم ایستادم. قدم اول را برنداشته بودم که چندین گلوله
یکی پس از دیگری
به سمتم
شلیک شد .
شروع کردم به دویدن.
فقط چند قدم با ظرف بعدی فاصله داشتم که مچ پایم به شدت
سوخت
. تعادلم را از دست دادم و
با صورت افتادم
سوزش
پایم غیر قابل تحمل بود،
با تمام قدرت جعبه را پشت ظرف هل دادم،
پلک هایم از درد روی هم افتاد که دستی
زیر بغلم را گرفت و
دانلود رمان اکالیپتوس |
منو کشید پشت ظرف،
صفحه 37
داشتم
به صورت یکی از سیاهپوش ها نگاه می کردم که
دستمالی
جلوی صورتم
گذاشت و چشمانم
بسته
بود
. وقت نکردم چشمامو باز کنم هنوز بی حس و گیج بودم
.
با تمام قدرت
سعی کردم
پلک هایم را باز کنم
. از پشت
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 38
راستم را حرکت داد
نمی توانستم
گردنم را بچرخانم اما احساس می کردم یکی
دو دستم را محکم به دسته های
چوبی فشار می دهد
.
بعد از چند بار پلک زدن، واضح تر دیدم.
پنجره کوچک روی دیوار
نور خورشید را به داخل راه می داد.
اتاق خالی و نیمه تاریک بود…
صورتم تنظیم شده بود
به دستام نگاه کردم
هر دو مچم با طناب محکم به صندلی بسته شده بود
لبم
خشک شده بود
مغزم را فشار دادم تا مشکی پوشان را بفهمم
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 39 آنها
چه کسانی
هستند؟
شیخ دشمنی نداشت!
سوزش و درد مچ پایم به حدی بود که
نمی توانستم
سرفه هایم را قطع کنم و
سرم را به عقب برگردانم.
کم کم خورشید داشت غروب می کرد و هوا رو به
تاریکی می رفت،
شنیدم در
با صدای بلندی باز شد.
صدا را شنیدم.
با صدای پاهای قوی از بیرون، در که
سرم افتاده بود و نمی توانستم آن را بلند کنم.
دانلود رمان اکالیپتوس
نداشتم صفحه 40
سه مرد وارد اتاق شدند
دو نفر جلوی در ایستادند و سومی با
قدم های محکم
به سمتم آمد
. سرم هنوز روی پاهایم بود.
فقط کفش هایشان را می دیدم.
برای چند ثانیه بی حرکت جلوی صندلی ایستاد .
به کفش هایش خیره شده بودم . وقتی
موهایم کشیده شده بود،
نگاهم به
چهره
آشنایش
افتاد
. صفحه 41
سرش را جلوی صورتم خم کرد و موهایم را محکم کشید
+شاهرخ خان…لبخندی زد و موهایم را رها کرد، افتادم روی
سرم افتادم.
سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت،
مثل دفعه قبل که سیگارش را پک زد
چشمانش را بست،
کمی
ناله کردم. از درد پایم و چشمانش را باز کرد
و به صورتم خیره شد، سرش را روی صورتم خم کرد، چشمانش
از
نزدیک
وحشی
تر
بود
.
من متوجه سوال او نشدم
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 42
من حتی نمی دانستم از کدام اسناد صحبت می کند.
با گیجی به چشمانش خیره شدم.
یه پک دیگه از سیگارش کشید و دود رو توی من دمید
.
.
بابا
به سردی موهایم را دور دستش حلقه کرد و این بار او
با تمام قدرت
بالا کشید
. از شدت درد جیغ بلندی کشیدم.
احساس کردم
هر لحظه ممکنه پوست سرم کنده بشه
. بدنم کمی از صندلی فاصله داشت و
به موهایم آویزان شده بودم
. صدای ناله های بلند من در اتاق پیچید.
دانلود رمان اکالیپتوس پیچیده بود صفحه 43
با صدای جیغ او یک لحظه چشمانم را
بستم
– کاری یا لالی عشقال؟
درد سرم اجازه نمی داد
به معنی حرفش فکر کنم،
موهایم را رها کرد و محکم فشارم داد
،
من
بودم
.
بی اختیار اشکم سرازیر شد و گریه کردم
صندلی نامتعادل بودم و به سمت راست تکیه دادم
سرم خرخر می کرد و درد
تمام بدنم را فرا گرفته بود
. صدای قدم های محکمش را در اتاق می شنیدم
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 44 همزمان
در اتاق راه می رفت
و سیگاری در دستش می کشید.
بعد از چند دقیقه دوباره به من نزدیک شد و من از ترس خودم را جمع کردم.
صندلی واژگون شده را با یک دست
راست کرد
و
دوباره
به سمت صورتم خم شد
.
_من…نمیفهمم کدوم مدارک…
هنوز جمله ام تموم نشده بود که احساس کردم کتف چپم آتش
گرفته
،
من
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 45
الف
داشت
فریاد دردناک گلویم خراشید
. نای را برگرداندم
و فریاد نزدم
با دردی که دوباره در سرم آمد،
در دلم آرزوی مرگ کردم
. سرم را جلوی صورتش گرفت
. میتونستم
صورتشو
از پشت پرده اشکم تار
ببینم
. دهن باز میکنی و…
مدارکم کجاست
؟
نمی دانستم چرا مرا به اینجا آورد و
رمان اکالیپتوس را
برای چه دانلود کنم صفحه 46
مدارک می خواهد
، اما یک چیز را خوب می دانستم
و آن این بود که اگر
زود شروع به صحبت
نکنم
به من حمله
می کند .
دوباره مثل گرگ زخمی
.
من یکی رو به معنای واقعی فهمیدم و
تازه ارزش یاشار
و
حمایتش رو
فهمیدم
.
صفحه 47 دنبال اون جعبه نبودی
؟!
جعبه دست تو بود…نمیدونم…
نمیدونم
داخلش چیه…با این
چند
جمله
نفسم بند اومد
.
تهدید نکن کسی وارد اتاق شد …
قسمت #: 20 قسمت_20
– رئیس … مشکلی است
بدون اینکه موهای بلندم را رها کند گفت:
– رئیس مهم است … در مورد مدارک ،
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 48
چشمانش برق زدند
“نمی بینی که من کار دارم؟!” برو کارت پرداخت
موهایم را رها کرد و با قدم های عصبی و محکم
از اتاق بیرون رفت
.
مردها به دنبال او رفتند و در را محکم به هم کوبیدند.
فریادهایش
هنوز شنیده می شد، اما
نمی فهمیدم چه
می گوید.
هیچ وقت اینقدر احساس
ضعف و ترحم نداشتم .
این کار را نکرده بودم
، اشک هایم بی اختیار روی گونه هایم می ریخت، پوستم
می سوخت که انگار آتش
سیگارش هنوز می
سوزد. صفحه 49
کتف من بود
،
خونریزی از پای زخمی ام حالم را بد می کرد، اما
آنها
به اندازه درد مرا آزار می دادند
.
سر.
شانه ام کشیده شد و
قبل
از بیهوش شدن، صدای فریادش همچنان
نگاهش به چشمانم افتاد.
برای من نفرت انگیز ترین چیز دنیا
بود
*
قسمت # : 21 قسمت_21
صداهای نامفهومی در گوشم بود که
معنی
اکالیپتوس را نمی فهمیدم دانلود رمان | صفحه 50 رو نداشتم
ولی اعصابم بهم میخورد
فقط میخواستم ساکت باشن تا من
یه کم
بیشتر بخوابم
. هر چه می گذشت صداها بلندتر می شد،
سرم به شدت درد می کرد،
آرام پلک هایم را باز کردم و سرم را چرخاندم و
صدای ناله ای شنیدم. M در بقیه صداها گم شد،
مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و سیگار می کشید
و
با عصبانیت به حرف یکی از سیاهپوش ها
گوش می داد ،
سیگارش را روی دسته چوبی کاناپه فشار داد و
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 51
خاموشش کرد
و به یاد صحنه ای افتاد که
سیگارش را وحشیانه
روی پوستم فشار داد، صورتم از بغض چروک شد،
پوزخندی زد
و به سمتم آمد،
بالای سرم ایستاد و دستانش را روی سینه اش گذاشت و کمی به من نگاه کرد
:
– اگه میخوای زندگی کنی زودتر بهتره با جاده روبرو شو
و
کارم را شروع کن وگرنه زود از
شر پیراهنم
خلاص
شو
. صفحه 52
را خواهم کرد
می لرزید…
این بار نه از ترس و درد، بلکه از حرص!
روحم از تو خبر نداره لعنتی
انتظار داشتم
دوباره مثل گرگ وحشی بهم حمله کنه ولی نه.
خیلی نمیفهمی…نمیفهمی؟! میگم
با توجه به حرفام شروع کرد به راه رفتن کنارم.
نفس راحتی کشیدم اما ناگهان
از شدت درد نفسم قطع شد. در حالی که
کفشش را محکم روی پای مجروحم
فشار می داد ،
صدای خونسردش را شنیدم:
خب گوشاتو باز کن چون هیچی دوبار نمیگم.
…
شنیده ام چیزی که می خواهم دست کثیف است…
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 53
قبل از
اینکه احمق ها بیای کشتی دزدی را ترک می کنی.
و آنها را از من پس بگیرید
. اگر گیر بیفتی حرفی به من نمی زنی… تو
شیخ هستی و
مدارک را هم برای او می خواهی… فهمیدی؟!
همزمان با آخرین فریادش کفشش را فشار داد
بدون اینکه معنی حرفش را بفهمد،
سرم را
به نشانه تا:د تکان دادم
که صدایم را نشنوم، لبم را از داخل گاز گرفتم و
رفت . اتاق بدون حرف قسمت #: 23 قسمت_23
چشمانم با
پارچه مشکی ضخیم بسته شد
یکی بی خیال دستم را به پایم بست
دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 54
من طول کشید،
با وضعیت پاهایم نمی توانستم درست حرکت کنم، اما
اما
عجله داشتم تا از این خانه ویران بیرون بیایم.
به محض اینکه احساس کردم از خانه خارج می شویم، با چشمان بسته
سرعتم را کم کردم
و نور خورشید را از پشت
پارچه
می دیدم
. برای تشخیص، نفس عمیقی کشیدم و
هوای تازه را وارد ریه هایم
کردم .
سه روز پیش اصلا فکرش را هم نمی کردم که
از این خرابه زنده
بیرون بیایم
. دانلود رمان اکالیپتوس | صفحه 55
با اینکه آن مرد می گفت اگر
به خواسته او عمل نکنم
جانم را می گیرد، اما من
تا امروز زیاد نگران نبودم، هر کاری برای شیخ و گاهی سلمان انجام دادم.
اگر آن روزها
می ساختم
برای نجات جان خودم حرکتی ،
چه فرقی کرد؟
که چقدر ساده بودم، غافل از آینده، فکر می کردم با
انجام آنچه آنها می خواهند، این داستان تمام می شود.
گاهی در دریای آرام زندگی ات چنان
طوفانی به پا می کند که
جبران خساراتش
روزها طول می کشد
. میخوای سوار بشی
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 56
سوار ماشین
شدم
منو نشستن وسط و یکی سمت چپ و دیگری
سمت راستم
نیم ساعت از حرکت ماشین گذشته بود که شخص
در سمت
راستم
پارچه را به شدت از روی صورتم کشید،
همراه با پارچه، موهای سرم کمی کنده شد و
درد
عجیبی
به پیشانی ام خورد
تو دلم به شاهرخ خان فحش می دادم،
نگاهی به اطراف انداختم
بعد از مدتی جلوی یک ویلای بزرگ ایستادیم
. دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 57
من اطراف را خوب می شناختم،
چند بار با یاشار به دستور سلمان آمده
بودیم ،
یکی از افرادی که کالای قاچاق او را دزدیده بود
، در دبی زندگی می کرد،
خوب، یادم می آید چقدر زجر کشیدم تا به دست بیاورم.
با
هزار و یک برگشت متأسفانه
از شر نگهبانان خلاص شدیم
اما در آخرین لحظه یکی از سگ های وحشی عمارت
یاشار را به شدت مجروح کرد
که البته
پول خوبی از آن گرفتیم. پول خوبی هم از
سلمان
. بعد از باز کردن عمارت آرام آرام وارد شدیم
. صفحه 58
شاید آن روز آغاز طوفان های زندگی من بود.
قسمت #: 25 قسمت_25
بعد از باز شدن در عمارت، ماشین به آرامی وارد شد.
درختان
بلند دو طرف عمارت قدمت عمارت را نشان می داد.
وقتی
ماشین
ایستاد مردی که کنارم بود پیاده شد و مرا
بیرون آورد.
از شکوه عمارت تعجب
نکردم !
بیشتر خانه های این منطقه این گونه بود.
مرد بی توجه به پای دردناکم که سعی می کردم از
تماس با
زمین جلوگیری کنم مرا به سمت پله های عمارت برد.
دانلود رمان اکالیپتوس صفحه 59
موهایم را که باد روی صورتم انداخته بود پشت گوشم کشیدم و به
دو سر شیر طلایی دو طرف پله
نگاه کردم
. شیرهای طلایی خشمگین
سردی خاصی به
فضای زیبای عمارت دادند
. مرد از پله ها بالا رفت و دنبالم آمد.
با فشار درب بزرگ عمارت را باز کرد و هر دو وارد شدیم.
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم
.
اشراف خاصی در کل عمارت وجود داشت .
یه حس بدی تو بدنم اومد
زیبایی و شکوه عمارت خوشایند نبود. احساس می کردم
وارد یک موزه عتیقه
شده ام .
تا صفحه 60
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر