درباره دختری به نام سارا است که به کمک دوستش مدارک جعلی درست میکنه تا استخدام یه شرکت بشه و بعد از اون سعی میکنه البرز ، مدیر اون شرکت رو عاشق خودش کنه که البرز …
دانلود رمان بهشت صورتی
- 5 دیدگاه
- 6,844 بازدید
- نویسنده : آفتابگردون
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 936
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : آفتابگردون
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 936
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بهشت صورتی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بهشت صورتی
ادامه ...
با احساس سنگینی نگاه او روی خود،
سرم را از روی مانیتور بلند کردم و
با لبخندی عمیق به آن نگاه جذاب پاسخ دادم.
چند قدم جلو رفت و قلبم
تندتر زد .
نفسم را بیرون دادم و به قلبم التماس کردم
که آهسته تر بزند، اما انگار گیر کرده بود، شدت
ضربانش بیشتر شد.
خم شد و
عطر قهوه اش را به من داد و چقدر این بوی شیرین و تلخ
مرا به یاد شخصیت خدای افسون می اندازد.
انگشت اشاره اش را روی لب های سرخ شده ام گذاشتم
و قلبم در گلویم فرو رفت
.
_ اول پاکش کن امروز عاشق شدی.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 1
لبخندم ترکید و
نگاه خندهداری به آن توپ انداخت.
یه نگاه بامزه به اون توپ های قهوه ای جذاب انداخت، دروغ نبود
تو منو دیوونه کردی دختر.
تمام جلسه به تو فکر می کردم.
خم شد و نفس گرمش را روی صورتم پاشید
: دیگه درد نداری؟!
احساس شرم در دلم با لذت آمیخته شد و
با شرم نفسم را بیرون دادم: نه، مسکن خوردم
و حالم بهتر است.
کج خندید: “با تو بودن برای من زیباترین حس
دنیاست.
” سیگار سناتورش را گوشه لبش گذاشت. عجیب است که اولین رابطه ات نبود، چون
مانند حرفه ای ها رفتار نمی کردید.
خون روی گونه هایم جاری شد و سیلی به لبم زدم: البرز شرمنده
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 2
کاشم.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و
لب های نیمه بازم را گرفت.
گرمای بوسه هایش و طعم لب هایش بیشتر از
هر چیزی که در این دنیا دوست داشتم
در دختر بودنم شک داشت و مرا می ترساندند.
چون از همون روز اول رابطه به دختره گفته که نمیخواد
زحمت دختر بودن رو
تحمل کنه .
وقتی سرش را عقب کشید، توانستم نفس بکشم
.
_ چیزی به نام شرم و خجالت بین من و تو ستاره من نیست
. دستش را روی گردنم گذاشت
و کمی قلقلک داد
.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 3
_ چند وقته با هم بودیم؟ !
من حافظه قوی دارم.
لبخندی از ته دل زدم و گفتم: ساعت 7 است.
برگشت و به عقربه ها نگاه کرد: بله،
ساعت کار تمام شد. آیا می خواهید تحویل دهید؟ !
رنگم باخت
تصویر جهنمی که نام محله را یدک می کشد از جلوی چشمانم رد شد
و بی رحمانه یادآوری کرد که البرز نباید
چیزی بفهمد.
_ نه نه ممنون خودم میرم.
بلند شدم و
کیفم را روی دوشم گذاشتم.
در حالی که به چهارچوب در تکیه داده بود و
دستانش را
در جیب شلوارش پنهان کرده بود از البرز خداحافظی کردم و از در شرکت خارج شدم.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه ۴
***
سرم را به شیشه تکیه دادم و نگاهی به دختر
کنارم انداختم. صدای بلند موسیقی
مرزهای هدفونش را شکست و به گوشم رسید.
پلک های سنگینم را بستم و تا ده شمردم و درست
وقتی شمارش اعداد را تمام کردم مترو
متوقف شد.
صدای زن که می گفت میدان شوش باعث شد
سرم را از پنجره بلند کنم و
پیاده شوم.
داشت می سوخت و من حتی یک ژاکت گرم هم نداشتم که
خودم را بپوشم.
سوز سرما در کوچه های متروک جولون
تن خسته ام را می لرزاند.
نمک اشک نو در چشمانم که از سرما به عاریت گرفته شده است
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 5 خیابان های جنوب شهر بود
با نوک انگشت یخ زده
پاکش کردم و
با نفس عمیق بینی ام را بالا کشیدم.
به کوچه خود که نزدیکتر شدم،
رنگ و شکل خانه ها عوض شد.
نه این که کوچه و محله های اطراف بهشت باشد و
مال ما جهنم، اما به کوچه ما که می رسی،
انگار دنیا تمام می شود.
خانه هایی که بیشتر شبیه مرغداری بودند. مخروبه
با دیوارهای کاهگلی و
فاضلابی که از وسط کوچه می گذشت.
معتادان مست در کنار خانه ها، کودکان
پارچه فروش و گدایان.
انگار خدایی برایش نبود و تکه ای
از جهنم بود.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 6
زهرا صفحه 7
نگاه های چند پسر کنار آتش را با لبخندی بر لب
پاسخ دادم و خدا
می داند که اینجا چقدر باید گرگ باشی تا تکه تکه نشوی.
برای بستن دهان مردم این محل که
همیشه همه بدبختی ها را کنار می گذارند و
پشت دیوار عبادت ناموس پناه می گیرند باید
همرنگ جماعتشان شد.
رژ لب صورتی ام را برداشتم و
موهای چتری ام را که
بی ادبانه از زیر روسری قرمزم بیرون زده بود پنهان کردم .
از این محله جهنمی تا شرکتی که در آن کار می کردم
حدود یک ساعت و نیم راه بود
. راهی که سخت و طولانی است
به حقوق پایان ماه می انجامد.
وقتی در را باز کردم صدای مادر شهره که
به زهرا فحش می داد بلند شد
. چقدر
برای تو و اون خواهرت زحمت میکشم و
هیچی نمیشه.
لعنت بر آن تخم مرغ و جسد پدر بدبختت که
او را تنها گذاشت و
مرا با شما دو جن تنها گذاشت.
حتما زهرا دوباره درس نخوانده یا چیزهای جدیدی یاد گرفته است.
بی تفاوت رفتم خونه بهتره بگم مرغخونه.
اتاقی کوچک با فرشی کهنه در میان خرابه ای
.
اشک در چشمانم جمع شد،
سرنوشتم چه شد…
مادر مجرد و خواهر کوچک پدرم
پنج سال پیش فوت کرد
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 8
آهی کشیدم و در دلم گفتم:
وقتی زن البرز شوم همه چیز تمام می شود.»
اگر با من موافقت می کرد زندگی ام
زیر و رو می شد.
اول به این دلیل که با او به من وام می دهد. با او
دوست شدم و با او معاشقه کردم اما
بعد از مدتی به خودم آمدم و متوجه شدم که
عاشقش شده ام،
با اینکه اولش انتظار نداشتم البرز به من توجه کند یا
حتی من و دوست دخترش را بشناسد، اما
رفته رفته
توجه و احترام زیادی از او دیدم. که باور کردم
عاشقش هستم
زهرا
با آن نگاه مظلومانه به ما و نان خشک
دانلود رمان بهشت صورتی
داشت به صفحه 9 نگاه می کرد.
برابر من زیباتر بود اما
او بسیار نجیب و متواضع بود.
هرکی دیدش
عاشق موهای طلایی و چشمای عسلی رنگش شد و
مسخره اش کرد و دست به سرش زد…
مامان پنجه اش رو دراز کرد و
یه لقمه نون و ماست بهم داد: بخور مادر بگیر. ”
از او خواستگاری کرد، اما مادرش می خواست درس بخواند.
پوزخند زدم: هیچکس نمیتونه با ما زندگی کنه.
عصبی بلند شدم و
با انزجار به خانه کوچکمان نگاه کردم.
به فرش رنگ و رو رفته، به
سماور زغالی گوشه اتاق و
یخچال کوچک و قدیمی ما.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 10
پیک نیکی بود که به جای گاز و
یک بخاری زغالی
دیوارهای نمناک و درهای خانه خفه ام می کرد
.
عصبانی شدم و از اتاق زدم بیرون.
از وقتی با ستاره دوست شدم تازه فهمیدم
دنیا دست کیه!
سهرا در یکی از محله های میانی تهران زندگی می کرد،
دختری هم سن و سال من که دانشجو بود و
از همان دانشگاه با او دوست شدم.
اینطور نیست که ما در یک کلاس باشیم، من فقط سرآشپز بوفه هستم،
فقط آشپز بوفه دانشگاه بودم، او هم دختر مهربانی بود که
بر خلاف بقیه دانشجویان مغرور دانشگاه، با
من دوست شد و دعوتم کرد. خانه اش.
حتی وقتی فهمیدی من از کارم در دانشگاه راضی نیستم
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 11
به من کمک کرد تا در شرکت البرز استخدام شوم
به اندازه دادن هویت و مدارک…
وگرنه سارا علیزاده کجا و
ستاره خانم جهانبخش لیسانس روابط عمومی کجا؟ !
سیگاری از جیبم در آوردم و روشنش کردم و گفتم:
زن البرز که شدی این روزها می گذرد
سارا غصه نخور.
پف های عمیقم آرامم کرد.
***
صبح زود بدون خوردن صبحانه
آماده شدم برم شرکت.
مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و
روسری طلایی ام را داخل کوله پشتی ام گذاشتم.
با موهای قهوه ای بلند و چشمان صورتی عسلی و گندمی
در آینه به خودم نگاه کردم .
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 12
همانطور که غرق در افکار پشیمان بودم، بودم
من به طور کلی یک دختر متوسط بودم، اما هیکل خوش اندام من
توجه بسیاری را به خود جلب کرد.
بوسه ای برای خودم در آینه فرستادم. ریمل و رژگونه زدم و به جای رژ لب براق کننده لب
های نازکم
زدم . در آینه به خودم لبخند زدم
و به طرف مهمانی رفتم.
در راه شرکت
روی برگ های ریخته شده در خیابان راه می رفتم و
از شنیدن
صدای له شدن آنها زیر شلوار کهنه ام لذت می بردم .
نسیم خنک پاز باعث شد کمی بلرزم و
در خودم جمع شوم.
ای کاش پول داشتم برای خودم یک ژاکت بخرم.
با صدای بوق ماشین بیدار شدم
وقتی برگشتم البرز و شاسی بلند سانتافه اش را دیدم
.
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 13
آورده بود
او یک کت چرمی پوشیده بود و بخار روی شیشه ماشینش
نشان می داد که هوای داخل ماشینش
بسیار گرم است.
از فکر کردن به گرمای آغوشش قلبم به درد آمد.
مات و مبهوت ایستاده بودم که
دوباره بوق زد و گفت: بیا
با شرم سوار ماشینش شدم،
شاسی بلند بود و
به سختی تونستم سوارش بشم!
نگاهم به آن چشمان قهوه ای بامزه و خندان قفل شد،
آیا می دانست که چشمانش دلخراش است و
با آنها بازی می کند؟ !
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 14
مگر می شود زن بود و عاشق این چشم ها نشد؟ !
نگاهم از چشمانش رها شد و
روی بینی یونانی خوش فرمش افتاد، بینی ای که با
لب های بزرگ و آرواره زاویه دار قوی اش مطابقت داشت.
چقدر زیبایی مردانه در اوج
چهره زیبا داشت و از هر گوشه ای باز می شد.
دختری.
با طولانی شدن نگاهم خنده البرز عمیق تر شد
:خانم
خسته نشدی منو با نگاهت بخوری؟ !
از خجالت سرخ و سفید شدم، خم شد و
بوسه ای عمیق روی گونه های یخ زده ام کاشت
.
چقدر سرد شدی دختر!
کمی خندیدم لبم را کشید و گفت: چطور قبل از تو
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 15
بیا بریم مطب صبحانه به ما بدهی؟ !
باید چکار کنم؟ !
سری تکان داد و به شیشه ها اشاره کرد: شیشه های
ماشین
دودی
، چشمکی زد و ادامه داد: اجازه هست؟ !
شیطنتم گل کرد دستم را دراز کردم و
محکم لبش را بوسیدم.
بغلم کردی و گفتی: عزیزم. بنابراین اجازه
آیا می توان خود را به یک بوسه یواشکی رفتار کنم
؟ سرم را تکان دادم و
به زیباترین شکل ممکن نگاهش کردم.
یک بوسه عمیق روی لب های ترکیده ام بکار و
چقدر این بوسه می چسبد.
خیسی لباش روی لبم مونده بود و
بوی نعنا میداد.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 16
بعد از عشق بازی کوتاه در ماشین
با البرز وارد شرکت شدم.
الوند خان مدیر شرکت و پدر البرز بود که
اداره امور را به تنها پسرش سپرده بود و
خودش هم مدتی به آلمان رفته بود.
کار شرکت تولید و واردات قطعات پزشکی بود و
همه کارکنان آن
اکثراً پزشک و مهندس پزشکی بودند و حتی لوله کش شرکت
دارای مدرک لیسانس بود.
البرز
بهترین و ممتازترین افراد را برای شرکت خود انتخاب کرد و اگر
کمک ستاره نبود امکان نوشتن دیپلم برای من وجود نداشت.
شخصی ساز شو
من دیپلم کامپیوتر داشتم و به خاطر هوشم خوبم
دانلود رمان بهشت صورتی
بدون کلاس یا کمک زبان انگلیسی صفحه 17
از چند فیلم آموزشی یاد گرفته بودم
.
اما هر جا برای استخدام می رفتم مدرک PAF و رزومه خالی ام را بهانه
می کردند یا
محل سکونتم که به محله جنایتکاران معروف بود
برای همین درخواست ستاره کردم.
با التماس و آرزوی زیاد قبول کرد،
یک کپی از شناسنامه و مدارکش را به من بدهید تا با کمک
همسایه
عکسم را روی مدارک ستاره بگذارم.
خلاصه با ترس و لرز زیاد به
شرکت البرز مدارک جعلی دادم و اینجا استخدام شدم.
چند بار خواستم حقیقت را به البرز بگویم اما بودم
صورتت رنگ پریده بود.
از دستش بدم.
در آسانسور که بودیم البرز دکمه توقف را زد و قبل از
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 18
وقتی اتاق حرکت کرد به من گفت:
رژ لب با کیفیت داری؟ !
_ آره چطوری؟ !
به من بده،
رژ لب قرمزم را به او دادم و او روی
صورتم خم شد، نفس داغش دیوانه بود.
اول لبامو نوازش کرد و بوسید بعد با احتیاط
رژ لبم زد.
کمی رژ لب هم روی گونه اش زد و
با انگشت شستش پخش کرد.
لبخندی بهم زد و گفت: لبات کبود شده بود و
به سمت آینه برگشتم و به خودم نگاه کردم، صورتم
مثل لبم سرخ شده بود، نه از سرخ شدن، بلکه
از خجالت.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 19000
سال از رابطه البرز با من هنوز
برای من شیرینی و جذابیت خاصی دارد و بس
جذابیت مرا به وجد می آورد و گاهی شرمنده ام می کند.
قادر به درک آنچه دیده بودم
آسانسور راه افتاد و هر دو به سر کار رفتیم، او به
دفتر رفت و من پشت میز نشستم.
وسط وقت اداری بود که گرسنه شدم
گفتم برم خونه یه چیزی بخورم.
به محض اینکه خواستم در خونه رو باز کنم
صدای زمزمه ماهک و حدیثه حمیدیان را شنیدم:
ماهک مدام گریه میکرد و میگفت نمیتونم.
اما حدیثه می گفت عاشق است و اینها.
با دیدن این صحنه چشمانم از تعجب گرد شد
بوسه عاشقانه آنها را ترک کردم تا بخندم یا
خجالت بکشم.
می ترسیدم مرا ببینند، به همین دلیل زودتر از آنجا رفتم و
رمان بهشت صورتی را دانلود کردم صفحه 20
برگشتم سر کار…
وقتی دو دختر عاشق می شوند یعنی چه؟ ! در ذهن من
تنها حدسی که می شد این بود که حدیث
احتمالاً به دلیل قیافه پسرانه اش دوجنسه است
یا شاید ترنسی و دلیل عشق او به ماهک به همین دلیل است
.
***
داشتم با کامپیوتر تایپ می کردم که در باز شد و
البرز اومد یه سری فایل بهش داد
تا تایپ کنه.
به نشانه احترام بلند شدم او
چند قدم جلوتر رفت
نمی دانم چه شد که چشمانم سیاه شد و
قبل از اینکه از هوش برم البرز سریع قدم برداشت و
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 21
به من رسید.
دستش را روی بدنم گذاشت و زیر گوشم گفت:
چی شده دختر؟ !
قلبم ضعیف شده بود، نمی توانستم بگذارم جوابم درست باشد.
البرز واقعا نگران شد و مرا به حمام آب خانه برد.
یاد رابطه ماهک و حدیثه در آبدار در خانه افتادم و
دوباره احساس ضعف کردم: نه،
امروز صبحانه نخوردم.
ناخودآگاه خندیدم.
البرز شکی گفت: مشغولیم؟
اموال من اینگونه است؟
البرز اخم ترسناکی کرد و
رفتارش با این حالت چقدر مردانه بود.
یک پنیر و یک بسته نان از یخچال برداشت.
_ بیا دست من البرز.
بعد از کتری برایم چای ریخت.
نگران دیده شدن و قضاوت بودم. از
دانلود رمان بهشت پینک صفحه 22
برای پخش در شرکت با رئیس رابطه دارم.
به این ترتیب من به نفع چند نفر از همکاران بودم
و تیر چشمان مشکوک آنها به من نشان داد
.
البرز لقمه را در دهانم گذاشت و یک استکان چای نزدیک
لبم آورد: بخور فسقلی احمق.
با تعجب نگاهش کردم، مچ دستم را گرفت و فشار داد
: نگفتم تو مال منی؟ !
فشارش را بیشتر کرد و گفت: اینگونه متصدی ملک
با عصبانیت بیشتری گفت: از این به بعد ببینم
شما گرسنه به شرکت می آیید، من به شما درس می دهم.
برای شما درس خواهد بود
از محبت های شدید او ناراحت شدم.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 23
یک لقمه نان و پنیر در دهانم گذاشت و بعد
با احتیاط ما را تا محل کار همراهی کرد.
– امروز انقدر سرم شلوغ بود که وقت نکردم خودمو بگیرم.
شانه به شانه ایستاده بودیم. البته بهتر است
بگویم سرم موازی بازوی البرز بود.
بهانه خوبی برای صدمه زدن به خود نیست.
دستم را بلند کردم: باشه! باشه حق با شماست .
لبخندی زد و گفت: خنگول دوست داشتنی من
.
نباید اینقدر گیج و گنگ باشم و
بدون صبحانه به شرکت بیایید.
با صدای بوق ماشین جلوی سرم را بلند کردم.
دستش را روی پشتم گذاشت و مرا راهنمایی کرد تا بروم
بیرون.
گرمای دستش روی پشتم باعث سرگیجه ام شد
خجالت مانع از این شد که این اتفاق بیفتد.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 24
***
سیاه چادر آسمان شب را تاریک کرد و
ستاره های چشمک زن تنها منبع نور بودند.
کیفم را از این دست به دست دیگر دادم و
ساعت را چک کردم. ساعت نزدیک به 20 بود اما هنوز صف
واحد شرکت نرسیده بود و من با
لنگی مثل مترسک کنار خیابان اصلی شرکت
ایستاده بودم .
قیافه جذابش شبیه دیمون در
سریال خون آشام بود، عمیق و شیطون: بیا سوار شو.
عاشق پیچ و تاپ شدم. خرابه های دروازه غار و
آن معتادان مست و فریادشان از
تابوتشان در پارک.
بچه های گل و آدامس و سیگار در پایان
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 25
آن کوچه خانه نیمه ویران ما.
با دلهره ای که از افکار اخیرم به عاریت گرفته شده بود
دستش را گرفت و با صدایی ظریف گفت: البرز
چند سال پیش برگشتم و گفتم:
_ نه ممنون.
اخمی کرد و نگاه غمگینی به من انداخت: گفتم بشین!
لحن آمرانه اش مرا متوجه کرد.
سوار ماشین شدم و عطر تلخ مشامم رو نوازش کرد
.
ماشینش را روشن کرد و به مکان نامعلومی رفتیم
.
با هم به جای جاده شوش به سمت جاده بیرون شهر رفتیم که
آدرسی دروغین و نصفه ای بود که به او داده بودم
.
در حین رانندگی لب هایش را می جوید و
عصبی بود.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 26
انگار از چیزی یا کسی ناراحت است ….
بوی تلخ عطر امروزش و سردی عطر ماشینش
در هم تنیده شده بود و بوی خاصی به جا می گذاشت
.
سکوت بینمون رو شکستم و دستم رو گذاشتم
زیر لب گفت: هر چی میکشم از حاجی میکشم.
آروم باش چی شد !
سپس دنده را حرکت داد و
بویی شبیه یک لیوان شراب قرمز باکیفیت داشت.
«زد فرمان» خدا مرا دیوانه کرد!
دستم را با خشونت خاصی روی دندان زیر
دستش گذاشت: ستاره همه چیز را مجبور می کند.
انگار از ذهنم خارج شده است.
_ منظورت حاجی پدرت الوند خان است؟
سرش را بلند کرد تا جواب منفی را نشان دهد: نه
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 27 به
پدربزرگم حاج آقا محمد کوهیاری می گویم
پدرم و بابا الوند.
پیرمردی خشک و متدین که
چه خوب و چه بد، صاحب تمام زمین و دارایی است.
کمی خندیدم: پدربزرگت مالک تمام زمین است
و بعد می گویی بدشانسی؟
سیگاری از جیب چپش در آورد و گوشه لبش گذاشت، الف
سیگار نازک و شرابی رنگی که
دارد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هوم! چه بویی!
لبخندی زد و گوشه دماغم را لمس کرد:
شیطون دوست داری؟
لبامو خیس کردم:آهم عطر سرد و اسپورت لریک و
تلخی عطر دانهیل با هم مخلوط شده.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 28
_ روحت قوی است.
بوی عطر لاریک بخاطر همینه دوست من
قبل از شما اینجا بود و بوی عطرش
تو ماشین مونده بود.
اما من خودم قهوه دانهیل خوردم.
لبخندی زدم و گوشه لبش را به آرامی بوسیدم:
خیلی دوستش دارم.
نیش خندید و گفت: هه! او هم دوست دارد.
آقا ما را با یک کوله پذیرایی کن.
-سناتور سنگین برای فنچ بابا.
_ شوخی را فریز نکنید.
نگاه شیطنت آمیزی بهش انداختم و گفتم: ما رو بهم برسون
_ آخه من خودم زیر این دود و دم.
لبامو گذاشتم جلوی راننده و اونم بوسه داغی بهم زد که
دوست دارم! منو ببوس بذار بکشمت
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 29
و سیگار را به من داد.
پاکت عمیقی از سیگار برداشتم و بیرون زدم:
حالا کجا میری؟
_بام تهران محکم بشین
سرعت رو زیاد کنم!!.!
سپس دنده را حرکت داد و پایش را فشار داد.
به پشت بام رسیدیم. از پدر و پدربزرگش چیزی نگفت و
معلوم بود که نمی خواهد
در مورد آنها چیزی به من بگوید.
بوی علف مرطوب و نسیم خنک شبانه
ذهنم را آرام کرد
روی نیمکت نشست و دستانش را باز کرد
انگار به چیزی فکر می کرد
و به آسمان خیره شد.
کنارش نشستم و سرم را روی بازوهای برجسته اش گذاشتم
. دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 30
.
و عمیقاً احساس کردم که در وسط بهشت من، بهشت رنگارنگی وجود دارد
که رویاهای من در آنجا برآورده می شود.
برای رسیدن به
البرز نگاهی به من کرد و گفت: می خواهم
با تو حرف بزنم فسکالی.
به اون حرومزاده ای که منو تانگ صدا میکرد حسودی میکردم.
چشمامو چرخوندم و اون خندید و لبمو کشید.
می شنوم
دستش را روی پشتم گذاشت و بیشتر بغلش کردم:
بزرگ شدم
از کودکی در یک خانواده مذهبی هستم. درست است که من آدم مذهبی و خرافاتی نیستم
ولی طبق تربیتم خیلی حسودم و
به دختر زندگیم خیلی تعصب
دارم حتی اگه دوست دخترم باشه.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 31
“سرم را بوسید و بازوم را فشرد”
این را خوب بدانید من با شما شوخی ندارم
و این را خیلی جدی می گویم و می گویم
مدتی است گاز گرفته اید دست احدی به تو می
رسد یا در این به پای دیگری نگاه می کند جز من رابطه
س.
تو مدتی دوست دختر من خواهی بود، چه برای یک ماه، چه یک عمر،
برای ناموس تو خون خواهم کرد.
چشمانم گرد شد، از غیرت او لذت بردم و
ترسیدم.
زهرا ممکن است نگران من باشند».
به هر حال من چیزی در مورد هویتم دروغ گفته بودم
و هرگز چنین فکر نمی کردم
البرز می توانست اینقدر خشن و جدی باشد.
وقتی نگاه وحشت زده ام را دید سریع
پیشانی ام را بوسید:
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 32 نترس فسقلی من فقط روی خیانت و دو رویی با فسقلی خودم
حساسم
که کاری به آن ندارم.
لبخندی زدم و پنهانی گردنش را بوسیدم.
کج خندید و پهلومو نیشگون گرفت: امشب بریم
ویلای من؟
نیم ساعت طول میکشه تا برسم…
_ میترسم خانواده ام نگران بشن.
مثل پسر بچه ها نگاهم کرد: خواهش می کنم
.
خیلی دلم میخواست برم ولی من و مامان
به ستاره پیام دادیم و ازش خواستیم
مامانم زنگ بزند و بگوید امشب در خانه او هستم.
_ به دوستم گفتم به مامانم خبر بده.
البرز با تمام وجود خندید و گفت: ایول برو و برو
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 33
با هم رفتیم خانه باغ البرز.
خانه باغ روی کوه و نزدیک شمیران قرار داشت و
هوای خنک چنان لرزیدم
که البرز متوجه شد و مرا در آغوش گرفت
.
بوی تن البرز از کتش می آید، نفس عمیقی کشیدم
و ریه هایم را پر از عطر تنش کردم.
به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.
لبخندی که اگر چشمانم تیزبین نبود متوجه آن نمی شدم.
با هم به سمت ساختمان کوچکمان رفتیم که
به البرز نزدیک شدم و بازوی او را محکم در دستم گرفتم.
.
تاریکی هوا کمی مرا ترساند و
برای نزدیک شدن تردید کردم.
البرز سرش را خم کرد و زیر گوشم گفت: چرا
رمان بهشت صورتی را دانلود کردی؟ صفحه 34
وقتی من کنارم هستم می ترسی؟
لبامو جمع کردم و گفتم: از لولو.
_ خودتو لوس نکن دخترم وگرنه میخورمت!
با ترس مصنوعی سرمو توی سینه اش پنهان کردم
.
خندید و پیشانی ام را بوسید.
البرز 190 سانتی متر بود و هر وقت
می خواست با من صحبت کند
خیلی خم می شد.
در خانه را باز کرد و با هم وارد شدیم.
داخل خانه سردتر از بیرون بود.
البرز رفت تا شومینه روشن کند و من
هوس در چشمانت برق زد، لب هایم را مرطوب کردم
وقت پیدا کردم تا خانه را به خوبی تحلیل کنم.
اولین خانه و مکانی بود که با البرز رفتم.
تالار بزرگی که با فرش های دستبافت پوشیده شده بود،
لبخندی زد و دستانش مثل پیچک دور بدنم حلقه زد
. صفحه 35
و نقش خوبی بود.
دیوارهای تزئین شده با فرش و
قاب عکس خانواده البرز.
نقاشی بزرگ تک واحدی که از دیوار مقابل آویزان شده بود
نشان می داد که البرز دارای
خانواده های مذهبی و مذهبی است.
همینطور که از تماشای خانه گم شده بودم،
دست گرم البرز روی شانه ام نشست. وقتی برگشتم،
یک هیکل خوش اندام و بدون لباس زیرم را دیدم.
صدای خمارش بلند شد: نه، شومینه
روشن است.
و خم شد: سردت نیست؟ !
با بازویش سرم را جلو بردم و نوک بینی ام از
گردن خوشبوش گذشت و آرام آرام
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 36
او را بوسیدم.
حصارکشی شده بود.
صدای تپش تند قلب و نفس هایش را می شنیدم،
گرما
تمام بدنم را می سوزاند و خاکسترش می کرد.
تسلیم شدم و روی نوک پاهایم ایستادم و
لب های نیمه مرطوبش را که طعم شراب می داد
بوسیدم .
البرز مست شد و عقلش را از دست داد و با
حرکات تند و تند دستانش را دور پهلویم حلقه کرد و
به حرفم گوش داد: بهتر است بروی اتاق
خوبی
. بروی
که مرا متحیر می کرد
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 37
***
با صدای زنگ گوشی از
خواب بیدار شدم، با دیدن محیط ناشناخته اتاق خوابم برد.
وقتی غلت زدم و البرز را در کنارم دیدم،
شادی وصف ناپذیری دلم را فرا گرفت و
دلم فرو رفت.
چند دقیقه ای بهش نگاه کردم انگار از دیدن اون چهره جذاب مردانه و خوش هیکل سیر
نمیشدم
.
خدایا این یعنی البرز
همین امروز از من خواستگاری می کند؟ !
نه، او خواستگاری نمی خواهد، کافی است تا آخر عمر
تنها معشوقه و همخواب او باشم
.
آشپزخونه و صبحانه رو درست چیدم
.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 38 من
خامه و عسل و چای و کره و در نهایت ترشی گوجه فرنگی
.
البرز را بیدار کردم تا با هم صبحانه بخوریم.
وقتی میز ناهارخوری را دید چشمانش برق زد و
بوسه ای سپاسگزار بر گونه ام کاشت.
بعد از صرف صبحانه با هم به یک شرکت رفتیم.
ببینیم تو راه چقدر مسخره کردیم…
خانم جمالی مدیر فروش شرکت بود.
او زنی بود قد بلند با موهای فندقی و هیکلی چاق
.
به گفته کارمندان، او یک تجربه زندگی ناموفق داشته است
.
از صبح به اداره آمده بود و منتظر البرز بود.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 39
البرز آن روز جلسه مهمی داشت و به همین دلیل
سامیه جمالی برای دقایقی قطع شد.
در آن چند دقیقه متوجه نگاه های نفرت انگیز به سمت
خودم شدم. هر چند
دلیلش را نمی دانستم.
وقتی سومیا به اتاق البرز رفت، سامیه
به جای اینکه
مثل سایر کارمندان عادی رفتار کند و
مثل یک زن لوس کار را ارائه دهد،
از البرز خواستگاری کرد. و
ساده ترین
شوخی یا قطعه البرز با صدای بلند می خندید و
دندان های نگین دار خود را نشان می داد.
خود نمایی کردن.
آزارم داد، کاش زن رسمی البرز بودم
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 40
هیولایی را که صدایش مثل ناقوس مرگ بود
خفه می کردم .
منشی خانم حمیدیان.
خانم حمیدیان زنی جدی و با اخلاق مردانه بود.
برای آرام شدن رفتم پیش ماهک نظری، همان
او حتی چهره ای پسرانه داشت.
اما ماهک شیک و ریزه اندام بود حتی 160
سانتی متر از من کوتاهتر بود و
اندامی لاغر داشت…
ماهک از دیدن من هیجان زده شد و گفت: هی ببین کی
اینجاست!!!
دفتر خانم حمیدیان مثل همه شرکت های طراحی
ام دی اف داشت و سقف و دیوارهای اطرافش
با نور مخفی و نقاشی و مجسمه تزئین شده بود. تنها
تفاوت دفتر البرز با حدیثه در پرده است
. صفحه 41
و گل آرایی هر دو اتاق…
پرده های اتاق البرز سیاه و سفید بود و گل های اتاقش
بیشتر رزهای زینتی بود.
ماهک با مهربونی به حرفام گوش کرد…
مامان با نفس گفت:سلام عزیزم خوبی مادر؟
تنها او بود که می دانست من عاشق البرزم هستم و
البته او هم می دانست که من دختر فقیری هستم
…
ناخواسته راز رابطه نامتعارف او با
حدیث را کشف کردم …
نمی دانستم رابطه آنها ساده است یا
واقعاً عاشق هستند؟
ولی اینجوری که رفتار مردانه و ظرافت های بیش از حد ماهک
نشون داد هر دو
تنش و وابستگی زیادی به من دارن…
آخر وقت اداری بود که گوشیم زنگ خورد.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 42
شماره خونه همسایه بود حتما مامان
نگران من بود.
جواب دادم: سلام، سلام مامان.
صدای خسته مادرم جاری شد!
چقدر مهربانی از
من سرازیر شد، دیشب خانه ستاره بودم.
حالت خوبه زهرا؟
-آره مامان بهتره امروز بیای خونه نمیدونی
دیشب جلوی خونه
چیکار میکرد.
با عصبانیت گفتم: باشه، بعد از کار میام اونجا،
حق این تخم مرغ رو میذارم سرش. باشه مامان
جوش نزن آروم بیا!
_ نه نترس مادرم …
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 43
با عصبانیت گوشی را قطع کردم و نفس نفس زدم
. تحمل اوضاع برام سخت بود…
پول صاحب خونه وام های عباس آقای
سوپری…
نفسم بند اومد که فهمیدم یکی
پشت سرم ایستاده بود.
وقتی برگشتم سامیه را با همان نگاه شیطانی و
لبخند چسبناکش دیدم.
عمداً مرا زد و از کنارم رد شد…
با قد کوتاهم روبرویش ایستادم: مدت رهن که هنوز نگذشته چه خبر
وقتی رفتم خانه دیدم بله منصور خانه ماست.
وسایل اولیه را انداخت وسط خانه و
مثل شمشیر بر سر زهرا و مادرم زنگ می زند.
وقتی جلوتر رفتم دیگر مرا نمی دید، چون فکر می کرد
سر کار هستم.
نگاهی پر از هیجان به من انداخت و
ردیف دندان صفحه 44
صفحه زردش را به رخم کشید: به نازگل
خانم باش.
با اخم غریدم؛ اسم من سارا است اما
علیزاده برایت کافی است.
مستی خندید و گفت: تو نازی عیار هستی.
با عصبانیت فریاد زدم:
اینجا چه خبره؟ !
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه پوزخندی کثیف زد و گفت: اومدم کرایه عقب رو
بگیرم
مشکلی پیش نمیاد؟ !
دستی به کمرش زدم و با قد کوتاهم
جلوی او عصبانی شدی؟ !
منصور که هیکل درشت و عرق کرده اش
غمگینم می کرد.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 45
نیش خندید و
دوباره به نگاه کثیف جولون اجازه داد: چطور من و تو بریم چایخونه
با هم مخلوط کنیم؟ !
بعد پلک زد و من حالت تهوع داشتم.
با تمام عصبانیت به صورتش سیلی زدم و سه
برق فاز از چشمانش پرید.
مات و مبهوت دستش را روی سیلی گذاشت و با صدایی نزدیک به فریاد گفت:
چه غلطی کردی
دختر سالیتا؟ !
با دست روی سینه ایستادم: از تو مراقبت می کنم و تا شب تحویلت می دهم
، اما حالا پیراهن ندارم. امشب کجا بریم؟ !
همینطور که شوکه و گیج وسط خیابان ایستاده بودم،
خانمی از همسایه
کوچه بالا به سمت ما آمد.
او زنی مذهبی و پیشکسوت بود.
به نوعی واسطه همه ازدواج ها جمع است
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 46
این محله اعظم خانم بود.
خاک روی سر ما دیدی؟
با دیدن اعظم خانم مادر
با خجالتی گفت: اعظم خانم
این مرتیکه بی شرمانه همه اثاثیه ما رو انداخت
تو خیابون،
ما خجالت میکشیم خاص و عام…
اعظم خانم سری به نشانه ترحم سرش رو تکون داد و
با مهربانی گفت: شرمنده. دشمن شهر
جون
چند وقت پیش بهت گفتم اتاق
انتهای حیاط خالیه با بچه ها بیا اینجا
جای مناسب پیدا کنیم
با ابروهایم به مادرم اشاره کردم که قبول نکن خوشحال شدم
برای دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 47 میخواهم
از البرز وام بگیرم
و دهن منصور بی شرم را ببندم
اما مادر با خوشحالی پذیرفت.
من و زهرا چند وسیله برداشتیم و
حتی زمانی که من بچه بودم و پدرم هنوز معتاد نشده بود،
رفتیم خونه اعظم پشت سرش. حالا خونه اش هم به دلم نمیومد ولی
یکی دو پا
از خونه ما بالاتر بود…
حیاطش بزرگ بود و حوض تمیزی داشت.
ته حیاطش هم سوله ای بود که
بی شباهت به انباری نبود.
بغض گلویم را خورد بعد از چند سال ناموسی
مادر باید گرفتار این بدبختی
…
اینطور که یادمه مادرم
خانواده پولداری داشت به خاطر ازدواج مادر و پدرم
دانلود بهشت صورتی رمان | صفحه 48
من آن را ترد کرده بودم.
یک بار مادرم به خانه مادرش رفت، اما
او را بیرون انداختند
با استقبال نامناسب پدر و برادر بزرگترش از خانه.
بعد از آن عموی کوچکترم
چند بار به ما سر می زد که این
ملاقات های کوتاه به دلیل دعوای پدرم و عمویم به کلی متوقف شد.
با زهرا رفتیم تا بقیه چیزها را در خانه بیاوریم
که پیش حامد پسر اعظم خانم آمدم
.
با دیدن من لبخندی خجالتی زد و سلام کرد.
نگاهی به ریش مرتب و قیافه ساده اش انداختم
و با خونسردی سلام کردم.
بعد از صحبت با اعظم خانم به کمک
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 49 قرار گذاشت.
حامد بیا کل خونه رو تخلیه کنیم.
نمی دونم چرا اینقدر هیجان زده بودم، اینقدر نگران بودم،
راه می رفتم
طول و عرض کوچه .
در زمان منصور به دنبال درخواست او آمد.
نه اینکه به خاطر پول بهش توهین کنم، اوج نفرت من
به خاطر قیافه های هیز و افکار کثیفش بود.
خواستم برم جلوش که حامد سر راهم اومد
و از دور به بحث حامد و منصور نگاه کردم
و با خجالت زیاد و من و من گفتم:
خانم علیزاده لطفا
باهاش حرف نزنید.
با تعجب به حامد
نگاه کردم که اخم هایش خیلی گیج شده بود.
سرش را پایین انداخت و
بدون اینکه به من نگاه کند می خواست کمکم کند.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 50
معلوم بود که هایس منصور به من نگاه می کند و
حسودی می کند.
لبخند مهربانی به او زدم و گفتم: می ترسم اتفاق
بدی برایت بیفتد.
به انتهای کوچه نگاه کرد و با بغض گفت: اشتباه کردی مرتیکه دو تا زن
می کشه
.
من حق را به حامد دادم، بهتر بود
با آدمی مثل منصور چشم در چشم نباشیم.
حامد رفت سمت منصور و من به دیوار تکیه دادم
.
منصور چند بار سر پرویی داد زد
زبون نداره تو رو فرستاد؟ !
اما حامد با خونسردی جوابش را داد …
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 51
هر چند نشنیدم چی گفت!
بعد از مکالمه کوتاهی که بین آنها انجام شد، منصور
با حالتی عصبانی آنجا را ترک کرد.
حامد اومد سمتم و با خونسردی گفت:
نگران نباشید، دستی به سرش زدم.
نگاهی قدردانانه به او انداختم و با خوشحالی
به داخل خانه رفتم.
زهرا با خانم صفایی اعظم در حیاط گم شده بود
و کنار حوض نشسته بود و با ماهی بازی می کرد
.
کنارش نشستم و دستان سفید و خیسش را گرفتم
: زهرا، اینجا راضی هستی؟ !
زهرا لبخند معصومانه ای زد و گفت: مامان
خیلی خجالت می کشه، میگه ما سرباریم.
اما من این مکان را بیشتر دوست دارم.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 52
آه عمیقی کشیدم و گفتم: غصه نخور زهرا همه چی
درست میشه.
سارا چطوره؟ !
خندیدم و به فارسی گفتم: شاهزاده
سوار بر اسب سفید می آید.
بعد آرام آرام صدایی شبیه ناله اسب را تقلید کردم.
زهرا از خنده منفجر شد و من به
سوار شدن شاهزاده فکر کردم…
***
صبح شنبه بود و اولین روز کار بعد از سه روز
تعطیلی و البته خبری از البرز نادان نبود
. نمی دانم چرا طاقت نیاوردم… با عجله کت و شلوارم
را از بین لباس های ترکیبی پیدا کردم
و پوشیدم.
حتی وقت نکردم آرایش کنم، با همان ظاهر
دانلود رمان بشت پینک صفحه 53
به سادگی به شرکت رفتم.
طبق عادت همیشگی ام در راه شرکت قدم می زدم
و برگ های زیر پایم را می خوردم.
گاهی می خواستم دیوانه وار عشقم را فریاد بزنم
البرز را همه جا پهن کنم و
چشمان حسود را از او دور کنم.
ولی حیف که این رابطه فقط تو دلم زنده بود و
حق نداشتم در موردش حرف بزنم و
به کسی بگم
. به دفتر البرز رفتم، چراغ اتاقش خاموش بود.
نیامده بودم
روی میزم نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم ، در این سه روز که
نه تماسی بود نه پیامکی،
خیلی نگرانش بودم …
چند ساعت از ساعت اداری گذشت اما خبری نشد. از البرز
دانلود رمان بهشت صورتی | صفحه 54
شکست خورد.
سامیه جمالی چندین بار برای گرفتن خبر از البرز پیش من آمد
اما نمی دانستم
کجاست.
داشتم نگرانش می شدم،
شماره موبایلش را گرفتم و منتظر ماندم تا جواب بدهد.
بدجوری اذیتم می کرد
هیچ یک از کارمندان
صدای زن را نشنیدند که تلفن را خاموش کرده است.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، رفتم
مطب خانم حمیدیان از البرز بپرسم.
حدیثه حمیدیان از دوستان خانوادگی البرز بود.
حدیثه
به مادر البرز هم از شما گفت. پریوش خانم، مادربزرگ البرز
به خانم حمیدیان گفت; البرز بد سرما خورد
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 55
سه روز است که در رختخواب است.
با شنیدن این خبر رنگم مثل ماست سفید شد
من خیلی نگران بودم.
کاش برم ببینمش ولی با چه عنوانی؟!
من با او رابطه رسمی نداشتم و وقتی
کارمندان رده بالا می گفتند عصر به ملاقاتش می آیند،
عصبانی شدم که چرا نمی توانم به دیدنش بروم؟!
همونطور که بغض کردم و پشیمون شدم
ماهک اومد سمتم.
به چشمای سیاه زیبایش نگاه کردم: کریم
ماه داری؟
_ نه عزیزم اومدم بگم برای عصر حاضر باش.
گیج نگاهش کردم، لبخند کمرنگی زد و گفت:
بالاخره حضور منشی آقای کوهیار در دیدار شما
واجب است.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 56
جیغ خفه ای از خوشحالی کشیدم و پریدم تو بغلش.
خدایا میرفتم البرز.
بعد از به تعویق انداختن خرمای البرز، من و ماهک برای خرید میوه و
کمپوت
به مغازه روبروی اداره رفتیم.
انقدر خوشحال بودم که قرار بود ببینمش که
حدی نداشت…
غروب ماهک و حدیثه به همراه خانم
جمالی کنه راهی البرز شدند.
بقیه همکاران هم با ماشین خودشان آمدند.
آنقدر مشتاق دیدنش بودم، انگار
صد سال بود که او را ندیده بودم، نه یک روز.
خانه البرز در نیاوران بود،
با دیدن منظره باشکوه خانه دست و پایش می لرزید.
البرز به معنای واقعی کلمه یک کاخ نشین بود و من
دانلود کننده رمان بهشت صورتی صفحه 57
کوهنورد هستم.
آنها در طبقه بالای یک برج باشکوه بودند،
من هرگز در عمرم چنین چیزی ندیده بودم.
نگهبان برج با دیدن کارت شناسایی محسن مدیر فروش که از دوستان صمیمی البرز
به شمار می رفت
، اجازه ورود
به برج را نه در طبقه بالا بلکه
در طبقه همکف داد که به گفته ماهک. ،
مانند لابی هتل بود.
ماهک می گفت این برج و تمام برج های اطراف آن
متعلق به خانواده البرزه است و مردم عادی
اجازه ورود به این خیابان را ندارند.
دانلود رمان بهشت صورتی صفحه 59
حتی با همه رفاقت حدیثه و محسن و البرز
خان نگهبان ما را به طبقه اول برج برد
و تاکید کرد که حق نداریم
. صفحه 58
بیایید به برج برویم.
جلوی
البرز احساس حقارت کردم
. فرق ما از زمین تا آسمان بود…
کل سالن را نگاه کردم.
لوستر زیبای
وسط هال رو با لامپ نیمه سوز خونه خودمون مقایسه کردم. فرش ابریشمی زیر پایم با
فرش فرسوده مان، مبل های شیک و
نورپردازی پنهان در دیوارها…
محافظ های شیک اطرافمان
آن را با زمین های محلی مقایسه کردند. انجام دادم و در نهایت
آه عمیقی از پشیمانی کشیدم.
حالا تمام شوقی که برای آمدن به اینجا داشتم
جای خود را به تحقیر و نفرت
داده بود .
کاش هیچ وقت پا به این خانه ویران نمی گذاشتم
، شکوه زندگی البرز
نمک بر زخم کهنه ام پاشید.
بغضم را قورت دادم،
نفس کشیدن چقدر سخت بود.
دستای یخ زده ام رو توی دستای ماهک گذاشتم
و گفتم: ماهک.
ستاره چه شده است؟
حرف ماهک باعث شد آه بکشم. من حتی یک ستاره هم نبودم
، یک دختر مجرد ساکن
تهران، پارس.
من سارا علیزاده فارغ التحصیل زاگه بودم که قبل از پیوستن به این شرکت
در یک دانشگاه غیرانتفاعی لوله کش بود
.
چقدر جلوی اشک در چشمانم را گرفتم
خیس نشو
آسانسور پشت سر ما و البوتز و مادر باز شد.
زو سیما با رنگ پریده و لبخند بی رمقی وارد شد.
به تالار تبدیل شد.
مادر بزرگ آلبورزز با اون موهای قشنگ و پوست
یه راست از مامان ۴۰ ساله من
جلوه بیشتری داشت.
، مادر بزرگ “آلبورزز” که یه شال گردن زیبا هم پوشیده بود
، برای اونایی از ما که روی یه عضو ایستاده بودیم
تعارف کرد بنشیند.
آلبوز هم نزدیکترین مبل را که به رنگ کرم بود برداشت
وی روش نشستن و نگاه عمیق به آن را برگزید
تا کرد و وقتی مرا دید ایستاد.
احساس میکردم از حضور من کمی دستپاچه شده است، کاش میتوانست …
میتوانستم داد بزنم و بگویم: نه، آلبورگ، نه،
آهنگ جدید بهشت صورتی صفحه ۶۱
، اون باید شکنجه بشه … سارا “یه دروغگوئه، نه تو”
گوشهی لبم را گاز گرفتم و کنار می رک نشستم.
کلمات عادی بین بچهها و التز رد و بدل شد
از آمدن ما تشکر کرد
پس از مراسم مفصلی که به ما داده شد، مدسن به نظر میرسید
به ساعت نگاه کرد و رو به همکاران خود نمود.
گفت: بهتر است برویم.
البوتز به نشانه احترام از جا برخاست و خداحافظی کرد.
احساس ضعف میکردم و میخواستم از آنجا بروم، وقتی آل تز سر من داد زد:
خانم جاوه
برگشتم و با حجب و حیا به او نگاه کردم: خواهش میکنم.
صبر کن، میخواهم فردا با تو سر و کار داشته باشم.
کمی جابهجا شود،
بلا به من نگاه کرد و گفت: میمونی؟ !! !! !
کتاب بهشت صورتی ۶۲ رو دریافت کردم
با تردید گفتم: بله.
تو میتونی جرقه حسادت رو تو چشمای “سایمیایی” احساس کنی
بله، دختر عجیبی بود، با او بودم،
تمام روابط با آلبه از دیدن خانه او شرم دارند
کشیدم، اما هنوز! این توی ذهنته
همکاران از برج رفتن بیرون و خداحافظی کردن
مادر بزرگ البوتز نگاهی به من کرد و گفت:
دخترم، تو منشی آلورزی هستی؟
با حجب و حیا جواب دادم: بله خانم.
دخترم هم هوای آلبوتز را داشته باش و مواظب باش
… ازش لذت ببر
آلبورز در میان کلمات مادرانهاش جست و گفت:
این ستاره منشی ماست نه همسرش
مادربزرگش خندید و گفت: بچه جان، از کنترل خارج شدهای.
بعد عذر خواهی کرد و ما رو تنها گذاشت.
کتاب بهشت صورتی رو دریافت کن صفحه شصت و سه
آلبوتز با خجالت سرم را در میان یقه من نگاه کرد،
بالاپوش خود را روی میز انداخته گفت:
برای ساچی چه اتفاقی افتاد؟ !! !! !! !!
لبم را گاز گرفتم و گفتم: چه باید بکنم؟ !! !! !! !!
به اطراف نگاه کرد و گفت: بخورش.
سرم را با کمرویی بلند کردم و گفتم: آلز!
لبخندی زد و گفت: آه، حالا دیگر تمام شد.
سپس مچ دستم را گرفت و گفت: برو بالا.
وقتی ما تنها بودیم، آلبورگ خیلی بامزه بود و وقتی با هم بودیم
به همون اندازه جدی و خشن
فشار روانی به خاطر حضور من روی ماسک منتقل شد
. موهام داره می میره رشتههای مو،
تسلیت از نقاب بیرون میآید،
آره
ما ۱۹ طبقه بالاتر با یه آسانسور شیشهای رفتیم
. کتاب “بهشت صورتی” رو در لحظه ۶۴ اجرا کن
کی بودیم
تمام کابین آسانسور از شیشه درست شده بود
پایم را داخل سرم گذاشتم و گیج شدم.
بازوانش را دور من حلقه کرد و وادارم کرد به او تکیه دهم
آهسته در گوش من گفت: از من نترسید.
در برابر من
نمیدانستم چه خبر است.
این کلمهای بود که تمام نگرانیهایم را پر کرد
رفت. یک برج اشرافی در طبقه نوزدهم
زندگی کردن مثل من خود بهشته
بهشتی صورتی رنگ در رنگ رویاهای دخترانه.
یک ویلای بزرگ روی بام برج بود
. با یه سری ماشین گرون قیمت
با تردید آسانسور رو ترک کردم نسیم
آرامش به من دست داد و باعث شد نفس عمیقی بکشم.
. کتاب “بهشت صورتی” رو اجرا کن
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
5 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بهشت صورتی»
کاش رایگان میزاشتین
وای چه حالی شدم خدا
چجوری دان میکنید۸
چرا من نمتونم دانش کنممممم🤧
اوووووف
رفتیم تو یه فازایی با خوندنه این رمان …