درباره دختری به نام یغما است که برادرش در یک درگیری با مزاحمش مرتکب قتل میشه و به زندان میوفته که خانواده یغما برای بخشیده شدن پسرشون با شرط برادر بزرگتر مقتول روبرو میشن که شرطش ازدواج یغما با اونه و …
دانلود رمان تاوان بوسه های تو
- 1 دیدگاه
- 3,978 بازدید
- نویسنده : لیدی آوا ( مینا )
- دسته : انتقامی , اجباری , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 279
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : لیدی آوا ( مینا )
- دسته : انتقامی , اجباری , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 279
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان تاوان بوسه های تو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان تاوان بوسه های تو
ادامه ...
پتو را بالاتر کشیدم و سرم را زیر آن پنهان کردم و دوباره پلک هایم را روی هم گذاشتم اما بابا دوباره با خونسردی پتو را از روی صورتم برداشت و گفت: قرار نبود کسی در این خانه نماز بخواند. _به خدا امروز جمعه است خدا به بنده ها تخفیف می دهد به بنده نه! بابا: تو رو خدا بگم من بنده خدا هستم، نماز تعطیل نیست! با فریاد از خواب بیدار شدم و گفتم: اجر تو با خداست! بابا: چطوری بابا؟ سلام علیک… چه صبح خوبی! یکی دو پله پایین رفتم و رفتم حموم.
اما در را بستم و لگد زدم و گفتم: باید دوباره صف بکشیم، هزار بار نگفتم توالت تو حیاط را باز کن! صدای یحیی رو از پشت شنیدم که گفت: برو بلند کن و همین الان شروع کن! همینطور که به خودم می چرخیدم گفتم: من بدون تو نمی توانم برادر باشم، تو می توانی در آن لحظه تاریخی غایب باشی! یحیی: من الان کار مهمتری دارم! چند لحظه سکوت کردم که دوباره گفت: روبان یادت نره! پس چرا؟ خندید و گفت: کلنگ دیگه رو ببند خواهرم!
لگد محکم تری زدم و گفتم: به جای ورجی بیا بیرون، چه غلطی می کنی؟ با عصبانیت گفت: میفهمی بقیه چه غلطی میکنن؟ اول صبح اشتهایم را کور کردی! حین خروج از حموم گفت: فکر نکنم چیزی جلوی اشتهاتو بگیره ماشا… منتظر ادامه دادنش نشدم و از کنارش رد شدم و با عجله وارد شدم. خندید و گفت: خواهر کار خودت رو نمی بینی؟ یحیی مگه میشه قبرت گم بشه؟ یحیی: چی میخوای طوفان کنی؟ در حالی که دمش را روی شانه اش گذاشت و رفت، یکی از جیغ های بنفشم را به او دادم!
از یک طرف به طرف دیگر چرخید، من روی زمین، کنار تختش زانو زدم و سلام کردم؟ جو بین به آرامی پرسید: تو شماره خونه رو به یه دختر دادی؟ دادی یا نه؟ اون کارت ماه جولای اومد، ۱.فریگ “، روی تخت بلند شد و گفت” مامان، فهمیدی؟ روی بالش دراز کشید و من رفتم پیشش و گفتم این اصلا مهم نیست. بیدار نشو. من پتو – ت رو میندازم روم مقداری نان برایم آورد. از اتاقش بیرون دویدم و در گوشه اتاق با او به صورت آدمی در آمدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم: همین است. چی؟ همه خندیدند و گفتند: چوب خدا هیچ صدایی ندارد، بانوی من! ! دهنم داغ بود، زو فرید عاشق شد و گفت به چی فکر میکنی؟ درهم شکسته بودم! ۱ زهوزن، تو له شدی، تو کسی هستی که این بدبخت رو درست کردی و تیکه پاره کردی دستم را به دیوار تکیه دادم و بلند شدم و گفتم: من باید خوششانس باشم که با یک موشک برخورد نکردم! یاایا خندید و گفت: چرا این قدر لبهای تو آویزان است؟ بچهها، شما یه تصادف کوچیک داشتین ۱: به زوهیبین و یاما توجه کردی و گفتی که دیگه نیازی به پر کردن و بستن نداری؟ دستور تخلیه نیومده؟ ۱ با، میخواستم غافلگیرت کنم ولی تو این مورد من باید تا فاراد تو یه گوشه زندانی میشدم یه گاز زدم و تو دهنم گذاشتم و گفتم عزیزم، عجله داری؟ یا صاحب “مرده؟” بابا گفت که زندگیش نابود میشه خندیدم و گفتم به خاطر احمقانه بودنش متاسفم تنها کسی که هیجانزده نبود، مادر یدلیبود. بعد از این همه سال زندگی، او باید انتظار یک خانه تقلبی را داشته باشد، هر چند که محیط اینجا بیشتر از یک خانه ساختگی است! ” یه فنجون چای به شیفتا بردم و گفتم ” مغازه گل فروشی رو فروختی؟ یاایا بییا عاشق این است که گل بفروشه، مگر نه؟ یا با عصبانیت گفت: ده نت را بردار و از ساعت نه برگرد خانه، از این به بعد این خانه من است، خانه من است! یهی صاحب مرده؟ سرم را تکان دادم و شوکه شدم. اره لحظهای مکث کرد و گفت: برادر من دیگه صاحب خونه تو نیست. ! عجله نمیکردی، ایگاما ۳ نفر از ما از پلهها پایین رفتند و در اطراف میز، تاشکند خندید و گفت: – چرا این قدر درباره لبها و لبهای خود حرف میزنی، من خیلی چیزها به تو گفتم که شانس نخواهم آورد! ۱ زهوزن، تو له شدی، تو کسی هستی که این بدبخت رو درست کردی و تیکه پاره کردی وحشت زده از جا برخاست و گفت: فهمیدی؟از این پهلو به اون پهلو شد روی زمین کنار تختش زانو زدم و گفتم : الو ؟ ژوبین ؟ با آرامش خوابیده بود تکونی بهش دادم و گفتم تو به این دختره شماره خونه رو دادی ؟ دادی یا ندادی
کارت در اومده ژوبین ! !
وحشت زده روی تخت نیم خیز شد و گفت : مادرجون فهمید ؟
ابروهام و بالا دادم آب دهنش و فرو داد و گفت : نکته دایی والا ؟
ایستادم و گفتم : هیچ کدوم به سوال بود چرا اینقدر هیجان زده شدی ریلکس … ریلکس ! بالشتش و به سمتم نشونه رفت و دوباره دراز کشید بالشت و به سمتش نشونه رفتم و گفتم : هر چند فرقی
نداره بیدار نشی خودم پنتو می ریزم رو آب! ! به سمتم خیز برداشت با شتاب از اتاقش بیرون زدم و درست نقطه مقابل اتاقش با شیفته یکی شدم دستم و
روی صورتم گذاشتم و گفتم : این دیگه چی بود ؟
ژوبین خندید و گفت : چوب خدا صدا نداره یغما خانم!
مغزم داغون شد ژوبین !
شیفته فرید و گفت: حواست کجاست که شدم ! !
ژوبین : تو له شدی تو که این بدبخت و کتلت کردی !
دستم و به دیوار تکیه دادم و ایستادم و گفتم : شانس بیارم ضربه مغزی نشم! !
سه تایی پله ها رو پایین رفتیم و گردا گرد سفره نشستیم یحیی خندید و گفت چرا لب و لوچتون اینقدر
آویزونه ؟
ژوبین : آخه به تصادف کوچیک با هم داشتن! !
بابا بی توجه به ژوبین و یحیی گفت : دیگه لازم نیست بار و بندیل و ببندید
مگه حکم تخلیه نیومده بود ؟!
مادر پدرتون عادت داره اجاره نشینی و خوش نشینی ! !
بابا : خواستم سورپرایزتون کنم ولی خب در این صورت بینا خانوم تا فراد میبندتم به گوشه و کنایه !
لقمه و داخل دهانم گذاشتم و گفتم : چی ؟
پایا : تو که عجول نبودی یغما !
سری تکون دادم و مشغول شدم بابا لحظه ای مکث کرد و گفت : خونمون دیگه صاحب خونه نداره ؟ يحيى : صاحب مرده است ؟
بابا با غیض گفت : زبونتو گاز بگیر خونه از این به بعد خونه خودمونه خودمونه ! ! خندیدم و گفتم : بابا این و به عقلش ببخشید
تنها کسی که زیاد هیجان زده نشده بود مادر بود بالاخره بعد از این همه سال زندگی باید توقع یک خونه
نقلی رو میداشت هر چند که مساحت اینجا بیش از یک خونه نقلی بود !
لیوان چایی و به سمت شیفته گرفتم و گفتم: نکته گل فروشی و فروختید ؟
یحیی : بابا عاشق گل فروشیه نه ؟بابا : باباتونو دست کم گرفتید ؟ من اگه این همه سال اجاره نشین بودم فقط برای این بود که بتونم
لم چین خونه ای و بخرم
می دونستم بابا عاشق اینجاست خودمم بودم عاشق تک تک زاویای این خونه بودم! طبق عادت من و شیفته مسئول جمع کردن سفره صبحانه شدیم همیشه همین طور بود نهار و شام و صبحانه رو با هم صرف میکردیم شستن ظرفها هم به نوبت بود بین من و شیفته و ژوبین و یحیی بعضی
مواقع قرعه می انداختیم مادر و عمه شهلا مدتها بود از این سمت استعفا داده بودند !
امروز و به مادر قول داده بودم تمام وقت در خدمتش باشم هر چند بقیه روزها هم کار به خصوصی نداشتم درسم با لیسانس مدیریت به اتمام رسیده بود ولی به دلیل روحیه ام و شاید شریط خانوادگی و اقتصادی
فعلا خانه دار محسوب می شدم! ! مادر با وسواس همیشگی به جون خونه افتاد و این میون حسابی از من کار کشید
دم دمای ظهر بود دیگه نای نفس کشیدن نداشتم مادر من و شیفته رو مجبور کرده بود به نوعی کف حیاط
و بساییم خودم و روی راحتی انداختم دلم در حال مالش رفتن بود ریموت و از روی میز برداشتم و تی وی و
خاموش کردم مادر به اعتراض گفت : روشنش کن! اذانه مامان ؟
مادر برای همین میگم مسلمون باید صدای اذان تو خونش بیچه
بعضی مواقع به مادر خودمم شک میکنم اگه کسی تو نگاه اول ببینتش باور نمی کنه اینقدر معتقد باشه
نگاهی به ساعت دیواری ناقوس مانند انداختم حلقه ام و از روی میز برداشتم بعضی مواقع به طور کامل از
یاد می برم نامزد دارم !
رویه مادر گفتم : بعد از ظهر با هیربد قرار دارم از نظر شما که ایرادی نداره ؟
مادر : نامزد خودته من چی بگم ؟
شما از هیربد خوشتون نمی یاد ؟
مادر : علف باید به دهن بزی شیرین بیاد !
پوفی کشیدم و راهی اتاقم شدم هیرید فقط باب دل پدر بود و مثلا یک ماهی میشد که با هم نامزد بودیم
ولی در این بین نه حرف عاشقانه ای نه برخورد عاشقانه ای از تصور خودم خنده ام گرفته بود هیرید پسر
یکی از دوستای پدرم بود چند باری طی مراسمهای مشترکی بهم برخورده بودیم وضعیت مالیشون به مراتب
از ما بهتر بود طی این رفت و آمدها بعد از مدتی بالاخره شرم و حیا رو کنار گذاشته بود و با پدرش و مادرش
برای خواستگاری راهی خونمون شدند مادر از همون اول شروع کرد به ایراد گرفتن البته همیشه کارش
همین بود روی همه چیز بیش از حد وسواس داشت منم حس خاصی به میرید نداشتم در نظرم پسر
معمولی و به شدت معقولی بود دو چیزی که با معیارهای من از زمین تا آسمون فرق داشت هیرید خارج از
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان تاوان بوسه های تو»
مثله زندگیه خودم بود…