دانلود رمان تیمارستانی ها

درباره دختری به نام شادی است که به خاطر مشکلات زیاد خانوادگیش دیوونه میشه و به تیمارستان میره . در اونجا با یه پسری آشنا میشه که به ظاهر خطرناکه و سالهاست صحبت نکرده تا اینکه …

دانلود رمان تیمارستانی ها

ادامه ...

من دختر خل و چلی هستم.
شاید هم نباشم.
! بعضی وقت‌ها مردم خودشون رو دیوونه میکنن
زندگی من خالی و عاری از حرارت بود
اما من کارهای خودم را می‌کنم.
نمی‌خواهم دختر خوب و موفقی باشم.
نمی‌خواهم دختر خجالتی ای بشوم.
من میخوام فرق کنم
من تو رو با دیوونه هام شفا میدم
و تو هم با من خوب رفتار می‌کنی
من و تو!
به یک آسایشگاه روانی که بدون عشق باشد،
چه جور عشقی رو نمی‌نویسیم
آشنایی با چیزهای نو:
من یه شریک دیوونه ام
آروم رفتم توی اتاق انتظار
چشمانم گرد بودند و یک تیغ در دست راستم بود.
یه تیکه تیغ کوچیک و تیز
در اتاق را باز کردم و آرام وارد اتاق شدم.
چشم‌هایم را تنگ کردم و به کنار تختش رفتم.
پشتش به من بود و داشت تو خواب می‌رفت
برگشتم و کنارش نشستم.
من لبخند زدم.
می‌گویم: به خاطر اینکه همه دندان‌هایم و ته گلویم قابل دیدن است.
تیغ را به دست سبیلویش دادم.
قبل از اینکه بیدار شود، با دستم دم سبیلش را گرفتم و تیغ اصلاح را زیر آن نگه داشتم و سبیل چخماقی را بیرون کشیدم.
به عقب پریدم و سبیلش را مثل پرچم در دستم نگه داشتم و به او نگاه می‌کردم.
پدر با چشمانی گشاد به سبیل من نگاه کرد و بعد آهسته دستش را روی صورتش گذاشت و وقتی که …
حس کرد که فقط جای خالی سبیل و سمت چپ صورتش باقی مانده است، چشم‌هایش گرد شد و همین طور من، و او،
با تمام وجود فریاد زد:
از همین قبیل است.
لب‌هایم را به لبه‌ای خود فشردم و پاهایم را به هم فشردم و دست‌ها و پاهام را به هم فشردم و به آرامی گفتم: داد می‌زنم!
بابا، نگاهش گرد شد و نگاهش خشک شد، او را پایین کشیدند و بر خیس کردن لباس‌های من انداختند!
آنقدر سرخ بود که حس کردم باید آنجا را ترک کنم!
مشک‌های سرخ رنگ برنامه کودکان پویا را به یاد آوردم که دامن به تن داشتند و به درختان آویخته بودند و در بلندای آسمان روغن زده کار می‌کردند
که این طور!
در اتاق به شدت باز شد و مامان با چشمانی گشاد و توری گلدار از سرش افتاد و با چشم‌های درشت فریاد زد: من بهش نگاه کردم.
خوشبختانه
که روی زمین افتاده بود
با تعجب به من نگاه کرد و روی زمین نشست و شروع به گریه کرد.
با چشمان گرد به او نگاه کردم و در حالی که سرخ شده و نگران شده بودم به او گفتم: پدر!
خجالت بکش! گریه کردی و کشتیش
چشم‌های پدر گشاد شدند و مامان مثل مرغ بال زد.
الان وضعم یادم اومد
اوه خدا، چرا تو این شکلی هستی؟ چرا این قدر خرابکاری؟
چشم‌هایم را چرخی دادم و به او نگاه کردم و داشتم فکر می‌کردم … مادر زیبای من!
تو شار اره بودی، بودی که من توی
هم اتاقیم، چرا این دخترهای امروزی این جوری شدن؟
شارا رسما شبیه افراد آفریقایی شده بود.
مامان سفید بود
. بابا هم “بروتپس” بود
من از شار الف ماندم: چرا سیاه است؟ من آدم کج فکری بودم.
چرا پوستش اینجوری شده؟
انگار که دارند واکس کفش به تنش می‌زنند!
موهام رو فشار دادم
الان رفته؟
موهای من مثل یک اسفنج بودند.
! مثل خز و زرد
شار و با چشمان گرد به من نگاه کرد و دهانش را باز کرد که فریاد بزند:
وای، باز هم رفتی توالت!
موندم چرا بوی بد میده
مامان هنوز داشت داد می‌زد و برقی که توی سر من بود رو می‌زد
با یک صورت مچاله شده بازویم را گرفت و مرا از اتاق بیرون کشید.
در آخرین لحظات، شار را نگاهی به من انداخت و گفت:
اوه، چه خوب!
این و چیزی که گفت من دیوونه شدم
در یک موستان بازوی پدرم را گاز گرفتم و او زد به بازویم و گذاشتم فرار کند، و من به طرف بخاری و …
موهای مجعدش را گرفت و سرش را به دیوار کوبید.
وقتی به هوش آمد، دید که آخرین باری که دیدمش یک قدم عقب رفته و یک قدم عقب رفته.
جرقه سر به آسمان می سایید.
بابا منو از پشت گرفته بود و مامان داشت کتک می‌خورد
پس اونا منو دیوونه صدا میکنن
حداقل من خودم را شکست نمی‌دهم!
بیمارستان‌ها
شریک شدن
سرانجام بابا مرا از کنار بخاری بلند کرد و دست و پایم را گرفت و مرا به طرف قسمت مربوط به ان جا کشید.
شاررا سریع نفس می‌کشید و در همان زمان ناله می‌کرد، مامان داشت سر و صورتش را می‌بوسید.
من فریاد می‌زنم
خفه شو چیکار کردم؟
پدر عصبیم منو کشید بالای پله‌ها
دست‌ها و پاهایم به نرده‌ها می‌خورد و از درد فریاد می‌کشیدم.
زود باش، بذار برم – چاقالو … بابای عصبیم من رو کشید و کشید –
از شدت مبارزه نفسم بند اومده بود
در اتاقم را باز کرد و مرا به درون اتاق پرت کرد و به فریاد گفت:
تو این اتاق میمونی تا مرد بشی
. منم به همون وضع مسخره خندیدم
من فقط بدون توجه به درد توی دستم و زانوانم خندیدم.
بابا مات و مبهوت به من نگاه کرد
درست در همین لحظه، وقتی پدرم با حالتی عصبی فریاد زد:
چی؟ به چی داری می‌خندی؟
با یه خنده شکسته گفتم
چرا ریشت بازه؟ – به جای جویدن، باید بجوشونشون؟ –
بابا با چشمه‌ای گرد به من نگاه می‌کرد.
نگاهی پر از حرص و ولع به من انداخت و زیر لب گفت:
! دیوونه، احمق
در را محکم بست و آن را پشت در قفل کرد و من به در بسته نگاه کردم.
حالا منو زندانی کرده؟
چرا؟
من کاری کردم؟
ای داد، فکرش را بکن چه کردی!
به حال خودم خیره شدم.
من خیلی زشت و زرنگ بودم
… موهام و خیلی شبیه
موهای بلند و مواج من مثل یک چنگال گوت بود.
به بزرگی …
خیلی کثیف
من خوک‌هایی رو دیدم که داشتن موهای من رو می خوردن
با چشم‌های گرد به آینه خیره شده بودم
افتخار به روح
وقتی به آن منظره وحشتناک در مقابل خودم خیره شده بودم با چشمان باز و چشمان باز به درون میز رفتم
دستم را به سوی آن‌ها چرخاندم تا اینکه یک جفت ماهی دودی پیدا کردم.
من از او پرسیدم:
! یه خوک زشت
در همین حال، یک جیغ خفه بیرون دادم و با دست آزادم موهایم را برداشتم و قیچی را به سمت جنگل گرفتم.
من تمام درخت‌ها را با یک خوک بریدم و به سرعت آن‌ها را برای تکه‌تکه کردن گوشت خوک بریدم.
هر بار که درخت‌ها را می‌دیدم بلند می‌خندیدم.
وقتی از شر درخت‌ها و خو کدانی خلاص شدم، با خیال راحت قیچی‌ها را روی میز انداختم و رفتم روب‌دوشامبر.
چرخیدم، شیر آب یخ را باز کردم و جیغ زن در زیر آب لگد می‌زد، به سختی نفس می‌کشیدم و قلبم از حرکت باز می‌ایستاد، ولی من می‌خندیدم و جیر جیر می‌کردم.
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابل‌اشتعال)
شریک جرم شماره ۳
وقتی خوب خودم را تمیز کردم، جلوی آینه رفتم و وقتی صحنه را در جلوی خودم دیدم، بلند و قرمز فریاد زدم:
چرا در دستگاه من چیزی نیست
دستانم را دور بدنم گذاشتم و با ترس به اطراف نگاه کردم.
من با صدای بلند فریاد زدم: سطل اشغال!
کی می‌خواست به من تجاوز کنه؟
با چشمان گرد به زمین خیره شدم.
با چشم‌های تنگ شده به طبقه سرامیکی حمام خیره شدم، سرم را کج کردم و خیلی آرام سوت زدم و حمام را ترک کردم.
..
! حتی یادم نمیاد چرا جیغ زدم و چرا رفتم روب‌دوشامبر
با بی دقتی در کمدم را باز کردم و متفکرانه به لیست اجناس قیطیم خیره شدم.
چه قدر همه چیز زشت و ابلهانه است!
اما من عاشق لباس پوشیدنم، و خیلی هم بی‌ادبم! بعد از کمی فکر کردن، خم شدم و لباس زیر پودرم را پوشیدم و بعد شلوار سبز پوشیدم و پوشیدم.
من یک گل بنفش سفید با گل‌های لیمو پوشیده بودم.
من یه لباس خیلی شیک با رنگ قرمز پوشیدم
ایول، چقدر خوشگل شدم
لباس‌هایم خیس است و به بدنم چسبیده.
در حالی که فکر می‌کردم، به لباس‌های خیس و خنده‌های خود خیره شدم و با صدای بلند گفتم:
وای چرا خودمو با یه توکف خشک نکردم؟
در حالی که از بلند قهقهه می‌زدم، روی تخت پریدم و به زمین افتادم.
چشمانم را بستم و در رویا هام غرق شدم.
وقتی چشم‌هایم را باز کردم، تاریک بود و آن شب بود.
در اتاق نیمه باز بود
که یعنی اجازه دارم بمیرم
از پله‌ها پایین رفتم و دیدم که شاسی جلوی تلویزیون نشسته و یک دسته بزرگ از لباس‌های زیر خود را می‌خورم.
..
دندان‌هایم را گاز گرفتم.
همه چیزهای زیبا و خوشمزه به او تعلق داشت.
اما هیچ اتفاقی برای من نیفتاد
به سمتش رفتم و او مرا دید و وحشت زده به نظر می‌رسید و با چشمانی گرد آن را خشک کرد و من با ولع بسته را از دستش گرفتم.
دستم را دراز کردم و با دستم روی کاناپه کنارش نشستم.
من متاسفم، خوشبختی توی موهاتون کجاست
من یک قطعه میوه‌ای شکل از جیبم درآوردم و همه را در دهانم گذاشتم. شار ما خشک شده بود و سرانجام دهانش را باز کرد و جیغ کشید: مو، مو.
. بابائه جنه ”
با حرص و ولع به او نگاه کردم و در همان لحظه در دفتر بابا باز شد و مامان از آشپزخانه به طرف ما و بابا دوید.
از اتاق بیرون رفت و هر دوی آن‌ها با تعجب به من نگاه کردند و گفتند:
“از این به بعد”
زیر لب گفتم: نماینده.
“زهر مار مامان و بابج”
خشک شده است و هر دو در بد مستی به من نگاه می‌کنند، و من از توی صورت بی جان بابا به صورت خودم نگاه کردم
من و مادرم چشم‌هایم را تنگ کردیم و گفتیم:
چی؟
مامان با کف دست به صورتش سیلی زد و جیغ کشید:
با ابروهای بالا رفته به او نگاه کردم و به سردی گفتم:
! سیران جاشور
پدر خشکش زد و انگشت اشاره‌اش را به سمت من گرفت و گفت:
تو به سرتم زدی؟
من کنجکاوم که این کلمات را چگونه ترجمه کنم
به همین دلیل بلند شدم و به طرف آینه بلندی که کنار قفسه کفش سر راه بود رفتم.
به خودم خیره شدم.
در سمت چپ، موهایم به دور کمرم می‌رسید، اما در سمت راست، موهایم با تیکه کاغذ اصلاح شده بود.
نیم چرخی زدم و دیدم که پشت موهایم هیچ مو وجود ندارد.
بهتر است چیزی جلوی موهایم نگوید!
شبیه به اب نبات شده بود!
با چشمان گرد خودم گفتم:
ای حرومزاده
مامان به طرف من دوید و شانه‌های مرا گرفت و با صدای جیغ مانندی گفت:
چرا این شکلی هستی؟ چی رو از دست دادیم که تورو دیوونه کرد؟ حالا باید به دوست و آشنا بگم دخترم
دیوونه بازیه؟
که در اون همه سال
بخش ۴.
با تعجب به مادرم نگاه کردم و با صدای بلند گفتم
یخچال داشت و سر بابا خم شده بود و چشمانش را به سوی مامان بسته بود.
“واو،” شار “دیوانه بازی در میاره”
مادرم به خشکی و به ناگاه به من نگاه کرد و بعد طوری که انگار حرف مرا فهمیده باشد بازویم را نیشگون گرفت و جیغ کشید:
زولیح “مرده، چرا مثل این”
بابا اومد پیش ما و بازوی مامانو گرفت و گفت: ”
من می‌خواهم او را پیش یک روانشناس ببرم، شاید به دیدن خانم سم سن بیاید – مادر با چشمان تنگ شده به من نگاه کرد، چشم‌هایش را تنگ کرد و به آشپزخانه رفت، و پدرم هم دنبالم آمد، و من هم بعد از او ابروهایم را بالا بردم.
رفتم بالا و گفتم:
! چاقالو
منظورم مامان بود
وقتی او نو دیدم، یاد خانم پیف تو مجله “باب سیکوات” افتادم
خیلی خپل، خیلی عالی، پخش و پلا
چشم‌هایم را بستم و با بی قراری به آشپزخانه رفتم و پشت مامان و بابا روی من قفل بود.
با تمام قدرت فریاد می‌کشیدم:
“یا” اوبلفازولین
مامان از ترس جیغ کشید و چون ترسو بود دست‌هایش را روی صورت باپدر گذاشت.
پدرم با تو یک قدم عقب رفت و من دستش را روی صورتش گذاشتم.
هر دو به طرف من برگشتند و شعله‌ها در چشمان خود می‌رقصیدند.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
یه چیزی … می‌خواستم بهت بگم تا وفادار بمونی ولی آخه تو احتیاج داری که ما بشر هستیم
… همه ما برگشتیم به
بابا با صدای کلفت و ترسناکش داد زد:
چه اتفاقی می‌افته
دست‌هایم را جلوی شلوارم گذاشتم و با انزجار به او نگاه کردم و لب‌هایم را با لرزش به هم فشار دادم:
“به هم می خوره” مامان با چشم‌های گرد و صدای زیر فریاد می‌زد
چی؟
با لحنی آمرانه و آرام گفتم:
! “جیمی” -! شامپو –
نگاه تند و شگفت زده مامان و بابا از صورتم پایین رفت و به کفش‌های من که از وسط صورت خیس شده بود، رسید.
و قطره خون به آرامی روی فرش زیبای من می‌چکید،
مامان مثل اینکه سرعت لازم رو داشت
و به حکم سنت:
من … من
بابا دست‌هایش را دور مامان حلقه کرد و با چشمان خشک و گرد به او نگاه کرد تا اگر ترسو و بزدل بود او را بگیرد!
با صدای بلند گفتم:
اما نه، نه، نه، نه، نه، این قالی چه شکلیه
یک تکه فرش دستباف که از حراجی عتیقه فروشی به شصت میلیون می‌رسد این کلمات را ندارد.
با تنفر به شلوار نگاه کردم و گفتم:
شلوارم کثیف شده
چشم‌های مامان مثل جن نه سفید شدند و پلک‌هایش بسته شد و روی دست و پا چلفتی ها افتاد.
بابا با ولع به من نگاه می‌کرد و فریاد می‌کشید:
. مشکلی پیش اومده
شار مار به سمت آشپزخانه دوید و وقتی وضع ما را دید آژیر را به صدا دراورد و من زیر لب گفتم: زهر ماری!
من دویدم بیرون و سریع از پله‌ها بالا رفتم
به اتاقم رفت و در را محکم بست و با حرارت نفس می‌کشید.
در اتاق را قفل کردم و به سمت حمام دویدم و در حمام را قفل کردم و به سرعت لباس‌هایم را درآوردم و شیر آب‌گرم را باز کردم
زیر آب داغ رفتم و با تمام قدرت جیغ زدم.
. دستم به گوشه‌ام خورد و جیغ و داد کرد
چرا همه رو ناراحت کردم؟
جواب را خودم می‌دانستم.
. چون اونا برام غم و غصه درست میکنن
از وقتی بچه بودم رو سرم تف می‌کردم
سقوط خانواده،
دختر بد، دختر تنبل، دختر زشت،
من همیشه بد می‌کردم
من فریاد می‌زنم
همتون باعث شدید که من اینجا رو ترک کنم
اشخاص بد، شما همه ناخوش هستید، شما همه اهل ثروت هستید،
به طرف خودم برگشتم و چشمانم را محکم بستم.
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابل‌اشتعال)
از شریک شدن خوشم نمی‌آمد #
ولی این دست من نبود من دیوونه بودم
من آن قدر در حمام ماندم که در آخر، مامان و شار و مرا مجبور کردند که از حمام بیرون بیایم و لباس خود را در بیاورم، و فقط من و او.
داشتم نگاهشان می‌کردم!
من دیوونه یسی بودم، احتمالا
خودم را زیر پتو جمع کردم و چشم‌هایم را بستم و قطرات آبی باران روی موهای کوتاه و بلند من می‌لغزید.
. توجه منو جلب کرد
این یعنی خدا
اگه هست، اون کجاست؟ آره، آره
میتونم حسش کنم
برخاستم و روی تخت نشستم.
مامان و “شاررا” هم‌اتاقی رو ترک کردن
به پنجره خیره شدم و از جای برخاستم و با چشمان گرد خود فریاد زدم:
خدای من؟
من که صدای یه پیغام گیر رو نشنیدم. آبام چپ و تو یه مامانو کجا بودی؟
دوباره آن را حس کردم! می‌توانستم وزش باد را که از پنجره باز به داخل می‌وزید و پرده‌های نیلی که دور می‌شد را حس کنم.
..
اینجا بود! در این اتاق، پهلوی من!
گفتم: کجایی؟
بلند خندیدم و به جلو حرکت کردم، وقتی پاهایم روی لبه فرش به شکل عصا زیر پایم گیر کرد و مثل توپ محکم به زمین برخورد کردم،
پایم بالا بود و او زیر پاهای من بود.
موهایم در جلوی صورتم پایین ریخته بود و من در حالی که با دست‌هایم مثل نقاشی‌های بیرون در حال شنا بودم، با آن‌ها شنا می‌کردم.
با صدایی لرزان گفتم:
خب، تو که نمیخوای خودت رو نشون بدی چرا داری فرار می‌کنی؟
گرلایت، من موهایم را کنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پایم درد گرفت اما اهمیت نداد.
به طرف پنجره رفتم و دستم را روی دو طرف قوس گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
! چه بت – اسپیلی خوش بگذره
با صدای بلند خندیدم و خم شدم تا به خیابان نگاه کنم.
من از زمین چندان دور نبودم.
من توی طبقه دوم بودم
در نیمه راه خم شدم و شکمم به لبه پنجره خورد و باعث شد اخم کنم.
به مردمی که از آنجا می‌گذشتند و با همسایه دست و پنجه نرم می‌کردند توجه نداشتم، با تمام وجود فریاد می‌کشیدم:
پدرخوانده کجا هستی؟ بدون من بگو کجایی
تمام کسانی که نزدیک پنجره بودند، سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند.
.. که این طور!
. آره
از دیدن صورت‌های حیرت زده آن‌ها و جیغ و داد آن‌ها به خنده افتادم.
هللومنس، رفیق جون، سلام همسایه‌های فضول، سلام دوستان بی خبر، سلام … در اتاق به شدت باز شد و جمعیت در زیر پنجره اتاق گرد آمدند.
پایم را به لبه پنجره گذاشتم و با تعجب به مردم زیر پایم خیره شدم که جیغ می‌کشیدند:
یک …
کفتار دارد از آبونا می‌آید، بذری از شادی.
میاد که این طور!
من به کلی خود را رها کردم و می‌خواستم پرواز را با همه‌ی وجود خود تجربه کنم.
احتمالا او دوباره به من وام داده بود، احساس می‌کردم که او ابرو درهم کشیده است.
یک دست، کمرم را گرفت و مرا از سقوط آزاد خود جدا کرد و من به عقب پرت شدم و دستم به لبه پنجره خورد و احساس کردم
صدایی که از درد به گوش می‌رسید و با زانویم به شیشه پنجره خورد و شکست و من با پشت به زمین افتادم.
که جون منو نجات داده بود
گمان می‌کنم این بدبخت را در ردیف کودکان جای داده بودند!
نال‌های از درد سر دادم و به زمین افتادم و با چشمان نیمه باز به شارنارا نگاه کردم. خون از زیر سرش جاری بود.
چشمانش نیمه باز بودند، سرش باد کرده بود!
زنده باد خالق!
با بیمارستان تماس بگیرید
قسمت شصت
می‌توانستم هیاهوی جمعیت را از بیرون خانه بشنوم؛ همه با زبانی حرف می‌زدند که من از آن سر در نمی‌آوردم و از آن حرف می‌زدم.
با دست کج یکی از دست‌هایم را گرفتم و خود را با دست بی حس و بیمار به سمت آتش می‌کشاندم.
سرش را روی پایم گذاشتم و شلوارم خونی شد.
با حیرت و تعجب گفتم:
موهات قرمز شد
شار و چشمان نیمه بازش را کاملا باز کرد و با چهره رنگ پریده به من نگاه کرد و بی اختیار گفت:
احمد
به چشمان سیاهش خیره شدم و با هیجان گفتم:
به نظر میاد موهاتون رو رنگ کردین در روح من این خیلی زیباتر از این اسفنجی هست به خدا قسم
شار اره شروع به گریه کرد و با یک موتور گفت:
. مرا ببر به بیمارستان
با نگرانی و اضطراب به او نگاه کردم.
بیمارستان‌ها! وایت؟ نگران شدی؟ – یه چیز اشتباه –
چشمان شار یس گرد شد و بعد از چند لحظه با تعجب به من نگاه کرد و مثل یک غار دهانش را باز کرد و با تمام قدرت فریاد زد: اوه، خدایا!
خورد به هدف
در حالی که درد سوزان دستم را نادیده می‌گرفتم به شار تا گفتم:
* * *
..
چرا این شکلی شدی؟
! مشکلی پیش اومده؟ وای
مامان پاکت خرید را روی زمین انداخت و به سر او زد و به طرف ما دوید و بابا با دستانی لرزان تلفنش را جواب داد.
بیرون آورد و شماره چند تن را گرفت و در حالی که دستش از ترس می‌لرزید گوشی را کنار گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد.
: (آدرس رستوران)
هللو، کولم
مامان به طرف ما پرید و با صدای جیغ مانندی گفت:
اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو دوباره چیکار کردی؟
طفل کوچکی که در نهاد من بود خم شده و پایم وارونه شده بود و درد می‌کرد.
و جرقه توی سرش ترکید
چرا تو نگران من نیستی؟
گرلایت! شعله را با دستم کنار زدم و برگشتم و از درد ناتوان شدم.
مامان با حرص و طمع مرا زیر لب نفرین کرد و شار الف را بغل کرد.
من گریه می‌کردم، چانه‌ام می‌لرزید، به کمدم چنگ انداخته بودم و نگرانی مامان و بابا را به شار را تماشا می‌کردم تا آمبولانس رسید.
و من و شار را به بیمارستان برد.
من دستم و پام رو شکوندم و جایزه گرفتم
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابل‌اشتعال)
در بخش ۷)آن‌ها یک روانشناس برایم آوردند، درست در بیمارستان.
پیرمردی با عینک اخم کرده اصلا شبیه روانشناسان نبود.
برای او خیلی بهتر است که با آن سبیل گنده و سر بی‌مویش قصاب بشود!
کنارم نشست و من بازوها و پاهایم را کمی کندم و بعد به موهایم نگاه کرد و گفت:
“تو” ای – – ک – – ی – – ت – – ر
بلند خندیدم و سرم را نگاه کردم و گفتم:
بله، من بزرگ هستم، حالتون چطوره؟ خانواده شما هستن؟ پدربزرگ؟ خانم هاوس‌ها؟ دوست و آشنا؟
از میان کلمات من پرید و به چشمانم خیره شد و گفت:
چرا می‌خواستی از پنجره بپری بیرون؟
کمی متعجب به او نگاه کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
نظر تو چیه؟
وقتی داشتی می‌خندیدی بهت گفتم
با چشمان تنگ شده به من نگاه کرد و در دفتر یادداشت چیزی نوشت.
به آرامی و با صدایی آهسته گفت:
فکر می‌کنی عقلت رو از دست دادی؟
یک خرده به آن نگاه کردم.
بعد دست و پایش را گم کرد.
دست آزادم را در موهای کوتاه و بلند خود فرو بردم و می‌نالید و ناله می‌کردم.-آره…دیوونم.من دیوونم. بلند با همه توانم جیغ زدم: -من دیوونم.دیوونه. -آروم باش،شادی!میخوام آروم باشی. همه چی رو قاطی کرده بودم.
نمی تونسم به زبان اونا حرف بزنم. به فارسی بین جیغ و دادام داد می زدم: -تورو خدا ولم کنید دست از سرم بردارید من دیوونم.
موچ دست ازادم رو گرفت و با سرعت دستاش رو گاز گرفتم و موهای دستش رو که تو دهنم حس کردم زود دستش رو بین فریاد هاش ول کردم و داد زدم:
-حداقل موهای دستت رو بزن.اه.
ولم کنید. جیغ و داد می کردم و پرستارها تو اتاق جمع شدن و وقتی نتونستن آرومم کنن با آمپول اومدن سمتم. گلوم میسوخت و درد و تو کل نقاط بدنم مخصوصا دست و پای شکستم حس می کردم. بلاخره تونستن اون آمپول گنده و بی ریخت و بهم تزریق کنن. بین زجه هام چشمام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
که پر خاطره بود. ****-مامان…مامان،من اون عروسک رو میخوام.
چشمام برق می زد. موهام مثل همیشه پریشون اطرافم ریخته بودن هشت سالم بود،یاد نداشتم درست و حسابی ببندمشون یا ببافم. از لابه لای موهایی که نصف صورتم رو گرفته بود به باربی بزرگ و موطلایی پشت ویترین زل زدم. قلبم تو وجودم بی قرار بود..بوم بوم بوم.
صداش و می شنیدم با همه وجودم اون باربی رو می خواستم. برگشتم و دوباره شنل بافت مامان رو کشیدم و نالیدم:
-مامان!عروسک برگشت سمتم و اخم کرد و خم شد و با مشت اروم زد رو دهنم و حرصی گفت:
-چند بار بگم بزرگ شدی؟ ها؟ عروسک چیه؟ درسات خیلی خوبه که برات عروسک بگیرم؟ نمیتونی مثل ادم موهات رو ببندی چه برسه مراقب عروسک باشی!
به چشمای غرق اشکم زل زد و گفت:
-بعدشم از سنت خجالت بکش. قد راست کرد و موچ دستای لاغر و کوچیکم رو با خشونت گرفت و کشون کشون من رو از عروسکم دور کرد. از ویترین از اون مغازه در صورتی…
#تیمارستانی_ها
part_8#چشم باز کردم و نگاه تارم رو به اطراف دوختم. چشمام عجیب می سوخت و همه چیز برام محو و گنگ بود. خبری از اتاقم نبود.
نه وسایلش نه پرده های نیلی و مخملی شکلش و نه ساعت کوکی روی عسلی کنار تختم. با گیجی از جا بلند شدم دست گچ گرفتم درد می کرد. موهام رو ی صورتم ریخته بود و گنگ نیم خیز شدم و داد زدم:
-این جا کجاست؟ اما صدام منعکس می شد اتاق خالی و تنها یک تخت سفید فلزی و یک پنجره با حفاظ و پرده های کرمی. هیچ چیز دیگه ای نبود. لباسم عوض شده بود.شلوار پارچه ای و تی شرت گشاد و بی قواره سفید رنگ و ماستی شکل به تنم زار می زد. سرگردون دور خودم چرخیدم و پای چپ گچ گرفتم باعث از بین رفتن تعادلم شد و محکم خوردم زمین. با بغض به در نگاه کردم.
-کسی این جا نیست؟ دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار چرا این جام؟ این جا کجاست! -مامان؟ بابا!
با گریه و درد به زمین چنگ زدم و نالیدم: -قول می دم دیگه اذیتتون نکنم…ت..تو رو خدا…قول می دم دیگه سیبیلات رو نزنم بابا. هقهقه زنون به موهام چنگ زدم و جیغ زدم:-شراره قول می دم دیگه سرت رو تو توالت فرنگی نکنم. با گریه زدم به پام و جیغ زدم:
-این جا مگه بی صاحابه؟ کسی این جا نیست؟
با یه فکر یهویی از پایه تخت گرفتم و به زور بلند شدم لنگون لنگون رفتم سمت پنجره و نفس نفس زنون از لبه پنجره گرفتم.
پرده رو با سرعت زدم کنار و دستم رو به سمت میله های محافظ بردم و سرم و چسبوندم بهشون و به پایین نگاه کردم.
یه باغ بزرگ و محوطه پارکی شکل. و ساده.
اون قدر سرم و چسبوندم به میله ها که پیشونی و گونم درد گرفت اما بی توجه بازم به پایین زل زدم.
-این جا چه جور جهنمیه با همه توانم لبم رو از حفاظا بیرون آوردم و جیغ زدم: -این خراب شده صاحاب نداره؟ همون لحظه صدای یه زنگ عجیبی اومد. هم تو اتاق من هم تو کل فضا.
به پایین زل زدم. بعد چند لحظه پسر و دخترای سفید پوشی وارد محوطه شدن. چشمام و گرد کرده بودم و کاملا چسبیده بودم به میله ها.
یکی از دخترا که موهای بلوند و پریشونی داشت بلند بلند می خندید و هی می پرید! اروم زیر لب گفتم:

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.