درباره کیانمهر و ترانه که زندگی مشترکی رو زیر یک سقف شروع میکنن اما این زندگی بر اساس نیاز هاشون بوده اما حالا …
دانلود رمان جایی نرو
- 1 دیدگاه
- 3,503 بازدید
- نویسنده : معصومه آبی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , معمایی , همخونه ای
- کشور : ایران
- صفحات : 1875
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : معصومه آبی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , معمایی , همخونه ای
- کشور : ایران
- صفحات : 1875
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان جایی نرو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان جایی نرو
ادامه ...
زن مردی کاملا متفاوت است. رفتار و زندگی متفاوت. نتیجه کنار هم بودن این دو چیست؟
سرنوشت گاهی اوقات چیزهایی را تعیین می کند که حتی نمی توان به آنها فکر کرد… برنده این بازی کیست
؟ کیانمهر و ترانه این بازی را می برند یا می بازند؟! آیا آنها می توانند شکاف ها را پر کنند
؟!
کیانمهر پسری که از طرف خانواده طرد شد. آهنگ دختری که
به خاطر بدهی های پدرش به کیانمهر می رسد. کیانمهر که برای کمک شرط بندی می کند. آهنگ های
متنفر از کیانمهر. زندگی اجباری زیر یک سقف. برنده این بازی که می شود؟
دانلود رمان ناکجا آباد صفحه 1 مقدمه:
می گفتند سختی ها نمک زندگی است اما چرا هیچکس آن نمک را نفهمید
برای من که خاطراتش زخمی است نمک نیست. طعم “درد” می دهد!
چون نمی توانست پدرش را ببیند و مادرش که پدرش را نمی دید.
فصل اول: جایی برای اجبار و اختیار
گاهی جواب دادن به یک سوال، یک درخواست که برای عزیزترین افراد
زندگیت آرامش میدهد، برایت
از هر چیزی سختتر است… سختتر از مردن، سختتر از مردن در دریا
..
دستام میلرزید میدونستم کی جوابشو میدم… ادامه زندگیم
دست من نیست… اما
مجبور بودم تسلیم این نبرد سخت با زندگی بشم
… باید اینطوری می شد
… وقتی برادرش را دید این کار را کرده بود … در ترمه
که مدام گریه می کرد
به خانواده از هم پاشیده اش نگاه می کرد …
بلند شدم، کتم را پوشیدم، شالم را محکم دور خودم پیچیدم. گردنم آهسته به مامان گفتم
:
– می روم بیرون… هوا می خورم… نان هم می خرم…
دانلود رمان هیچ جا، صفحه 2 مادرم همیشه نگران است، تندی گفت:
– مواظب خودت باش… یه مدت آستین بالا بزن! مواظب تنهایی نباش
مادر اگر غریبه ای نگاه
کن سرت شلوغ است یا در را ببند… زنگ بزن کامی را می فرستم دنبال تو…
به نگرانی های همیشگی اش لبخند زدم… هر روز، هر زمان، هر روز وقتی
می خواستم
از خانه کوچکم، در خانه مادرم بیرون بروم، مدام به من یادآوری می کرد که
مراقب باشم…
و چقدر ساده بود. که مادرم نمیدانست من خودم با پاهای خودم
!
هوای سرد اواخر پاییز که به صورتم برخورد کرد نفسم را راحت کرد!
این سینه سنگین را از درد تسلیم در برابر خودسری خالی خواهم کرد!
رد پای زنان کوچه را دنبال کردم… برگ هایی که تاریخ مصرفشان تمام شده بود
زیر پایم خش خش می زد اما برایم زیبا نبود…
زندگیم بعد از این تصمیم زیبا نشد…
این فقط تصمیم من نبود. … پدرم و سام… وای بر سام! وای بر سام!
اگه فهمیدی… باید میگفتم! اگر قرار بود کاری انجام شود … باید علنی می شد … و وای
بر سام …
چشمانم می سوخت … سرما نوک بینی ام را می سوزاند … اما بیشتر از همه
، درد روحم داشت آزارم می داد.. روحم
بدجوری درد می کرد!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 3 کاش خدا در این دنیا دادگاه داشت جلوش می ایستادیم و داد می زدیم
که این عدالت است؟ آیا این عدالت است؟
چشمانم را محکم بستم و پاهایم را روی زمین کوبیدم… با فشردن
دندان هایم خشمم را خفه
کردم… ترسیدم… نه از پدرم… از سام!
+ آهنگ …
***
دستی به موهام کشیدم … کمی به چپ ، کمی به سمت راست … سرم را کمی به سمت راست
چرخاندم و
نگاهی به خودم انداختم … لبخندی زدم،چشمامو کمی ریز کردم…
بعد دوتا دستمو تو موهام فرو کردم و همه موهام رو بالا بردم…
یقه پیراهن طوسی ام رو لمس کردم. … مرتب بود!
یعنی همیشه مرتب بودم! خیلی سعی کردم از نظر همه خوب باشم،
داشتم از این خونه توسط مولکول محافظت می کردم، نشستم و به در و دیوارش خیره شدم!
ناخودآگاه چیده شد!
به همین راحتی!
پف بلندی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم… پنج دقیقه به هشت صبح…
منتظر حسین بودم…
وقتی حوصله رانندگی هم نداری باید صبر کنی…
منتظر کسی مثل حسین که آرامشش زودتر از زمان من پیرت می کند!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 4. چشمامو چرخوندم…چیزی برای دیدن نبود…چون جز همدیگه ردیف به ردیف
الگو به الگو مولکول.
نخواستن… مرز
حلال و حرام بودن… زندگی من همیشه در مرز بود! مثل یک شهر کوچک مرزی که
زندگی من… از زندگی خیلی ها عجیب تر است، مرز خواستن و
گیرکردن بین دو کشور و نه آن را می پذیرند و نه رد می کنند!
صدای زنگ در باعث شد از افکارم بیرون بیام… بلند شدم کیفم را از روی تخت برداشتم و
کتم
را از روی صندلی میز برداشتم و به سمت آیفون رفتم…
حسین بود، خوب بخند!
چه دل خوشی داشت این مرد!
گوشی رو جلوی دهنم گرفتم، نمی خواستم به صداش گوش کنم، غر زدم:
– ساعتت رو ببین مرد! ساعت هفت و نیم است؟ و بعد … در بزن!
محکم به سرش زدم!
هنوز هم می خندد! زیر لب گفتم کت پوشیدم کیف گرفتم تو دستم
کفش پوشیدم
طول حیاط را طی کرد و در را باز کرد… نفسم بند آمده بود! سریع و تیز!
من همیشه یاد گرفته بودم که برای زنده ماندن، زندگی کردن باید سریع باشی… او هم در
زندگی من است…
+ کیانمهر
دانلود رمان جایی نرو صفحه 5***
من کج کردم کمی سرم و با دقت به نقشه روبروم خیره شد و گفتم:
– خوبه… از قبلی بهتره!
ماهان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– از قبل بهتره؟ خوش آمدید، رئیس! ما از دیشب با بچه ها کار کردیم
!
اخمی کردم و گفتم:
– از دیشب یا از هزار و یک شب پیش!
من به دلیل زمان زیادی که طول کشید آن را تایید نمی کنم …
و با دست به عیب نقشه آنها اشاره کردم: یک روز فرصت داشتیم نقشه رو تحویل بدیم… ترجیح دادم خودم تصحیح و تکمیل بشه،
حوصله بحث
– اینجا، می بینی؟ … مشکل شما اینجاست!
موقعیت اتاق ها را درست بررسی نکردید … فضای خانه و فضای زندگی آن را در نظر نگرفتید
… فقط به استانداردهای معماری و
مطالعات تئوری خود تکیه کردید …
شما دیگر یک نفر نیستید. دانشجوی بیست و دو ساله ای که تازه فارغ التحصیل شده و می خوام کمکت کنم..
هرکدوم چند سال تجربه دارید…
و من با اخم به چهارتاشون نگاه کردم… ماهان و علیرضا… خانم سماوات و سجاد…
به آنها چه بگویم؟ فقط
یه روز فرصت داشتیم نقشه رو تحویل بدیم… ترجیح دادم خودم درستش کنم و تکمیل بشه، نداشتم
… نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
دانلود رمان صفحه 6- به هر حال… ممنون… بقیه اش را خودم می گیرم…
و بعد بدون توجه به آنها روی صندلی نشستم و به میز خیره شدم،
او نه هنوز زنگ زد… هنوز جواب ندادم
هنوز زنگ را نزده بود… هنوز جوابی نگرفته بودم… صدای بسته شدن در که
نشانه رفتنشان بود. مجبورم نکن
سرمو بلند کنم یک دقیقه به میز قهوه ای رنگ مقابلم که پر از نقشه و
منطقه
و
قرارداد بود خیره شدم
. بسیاری از آنها یک خانواده “واقعی” بودند…
گردن، شانه ها، بین تیغه های شانه ام می سوخت، عواقب ایستادن، خم شدن
و تعداد زیادی نشسته بودند. اما بدون توجه به کارم ادامه دادم…
نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که یک ضربه به در مرا وادار کرد.
سر سنگینم را بلند کن و
نگاه سنگینم را از روی صفحه مانیتور بردار و بگو:
– بله؟
در به آرامی باز شد و خانم کریمی، منشی جوان شرکت وارد شد و با قاطعیت گفت:
– آقا وقت ناهار است… بیارمش یا…
لبخندی زدم، دستم را روی گردنم گذاشتم و گفت:
– ممنون خانم کریمی.. نمی خوام…
چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد آروم گفت:
دانلود رمان جایی نرو صفحه 7- چشم … اما هر وقت…
سرم را تکان دادم و دنبال حرفش رفتم:
و بلند شدم و به سمت پنجره رفتم…
– آره… میگم بهت چیزی نگفت.
و رفتم… نگاهی به نقشه انداختم… از طبقه سی و دوم یک برج شصت طبقه
دوباره با دستم گردنم را ماساژ دادم … شهر خیلی کوچک به نظر می رسد! دوباره صدای در شنیده شد
… از این غول آهنی بزرگتر است …
… برای من این صدای در اعصاب خردکن نبود … چون
خیلی چیزها را به یادم می آورد.
خیلی مزاحم بود… قبل از اینکه فرصتی برای گفتن داشته باشم صدای حسین بلند شد:
– نمیخوای؟ اشتباه میکنی میل نداری… باید پایه داشته باشی بقیه رو بگیری
یا نه برادر من؟!
هنوز یادم نرفته که نیم ساعت دیر کرد… هنوز یادم نرفته که تا شرکت با زیاده خواهی هایش باعث حسادت من شد.
آرامش و خونسردی…
هنوز یادم نرفته که راحت حرف میزد و میخندید و بهش فکر نمیکرد. من
منو یاد خیلی چیزها… مثل یک روز بارانی بود. و یک پسر ..
رئیس یک شرکت هستم و
همیشه به کارمندانم در مورد نظم و انضباط هشدار می دهم. وقتی دیر میام منظورم اینه
کشک!
برگشتم و با عصبانیت بهش گفتم:
– با من حرف نزن، از تو صدمه می گیرم! من اشتباه می کنم و می گویم دنبال من بیا!
با همون لبخندی که توی صدا و صورتش بود گفت:
دانلود رمان جایی نرو صفحه 8- آخ! الان نیم ساعت تاخیر داریم! بابا تو رئیس خودت هستی…
حرص نیست! بیا اینو بذار تو رگ سفارش دادم…
به ظرف سبزی یکبار مصرف تو دستش نگاه کردم… بوی مرغ
توی اتاق بود… بوی مرغ…
– مگه نمی دونی من نمی تونم مرغ بخورم؟!
خنده از صورتش پرید، به من نگاه کرد
یعنی یاد حسین نبود؟ لبخند تلخی زدم و گفتم:
با اخم با حرکت همون دستی که غذا رو جلوش گرفته بود و آروم گفتم:
– من… فکر نمی کردم…
پریدم بین حرفاش، من. در این یک چیز مهارت خوبی داشت
– مهم نیست … خودت بخور … بنوش جون می گویم
برای من یک مشت ساقه طلایی و چای بیاور … بس است
…
– تو هستی دیوانه؟ ساقه طلایی؟ به سرت بزنی؟ تو به فکر خودت نیستی، با فکر آن شکم
به بلاتکلیفی رفت و پرسید:
مطمئن باش که حداقل تا پنجاه سال دیگر از تو حمایت خواهد کرد!
عصبی خندیدم و گفتم:
– پنجاه سال! یه کم زیاد گفتی!
جواب خواست که به نشانه سکوت کف دستم را به او نشان دادم و گفتم:
… اصل زیاد بودن همیشه با من بود!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 9- خواهش میکنم رفیق… امروز دیگه به اندازه کافی خراب شدم…
دیگه نمیتونم باهات دعوا کنم.. ظرفیت امروز تکمیل شد!
چند ثانیه به من خیره شد و بعد با عصبانیت ظرف مرغ را روی میز کوبید و فریاد زد:
– نمی خوری، نخور! اما من او را از این اتاق بیرون نمی برم! تو می مانی و اعصابت به هم می ریزد!
هنوز صدای بسته شدن در را در گوشم می شنیدم… بسته شدن در، برای من، در زندگی ام بارها بوده است که
خسته و کوفته سرم را به دیوار پشت سرم تکیه داده ام، کسی چه می دانست در قلب من
در زندگی من چه میگذرد…
آنقدر درد دارد که آدم، آدم، انسان می خواهد بیشتر باشد، بیشتر باشد!
اما حسین که میدانست چرا من… چقدر آدمها این حس را دارند که میخواهند خوب زندگی کنند، خوب باشند، چیزهای خوب را
تجربه کنند
و نمیتوانند… به هیچ
وجه! کاری از دستشان بر نمی آید، به هر سمتی می روند، هر جایی را جستجو می کنند، به
هر دری می زنند، جوابی نمی گیرند، نمی توانند!
آنها به معنای واقعی نتوانستند و من کیانمهر مجد، بیست و هفت ساله، خودم نتوانستم!
آهی کشیدم… که در عمرم از این آه ها کم نداشتم که این آه ها تنها
راه خالی کردن غم سینه ام است…
دستی به موهایم کشیدم. آهسته رو صورتم زمزمه کردم:
– از درد حرف زدن و درد شنوایی دوستم بی درد تو نمیدونی چه دردی …
از همه و همه چیز!
چپ و راست به ظرف غذا نگاه کردم با پنجه هام عقب کشیدمش…
دانلود رمان هیچ جا نرو صفحه 10 برگشتم سر کار، روزها و سالها بود که سرم را با کار و درس گرم می کردم تا فراموش نکنم
. اینکه من فرق دارم
با اکثر مردم یک مشکل مشترک دارم… اینکه خیلی ها مثل من نیستند و من مثل خیلی ها نیستم…
اینکه شما مثل خیلی ها نیستید شاید برای بعضی ها جالب باشد. برای بعضی ها مزیت بود ولی
برای من فقط درد و رنج بود
… چون همجنس خیلی ها نبودم با بقیه فرق داشت!
… با نوک کفشم لگدی بهش زدم
برگشتم و این بار با کف دستم زدمش … همیشه همینطور بودم …
موس را به عقب هل دادم. از پشت میز بلند شدم و به سمت دیوار رفتم
که عادت داشت راحت بهم ریخته.. نه اعصابم خورد، نه سر کسی داد زدم،
فقط مثل یک پرخور روحم را خوردم…
از بچگی یاد گرفته بودم. که نباید عصبانیت و حرصم را سر کسی جز خودم خالی کنم…
هر وقت صبرم را از دست دادم، هر وقت
صبر و روحیه ام دیگر سازگار نبود،
روحم را آزار می دادم… حتی خودم را زدم و تنبیه کردم. خودم!
کیانمهر مجد … آدم عجیبی … خیلی عجیب ! عجیب تر از اینکه در خیال آدم گنجانده شود
… کیانمهر مجد دیوانه است …
همه رفتارش نشان می دهد که دیوانه است وگرنه کیست
خاطرات گذشته اش را مرور می کند چون مرغ نمی خورد؟
چه کسی مثل من است که خودآزاری دارد؟ خودآزاری حاد!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 11. صدای لرزش موبایلم که بالای کوهی از وسایلم بود صدایش را شبیه
بوئینگ 747
کرد گردنم را سیصد و شصت درجه بچرخانم.
…
با دو قدم بلند به سمتش رفتم، دستم را دراز کردم. و موبایلم را گرفتم…
شماره اش را گم کرده بودم! حفظ شد…
اون بود…احساس میکردم راحت نفس میکشم…نمیدونم این حس رو داشتی یا نه؟
انگار سینه ات خالی است… مثل یک چیز سنگین است که بر روح و روانت فشار می آورد
، پر شده و رفته است… می توانی از ته دل نفس عمیقی بکشی!
جواب دادم جواب ندادم صدای لرزانش پرده گوشم را نوازش کرد:
– آقا مجد؟
پوزخندی زدم…چیزی که واقعا ازش لذت بردم و گاهی
منفور!
و الان چه نوع بود؟ با خونسردی جواب دادم: – بله؟
مکثی کرد و آهسته تر گفت:
– میدونی؟!
کمی متلک بد نیست، اشکالی ندارد؟ – شما نه؟ با تردید پرسید:
-آقای کیانمهر مجد؟
لبخند زدم.
– آره… منم… امرتون؟ او یک نفس عمیق کشید.
دانلود رمان یاای نرو صفحه 12- من … من ترانه ام … آهنگ گل پسند …
گل پسند … یک خانواده نیست …؟!
منتظر بودم… منتظر بودم ببینم چی میخواد؟ من پیشنهادم را دادم…
هر چند به او بستگی داشت!
خیلی وقته حرف نزد، دهنم رو باز کردم:
– خانم گلپسند… فکر کنم یه چیزی داشتی زنگ بزنی…
چیزی نگفت، میتوانستم حالتش را در حالی که لبهایش را روی هم فشار میداد تصور کنم
… من این دختر را خوب می شناختم … خیلی خوب!
ترانه:
صدای لرزانش باعث شد دستانم را روی میز بگذارم و سرم را خم کنم و به تصویر خودم در
ظرف براق تو نگاه کنم. به میزم خیره شدم:
– من… در مورد پیشنهادت زنگ زدم…
لبخند پیروزمندانه ای زدم، باید برنده می شدم! من روند و قواعد بازی رو میدونستم…نه اینکه
اینطوری باشم…نه…
ولی میدونستم چطوری از نقطه ضعف مردم استفاده کنم…به اندازه کافی این نقطه تاثیر
پیشنهاد مجد…در مورد قبولش…
از این نقطه به اندازه کافی ضربه خوردم… آهسته و تاثیرگذار گفتم:
– خب… تصمیم گرفتی؟!
ساده و لرزان گفت:
– موافقم!
اما این مرد،
وقتی مشتش روی بازوم افتاد بیشتر خودمو کشیدم… مامانم سعی کرد کنترلش کنه
دانلود رمان جایی نرو صفحه 13 کنترل نشد…این مرد ترسناک بود…این مرد برادر من نبود …
این مرد مردی بود که
من به او حسودی کرده بودم … کامیار سعی کرد سام را با جثه کوچکتر کنترل کند
اما او مرا عقب زد
…
سه روز از روز مرگم گذشت و گفت موافقم و بهشون گفتم گفتم!
وقتی کم کم براشون توضیح دادم…گفتم و گفتم…در مورد تصمیمم…از پیشنهاد
لحظه به لحظه صورت برادرم قرمزتر شد…کامیاری که فکر میکردم
پسره. ، همچنین آبی شد.
اما قبل از اینکه احساسات خامش متبلور شود، این سامیار بود که
مثل بمب منفجر شد!
کثیف بودم که به پیشنهاد کیان مهرامجد، پیشنهاد صیغه اش جواب مثبت دادم. ،
مثل یک حمله انتحاری هم خودش و هم من را آزار داد…
سامیار گاری را می کشید جیغ می زد به خودش می زد کامیار را می زد به من
…
ترمه به آغوش مادرم پناه آورده بود … مامان گریه می کرد …
صورت کبود سام برادر بزرگم دلم را درست کرد خونریزی اما باید می دانست که هیچ چیز جز
این نمی تواند ما را نجات دهد
…
فریاد زد:
دانلود رمان جایی نرو صفحه 14- توگ … می خواهی این کار را بکنی بی خانمان شدی
؟
کثافتش در گوشم طنین انداز شد، نه بغض کردم، نه گریه کردم، نه دلم خونی شد از حرفش…
کثیف بودم که رفته بودم حراج زنانگی و شرف و آبروی خودم. …
سامیار برادر بزرگم زد به سینه اش و گفت:
– تو خیلی خراب بودی و من نمیدونستم؟ آره؟ رفتی صیغه دختر شدی؟
آره؟!
هق هق زدم، نه برای خودم، برای برادرم که غرورش له شده بود، به زمین نگاه کردم
که عصای
دستش را جلوی پایم انداخت، مغرور شدم، صورتش خیس بود، این بار
فریاد زد. :
– من خاک بر سرم بنشینم و مرگ خواهرم را ببینم؟ طلادون رو روی میز عسلی کنارش گرفت
و بلندش کرد و محکم به زانوی آسیب دیده اش زد، با
تعجب نگاهش کردم
… زمین شما ننگ است …
سرزمین بی نام شما …
… این بار مثل بچه مظلومی ناله کرد:
– ای سام تو غیرت نیستی ای سام بی ناموسی نشستی بی ناموسی. حراج میکنن
کمرش خم شد شونه های پهنش لرزید روی زمین افتاد که
زودتر از کامیار بلند شدم
دانلود رمان یاچی نارو صفحه 15 به سمتش و قبل از رسیدن به زمین در آغوش هم افتادیم با صدای لرزان گفتم:
– سام…
نرفته حرفامو کامل کنم غرغر کرد:
– درد سوم، مرض سوم… اسمم روی زبون کثیف نیست!
گونه خیسش را بوسیدم، سرش را عقب کشید و با هق هق گفت:
– به الهی سام بگو بمیر و بی شرمی را نبین… حراج ناموسش را نبینی.
… نبینی که پدر بی شرم اجازه داد دخترش پا روی تختش بگذارد. …
نمی خواستم زیرکانه کاری انجام دهم…
سرم را به سینه اش زدم و این بار گلایه کردم چون به پدرمان گفته بود گریه نکردم
:
– تو خدای منی … داداش اینطوری نگو … نگو خدایا من میرم … بابا
… بابا هم خیلی راضی بود … بابام
.. دستاشو دورم حلقه کرد
و با عصبانیت صداش گفت:
– بابا چی؟ بابا قبول کرد که صیغه رئیس شود تا بدهی را پرداخت کند
؟!
لبم را گاز گرفتم، لبم را گاز گرفتم که برادرم نمی دانست پدرم در زندان قیام کرده،
زندان را به هم ریخته، چند
پاسدار به زور او را نگه داشته اند، رفته و آمده مرز. از سکته …
دانلود رمان هیچ جا نرو صفحه 16 قرار بود بدونند حتی اگر از من متنفر باشند … بهترین کار این بود که زندگیمان را به هم
…
هنوز صدای جیغ و داد پدرم را می شنیدم. .. نمی دانم، نمی دانم چه شد که پدرم در جلسه ای که
با حضور و کمک وکیل بزرگ مجد
ترتیب داده شد ،
– راضی نیستم، اما راه دیگری نیست
… …
و رفت! ،
چه شنید و چه گفت که با سکوت طولانی سرد و خشک جوابم را داد:
نمی دانم… نمی دانم چه چیزی این مرد را ساکت کرد…
ناراضی بود اما سکوت کرد. …
بعد از هرج و مرجی که در زندان ایجاد کرد، فکر نمی کردم کسی حاضر به
این کار باشد. اما قبول کرد…
راستش را بگویم. دلم گرفته بود دلم می خواست به هیچ سمتی نرود اما!
اما نمیدانم این شعبده باز چه کلمه ای خواند که پدرم سکوت کرد…
– کی … کی شدی او. برده؟ سعی کردم لبامو خیس کنم و گفتم:
قبول کرد و دلم شکست… پدرم
اینطوری نبود… پدرم برای بچه هایش ارزش قائل بود پس چطور قبول کرد؟! چطور؟!
چند دقیقه در آغوش هم سکوت کردیم. برادرم باقرر که مجروح شده بود
آرام موهام را نوازش می کرد…
از روزی که مردی به او و سامیار ضربه زده بود، همیشه
فکر می کرد که اگر از
صفحه دانلود رمان جایی نرو. 17. گوش نمی دهیم و اگر کاری را مطابق ذاتش انجام نمی دهیم، به این دلیل است که آن را ناقص می بینیم
…
صدای خش دار او مرا از افکارم بیرون کشید:
عصبی پرسید:
– بابا چطوری راضی شد؟ لبم را گاز گرفتم و ناله کردم:
– صبح… بعد از ملاقات با بابا…
-نمیدونم…نمیدونم به خدا نمی دونم…نمی دونم بهش چی گفت…
نمی دونم یه ربع چی گفت. جلسه ای که قبول کرد…
سام منو از خودش دور کرد، همونطور که وسط سالن نشستم و
به سام نگاه کردم که
عقب رفت و به دیوار تکیه داد، رو به مادر ساکتم کرد و گفت:
– ترمه و کامی رو ببر تو اتاق…
کامیار می خواست مخالفت کنه که سام با صدای بلند گفت. :
– حرف نزن!
مادر با تنی لرزان بلند شد و دست ترمه را گرفت و
دست دیگرش را به سمت کامیار دراز کرد، کامی
با با شک و اندوه به ما نگاه کرد و بعد دست مادر را گرفت و من و سامیار را تنها گذاشت…
سام با عصبانیت دست به موهایش می زد و خودش را می خورد. داشت این کار را می کرد، چند دقیقه ای جلویش نشستم و به زمین خیره شدم
و
به سرنوشتم فکر کردم
.
سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم و گفت:
– چند ماهه صیغه اش هستی؟ لبم را گاز گرفتم و با ناراحتی گفتم:
– یک ماه… تا پایان جمله بابا… و بعد بدهی بابا را می دهد و…
با پوزخند بین حرف هایم پرید و گفت:
– اگه گرفتی چی؟ باردار تا اون موقع؟!
نگاهش کردم و با تمسخر گفت:
– متعجب؟ چی؟ دلت برای پرنسس تنگ شده بود؟ توقع نداری بری خونه اون نه ماه دیگه برگردی
و این به تو ربطی نداره؟”
عصبی گفتم:
– بفهم چی میگی سام!
با عصبانیت خندید و گفت:
– بهت می اومد؟ الان باید بشنوی! دو روز که ازدواج کردی و شوهرت
فهمید دختر نیستی
چی میخوای بهش بگی؟ هان؟ بگو من رفتم نقش دستمال کاغذی را برای فلانی بازی کنم
برای همین دختر نیستم؟
این بار نتونستم مقاومت کنم، این بار بی خیال عمل نکردم، گلویم می سوخت، درد می کرد، انگار چیزی
سنگین فشارش می داد
، دستم را روی گوشم گذاشتم و با غصه و حرص با صدای بلند گفتم
دانلود کنید رمان جایی نرو صفحه 19- دست از تغییر!
: خودش را جلو کشید، دستم را گرفت و پایینم کشید و با حرص غرغر کرد:
– تو عوضی! آیا می فهمی؟ شما! در عوضی مرا خوردی، رفتی صیغه اش شدی…
به قبر پدرت
خندیدی ، رفتی
صیغه اش شدی. بی معنی نیست! کور نیست! دستمال کاغذی می شوی که بعد از استفاده از آن دور می اندازی، رفتی و
صیغه اش شدی. نه
در سطل زباله است!
پس از استفاده از شما در صورت لزوم، با یک سیلی شما را از خانه اش بیرون می کند! در
20 دقیقه آنقدر حال شما بد می شود
که از بدبختی زمین و زمان را گاز می گیرید! احساس می کنی
آنقدر خجالت می کشی که
حاضری بدون نامت در شناسنامه در اسید شنا کنی! کمتر از یک ماه دیگه باردارت میکنه
… فکر کردی
یک همتای بی خطر هستید؟
من آن را دوست ندارم! امثال تو از کنار دخترای ساده مثل تو رد میشن
آن را به آب خوب اجازه می دهد
، آنها را باردار می کنند! اگه بری خونه اش و تمام شب پیشش باشی چی
!
حرفاش بدجوری درد میکرد… بدجوری اذیتم میکرد…خودم همه چیو میدونستم…
همه چی رو که کرده بودم قبلش گذاشتم
… همه چی رو به بدنم مالیده بودم…همه چیز! و فقط برای اینکه
برای کمی آرامش به این خانه برگردد… پدر به این خانه برگرد…
دانلود رمان جایی نرو صفحه 20 از عصبانیت گریه کردم:
– نگو سام!
خندید هیستریک و گفت:
– نگو؟ برای چی؟ شب اول دنیا را جلوی چشمان شما می آورد! شما آن را حدس زدید! فکر کردی
از گلویت پایین برود؟ بعد از مدتی شما را به خانه دوستش می فرستد… دست به دست هم می دهید
بین آنها… تو را به دوستش قرض می دهد!
با تمام وجودم فریاد زدم:
– بسه! کافی!
برام سخت بود که برادرم اینقدر به من توهین و تحقیر کرد… سام هیچ وقت
با شخصیت من اینطور بازی نکرد
… هیچ وقت ارزش خواهر و برادر ما را آنقدر پایین نیاورد که
این حرف ها را در اتاق من زد.. همیشه و
همیشه اطاعت می کرد… سام همیشه مودب بود… سام من اینطوری نبود… این چیزی نبود
که می گفت. مثل بره
در دلم! سام من بود که اینجوری شخصیت منو خراب میکرد؟!
دستشو برد تو موهام و دور دستش حلقه کرد و کشید و داد زد:
– خفه شو ای کثافت! چرا نمیخوای بشنوی؟! هان؟ میخوام پوستت رو کلفت کنم!
هر کاری می کند شکایت نکن!
فکر می کردی ناز تو را بخرد؟ نه الاغ! او تو را مجبور به انجام بدترین کارها می کند، باید
نقش هر جایی را برای او بازی کنی،
دانلود رمان جایی نرو صفحه 21 … ای خاک تو سرت! کف دستش به سرم زد و دوباره گفت:
– خاک بر سرت!
لگدی به زمین زد و با تمام عصبانیت فریاد زد:
– خاک بر سرت!
خودمو جمع و جور کردم و عصبانیت و دردمو رها کردم… سام هم یه گوشه نشست و
سرشو گذاشت
روی زانوهاش و صدای گریه اش تو خونه پیچید…
سامم داشت برام گریه میکرد…برای من؟ اوه من خودم نمیخوامش!
مجبور هستم!
من هر کاری کردم… به هر دری زدم تا درست شود… قرض، قرض، خانه فروشی! پدر
از غرور و غیرت و شرافتش منزجر شده بود…
راضی نبود
سقف بالای خانواده اش را بفروشد… گفت من نیستم لااقل جایی باشد که
شب راحت سرت را بگذاری…
اما نمی دانست که خانه نیست. یک خانه بدون آن… جهنم!
سام هم اومد… سام با همه مشکلات جسمی و روحی که داشت
زمین و زمان رو به هم دوخت تا درست بشه
… بابا برگرد… اما نشد!
چاره ای نبود و حالا این سام بود… این برادرم بود که دیوانه اش کرده بودم… که
دانلود رمان ناکجا آباد صفحه 22 سام من … برادر من … زار کی سام اینطور گریه کرد ؟! وقت نیست!
ولی به خدا نمیخوام…نمیخواستم! من نمی خواستم! اما… راهی نبود…
تو حال خودم بودم و برای آینده ام ناله می کردم که صدای لرزانش را شنیدم:
– آقا چرا این کار را کردی؟ چرا عزیزم؟ صدای کشیدن اومد
و بعد صدایش رو بالای سرم شنیدم:
-چرا…چرا؟ برای چی؟
سرم را بلند کردم، چهار دست و پا کنارم نشسته بود، صورت سرخش
خیس اشک بود، بلند گریه کردم
و گفتم:
– سام!
دستش رو باز کرد و با گریه گفت:
– جان سام؟
و در کمتر از چند ثانیه رفتم در آغوش همان کسی که بدترین توهین را به من کرد
!
خواهر و برادرها همینطور بودند… در بدترین شرایط همیشه کنار هم بودند!
اما این آرامش را قبل از طوفان می دانستم!
حالا هر دو با هم گریه می کردیم…
ضربه هایی که سام به من زد درد می کرد اما حرفش از صد ضربه بدتر بود…
فحش دادن… اگر با سیم بکسل به بدنم می زد اینقدر درد نمی کرد. و سنگین بود
نه صد! نه به خاطر حرف ها و توهین هاش… چون
می دونستم همه حرف هاش درسته… چون می دونستم احمقن
… اما دیگه طاقت درد رو نداشتم و
دانلود رمان هیچ جا نرو صفحه 23 درد خانواده ام که مهمترین سرمایه زندگی من است. !
انتقام تک تک این حرف ها را از تو می گیرم مجد… تک تکشان!
***
به مرد مقابلم نگاه کردم چرا اینقدر از این آدم متنفرم؟ چرا؟ چشم های خاکستری اش
به اشتباه زوم شده بود و من از این نگاه، از این نگاه نقره ای متنفر بودم…
تا
آخرین لحظه سام به در و دیوار می زد تا جلوی من را بگیرد که من مرد نیستم اما…
خودم. فدای خانواده ام شدم…
آخه کشیدم… دردم یکی دوتا نبود که بخوام پماد بزنم. ..
درد اصلی من درد زیاد بود…
لبخند زنها در رو به رویم باز کرد و مجبور شدم مثل بره بنشینم… داشتم میلرزیدم تا چند ساعت آینده چه بلایی سرم
بیاید
. .. با دیدن هیکل بلند و درشت و هیکل ورزشکار اشتر
در روحم ریخت. این مرد با من چه خواهد کرد
اگر بخواهم مقاومت کنم؟ من نمی توانم مقاومت کنم این
مرد قوی مقاومت کنم!
آهی کشیدم… تسلیم این سرنوشت شده بودم… دست خدا
قوی تر از من بود، هر چه باد می آمد!
SUV کیانمهر آروم و آروم از روی دست انداز ها رد شد،
به مردمی که
بیخیال بودند خیره شده بودم و انگار یک انسان، یک زن، یک دختر به اسارت می رفت…
دانلود رمان هیچ جا نرو. صفحه 24. حتی اسم این مرد هم برایم تهوع آور بود… صورت زیبا و اندام متعادلش همیشه
به چشمم نمی آمد. .. در این
لحظه فقط به فضولی این مرد اهمیت می دادم…
لبخند می زد و با من حرف می زد اما
مدام به سام و مامان و ترمه و کامی نگاه می کردم..
نمی دانستم وقتی برگردم چه بلایی سرم می آید. فردا به آنها .. نمی دانستم اگر
آیا وقتی برگردم هنوز سالم خواهم بود؟
چشمامو محکم بستم و نگاه عصبانی مامان رو دیدم…
نگاه خشمگین سام…نگاه پر از بغض کامی و نگاه معصوم ترمه…
وقتی چیزی نرم و گرم روی دستم قرار گرفت پریدم. لبخندی زد و گفت:
– شما خانم هپروتی هستید!
احساس نجس کردم، این مرد برای من نشانه نجاست بود، خدا میدانست چند
دختر دیگر را
بدبخت کرده، خدا میداند چند نفر دیگر را آزار داده است.
از زیر دستش بیرون می کشیدم، مچم را گرفت و با لبخند گفت:
– امروز نمی خوای بیای؟
فقط زل زدم بهش که چقدر از لبخندش خوشم میاد و لبای خوش فرم و خوشگلش
گیج میشه…
با دیدن نگاه خیره ام لبخند گشادتری زد و گفت:
– ها و م؟
دانلود رمان هیچ جا نرو صفحه 25 شرور که میگی هو و وا و م یعنی چی؟ شما چی فکر میکنید؟ فکر می کنی من دوست دارم
با تو باشم؟ برای من
حتی نفس کشیدن در ماشینی که تو نشستی هم عذاب آوره! به یاد نگاه پر از عصبانیت سام افتادم
و صداش: هر چی بخوای حق با تو بود…
درد داشت، این همه مشکلات دردناک بود، با عصبانیت سرم رو بلند کردم و گفتم:
– نه…
نمی خواستم نشون بدم. ضعف، اما… اما چند بار این کار را کردم تا بدانم
؟ که من می دانم چگونه رفتار کنم؟
آیا می دانستم چگونه بازیگر شوم؟ آیا می دانستم چگونه معاشقه کنم و وانمود کنم که خوشحال هستم؟
شاد بودن؟ اصلش رو میخواستم؟ میتونستم
حالا حتی تنفرم رو فراموش کرده بودم… فقط ترس و نفرت بود… ترس دخترانه.
اوم ترس از نرم بودن… ترس از خشن بودن این مرد…
آروم دستم رو نوازش کرد و گفت:
– باشه! الان نمیخواد چشماتو آب کنه…
سریع راهنمایی کرد و از اولین برش برگشت، من شوکه نگاهش میکردم، لبخندش
هنوز روی لبش بود، این مرد دیوونه بود؟ بدون شک بود!
با گیجی پرسیدم:
– کجا… کجا؟
نیم نگاهی به من کرد، طاقت این نگاه وحشتناک را نداشتم، از او متنفر بودم! سرمو انداختم پایین
و مرد منفور زندگیم آهسته گفت:
-نمیخوای برگردی خونه؟
دانلود رمان جایی نرو صفحه 26 با تعجب سرم رو بلند کردم چند سانت از صورتش فاصله گرفتم و با لکنت گفتم: سرشو تکون داد – چی… چرا… چرا
!
و موهای سیاهش زیر نور خورشید برق زد و گفت:
-خب من میبرمت خونه!
منم همینطور بهش نگاه میکردم! چی شده میخواستم چیزی بگم که
دستشو برد سمت
سیستمش صدای آروم موزیک پخش شد آروم زمزمه میکرد و من
به راه برگشت خیره شده بودم قلبم تند تند میزد…یعنی میخواد با صیغه قاطی کنم؟
نه… نمیتونی!
التماسش کردم… باید
برای جانمان التماس می کردم… اگر همه چیز به هم بریزد، چه کنم؟ کی از
بیرون می فهمه که
خانواده ما داره از هم می پاشه… کی می فهمه؟!
جلوی در خانه ای که نگه داشت بهترین فرصت را دیدم که التماس کنم، نه بگویم
که می خواهی… تو.
هر جا، حتی تو این ماشین… من هر کاری میکنی نمیخورم، اما نگو که برای بابام هست.
نمیخوای تو هیچ کاری برای خانواده من نمیکنی
… من حاضرم هر کاری بکنم به خدا هر چه شما لذت ببرید.
و میخوام از من خوشت بیاد تا بادام هندی من دیگه گریه نکنه… تا یکی به سام کمک کنه
راحت راه بره که کامیار مجبور نباشه کار کنه و
به درسش برسه… تا مامانم یک چشمش اشک و یک چشمش خون نیست…
لبامو باز کردم تا چیزی بگم با اخم به صورتم نگاه کرد و گفت: – آهنگ رو ببین… من
هیولا نیستم. چرا از من می ترسی اگر قرار بود بترسی
… چرا قبولش کردی؟
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم به چی فکر میکردم و این چی میگه؟ خدایا چیکار کنم
خدایا من با این زندگی چه کنم؟
چشمانش عصبانی بود، اما حتی اخم هم نکرد. من به او چه می گفتم؟ گفتم
ازت متنفرم و نمیخوام ببینمت مرد منفور زندگیم؟
چی میگفتم میگفتم از بدنت میترسم آقا مجد؟
به سختی حواسمو جمع کردم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
– مجبور بودم…
لبخند زد، لبخندی زد که خار چشمم شد که شد زخم گوشه دلم که خواستم بزنمش. صورتش را با
کیف من
و پاهایش را لگد بزنم تا دیگر جرات لبخند زدن نداشته باشد!
با همان پوزخند زن زخمی گفت:
– مجبور بودی؟ چاقو گذاشتم زیر گلویت که قبول کنی؟!
چه می فهمی مرد منفور زندگی من چه دردی دارد؟ چه می فهمی مرد منفور
زندگی من زخم چیست؟ تو چیکار میکنی
بفهمید وام چیست؟ چه می فهمی طلبکار چیست؟ واقعا میفهمی مرد؟
عصبانی بودم مرد، وقتی برای پرداخت
قرض پدرت باید به فحشا قانونی بپردازی چه می فهمی، پرداخت مردی
که باعث این همه بدبختی شد… مرد منفور زندگی من، دل داری؟!
, دانلود رمان جایی نرو صفحه 28. لبامو روی هم فشار دادم که بی ربط نباشه با لحن بدی گفت: چرا باید
پول لازم نداشتی؟
عصبانیتتو اینجا نشون بدی؟چرا همه حرصم باید برگرد به بغض؟
لعنت به این نفرت نابهنگام!
با عصبانیت گفتم:
-نه…نمیدم…
قبل از اینکه جلویش رو بگیرم قطره ای روی گونه ام چکید،اشکی چکید و روی گونه ام سرازیر شد
.
، پیکی من رو خیس کن. سعی میکردم خشکش کنم تا غرورم شکسته نشه، گرچه …
با کاری که کرد
غرور داشتم ؟ در کسری از ثانیه رنگ چشمان یونیفرم پوش تغییر کرد، نفهمیدم چه شد
که خودش را جلو کشید
و مرا در آغوشش گرفت، شاید، فقط پنج ثانیه در آغوشش بودم، در
آن مکان جهنمی به مدت پنج ثانیه
، به محض اینکه فهمیدم کجا هستم، این عطر تند و تلخ و سرد متعلق به کیست؟
به محض اینکه متوجه این عطر شدم
بدن مرد منفور زندگی ام را عقب کشیدم،
با دو دست به سینه اش زدم، کیفم را گرفتم.
در زدم و به در رسیدم، در را باز کردم و دویدم بیرون، در آخرین لحظات صدایش را می شنیدم که
اسمم را می خواند:
– آهنگ؟!
دانلود رمان هیچ جا صفحه 29 کیانمهر:
درو باز کردم و یه پامو گذاشتم بیرون و بلندتر گفتم:
افتخار میکنه؟ پس چه اتفاقی برای من افتاد که به او پرتاب کردم؟ اخم کردم؟ من باهاش چیکار کردم؟!
– ترانه؟
اما رفت… پف کردم و دستی به موهام زدم خرابش کردی!
بد! خرابش کردی مرد…مرد باش!
داری میمیری
نباید باهاش اینطوری حرف میزدم… مگه نمیدونستم دختره؟ مگه
نمی دونستم این دختره که
به پیشرفت آهنگ خیره شده بودم که صدای زنگ موبایلم باعث شد سرم رو بالا بیارم و
…
دوباره خسته به صفحه ای که اسم حسین روش حک شده بود نگاه کردم
. نفس عمیقی کشید و جواب داد:
– برادر عزیزم؟
– شما کجا هستید؟
کجا بودم؟ کجا باید باشم آیا او نمی دانست که شما می پرسیدید؟ وقتی به او گفتم تا جایی که می توانست
می دانست و
با من صحبت می کرد و تا می توانست نصیحتش می کرد!
لبامو روی هم فشار دادم و گفتم:
– برو خونه ترانه …
دانلود رمان یاهای نارو صفحه 30 با حرص نفس توی گوشی کشید، حسین عصبی گفت:
– کیان! داری اشتباه میکنی… این رسم نیست!
سکوت کردم و سرم را تکیه دادم، رسم چیست برادرم؟ عرف چیست؟ باید چیکار کنم
به شما بگویم چگونه آن را بکشید؟ چه کسی
با من خواهد پرید؟ چه کسی با من خواهد ماند؟ کی میفهمی مرد چشمامو بستم و گفتم:
– بسه حسین… نمی دونم چرا هرکی منو می بینه فکر می کنه که
برای نصیحت آفریده شدم!
او سکوت کرد، ما هر دو ساکت بودیم… شاید در ذهنمان به اتفاقات فکر می کردیم
– بس است!
… شاید دنبال جواب
سوالاتمان می گشتیم… چند دقیقه ای گذشت، یک کلمه مدام در ذهنم زنگ می زد.
، بهم ریختی!
صدایش بالاخره سکوت را شکست:
– اشتباه کردی برادرم… تو عمرت با زنی ننشسته ای، چطور فکر می کردی
با همچین دختری رابطه مسالمت آمیزی داشته
باشی ؟ الان دقیقا روبروی شماست
…چطور میخوای…
چرا به من نصیحت می کرد؟ مگه نگفتم نمیخوام نصیحتم کنه؟ نمی فهمی از این لحن که خودم
هزار و یک شب بدبختی دارم
خسته شدم ؟ چرا حسین می خواست من را بزرگ کند که یک لحظه نفهمید
من با چرخ دهر چه کنم؟! خسته و دل شکسته داد زدم:
بسه!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 31 با مشت زدم به فرمان، عصبانیتم را خالی کردم و با حرص داد زدم:
بالاخره حسین صدایم را شنید… جرأت نکردم عصبانیتم را ابراز کنم
… اما انگار این روزها دارم تغییر می کنم. من … فریاد می زنم!
تماس را قطع کردم و موبایل را روی صندلی کنارم انداختم… لعنت به این زندگی!
آیا تقصیر من است که کسی مرا نخواست؟
آیا تقصیر من است که در دل دیگران جایی باز نمی کنم؟
دیگر طاقت دیدن آهنگ از کنارم را نداشتم، شروعش کردم و
با سرعت شروع به حرکت کردم،
عصبی بودم، خط می کشیدم، بوق می زدم، هیچ کس
از زندگی دیگران خبر ندارد…
هیچ کس کسی را که هست نمی شناسد جلوی من. چه دردی است و راحت قضاوتش می کنند
اما حسین
درست است که او نمی داند. نمی فهمد، اما او همه چیز را می داند… آن که می داند دردم چیست
…
او که می داند! فهمیدم
نمیخواستم دست به زخمم بزنه لااقل
اینقدر نمک روی این زخم نریزه…
کیانمهر:
درو باز کردم و یه پامو گذاشتم بیرون و بلندتر گفتم:
– آهنگ؟
اما رفت… پف کردم و دستی به موهام زدم خرابش کردی!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 32 شکسته است! خرابش کردی مرد…مرد باش!
نباید باهاش اینطوری حرف میزدم…نمیدونستم دختره؟ به پیشرفت آهنگ خیره شده بودم
من نمیدونستم این دختر
افتخار میکنه؟ پس چه اتفاقی برای من افتاد که به او پرتاب کردم؟ اخم کردم؟ من باهاش چیکار کردم؟!
به پیشرفت آهنگ خیره شده بودم که صدای زنگ موبایلم باعث شد نگاهش کنم و
دوباره با خستگی به صفحه اش که اسم حسین روش حک شده بود نگاه کردم
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
– برادر عزیزم؟
– شما کجا هستید؟
کجا بودم؟ کجا باید باشم آیا او نمی دانست که شما می پرسیدید؟ وقتی به او گفتم تا جایی که می توانست
می دانست و
با من صحبت می کرد و تا می توانست نصیحتش می کرد!
لبامو روی هم فشار دادم و گفتم:
– آهنگ جلوی خونه…
با حرص نفس توی گوشی کشید، حسین عصبی گفت:
– کیان! داری اشتباه میکنی… این رسم نیست!
سکوت کردم و سرم را تکیه دادم، رسم چیست برادرم؟ عرف چیست؟
اگر به من بگویید آن را بکشم باید چه کار کنم ؟ چه کسی
بعد از دانلود رمان “یای نرو” به صفحه سی و سوم خواهد پرید؟ چه کسی با من خواهد ماند؟ وقتی چی میفهمی مرد چشمامو بستم و گفتم:
بسه حسین…نمیدونم چرا هر کی منو میبینه فکر میکنه سکوت کردم تا نصیحت بشم
…شاید دنبال جواب بودیم.
من خلق شدم تا نصیحت کنم!
او سکوت کرد، ما هر دو ساکت بودیم… شاید برای سوال هایمان به اتفاقاتی که در ذهنمان بود فکر می کردیم
… چند دقیقه ای گذشت، یک کلمه مدام در ذهنم طنین انداز شد
، به هم ریختی!
بالاخره صدایش سکوت را شکست:
– اشتباه کردی برادرم… تو عمرت با زنی ننشسته ای، چطور فکر می کردی
با همچین دختری رابطه مسالمت آمیزی داشته
باشی ؟ الان درست پیش توست…
چطور می خواهی…
چرا به من نصیحت می کرد؟ مگه نگفتم نمیخوام نصیحتم کنه؟ نمی فهمی
از این لحن که خودم هزار و یک شب بدبختی دارم خسته شدم؟ چرا حسین می خواست مرا بزرگ کند در حالی که
یک لحظه نمی توانست بفهمد من با چرخ و فلک چه کنم؟! خسته و دل شکسته
فریاد زدم:
– بسه!
با مشت زدم به فرمان، عصبانیتم را خالی کردم و با حرص فریاد زدم:
– بسه!
بالاخره حسین صدایم را شنید… هیچ وقت جرات نکردم عصبانیتم را ابراز کنم
ببخشید… اما انگار این روزها دارم عوض می شوم… داد می زنم!
دانلود رمان جایی نرو صفحه 34 گوشی را قطع کردم و موبایل را روی صندلی کنارم انداختم… لعنت به این زندگی!
آیا تقصیر من است که کسی مرا نخواست؟
آیا تقصیر من است که در دل دیگران جایی باز نمی کنم؟
دیگر طاقت دیدن آهنگ از کنارم را نداشتم، شروعش کردم و
با سرعت شروع به حرکت کردم،
عصبی بودم، خط می کشیدم، بوق می زدم، هیچکس
از زندگی دیگران خبر ندارد…
هیچکس کسی را نمی شناسد که چه درد در مقابل اوست و به راحتی او را قضاوت می کنند
اما حسین
درسته که نمیفهمه ولی همه چی رو میدونه… اونی که میدونه من در چه دردی هستم
… اونی که میدونه! فهمیدم
، من از او نخواستم که زخم من را دستکاری کند، حداقل اینقدر نمک روی این زخم نریزد.
پوسیده است…
***
تلو تلو خوردن در نور کمی که از پنجره خانه به داخل می رفت، نوری که ناشی از
چراغ خیابان بود، خودم را به آشپزخانه رساندم
، سرم بدجوری درد می کرد.. نتیجه همیشه همینطور بود… وقتی
خودم را خالی نمی کردم…
وقتی سعی می کردم خودم را کنترل کنم، درد وحشتناکی را تجربه می کردم که نه تنها
سر
، مخچه، گوش و چشمانم، بلکه تمام بدنم را از کار می انداخت. جنگ می خواستی و
من همیشه در این جنگ شکست خوردم… و در
این نبرد همیشه تنها بودم… هیچکس نبود. وقتی از درد ناله می کنم و
بالش را بین دندان هایم فشار می دهم، یک لیوان آب به من بده…
خسته و کم نفس، از این درد شدید به دیوار تکیه دادم، چند قدم دورتر بودم،
مسکنی که آرامش را به من می آورد. وجودم اما دور بود… از خستگی گریه ام گرفت:
چشم های سوزانم را باز کردم،
– خدایا…
کف دستم را به دیوار زدم، از دیوار فاصله گرفتم و با تمام وجودم نتونستم این کار رو بکنم. قدرتم
رو جمع کردم و
به سمتش رسیدم…با چشمای ریز شده قرص رو بیرون آوردم
قورتش دادم…سرم داشت میکوبید به بدنه فلزی یخچال تکیه دادم تا سردی
آرامم می کرد… تا مرهم شود. سرم درد میگیره
… اما آرام نمی شد، درد هر لحظه بیشتر می شد…
پای یخچال به زمین چسبیده بودم و
به جلوم خیره میشدم اما درد نداشت… گویا چشمم بود چشمم را اذیت میکرد.
سرم نبض داشت . داشت می زد…
خم شدم و پیشونیم رو گذاشتم روی سرامیک های یخی، بیهوش بودم… نمی دونم چند دقیقه
تو اون حالت بودم
تا بالاخره یه کم آروم شد… دیگه عذاب نداد من کمی ..سرامیک
هایی که توی تاریکی شب سرمه ای و مشکی میدونستم
جلوی چشمم بود…
رمان ناکجا رو دانلود میکنم صفحه 36
. تا بتوانی دستم را بگیری و بگویم نترس من
پشتت هستم. ..
به جز بی بی وزیر که
؟ یادت میاد
ارزش مردن و زنده بودن را داشت.
عزیزم که چهارده سال پیش رفت و من فقط بی بی که با
دختر و دامادش بود…
دختر و دامادش؟
آهی کشیدم… یا چی؟ یا مرد تنها در شب چطور؟
بلند شدم، خود را به سمت پنجره کشاندم، به تاریکی شب خیره شدم که مهتاب
کمی از درخشندگی خود را از دست داده بود… چه اتفاقاتی در دل این تاریکی نیفتاد و من
… چگونه در دل این تاریکی خیلی زخمی شدم…
یادت هست؟ یادت هست وقتی شب میترسیدی، حتی حق نداشتی از اتاقت بیرون بروی
یادت می آید وقتی شب می ترسیدی باید زیر پتو می رفتی، در حالی که دیگران به راحتی می توانستند
…
برو بیرون؟ آیا می توانند بروند و به آنها زنگ بزنند؟
فقط تو بودی… اضافه بودی… یادته کی؟ یادت هست چقدر غمگین بودی؟
چشمانم را بستم و پیشانی دردناکم را روی شیشه گذاشتم،
تنها بودن در این دنیای بزرگ خیلی سخت است
.
تو بی خوابی، تو هستی و خانه خالی… بالا شهر و مرکز شهر نیست ، همه جا تنهایی، تنهایی…
دانلود رمان هیچ جا نرو صفحه 37 آهی کشیدم… سینه ام خالی شد و دوباره پر شد. ..
خودم را از خنکی دلپذیر لیوان کنار زدم، این چیزها آتش درونم را خاموش نکرد،
پتو، خنکی ملحفه. و
برگشتم به اتاقم، پیراهنم را در آوردم و در یک گوشم گذاشتم، خزیدم زیر
تخت، برایم خیلی خوشایند بود، کمی لبخند زدم، اندکی
بدنم را روی ملحفه های سفید دراز کردم، لطافتی
که آش به من می داد . ارام… کم کم چشمام سنگین شد… گیج بودم
فردا چه بلایی سرم میاد…
***
کیفم رو از دست راستم به دست چپم دادم و سرمو به ماهان تکون دادم، اون
هنوز بود. از من ناراحت است .. ناراحت بودن
برام عادت بود… ناخواسته ناراحت میشدم و خیلی ناراحت میشدم…
اما امروز از اول صبح مثل بمبی
آماده انفجار بودم یه حرکت کوچیک مرا از درون منفجر کن…
دستم روی دستگیره بود در را با سردی باز کردم و حسین صدام پرسید:
– کیانمهر؟
ایستادم، چشمانم را بستم تا یادم نیاید این دو نفر دیروز با من چه کردند…
یادم نیست از درد مغزم توی دهنم بود…
دوباره بهم زد، نفس عمیقی کشیدم، نفس عمیقی کشیدم. نفس برای کنترل خودم مثل
همیشه سعی کنم
دانلود رمان جایی نرو صفحه 38 طبق معمول عصبانیت و غمم را قورت دادم به سمتش برگشتم دستش در جیبش بود و به من نگاه می کرد. با احتیاط گلویم را
صاف کردم
تا باحال به نظر برسم… لبخند کجی زدم و گفتم:
– برو آقا. خیام؟
اخم کرد حسین اخم کرد… جالب بود… حسین خیلی کم با من قهر می کرد
… بیشتر دلش می سوزه
تا اینکه عصبانی بشه… جلو رفت و بی توجه به بقیه که مدام بودند.
می رفت اتاق به اتاق. آنها
با هم در مورد کار و همکاران گپ زدند، نقشه ها را به یکدیگر نشان دادند و آرام خندیدند. بازویم را گرفت،
در اتاقم را باز کرد و
هلم داد داخل… سوراخ های بینی اش از عصبانیت باز و بسته می شد، برگشتم و اخم کردم.
خواستم بگم اخم کردن بلدم!
من خیلی چیزها را می دانستم، خیلی چیزها! اما هیچ وقت این فرصت را نداشتم که بدنم را پهن کنم.
زندگی من پر از حسرت بود منهای شادی ها…
تو دو دستی به سینه ام زدی دعوا می کردیم؟ شاید!
کیفم را روی مبل انداختم، دست در جیبم کردم و لبه های کتم را عقب کشیدم
، غرغر کردم:
– چی مردی؟
حسین با عصبی دست به موهایش زد، سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد که چیزی نگوید و با
نتوانست…
سعی می کرد با مغزش چیزی بگوید که نه من آتش می شوم و نه او…
دانلود رمان ناکجا آباد صفحه 39 بعد از کلی دعوا با خودش بالاخره تصمیم گرفت چیزی بگوید روبروم ایستاد و
گفت:
– مرگ من یا تو چیست؟ احمق چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مثل برخورد موج
به سنگ غریدم و با حرص توی صورت حسین گفتم:
– بفهمی چی میگی. .. به اندازه کافی اعصابم خورده باهاش قاطی نکن…
شاید بعد از سالها رفاقت داشتیم دعوا میکردیم!
برگشتم زمین خوردم و محکم ایستادم چشمام رو ریز کردم و گفتم:
– حسین… نگران نباش… حالم بد شده…
لبخندی زد و دستش را روی لبانش گذاشت، لبم را گاز گرفتم، نفسم تنگ می شد، هنوز
عصبانیتم رو تو خودم میکشیدم، سعی میکردم خودم را آرام کنم اما نفس من
جایی بین ریه ها و گلویم گیر کرده بودم، یک جایی در
مغزم یکی فریاد می زد: کیان نفس بکش
حسین نفس بکش سرش پایین بود و با انگشتش می شمرد و غرغر می کرد:
– کی خوب شدی؟ سیزده ماه از دوازده ماه سال یک مرگ داشتی، یک بار
افسرده بودی، یک بار
سردرد داشتی، یک بار می خواستی یکی را بکشی… خسته شدم…
نمی توانم با تو حرف بزنم. مثل یک انسان… زرد. تو مثل بچه ها عصبانی هستی!
من خروپف می کردم اما حسین خیلی عصبی بود و مدام حرف می زد
. او نشنید و نشنیداو میدید که من در مقابل چشمانش خفه شدهام و هر کاری میکنم تا ظاهر خودم را حفظ کنم.
ابروهام رو خم میکنم و نفس میکشم
چی گفتم که داری سرم داد میزنی؟ تو داری اشتباه میکنی، من اشتباه کردم؟
من گفتم … تو بد میکنی … من گفتم بد؟ … دختره ازت خواست که بهش
او صحبتش را نیمه تمام گذاشت و من دستم را روی سینهام گذاشتم و او را ماساژ دادم تا شاید
میتونم نفس بکشم ولی این
توده بی دینی در یک نقطه گیر کرده بود، خم شدم، زانوهایم سست شده بودند.
چی شده؟
هساتو منو بلند کرد و دستش رو زیر بغلم گذاشت و منو بالا کشید …
هیپولیت پرسید:
با همصحبت کردی مرد؟ چی؟ در حالی که خر و پف میکردم با ناله گفتم:
… نفس … ها
سرفه کردم، دستش را روی یقهام گذاشت و کشید، طوری که تکمههای آن باز شدند
تموم شد، دست سردش
آن را روی سینه گرم من گذاشت و همان طور که داشت ماساژ میداد گفت:
زندگی من، برادر؟ عزیزم؟ من نفسی رو بیرون دادم … کی صحبت شروع شد؟ نفس عمیق بکش
لعنتی
زانوانم خم شد و هسل دیگر نمیتوانست مرا نگه دارد، به زمین افتادم، او را گرفتم
زمین؛ هوا را گرفتم
یک ذره هوا، مانند هوای نفس و تنفس … هوسکیروس فریاد زد:
“مایهان”… برام یه لیوان آب بیار
، “پایینتر از رمان” هیچ جا. صفحه ۴۱ چشمانم سیاه بودند، عرق سرد روی بدنم میسوخت، سعی میکردم هوا را قورت دهم.
اکسیژن … ریه هام دارن از کار میفتن
با وجود کمبود هوا، چشمانم از اشک پر شده بود، نمیتوانستم صدایی بشنوم، در حال مرگ از بی.
داشتم خفه میشدم
آب سرد روی صورتم پاشید و باعث شد نفس نفس بزنم، و هوا را با ولع فرو بردم.
داشتم ریههایم رو با
هی، هسل در کنار من زانو زده بود و دستش را بین شانهام گذاشته بود و آهسته میگفت:
عزیز من؟ عزیزم؟ نفس … نفس … تموم شد … نفس بکش
وقتی کمی نیرو پیدا کردم بدنم ضعیف بود، عقب کشیدم و نتوانستم خم شوم.
آن را به نیمکتی که جلوی آن افتاده بودم دادم، میر آ از ترس بالای سرم ایستاده بود.
حسین با رنگ پریده به من نگاه میکرد
کرد، چهرههای بقیه کارکنان هم نشون میداد که از بیرون دارن با هم شوخی میکنن
آهسته گفتم:
هیچی
سرم را عقب کشیدم و به سقف خیره شدم.
من واقعا مرده بودم و حالا هوا نشان میداد که دوباره زنده شدهام …
بالاخره، این خفت و خواری کاری به من داده بود، حسین که صدام به من نگاه میکرد
رو به او کردم.
چرا اینطوری هستی؟
اون فقط پرسید چی؟
با بیحوصلگی گفتم:
براساس متن “جایی از صفحه ۴۲ نرو” هیچی نیست … عصبی شدم
او لبهایش را به هم فشرد و به من نگاه کرد و با ناراحتی نفس میکشید و اندکی آرام میشد.
گفت:
من هیچی بهت نگفتم
نگاهی مشکوک به من انداخت، کاملا مشخص بود که فکر میکند، دارد نگاه میکند، چشمانش.
به طرف من برگشت و آهسته گفت:
تو هیچوقت اینجوری نبودی … بودی؟
وقتی احساس کردم مغزم در کاسه سرم به کار میافتد، سرم را تکان دادم.
نفس عمیقی کشیدم و با لحنی تند تر گفتم:
من، این اولین بارم نبود … از دیشب حالم خوب نبود، سرم درد میکرد، همین
از امروز … تو از دست من عصبانی نیستی
خیلی چیزها را از دست داده بودم … نزدیک بود منفجر شوم.
لبخند ضعیفی زدم و گفتم:
هوا خوب نشد، سه عنصر کامل نشدند، من منفجر نشدم
هنوز با تردید به من نگاه میکرد، دستم را روی زمین گذاشتم و نیمه بلند شدم.
بازوی مرا گرفت و با قاطعیت گفت:
اما من هنوز حرفم رو نزدم – میدونی که باهات مخالفم –
چشمهایم را بستم، این هسل گاهی بد بود، امروز یکی از همان روزها است
این بود که آنچه میگفت نگفت.نمیتوانستم بگذارم برود، ولی تحمل آن را نداشتم، از میان دندانهایم با لحنی آمرانه گفتم:
دریافت نسخه جدید – صفحه ۴۳ جایی رو شروع نکن – داشتم سعی میکردم زودتر از تو برسم …! من خود را میشناسم
! دارم چیکار میکنم
بازویم را از دستش بیرون کشیدم، بلند شدم و به لباسهایم دست زدم.
از جا برخاست، شلوارش را تکان داد و گفت:
… باشه … گوش نده – … ولی داری اشتباه میکنی –
من پشتم را صاف کردم و به او خیره شدم، چرا او این قدر اصرار داشت که من نمیفهمم؟ من …
نمیدانم چه میکنم
چرا انقدر اصرار داشت که نادیدهام را به معرض نمایش بگذارد؟
وقتی نگاه خیره من و سکوتم را دید، سرش را با تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد …
هوساریون از آنجا رفت و در را پشت سرش بست و با صدای خفهای گفت:
به پشت او تکیه دادم
راستی، من باید تارانتو صدا میکردم و میگفتم که فردا باید بیاید، خودم میتوانم.
چیزی نبود که نگرانش باشم
غش کردن و تبدیل شدن به یه روح دروغگو … و داشتن یه روح دروغگو
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که بدانها آگاهی سخن بگو
به فرمان ضربه زدم و منتظر شدم تا به تیرانته بیاید …
امروز من در مصر بودم که او را به خانه ببرم … به هر حال یک روز بالاخره باید از جایی شروع میکردیم …
و امروز میخواستم
شروع کردن کار سختی بود، من نمیدانستم چطور رفتار کنم، اما مجبور بودم، باید شروع میکردم.
همین کافی بود که من ضعفی داشتم
پایینتر از صفحه چهل و چهار
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان جایی نرو»
قشنگ بود مرسی از شما که این رمان رو برای دانلود گذاشتید