درباره دختری به نام یارا است که بعد از اینکه پدر و مادرش رو از دست میده با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه که اونا ازش میخوان که با پسر عموی خشنش ازدواج کنه ولی یارا دلش جای دیگه گیره و…
دانلود رمان حجله اجباری
- 3 دیدگاه
- 8,949 بازدید
- نویسنده : نگار رازقندی
- دسته : اجباری , ایرانی , بزرگسال , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 223
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نگار رازقندی
- دسته : اجباری , ایرانی , بزرگسال , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 223
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان حجله اجباری
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان حجله اجباری
ادامه ...
چشمامو
بستم و به صندلی تکیه دادم.
هر بار که آرایشگر صورتم را می پوشاند، پلک هایم را روی هم فشار می دادم. حدود نیم ساعت به کارش ادامه داد
تا اینکه
بالاخره قبول کرد من را رها کند.
چشمانم را باز کردم و اشک هایی که از شقیقه ام سرازیر شده بود را پاک کردم.
سرم را بلند کردم، در آینه دختری را دیدم که دیگر آرزوی رسیدن به او را ندارد.
تمام رویاهای من و شاهزاده ای با اسب سفید دود می کنند و ناپدید می شوند.
عشق! چه کلمه ناآشنا
زن عمو اومد جلو و یه نگاه قرمز بهم انداخت
– میبینی توروخدا نمیتونه خانوم! چه عروس خوشگلی گرفتم
در دلم لعنت فرستادم و برای هزارمین بار این خانواده را نفرین کردم. مسلمانان کجا بودند؟ چرا به دختره نمیگی؟
من مجبورش کردم بیاد زنت پسر؟
فریاد زد:
با هزار بدبختی و سوزش صورتم را شستم و روی صندلی نشستم
این بار دستش را پر از کرم کرد و روی صورتم مالید…
بعد از یک ساعت نگاه خرید به من انداخت
. زیبا بودی زیباتر شدی
به زور لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. یک لباس سفید ساده و بدون هیچ پفکی و دم بلندی پوشیدم.
حتی لباس عروسم هم انتخاب من نبود.
یکی از خدمتکارهای جدید با سینی اسپند اومد پیشم و ملیحه خانم یه مشت اسپند دور سرم انداخت و
هزارمین بار.
صندل های سفید را از جعبه بیرون آوردم و پا به آنها گذاشتم.
حداقل پنج سانتی متر به قد کوتاه من اضافه شد.
تنها بودم و به این فکر می کردم که در اتاق باز شد و چهره افرا در کادر ظاهر شد.
با خجالت سرم رو بلند کردم و به چشمای سیاهش نگاه کردم که اومد جلو و یه دسته گل بهم داد
– بیا!
با دستی لرزان گل را از او گرفتم و دوباره به آینه نگاه کردم.
افرا روی سرش میخکوب شده بود و به من نگاه می کرد.
سرمو برگردوندم و با عصبانیت غریدم:
– اگه اجازه بدی می تونی بری!…
یه قدم ازش فاصله نگرفتم که بازوم به دست مرداش گرفت
– ببین دوست من نیستم. عاشق چشم و ابرویی که به من می دهی هر کاری می خواهی بکن. بیا بریم پایین احساس نمی کنم
بیا بریم پایین من حس ناز بودن
با دلخوری دستم رو روی تاج گلم گذاشتم و دنبالش رفتم.
حتی حوصله نداشت به من بگوید اول از اتاق بیرون برو.
پس بفهم! حداقل او هم می داند که من ارزشش را ندارم.
به پله ها رسیدم و او ایستاد و انگشتانم را در دستان مردانه اش گرفت.
هوا گرم بود…دقیقا مثل برق 200 ولت.
برای اینکه به خودم بیایم، مثل اسبی که افسارش را می کشند، دستم را کشید و مجبور شدم با او بروم.
با هر قدمی که برمیداشتیم این سوال در ذهنم پر رنگتر میشد که من در کودکی
چند سانتیمتر از من بلندتر محسوب میشوم؟
به آخرین پله که رسیدیم همه اقوام نزدیک در یک نما دیده می شدند.
وقتی فرشته شروع به خواندن کرد به زور لبخند زدم.
افرا دستش را از بین انگشتانم بیرون آورد و پشتم گذاشت و مرا به سمت مبل برد.
آخه میخواستم انگشتاش رو همینجا بخورم.
همینطور که روی صندلی نشستیم، داماد آمد و فرشته و چند تا از دخترهای فامیل به سمت ما آمدند و شروع کردند به شکر زدن
…
تا به خودم آمدم «بله» گفته بودم و شده بودم. همسر رسمی و قانونی افرا.
این که در هجده سالگی زن شده بودم، پسرخاله ای که هیچ علاقه ای به او نداشتم، دلم را نسوخت. یکی از تنها چیزهایی
که از آن متنفر بودم این بود که زندگی من بازی شد.
این یک مشت پول و دارایی است که ارزش داشت زندگی من را خراب کند. حداقل برای صلاح آقاجون.
صفحه 2 من در حال و هوای خودم بودم و مهمانان مشغول رقصیدن بودند
کاش به جای این لباس عروس مسخره مشکی می پوشیدم.
افرا سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
– به امشب فکر می کنی؟ چه عروس خوشبختی
از حرفش شوکه شدم.
لحن هوس انگیزش حالم را بد می کند.
سخت بود نه مادری همراهت باشد و نه پدری که در عروسی برایت آرزوی خوشبختی کند.
فرشته با صدای بلند فریاد زد که همه ساکت شدند
– بس است، همه، بروید بنشینید و میدان را برای زوج جدید پاک کنید.
افرا قهقهه ای زد، فرشته به زور دستم را کشید و من را وسط هال رها کرد.
اهنگ ملایمی پخش کرد و من مات و مبهوت به افرا خیره شده بودم و بهم اشاره کرد که با اخم شروع کنم.
با همون معاشقه دخترانه ای که همیشه داشتم شروع کردم به رقصیدن با آهنگ و یهو افرا دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به زور دستمو گذاشتم روی بازوش و سرم رو به سینه اش نزدیک
بالاخره رقص تمام شد و از خدا خواستم از آغوشش بیرون بیاید.
منو کشید سمت خودش.
دستش آنقدر قوی بود که شک نداشتم شکست می خورد
به زور دستمو گذاشتم روی بازوش و سرم رو به سینه اش نزدیک کردم…
در میان صدای آهنگ و دست های مهمونا صدای خشنش رو دوباره به صورتم آورد:
– یارا میخواستم چیزی بگو!
همانطور که با او هماهنگ می رقصیدم، به چشمان وحشی او خیره شدم
– چی؟
– حالم ازت بهم میخوره!
از نگاه کردن به چشمانش دست کشیدم و به شانه های پهنش که روی سرم نشسته بود نگاه کردم.
من به همان اندازه از او متنفر بودم، اما حداقل این کار را نکردم.
من به عنوان یک تازه داماد تنها وسط سالن نشسته بودم
و
هیچ چیز در این عمارت عادی نبود.
چند ساعتی بود که مهمان ها رفته بودند و همه در اتاق خودشان بودند، حتی من و افرا.
به گل مسخره ای که حتی گل هایم مصنوعی بود خیره شده بودم.
کراواتم را شل کردم و کتم را درآوردم و پرتش کردم گوشه ای و از اتاق خارج شدم تا به آشپزخانه برسم.
نه استقبال از تازه عروسی که شوهرش فراموش کرده او را تا حجله همراهی کند و نه حتی پدر و مادری که
با عشق برایت لباس خریدند.
همه چیز با اراده آقای جون شروع شد و من برای پس گرفتن حقم با ازدواج اجباری موافقت کردم.
چشمانم خسته تر از این است که یک نفر به من نگاه کند تا بروم روی تخت بخوابم و سرم را روی دسته بگذارم
و
بی خبر به دنیا بروم.
*افرا
با احساس تشنگی از خواب بیدار شد، من
اصلا یادم نبود با کت و شلوار روی تخت با گلبرگ های قرمز و لباس خواب زنانه دراز کشیدم
از آن آویزان بود.
، به جز چند چراغ،
داشتم وارد آشپزخانه می شدم که یارا را دیدم.
با لباس عروس روی مبل خوابش برد.
پس بفهم!
لیوانم را پر کردم و نفسی کشیدم.
اما این آتشی که در من بود با آب حل نمی شد.
یک بطری مشروب از مینی بار برداشتم و نفسی کشیدم.
همانجا روی زمین افتادم.
حتی پاهایم هم نمی توانست کمکم کند که به اتاق بروم.
کم کم داشت مست می شد.
ضعیف روی پاهایم بلند شدم و دوباره به یارا نگاه کردم.
به سمتش رفتم و به چشمان بسته اش نگاه کردم.
این دختر برای زندگی من بد بود، برای عشق من به دختری که قرار بود با او بروم، اما…
*یارا
احساس کردم موهایم کنده شده از خواب بیدار شدم و چشمم به دو توپ خونی افتاد که به من خیره شده بودند.
ناله ای کشیدم و افرا دستش را روی دهانم گذاشت و به مبل فشار داد
– خفه شو خفه شو!
از ترس اینکه می خواهد به من نزدیک شود از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم اما او با دست مانع از باز کردن در شد.
به سختی دستش را از دهانم بیرون می آوردم.
نفسم تنگ می شد که بالاخره درست شد
– چه مشکلی با تو دارد؟ چرا اینطوری میکنی دیوونه ای
از بوی بدش می شد فهمید که مشروب خورده است.
هنوز نفس نفس می زدم که دستی روی گوشم نشست.
با تعجب دستم رو روی گونه ام گذاشتم و تفاله ام شروع به سرازیر شدن کرد.
– گریه کردی، نه!
دستش را تکان دادم و از روی مبل بلند شدم تا حرف بزنم، بازوی برهنه ام را بین انگشتانش گرفت و
دیوانه وار مرا به طبقه بالا کشید.
بی سر و صدا شروع کردم به اعتراض تا کسی صدام را نشنود و افرا به حرف من گوش داد.
مرا به اتاق کشاند
و روی تخت انداخت.
کراواتش را به کناری انداخت و یکی یکی دکمه های پیراهنش را باز کرد.
– من شوهرت نیستم؟
با سرش تایید کرد
– واسه همین ازدواج نکردیم؟
– نه، نه، نه، با هم صحبت کردیم و تو به من قول دادی که تا ملک به نام ما نباشد، کاری نمی کنی.
قهقهه ای زد و خنده کوچک مستی کرد.
– گور پدر موعود چرا تا وقتی اینجا هستی از تو لذت نمی برم؟
صفحه 4 به من نزدیک تر شد تا جایی که فاصله ای بین ما وجود نداشت. دمای بدنش خیلی بالا رفته بود و
ترسم رو بیشتر کرده بود
.
مشتم را به سینه اش زدم و التماس کرد
– افرا برو پیش زن عمو.
– چه اتفاقی افتاده است؟ شما آن را دوست ندارید؟
سرش را نزدیک کرد و نفسش را روی صورتم دمید و لب هایش را روی لبم گذاشت تا اینکه خواستم مخالفت کنم…
خیسی زبانش و لیز خوردن لب هایش روی لبم منزجرم کرد.
مثل اینکه دوست نداشت همراهی کنم، فشار بدنش را روی من زیاد کرد و با دست داغش تمام اعضای بدنت را لمس کرد.
انجام می داد
اما همه اینها باعث نشد که احساس کمتری داشته باشم.
با یک حرکت مچ دستم را گرفت و روی تخت پرتش کرد.
حالا نه پیراهن تنگ بود و نه شلوار گشاد.
او فقط با یک شلوارک رو به روم ایستاد و با گرسنگی به من خیره شد.
وقتی می خواستم از روی تخت بلند شوم به سمتم آمد و سرش را در گردنم فرو کرد و شروع به بوسیدنم کرد.
گرمای نفسش مرا قلقلک داد.
کاری از دستم برنمی آمد.
بی صدا گریه می کردم و سعی می کردم با دستان ظریفم او را عقب برانم، اما هیکل بزرگ و ماهیچه هایش اجازه نمی داد
حتی یک سانت عقب برود.
سرش را بلند کرد و نگاهی هوس آلود به من انداخت و اشک هایم را با انگشت شستش پاک کرد.
زیپ را از کناره لباسم پایین کشید و من همچنان مثل بید می لرزیدم
– چی؟ چرا می لرزی کسی که از شوهرش نمی ترسد! اگر همراهی نکنی بیشتر زجر می کشی.
حرف افرا بیشتر مرا می ترساند. پایین آمدن دمای بدنم باعث شد دندان هایم روی هم قروچه شوند.
جز لباس زیر سفیدم چیزی به تن نداشتم و برهنه روی تخت رو به درخت افرا دراز کشیده بودم و به
التماسش خیره شده بودم
.
انگار خدا تمام قدرتم را از من گرفته بود، نمی توانستم حرکت کنم.
با نشستن دست افرا روی سینه ام و حرکت دادن آن به سمت سینه ها، ناله ام را به یکباره واداشت که افرا
بیشتر جریحه دار شد.
دوباره سرش را گذاشت توی گردنم و محکم گاز گرفت.
یک دستش به سمت سینه ام رفت و دست دیگرش با لاله گوشم بازی کرد.
دروغ می گویم اگر بگویم از آن لحظه لذت نمی برم، اما واقعا از او راضی نبودم.
دست از پاک کردن بدنم کشید و به سمت میز توالت رفت. با این فکر که برام مهم نیست، نفس راحتی کشیدم اما
از دیدن قرصی که در دستش بود به سمتم آمد تعجب کردم
– بخور.
– برای چی؟
– اول ضد بارداری بگیرید، توله سگ را دور نیندازید!
چقدر گستاخانه صحبت می کرد، انگار مرا در کوچه پیدا کرده بود.
صفحه 5- بدون آب چه بخورم؟
دستشو گذاشت روی فکم و دهنم رو باز کرد و سریع قرص رو گذاشت تو دهنم
– نیازی به آب نیست عزیزم.
تلخی قرص یک طرف است و فشار روی گلویم طرف دیگر.
شانه هایم را گرفت و به سمت تخت برد.
سرفه داشتم اما جرات عکس العملی نداشتم.
دستش را روی یکی از سینه هایم گذاشت و فشار داد، آهی از درد کشیدم و
.
– پس تو هم خوشت بیاد!
دوباره لبهایش را روی لبم گذاشت و از حرص نیش محکمی کشید.
سنجاق را پشت لباس زیر انداخت و انداخت زیر تخت.
از شرم چشمانم را بستم تا شاهد تحقیر خود نباشم.
نه لباسی داشتم و نه جرات اعتراض داشتم. با صدایی که از ته چاه می آمد گفتم:
– میشه برق رو قطع کنی؟
– بله، فکر خوبی است چون اگر در یک رابطه به شما نگاه کنم، ممکن است پشیمان شوم.
برای ارضای شهوت و کاهش احساس مردانگی M بود.
تنها جوابش سکوت بود. آدم مست عمل دست خودش نیست، هر چند وقتی هوشیار بود اینطور غذا می خورد
با احساس آلت مردانه اش روی بهشتم و گرمای بدنش، ملحفه را گرفتم و او به زور داخلش کرد. مردانگی در من
بازویش را که از درد کنار سرم بود گاز گرفتم و ناخن هایم را به پهلویش فشار دادم.
با احساس خیسی در کشاله رانم و درد قلبم متوجه شدم که دیگر آن دختر هجده ساله نیستم و به
اجبار شوهرم تبدیل به
زنی شده ام.
از درد چشمام بسته بود حتی نفهمیدم افرا چطوری راضی شد…
*افرا
حتی پوست سفید و قد کوتاه و اندام ظریف دخترانه اش منو بهش علاقه نداشت و یارا فقط یک ابزار،
گردن سفیدش با آثار کبودی و گاز روی سینه هایش عجیب جالب بود و در عین حال احساس مالکیت می داد.
با چشمان بسته، همزمان با من. خالیش کردم و عقب کشیدم.
به تخت و ملحفه خونی و نقطه قرمز پاهاش نگاه کردم و با انزجار بازوشو گرفتم و تکونش دادم و با ترس چشماشو باز کرد
.
*یارا
با حرکات محکم پلکمو باز کردم و فردا افرا در گوشم زمزمه کرد:
-ببینم تختتو بهم ریختی.
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که مرا روی زمین انداخت که پشتم به لبه چوبی پایه تخت برخورد کرد و صدای بدی در آورد و روی
سرامیک های سرد لیز خوردم و چشمانم سیاه شد چیزی نمی فهمم
با احساس بی حسی و کبودی چشمانم را باز کردم و خودم را روی سرامیک های سفید دیدم.
به مغزم فشار آوردم و اتفاقات دیشب را به یاد آوردم. وقتی از روی زمین بلند شدم تیری به زیر قلبم زد و آهی از دهانم بیرون آمد
.
سرم را بلند کردم تا ببینم افرا روی تخت دراز کشیده و هفتا شاه را خوابیده است.
صفحه 6 از شدت درد نمی توانستم مستقیم راه بروم، به کشو رفتم و یکی از لباس های کهنه ام را برداشتم.
خدا رو شکر اتاق افرا حمام داشت و مجبور نبودم برم ته هال و دور بزنم و بپرسم
دیشب تو اتاق ما چی شده؟
شیر آب رو باز کردم و زیرش نشستم، تنها چیزی که از دردم کم کرد آب گرم بود. نمی دونم
ساعت تو حموم بودم که در حموم به شدت باز شد و افرا با اخم وارد شد. بااینکه
دیشب چند دقیقه یا تمام بدنت رو تسخیر کرده بود، من هنوز ازش خجالت می کشیدم و با دست برجستگی هایم را پوشانده بودم
– چه کار می کنی مرد وحشی برو بیرون!
– باید از خودت بپرسی دو ساعت اینجا چه غلطی می کنی؟
-چرا نمیری بیرون؟ الان دارم میام بیرون
نیش خندید و تنها چیزی که تنش بود رو برداشت و به سمتم اومد
– زبونت درازه! دیشب مثل موش بودی
یک قدم عقب رفتم، به دیوار سرد برخورد کردم و بدنم لرزید و افرا آنقدر نزدیک شد که فاصله بین ما به صفر رسید.
– مثل فالگیر وسط زندگی من افتادی، توقع داری بدون استفاده ازت طلاق بگیرم؟
زدم به شونه اش و اون برگشت و سریع رفتم سمت در و بدون حوله اومدم بیرون.
حوله تمیزی برداشتم و قبل از بیرون آمدن افرا لباس پوشیدم که در زدند و بعد از چند ثانیه زن عمو در را
باز کرد و وارد شد
– آخ مامان فکر کردم خوابی.
از لحن شیطنت آمیزت می تونستی بفهمی تو سرت چی می گذره اما اونقدر درد داشت که اصلا حواسم بهش نبود و
فقط سرمو تکون دادم.
داشت بیرون می رفت که چشمش به ملحفه خون آلود روی تخت افتاد و صورتم از خجالت داغ شد.
– می گویم نرگس خانم بیا این ملحفه را بشور.
خدا رو شکر به صورتم نگاه نکرد وگرنه ذوب میشدم.
بالاخره افرا از حموم اومد بیرون و با حوله دور کمرش به من خیره شد
– کی تو اتاق بود؟
– زن عمو!
دوباره لبخند طعنه آمیزی زد و از کنارم گذشت
– بالاخره پسرش مرد خوشبختی است.
تو دلم هر چی فحش میداد بهش دادم.
می خواهم صد سال سیاه پوست نباشی.
وقتی خواستم از اتاق برم با صدایش میخکوبم کرد
– کجا؟ یه عالمه مهمون اون پایین هست، یه چیزی رو سرت بذار.
با حرص شالمو از توی کشو برداشتم و در رو محکم بستم که صدایی از اتاق اومد
– هی چیته؟
دهنم رو کج کردم و از پله ها پایین رفتم که چشمم به ندا افتاد.
تی شرت سکسی که پوشیده بود و شلوار جین که باسنش را نشان می داد فقط یک خودنمایی بود و به نظر من باعث
نمی شد پسری عاشق تو شود.
اما افرا بود…
صدای گزنده خنده مثل مته به مغزم نفوذ کرد و بدون اینکه دست و پایم را از دست بدهم از آغوش افرا بیرون آمدم.
تا دو هفته پیش داشت برای ندا حلقه می خرید تا نامزدیش را با او رسمی کند.
صفحه 7 همان طور که افرا گفت، من در میانه عمرش با پای برهنه دویدم، اما هیچ کدام دست من نبود. با اینکه از او راضی نبودم اما در همین
یک
مورد به او حق می دهم.
به ندا خیره شده بودم که زن عمو با دیدن من گل کرد
– بیا پایین عزیزم چرا ایستادی؟
لبخندی زدم و از پله اول پایین آمدم که افرا از کنارم رد شد و ضربه ای به شانه ام زد.
نفهمیدم چطور از چند قدمی جلوتر رد شدم که افتادم تو بغل یکی.
هنوز از ترس چشمانم را باز نکرده بودم که صدای درخت افرا را شنیدم که
– مُردی؟
ندا رو به روی درخت افرا پشت میز نشسته بود و با چشمانش به او اشاره می کرد که بعد از صبحانه برود بالا.
انقدر در معاشقه های دخترانش غرق شده بودم که حوصله خوردن هم نداشتم و بدون اینکه چیزی بگویم به اتاق مشترکمان رفتم.
طاقت فضای اجباری را نداشتم.
****
وقتی صدای ندا را از پشت در شنیدم که با یکی دعوا می کرد، گیج شدم و گوشم را به در رساندم و
صدا واضح تر شد
– ببین افرا من و تو هنوز محرمانه هستیم. به یاد داشته باشید که او نرفته است، من هنوز یک کپی هستم آیا قرارداد را دارم؟
با شنیدن حرفش گفتم “هین” و از ترس اینکه زنگ نزنه دستم رو جلوی دهنم گرفتم و دوباره به حرفشون گوش دادم ندا چی میگی
–
؟ طلاقش بدم؟ میدونی که هنوزم دوستت دارم!
– آره دیشب عمق عشقت به من شنیده شد!
از کنار در لیز خوردم، اشک روی گونه هایم چکید.
هنوز داشتیم حرف میزدیم اما این بار جز همه چیز نمیشنیدم و غرق در دنیای دیگری بودم که در آن بودم در
اتاق به شدت باز شد و وقتی ندا روبه رویم ایستاد وحشتزده از روی زمین بلند شدم.
پرسشگرانه نگاهش کردم و دستش را محکم روی گونه ام گذاشت
– ببین دوست من مثل بقیه نیستم.
حرفش برایم واضح بود، شاید اگر من جای او بودم همین کار را می کردم، اما در کمال تعجب افرا
حتی وقتی سیلی خوردم فقط نگاه می کرد.
هنوز به تماس پاسخ نداده بودم که افرا بازویم را کشید
– چند دقیقه برو بیرون.
وای قیافه ی خوبی داری… با شنیدن صدای افرا از اتاق رفتم بیرون با اینکه سعی میکرد آروم حرف بزنه که من
نشنوم ولی بازم بلند بود.
– ندا نمی خواستم جلوی اون دختر بهت چیزی بگم ولی تو حق نداشتی دستت رو بلند کنی!
– آخه چی شد دستم رو زنت بلند کردم؟
*
حرف های افرا ندا مثل مته اعصابم را سوراخ می کرد.
من هنوز عاشقش بودم و به هر بهانه ای می خواست جنجال راه بیندازد .
یارا هنوز هم نقش همان ترسیده و پسر عموی کوچک را برای من بازی می کرد.
صفحه 8 اگر بخواهیم اتفاقات دیشب را در نظر بگیریم، فقط حسادت می کنم، نه مسئولیت همسر بودن.
شونه های ندا رو گرفتم و بغلش کردم.
اشک هایش پیراهنم را خیس کردند. اختلاف سنی ندا و ندا خیلی کمتر از یارا بود.
یارا تقریبا 10 سال از من کوچکتر بود اما ندا فقط یک سال از من کوچکتر بود.
-نفهمیدم به چی حسودی میکنی؟ قدش کوتاه است، وزن من مثل پر کاهی است.
ندا خودش رو از بغلم بیرون آورد و شروع کرد به گریه کردن.
در سرس در جریان است.
*یارا
– میدونم دیوونه اش هستم ولی اون مثل مامانش یه مار ناز هست.
با وجود اینکه تمام دوران کودکی ام با ندا بزرگ شده بودم و او را پسر عمویم می دانستند، باز هم نمی توانستم بفهمم چه خبر است، بنابراین منتظر شنیدن حرف های آنها نشدم
و به اتاق قبلی ام رفتم.
پناه ابدی من
پس از فوت مادر و پدرم، عمویم مرا به عمارت آورد و تنها اتاق خالی را که قبلا انباری بود به من داد.
زانوهایم را بغل کرده بودم و به دیوار تکیه داده بودم که در باز شد و افرا بدون در زدن وارد شد
تازه یادم آمد آخرین باری که صدام را برای افرا بزرگ کردم چه اتفاقی برایم افتاد.
– اینجا چه کار می کنی؟ کل خونه رو دنبالت گشتم
با لبخند از روی زمین بلند شدم و روبرویش ایستادم.
– نترس من فرار نمی کنم.
انگار قصد بازکردن ابروهایش را نداشت و دستانش را در همان حالت قفل کرد و گفت:
– می روی پیش آقاجون و به او می گویی که نمی توانی با من کنار بیایی و بهتر است از هم جدا شویم.
به حرف های مزخرف افرا لبخند زدم و با لبخند جواب دادم
– بچه شدی سرت زدی یا کتک خوردی و مسموم شدی؟
مشت های گره کرده و دندان قروچه اش نشان از چیزهای بدی داشت.
آن زمان من همسر او نبودم و یک شبانه روز مرا در انبار نگه می داشت.
با صدای آرومتری گفتم:
-خب سه ماه باید بگذره تا بتونیم درخواست طلاق بدیم، اونوقت کدوم زوج
فردای عروسیشون طلاق میگیرن؟
– تو هم این بازی رو دوست داری؟
منتظر ادامه حرف های مسخره اش نشدم و از اتاق خارج شدم.
هوا تاریک بود و همه خانواده بیرون رفته بودند. هیچکس حتی مرا به عنوان فردی در نظر نگرفت که حداقل از من مراقبت کند. نه
من شوهر داشتم
به حیاط رفتم و به آسمان ابری و گاهی رعد و برق نگاه کردم. کم کم باران روی سرم بارید و
با چهره ای راست نگاهی به من انداخت و گفت:
بی توجه به همه چیز زیر سقف آسمان رفتم.
نفهمیدم چقدر گذشت که در حیاط باز شد و همه برگشتند.
در نگاه اول از موهای خیس و لباس هایی که به تنم چسبیده بود تعجب کردم
.
.
از احساس بیکاری متنفر بودم، اما کجا می رفتم؟
زیر آلاچیق نشستم و داشت بارون میومد که افرا با یه دست لباس اسپرت اومد بیرون و تو
صفحه 9 بهم خیره
شد با قدمهای بلند اومد سمتم و من حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم
-تا حالا تو منو یادت نبود چی شد؟ گفتی برو ببین زنم نصف شب کجاست؟
– من نیومدم ببینم کدوم قبر اومدم ورزش کنم.
غمگین بودم که هدر رفتم و غرورم شکسته شد اما دست از سرم بر نداشتم.
واقعا چه انتظاری از او داشتم؟!
لباس های خیسم که بهم چسبیده بود تنم را می لرزاند اما نمی خواستم بروم داخل و آنها را ببینم تا اینکه همه خواب بودند
افرا به ته باغ رفت و فقط صدای نفس هایش شنیده می شد و من کمی سردم بود.
*افرا
بعد از نیم ساعت دویدن در این هوای نسبتا سرد به سمت خانه رفتم و قبل از اینکه در را باز کنم آلاچیق را دیدم
که یارا یک گوشش را تیز کرده بود و سرش روی زانوهایش بود و شانه هایش می لرزید.
به بازی او اهمیت ندادم و وارد خانه شدم.
ندا با شلوارک و تاپ مشکی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و همه خواب بودند.
رفتم سمتش و بازوشو گاز گرفتم و جیغ کشید.
قبل از اینکه به من برسد، دویدم بالا و در را بستم.
بعد از ده دقیقه دوش، روی تخت دراز کشیدم که دوباره صدای رعد به گوش رسید.
یه لحظه یاد یارا افتادم و رفتم سمت پنجره
هنوز همون جای قبلی بود.
وقتی ندا سر راهم ظاهر شد، سم زدم و از اتاق بیردن خارج شدم.
انگار قصد داشت به اتاق من بیاید، اما یارا چطور؟
ندا نگاه شیطونی بهم انداخت و منو به دیوار چسبوند و آروم آروم شروع کرد به بوسیدن لبام…
با جیغی از حیاط تماس ندا رو رد کردم و با وحشت از پله ها پایین رفتم که دیدم یارا داره گریه میکنه و گریه میکنه. دیوار
گیر کرده است.
دویدم سمتش، محکم بغلم کرد و دستاشو دورم حلقه کرد و با گریه گفت:
– خدایا نرو…من…از اینجا میترسم.
سردی دستش روی کمرم و موهای خیس که به پیشانیش چسبیده بود و رنگ زردش ترسش را نشان می داد.
بالاخره یه وقتایی مجبور شدم بهش مردونه بدم، دستمو دور بازوش بستم و به خودم فشار دادم
– هی…دیگه جیغ نزن…من اینجام.
چیزی نگفت اما دیگر نمی لرزید.
از بچگی خیلی ترسو بود.
*یارا
از بغلش اومدم بیرون و با چشماش اشاره کردم بریم.
در سالن را که باز کردیم ندا با صورت آرایش شده و تاپ و شورت که بدنش را نشان می داد روبرویمان ایستاد و با بغض به من نگاه کرد و بینی اش را چین و چروک کرد – اوه برو لباستو عوض کن
قاطی
کردی کل خانه، موش آب کشیده
بدون اینکه حرفی بزنم با افرا به اتاق مشترکم رفتم و قبل از رسیدن به اتاق لباس هایم را درآوردم و پرت کردم تو حموم.
از کمد که در اتاق باز شد و افرا وارد شد
جواب ندادم و سریع لباسامو پوشیدم.
– موهامو خشک کن سرما نخور.
صفحه 10 حتی به این نکته توجه نکردم که برهنه در اتاق ایستاده بودم و ممکن است هر لحظه افرا وارد شود، یک تی شرت با سوسیس و شلوار همسان برداشتم که با پوشیدن در لباس زیرم
. در اتاق باز شد و افرا وارد شد
-چرا وقتی میخوای وارد بشی نمیزنی؟
-فکر نمیکنم برای اومدن تو اتاقم باید در بزنم!
کاری جز اطاعت نبود، با اینکه خودم با موهای خیس نمی توانستم بخوابم.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با حوله، هنوز موفق نشده بودم که به شدت از دستم کشیده شد
– بگذار ببینم، تو حتی نمی توانی موهایم را خشک کنی.
با صدایی که از ته چاه میومد آروم گفتم:
داشتم خشک میکردم…
هنوز جمله ام تموم نشده بود که گرمای سشوار رو حس کردم.
دستش را لای موهایم می کشید…
****
افرا روی تخت دراز کشیده بود و من آن طرف تخت کنار یکی از گوش هایش بودم و با صدای آروم صداش کردم
– افرا؟
– هوم؟
– ممنون از کمکت.
حتی نگفت لطفا و چشمانش را به همان شکل بست.
پسر از خود راضی.
– برق رو قطع کن چشمم درد میکنه.
با اکراه برق را خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم.
رعد و برق لعنتی تمام نمی شد و من نمی توانستم بخوابم.
روی صورت افرا خم شدم و انگار هفت در خواب شاه بود.
به حالت خوابیدن مسخره اش که صدایش در آمد لبخندی زدم:
زدم به بازوی افرا
– میترسم بیدار بشی.
– برو بخواب به من نگاه نکن.
به این مچ گیری احمقانه حسودی کردم و سرم را محکم به بالش زدم.
با صدای رعد و برق و تگرگ که به پنجره می خورد از خواب بیدار شدم و وحشت زده روی مبل نشستم.
نتوانستم جلوی این وحشت لعنتی را بگیرم.
افرا با حال بد پتو را کنار زد و از زیر پتو گفت:
دستم کشید و افتادم تو بغل افرا.
-ببینم میخوای بخوابم.
بی خیال شدم و اصرار کردم و سرم را گذاشتم زیر پتو و با هر صدایی که میومد جیغ آرامی کشیدم که دستم –
حالا برو بخواب پیپ خوار نمیاد تو رو بخوره.
با اینکه از این وضعیت عذاب میکشیدم اما چیزی نگفتم و آروم سرم رو روی بازوش گذاشتم.
-یارا موهاتو برگردون به صورتم میزنه.
صفحه 11 موهای بلندم را جمع کردم و نفسش را پشت گردنم حس کردم.
صبح با گردن درد شدید چشمانم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
افرا روی شانه چپش دراز کشیده بود و دستش باز بود و سرم روی دستش بود.
بالاتنه برهنه و بدن داغش باعث ناراحتی من شد.
از روی تخت بلند شدم و گردنم را ماساژ دادم که صدای افرا آمد
– دستم خوابید، چقدر سنگین!
اخمی کردم و جواب دادم:
آره تو شانس زن و زندگی رو نداشتی که گرفتار پلنگ بشی.
*
تمام خانواده طبق معمول در ایوان نشسته بودند و نیمه وقت چای می خوردند.
افرا در یکی دو روزی که ازدواجمان را رد کردند سر کار نرفت تا امروز بالاخره رفت.
با اینکه در خانه نرگس کار آشپزی را برعهده داشت اما با اصرار زیاد او را راضی کردم که به او کمک کنم.
– دختر بیا کار خودت را بکن، دست و پای من را در آشپزخانه نبند.
سرم را کج کردم و معصومانه نگاهش کردم
– من هم آشپزی را دوست دارم، امروز خورش درست می کنم، قول می دهم خرابش نکنم.
-دلم برات تنگ شده دختر
با لبخندی کوچک دستانم را شستم و شروع به آشپزی کردم و زمان را از دست دادم.
فقط وقتی به خودم آمدم صدای درخت افرا را شنیدم که برگشته بود.
فرقی نمی کرد خسته بود یا شوهرم بود و من باید برای ملاقاتش بروم، شعله را کم کردم و با نرگس از آشپزخانه خارج شدم.
چشمم به خوشگلی مادرشوهر افتاد
– تو آشپزخونه چیکار میکردی؟
نرگس نه رفت و نه چید و شروع کرد از سیر تا پیاز قصه گفتن
خانم عقد اصرار کرد که
بذارم کار کنه…
آخرش همه پشت میز نشسته بودن و عمو مثل افرا با اخم های گیج به خورش خیره شده بود.
مزه خیلی خوبی نداشت و من خیلی دوستش داشتم.
صدایی از انتهای میز شنیدم
– واقعا از این آشپزی و بوی پیاز داغ خسته شده اید.
چیزی نگفتم و یکی برای خودم گرفتم و چشیدم.
از نظر من چیزی کم نبود و به نظر می رسید که دایی و همسرش آن را دوست داشتند و وقتی غذا را تمام کردند از
من صمیمانه تشکر کردند.
*
پشت آینه نشسته بودم و موهایم را می بافتم که در اتاق باز شد و افرا با تی شرت سفید و سالور وارد شد.
او به یک قاب چوبی تکیه داد،
با دو قدم فاصله اش را از من کم کرد و پشت سرم آمد و موهایم را از دستم گرفت
– بده بابا!
موهایم را رها کرد و هنوز حرفم تمام نشده بود
– اگر در اتاق بمانید چه اتفاقی می افتد؟ آیا موهایتان را یک ساعت میبافید؟
– بافتن مو کار ساده ای نیست که زمان بر باشد.
دستمو گذاشتم پشت سرم که دیگه موهام کشیده نشه و داد زدم:
صفحه 12 من چیزی نگفتم و فقط از آینه به او خیره شدم و او به طرز ناشیانه شروع به بافتن کرد و در نهایت
به شاهکارش نگاه موفقی کرد.
در حال غرق شدن در موهای آسیب دیده بودم که آنها را دور دستش پیچید و سرم را عقب کشید
– ببین دختر کوچولو نه می توانی مرا عاشق خودت کنی و نه می توانی با آشپزی و تمیز کردن قلبم را به دست بیاوری. فقط منتظرم
این
سه ماه لعنتی از زندگیم بگذره پرتت کن
– فکر نکن من عاشق چشم و ابرویم هستم! تنها دلیلی که من با این ازدواج موافقت کردم بیماری آقاجون بود، نه آن کارخانه،
زمین های شمال همه مال شماست.
– ولش کن… اوه! فکر میکنی چرا میخوام مثل ندا خودم رو به تو بچسبونم؟!
-بله زن عمو؟
انگار حرف هایم پتکی بود برای افکار باطلش، بی هیچ حرفی سیگارش را روشن کرد و به بالکن رفت.
همه در پذیرایی نشسته بودند و طبق معمول هر شب بعد از شام چای می خوردند.
من روی مبل یک نفره هستم و ندا کنار افرا روی مبل دو نفره.
انگار خانواده با این همه صمیمیت مشکلی نداشتند و خیلی راحت با هم کنار می آمدند و من تنها کسی بودم که نمی خواستم موهایم
از زیر شال دیده شود و جلوی همه به من رسوا و بی آبرو بگویند.
تو فکرم بودم که زن دایی صدام زنگ زد
– یارا!
لبخند پهنی روی لبش نشست و به افرا اشاره کرد
– آقا جون گفت دوتا بلیط هواپیما شمال برات می خرم تا یه هفته بری ماه عسل ولی با خودم گفتم تو جوونی و
زمان بیشتری را با ماشین می گذرانید .
حرف های زن عمویم
افکارم دود شد
– آره مامان کار خوبی کردی من و یارا با ماشین خودمون راحت تریم.
زن دایی من را از خدا خواست
– عزیزم برو چمدانت را ببند تا فردا بروی، آقا جون فردا می آید ببیند اگر هنوز نرفته ای، به پوستم آسیب می زند.
بدون اینکه حرفی بزنم سرمو تکون دادم که ندا با لاس زدن دخترش وسط افکارم پرید.
– افرا هم فردا می خواستم برم رامسر برای برگه دانشگاهم، میشه باهات بیام؟
کاملاً مشخص بود که دارد خیانت می کند، اما کسی روی او پا نمی گذارد و افرا با رویی باز پذیرفت و از خدا خواست.
بدون مکث عصبی رفتم بالا و خودم رو روی تخت پرت کردم.
اینجا همه چیز اجباری بود.
ازدواج، زن، اتاق، ماه عسل و خوابیدن با شوهری که هیچ احساسی به او ندارم.
*
از دیشب چمدانم را بسته بودم و گوشه تخت نشستم تا افرا بیدار شد.
نمیدانم از شانس من بود یا بد که هوا بارانی بود.
بعد از کشمکش معمولی افزا از روی تخت بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کند به سمت دستشویی رفت.
رفتم سمت کشو و یک شلوار مشکی و یک تاپ در آوردم تا زیر کتم بپوشم و زیر کتم را درآوردم و به سمت کشو رفتم که حتی برایم مهم نبود که چقدر دیر می شود
.
حتی برایم مهم نبود که چقدر دیر می شود و با وسواس شروع کردم به شستن موهایم با همان شامپوی عطر یاس.
بیرون آمدن از حمام مساوی بود با خاموش کردن سیگار افرا.
– موهای بلند و بدون شپش خود را شستید؟ واقعا عالیه!
شونه هام رو بالا انداختم و شروع کردم به خشک کردن موهام
– نگران نباش کمتر از سه ماه مونده تا بتونی منو تحمل کنی.
گویا قصد داشت یک ماه آنجا بماند.
چیزی نگفت و رفت تو حموم.
چون موهام نم دار بود داشتم می بافتم که صدای افرا از حموم اومد
– لباسامو جمع کن.
با
صدای بلندی که به حموم رسید به سمت کمدش رفتم و چندتا لباس که به نظرم بهتر بود رو با دقت جمع کردم و گذاشتم توش
. چمدان تا بالاخره از حمام بیرون آمد:
– آفرین کم کم اهلی میشی.
در این چند سالی که او را می شناسم به این نتیجه رسیده ام که با این موجود نامفهوم بحث نکنید و از حرف های او صرف نظر کنید
.
رژ لب قرمز زدم روی لبم و شال و مانتو پوشیدم و افرا با تی شرت سفیدش جلوی آینه رفت تا دوباره عطر تلخش را استشمام کند
.
*
وقتی به پایین پله ها رسیدیم، ندا جلوی در ایستاده بود و یک چمدان بزرگ در دست داشت.
با دیدن افرا لبخندش گشاد شد و فاصله اش را کم کرد
– وای با این تیپ و قیافه دخترانه ات اگه دوستات ببینن این دختره کنارت مسخرت میکنن یادت باشه
طلاق باید کفاره بدی!
افرا بلند قهقه زد و دستشو گذاشت پشت ندا
– اذیتش نکن جوجه اردک. …
اشک هایم را از گوشه چشم پاک کردم و از در بیرون رفتم، حتی چمدانم را هم نگرفتم.
وقتی توی ماشین نشستیم ندا بر خلاف تصورم روی صندلی جلو نشست و افرا مثل بچه ها من را پشت سر گذاشت.
از خدا خواستم بنشینم و فقط به آهنگی که در سکوت پخش می شد گوش کنم.
تقریبا نزدیک جاده چالوس بودیم که ندا با عشوه به افرا گفت:
آف افرا لقمه گرفتی تخته میبری بابا بیا یه گوشه چند تا هولا بخریم!
افرا غلام مانند برخاست و با گفتن «چشم» پیاده شد.
من و ندا هنوز توی ماشین بودیم و ندا مثل ملکه ای که روی تختش نشسته بود صندلی جلو را پر می کرد.
بلافاصله رژ لبش را برداشت و چند بار در آینه روی لب های مصنوعی اش زد.
افرا با یک کیسه نایلونی پر از غذا برگشت و جلوی پای ندا گذاشت و دوباره حرکت کرد.
ندا آرام آرام شروع به خوردن چیپس کرد و هر چی می خورد، افرا به دهانش می چسبد.
انگار ماه عسل آنها بود و من نقش پریشان را بازی کردم.
سرهای سبز اطرافم باعث شد به هیچ چیز فکر نکنم و بی خیال باهاشون بازی کنم اما بعد از چند دقیقه افرا
آینه رو روی صورتم تنظیم کرد و از اونجا به من نگاه کرد.
از کنار مغازه های کنار جاده که می گذشتم با ذوق به آنها خیره شدم.
اول فکر کردم شاید حواسش به من است و فهمیده است اما وقتی دست تکان داد تمام افکارم پرید
– “نادا، من قبلاً از اینجا چیزی خریدم، لطفاً آن را امتحان کنید.”
صفحه 14 با اینکه گرسنه بودم به رم نرفتم و فقط سکوت کردم که یهو افرا با بازوها و بدون اینکه چیزی بگم به ماشین زد.
پیاده شد و با یک ظرف پلاستیکی پر از آلو و لواش برگشت.
-اممم افرا تو همیشه حواست به من هست. از کجا فهمیدی که من تو را می خواهم؟
یارا در آن خانه زندگی می کند، شاید دوست داشته باشد.
با لحن صداش و نازکی صداش حتی من هم تحریک شدم چه برسه به افرا.
در چند ساعتی که در ماشین بودم حتی شوهر به اصطلاح حرفی نزد.
پس بفهم!
آخرین باری که به مسافرت رفتم قبل از فوت مامان و بابام بود، بعد از آن، هیچکس حتی فکرش را هم نمی کرد که دختری به نام
حداقل اینطوری افرا سرش را به عشقش گرم می کرد و برای گرفتن من هر دقیقه تلاش نمی کرد.
یک ساعت طول کشید تا به ویلای آقای جون رسیدیم و ندا حتی به خود زحمت نداد که چمدانش را به اتاق ببرد.
نظر شما در مورد این سفر چیست؟
کاملا مشخص بود که ندا بهانه ای کرده بود که با ما بیاید و همه چیز برنامه ریزی شده بود.
بودن یا نبودن ندا برایم فرقی نمیکرد،
در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:
سینه ام از سنگینی و حمل چمدان بالا می رفت و نفس نفس می زد.
داشتم از پله ها و چمدانم می کشیدم که افرا از کنارم رد شد و داشت بالا می رفت که ایستاد و به سمت من برگشت و
چمدان را از دستم گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:
عقل نداری؟ حتما باید بهت بگم که دلت مریضه و نباید چیز سنگینی بلند کنی؟
از اینکه به یاد بیماری من افتاد تعجب کردم و با چشمانی متعجب جواب داد:
– اگر نمی رفتم کی می خواست مرا بیاورد؟
حرف رندی قلبم را سوراخ کرد و چیزی نگفتم و به اتاق رفتم.
ما اینجا یک اتاق مشترک داشتیم.
– لعنت به اونی که گفت من مثلا شوهرت بشم!
درست مثل راپونزل.
فاصله کم دریا تا ویلا صدای امواج را به گوشمان رساند و در سکوت شب غرق شد.
موهایم را باز گذاشتم و از لبه پنجره آویزان شدم و به حیاط نگاه کردم.
ندا و افرا روی تراس نشسته بودند و بلند بلند می خندیدند.
انگار واقعاً اضافه بودم.
سیاهی شب و برخورد مهتاب به موهای بلند طلایی آنها را درخشید و باد آنها را به رقص در آورد
.
* افرا
ندا از عشق و ناز می خندید و من به او خیره شده بودم.
سرم را بلند کردم و چشمم به خرمن طلایی که از پنجره آویزان بود افتاد.
از انعکاس نور ماه روی موهای یارا کور شده بودم و صداهای اطراف گنگ را می شنیدم.
تا اینکه ندا کلافه اومد سمتم و دستشو جلوی صورتم تکون داد.
با تکون دادن دست ندا به خودم اومدم و بهش خیره شدم که ندا گفت:
صفحه 15- به چی فکر میکنی میخندی؟
صاف روی صندلی نشستم و چیزی نگفتم خودش را روی بغلم گذاشت و سرش را در گردنم فرو کرد.
سنگینی نگاه کسی را روی خودم حس می کردم. دستم را دور کمر ندا قفل کردم و دوباره سرم را بلند کردم که چشمم
به یارا افتاد که دستش زیر چانه اش بود و چشمانش برق می زد.
***
ندا تو اتاقش خوابید، آروم دستمو دور کمرش باز کردم و با یارا به اتاقم رفتم.
امروز غم زیادی در چشمانش موج می زد.
به طرف دیگر برگشت و در کمال تعجب فکر کردم خواب است اما بیدار بود
من مقصر نبودم، فقط عاشق یکی دیگر بودم.
در اتاق را که باز کردم دیدم که روی تختش حلقه زده و مثل جنین با لباس صورتی کمرنگ و
چشمان بسته دراز کشیده است.
آهسته به سمتش رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
پنجره باز بود و باد پاییزی می وزید.
پتو را روی بازوان سفیدش کشیدم.
چقدر اندامش با ندا فرق داشت، ندا هیکلی چاق و پوست سبز و قد بلند داشت، یارا لاغر و سفید و کوتاه قد.
هوفی کردم و تکه ای از موهای خیسش را گرفتم و بو کردم.
از بچگی و اذیتش می کردم موهایش بوی یاس می داد.
اخمی بین ابروهام بالا انداختم
-لازم نیست برو بخواب و زیاد حرف نزن!
– برگردیم تهران (اشاره به موهاش) کوتاهشون میکنم!
دلگیر چشمانش را بست و در یک متری من خوابید.
*یارا
با نگاه سنگین چشمامو باز کردم.
افرا طوری به من خیره شد که انگار داشت اجزای صورتم را می شمرد.
چشمام که باز شد به خودش اومد و از روی تخت بلند شد
– با زنگ می رم دریا می خواستی بیای…
رفت.
نگذاشت حرف بزنم،
نذاشت بگم من زنم چرا با ندا میری؟
ازش خوشم نیومد فقط برای خودم احساس بدی داشتم.
حالا چون احساسات ما یکسان نیست.
چون عشقی بین ما نیست نباید دستم را بگیرد و بگوید: به هر حال زن کار دیگری از دستش برنمی آید، بیا حداقل بگذار خوش بگذرانیم از روی
.
آیا من غیر او کسی را داشتم؟
تخت بلند شدم و یک لباس بلند خامه ای و تقریبا پوشیدم. پیراهن گشاد
هوا نسبتا گرم بود و آفتاب می تابد.
موهایم را باز گذاشتم و صورتم را تمیز کردم و با دست و صورت برهنه کرم ضد ریزش زدم.
افرا محرم من بود درسته؟
به ساحل که رسیدم با لذت آرام آرام یک پا را در آب گذاشتم.
صفحه 16 جز اینکه ندا روی افرا آب می ریخت و با لباس سفیدش به او چسبیده بود و قطرات آب از سینه اش می چکید
.
نگاه افرا رو یه لحظه حس کردم ولی عکس العملی نشون ندادم از رقص امواج و باد تو موهام لذت بردم.
بعد از پاشیدن آب به صورت و دستم به خودم آمدم و بعد از چند ثانیه احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شده است.
-من تو رو زمین گذاشتم زن عمو حالا میرم زمین.
سرمو برگردوندم و افرا به چشمام خیره شد.
وقتی در هوا معلق بودم و شکمم روی شانه درخت افرا قرار گرفت، هنوز می خواستم مکانم را بفهمم.
با مشت زدم پشتش:
– افرا چیکار میکنی؟ مرا زمین بگذار! الان دارم زمین میخورم…دیوونه شدی بیا کمک!
افرا با شیطنت می خندید و از خنده اش حرف می زد:
– زیاد سروصدا نکن، اینجا کسی نیست که کمکت کنه. میخوام اذیتت کنم کوچولو
هر قدمی که برمی داشت عمق آب بیشتر می شد و حالت تهوعم بیشتر می شد.
دست او یک پایین تر از پایه پیوند قرار گرفت و دور آن قلاب شد.
ضربان قلبم بالا بود و مدام جیغ و داد می زدم.
– نگران نباشید، آفتی در بادمجان نیست، اگر بیفتد به شما آسیب نمی رساند.
فاصله زیادی با ساحل نداشتیم و من فقط دنبال راه فراری بودم که دوباره صدای افرا را نزدیک گوشم شنیدم:
اصلا این تماس کجا بود؟
وقتی به عمق یک متری رسیدیم مرا روی زمین گذاشت و تا باسنم در آب فرو رفتم.
موهام کاملا خیس شده و جلوی صورتم افتاده.
افرا فاصله اش را از من کم کرد و به چشمانم خیره شد و مرا بوسید:
– تو مثل جاسوسی، راحت می توانم تو را یک دست بگیرم.
حرف های بی ربطش و انگشتی که روی بازویم حرکت می داد دلم را به هم می ریخت.
انگشتش را از دستم به سمت موهای جلوی صورتم برد و پشت گوشم هدایت کرد.
با احساس نفس گرمش زیر گوش و گردنم لرزیدم و به سمت ساحل دویدم.
– موج موهایت مثل دریاست.
لباس هایم خیس بود و حرکتم را کند کرد اما تسلیم موانع نشدم و در نهایت به ساحل رسیدم.
با رسیدن به ساحل افرا به آرامی راه افتاد و به سمت من آمد.
احساس ضعف و حالت تهوع و تپش قلب قلبم را بریده بود و باعث سرگیجه ام شده بود.
دیگر طاقت نیاوردم و ناگهان روی زمین نشستم و شقیقه هایم را فشار دادم.
صدای چکه آب و قدم های محکمی که به سمتم میومد حتی تشویقم نمیکرد که چشمامو باز کنم.
نور خورشید پوستم را قرمز کرده بود و روی شن های ساحل دراز کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم…
با سوزش دستم چشمامو باز کردم و به افرا نگاه کردم که سوزن رو از دستم در آورد و دور تخت رفت و اومد سمتم. .
حتی یادم نمی آمد چرا روی تخت دراز کشیدم و این سردرد لعنتی کی به سراغم آمد.
– وقتی غذا نمی خورید این اتفاق می افتد.
صدایی از دور شنیدم و افرا جواب داد.
ولش کن بابا آقاجون دید هیچکس اینو نمیگیره برات گذاشت.
افرا چیزی نگفت و فقط سکوت کرد.
شاید دلش برای من می سوخت و به خاطر شرایط من نمی خواست چیزی بگوید.
به سر که بالای سرم بود نگاه کردم، داشت تمام می شد.
از این بابت خوشحال شدم که افرا در رشته پزشکی تحصیل کرد اما بعد از اینکه لیسانس گرفت ادامه نداد و در محل کار مشغول شد.
آقاجون مشغول شد.
افکارم را عقب زدم و چشمانم را بستم و دوباره خوابم برد.
صفحه 17 وقتی سوزن در رگم حرکت کرد و باعث درد شد روی تخت جابجا شدم و چشمانم را فشار دادم تا صدا ایجاد کنم.
بالا نرو
با دیدن اون وضعیت حالت تهوعم شدت گرفت و با دو تا رفتم دستشویی.
اون افرا بود شوهرم؟
با ناله ای خفیف از خواب بیدار شدم و به اطراف اتاق نگاه کردم.
اتاق تاریک بود و سرم می چرخید.
از روی تخت بلند شدم و به سمت صدای ناله رفتم.
اصلا یادم نبود چطوری لباسامو عوض کردم.
به اتاق ندا که رسیدم در نیمه باز بود. داخل اتاق را نگاه کردم.
با دیدن ندا که فقط لباس زیرش را پوشیده بود و افرا که چادر بسته بود و سینه هایش را گرفته بود و او را می بوسید
یک “هین” کوتاه دادم و دستم را روی دهانم گذاشتم.
ندا نفس نفس می زد و ناله می کرد.
آنقدر مردد بودم که روی سرامیک ها لیز خورد و بدون توجه به اینکه اینجا حمام کثیفی است نشست.
با کوبیدن در سرم را بلند کردم و به چشمان سرخ و عرق پیشانی افرا نگاه کردم.
– چت کردی؟
آیا او نگران بود؟ از سوالش ته دلم خندیدم و جواب ندادم.
-لالی؟
تراب کرانه به من خیره شد و قدم به قدم تکان نخورد.
انگار این من بودم که چند دقیقه پیش دختر دیگری را زیر من فرستادم.
با چهره ای گیج سرم را بلند کردم و با عصبانیت نگاهش کردم.
دستم را کنار گوشم گذاشتم و ناگهان شروع کردم به فریاد زدن
من واقعا باهم بودم؟
چرا در آغوش گرفتن همسرم با عشقش باید من را ناراحت کند؟
– برو گم شو برو پیش لنتی.
دست و پایش را گم کرد و با دو دست به سمت من آمد، روی زانوهایش نشست و دستش را جلوی دهانم گرفت
– خفه شو، شروع به داد و فریاد نکن، بگو چی؟
صفحه 18 او به طرز وحشیانه ای لب هایم را گاز می گرفت و گردنم را محکم گرفته بود.
هنوز دستش را از روی دهانم برنداشته بود که در گلویم شروع به جیغ زدن کردم.
سرم را به سینه اش نزدیک کرد و در گوشم زمزمه کرد:
– دستم را می گیرم، فقط فریاد نزن.
بدنم می لرزید و افرا مثل من روی زمین نشسته بود و شانه ام را بغل کرده بود.
آروم دستشو از دهنم برداشت و صورتم رو با دستش پوشوند
– حالت خوبه؟
به آرامی چشمانم را روی هم گذاشتم که به معنی “بله” است.
وقتی لباش روی لبام بود هنوز چشمام بسته بود.
نفسم شمارش شده بود و با مشت به سینه اش می زدم و صداهای بی معنی از لبم بیرون می آمد.
یهو موهامو عقب کشید و سرشو ازم دور کرد.
شروع کردم به سرفه و نفس نفس زدن.
آره یاد همه بلاهایی که اخیرا برام افتاده بود، اشک از چشمام سرازیر شد.
دست افرا هنوز پشتم بود.
-ببین من خودم رو بهش سپردم ولی اون منو رد کرد فهمیدی؟
حتی نمی خواستم دیگر به آن نگاه کنم.
به این فکر کردم که با این لب ها فاحشه ای را می بوسد، دستم را محکم روی لبم گذاشتم و رد زبانش را پاک کردم.
لب پایینم گزگز می کرد و مطمئن بودم از شدت گزش هاش کبود شده.
خودمو از دست افرا بیرون کشیدم و آبی به صورتم زدم و از حموم اومدم بیرون.
چند قدمی که رفتم یهو ندا بدون لباس از اتاقش اومد بیرون و تلوتلو به سمتم اومد.
از رفتارش می شد حدس زد که مست است.
با بدن برهنه اش جلوی من ایستاد و دستی روی شونه ام گذاشت و دهانش را باز کرد و بوی الکل همه جا را پر کرد
– امم رفیق آره تو خوشگلی ولی افرا رو مال خودت نمیکنی! مال من است، مال من، مال من است!
او با صدای بلند فریاد می زد و من فقط سعی می کردم از او دور شوم.
هیچی نفهمیدم که گفت.
دیگر نمی خواستم به حرفش گوش کنم و می خواستم بروم که لیوان مشروب از دستش افتاد و هزار تکه شد.
افرا سریع از حموم اومد بیرون و من اولین قدم رو برداشتم و سوزش رو روی زمین پاک کردم اما
روی خودم نپریدم و فقط به سمت اتاقم دویدم.
خیس بودن چشمام باعث شد دیدم تار بشه.
وقتی به اتاق رسیدم، دیدم کف پایم پر از خون است، چند قطره روی سرامیک های سفید رنگ با طرح قرمز.
روی تخت نشستم و تکه شیشه ای که در پایم بود را به سختی برداشتم.
سوختن امنیت من را از بین برده بود، اما من سخت تر از آن بودم.
می خواستم دلم را به کسی بسپارم.
حتی مشتی که به سینه افرا زدم تکان نخورد.
لعنت به این افرا،
لعنت به این ازدواج،
لعنت به این ماه عسل لعنتی
لعنت به این شانس گندم که من حتی حق انتخاب ندارم.
آنقدر در پا و زیر قلبم درد داشتم که حتی توجهی به آن نکردم و مستقیم به سمت پله ها رفتم.
***
هر بار که پانسمان را دور پاهایم می پیچیدند، ناله می کردم.
درد عجیبی زیر دلم احساس کردم.
به مغزم فشار دادم تا تاریخ را به خاطر بسپارم.
با یادآوری تاریخ، دستی به پیشانی ام زدم و دوباره به شانس کوتاهم فحش دادم.
زمان دوره ما بود. در چنین مواقعی به دلیل درد حداقل دو روز در خانه می ماندم.
رفتم سراغ چمدانم، حتی نوار بهداشتی هم همراهم نبود.
از شدت درد می پیچیدم و چاره ای جز خروج از اتاق نداشتم.
اینجا مغازه ای نبود که بتونم تنهایی برم خرید!
صفحه 19 من به حمام رفتم و با برداشتن چند ورق دستمال کاغذی جلوی فاجعه را گرفتم.
همزمان با باز کردن در اتاق افرا جلوی من ظاهر شد.
وارد آشپزخانه شدم و جعبه دارو را از کابینت بیرون آوردم.
حتی یک خانه لعنتی هم پیدا نکردم.
وقتی من انتظار مسکن و نوار بهداشتی را داشتم چه کسی در این خانه زندگی می کرد؟
حتی ادل هم به خانه فرزندانش رفته بود .
باید از آشپزخانه بیرون می آمدم که افرا به آخرین پله رسید
– دنبال چه می گردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
– هیچی!
– حتما مثل مرغ بال می زدم؟
شونه ام رو بالا انداختم و با حالتی بی تعارف گفتم:
– چی میدونم بابا منو بکش حوصله ندارم.
واقعا این لحن صحبت از من بعید بود.
خیلی عصبانی!
روسری و مانتویم را از رخت آویز برداشتم و سوئیچ افرا را از روی جا کلیدی برداشتم که متوجه شد دارم می گویم
– شال و کلاه را از کجا آوردی؟
او می گویم که می خواهم نوار بهداشتی بخرم. حتی فکر کردن به آن، گونه های هانو را قرمز کرد.
جوابی نداشتم
او فقط یک قدم با من فاصله داشت
– من با تو هستم، می دانم کجا؟
اول عصبی گفتم:
دیگه نگران نباش.
با خجالت سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:
– میرم بیرون یه چیزی بخرم!
ابرویی بالا انداخت و با دستی روی سینه روبروم ایستاد و گفت:
– فکر نکنم چیزی بخری، همه چیز هست.
داشتم گیج میشدم بالاخره هزار بار سرخ شدم و گفتم:
– میرم نوار بهداشتی بخرم.
به وضوح قرمز شدن گونه هایم را حس می کردم.
نگاه شیطونی به من انداخت و من خجالت کشیدم.
یهو سوئیچو دستمو گرفت و گفت:
-لازم نیست لباساتو در بیار.
سریع به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
– نمیفهمی من بهش نیاز دارم
سوئیچ را در جیبش گذاشت و با حالتی طلبکارانه گفت:
– اما من نیازی نمی بینم، مشکل شماست.
صفحه 20 من واقعاً دیگر نمی دانستم چه کار کنم. یک طرف درد زیر قلبم، یک طرف نیش گاو نر.
شال و مانتویم را درآوردم و انداختم روی زمین که صدایش را شنیدم:
– هی اینجا عمارت آقاجون نیست، حرف نزنیم، بیا لباست را جمع کن.
او واقعاً از حد خود فراتر رفته بود.
با کمر خم شده از درد خم شدم و لباسم را از روی زمین برداشتم.
حتی بالا رفتن از پله ها هم برایم سخت بود.
حالا چون مامان و بابا نداشتم باید اینجوری باهام رفتار کنه؟
وقتی وسط پله ها بودم صدایش باعث شد که متوقف شوم.
– جایی که؟
– من دارم میرم بالا
اول بیا اینجا گردگیری کن.
از پله ها برگشتم و به چشماش نگاه کردم و گفتم:
– فکر کردی چون اینجا کسی نیست میتونی منو بکشی؟
-نه اصلا بهت فکر نمیکنم ندا آسم داره نگرانم ریه هاش از این همه گرد و خاک خراب بشه!
صدای افرا در سرم طنین انداز بود، حالت تهوعم تشدید شده بود.
ندا پاهایش را روی هم گذاشته بود و کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد.
کف را مالیده بودم و می درخشید.
خیس بودن بین پاهایم نشان می داد که لباسم کثیف است.
با دوتا رفتم تو اتاق و خودمو انداختم تو حموم.
لباس هایم را در آوردم و پرت کردم گوشه ای.
شیر آب رو باز کردم و زیرش نشستم، درد دلم زیاد شد ولی کم نشد.
مجبور شدم از دستشویی بیرون بیایم و دوباره به دستمال کاغذی پناه ببرم.
وقتی افرا وارد اتاق شد لباسامو پوشیدم
– آفرین، من تمیزکاری رو دوست داشتم، حداقل تو بلدی چطوری!
چانه ای به دماغم دادم و نگاه خصمانه ای بهش انداختم و دوباره لبش را گاز گرفت:
– نوار بهداشتی.
دوباره گفت: – چه نیازی داشتی؟
با اینکه میدونستم فقط برای خجالتم داره این کارو می کنه، معطل نکردم و با اینکه آروم گفتم: نایلون
سیاهی که تو دستش بود به سمتم چرخید
– بیا فرستادم بگیرن.
به ژست تمسخرآمیزش توجهی نکردم و به سمت حمام رفتم تا دستمال کاغذی ها را کنار بزنم.
وقتی برگشتم، افرا آماده بود
با شرم نایلون رو گرفتم تو دستم و با دیدنش خوشحال شدم ولی نمیخواستم چیزی بفهمه ولی
لبخند شیطنت آمیز باراش خبرش را نشان داد.
– کجا میری؟
– بله ندا باید برگردد، می خواهم ببرمش فرودگاه.
مثل این است که با این جمله دنیا را به من بدهی.
برایم مهم نبود افرا و ندا با هم چه می کنند، اما همین که مجبور نبودم تحمل کنم کافی بود.
صفحه 21 تقریباً یک ساعت بود که آنها رفتند و من روی مبل خوابیده بودم.
عجب ماه عسل شیرینی بود
رفت و آمد با معشوقه همسرم و پریود شدنش و دیدن عشق بازی شوهرم با دختر خاله ام…
برام مهم نبود کارخانه قراره پیش کی بره، همین که آقاجون قبول کرد قلبش رو عمل کنه کافی بود.
با صدای چرخاندن کلید به خودم آمدم و کمی جمع و جورتر نشستم.
تقصیر من بود، خیلی درد داشتم.
صدای افار از پشت سرم اومد
– سلام علیک.
– سلام!
بعد از چند دقیقه افرا با یک شلوار ورزشی و یک تی شرت مشکی رو به روی رم روی کاناپه نشست و به تلویزیون خیره شد و هر چند دقیقه یک بار
به صفحه موبایلش نگاه کرد.
انگار منتظر پیام خاصی بود.
وقتی صدای پیغام از گوشیش اومد کنجکاویم بیدار شد ولی نتونستم ببینم کیه.
دردم هنوز تسکین نیافته بود و تیراندازی می کرد.
با هر دردی صورتم را به هم ریختم و چشمانم را روی هم فشردم.
افرا به موبایلش نگاه می کرد و لبخند می زد.
حواسم نبود نگاهش کنم و کانال رو عوض کردم.
حتی فیلم هم نبود، حوصله ام سر رفت و خاموشش کردم و پتو را روی سرم کشیدم.
از شدت درد آهی کشیدم و به افرا گفتم:
– مسکن داری؟
تو هم اخمی کردی و لبخند زدی
– برای چی میخوای؟
دستم را روی قلبم گذاشتم و صورتم را پوشاندم
– قلب و کمرم خیلی درد می کند!
– قرص ندارم برو بخواب خوب میشی.
مجبور شدم چشمامو ببندم و بالاخره خوابم برد.
با احساس معلق بودن تو هوا چشمامو باز کردم و با نگاهی به افرا جیغ خفیفی کشیدم.
از ترس افتادنم دستم را روی گردنش گذاشتم
– چه کار می کنی؟
-می ترسیدم مبل ها رو بهم بری، گفتم منو ببر تو اتاقت.
از صراحت کلمات ناامید شدم.
بعد از اتمام جمله بالشی به سمتم پرت کرد و روی زمین افتاد.
به اتاق که رسیدیم آن را روی زمین گذاشتم و گفتم:
– جایی برای خود روی زمین بگذارید.
گرمای پاییزی سرامیک ها را سرد کرده بود، چاره ای نداشتم، حتی جرات نداشتم
تنها در اتاق دیگری بخوابم.
افرا خود را روی تخت پرت کرد و من به زور یک پتوی مسافرتی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
سردی زمین و درد کمرم حتی باعث نشد غرورم را کنار بگذارم و به رختخواب بروم.
صفحه 22 چشمانم را بستم و به دنیای جهل افتادم.
با احساس حضور کسی پشت سرم و نفس های گرم از خواب بیدار شدم و به پشتم که افرا کنارم دراز کشیده بود برگشتم.
چطوری روی تخت موندم؟
یکی از بازوهای افرا روی چشمانش بود و دیگری زیر سرم.
وقتی غلت زدم به خودش آمد و به من نگاه کرد.
ابروهاش رو به هم گره کرد و گفت:
– ببینم درست بخوابی و مریض نشی.
چشمامو مالیدم و مثل منگالا بهش خیره شدم و گفتم:
اخم کرد و در کمد رو محکم کوبید و گفت:
– کی اومدم تو تخت؟
بادی بیهوش شد و پشت سرش را خاراند.
خوشحال بودم که لااقل نگذاشت روی سرامیک های سرد بمانم و نجاتم داد، اما همچنان چهره مظلوم من باقی است.
من پسر مهربانی هستم، برایت متاسفم، تو را به رختخواب بردم.
نگهش داشتم و وقتی دستی دور کمرم حلقه شد چشمامو بستم.
صبح با صدای باز و بسته شدن در کمد از خواب بیدار شدم و افرا را دیدم که با آنها راه می رود، با تعجب پرسیدم: – دارم
چه کار می کنی؟
تو این کمد نگاه می کنم ببینم لباسی پوشیده ای یا نه؟
ابروهام از تعجب بالا رفت و ازش سوال پرسیدم، منظورم رو فهمید و ادامه داد
– میخوایم بریم بیرون، مثل اینکه نمیتونی بیای!
– چرا؟
– چون لباس مناسب نداری! با این کار همه چیز مشخص خواهد شد.
به لباسی که در دستش بود نگاه کردم که هیچ نقطه ممیزی نداشت که افرا بتواند آن را تحریک کند.
چشمش به یک کت کرم افتاد و از نگاهش فهمیدم که دوستش دارد.
وقتی می خواستم از روی تخت بلند شوم، پشتم شلیک کرد که باعث شد آه بلندی بکشم.
تمام آن کار دیروز بالاخره دست از کار کشیده بود و نزدیک بود کمرم نصف شود.
صدام افرا رو به من کرد و گفت:
– چی؟
این اوج نگرانی او بود؟
مشکلت چیه؟
دستمو گذاشتم پشتم و آروم از تخت پایین اومدم و رفتم تو حموم.
توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگم مثل دیوار بود.
از حموم که اومدم بیرون افرا با همون نگاه عبوس بهم نگاه کرد.
-لباسی که روی تخت گذاشتم بپوش، مثل مرده یه چیزی به صورتت بزن!
شانه ام را بالا آوردم و موهایم را بالای سرم جمع کردم.
افرا تی شرت مشکی اش را تنش کرد و گفت:
صدای قطره های باران و امواج دریا آرامش خاصی به فضای مهمانسرا می آورد، شاید فاصله ساحل تا در ورودی ده باشد.
از دستش ناراحت باشم؟ یا انتظار داشتم بعدا بیاد و منو بکشه؟
حتی کمر درد من هم دیگر اهمیتی نداشت.
لباسی را که افرا گذاشته بود، یک شلوار جین آبی تیره و یک بارانی کرم و یک شال هم رنگ پوشیدم.
صفحه 23 حداقل در انتخاب لباس سلیقه داشت.
توی آینه به خودم نگاه کردم و رژ لب صورتی کمرنگ به لبم زدم، هماهنگی چشمان سبز و بینی کوچک و
لب های صورتی ما
جذاب بود.
موهایم را از پشت شال انداختم بیرون و به سمت پله ها حرکت کردم.
افرا جلوی آینه قدی ایستاده بود و با بارانی مشکی اش عکس گرفته بود.
به پرستیژ مضحک و خودپسندش لبخند زدم و به سمتش حرکت کردم…
دو قدمی افرا که رسیدم نگاهی خریدار به من انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
یک متر بیشتر نبود.
از لحن حرفش ناراحت نشدم، اما خوشحال بودم، حداقل حس نفرت مشترکی با هم داشتیم.
وقتی به ماشین رسیدیم خواستم عقب بنشینم که صدایش مانع شد:
– من اون راننده ای نیستم که بخوای بشینی! بیا بمیر
روی صندلی جلو نشستم و در رو محکم کوبیدم.
من هم مثل او از خانواده سرلک بودم و خونش در رگ هایم بود و هیچ وقت غرورم را فراموش نکردم.
افرا پایش را روی پدال گاز گذاشت و قلبش را به سمت او ریخت.
به جاده که رسیدیم مجبور شد سرعتش را کم کند.
نگاهی به اطراف انداختم، ویلای آقاجون چند کیلومتر بیشتر از رامسر فاصله نداشت.
جاده کنار ساحل بود و از ته کوچه ها می شد مرز آبی را دید.
برف پاک کن جلوی ماشین حسابم بهم ریخته بود و کمی بارون می بارید.
شیشه ماشین را پایین انداختم و دستم را از پنجره بیرون آوردم و بدون اینکه به بدشانسی های دنیا فکر کنم…
با صدای افرا از رویای رنگی ام بیرون آمدم
آیا من حق انتخاب داشتم؟
– در را ببند و می خواهم شیشه را بلند کنم.
واقعا حوصله دعوا و دعوا رو نداشتم و یکی یکی مثل بچه ها گوش کن سرمو گذاشتم داخل و افرا
پنجره رو بالا برد.
آهنگی که پخش می شد با رابطه من و افرا تناقض مضحکی داشت.
خواننده از عشق و چشم های معشوقه اش می گفت و من و افرا با تمام بغض درونمان به هم خیره شده بودیم.
ماشین را در دست گرفتم و به اطراف نگاه کردم و تابلوی بزرگ یک رستوران سنتی را دیدم.
– پیاده شو!
دوباره به حرفش گوش دادم و
مطیع زن اجباری ام شدم.
خدایا من برات میمیرم که میخواستم غم تو چشمات نبینم و افرا زن شدم.
شانه به شانه به سمت رستوران حرکت کردیم.
سرمای پاییزی شانه هایم را لرزاند.
افرا که جامه هایش کلفت تر بود و کک هایش گاز نمی گرفت و این من بودم که سرما را در تنم رسوخ کرده بودم.
پشت میز دو نفره رو به روی هم نشستیم، خط ساحل از پشت شیشه مشخص بود و
فضای رستوران رو
در صفحه 24 زیبا کرد
، با سنگینی نگاه افرا به خودم اومدم و بهش خیره شدم و گفت :
– چشمات
مثل جنگله!
انگار غیر از افرا این را گفته است.
– خوبی؟
– چی میخوری؟
تاپیک رو عوض کرد انگار چیزی نگفت.
با ترش گفتم
– مهم نیست.
– از ماهی متنفرم!
آیا باید می گفتم که از ماهی متنفرم؟
یعنی فراموش کرده؟
– نباید می کردم، چرا از شما نظر خواستم؟!
با افتخار گارسون را صدا کرد و دو ماهی شکم پر به انتخاب خودش سفارش داد.
بیخیال به صندلی تکیه دادم و دوباره به پنجره خیره شدم.
وقتی پیشخدمت رسید فکر نکردم و به ظرف روبرو خیره شدم.
سر ماهی و اون چشمایی که بهم خیره شده بود حالت تهوع بهم دست داد و سریع دستمالی رو گذاشتم جلوی دهنم و آب دهانم رو قورت دادم.
افرا که با اشتها مشغول غذا خوردن بود قاشق و چنگالش را روی میز گذاشت و گفت:
– چی؟ این چه حرفی است؟ ناراحتم کردی!
بوی زخم ماهی به مشاممان خورد. بشقاب را از خودم دور کردم و گفتم:
– تو لیاقت غذای مناسب را نداری.
افرا به من نگاه کرد و گارسون
– زوج؟
دوباره با علاقه شروع به خوردن غذایش کرد، حتی غذای دیگری برای من سفارش نداد.
از دیروز هیچی نخوردم!
جمله افرا در سرم طنین انداز شد که «چشمانت مثل جنگل است».
باران می بارید و افرا بالاخره غذایش را تمام کرد.
جایی برای نشستن نداشتم و بلافاصله به سمت در حرکت کردم و افرا برای پرداخت قبض رفت.
بادی که از ساحل می وزید باعث شد شالم به عقب برگردد و من آن را با دستم گرفتم و در همین لحظه افرا
از درب رستوران بیرون آمد و به سمت من آمد
– منتظر قدری آزادی خواهی بود تا خودت را رها کنی. پسران؟
– آقاجون میدونه دوردونه با حسن کبابیش ازدواج کرده تا فاحشه بشه و خودنمایی کنه؟
اشکی که روی صورتم سرازیر شد و اشک کنار لبم باعث شد نفسم را حبس کنم و دوباره شروع به گریه کنم.
در ماشین را محکم کوبیدم و به او داد زدم:
میدونه ولی نمیدونه تو با من چیکار میکنی! لعنتی ازش متنفرم
بعد از اینکه جمله ام تمام شد، دست افرا به صورتم آمد و با استخوان های پشتش به دهانم زد. من
تا اینکه به خودم اومدم و یه سوزش کنار لبم حس کردم.
دستم را روی لبم گذاشتم و به انگشت خونی ام نگاه کردم و
محکم به آن ضربه زدم. خفه شو رفیق
بعد از گفتن اسمم از ماشین پیاده شد و در رو کوبید.
سرم را به شیشه چسباندم و به قطرات باران که هنوز در حال باریدن بودند خیره شدم که افرا دوباره سوار ماشین شد و بوی سیگار ماشین را پر کرد
.
کلافه سرشو گذاشت روی فرمان و شونه هاش میلرزید
– یارا!
سکوت کردم جواب ندادم دلیلی نداشتم جواب بدم اما دوباره حرفش رو تکرار کرد
– یارا لعنتی نمیخوامت چطوری برات توضیح بدم؟ دلم برات تنگ شده بود؟ یه کم اذیتت کردم؟… اما نمیتونم آروم بشم، این چیزا
راحتم نمیکنه.
فین فین دماغم توی ماشین می پیچید و حرفی نزدم.
آیا این حسادت اوست؟
آیا باید دستش را روی دختری که مادر و پدر ندارد و شوهرش مجبور می کند او را بدهد بلند کند؟
چرا او این کار رو میکنه؟
او شوهر من نیست، او یک مرد عادی است!
– منو برگردون تهران!
سرش را از روی فرمان بلند کرد و با چشمان قرمز به من خیره شد و با صدای خشن گفت:
بهمن راه را خراب کرده، تا دوشنبه تعطیل است.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
حتی نفهمیدم چقدر برف باریده بود و زمین تقریبا سفید شده بود.
قلب آسمان مثل من بود!
من قبلا “یارا سرلک” دوست عزیزم بودم.
توی آینه ماشین به خودم نگاه کردم.
پس چه شد که حالا لبم ترک خورده و گونه ام کبود شده، فریاد می زند که دیگر آن دختر عزیز دوردست نیستم.
من زن شدم!
زن افرای سرلک، پسر عموی وحشی من.
وقتی به ویلا رسیدیم لبخندی زدم که باعث شد کناره لبم باز شود.
هی چه سفر خوشی داره
پیچ و تاب قلبم گرسنگی شدیدم رو نشون داد.
بود واقعا زندگی من و افرا مثل همه تازه عروس و دامادها بود؟
پاییز لعنتی تموم شد…
تو این ویلا که شاید یکی دوبار برای عید و تعطیلات تابستان به اینجا بیایند، چیزی برای خوردن نبود.
با اشتیاق تکه ای از نانی که از دیشب باقی مانده بود را در دهانم گذاشتم و با توجه به نگاه افرا به خودم نفس راحتی کشیدم
.
او ناپدید شد
، بیرون رفت و به سرعت برق برگشت و ظرف یکبار مصرف را روی پیشخوان گذاشت.
– من از همون جا یه چیزی گرفتم بیا بخور، لااقل تا اینجا هستی می تونی به وظایفت عمل کنی!
بی توجه به حرف های کنایه آمیزش، درب ظرف را باز کردم و چشمش به کباب افتاد.
صفحه 26 به من طعم داد،
اما چه چیزی بود که اینقدر دوست داشتم؟
لباسامو عوض کردم
به سمت مبل حرکت کردم و خودم را درست روبروی درخت افرا قرار دادم.
یک فیلم مسخره در تلویزیون پخش می شد که برایم مهم نبود.
افرا که روی مبل دراز کشیده بود و در فیلم غرق شده بود و من هم جمله شلغم داشتم
بی حوصله به آشپزخانه رفت و قهوه ساز را روشن کرد.
دو تا لیوان برداشتم و داخلش قهوه ریختم اما قبل از اینکه برم بیرون به نمکدان روی میز نگاه کردم و
فکر شیطنت آمیزی به سرم خورد.
پس چه کسی باید گونه کبود و لب پاره شده ام را پس بدهد؟
نمک دان را داخل لیوان افرا خالی کردم و به سمتش رفتم.
– ازت راضی نیستم ولی بیا برات هم ریختم.
از حالت دراز کشیده خارج شد و نشست و لیوان را از دستم گرفت
– این یکی از وظایف اوست!
بهش نیشخند زدم،
بله همسر عزیزم، من وظایفم را درست انجام می دهم.
جرعه ای از قهوه ام را خورد و افرا هم با من همین کار را کرد.
اما نفهمیدم چطور لیوان را روی زمین انداخت و به سمت دستشویی دوید.
او فریاد می زد و من با نوشیدن قهوه پیروزی خود را جشن می گرفتم و خوشحال بودم.
افرا با چهره ای برزخی از حموم بیرون آمد و با قدم های بلند به سمتم آمد.
از ترس قالب را خالی کردم و به گوشه ای از مبل پناه بردم.
بر خلاف انتظارم اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی لیوانم و سرشو تکون داد.
با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه میکردم که موهای بافته ام رو تو دستش گرفت و منو کشید سمت خودش و
سرم را برای نشان دادن “نه” تکان دادم و با صراحت گفتم:
توی صورتم غرغر کرد:
– وقتی می گویم لیاقت خوبی نداری، برای همین، چطور جرات می کنی همچین کاری بکنی؟
– من… کاری نکردم!
کمی دستش را حلقه کرد و دوباره به من خیره شد و این بار آرام اما محکم گفت:
نفس های سختش و گرمای بیرون آمده از بدنش ترسم را بیشتر کرد.
– یارا!
آنقدر از او ترسیده بودم که گریه ام گرفت و اشک روی صورتم جاری شد
.
دستش را از موهایم باز کرد و خنده ای بلند کرد و بین خنده هایش گفت:
– خیلی احمقی فنچ کوچولو! به من نگاه کن!
آنقدر زور گفت که سرم را بدون هیچ اعتراضی بلند کردم و به او خیره شدم. من
خم شده بودم و روی مبل دراز کشیده بودم
– می خواهم با شما صحبت کنم.
سرم را به نشانه “خوب” تکان دادم و او فاصله اش را با من کم کرد و وزنش را روی من انداخت.
تو را کتک زد تا اسمت در شناسنامه من باشد.
صفحه 27- یارا نمی خوام اذیتت کنم تو یه دختر معمولی هم خونی و از همه مهمتر زن هستی، من آنقدر بی غیرت نیستم که بخواهم، خوشحال بودم که دست از داد و فریاد زد و زمزمه کرد
. آرام کنار گوشم
اما وقتی نفسش به گوش و گردنم برخورد می کند، یک احساس، یک حس لعنتی در وجودم می سوزد.
سوالی بهش نگاه کردم و مثل خودش با خونسردی حرفامو گفتم:
– یعنی چی؟
آخرین نفسش را روی سینه ام که بیرون زده بود، کشید
.
من با دیدن چشمان سبز جنگلی تو احساس گناه نمی کنم، تو نیز.
افرا این حرف ها را زد؟
با صدایی که از گلوم بیرون اومد گفتم:
– تا کی؟
– تا آقاجون برمیگرده و بهش میگه میخوای طلاق بگیری!
من به کلمه طلاق حساسیت داشتم… وقتی 12 سالم بود مامان و بابام می خواستن طلاق بگیرن و من همیشه می ترسیدم از
دست
دادن یکیشون.
چه زندگی عجیبی!
. باشه من فقط یک شرط دارم!
ابرویی بالا انداخت و سوالی به من نگاه کرد و من ادامه دادم:
– تا اون موقع بیا با هم رابطه نداشته باشیم.
-نگران نباش تا زمانی که تماس هست به اندام لاغر تو نیازی ندارم.
از این بابت خدا را شکر کردم.
از من فاصله گرفت و رفت تو آشپزخونه.
به تلویزیون و فیلم نگاه کردم که افرا با یک فنجان قهوه در دست از آشپزخانه آمد.
نگاهش کردم و یاد شیطنت چند دقیقه پیشت افتادم.
سرد گفتم:
– میشه یه فیلم دیگه بسازی؟
بدون اینکه حرفی بزند دستش را به سمت کنترل برد و فیلم دیگری پخش شد.
هوا داشت تاریک می شد اما همچنان برف می بارید.
افرا بالاخره چشم از تلویزیون برداشت و گفت:
– پاشا بریم بخوابیم.
اخم کردم و سریع به سمت اتاق رفتم.
هوای اتاق کاملا سرد بود.
به اطرافم نگاه کردم چشمم به لباس هایی افتاد که صبح روی زمین افتاده بود.
با گیجی به سمت کمد رفتم و یکی یکی گذاشتمشون.
لباس های ناز من همه چروک بود.
وقتی افرا وارد شد به خودم آمدم و سرم را به سمت او چرخاندم و شیشه ای را در دستش دیدم.
خوب وقتی با دقت نگاه کردم چشمم به آرم ودکا افتاد.
صفحه 28 دو لیوان کوچک در دستش و آن بطری را روی میز کنار تخت گذاشت
– بیا بشین چرا به من نگاه می کنی؟
– اونا چی هستن؟
لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و گفت:
آب شنگولی و ماست و خیار!
شونه ام را بالا انداختم و در دلم گفتم «تو خری» و روی تخت نشستم.
که به سمت من برگشت و یکی از آن عینک را به سمت من گرفت
– چه کار کنم؟
جوابم را نداد و درب بطری را باز کرد و لیوان را پر کرد و یکی برای خودش ریخت.
– بخورش!
لیوان را به دهانم بردم و بوی آن را حس کردم،
بوی الکل می داد.
مزه اش را چشیدم و نفسی کشیدم
و گلویم آتش گرفت.
تمام جاده های منتهی به معدام سوخته بود.
آهی از ته دل کشیدم و به افرا گفتم:
-سوختم، این چه گوشتی بود؟
با حرف من بلند خندید و لیوانش رو خالی کرد.
آهی از گلویش بیرون آمد و رو به من کرد و گفت:
– بازم میخوای؟
بعد از خوردن سه تکه کوچک، احساس گرما در سرم بیشتر شد.
افرا دستم را گرفت و به سمت خودش کشید.
با اینکه شکمم سوخت ولی دلم میخواست دوباره بخورمش.
لیوانم را جلو بردم و افرا درنگ نکرد و پرید بالا.
این بار نفسی نکشیدم و آهسته مزه اش را چشیدم و
– شرایط را فراموش کردی؟
با صدای مستی گفت:
– تکراری شده، بیا یه کار جدید بکن!
پرسشگرانه به او نگاه کردم، او یک جرعه دیگر ودکا نوشید، اما بلافاصله لب هایش را روی لب هایم گذاشت.
از حرکت او تعجب کردم و سعی کردم او را عقب برانم اما او محکم شانه هایم را گرفت و طعم ودکا را به من داد.
سوزش کنار لبم از اصابت الکل به زخمم حتی باعث نشد کینه و لذت این بوسه مستانه را انکار کنم.
بوسیدمش و استشمام رو روی لبم کشیدم و رد بوسه اش رو پاک کردم.
– اه!…
اخمی بهت کرد و گفت:
– نمی خواد الان زیاد ببوسیش، تو هم خوشت اومد پس انکار نکن!
انگشتم را به نشانه محدودیت بالا آوردم
– نترس با یک بوسه باردار نمی شوی.
دوباره قهقهه زد:
صفحه 29 با گلایه از کارش، لیوان را روی میز کنار تخت کوبیدم و سرم را روی بالش گذاشتم و افرا با چشمان قرمز و رگهای متورم طاق را باز کرد و چراغ شب را خاموش کرد
.
دمای بدنش آنقدر بالا بود که
بینمان قابل تشخیص بود.
از این مرد متنفر بودم
نمی شد گفت نفرت.
همین دو دقیقه پیش از بوسه اش لذت بردم.
لعنت به من، لعنت به لذتی که در دست من نبود.
این سرگیجه و گرمای بدنم باعث شد نتوانم بخوابم.
از روی تخت پایین آمدم و به افرا نگاه کردم که از گرما لباس هایش را درآورده بود و خوابش برده بود.
رفتم کنار پنجره و بازش کردم.
سوز سردی که به پوست صورت و دستانم خورده بود از آتش درونم کم کرد اما شعله همچنان می سوخت.
باد در اتاق وزید و افرا خودش را جمع کرد،
فکر کنم سردش شده بود.
دلم برایش سوخت؟
آیا تکان دادی
نه، او فقط یک پسر معمولی بود.
پتو رو کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
او پسر مردم بود، اما پسر عمویی بود که با من ازدواج کرد.
منو بوسید…
دیگه حتی نمیدونستم چیکار کنم.
آقا وقتی برگشت طلاقش میدم
ولی بعدش چی؟
من نوه هجده ساله و مطلقه هامون سرلک می شوم
که می آید دختر مطلقه بگیرد؟
هوفی کردم و دور تخت چرخیدم و آن طرف افرا دراز کشیدم که صدایش در گوشم پیچید
– زیاد فکر نکن بالاخره تمام می شود!
تعجب کردم
– بیداری؟
او خندید:
– از خواب بیدار شدم که مهربانی تو شکوفا شد و پتو را روی من انداختی.
به حالت اول برگشتم
این گرمای لعنتی از بدنم بیرون نمی رفت
– تو هم گرمی؟
با صدای خواب آلود جوابم را داد:
– آره طبیعیه، حالا دمت گرم میخوای یه جوری خودتو خالی کنی.
اول متوجه نشدم چه می گوید، اما با بررسی بیشتر به افکار انحرافی او پی بردم و مشتی به سینه اش زدم. آه بلندی کشید
و خندید:
صفحه 30- ما یک فنچ وحشی داریم، نه؟
خندیدم که عادت کودکی اش را ترک نکرده بود و می خواست مرا حریص کند اما نشان ندادم.
*
به الگوی خواب افرا نگاه کردم.
موهایش روی صورتش ریخته بود و یکی از لباس هایش بالا بود که کمرش را مشخص می کرد.
پتو به نصف پاهایش رسیده بود و چشمانش در دنیایی دیگر غوطه ور بود.
با نگاه کردن به لب هاش و زخم پهلویش
یاد بوسه و سیلی که توی ماشین بهم زد افتادم.
ناخواسته به سمتش رفتم و دستم را روی قسمتی از پشتش که نمایان شده بود گذاشتم
دستان سردم با پوست گرمش در تضاد بود.
لرزش خفیفی را احساس کردم.
اما بیدار نشد.
اندام باریکش مثل فیل و فنجان در آغوشم بود.
بوی شامپوی یاسش را حس کردم.
نفس عمیقی کشیدم و عطرش را به ریه هایم فرستادم.
دوستت ندارم دوستت ندارم.
نه عصبانیت و ناز دخترانت، نه این اندام سفید و کوچک.
من نمی توانم به تو صدمه بزنم، نمی توانم عشق یک همسر واقعی را به تو بدهم.
به محض تمام شدن این یک ماه لعنتی، بدون معطلی با ندا ازدواج می کنم.
*یارا
با احساس سردی دستانم چشمانم را به پشت باز کردم و برگشتم.
بدنم به سینه ستبار و شانه های پهن افرا خورد.
چشمان سیاهش باز بود و در تاریکی اتاق به چشمانم خیره شد و نور نگاهش مثل مروارید سیاه شوم منعکس شد
.
من به نگاه او با مردمک های جنگل مانندم پاسخ دادم.
خشداری با زمزمه ای مردانه و خواب آلود صحبت کرد:
– نخوابیدی؟
پلک هایم را روی هم گذاشتم تا “نه” را نشان دهم و به گودال صورتش خیره شدم.
نوک انگشتان سردش پهلوهایم را قلقلک می داد.
نمی دونم چی شد که لباساشو ازم گرفت و خیلی دور ازم دراز کشید…
***
چمدانم را بستم و زیپش را کشیدم.
سرانجام راه باز شد، اما زمین همچنان پوشیده از برف بود.
فقط چند روز با زمستان فاصله داشتیم.
بارانی ام را پوشیدم و کلاهش را روی سرم گذاشتم و هم زمان افرا ماشین را جلوی پایم گرفت و بوق زد.
دستامو مالیدم و با دندون به هم خوردن سوار ماشین شدم و افرا چمدون ها رو گذاشتم صندلی عقب.
حداقل اینطوری جلو نشستم و دیگر مجبور نبودم حضور ندا را تحمل کنم.
به خودم آمدم که در ماشین به هم خورد و به دانه های برفی که روی کلاه افرا افتاده بود خیره شدم و
دوباره به آینه صفحه 31 نگاه کردم.
گوشه لبم هنوز از سیلی آن روز درد می کرد، اما زخم کوچکتر بود.
صدای موزیک آهسته در ماشین پخش می شد و بخاری که به صورتم حرارت مستقیم می داد،
خوابم برد.
با بلند شدن صدای موسیقی از خواب شیرینم بیدار شدم و مات و مبهوت به اطراف خیره شدم.
.
جاده چالوس با درختانی که دیگر سبز نبود و برف سفید به طرز عجیبی زیبا بود.
– وقتی هنوز دختر بودی، خیلی تنبل نبودی.
چشمانم را با خامه ترش مالیدم و با خمیازه جواب دادم:
– اون موقع دست به سیاه و سفید نمیزدم ولی الان مثل عوضی کار میکنی.
افرا ابرویی بالا انداخت و گوشه ی راه را پیچید
– حالا هر که نمی داند انگار تا صبح در خدمتم است!
به منظره مقابلم نگاه کردم و با او پیاده شدم و به کنار جاده رفتم و به ابرهای آویزان در هوا خیره شدم و با تجزیه و تحلیل معنای سخنان او، جیغ زدم و به گوشه ای از صندلی حرکت کردم
.
افرا ماشین را در گوشه ای نگه داشت و پیاده شد.
صدای فندک را در گوشم شنیدم
سرم را برگرداندم و همزمان دود سیگار افرا به صورتم خورد.
دماغم را نیشگون گرفتم و گفتم:
– تو لیاقت هوای درست رو نداری، اونقدر که تو تهران سیگار کشیدی لیاقت این جور هوا رو نداری!
تکیه داد به ماشین و در حالی که دود از دهنش بیرون میومد گفت:
-اول اینکه زبونت از قدت بلندتره، دوما من زیاد از این هوا خوردم، بوی منو میدی.
جمله آخر یعنی قاطی نکن و پاتو از کفش من بیرون بکش.
تو ماشین نشستم و به بیرون خیره شدم، وقتی افرا بلافاصله اومد سمتم تا خود تهران حتی نگاهش نکردم.
به خانه که رسیدم انگار دنیا را به من داده بودند و دلم برای آقاجون تنگ شده بود.
مطمئن بودم برگشته بود
افرا ماشین را در حیاط پارک کرد، وحشت کردم و به سمت عمارت دویدم.
نگاهش روی لبم قفل شد و انگشتش را روی زخمم کشید
سریع در را باز کردم و به اطراف خانه نگاه کردم.
چه انتظاری می توان داشت؟
ساعت دوازده اینجا همه خوابیده بودند.
به اتاق آقاجون رفتم و او را دیدم که روی تخت دراز کشیده و
به کمک مهتابی که در اتاق می تابد به سقف خیره شده است. راهمو پیدا کردم و رفتم سمتش.
-خدایا دورت می گردم آقا بیداری؟
با شنیدن صدام به سمت من برگشت و لبخندی بر لبانش نقش بست.
کنار تختش نشستم که بلند شد
– اومدی بابا؟ پس افرا کیست؟
آخر جمله اش یاد افرا افتادم.
هفتا باید شاه را در خواب دیده باشد،
نمی تواند بمیرد و دلش را بشکند.
صفحه 32 با لبخندی خشک و خالی گفتم:
– داره چمدون ها رو میاره، تو برو بخواب، فردا می بینی!
– دختر کوچولوی من، چرا صورتت درد می کند؟
یاد سیلی افرا افتادم و بغضی در گلویم شکل گرفت و بدون لرز گفتم:
– یه چیزی افتاد زمین، برو بخواب جان مادر حمیده فردا میام از سیر تا پیاز برات می خرم.
پلک زدم و از روی تخت بلند شدم که با صدایش جلوی من را گرفت
– از فردا ماه عسلت بگو، آن افرای مرده ای که می دانم جلوی من خوابیده است.
از تعبیر آقاجون خندیدم و از اتاق بیرون رفتم و به مبل دو نفره اتاق نشیمن خیره شدم.
افرا روی ندا چادر زده بود و سرش را در گردنش فرو کرده بود.
حق بالاخره عاشق بودن و دوست داشتنی بودن و دلم برایشان تنگ شده بود.
با صدایی که از گلوی ندا بیرون آمد، افرا وحشی شد و سرش را بالا گرفت، نگاهش به روم دوخته شد.
چشمانم را روی هم انداختم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم…
با سر خوردن کنار در و یاد صحنه ای که دیده بودم، مشتم را گره کرده بود.
آب دهانم را به زور قورت دادم تا عصبانی نشم.
زانوهایم را بغل کردم و برای خودم گریه کردم.
با کوبیدن در و بالا و پایین کردن دستگیره در، اشک هایم را مهار کردم و خودم را جمع کردم و از پشت در بلند شدم.
افرا با چهره ای سرخ وارد اتاق شد و چشمانش را چرخاند تا مرا پیدا کند.
از پشت در آمدم و روبرویش ایستادم.
آهسته وارد شد و در را کوبید.
بی خیال شال را از سرم کشیدم و بارانی ام را در آوردم و به چوب لباسی آویزانش کردم.
افرا همچنان به من نگاه می کرد و پلک نمی زد.
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ لذت رو خراب کردم؟!
دستی به موهایش کشید و کتش را از روی شانه هایش برداشت.
– خفه شو رفیق، نگاه کنی یا نه مهم نیست! من دو روز با تو مثل یک آدم بودم.
چانه ام از حرف های بی ضابطه اش شروع به لرزیدن کرد.
من کسی نبودم که اگر شوهرم را در حال معاشقه با دختر دیگری ببینم ناراحت می شوم.
وقتی به سمتم آمد چشم و صورتم را فشار دادم و با یک کلمه مرا به دیوار چسباندند.
با چشماش به من اشاره می کرد.
از حرکت ناگهانی او “هین” نرمی دادم که در گوشم با صدایی ملایم اما علف از لای دندان هایش زمزمه کرد:
-هی با اون چشمای وحشی اینطوری مظلوم نگاه نکن.
برخورد قفسه سینه او با برآمدگی های آلت تناسلی من باعث می شد که هر بار که نفس می کشیدم سینه ام بالا و پایین شود و برخورد بین ما
بیشتر شد.
به نشانه تایید سرم را بالا و پایین انداختم که دستش را از کنارم گرفت و مثل مرغی که از قفس آزاد شده از کنارش رد شدم
و به سمت تخت رفتم.
صفحه 33 با تعجب از رفتار او، وقتی مچ دستم را گرفت فاصله ام را بیشتر کردم.
– خودت را در کوچه علی رها نکن!
مثل جنین خودم را جمع و جور کردم که افرا پیراهن کهنه اش را درآورد و گوشه ای انداخت و به تخت آمد.
-حالا که بهم ریختی خودت جبران کن.
مچ دستم را از بین انگشتانش بیرون آوردم و توی صورتش غر زدم:
– به این زودی شرطت را فراموش کردی؟ آیا مغز شما در شورت است؟
از حرفم خجالت کشیدم و بهش پشت کردم.
دوباره صدایش را شنیدم:
– این یک حالت بود که تو حالت قرمز بودی، می خواستم به تو احترام بگذارم، حالا برای من بد نیست که
تو را بزرگ کردم
.
وقتی خواستم چیزی بگم شونه ام رو گرفت و پرت کرد روی تخت.
بر اثر حرکت ناگهانی او تعادلم را از دست دادم و فرود آمدم.
افرا که فقط شلوار پوشیده بود آمد روی تخت و پاهایش را باز کرد و دو طرف من گذاشت.
رومی بود، اما وزنش را روی پاهایش نگه داشت.
دستشو گذاشت کنار سرم و به صورتم تکیه داد.
صورتش چند سانت از صورت من فاصله داشت.
همه اینها در چند ثانیه اتفاق افتاد.
انگار زبانم قفل شده بود نمی توانستم اعتراض کنم.
تمام بغض را در چشمانم ریختم و به او خیره شدم.
– برو کنار هرکول!
– سخت نگیر!
گرمای نفسش و حرکت لباش موقع حرف زدن پوستم رو لمس کرد، هر لحظه انرژیم رو تموم کرد
– با تو میرم با غول تشنه.
با کاری که کرد برق از سرم پرید و حالم بد شد.
لب هایش روی لباس می لغزد و لب هایم را مثل آب نبات در دهانش می گذارد و می لیسد.
از دستش خسته شدم و سعی کردم با فرو بردن ناخن هایم در بازویم آن را عقب برانم و وحشی تر شد و گاز گرفت و آه خفیفی
از گلویم بیرون آمد
– همراه نشو، نگهش می دارم تنگ تر!
آمد دستش کم شد و من بستم
چشمانم چون نمی توانستم از خود دفاع کنم.
اشک از گوشه چشمم به شقیقه ام سرازیر شد.
بالاخره دست از این عذاب لعنتی برد و لب هایش را باز کرد.
انگشتش را روی لبم گذاشت و من دیگر طاقت نیاوردم و گریه کردم.
صدام که اومد دم در به خودش اومد
– وای دوست من چرا گریه میکنی من هنوز کاری نکردم.
انگار منتظر بودم چیزی از دهنش بیرون بیاد و دوباره آرایش کنم.
سرم را از روی تخت برداشت و روی سینه اش گذاشت.
-مرگ آقاجون بگو چه خبره دوست من؟ لعنت به من مثلا شوهرم!
سرم را از روی سینه اش برداشتم و در میان اشک هایم گفتم:
صفحه 34 – کدام شوهر؟ اسم منو چی گذاشتی خر؟ تو شوهر منی و عاشق یکی دیگه؟ وقتی بدنت اینجاست و دلت جای دیگری،
تو صاحب دیگری هستی!
عصبی دستش را روی بازوم گذاشت.
– آره دوستت ندارم تو زن هستی و باید اطاعت کنی پس خفه شو فقط ساکت شو.
انگار جن شده بود سرم را به بالش کوبید و دکمه کاغذ را باز کرد.
پاهایم را در پاهایش قفل کرد و اجازه حرکت نداد.
می ترسیدم جیغ بزنم و همه بفهمند در اتاق ما چه خبر است.
از مقاومت من خسته شده بود.
او رم را ترک کرد به این امید که از شر من خلاص شود.
اما با یک حرکت لباس را از تنم درآورد و شلوارش را درآورد.
حالا من با شورت و سوتین جلویش بودم و او شلوارک پوشیده بود.
دوباره آمد وقتی فریاد خفه ای کشیدم،
مقاومتم را نادیده گرفت و گردنم را بوسید.
او دیوانه می شد و هر از گاهی گاز می گرفت.
دیگه وقت دعوا نداشتم آروم
آروم آروم از گردنم به سمت شکمم رفت و دور نافم رو لیس زد.
هنوز لباس زیرم را پوشیده بودم که یادش آمد و با یک حرکت سنجاقش را از جلو باز کرد.
انگار با دیدن سینه های بزرگم حرصش بیشتر شد و فشار شدیدی بهشون وارد کرد.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ناله کردم.
از درد بود نه از شهوت.
رد دست های گرمش که پوستم را لمس می کرد باقی می ماند.
بی اختیار بهش خیره شدم و گفتم:
– خدایا برو برو… لعنتی از من چه می خواهی؟
دستش را از دو طرف پهلوی من به سمت دکمه شلوارم برد و با همان صدای آرام گفت:
– نمی خوام، آرومم کن، همین!
این؟ آیا او واقعاً این را می خواست؟
چشمامو بستم و مچشو گرفتم
– من…چطور آرومت کنم؟
یکی از دکمه های شلوارم را باز کرد و گفت:
– هی چیزی نگو آروم میشم مثل زن!
جایی برای مخالفت نداشتم.
من قدرت انجام این کار را نداشتم، زبان درازی نداشتم.
منم مثل خیلی از دخترای دیگه مجبور شدم.
او چه می گفت من زنش
ذلیل هستم، من ذلیل شدم.
بودم و عاشقانه ها و نوازش هایش را به ندا می داد؟
گریه کردم چون هیچ دفاعی در مقابل بدنم و زنانگی ام نداشتم، کاش می توانستم لحظه ها و اولین تجربه هایم را
با
کسی داشته باشم که حداقل دختر دیگری در دلش نباشد. ظرافتم را به پای شوهری می ریختم که از من تعریف می کرد.
صفحه 35 ناله های مرا با جملات عاشقانه پاسخ دهید.
افرا بدون مکث شلوارم را از پام درآورد و آمد بالا و دوباره روی صورتم خم شد.
اشک های من برای او معنایی نداشت.
حرکاتش هیچ لذتی به من نمی داد.
وظیفه شوهرداری
درد داشتم…درد لذت نه…درد ذلت
با هر بوسه گرمای لب هایش روی پوستم ناخن هایم را به مشت فشار دادم.
نفهمیدم چند دقیقه مرا به مرگ برد، فقط وقتی به خودم آمدم بدن مردانه اش افتاده بود و داشت محبت های زنانه اش
را انجام می داد
، معاشقه های جذابم به سمت یغما رفت…
با عرقی که بود. روی پیشانی و بازوهایش قابل مشاهده بود، خودش را کنار کشید.
من یک اسباب بازی بودم
اسباب بازی یک بازی اجباری است.
چشمانم را از درد بستم،
او حتی به خود زحمت نداد پتو را روی بدن برهنه ام بگذارد.
من کینه داشتم، به اندازه یک توپ فوتبال بود.
نه می شد شکست و نه می شد قورت داد.
افرا کنارم نفس نفس می زد.
شاید تمام انرژی اش تحلیل رفته بود.
چند تار موش روی پیشانی اش افتاد.
بی حسی بدنم، سردی اتاق، درد شدید در قلبم همه چیزهایی بود که مرا زمین گیر کرد.
چرا به من نگاه نمی کرد؟
چرا مثل همه زنهایی که بعد از بغل کردن، هزار بار شوهرشان به رختخواب می روند، مرا نوازش نکرد!
دستم را دراز کردم و پتو را روی خودم کشیدم.
با حرکت خفیف من انگار تازه متوجه حضورم شده بود به سمتم چرخید.
نگاهش دوباره سرد شد.
این سرما تا پوست استخوانم نفوذ کرد.
باید از دست او ناراحت می شدم.
ازش دور شدم و با درد زیاد روی کتف راستم چرخیدم.
صدایش از پشت گوشم آمد:
– درد داری؟
هیچی جواب ندادم
یعنی نمیدونست اون بدن زشت چند ساعت تو رم بوده و الان باید درد بکشم.
صدای «آه» از ته حلقم بیرون دهم.
متوجه شد که به سمتم برگشتم، دستش را دور کمرم حلقه کرد.
برخورد عضو مذکرش به کمرم باعث انقباض پایین تنه ام شد و سریع از او فاصله گرفتم.
– برو نگفتی میخوای آروم بشی دیگه چی میخوای؟
این بار دستش را محکم کرد و با زبانش گوشم را لمس کرد.
صفحه 36 با این حرکت مور عصبی شد و شانه هایش می لرزید.
– آروم شدم ولی میخوام آرومت کنم، برای اولین بار لذت راضی بودن از من رو تجربه میکنی.
نفس های نزدیکش زیر گوشم و دستش که مدتی روی شکمم را می مالید، انگار به
او اجازه دادم با صدایش به کارش ادامه دهد.
با انگشتش سرم را قلقلک می داد.
دستم رو روی ساعدش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
– نذار تجربه ای باهات داشته باشم، من… دلم می خواد یکی تا آخر عمر لذت کنارم بودن رو بهم بده،
نه تو که امروز و فردا میهمان زندگی منی. !
حرف من برایش سنگین بود.
مرد بود و غرور کاذبش…
بعد از تمام شدن جمله ام نفسش را پر از حرص بیرون داد.
– بعد از طلاق از کی میخوای التماس کنی که بگیری؟ هیچکس دنبال طلاق نیست، مخصوصا شما که باکره هستید
نیستید! می دونی که نمی تونی دهن مردم رو ببندی، فردا بهت می گن حتما دختره تقصیری داشته که شوهرش
طلاقش داده!
آهسته صحبت کرد و ابرویی بالا انداخت.
فقط خدا میدونست حرف های تلخش اون لحظه چه حسی بهم دست میده، آیا طلاق گرفتن جرمه؟
یعنی آنقدر متواضع هستم که هیچکس نوه ما سرلک را به عنوان عروسش قبول نمی کند؟
آیا باکره نبودن نجاست محسوب می شود؟
ذهنم پر از سوالات ناشناخته شده بود، افرا این جملات را برای روح من گفت.
مگه افرا با من مرد نبود؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و حرفش را تکذیب کردم.
چقدر فکر می کردم اینقدر پیشرفته است و کم کم سرش به بهشت زنانه من نزدیک می شود.
تا به خودم آمدم عروسکی شدم که تختش را فقط گرم می کنم.
وقتی لب هایش به نقاط حساس برخورد می کرد بازویش را می گرفتم و بی اختیار ناله می کردم.
جالب بود
ولی من این لذت رو نمیخواستم
.
سرش را بلند کرد و از بین پاهایم به من خیره شد
– آره می خوام دیوونت کنم، مگه می تونیم دیوونگی لذت بخش تر و شیرین تر از این داشته باشیم؟ اممم ببین چقدر شیرینه…
جمله اش را تمام کرد اما حرکات دایره ای زبانش تمام نشد. .
از احساس پرت شدن از ساختمان یا رها شدن میلرزیدم…
خسته از پیچیدگی مثل مار در خودم و التماس مکرر افرا،
خودم را روی تخت رها کردم .
ناله هایم همچنان در گوشم طنین انداز بود.
افرا به هدفش رسید.
صفحه 37- آخه مزه توت فرنگی داشت تو هم دوست نداشتی؟
این لذت تلخ را برای اولین بار با او تجربه کردم.
با رضایت از بین پاهایم بلند شد و با لاله گوشم بازی کرد.
نفهمیدم چقدر تو گوشم حرفای هوس انگیز زد و میخواست دیوونم کنه ولی حتی نگفتم
انرژی داشته باشم که دیگر چشمانم را باز نگه دارم.
****
با صدای باز شدن در اتاق چشمامو باز کردم.
گیج به اطراف نگاه کردم و تخت را لمس کردم، افرا نبود.
برگشتم و به در ورودی خیره شدم.
نرگس با چادری که به کمرش بسته بود وارد اتاق شد و به من نگاه کرد.
– اوه مادر، هنوز خوابی؟ ببخشید که بیدارت کردم!
وقتی خواستم از زیر پتو بیرون بیایم و جواب بدهم، یاد اتفاقات دیشب و بدن برهنه ام افتادم و پشیمان شدم.
با لبخندی بی جان سرم را تکان دادم
– نه! من بیدار بودم، کاری کردی؟
انگار او هم متوجه حالم شده بود گوشه لبش را گاز گرفت و
مستقیم به سمت حمام رفت.
-نه مادر اومدم این سبد لباسشویی رو خالی کنم.
تا اینکه بیرون آمد پتو را زیر بغلم گذاشتم که سینه های برهنه ام دیده نشود
. هام که کف اتاق ریخته بود دیشب متوجه شد که چه جنگ نابرابری در اتاق ما رخ داده است، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد
.
برای نشان دادن شرمندگی دخترانم گل پرتاب کردم.
نرگس غریبه نبود، اما حتی اگر نیمه شب مادرم از اتفاقاتی که بین من و شوهرم افتاده مطلع می شد،
باز هم خجالت می کشیدم.
نرگس که جای خودش بود و خدمتکار خانه بود اینجا بود.
تمام مدتی که ذهنم درگیر اتفاقات دیشب بود، چه کرده بودم؟
تسلیم افرا شدم…
قبل از اینکه زن دایی وارد اتاق شود و عسل به اصطلاح شیرین ما را بخواهد، از رختخواب بلند شدم و وارد اتاق شدم
.
به بدن برهنه ام در آینه نگاه کردم
کبودی های کوچک روی بدنم.
به گردنم نگاه کردم.
او دقیقاً در همان جایی که در معرض دید بود، دو کبودی کوچک داشت.
حالا چطوری این رد شربت افرا رو پاک کنم؟
از حموم اومدم بیرون، یه ژاکت یقه اسکی پوشیدم که کبودی ها رو بپوشونم به خاطر سردی هوا.
با احتیاط از پله ها پایین رفتم و اطراف خونه رو نگاه کردم.
مثل هر آخر هفته همه به باغچه پشتی رفتند.
– از من چی میخوای؟ این درد تو بود که من را بخاطر چهار قطعه زمین بدبخت کردی؟
رفتم تو اتاق آقاجون و قبل از اینکه درو باز کنم شنیدم
صدای افرا که با آقاجون صحبت می کرد
-آقای باباحاجی من خوش تیپ میشم کی همچین حرفی زده؟ من خیلی راضی هستم!
با تاخیر در را باز کردم و قبل از اینکه جواب بدهم وارد شدم.
افرا نگاه عجیبی به من انداخت. و روی صندلی کنار پنجره نشست.
لبخند بزرگی زدم و کنار تخت نشستم.
آقا چه اشکالی داره اینجا رو بهم ریختی؟
آقای دلخور از افرا دور شد و به چشمانم خیره شد
– از این ازدواج ناراضی هستی؟
سوال سختی بود
آب دهانم را قورت دادم و با دو دل به افرا نگاه کردم.
من ناراضی بودم
اما با دل این پیرمرد چه کنم؟
با دو قلب چشمانم را روی هم گذاشتم و پتو را کنار زدم و
احساس گناه کردم چون به این کثیفی دروغ گفتم.
زل زدم به افرا و اشاره کردم که از اتاق بیای بیرون.
در اتاق را بستم تا صدایی وارد نشود، فاصله ام را از آن نقطه بیشتر کردم و جلوی درخت افرا ایستادم.
-از این پیرمرد چی میخوای؟ این بد است که همه با شما تماس گرفته اند و به شما زنگ نزده اند؟ با من بد می گذری؟! نگران
، من یک ماه دیگر به چاک می دهم، تو هم عشق و خوشبختی خواهی یافت.
، از چشمان خون آلودش فهمیدم که آمپ شده است.
به قدم نگاه کرد و با حرکتی چسبیده به دیوار دستش را به آرامی روی گلویم فشار داد و سرم را به دیوار تکیه داد
.
از حرکت یهویی تعجب کردم که خم شد تو صورتم و انگشتش رو به عنوان هشدار جلوی صورتم گرفت.
– اولاً به قد و وزن شما نمی خورد که در این مورد صحبت کنید! دوم اینکه در مسائل بزرگ خود دخالت نکنید! بعدش خیلی میخوری ترسیدم
بعد چاک میزنی خانواده نداری؟
ترسیدم بهش خیره شدم و دستم رو گذاشتم روی دستی که دور گلویم بود و در نفس زنان گفتم: –
اگه خانواده داشتم و یکی پشتم می ایستاد الان زنت نمیشدم. !
انگشتش را از دور گردنم رها کرد و به آرامی آن را به سمت سینه ام برد
– این شما را اذیت نمی کند؟ کی دیشب زیر من ناله می کرد و التماس می کرد؟
میخواستم یه چیزی بگم که انگشتش رو به علامت سکوت روی لبام گذاشت
من هنوز تموم نشدم هفته دیگه داری درخواست طلاق میدی با وکیل بابا هماهنگ میکنم تا همه چی بی سر و صدا تموم بشه
از بین نرده ای که بین خود و دیوار برایم کشیده بود بیرون آمدم و با نفس های سنگین به سمت مبل سر خوردم.
بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد.
یقه لباسم را از گردنم برداشتم تا از شر این احساس خفگی خلاص شوم.
نمی دانم افرا در چشمانم چه دید که با عجله به سمتم دوید و دستش را پشت گردنم گذاشت تا سرم را صاف کنم و
راحت نفس بکشم
– چت کردی؟ رفیق نفس بکش،
دستم را در هوا تکان دادم تا “من خوبم” را نشان دهم و سعی کردم از او فاصله بگیرم.
صفحه 39 بین نفس های سنگینم زیر لب زمزمه کردم:
– برو کنار… دست به من بزن تا تو را رها کنم.
سکوت کرد
، سکوتی که شرم می آورد،
من شرم نمی خواستم…
با عجله به سمت در سالنی که به حیاط وصل می شد رفتم و هوای آزاد را به ریه هایم راه دادم.
**
همه در باغ پشت عمارت بودند و طبق معمول هر هفته یک کباب پز درست کرده بودند.
مثل همیشه افرا اخم کرد و روی سکویی نشست.
ندا جلوی افرا خودنمایی می کرد.
اما چیزی متفاوت بود،
این افرا مثل همیشه نبود.
هر دقیقه ذهنم به سمت اتفاقات دیشب می رفت.
لعنت به تو ای افرا
لعنت به لذت تلخی که به من دادی.
زن دایی مدام از من در مورد اتفاقات ماه عسل سوال می کرد و من با لبخند و چند جمله کوتاه جواب می دادم.
هیچکس تو این خونه نفهمید تو دلم چی میگذره…
اون درست کنارم سر میز افرا نشست و ندا هم کنارش نشست تا منو انتخاب کنه.
به زنگ بازی های خاله زنک اهمیتی ندادم و با لذت قاشقم را در دهانم گذاشتم.
چه اهمیتی داشت که بعد از ازدواج کسی مرا نبرد؟
با دستی که روی پایم گذاشته بودم، مبهوت شدم و نگاهم را به سمت افرا چرخاندم،
او پیروزمندانه به چشمانم خیره شد و با انگشتش خطی خیالی روی شلوارم کشید.
خسته از کارش بشقابم رو نصفه گذاشتم و از زن عمو تشکر کردم
– مادرت هنوز چیزی نخوردی! از دست دادن جوانی در حال حاضر با این رژیم های لاغری.
به ساده لوحی زن دایی لبخند زدم و گفتم:
– ببخشید زن دایی، خیالت راحت باشه.
دست افرا را از روی پایم برداشتم و از پشت میزی که وسط باغ بود بلند شدم.
انگار ندا از رفتن من خیلی خوشحال بود دستش را دور بازوی افرا حلقه کرد…
رد دست افرا حتی روی شلوار هم گزگز می کرد.
غرق در سکوت عمارت بودم که صدای گوشی افرا را پشت سرم شنیدم
سلام آقای زنگنه مدارک طلاق را که گفتم آماده کردید؟
با صدای قدم هایش خودم را پشت ستون پنهان کردم و او همچنان به صحبتش ادامه داد،
من یه هفته پیش در مورد یه آدم مرده بهت گفتم
قلب شروع کرد به کوبیدن در و دیوار
چشمانم سیاهی میرفت.
. آقا، شما روی گردنتون تف کردید
تو آیندهات رو نابود کردی
کنار ستون سر خوردم و او پاهایم را جمع کرد.
وقتی سنگینی کسی را حس کردم که به من خیره شدهاست سرم پایین بود.
با یک جفت کفش روی زمین سرم را بلند کردم و دیدم که افرای ایستاده و دستها را روی سینه نهاده است.
مثل این است که مچ یک بچه شیطان را در حین خرابکاری گرفته باشی.
بهت یاد نمیدم سرت تو کار خودت باشه؟
ابروها را درهم کشیدم و برخاستم.
تو چی؟ یادت نره برای زندگی بقیه مردم تصمیم نگیری؟ خودت نخ وندی و دوختیش، حالا دی گه زدی!
کالین انگشتش را به کنار لبهایش برد و انگشت اشارهاش را روی صورتم گذاشت.
یادت نیست، وقتی که مثل یک پیشگو تو زندگیم افتادی من داشتم “ک – – دا” رو تور میکردم تو پابرهنه آمدی.
تو وسط خوشحالی من پریدی
پاهایم سست شدند
دیگر طاقت سنگینی خود را نداشتم
حقیقت را میگفت، من به درخواست او فقط برای این که قلب مرده یک دقیقه دیگر بزند جواب دادم.
دستم را مشت کردم و محکم به سینهاش زدم.
رفتار من دیگر در دست من نبود
در هوا به هق هق افتادم
آره … وسط زندگیت پریدم حالا چی؟ بروید پی کارتان بابا جان، بروید به این علت که مرا از قیر و قیر ساخته اید،
وقتی با وکیل قرار گذاشتی دیگه چی اذیتت میکنه؟ اگر دختر نباشی هیچ کس نمیآید تو را ببرد!
انگار که حرکت مشتم به سینهاش او را ناراحت میکرد، مچ دستم را گرفت و مرا نگه داشت.
بس کن دوست من، تو عاشق منی و داری میمیری که منو اینطوری ببینی؟ .
کلماتش در مغزم طنین میافکند: من عاشقش نبودم، دلم برای آینده و شرافت من میسوخت.
من اسباببازی بودم
به طرف پلکان دویدم و دو بدو دادم.
وقتی بالاخره به پلهها رسیدم صدایی در خانه پیچید
افرا، کجایی بابا؟ جیم تو تنها اومدی اینجا!
دیدن چهره او از بالا خیلی قشنگ بود.
با آن لبخند بر لب، گویی دنیا را به او داده بودند
نی دا به مادر آمد و دستش را دور کمر او حلقه کرد و سرش را روی سینهی مادر گذاشت.
صفحه ۴۱ – نمیخواستم مادرم ببینه که دارم سیگار میکشم، اومدم اینجا، چرا اومدی؟
سرم را خم کردم تا آنها را بهتر ببینم.
سر گرداند و گفت:
دیشب که منو ترک کردی، خوابت برد، من نمیتونم تو رو یک هفته تنها بزارم و باهم تنها باشیم
نمیتونم صبر کنم تا بازی عشقشون رو ببینم
فقط صدای بوسه هاشان در خانه به من هشدار داده بود که اینجا جای من نیست.
از این لباس خسته شدم
به سرعت خود را به درون اتاق انداختم و بیرون آمدم.
من یک پیراهن یقه بلند طرح دار میپوشیدم که باعث میشد کبودی سینه و گردنم ناپدید شوند.
کرم رنگ پوست – م رو باز کردم و سعی کردم با کاغذ آرایش درستش کنم
وقتی در باز شد موهایم را پشت گوشم گذاشتم.
با تبسمی خفیف به لباسها وارد شد و به سینه و گردن کبود من خیره شد.
داری چیکار میکنی؟
با بی اعتنایی به کار خود ادامه دادم و گفتم:
من آثار هنریت رو پاک میکنم
قدمی به جلو برداشت و از پشت آینه به من خیره شد.
این یه اثر هنری نیست یه مهر مالکیت – ه تا هفته آینده اگر چه تا سه ماه و ده روز بعد به عنوان همسر من تلقی خواهید شد.
لبخند زدم چون میخواست به من یادآوری کند که دارم زندگی او را ترک میکنم که همسر ناکامم بدون مقدمه وارد اتاق شد.
وقتی زن کلامم آمد، دست و پایم را از دست دادم و کرم را روی میز گذاشتم.
شما دوتا این هفته چی کار میکردین که هر دقیقه خسته شدین و توی اتاق می مونید؟
تو خجالت کشیده بودی، سرم را پایین انداختم، و زن ناتنیام به زخم گردنم نگاه کرد و به افرا نگریست.
در این موقعیت، پسرش قطعا نمیدانست چطور واکنش نشان دهد و با تلفن همراهش سرش را گرم کند.
مادرم، تو این همه پله اومدی که بهم زنگ بزنی؟
در این مدت سعی کردم با دستهایم گردنم را میپوشانم که زن بیگانه نگاهی به لبهای گل رنگ من انداخت و به او گفت:
میخواستم مثل یه مادر دختر با حرا صحبت کنم، شما برید پایین، قربان، سنگ اون شکست و شما رو صدا کرد
افرا که فهمیده بود موجب چه رسوایی ای برای مادرش شده سریع از اتاق جیوبیرون دوید و مرا با سینه و گردنم تنها گذاشت.
وقتی زن بیگانه نزدیک من آمد و دستم را به طرف تخت کشید، یقه لباسم را جمع کردم.
اینطوریه؟
عمو تتی به من لبخند زد و دستش را نوازشگرانه روی دستم گذاشت.
نه … قراره اینجوری باشه؟ اومدم اینجا تا با هم حرف بزنیم
با حالتی پرسشگرانه به او نگاه کردم و او ادامه داد:
صفحه ۴۲ – میدانم که شما یک دختر زیبا هستید، پروندههای بهتری از یک پسر مثل من خواهید گرفت، اما در آخر عمرتان، آقا.
آرزو کن که برآورده شود و خداوند تا آخر عمر به درگاه تو دعا کند.
هنوز از حرفهای زن ناتنیام چیزی دستگیرم نشده بود که او چه منظوری داشت.
منظورت چیه؟
دوباره به من لبخند زد و با انگشت شستش پوست دستم را نوازش کرد.
برای من یه نوه و وارث ملکیت بیار
نمیتوانستم سخنان او را هضم کنم.
مادر میشم؟
برای لحظهای، دلم برای زن ناتنیام سوخت.
حتی نمیدانند که آخر هفته از او طلاق میگیرم.
با تماسهای مکرر همسر ناتنیام به خود آمدم و چندین بار پلک زدم
کجایی دختر؟
همین جا، اما چرا الان داری اینا رو میگی؟ دو هفته است که ازدواج کردهایم!
زن بیگانه از بستر برخاست و به سوی در رفت
من همسن تو بودم، افرا “تو بغلم بود و یه بچه تو شکمم بود” گرچه میدونم
شما جوانان امروز این همه داروی ضد انعقاد خون رو مصرف میکنید، قلب مادر و پدربزرگها رو تا وقتی که
برای آنها نوهها بیاورید.
من آشفته بودم و نگران بودم که مبادا حرف بزند، چون آن روز که آن کاغذ لعنتی را روی تخت دید، کلی بی سانسور حرف زد.
پرده شرم بین ما برداشته شده است.
زن کلامم منتظر جواب من نماند و اتاق را ترک کرد.
هزاران سوال بیپاسخ به ذهنم خطور کرد.
افکارم را کنار زدم و دوباره به طرف آینه، جایی که سر افرای دوباره پیدا شده بود، برگشتم.
مامانم بهت چی گفت؟
با ناراحتی به او نگاه کردم و گفتم:
گفت اگه قرار بود بدونی که اون نمیخواست تو رو بفرسته که دنبال غذای سیاه بگردی.
لبخندی زد و پیراهنش را درآورد و مثل همیشه آن را روی تخت انداخت و به طرف من آمد.
نگاهش روی سینهام قفل شد و گلویش بالا و پایین رفت.
چشمانش را تنگ کرد و با صدایی گرفته گفت:
مگه نه؟
سرم را تکان دادم تا نشان دهم نه و او دستش را پشت من حلقه کرد و شکاف بین صفر را بست.
بار دیگر سوالش را تکرار کرد، اما این بار با بیاعتمادی،
مگه نه؟
از لحن صدایش میترسیدم
صفحه ۴۳ از اون نوع ترسی که هر دفعه بهم نزدیک میشد رو پیج کن
با قلبی ضعیف، خودم را از او دور کردم، اما دستش مرا رها نکرد.
زود باش، باید برم پایین
نگاهش هنوز روی سینهام میچرخید، سکوتش مرا آن قدر پریشان کرده بود که سرانجام این سری را با قدرت بیشتری گفت:
هی، مامانم بهت چی گفت؟
به زمین افتادم
از یک طرف، دستش را دور کمرم گذاشت و از طرف دیگر، سوال خود را تکرار میکرد.
دستم را محکم روی سینهاش گذاشتم.
بذار برم اونجا، میخواستی چی بگه؟ هرچه بود، فایدهای برای تو نداشت؛ داشت دربارهی وارثان و نوههای خود تعریف میکرد که تو تعریف و تمجید میکنی
تو برنامه رو با “نیدا” هماهنگ کردی
او یک ابرویش را بالا برد و از من دور شد.
از این فرصت استفاده کردم و یقه لباسم را درست کردم که صدای بسته شدن در را شنیدم.
لباس مناسبی پوشیدم و بیرون آمدم.
همسر ناتنیام که گوشی در دست روی یکی از کاناپهها نشسته بود با حرارت حرف میزد
نه خواهر، راجع به چی حرف میزنی، من یه عروسی دارم که حداقل تا وقتی که از خارج برگردی نمیتونی بهش برسی
من به تو
خندیدم چون زن کلامم موضوع را خیلی جدی گرفت و من به او توجهی نکردم.
بوی غذا بینیام را قلقلک داد و قلبم به هم خورد.
به آشپزخانه رفتم و نارژ دیگ را جلوی من گذاشت
دوباره راه رو گم کردی؟ اومدی به قلمرو من؟
خندیدم و دستم را روی شانهاش گذاشتم.
اوه ببخشید با این بویی که به خونه زدین احساس ضعف و ضعف کردم
من الان ناهار میخورم و از کوره درنرو تو بعد از عروسی وقت زیادی نداری
من از حرفهای نارگتو ناراحت شدم و اون منو کج و معوج کرد
این چه معنی دارد که عروسی جسم و روح برای شما باقی نخواهد ماند؟
باید گفت که من هوش و حواس ندارم.
وقتی به نارگس رسیدم، او شروع به شستن ظرفها کرد و عمو با سینی کباب از حیاط برگشت.
به قول خودش در این زمینه متخصص بود.
فی را و نی دا همزمان از پلهها پایین آمدند اما دیگر برایم مهم نبود.
آگرارا مهمان زندگی امروز و فردا من بود.
وقتی نلها بشقاب برنج را جلوی من گذاشتند من با بی دقتی پشت میز نشستم
نگاه کرد و گفت:
نساون، چرا ساکریرون درست نکردی؟
چنان که گویی دستها و پاهایش را از دست داده است، گوشه لبش را به دندان گزید و با نرمی گفت:
وای، خانم، اینکه به من بگین ممکنه همسرم زمانی پیش شما باشه هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه
افرا که میدانست زنش چه میگوید خندید،
نیدا “مجرده، مامانم خیلی پیر شده و ما” هیچ حق انتخابی برای حاملگی نداریم، “نارسی”، آروم باش ”
کنار پنجره ایستادم و به همان آلاچیق که آفای مرا برای اولین بار در آغوش گرفته بود، خیره شدم.
چقدر داشتن همسر در کنار شما احساس امنیت را در شما زنده میکند؟
وقتی یک بغل مردانه به تو میگوید که همیشه در کنار او هستی و هیچ چیز نمیتواند او را از تو جدا کند،
وقتی که میفهمی کنار مردی که دوستت داره یه زن بودن خیلی زیباست
اما من همسر مردی بودم که به نام الاسس بازوانی داشت.
چون حضور کسی را در تاریکی پشت سرم حس کردم، برگشتم و او را مثل یک جن نگاه کردم.
به خاطر جیغی که کشید و دستش را روی بینیاش گذاشت، بغض گلویم را گرفت.
هی تو یه غول جادو دیدی؟
این حقیقت که ساعت دو بعد از نیمه شب توی تاریکی ظاهر میشی کمتر از یه مهمان خونه نیست
هنگامی که زو دی آمد و دستش را روی شکم من گذاشت
ببینم، پسر بابایی حالش خوبه؟
احساس دست او روی شکم من و نزدیکی سرش به گردنم تمام حواس مرا فعال کرد.
اما سعی کردم خودم را نشان ندهم و با فشار دست او را کنار زدم و گفتم:
برو اون طرف، نقش یه پدر فداکار رو بازی کردی، بذار ببینم اگه یه جای دیگه رو نگاه کردی و به یاد اوردی که یااری هم تو همین خونه س.
که گاه گاهی از آن خوشش میآید!
هالیس به من نگاه کرد
نه، فراموش نکردهام، فقط عادت ندارم به کسانی توجه کنم که برام مهم نیستن
وقتی جملهاش را تمام کرد، مثل این بود که به پسر عمویش علاقه دارد
انگار این هدفش بوده فقط میخواسته منو نابود کنه
وقتی دیوار پشت سرم را لمس کردم یک قدم عقب رفتم.
دیگر طاقت نابودی غرور خود را نداشتم
فی را در تاریکی و سکوت به چشمانم خیره شده بود
با همان چشمانی که به جنگل میمانست.
فاصله بین من و او هر لحظه کوچکتر میشد،
تا آنجا که حتی یک میلیمتر هم با بیرون آمدن من و سینهاش فاصله نداشت
تغییر شکل داده بودم
صفحه ۴۵
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان حجله اجباری»
سلام من ازاین کتابامیخام
خیلی خوب بوددد مرسییییی
این رمان به شدت بهتون پیشنهاد میشه