درباره دختری است بعد از سالها به ایران برگشته و پس از دیدن محل زندگی اش یاد خاطراتی می افتد که …
دانلود رمان زیتون
- بدون دیدگاه
- 3,492 بازدید
- نویسنده : beste
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2004
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : beste
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2004
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان زیتون
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان زیتون
ادامه ...
…هواپیما کمی ساکت بود…
به ساعتم نگاه کردم…ساعت 3 بامداد به وقت تهران بود…توجهم
به اطرافیانم
جلب شد …مردم عجله دارن
پیاده شدن. ..کجا میری؟ عجله … خندیدم … بلند شدم
… روسری را روی گردنم انداختم
روی سرم … کیف دستی ام را از چمدان بالای
سرم برداشتم … یقه چرمی کتم را بالا کشیدم. ..
یه لکه کوچیک
لبه جیب بود … سفید
بود همیشه امکان داشت…
با حوله خیس دستم دویدمش… به سمت در خروجی حرکت کردم. در… به
لبخند ساختگی نگاه کردم
هواپیما
لبخند ساختگی… خب، همیشه به نظرم ساختگی می آمد. ..یادت باشه خوب بهم بگی..برو
… دنبالش و مهماندار شو…گفتم
دوست ندارم. 3 صبح با اوون رز
میخوام به مردم با لبهای قرمز مسخره لبخند بزنم
… کیفمو گذاشتم تو دستم …
گفت به انگلیس خوش اومدی ، سری تکون دادم
… از در بیرون رفتم … احساس کردم حالت تهوع
.. همیشه وقتی روزه بودم بوی
سوخت هواپیما
ناراحتم می کرد.. یادش بخیر اگه اتوبوس
اینجا بود می گفت
خوب خوردی…غذای هواپیما هم
ناراحتم می کرد…از پله ها
من پیاده شدم..لرزیدم
یه کم..باد سرد دی ماه…کمربند کتمو سفت کردم..پامو گذاشتم تو راهرو…خب این تو
؟
هموطنمه..من
بعد از حدود 9 سال چه حسی باید داشته باشم.. اشک
در چشمانم جمع شو… می نشینم
و خاک وطن را می بوسم
… لبخند زدم… هیچ احساسی نداشتم…
لبخند زن در سالن پیچید…پرواز شماره
..754 ترکیش ایرلاینز ..از استانبول تا زمین
نشست…البته حدس میزدم که اینو گفته…چون با
روشی که این خانم محترم دهنش رو کج کرده
نمیشه فهمید چی میگه
…
بهش خیره شدم. غلتک. تا چمدانم را پیدا کنم… هاکان (هاکان) از من
پرسیده بود
می ترسی که برگردی
…
…
9 سال پیش
من دیگر یک 9 ساله درمانده نیستم. -پیردختر…
” .. 01 میلیون نفر در آن زندگی می کنند ، بوسه ای
روی شانه دوست پسر جدیدش … موهایش کوتاه است و قرمز
چمدان قرمزم را دیدم… سنگین بود…
دستگیره اش را کشیدم و دنبال خودم رفتم… رسیدم به
گیت چک پاسپورت…
روسری ام را جلو کشیدم… وطن.. وطن..
دو خانواده پشت سرم بودند
. … با صدای بلند در مورد تفریحشون در استانبول
خیلی شلوغ صحبت کردن..از
خیابون استقلال..پشت
میزهای کوتاه در کافه ای در بی اوغلو نشستیم..ساعت 01:00 بامداد
صندلی هایمان بیرون کافه بود
و اطراف شلوغ بود. …از همه جا موزیک بلند
میومد که با هم قاطی میکنن ….
بوسه میزنه
….حلقه تو دماغش داره … مست …
داره آهنگ زمزمه میکنه زیر لبش
…
دنیز: بلیط برگشتت رو گرفتم… تو رسیدی،
برات هتل رزرو کردیم
، اسمش یه
چیزی فارسیه
. یه آپارتمان بهت میدن
…
بوسه: کلاس چیه…
دنیز: یکی از بهترین کارها رو دارم
میفرستم
معمار یکی از بزرگترین
شرکت های ساختمانی ترکیه…
لبخند میزنم… چقدر
برای رسیدن به این جمله تلاش کرده بودم…
هاکان: باید تعقیبش را بیان کنم… آن وقت شب…
به چشمان غمگینش نگاهش می کنم و گونه اش را می بوسم
…: نباش. می ترسم با
تاکسی
می روم
پاسپورتم را گذاشتم جلوی مرد بد اخلاق… که
. ..
is sitting behind the glass: he looked at my photo…
he stamped the entry…
he said with a bad English accent… welcome…
I looked… Some with bouquets of flowers …some with smiles…some
with tears
in their arms …well, no one came after me…laughter
I didn’t feel like it.. I answered in Turkish… to a public
ام گرفت….انتظاراتت رو برم…
می خوام هرچه سریعتر این فضا رو ترک
کنم…خیلی خیلی بهم اضطراب می ده…شبی که
داشتم می رفتم رو به یادم
میاره…پشتم می لرزه..
دستکش های چرمیم رو دستم کردم…به سمتتاکسی رفتم… : آقا می خوام برم هتل اوین…
_بفرما خواهر من…
از این کلمه متنفرم…خواهر…پشتش چه چیزایی
که نخوابیده…
چمدونم رو صندوق عقب گذاشت.. سوار شد…آینه
اش رو تنظیم کرد و الهی به امید تو گفت..
ضبطش روشن بود..آهنگی از هایده بود …
تو اوون شب جهنمی آهنگ هم بود؟..درست یادم
نمی یاد…همه چیز پشت مه …فقط می دونم بعد
از اوون دیگه هیچ
وقت داریوش گوش نکردم…
دوست ندارم حرف بزنم : 9ساله..
_Ma’am, you haven’t
been to Iran for a long time
. Wow, I’m in love with Mahsoun… Now
I’m going to sing you one of his songs…
_You don’t need to..
He didn’t pay attention to
what I said.
_Mahsoun again…
I’m laughing… why should I have seen it… : No,
I didn’t…
صدای یکی از ترسناک ترین آهنگ های محسون شروع به پخش کرد.._
دلم براش تنگ شده… دنیز گفت بلیط برگشتم بازه.
خیلی باحاله، نه؟
آره با حرص گفتم…
پنجره را کمی باز می
کنم … بوی بنزین با
بوی خوش ماشین
دلم را پریشان می کند. …
راننده مسلسل از برادرش می گوید که
برای ترک غیرقانونی به اروپا رفته بود
به من می زند..
کیفم را می گیرم و جلویش می گذارم
به محض رسیدن به هتل به هاکان زنگ
می دانم که
او است . الان در حیاط خانه سفیدشان نشسته اند.. حیاطی که
پاهایت را از لبه باغ آویزان می کنی، دریای
مرمر است…
یعنی آنقدر باز است که همین الان برمی گردم.
با پرواز اومدم
استانبول..
آبروی دنیز داره میره… رسیدیم هتل… شانس آوردم
از یه توریست ایرانی تو فرودگاه آتا ترک یه مقدار پول ایرانی خریدم. ..
با اینکه قطعا فریب خوردم … پول راننده رو
دادم …
وارد هتل شدم … همه جا بوی تمیزی می داد
… به پذیرایی نزدیک شدم … مرد خوش تیپ
به لباسم نگاه کرد
… من دستکشهایم را درآوردم… پاسپورتم را از
روی سبزم درآوردم و به انگلیسی روان با من احوالپرسی کرد
پاسپورت را گفت و
فرمی به من داد
تا
پر کنم… من هم
انگلیسی جواب دادم
. ..کادو رو بهش دادم…
نگاه کردم
سوئیت لاکچری من…با بوق سوم از محبت دنیز تشکر کردم
…خسته ام خیلی خسته…
صدای انتظارش در گوشی زنگ خورد…
: الو ..
_ سلام … هاکان …
_ سلام …. پس رسیدی در هتل؟!!!
_ای بابا چرا اینقدر نگران هستی پسر..اینجا وطن منه…
پوزخندی زد…
خودم به این توضیح خندیدم…
_ برو بخواب هاکان…
صدای دریا میاد از پشت سرش…. دلم پر است
برای اون تاب تو حیاط وقتی تموم میشه
نشستی و بالا میریاحساس می کنی میتونی دریا رو بغل کنی..
_دنیز نباید این لقمه رو از تو میگرفت._. من تنها
مهندسي هستم كه اين پروژه را فارسي مي دانم
برای شرکت خیلی مهمه… از نظر مالی نه
اعتبار مالی و
برجستگی در بازار ایران..
_ نمیدونم… گیج شدم. ..مواظب خودت باش…
بهم قول داد به محض خرید خط و
مستقر شدن تو هر آپارتمانی بهش خبر بدم…
خوابیدم یا نه؟؟..بلند شدم…
نگاه کردم ساعت 8 باشه فکر کنم
دو ساعت خوابیدم… وقتی
خواب و بیدارم فقط زیر خاک یادش می افتم
… بوی ترشی دماغم را حس می کردم
… دوش را روشن کردم، آب داغ از پشتم جاری شد، احساس کردم مریض هستیم. داشت بهم می داد…
ام رو پوشیدم بیرون اومدم..جلوی آینه
با حوله نشستم
… با براش توی دستم توی آینه به خودم نگاه کردم…
موهای من قهوه ای شکلاتی با
رنگ قرمز بود … دقیقاً
مهم
یادم نیست رنگ اصلیش چی بود…هر چند
که
نیست
. من بودم …
بوسه و سمیرا همیشه به هزینه هایی که
برای خریدن لباس های مارک دار و جواهرات انجام می دادم اعتراض می کردند
…
بلند شدم موهایم را خشک کردم … آرایشم را انجام دادم ، ساعت 1 باید شرکت می کردم
…
دوباره آدرس رو چک کردم انجام دادم… زعفرانی… خب
خیلی دور نبود….
کت چرم مات قهوه ای پوشیدم… با
بوت های مخمل سبز تا زانو
… جوراب شلواری قهوه ای…
امضای یک نفر. نیاز
به شلوار … با عطر اهدایی دنیز
دوش گرفتم .. یادم رفت عطر در واقع امضاست . سوار آسانسور شدم
…
یکی از کارهای مورد علاقه ام
سعی داشت ازم بپرسه کجا میرم..
چایکوفسکی
. در دستم حرکت دادم…
رفتم پذیرایی…نوبتم عوض شده بود…دختری با ذوق و قد کوتاه ایستاده بود…
بدون حرفی کارت ورود به اتاقم رو بهش دادم
…پرسید: “اتاق تمیز است.” خوب؟
_بله.. لطفا یه آژانس برام بگیر.
نگاهی به مرد مو درازی که آژانس می زد نگاه کردم…
غرور خاکستریش از تمیزی برق می زد… سوار شدم.. ادکلن مردانه
قوی
… پنجره را باز کردم… فرمان ماشین
بود. قبل از دست.. کل میز
از آینه جلو آویزون بود..
با صدایی شبیه جیغ و چیزی شبیه به انگلیسی
_خیابونه زعفرانیه لطفا…
به فرض که خارجیم..کر که دیگه نیستم…
با تعجب تو آینه نگاهم میکنه…میدونم اخم میکنه و صورتم رو گرفته…
_ایرانی هستی؟
_بله…آره جای هر بحثی گرفتم…
داشتم دور و برم رو نگاه میکردم…از اون محله نمیگذرم
…با اینکه مهسا گفت
همون سال خونشون رو
عوض کردند .. یادت می افتم با
صورت گرد نازت و لاک قرمز جیغ ات..
به دستم نگاه کردم..
لاک قهوه ای سوخته…
جیغی در ذهنم طنین انداز می شود… و صدای
شکستن شیشه و قوی بوی لاک میاد.. دویدم
سمت در و
پشتم رو برگردونم…
صدای مشتش روی در: …بی احترامی…حالا تو ماه محرم برای من لاک میزنی…
_باشه خانم این زعفرانیه. .
سرم رو تکون می دم..احساس می کنم این کار
خاطراتم را پاک می کند…
کارت را جلوی چشمش گرفتم… بقیه آدرس را گرفت …
جلوی ساختمان مجلل ما
ایستاد . .. در حال ساخت
ویلای زیبا و مدرن با تابلوی بزرگ
شرکت مهندسی پویا سازه هستیم …
باشه به ساعتم نگاه کردم.
به موقع رسیدم. 01:00.
پیرمردی با موهای سفید جلوی در نشسته بود و با
لهجه گیلانی خوشمزه از من پرسید: گل دخترم کجاست؟…
… دخترم … دخترم … این اصطلاح را مدتی بود که از شما نشنیده بودم.
…_با آقا بردیا سروش کار می کردم…_
رئیس گفت…بیا داخل…بعد از پله های
سمت چپ…
اما با دست به سمت راست اشاره کرد. ..ترجیح
دادم دستشو جدی بگیرم..از حیاط جالبی
گذشتم
پر از کارهای مدرن که چیزی بین لوازم و صندلیه…پله ها
رفتم بالا…
طبق روال این جور شرکت ها.. منشی دختر مو بلوند
او بی خیال و عمیقا
در فضای حرفه ای بودن غوطه ور بود…
معرفی نامه من به زبان انگلیسی که …
با صدای بینی که مطمئنم
نتیجه عمل بد بینی او بود: “سفارش شما..
مهر شرکت و عکس من بود. بدون هیچ حرفی به سمتش چرخیدم
…
شروع به خواندن کرد..
با دوربینش جلوی من ایستاده
است
.
چشمک
می زند ما را می خواهد …
هپروت را ترک کردم … منشی
برای هم تعریف می کرد که باید چند دقیقه صبر کنم تا مهمان
های دکتر برسند …
روی مبل راحتی در نشیمن نشستم. اتاق…
وقتش بود..
بلند شوم؟. قیافه عصبی دنیز جلوی چشمم ظاهر شد…
01/01خوب بی ادبی جناب مهندس رو می
ماهی کباب میکنیم تو حیاط خونه هاکان
… بوی ماهی با بوی دریا مخلوط شده… هاکان
بلند می خندد.
پشت کباب پز با بهروز شوهر سمیرا ..
شنل قرمزی دورم پیچیدم با دنیز هستیم راکی می خوریم
…سیگارم را خاموش می کنم …دنیز … بلند می شود و
فندک را خاموش
می کند … آقا…میدونه چیکار کنه…:میدونی با
دخترا چطوری رفتار کنی…از اوون
بی گناه میخنده…سمیرا بلند میشه میره سر
کار شوهرش…
_مواظب باش… بردیا خیلی جوون … خیلی
جذابه و بلد هست با دخترا حرف بزنه …
تو کارش فوق العاده جدیه .. اما دختر وصف نشدنیه ..
من براش هیچی نیستم
.
من نیستم دنیز..
….
_اوون که بله…
_خانوم… خانوم..
با صدای منشی از خاطراتم پرت میشم بیرون…
_دکتر منتظرت هست… از
لهجه بد انگلیسیش خوشم میاد… بهم لبخند میزنه
… جوابشو تکون میدم… منشی.
معرفی نامه ام را جلوتر از من روی میزش
گذاشت . … اتاقش خیلی شیک و مدرن بود … همه چیز
سفید خالص بود …
نگهداری از آن در شهری مثل تهران
چقدر سخت است … پشت سرش ، سمت راست اتاق ، میزی نبود.
پاهایش را روی
مبل چرمی سفید پشت میز ناهارخوری پهن کرد و داشت کاغذ مرا می خواند…
پیراهن مردانه
سرش
، شلوار مخمل کبریت زغالی و
کراوات باریک مشکی و ساعت رولکسش
پایین بود… عینک مستطیلی با فریم مشکی زده بود… یک طوسی روشن شیک پوشیده بود.
روی سرش
خیلی نمایان بود موهاش را بلند کرد
حرکتی که مطمئنم
خیلی تمرین کرد تا تاثیرگذار باشد
پیشانی اش را حرکت داد..
داشت اسکن می کرد. میدونستم داره به خودش میگه من دختر قد بلندی هستم..خوب قد 041
برای دخترای ایرانی
قد در نظر گرفته شد..تمام سالهای نوجوانی ما
مسخره شد خوردن بچه تو تموم شد..ولی بعدها
زندگیم رو
زیر و رو کرد. …
با صدای بیس جذاب و لهجه ی زیبای بریتانیایی سلام کرد
و دستش رو به سمتم دراز کرد …
دستکش هامو در آوردم و
باهاش دست دادم. …سمیرا همیشه می گفت زن ها
…من و بوز می خندیدیم…من هم مثل مردها دست می دادم
با نوک انگشتان دست می دهند
…به من اشاره کرد که بشینم…
چشمان قهوه ای داشت…در کل مرد جذابی بود…
روبه روی مبل نشستم…عینکشو درآورد
به دنیز حق میدم. اینکه بگه دوست دختر داره
… با این حال لباس های گران قیمت و دکلان فرانسوی
و شرکت شیکش رو
هم باید به این اضافه کرد …
مهندس آک یورک گفت تو
بهترین مهندس هستی با اینکه جوانی …
خب مهندس آک یورک..منظورم دنیز بود..باید
مواظب صمیمیتمون نبود..حتما
خوب نبود که دنیز نگفت_..تو مهندس باده
هون) هستی. فارغ التحصیل شدی
Orhun هستید
(یا
_ من شهروند ترکیه هستم … خب یک توضیح مسخره
… پارسال … اما بعد از اتمام لیسانس
… در واقع شما 7 سال در Akiwork هستید … که
مرجع خوبی است …
به لهجه بریتانیایی و لحن شیک او توجه کنید
من می دانم. … بوز با
یادآوری این کلمه معتقد بود که لهجه انگلیسی … Y …
و من
به مرد رو به
روم لبخند زدم
.
دوباره به اسم و فامیل و عکسم نگاه کرد…
_من خودم هستم آقای مهندس…
به
من
نگاه کرد
. آیا می دانی
_ من ایرانی هستم …
_ نام و نام خانوادگی شما …
برای کسی که شهروند انگلیس بود … نام خانوادگی او
تغییر نکرده است
…
_ Well… well.. Denise didn’t tell me…
She shifted in her seat…
I’m sure she didn’t like my tone… My answer was straight and direct.
_ایشون فکر نمی کردن مهم باشه…
سفت و محکمه…سالها به
اجبار همین طور زندگی کردم..
پام رو روی پام ا نداختم…
_ببخشید..نپرسیدم چیزی میل می کنید…_چای لطفا…
گوشی رو برداشت : یه دونه چای…یه نسکافه…
احساس می کردم توقع دارم عذر خواهی کنه که یه
ربع من رو نگه داشته پشت در اما به روش
نیاورد…
_استانبول رو دوست دارید؟
_بوی دریاش رو دوست دارم…
_من دو سه باری اومدم…مهمان دنیز بودم…
با به اسم کوچیک خوندن و مطرح کردن
صمیمیتش می خواد بگه با آ ک یورک در
ارتباطه…پوزخند میزنم…
آبدارچی فنجا نها رو همراه با ظرف بیسکو~ت رو
میز گذاشت…
_بفرما~د …. خوب در جریان کار هستید که…
_Yes, a luxury and modern town is going to be built on a land of three hectares in Lavason..which is
مربوط یه طبقه
excellent..like the project that our company
implemented in Georgia and Azerbaijan.._.I don’t
want it…
_I I never copy work, doctor…
_We are working with a female engineer for the first time
…
I know… dear engineer… you work with
women in a different and softer place…: They said
. .._
It might be a little difficult for you…
خم شدم جلو: مهندس قبل از اینکه بیایم شما
were aware of my gender, weren’t you?
خوب فکر کردم بزرگترم؟
_همچنین…خب فرقی نمیکنه….حالا که
اومدم…
لیوان رو روی میز گذاشتم و دستمو گذاشتم رو لبم
گفت:اجباری نیست دکتر..من. m بازگشت به
استانبول… و
بلند شدم…
_ای بابا بنشینید…شما خیلی آتیشید ها…. من که
از جم چیزی نگفتم… الان کجا می مانی؟
_هتل اوین…
_خوب خوبه…اگه دو روز تحمل کنی..آپارتمانی که
برات در نظر گرفتیم آماده میشه.._
ممنون…_
اگه وقت داری..بریم زمین ..جا رو ببین ..از جا
بلند شدم ..
_چایتو دوست داشتی .._
اهل تعارف نیستم… اومدم سر کار…
باشه گفت و کتش رو گرفت…
we entered the parking lot… he had a white luxury bmw
… he opened the door ..:…Let’s go..
we have to get to the university
with Samira on the tram at 8:00 am, the peak of rush hour … there are so many people that
we can’t see anywhere
from the window … they don’t even announce or we
هم همه نمی شنویم….بعد گذر یه مدت می فهمیم
رد کردیم…پول
نداریم دوباره بلیط بخریم….می خندیم.. اون
میزانی هم که داریم برای برگشتن از دانشگاه به
خونه است..مثل اسبرم کرده به سمت دانشگاه می دو~م…
_خوب خانوم مهندس معنی اسمتون چیه؟
_اسمم فارسی…به معنی شراب…
شراب رو چند بار زیر لب تکرار می کنه…
هم سفر خوبی نبودم….داشتم لجش رو در
میاوردم…
_صبحانه میل کردید؟..
تلاش برای ایجاد ارتباط…
_خیر وقت نشد ترسیدم دیر برسم رو قرارهام
حساسم..باز هم معذرت خواهیم رو دریافت
نکردم…
_من در خدمتون هستم اگر چیزی میل می کنید؟
_من ترجیحم اینه که ناهار بخورم…
_جای زیبایی رو می شناسم که بر گشتنی اونجا نگه
می دارم.._خودتون رو معذب من نکنید..من هتل هم می
تونم غذا بخورم…
_Don’t be afraid, I will take you to a good place…
هوا خیلی سرده..تو آپارتمانمون …تو کوچه پس
we sat in the streets of Ughli… we wore whatever we have,
we don’t have money
to turn on the gas heater…
we sat down at the table of the zavar…
شام لوبیا پخته ایم…به جای برنج داریم میخوریم..شمعی
a paper napkin
on my neck like an apron…
سیاه ضخیم و نامرتب روی میز گذاشتم و
گل مصنوعی گذاشتم توی گلدان وسط میز..ما
داریم نان میخوریم مرغ…بیرون
برف یادش میاد…بارها شروع کردن کاراشون…صدای موزیک یادش میاد
…من و سمیرا با خنده افتادیم زمین…
_من زیاد غذا دوست ندارم… ممنون…
لبخند جذابی زد…
_پروژه آذربایجان هم کار شما بود درسته…
_بله کار من بود… فضای سبزش اما طراحی دوستانه
Moge دختر مهندس آک یورک بود.). (موگه
_ دختر با استعدادیه…
_دقیقا…
تو ماشین آهنگ سبک پخش میشد…
با بوز و سمیرا تو کافه دانشگاه نشستیم.
….. موزیک ملایم پخش می شود
… قهوه می خوریم … بوز
موهایش را سفید کرده … شلوار پاره یک
آدامس به اندازه یک بند کفش در دهانش است … : ببین تو تو خاک داشته باش
…
بلند بلند می خندم … : شوخی جالبی است …
سمیرا دلش می سوزد : این چه کک است ، داری
بوسه اش می کنی .. نمی شود … بگذار زنده بماند .
زندگیش …_تا
کی
میخواد
میز رو تمیز کنه
. به نظر شما پروژه مناسبی هست؟؟؟
موهامو تو شالم با دستام کوتاه میکنم…: تو و مهندس AK
یورک از من باتجربه تر..
لبخند پیروز مندی زد.. :دنیز میگه کمی ریسک
داره…
_ تو زندگی باید ریسک کنی مهندس.. این خواب رو دیدم…
_ جالبه… ریسک دوست داری؟
_من پیشرفت رو دوست دارم…
ابروهاش رو بالا انداخت… تحلیل منطقی نیست مطمئنم… زن ها
تعریف خیلی ساده تری
دارن
…
_نه… راحت باش…
پاکت سیگار چرمیمو در آوردم. … میدونم چیز
گرونه …
با فندک روشنش کردم … دود رو کاملا
به ریه هام فرستادم …
بوی سیگار بهمن پدربزرگت اتاق پیچیده ….
نوشتن کلمه بابا با صدای بلند روی فرش قرمز لاکی وسط اتاق عریض ….
پدربزرگ با رادیو کوچکش راه می رود… پیژامه
من 4 هستم ساله در تکالیفم
سفید با راهای آبی تنشه…لاغر و کچل..به برق کله
اش زیر لامپ
می خندم….
_تقریبا رسیدیم…خسته نیستی؟…فکر کنم
آخرش خوب نخوابیدی شب…
_ نه خسته نیستم… به هر حال باید
این سرزمین رو می دیدم.. چون وقت نداریم… 7 ماه…
_ خوب نمیشه دقیقا گفت.. یه کم اینجا
یا اونجا…
_ 7 ماه دیگه باید تحویل بدم….
برای دکترا اقدام کردم…
_ عالیه…
_ ممنون…. ماشین رو کنار پارک کرد. زمین. ..: اینجا
…
تا چشم کار میکنه… یه زمین نسبتا بایر کنار رودخانه
خونه… اطراف باغ.. کمی جلوتر از چند
رستوران مجلل…
هوای تمیز.. سبک و سرد.. _
خب نظرت چیه؟
_امممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
_
_
_
_ …
_خوب میاد بیرون…
_امیدوارم…
کیفمو گذاشتم تو دستم… موبایلش زنگ میزد… جواب نمیداد…
_ خودکشی کرد… شایدم. آتیش گرفته بود ….
خندید : الان حواسم به کاره … خب دنیز درست میگفت
… وقتشه
جدی
. ..آنجا
راهی رستوران نیست ، پیاده بری …
_این پیشنهاد خوبی است ….
رستوران شیکیه… منو برد یه جایی که
یه ساعت رولکس و عطر چند صد هزار تومنی بود…
شاید هم بود. یک جعبه سیگار تمساح من
…
صندلی را برای من کشید … مهربان من … عین هاکان …
من 4 سال گذشته با آنها آشنا شدم …
با لبخند از آنها تشکر کردم …
دون ژوانه….عین دنیز….عین همه مردهایی که
به دستم داد….اولین غذا
کشک بادمجان است….
دوتا از اتاق بیرون میروم…پیراهنم
تاهای آبی دارد. ..آشپزخونه خونه مادربزرگم تو حیاط…مامانم
اونجا….
مادر بزرگم
داره کشک رنده شده رو پشت در رو زمین با پیراهن یوزپلنگ گلدارش صاف میکنه
… مامان دم اجاقه …
بوی بادمجان سرخ شده …
_از خر شیطون ول کن دختر …
_ مامان عزیزم چه خوبی از شوهرم دیدم…
_بهش میگی شوهرت مرتیکه
مفنگی… 4 سال باهاش زندگی کردی… با یه دختر…
1ساله …یه ساله
برگشتی خونه بابات… _چی کار می کردم…هر چی داشتیم و نداشتیم رو فروخت..چشم به خودم داشت.. _پدرت پیره..ما هستیم و حقوق باز نشستگی و 1تا نون خور..
_خوب می رم سره کار… _دکتر مهندساش رو زمینن با سواد دوم راهنمایی کجا می خوای بری….خر نشو..حاج کاظم لقمه خوبی..پولداره…سر شناسه…فکر می کنی تا کی این بر و رو و جوونی رو داری… _ 08سال ازم بزرگتره…بعد هم می گه بدون بچه ات بیا… _یه چند وقت پیش من می مونه…زنی ….نرمشمی کنی می بری پیش خودت… تو عالمه بچگی …وحشت می کنم…کی پشت و پناهم باشه…مادر بزرگی که من رو روزی 01بار آب
می کشه که نجس نباشم..پدر بزرگ پیر و از کار افتاده یا دایی سرباز و خاله 04ساله سر به هوا… _خانوم باده….خانوم مهندس…کجا~د؟؟ دستی به پیشونیم کشیدم تا سر درد حاصل از وحشت تکرار اوون روزها از سرم بپره…. : ببخشید… به گارسون منتظر نگاه کردم : استیک گوشت..کامل
پخته…سس قارچ داشته باشه…خامه نمی خورم…آب معدنی…سالاد کاهو…سسش روش نباشه با یه لیمو….منو رو بستم و رو میز گذاشتم….گارسون با غضب نگاهم می کنه…خوشش نیومده ازم…منم از این جور مشتری ها اوون روزا خوشم نمی یومد… سفارش میگو سوخاری با سالاد کلم و نوشابه داد…هنوز با تعجب نگاهم می کرد.. _این جا طول می کشه تا یه باشگاه برای ورزشم پیدا کنم..باید مراقب خوردنم باشم… با نمک دونه توی دستش بازی میکرد :همیشه ان جوری غذا می خورید ؟
_تقریبا همیشه…. _حالا یکی دو کیلو که مهم نیست… لبخندی می زنم…پس خبر نداره… _برای نوع زندگی من داشته مدتها…ترک عادت هم
موجب مرض است… _خودتون رو اذیت می کنید شما خانوم ها……نفرما~د دکتر جذاب…همه دختران اطراف شما برای حفظ موقعیتشون در رختخواب شما مطمئنم بیشتر خودشون
رو اذیت می کنن…. شما فردا تشریف بیارید شرکت با دوست و شریکم در این پروژه …امین عزیز آشناتون کنم…. _من فردا راس 9اونجام..کلا می خوام کار رو شروع
کنیم..کم کم… _چه قدر منظم….دوست ندارید کمی تهران رو بگردید..چه می دونم…دیدار اقوام برید… _من کسی رو ندارم…تهران هم مطمئنم تغر نکرده…برج آزادی هنوز سر جاش مطمئنا..همون طوری که گذاشتمش رفتم…بازار در همون حد شلوغه با بوی ادویه و عرق تن….زیاد مشتاق نیستم…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر