درباره جوانی ۱۶ ساله جنوب شهری است که بدون مربی و باشگاه حرفه ای یک نابغه کشتی می باشد . او در رقابت های محلی بسیار خوب ظاهر میشود تا جایی که دو نفر به نام نادر و سیا با فرصت طلبی و فریب او را وارد دنیایی تاریک میکنند و …
دانلود رمان سالتو
- 2 دیدگاه
- 3,392 بازدید
- نویسنده : مهدی افروزمنش
- دسته : عاشقانه , ایرانی , پلیسی , جنایی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 460
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مهدی افروزمنش
- دسته : عاشقانه , ایرانی , پلیسی , جنایی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 460
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان سالتو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان سالتو
ادامه ...
زانوهایم می سوخت و سفیدی پاهایم از خون سرخ شده بود. از ناخن پای راستم خون می چکد که انگار شیر شکسته است و نمی دانم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. من خودم بودم، مهمترین چیز صورتم بود و چشمانم سرخ شده بود، صدایی فریاد زد: “بیا نادر پیداش کردم.” اینجاست.» صدای بلند و جذاب بود، صدایی که انتظار دارید از رادیو بشنوید، نه در حمام کثیف یک باشگاه. دیگر سرم را بلند نکردم.
شاید توالت را پیدا کرده بود و شاید معنای دیگری داشت. من منتظر کسی نبودم و مطمئناً هیچکس دنبال من نبود.| برای چند ثانیه صدایی نمی آمد. بعد در جیغ زد و باز شد. دومی نرسید و گفت پسر دعوا میکنی… جمله اش را ادامه داد و با تعجب گفت: سیا چرا اینطوری؟ مجبور شدم سرم را بلند کنم، چشمانم از اشک تار شده بود
دومی مردی چهارشانه بلند قد بود که موش را با دقت جراح از چپ به راست شانه کرده بود و سیا در کنارش بود با کت نخودی رنگ و کفشی که خاک روی سقف را مثل آینه نشان می داد. . او قد بلندی داشت و موهای نقره ای کوتاهی داشت که کشیده بودند. سیا چیزی نگفت نگاهی به اطراف انداختم ما سه نفر بودیم. شک نداشتم که به خاطر من آنجا بودند. نادر دستش را به سمت بینی اش برد و به سمت من آمد و جلوی من چمباتمه زد، انگار سال هاست او را می شناسم، دستش را روی شانه ام گذاشت و پرسید: بچه معلم کیست؟ فکر کنم کردی باید جواب بدی عطرش کمی شبیه دستشویی بود. من جواب ندادم. حوصله حرف زدن نداشتم من فقط به آن نگاه کردم
بعد از اینکه آن را گم کردم، کیف دستی پلاستیکی ام را برداشتم تا هر چیز دیگری را بیرون بیاورم. با من بلند شد و دوباره پرسید معلمت کیست؟ گویی آسمان دهان باز کرده بود و من و او بر آن موزاییک های انبوه که وظیفه ابدی انسان را انجام می دهد، افتاده بودیم. گفتگو. او سوال می پرسد و من جواب می دهم. با بی حوصلگی گفتم مربی؟ چه مربی؟ وقتی گلف نمی آمدی کشتی می گرفتی!» خوشم آمد، گفتم مربی ندارم.
به دوستش نگاه کرد و از ته دل خندید. به من برخورد کرد، اما می دانستم که نمی توانم از عهده آنها بر بیایم، به همین دلیل خودم را زدم و به سمت شیرهای آب چرخیدم و هوای آبی را به صورتم زدم. یهو گفت ببین سیا چی میگه میگه من مربی ندارم این لعنتی میگه مربی بعد از این یه تور میزاره. به من نزدیک بود. صورت خشم را از دستانم برداشتم و کف سیمان را با قطره های آب خیس کردم، روی گردنم نفس کشید.
چهره اش دوستانه بود. برگشتم و به دیوار حمام تکیه دادم. روبروی هم بودیم. حداکثر دو فضا او عادت داشت لبخند بزند. خواستم چیزی بگم با حالتی دوستانه گفت مربی نداری؟ مگه تو مربی نداری؟” گفتم “نه” یعنی معتقدم کشتی گیر به دنیا اومدی و بدون مربی مچ پا می گیری و اینطور می افتی؟ باورم نمیشه “چطور شدی” بدون مربی بیای اینجا؟” هیچ کس مانع من نشد
وزن کردم و آمدم.» «چند ساله گشتی؟» اولین بار است. نگاهش خشک شد، گویی چشمش به یک اثر باستانی کشف نشده افتاده بود. یعنی من برای اولین بار در مسابقه شرکت می کنم وگرنه چندین بار به باشگاه چمران رفته بودم و سریع تمرین کرده بودم.» بالاخره دهانش را باز و بسته کرد؛ «یعنی مربی نداری: تو هستی. برای اولین بار مسابقه می دهند …
تا صفحه 5
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان سالتو»
مرسی از سایت خوبتون
خیلی خوبه مخصوصا سریالش