درباره ماجرای عاشقانه سه شخص است که با یک باند مواد مخدر درگیر میشوند و …
دانلود رمان سیگار شکلاتی
- بدون دیدگاه
- 2,968 بازدید
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 1247
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 1247
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان سیگار شکلاتی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان سیگار شکلاتی
ادامه ...
او باید صبر می کرد تا به خانه برسد توی جیب شلوارش فرو کرد
… از گوشه چشمش نگاه کرد. امید … آرام ترین مشتری اش … روی تخت دراز کشیده بود و
در
بدنش
بود . .. اما این کار او بود که
قرمزی بدنش را نشان می داد. با توجه به این که هنوز از ضربه ها درد می کند
… برایش مهم نبود که مشتری ها درد دارند
یا
نه، خودشان می خواستند، پس البته
دوست داشتند …
شهراد چه خبر! … کمربندش را کشید و شکمش غرغر شد و
سگک کمربند را بست … صدای امید
بلند شد
نصف صورتش روی بالش بود و حرفش نیمه
در دل بالش
فرو رفت :
خدایا. مردم خوشحالند… شهراد من
چه می شد اگر
من تو را نداشتم؟
دوباره لبخند زد … رفت سمت کنسول بزرگ کنار
اتاق …
میدونست داره چیکار میکنه … اونقدر اومده بود و رفته بود که
متخصص بود … کیف پول رو گرفت …
ده هزار طبق
معمول… بقیه پولش یک چک پنج سنت و
صد
و حتی پنج سنتی بود… نمی دانست این طبقه
پولدار است،
از کیف پول امید پول دزدید. این دو می شود
این پول را از کجا می آورند؟ البته در مورد
امید
که مطمئن بود امیدش را از دست داده است… پدرش تاجری بود
که
شب به شب جیب پسرش را
پر از پول می کرد
تا کوتاه نیاید…
دو تا ده
هزار
… برای امید اصلاً مهم نبود که سه روز در هفته شهراد را به خانه اش دعوت می کرد و از
خودش
خجالت می کشید
… به امید اینکه تمام دغدغه های زندگی اش
حفظ
او بود. فرم بدن و تغییر رنگ
ماشینش و بیرون رفتن با دوستش… چه بلایی سرش اومده
؟
فرق داشت، شش تا از این ده هزار
سبزه
در هفته می آمد… شهراد پولش را گرفت و گذاشت توی کیف پول
قهوه ای
.
کفش ها یک هفته در می آیند… حواسش به خودش هم نیست
… کادو تولدش… هاها! تولد… خندید
… کیفو دست چپش را در جیب عقب گذاشت
دوباره شلوار جینش و تابوت سفید بزرگش را از روی همان کنسول
در آورد
… صدای امید دوباره بلند شد اما این بار
نزدیکش بود … چون صدا نزدیک بود.
چرخید… امید همونطوری پشتش ایستاده بود
…
نفسش رو بیرون داد و صورتش رو برگردوند…
هی پسر تا کی میخوای
خودتو هدر بدی تو اون
باشگاه قدیمی؟!! بابا تو با این هیکل و این قیافه…
مامانت رو اذیت نکن شهراد… بیا تو
باشگاه من…
کار خودت رو بکن… کمیسیون پنجاه و پنجاه… میدونم
شصت میگیری چهل از هیرباد… بابا بیا پیش من
پنجاه 50… مزیت دیگه ای هم داره…
اینقدر
بلدی
که
تا حالا چند مدل تو بشگام گذاشتم؟!! خیلی
هاشون
فقط به خاطر هیکلشون بودن… قیافه هاشون
شبیه
چلغوز یا کریمه! تو تند مزاجی…
خندید، بی صدا فقط
دندوناش رو نشون داد،
کلاهش رو زیر بغلش گذاشت و به سمت در رفت… امید پوف کرد …
از شهراد که بود، انتظاری جز این تعامل
نداشت. همیشه آروم و ساکت
.. خم شد یه حوله سفید از روی
تخت برداشت
و دور خودش پیچید و رفت تو هال …
شهراد
داشت جلوی در کفشاش رو می پوشید …
راضی بود :
شهراد تنبل نباش… بابا تو
میتونی
با هنر پنهانی که داری ترک کن .. داداش چرا اینقدر لجبازی! پسر لجباز
… 30 ساله! دگرگونی نمیخوای
هستی دوساله هیرباد بودی…خب انقدر روی اون بدن زحمت
کشیدی
که فقط به خاطر خونه مردم رفتی…
شهراد رفت بیرون و در رو کوبید. … گوشش
پر از حرف امید بود… تو حیاط بزرگشون با دیدن
ماشین امید سیاه و قرمزی که تازه
برای رالی خریده بود
لبخند زد… اگه امید جوون بود پس
شهراد
چی بود؟! اما این براش مهم نبود…
آپاچی 180 زردش
کنار ماشین امید پارک شده بود… رفت سمت
سوئیچ را از جیب شلوارش بیرون کشید، قبل از
ورود
مجبور شد در را باز کند ، کلاهش را سرش گذاشت،
توجهی
نکرد
.. نگاه آندیا به شهراد افتاد و کنار
درب
سیک ایستاد. … کلاهش را روی موتور دستش کرد
و پرسید به سمت در رفت که دری از دو در سیاه باز شد و اندیا وارد شد …
پوشه ای را که در دستش بود محکم کرد و در را با
دست
دیگرش بست
. .. شهراد با دیدن آندیا
از در خیالش
راحت
شد . سریع
گفت:
-سلام آقا شهراد…میری؟!!
خندید، با خنده های بی صدا دندوناش گفت:
– نه میام… دستش نبود…
تو خونش بود که سرش رو بذاره روی سر دختر جماعت
… درست مثل شمیم… آندیا اما
شوکه شد
و گفت:
اوه پس بگو بیاد داخل… امید
منتظرت است…
لبخندش را جمع کرد، جدی شد و گفت:
می توانی آن را باز کنی. در، درب؟!
تو دلش اضافه کرد خواهش میکنم ولی نگفت… اندیا
الف
یه جورایی گیج شده بود… اگه شهراد اومده بود کجا
میرفت
اگه میخواست بره پس چرا گفتم آمد؟ شهراد با
دیدن مانگی آندیا موتورش رو خاموش کرد، درستش کرد
روی
جک گذاشت و به سمت در رفت…
باید
از اول خودش می رفت و در جماعت دختر را نمی زد
.
آندیا با ترس یک قدم عقب رفت… شهراد خندید
… این
دختر دبیرستانی از او می ترسید…
تو
دلش اضافه کرد: ”
بذار بترسه، اما سرش را به باد نده…” البته
اگر
مثل خیلی های دیگر بفهمد.» از شغلش می ترسد
و به من مثل یک کبریت بی خطر نگاه می کند…
ایستاده بود
و به شهراد نگاه می کرد…
چهره جذاب شهراد دوباره ناپدید شد.
.
انجام شد… باز پشیمان شد که چرا کم نبود
بزرگتر؟ دوباره آهی کشید که چرا
در ایران
باشگاه دختر و پسر قاطی نمی شود ؟ آنقدر در فکر فرو رفته بود که
وقتی به خودش آمد
فقط دود اگزوز سفید از شهراد مانده بود
و
در
خانه باز بود
. * جلوی مجتمع صبا ترمز کرد،
کلاهش را درآورد
…
داشت
از گرما می مرد… دستی به موهایش کشید
و
از موتور پیاده شد…
ریموت
کوچک را از رویش درآورد. جیب … به
نمای
ساختمان پنج طبقه روبرویش نگاه کرد …
نما آجری بود …
آجر کرم
… آمیخته با سنگ های سبز تیره براق … رنگ سبز را دوست داشتم … متاسفانه !!!
در پارکینگ را با ریموت باز کرد
… در نرده سفید کم کم باز شد …
صبر کرد تا در نیمه باز شود … می توانست از همان گوشه برود داخل
،
اما عجله نداشت. برای زود رسیدن
… دوباره دستش را در جیبش برد و
چوب قهوه ای
سیگارش را
بیرون آورد …
گوشه دهانش گذاشت و با دندانش جوید …
نصف شد
… موتورسیکلت را با پا از سطح شیب دار خارج کرد و
در قسمت یک نرده کوچک مخصوص موتور سیکلت وجود دارد. و
دوچرخه اش را پارک کرد … از گوشه چشم به پارکینگ نگاه کرد …
پژو پارس سفید آقا
شهید
روی سر جاش پارک شده بود … این نشان می داد که پدرش
خانه است.
… پک زد و چوب سیگار را گاز گرفت …
کلاهش را زیر بغلش گذاشت و به سمت در سرمه ای
آسانسور رفت
… دکمه را فشار داد و
منتظر ماند … هیچ تجربه ای نداشت وقتی می خواست بگیرد
. در
آسانسور، آسانسور در طبقات بود خوب
…
او همیشه در طبقه پنجم گیر کرده بود … صدای ماشینی را از
پشت سرش شنید که از سطح شیب دار می آمد …
مهم نبود کی بود.
یک چشمش به شیشه مستطیل شکل وسط در آسانسور بود
که
نور اتاقک آسانسور آنجا بود. می بیند
…
چشمش هم به فلش دکمه کنار در نگاه می کند که سبز
می شود
؟! بالاخره سبز شد…
لبخند زد…همین لحظه دستی روی شانه اش نشست
و
با یک حرکت از کامل نگهبانی داد.
سمت دست
صورتش را از روی شانه اش برداشت و سریع چرخید تا
دستش پیچید… صدای مردی که دستش را
روی
شانه اش گذاشته بود بلند شد:
آخ شهراد دستم را شکستی!
شهراد سریع دست مرد را در دستش گرفت و گفت:
خنده:
“این عموی تو بود؟” ببخشید… میدونی که…
عمو دستشو از دست شهراد بیرون آورد و
ماساژش داد
و گفت: آره میدونم…
یه بار نتونستم
سورپرایزت کنم
… دفعه ی بعد باهات رفتار میکنم. تفنگ.. شهراد
خندید و گفت:
از این طرف چه تعجبی! اومدم پدرت رو ببینم…
بالاخره مستطیل شیشه ای روشن شد، شهراد در
آسانسور است
…
باز شد
– با اینکه تاخیر دارد… اما لطفا بگو لطفا.
با محبت دستش را روی شانه شهراد گذاشت و
هر دو
وارد اتاق شدند…
– چه خبر پسر؟!
شهراد چوب سیگاری که تو دستش بود گذاشت و
دوباره توی جیبش فشار داد و
چهار دکمه رو
زد
و گفت: سلام عمو جان…
عمو اخم کرد و گفت:
آره با من…
هر دو مرد خندیدند و شهراد گفت: نگفت…
باشه به موقع میگم…
شهراد دوباره خندید، وقتی اتاق قطع شد، شهراد
کنار ایستاد و
گفت:
– بگو عمو…
عمو . به دنبال شهراد رفت بیرون… راهروی
بیست
متری خالی بود… صدا
از هیچکدام از شش واحد طبقه چهارم نمی آمد
… شهراد کلیدش را درآورد.به
سمت در رفت و گفت:
عمو با عصبانیت و صدای آهسته گفت:
– فقط امیدوارم بابا حالش خوب باشه…
در رو باز کرد و وارد راهروی سرامیکی جلوی در شد،
عمو پشت سرش اومد. آن دو مرد
حتی کفش هایشان را در نیاورده بودند که صدای آقا
شهید
در را
باز کرد :
زن! به این یارو بگو کفشاشو بیاره دم در… راه نرو
و
با کفشش برو اتاقش… این بار با کمربند…
شهراد خندید و آروم گفت:
انگار دنده اش خوب نیست. !
عمو با عصبانیت دستی به ریش گندمی اش کشید و
زیر لب گفت:
نه خدایا خدایا…
شهراد با همان لبخند گوشه لبش.
دستش را روی سه ستاره بزرگ روی شانه اش گذاشت و گفت:
– بگو آقای سرهنگ… می دانی که این
چیزها
عادی است!
– شهراد تا کی می ماند
؟! کفش هایش را در آورد و
مستقیم وارد دستشویی شد
… دستشویی درست جلوی در
ورودی بود و در انتهای راهرو دو متر جلوتر از در …
سمت راست آشپزخانه اوپن بود و بعد از آن. پذیرایی خونه بود
… وسط پذیرایی درست
سمت
چپش
یه راهرو بود و
دو تا اتاق خواب
…
یکی اتاق شمیم یکی اتاق آقا شهید و
همسرش
… اتاق شهراد هم کوچکترین اتاق خانه بود … انتهای
پذیرایی سمت چپ راهروی دیگری بود … انتها راهرو
یک اتاق ده متری
بود . شهراد و سمت
راستش حمام بود
…
صدای صحبت دایی با آقا شهید را
شنید
.
.
در را باز کرد و لباسش را پوشید در آن خانه همه چیز
خاص بود! پاهایش را با شلنگ توالت شست،
محکم… وقتی خیالش راحت شد که
پاهایش بوی خوبی می دهد
، به حمام رفت.
جوراب های سفیدش
خوب خیس شده بودند، کمی با همان مایع توالت
به او داد
و چون اثری از لکه ندید،
آن را آبکش کرد و
کنار دستشویی
پاشید و دست و صورتش را شست و خشک کرد. بعد از آن
آب جوراب ها را گرفت
و در دستش مشت کرد.
دمپایی هایش را کنار دیوار در آورد
تا آب بریزد و از
حموم بیرون رفت
. دمپایی هایش روی فرش در جاکفشی
کنار در بود
، روی پله در ایستاد و با پای درازش
به سمت آنها رفت و آنها را پوشید… سپس
راه افتاد و
با خیال راحت
بیرون آمد.
به اتاق پذیرایی مادرش
در آشپزخانه مشغول سرو ظروف عمویش بود… خم شد و سیبی را از درب
و
داخل ظرف میوه برداشت و با صدای بلند گفت: –
سلام
خانم.. همانطور که انتظار داشت
جوابی
نگرفت
، در عوض صدای آقای شهید را شنید که گفت: –
خانم، دوباره میوه ها را بشویید…
دستش مشت شد، فکش گره شد
…
منفجر شود اما با کنترل نگاه شهراد و دوباره
ریشش را نوازش کرد
… شهراد قاضی در سیبزدرو به آقا شهید گفت:
سلام آقا شهید…
خیلی وقت بود پدرش را «بابا» صدا نکرده بود.. . با
یک جیغ .
شمیم برگشت و به آقا شهید نگاه کرد.
سنگینی نگاه آقای شهید
شمیم را از اتاق بیرون پرید و
در چادر نماز سفیدش
پیچید
و مستقیم در آغوشش که
به شکلی
باز شده بود شیرجه زد… عمو
با عشق پیشانی شمیم را بوسید و
گفت:
باشه خانم دکتر…
شمیم کمرنگ خندید و گفت: وای عمو دلم برات تنگ شده… یه دختر کوچولو…
به اندازه سوراخ جوراب مورچه بود
…
شهراد داشت نگاه میکرد. شمیم با لبخند، شمیم سنگینی نگاهش را
احساس کرد
، سرش را بالا گرفت و برعکس
برخورد سرد.
از پدر و مادرش گفت:
سلام داداش…
سلام تو روی ماه نشستی…
کسی
با چادر بیرون از اتاق نماز می خواند؟
کرد
معنی نگاشو رو خوب فهمیدی. این نگاه خشمگین
یعنی خاک بر سر در بی شرمی بی دین و ایمان!
نصف
شما! فرا گرفتن! شهراد میدانست که اگر کمی بیشتر بماند،
جلوی خواهرش
تحقیر میشود و
اصلاً آن چیزی نبود که میخواست. پس از سیبش گاز گرفت و پس از عذرخواهی
از
دوستش به اتاقش رفت.
قرار بود اول دوش بگیره…لباسی که قرار بود بپوشه رو انداخت
پایین
بعد از حمام
روی تخت فلزی یک نفره اش و
بعد از
برداشتن روکش از اتاق خارج شد و مستقیم
به حمام رفت… همیشه زیر دوش. آرامش خاصی
و حس سبکی رو تجربه می کرد… برای همین
بعد از
کارش
حتما دوش می گرفت … حتی اگه فقط سه
دقیقه
باشه ! سه
آب … زیر تمیزی مطلق …
وقتی از حموم اومد بیرون بدون اینکه به
پذیرایی
بره مستقیم رفت تو اتاقش …
کلاه حوله ای
روی سرش کشیده بود … انگشتش را گذاشت. روی حوله ای
که در گوشش بود و چند بار آن را تکان داد تا آب
توی گوشش میومد بیرون.. چراغ گوشیش
روی میزش
که میز کامپیوترش هم بود چشمک میزد و نشون
میداد
که اس ام اس داره… در حالی که
با یه دست موهاشو از روی کلاه حوله
پاک میکرد.
با دست دیگر اس ام اس را باز کرد
. ..
شکلات تلخ … هیرباد … پروانه …
پرس لمسی … لبخندی گوشه لبش نشست ، رمز را وارد کرد و
جواب داد :
سند بود و گوشی را روی میز انداخت .. سریع موهاشو خشک کرد و رفت سمت در و قفلش کرد
اول
سیگار شکلاتی.. مشتری خوبیه…
طوری که
شمیم نیومد تو اتاق بعد کشید.
حوله را بیرون آورد
و آویزانش کرد به چوب لباسی کنار اتاق…
به سمت لباس رفت… لباس سفیدش را با
لبه های قرمز
و قرمز تیره برداشت
و پوشید… اس ام اس گوشیش زنگ خورد
… پرید. به سمت گوشی… –
شکلات تلخ
… موفق باشی…
لبخند زد و تلفن را قطع کرد… مشتری
برایش قرار گذاشته بود و او هم از آن آدم هایی است که می داند… قبل از اینکه مشتری بیاد خبرش
به
خاطر ذکاوتش بود
…
شلوار عرق گیرش را درآورد
و پوشید
… رفت جلوی آینه اتاق … از قیافه اش
بغض کرده بود
.. به صورتش نگاه نکرد … طبق معمول
…
اما از هیکلش خوشش آمد … نگاهی به شکم
هشت
تیکه اش را انداخت … شکل گرفت … تمام
ماهیچه هایش را
ایستاد و به او اعتماد به نفس داد…
دستکش بوکسش را پوشید و به سمت
کیسه بوکس مشکی
که از سقف آویزان بود رفت… به
کیسه بوکس زد… اما در ذهنش
دهان سپهر. .. مشت زد
… کیسه بوکس … اما در ذهنش
چشمان امیر
… مشت زد … خاطراتش … به کوه یخ قلبش زد
…
مشت زد … حرف پدرش … مشت زد
…
عصبانیت مادرش… مشت زد… آینده سیاهش..
مشت زد به
گذشته کورش… مشت زد… زد… زد… آنقدر
که آرام می شود… می تواند بخند…بازم میتونه بخنده…
خسته شد…دستکش هاش رو در آورد و انداخت
داخل
و داد داد، ماهیچه هاش بالا رفت و ماهیچه های
اتاقش رو حس کرد… رفت سمت هالترش. .. دو تا
وزنه بیست کیلویی
پرتش کرد این ور و اونور و مشغول شد … ماهیچه های
جلوی
دستش ورم می کرد … بیرون می رفتند و برمی گشت
…
وقتی دستش را خم می کرد ، ماهیچه ها
می آمد. بیرون
… وقتی بازویش را صاف کرد، عضله کشیده می شوند
…
و دوباره روز از نو… ستش را کامل کرد… سه تا هشت بار…
هالتر را هم
کنار اتاق گذاشت… دمبل های ده کیلویی اش را برداشت…
مشغول
شد . ..
پشت بازو … دستش را بلند می کند … همزمان
به پهلو
می آورد …
کنار بدنش زاویه نود درجه می کند …
عقب می گیرد و نگه می دارد. آن را کنار بدنش …
هنگام
سوختن دمبل ها را به جای خود برگردانید …
دارند
به پوسترهای اتاقش نگاه می کنند … روی فیگور عالی
مرحوم روح الله داداشی … روی قوی ترین مردان
جهان جهان
و بهترین فیگورهای تناسب اندام… او فقط هجده سال داشت
که
دیوار اتاقش را با پوسترهای مردان قوی پر کرد و
چیزی
نمانده بود.
خودش یکی از اونها شد… سیستمشو روشن کرد
… پسورد رو وارد کرد… وارد شد… فایل موزیک
مورد نظر رو باز کرد
… یه کنترل زد و
همه رو با هم انتخاب کرد.. در زد و
کشوی میز را باز کرد
… از جعبه دوازده تایی یک بسته کاپیتان بلک بیرون آورد
… بازش کرد … زیرش زد …
نخی بیرون زد … با دو انگشت آن را گرفت.
فیلتر شیرینش را گوشه لبش گذاشت .
فندک
از لبه میز برداشت و روشنش کرد… دهانش
مزه گاز
گرفت… جا سیگارش را گرفت… دود را
بیرون فرستاد
… روی تختش افتاد… سیگار را گذاشت. نگهدارنده درست روی
تختی
که دستش از تخت آویزان بود قرار بود
خاکستر
سیگارش در زیرسیگاری بیفتد…
بوی شکلات اتاق را پر کرده بود… او یک بسته دیگر برداشت…
من به وفای او تکیه کردم، اشتباه کردم،
جانم را در هوای او باختم، اشتباه کردم،
عمرم را برای او تلف کردم، حالا اشتباه کردم، اشتباه کردم
، جانم را فدای او کردم،
خطای
شعر وحشی بافاکی… صدای محسن چاوشی…
چه
دنیایی برایش آفرید… آنقدر که
ذهن سرکشش
دوباره شاعر شد… شاعر شد و شعر می گفت.. و
دوباره
و فقط برای خودش… برای دلش…
برای قلبی که دیگر قلب نبود… به یاد پدری که
دیگر پدرش نبود… به یاد پدری که او را فروخت. … به یاد پدری
که به عقایدش احترام نمی گذاشت … زمزمه کرد:
از درد میمیرم
از دود میمیرم
وقتی
به
جای دستانت
سیگار بود
. او
…
بی حال بود
… اشتباه کردم اشتباه
کردم خودم را با او اشتباه گرفتم بد بود
که
جانم را دادم برای او اشتباه کردم اشتباه کردم.پوزخند زد … ذهنش که سرکش می شد درست مثل این بود که یه نفر بگیره قلقلکش بده … خنده اش می گرفت…بعضی وقتا از زور درد به شعر رو می آورد و
اینقدر ذهنش می گفت و می گفت و می گفت تا آروم می شد …الان هم از همون روزا بود … یاد سیبی افتاد که ظرف برداشت … صدای پدرش … اون نجس بود! باید
اینو حداقل خودش قبول می کرد که برای اون خونواده نجسه …پک زد به سیگارش … یادش افتاد به سیزده سالگیش…وقتی که برای اولین بار از فشار فکرای عذاب آورش دست توی جیب باباش کرد و اولین نخ سیگار رو کش
رفت و اسم سیگاری رو به جون خرید… از پاکت تو جیبت
منم سیگاری شدم
سرفه عذابم می ده
بدم می یاد از خودم اون موقع خونواده اش رو داشت … محبتشون رو داشت …چی شد که توی هفده سالگی همه چی خراب شد؟! چی شد که همه فهمیدن چیزی رو که نباید می فهمیدن…چی شد که سپهر و امیر نارو زدن؟ هر چند که جوونمردی از اول هم تو خونشون نبود… از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی روزگـاری آنـچـه با مـن کـرد اسـتغنـای تـو گربگـویـم گـریـه هـا بـر روزگـارم می کنـی دلش تنگ بود برای نوازش دستای مامانش … برای نگاه پر افتخار پدرش … برای بوسه زدن روی دستای پدرش
و بغل کردن و چرخوندن مامانش دور خونه … دلش تنگ
بود برای داشتن خونواده … اما همه رو از دست دادهبود و دیگه فرصتی برای داشتنشون نداشت … اون خودش رو فدا کرده بود … از بچگی فدا شدن روی پیشونیش حک شده بود … حالا چی کار می کرد با دل تنگش؟!
این رو نمی دونست… تو حسرت یه بوسه تو حسرت یه لبخند دستای بی روح تو روحمو از خونه کند
نشست لب تخت … سیگارش تموم شده بود … توی زیر سیگاری خاموشش کرد … سرشو گرفت بین
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر