درباره دختری به نام شفق است که میخواد با کار کردن ، روی پای خودش باسته . اون تو یه بیمارستان کار میکنه تا اینکه …
دانلود رمان شفق
- بدون دیدگاه
- 3,062 بازدید
- نویسنده : فهیمه نادری
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 203
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : فهیمه نادری
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 203
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان شفق
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان شفق
ادامه ...
خسته خودم را روی صندلی پرت کردم. با اینکه می دانستم کاری که انجام می دهم اشتباه است، پاهایم را روی میز دراز کردم.
ماسک مو را کمی عقب کشیدم . هوس عجیبی برای چای داشتم، اما وقتی فلاسک را در فنجانم گذاشتم، فقط دو قطره چای
داخل لیوان ریخت. به مریم گفتم:
اگه میمردی یه سکه برام نگه میداشتی؟تو فرح و یگانه…حالا اگه راست میگی برو ازشون چایی بگیر اگه بهشون میدن. تو
.
داشتم غر می زدم که مریم چیزی نگفت (چون رفتار سگم رو میدونست) و دستاشو بلند کرد:
باشه بابا چه مشکلی دارم تقصیر من بود حالا میرم یه کم بیارم آبجی از آنها…
نگذاشتم ادامه دهد:
احتمالا سه ساعت دیگه میای، میری اونجا. دست از حرف زدن بردارید
اولین شیفت شب من بود
. پاهایم را از روی میز روی پاهایم آوردم. جوراب هایم را در آوردم و دوباره روی میز گذاشتم. با خوشحالی دستامو از دو طرف باز کردم
و بدنم رو دراز کردم. خیالم راحت شد که در این زمان هیچکس حتی سرپرست به بند نمی آمد چون او فقط در بند بود.
– فعلاً کاری در اداره نداریم
و در حالی که فلاسک به سمت در می رفت، اضافه کرد:
– خبری هست، زنگ بزن سریع می آیم…….
وقتی مریم رفت. ، به ساعتم نگاه کردم. ساعت فقط ده شب بود و تا صبح وقت زیادی داشتیم. بعد از دو هفته تعطیلی، امشب من
یک ربع بود. می دانستم مریم به این زودی ها برنمی گردد، به همین دلیل ماهیچه هایم را شل کردم، چشمانم را بستم
و با لب هایم زمزمه کردم:
یک شب از دست کسی بادی می گیرم
که مرا به آن سوی دنیا خواهد برد.
اسرار
. از روشنایی تا تاریکی
دور، شاید به عمق فراموشی
از شعله تا دود
با من از آوا تا سکوت راه می
رود
…….
-کی قراره با تو راهپیمایی کنه؟ قلبم شکست آنقدر پریدم که بند ساعتم به میز برخورد کرد.
صدای شکستن شیشه را شنیدم .
چیز خنده داری دیدی؟ از بند بیا بیرون تا مجبور نباشم به نگهبان زنگ بزنم ….
این بار با صدای بلند و بلند خندید. گرم و مردانه جوابم داد:
به ساعت مقابلم توجه نکردم. دو چشم تیره و عمیق با غرور به من نگاه می کردند.
این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ چه کسی به شما اجازه داد در این زمان بیایید؟
بدون اینکه جواب من را بدهد لبخندی زد که انگار در حال تماشای یک برنامه خنده دار است. از خنده هاش بشدت عصبی شدم: تو
تا حالا ندیدم یه نمایش تک نفره به این زیبایی… میشه بپرسم از کجا فارغ التحصیل شدی؟ کارتون حرف نمیزنه مخصوصا وقتی پاهاتون روی میز باشه و چشماتون بسته باشه……. و باز بلند بلند خندیدید. عصبانی شدم :
نه … انگار خیلی دوست داری سرم بیاری …
با گستاخی جواب داد :
آره ……..خیلی …
و زل زد تو چشمام . سرم را پایین انداختم و در حالی که گوشی روشن بود گوشی را برداشتم گفتم:
باشه خودت خواستی.
ایستاد و گوشی را قطع کرد.
-آه…به نظرم به جای خانواده مریض خودت مریض هستی…
-بعید نیست
-خیلی مغرور شدی
-بعید نیست و دوباره خندید. او مرا باور نمی کرد اما نمی دانم چرا می ترسیدم به چشمانش نگاه کنم
…
باشه… من کوتاه میام….. اسم مریضتو بگو تا حالشو بگم ولی گفتم فعلا نمیذارم ببینیش.. –
مریض نیستم…
دکتر؟!!!!!!!!!!!!
– پس واقعا مریض هستی که این موقع شب اینجایی… …
سرش را به یک طرف خم کرد. لب هایش را به هم فشار داد:
گفتم که…. بیماری من فقط مسری است……. و با لحن تمسخر آمیزی اضافه کرد: خطرناکه حسن…
و
دوباره خندید.
من با دستم به در اشاره می کردم. انگشت و گفتن “برو بیرون.” اما او بدون توجه به من می خندید و از عصبانی کردن من لذت می برد
. دوباره دستمو به گوشی بردم که صدای مریم رو شنیدم:
چطوری شفق چرا داد میزنی؟
با دیدن مرد جوان که همچنان با غرور به من خیره شده بود دستش را از دست داد:
سلام آقای دکتر…خسته نباشید هنوز به خانه نرفتید؟
با تعجب به او و مریم خیره شدم. چشمانش را از من دزدید و در حالی که به سمت مریم برگشت گفت: داشتم می روم، می خواستم
قبل از رفتن مطمئن شوم که نیازی به من نیست ……… و در حالی که نیم نگاهی به من می کرد
ادامه داد:
البته فهمیدم مریضم… و دوباره بهم خیره شد.
مریم که نفهمید چی گفت خندید و گفت:
خدا نکنه مریض بشی…
– الان که با معاینه دوستت هستم …
دهنم به زور باز شد:
من…….نمیدونستم تو. …..
-مهم نیست خانم…؟
با من و خودم جواب دادم: – صبر ….
با خنده جواب داد:
تو هم چی شده؟
سرم را پایین انداختم و ناخن هایم را در کف دستم فرو کردم. این عادتی بود که از بچگی داشتم. هر وقت عصبانی می شدم این موضوع
آرامم می کرد.
-خب الان میرم….
فقط از مریم خداحافظی کرد و رفت. خودم را روی صندلی انداختم و با عصبانیت رو به مریم کردم:
چرا به من نگفتی دکتر جدید آمده؟
-اول اینکه مرخصی بودی و بعدش امروز انقدر سرمون شلوغ بود که وقت نکردم بگم…
-چند وقته اینجاست؟
-یک هفته…
– پس چرا اسمش را در پرونده بیمار ندیدم؟
– چون فقط یک بیمار داشت، او را چک کردم…
-نه….ولی مطبش همونجاست…چسب به بیمارستان…برای همین اومده بود ویزیت. ولی خداییش از وقتی شفق اومده
خیلیا بهت نمیخندن مخصوصا دکتر پناهی…
منم اخم کردم:
ایش نه هدیه است (ولی ته دلم میدونستم
بی انصافی).
نمی خواستم خودم را درگیر چنین مسائلی کنم. من برای خودم خوشحال بودم و زندگی مجردی خودم را داشتم.
من از کار غیبت نکردم
سرپرست بخشی که در آن بودم به من پیشنهاد داده بود، اما من جواب را رد کرده بودم زیرا
من از ایده کاملا راضی بودم و نیازی به تغییر آن نمی دیدم. اوه کجایی اسم خواستگار اومد هپروت رفتی؟ یا به شب عروسی فکر می کنید
؟
خندیدم: باشه به موقع میام پیشت… فعلا دارم فکر میکنم این دکتر رو چجوری درست کنم که بعد از این هیچکس رو
سورپرایز نکنه
…
– بس کن نذار. شما را تحت تأثیر قرار می دهد
… :
خواهیم دید ….
صبح به مریم گفتم اون قسمت رو تحویل بده و خودم قبل از اینکه رئیس بیاد از بیمارستان فرار کردم. می دانستم که
اما هرگز به نام پزشکان آن توجه نکرده بودم. سرم را بلند کردم و اسمش را روی تخته دیدم. دکتر کامرانهوشنگی جراح عمومی… مطب شیکی بود برای یه مرد سی و سه…چهار ساله. پس
او باید در وضعیت خوبی باشد
بعداً به خاطر این موضوع غر می زند، اما نمی دانم این اتفاق افتاده است یا نه. بی قرار بودم و طاقت نداشتم بیشتر بمانم
پایم را بیرون بیمارستان گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. با وجود اینکه خودم ماشین داشتم، به دلیل دیگری ترجیح دادم
؟
استفاده از تاکسی برای رفتن به محل کار قبل از سوار شدن به تاکسی، کمی پیاده روی کردم. میخواستم برم پیش آقای
دیشب پرروی رو دیدم. مطب او پنجاه قدم با بیمارستان فاصله داشت. این یک ساختمان بسیار شیک بود که قبلا توجه من را جلب کرده بود،
وضعیت مالی. من تعجب می کردم که چرا بعد از یک ملاقات اینقدر روی این شخص حساس شدم.
تا حالا اینقدر نسبت به کسی کنجکاوی نشان نداده بودم، پس چرا… به خاطر برخورد دیشب بود یا
دلیل دیگری داشت…….
آروم کلید را در قفل چرخاندم، اما مادرم بود مثل همیشه بیدار صبح ها که شیفت شب بودم، زود بیدار می شدم.
زود بیدار می شد و صبحانه را برای من آماده می کرد تا بخورم و بعد می خوابیدم. او
به چیزی که به او گفتم که نیازی به این کار نیست، گوش نکرد. خواهرم شراره است که از من بزرگتر است. او ازدواج کرده بود و به مادرم اعتراض می کرد که این دختر لوس است،
اینقدر لوسش نکن.. مادرم اینجور مواقع با محبت نگاهم می کرد و برای هزارمین بار می گفت شفق
مثل یک سیب می شود. نصف با مادرم میخوره مادر عزیزم،
وقتی مادرم تازه ازدواج کرده بود به رحمت خدا از دنیا رفت و نه من او را ندیده بودم و نه او، اما از عکس او حقیقت را باور کردم
. از آنچه مادرم گفت به همین دلیل بود که مادرم حس و علاقه عجیبی به من داشت. و حالا
در حالی که داشت چای می ریخت روبروی من نشسته بود. فنجان را جلوی من گذاشت و با همدردی مادرانه به من نگاه کرد:
بر خلاف روزهای دیگر، آن روز نمی توانستم بخوابم. چشمانم را که بستم دو چشم سیاه دورم را گرفته بودند. من نمی خواستم کاری انجام دهم.
-مامان شفق دیگه خودتو غرق شب کار نکن…… و وقتی گرفتی
دوباره زیر چشمت پوک میشه…….
طبق معمول مامانم درست میگفت. من عاشق کار شبانه بودم. اصولاً
آرامش و خلوت شب را به شلوغی روز ترجیح می دادم. بلند شدم رفتم پشت صندلیش و دستامو دور گردنش حلقه کردم
. ?
برادرم
مدتی بود که در یکی از کشورهای اروپایی زندگی می کرد و پدرم به ملاقات
او رفت
.
_چیزی یادم نبود شیشه ساعتم شکسته امروز باید درستش کنم…..و قبل از اینکه دلیلشو بپرسه ادامه دادم:
– از دستم افتاد.
نمی خواستم کسی جلوی من اینقدر جسور باشد. با تمام قدرت سعی کردم آن دو چشم را کنار بزنم. من
. ….
– اوه … این …….
آنقدر با خودم کلنجار رفتم که خوابم برد
***********
– شفق راستشو به خدا میگم
– حالا چه بلایی سرش اومدی که اینقدر حرف میزنی
– هیچی بابا کاش یه ذره از زیبایی تو داشتم بهت میدم…
خندیدم
بعد از اینکه ساعتمو گرفتم، من و مریم توی یه رستوران برای تعمیر نشسته بودیم. هنوز ننشسته بودیم که شروع کرد به صحبت در مورد آقای پررو. او هرگز در مورد آن نشنیده بود و حقیقت و دروغ را با هم مخلوط می کرد.
-اولش میگم نه چون یادت نبود همچین آدمی هست و به من نگفتی نه الان…….
-شفق جانم این یکی رو خودم دیدم.
ساعتها میاد تو اداره که میدونه اینطوریه….خلاصه رقیب بزرگی داری……… و زیرکانه خندید.
دکتر پناهی یکی دیگر از پزشکان بخش ما بود که به لطف لوازم آرایشی قابل تحمل بود.
دماغ مریم را بین دو انگشت گرفتم و کشیدم…
-آه
– اولاً تا زمانی که رقیب من نباشی نمی دانم می توانم با این پسر ازدواج کنم یا نه
. ….
انقدر به حرفش خندیدم که دو … سه تا پسر میز کناری برگشتند و
نگاه کردند
به
ما
. کوتاه بود به تو نرسید…
دوستانش خندیدند
. ….. دوباره نوبت ما بود که شب کار کنیم. و دوباره مریم با من
با هم بودیم. او دوست خوبی بود
و اخلاق مرا به خوبی می دانست، به همین دلیل
سعی می کردیم شیفت های کاریمان با هم باشد. آن شب دکتر کامران مریضی داشت که صبح او را جراحی کرده بود.
“نه”
او هنوز روحیه خوبی نداشت. وقتی دماسنج را از دهانش بیرون آوردم، دیدم تب دارد.
-مریم مریضه تب داره زنگ بزن
سرشو تکون داد
. شماره هایش را هم در خانه و هم در دفتر داشتیم. می دانستم
شب دفتر نبود و چون دیر شده بود، فکر نمی کردم خوب باشد به خانه اش زنگ بزنم، برای همین تلفن همراهش را گرفتم، قبل از اینکه آن را بردارد چند بار زنگ خورد
. هنگام سلام، صدای خنده زنی را هم شنیدم. چرا بی دلیل احساس ناراحتی کردم
و وقتی بدون …
همه شماره هایش را داشتیم چه در خانه و چه در مطب. می دانستم که این وقت شب در مطب نیست و چون دیر شده بود، من
گفتم
:
از خودم بدم می آمد. من نباید اجازه می دادم او مرا عصبانی کند. به نظر می رسد این مرد بیش از حد به خودش مطمئن است.
. همین الان موبایلش را برداشتم، چند بار زنگ خورد قبل از اینکه آن را بردارد،
صدای خنده یک زن را هم شنیدم. نمی دونم چرا بی دلیل احساس ناراحتی کردم و وقتی اون بدون سلام گفت آره،
از بیمارستان برای مریضی زنگ می زنم که
… آیا هنرهای دیگری مثل هنر سلام نکردن دارید؟ …
از حرفش جا خوردم و خوشحال بودم که از پشت تلفن من را نمی بیند
. من کار دارم…….
از لحنش به شدت ناراحت شدم اما با خونسردی وضعیت بیمار را گزارش کردم و از او دستور گرفتم و
بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم.
چی گفتی؟
– وقت خواب… دکتر چی گفت اینجوری شدی؟ آیا او به شما پیشنهاد ازدواج داده است؟
تعجب کردم که چقدر راحت صدایم را تشخیص داد.
– شفق حواست کجاست؟
و با صدای بلند خندید
– مطمئن باشید اگر این کار را می کرد، جواب من منفی بود.
دستور رو نشونش دادم:
– مریم؟
-ژوئن؟
-صدای
منو خیلی تشخیص داد
به راحتی
. کی
عاشق شدم.. اسمت رو هم آوردم
با ناراحتی زمزمه کردم:
پس…آقا. دکتر برگرد تا ما بچرخیم…
****************
خانم صبوری ……. خانم صبوری؟
از در بیمارستان بیرون آمده بودم و داشتم می رفتم خانه. این بار عصر مشغول کار بودم و هوا تقریبا تاریک شده بود. وقتی برگشتم،
به صاحب صدا از آن مکالمه تلفنی او را ندیده بودم. این بار بر خلاف دفعه دیگر سلام کردم.
خسروی جواب سلام مرا داد. با خونسردی پرسیدم:
بله دکتر چیزی داشتی؟
-میخواستم بپرسم وقتی بیدار بودی خبری بود؟
چرا نمیری بپرسی یا زنگ بزنی؟
با دقت نگاهم کرد:
من خودم حالم خوب نیست، دارم میرم خونه، خیلی بی خیالم،
عصبانی شدم و الان که شیفت نیستم نیازی به رعایت نکردم :
آخه فکر میکردم از خودت دور شدی همینو گفتم برای راهنمایی …
خط های شقیقه هاش مشخص بود ولی قبل از اینکه جواب بده پشتم رو برگردوندم: -خدا
نکنه الان خسته شدم
سریع سوار تاکسی شدم و پریدم توش. برگشتم و نگاه کوتاهی بهش انداختم.اون همونجا ایستاده بود و منو نگاه میکرد. ” از جانب
از کارم احساس رضایت کردم فکر می کنم هیچکس در عمرش اینطوری با او برخورد نکرده بود با خوشحالی وارد خانه شدم. مامانم خونه نبود یه یادداشت گذاشته بود رفته بود خونه شرار حوصله لباسامو در آوردم و روی تخت افتادم دستم به دکمه ضبط رسیدم با خودم قبول کردم که فرقی با بقیه
نداره و من باید همین رفتار را با دیگران داشته باشم جز خودم، در دلم می دانستم
تخت بردم. دستم را دراز کردم و دکمه ضبط کنار تخت را زدم. با شکیلا هم آهنگ بودم:
در سکوت خانه،
شب خاموش، شب پریشان، گل فراموش شده،
امشب پشت این
چاله شب بخواب، در مقابل منتب آلوده، تلخ و بی ستاره، شب، شب
غربت، شب
، امشب،
غمگین غرق شعر شدم و به کامران و رفتارم فکر کردم و از کارم پشیمان شدم. من نمی دانستم چرا این مرد
توانست در این چند روز چنان تاثیری بر من بگذارد که برای رفتارهای آینده ام با او برنامه ریزی کردم. به من،
این شخص را با رفتارم عذاب می دهد و من نمی خواستم؟ چرا نگاه لعنتی اش را از من دور نکرد؟ چرا، چرا………..
این چیزی نیست که من واقعاً می خواهم … پس من واقعاً چه می خواستم؟ مرگ من چه بود؟ چرا من این شخص را می خواستم؟ سعی کردم
زندگی ام را به روال قبلی برگردانم.
من تا حد امکان از برخورد با کامران پرهیز کردم، اما میدانستم که تقریباً تمام بیمارستان برای او خود را نابود میکنند، زیرا
او علاوه بر ظاهر و مدرکش، وضعیت مالی خوبی هم داشت
. دفترش هم در همین ساختمان بود. وقتی با هم بودیم مریم
می گفت این خانم دکتر برای کامران می آید
. بخش دهانش را باز کرد و من با بی احترامی پرسیدم:
این چه عیبی داره باهاش اینجوری میکنن… – حتماً چیزی هست که
مثلاً
ما از شما خبر نداریم ؟
– فکر کنم شاید یه چیزی چشیده بودن که هنوز از زیر دندونشون بیرون نیامده……… و کارکر خندید.
-خدایا بگو مریم با این حرف زدنت چیکار میکنه…حالا کامران جونتون داره جلوی این دزدها چیکار میکنه… -بخدا
بچه ها میگفتن جای سگم نمیاد دکتر ولی وقتی به بخش میاد مثل کنه بهش میچسبه…مثل اینکه
خیلی دوست داره…….و دوباره خندید.
– تو هم مریض هستی چون امشب قرص خنده خوردی…
من پشتم به در ورودی بود و نمی دیدم کسی وارد شود اما مریم در راه بود که وقتی ایستاد و
سلام دکتر من هم ترسیدم. اما وقتی برگشتم و کسی را ندیدم. صدای خنده مریم اتاق رو پر کرد. میگیرم
هم خندیدم که بسوزمش و گفتم:
. آقای دکتر دقت نکردم:
بمیر دختر جان میخورم و میکشمت…….
«مریم خانم سرکریم حیفه سرکارم کنی تا دو روز دیگه گریه ات می کنم. ” .
دوباره نشستم و برای اینکه ذهنم را درگیر کنم فایل ها را جلو کشیدم تا بررسی کنم. سرم داغ شده بود که با شنیدن
صدای مریم سرم را بلند کردم و نگاهش کردم:
میدونم امشب چت کردی؟ بگو اینجا چه خبر بود بلند شدم برگشتم سمتش و
با خونسردی سلام کردم. زیر لب جوابم را داد. به مریم گفتم
بعدا خدمتتون میرسم…
-خب خانوما من امروز صبح نیومدم زیارتتون…لطفا یکی با من بیاد
تو اتاق استراحت صحبت کنیم
به مریم اشاره کردم که باهاش بریم. موها را دید و در حالی که به سمت اتاق ها می رفت گفت:
خانم صبوری لطفا بیایید…..
با اکراه پشت سرش راه افتادم. ایستاد تا من به او برسم. شانه به شانه. با هم راه افتادیم. او سه بیمار داشت. وقتی
آخرین بیمار ویزیت شد، قبل از اینکه از اتاق بیرون بیام به من خیره شد:
– خانم صبوری، می خواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم
– در مورد چی آقای دکتر؟
– فعلاً باید مشغول معالجه این همه مریض باشید. دور خودت جمع شدی…
– بعدا متوجه میشی
– اگه کاری هست همینجا در خدمتم…
– مربوط به کار هم هست. –
باشه
ما
_ توقع داشت با خنده بگویم باشه، همونطوری که احتمالا بقیه گفتند… ولی نه…
آقای دکتر شفق با بقیه فرق داره…
– اون بیرون نیست…
و با لحنی متواضعانه اضافه کرد:
“میتونی بیای.” مطب.اینو که
گفت چطوری به من فکر کرد؟منم اخم کردم تو هم:
هر وقت مریضم میام و میام دم در…دوباره برگشتم سمتش:
و از اتاق زدم بیرون. مستقیم رفتم داخل اتاق استراحت.میدونستم مریم تو ایستگاهه و دیگه نیازی به من نداره
احساس کردم
ضربان قلبم زیاد شده.تا مطمئن شدم رفته تو اتاق موندم.
– کجا ناپدید شدی ای دیوونه؟ دنبالت میگشتم که دکتر گفت رفتی بخوابی… چرا مردی شفق چرا با این بنده خدا اینجوری میکنی…
–
فلانی بشی
– تو وکیل نیستی ولی انگار با این بیچاره دشمنی داری
. جواب سختی به او دادم:
دوست ندارم.
مریم از من پرسید: مطمئنی؟
معلومه که مطمئن نبودم… از هیچی مطمئن نبودم. من جواب ندادم مریم هم پیگیر نشد فقط گفت:
خب حالا تنبیه میشی.. تو بیا این دستورات رو چک کن. میرم کنار فرح و یگانه ببینم چی میگن
–
حتی اگه بگم بابت رفتار اون روز تلفنی عذرخواهی میکنم؟
. گفتم بله صدای گرمش در گوشم پیچید…
بدون مقدمه گفت:
با من پدری داری؟
دهنم خشک شد:
نه…
-ولی انگار داری… به هر حال من هنوز بیمارستانم… میخواستم بپرسم نظرت رو عوض نکردی؟ همچنین، به یاد داشته باشید که من هستم
عادت نداشتم درخواستم رو دوبار تکرار کنم…
حرص خوردم و با لحن گزنده ای گفتم:
-اینبار اینکارو کردی…
بر خلاف تصورم خندید و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
بله…من کرد…
سرخ شدم. :
در هر صورت پاسخ من منفی است.
“لطفا… من هرگز در این مورد از کسی نپرسیده ام
– نمی توانم… .من…
تردید کردم. فکر می کردم او بیشتر از اینکه برای چیزی عذرخواهی کند مغرور است. او تردید مرا احساس کرد و ادامه داد
:
– چرا نمیتونی این یه جلسه ساده… هر چی بگی… دعوت شام حساب نکن یا نهار به .نمیدونم
عذرخواهی
چرا رام شدم…. شفق دست نیافتنی که دست و دلش برای کسی نمی لرزد
به راحتی
. …فکر کن اما وسط فکرم مثل تو آدم صبور نیستم………و
خندیدم
. وقتی ارتباط قطع شد شک وارد زندگی ام شد…….
منتظر جواب نماندم و گوشی را قطع کردم…وقتی ارتباط قطع شد شک وارد زندگی ام شد. چه کار کردم؟
فکر می کنم…..چرا تسلیم شدم…چرا اینقدر دست و پایم را گم کردم…داشتم خودم را مثل یک خورنده می خوردم که با مریم
فرح اومدن. سریع خودم را جمع و جور کردم. من
نمی خواستم آنها متوجه چیزی شوند.
تو هنوز اینو چک نکردی پس چیکار میکردی…به من بده..خودم چک میکنم…
پرونده ها را جلویش گذاشتیم. ساکت نشستم و به حرف هایشان که عمدتاً درباره کامران بود گوش دادم.
آنقدر غرق در توصیف دکتر و دوستدارانش بودند که صدای من را نشنیدند:
هی چه خبر… فکر کنم اگه یگانه هم نامزد نداشت. حالا هر دو از اتاق خارج شده بودید. تا صبح اینجا نشسته بودی
. تصمیم گرفتم
جواب ندهم و تا حد امکان از او دوری کنم.
**************************
شیفت شب بعد، امیدوار بودم که سر کار نیاید. گوشی را گذاشته بودم دست مریم. هر کی زنگ می زد
میدونستم اینکارو نمیکنه واسه همین با خیال راحت نشستم. او بود. مریم به او گفت که خبری هست
جواب می دادم. مریم کم و بیش چیزهایی را حدس زده بود، اما از من چیزی نپرسیده بود، می دانست که من نمی پرسم.
هیچی بهش نگفتم چون آن شب مریض زیادی نداشتیم، داشتم مجله می خواندم. مریم هم داشت
با موبایلش صحبت می کرد. با خودم فکر می کردم که چطور زنگ نزد یا
با شور و شوقی که در آن زمان نشان داد بیا. از اونجایی که مریم داشت باهاش حرف میزد اشاره کرد که جواب بدم
سرم رو
بلند کردم
.
– باشه جواب میدم ولی اگه دکتر بود بهش میگفتم عمدا جواب ندادی
، قابل بخشش نیست و اوضاع خوبه. اما وقتی اسمم را برد داغ شدم. مریم عمدا خودش را به من رساند و اسمم را صدا زد:
بله دکتر، طبق معمول عاشق خانم صبور شدم. …. پلک زد.
– باشه آقای دکتر… خوبه؟ خداحافظ….
پریدم تا حرفش را قطع کرد. روش:
– من چه می دانم؟ حالا اومده از خودش بپرسه… – داره میاد؟
مگه
نگفتی تو دپارتمان خبری نیست
چرا
چرا اسم من را آورد؟
آید؟ ..و خندید:
شوخی کردم بابا…اون نمیاد…ولی میفهمم چیکار میکنی…
-مریم نمیاد؟
– براش مهم نیست.. گفت می خواد بره مهمونی تا جایی که میشه مزاحمش نشه… خیالم راحت شد. اما نمی دانم چرا
انتظار داشتم او بیشتر و بیشتر اصرار کند.
– خودت زحمت بکش لطفا
مریم که رفت چشمامو بستم. صورت کامران بی اختیار به سمتم آمد. اون چشما… اون چشمای سیاه بزرگ
بیشتر دور بزن صدای مریم مبهوتم کرد و به سمتم آورد:
– آقا سامی آخرین چراغ حقیقت بود، باید از NP دی سی باشه.
من نمی خواستم تسلیم شوم. می دانستم این مرحله مقدمه چیزهای بعدی است. چشمانم را از چشمانش دزدیدم:
.
سلام بلند فردار… این بار صدایش را نشنیدم و با شنیدن صدایش از
ترس چشمانم را باز کردم
. هز به من خیره شد:
سلام روی ماهت نرفتی مهمونی؟
جشن جالبی بود، می دانستم که اگر این را نگویم،
تعجب کردم که او آن را به خوبی تشخیص داد.
-خب میدونم تو قسمت خبر نیستی…اومدم بپرسم کی؟
اینطوری به خودم زدم:
چی، کی؟
خیلی خودخواهانه اسمم را گفت:
شفق… و مستقیم به چشمانم خیره شد:
بگو کی؟
آقای دکتر لطفا من را کوچیک صدا نکنید
اگر کس دیگری بود، با غرور به او می گفتم که وقت گل است. اما نمی دانم چرا نتوانستم با خشونت اولیه با او رفتار کنم. من گیج
شدم
. قلبم گفت قبول کن. که باید همون ساعت قرار میذاشتم…چیکار میکنم الان….فردا شب ساعت هشت تو رستوران
….منتظر من بود…..
تاکید کرد بازم :
شفق میفهمی… منتظرش بودم….. و بدون خداحافظی رفت. تا مریم برگشت من همینطور ایستاده بودم و احساس می کردم
دارم خواب می بینم.
**********************
نه من نمی روم… و مدام اصرار می کردم که شفق نرود… از آن لحظه به بعد. این جمله را مدام در ذهنم تکرار می کردم، نه. .. نباید
برو……منم گیج شدم که وقتی مامانم داشت باهام حرف میزد نفهمیدم چی میگه…خدایا چرا اینجوری شدم… -مامان
میرم بخواب لطفا برای ناهار به
من زنگ نزن
با نوازش مادرم از خواب بیدار شدم..
– شفق جان عزیزم.. چته مادر.. تا این لحظه نخوابیدی. اگه خوب نیستی بریم
دکتر……. شاید سرما خوردی.
چشمامو به زور باز کردم:
-نه مامان من خوبم
مامانم رفت دم در:
-پس پاشو بیا یه چیزی بخور….دیگه نگیر برو بخواب…پاشو.. ..
به محض اینکه بیدار شدم یاد کامران و شب افتادم. تکرار کردم:
– نه… نباید بری…
این جمله را مدام تکرار می کردم. حتی تو حموم… حتی وقتی از کمد لباسم رفتم… حتی وقتی
جلوی آینه ایستادم تا آرایش کنم… اون روز بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون جلوی لباسم ایستادم. آینه میز و از خودم پرسیدم
به جلوم خیره شدم. پوست من سفید و کامل است. طوری بود که نیازی به کرم پودر نداشت. بینی کوچکم کمی به سمت بالا بود، اما به لب های کوچکم می خورد.
صورت او چشمان قهوه ای درشتی داشت که با ابروهای نازک و کشیده همراه بود. خواهرم شراره
همیشه به مامانم شوخی میکرد که وقتی شفق رو درست کردی مهمونی بازی کردی
. کاملا در آوردم. با خوشحالی به هیکلم نگاه کردم. آ همیشه به مامانم شوخی می کرد که وقتی شفق را
بی نقصحتی اگر سوتین نمی پوشیدم، هیچ کس متوجه نمی شد. یک پایم را بلند کردم
و به سبک بازیگران فیلم های فوق العاده آن را روی صندلی توالت گذاشتم. چرخیدم و از نیمرخ به باسن برجسته رسیدم
به پاهای بلندم نگاه کرد بدنم مرا تحریک می کرد. به دیگران …
خودم را در کنار کامران با قد بلندش … هیکل چهارشانه … موهای مجعد نسبتا کوتاه و آن چشم های جادویی اش تصور کردم. کامران خیلی خواستنی بود و مطمئن بودم
که خوب می داند. سینه هایم را در مشتم گرفتم. وای…خدایا یعنی شاید یه روز
کامران بهش دست پیدا کنه…شاید یه روز کامران سینه هامو تو مشت های مردانه اش بگیره و بفشره…فکرش بدنم رو داغ کرد و فکر اینکه اگه من می خواستم، این ممکن است در حال حاضر اتفاق بیفتد و
کسی به من دست بزند
شد
برانگیخته. من آنجا نبودم اما از روی عشق به (S**K**S) ایمان آوردم. به همین دلیل با وجود طرفداران زیادی که داشتم، نگذاشتم
. دوباره حوله را پوشیدم. جلوتر رفتم و رژگونه به لبم زدم.
یه خط چشم کوچولو و یه ریمل ساده… با زدن یه لایه نازک سایه خاکستری آرایشمو تموم کردم . چشمامو بستم و توی آینه بوسه ای به خودم زدم. …. عجب سایه خاکستری. چشمامو به هم زدم و بوسه ای به خودم زدم تو آینه
.
با این آمادگی که دیدم خواستم برم قرار اما بازم مردد بودم. دلم شکست …. نمیخواستم فکر کنم
یکی از اونها هستم مثل اون Xهایی که برایش دست میشکنند. نمی دانستم مرگ چیست… می خواستم بروم و رفتم
نه … به این فکر میکردم که برم کارمونو سخت کنم ….. خوبم اگه بره یه جور دیگه در موردم فکر کنه. نذار… سرم درد گرفت و
از درون جیغ زدم… آخ شفق چرا اینقدر موضوع کوچیک رو بزرگ میکنی… یا تصمیم بگیر بری یا
همین الان کامران رو از ذهنت بیرون کن…
تاپ من شلوار جین مشکی و سفید و آبی ام را پوشیدم و دوباره روی تخت افتادم. چشمامو بستم و سعی کردم
به چیزی فکر نکنم اما زنگ خونه به صدا در اومد:
بازم میخوابی… چراغ رو روشن کن مادر… هوا تاریک میشه…
با بچه ها میرویم بیرون شام. اما حال و حوصله ندارم..
مادرم تشویقم کرد:
خودش کلید برق را روشن کرد. دید که آرایش کرده و من روی تخت دراز کشیدم. با تعجب پرسید:
– کجا میخوای بری؟
نمی دانم چرا نمی خواستم حقیقت را به او بگویم:
پاشو… پاشو… اینجوری از حوصله بیرون میای… پاشو برو من خودم بیرونت نکردم… راستی شفق
صورتم را در آینه حمام دیدم.
امروز دوباره به خانم رستگر زنگ زد…
نگرفتم. بگذار ادامه دهد:
آه، این چه پیله ای است. وقتی گفتم نه یعنی نه.
-بنده خدا چه عیبی داره پسره؟ او
خلبان
نیست او خوب است. بعد انگار تنها بود زیر لب زمزمه کرد:
وای خدای من عروسی این دختر سرطاقی رو ببینم…
دلم براش سوخت خیلی اذیتش کرده بودم تو این موضوع پریدم بلند شد، او را در آغوشم گرفت و بوسید:
– خدای من، من به تو تقدیم می کنم…………
***************** *****
ساعت 8:15 صبح است با لباس کامل و آراسته داخل ماشین نشستم و
دستگیره در ماشین را بگیرید و ……..
به کامران که جلوی رستوران پارک کرده نگاه می کنم. هنوز تردید داشتم که بروم یا نه. بالاخره دستم را دراز کردم و
**************************
صبح روز بعد سر کار بودم. از اول صبح عصبی و هیجان زده بودم و از روبرو شدن با کامران می ترسیدم. صورتم
آنقدر داغ شده بود که احساس کردم سرخ شده ام. با نگرانی به من نگاه کرد:
حالت خوبه؟
– آره… من خوبم…
– مطمئنی؟
– بله
– با این حال تا دکترها بیایند برو کمی دراز بکش.. کمی آب بریز روی صورتت. رفتم تو اتاق و
مثل
بقیه توی آینه ایستادم. داشتم خودم را با دستمال خشک می کردم که صدایی گفت:
-خانم صبوری…صبح بخیر…خیلی هوس چایی کرده بودم خانم واعظی بهم گفتند بیام اینجا ببینمت.
اینجا به من چای بده…
نتونستم جواب بدم اصلا نتونستم سلام کنم. بی اختیار مقداری چای داخل لیوانم ریختم و جلویش گرفتم. به جای لیوان
مچ دستم را گرفت:
-خیلی ممنون که دیشب دو ساعت منتظرم گذاشتی… دیشب به خاطر تو دفتر رو بسته بودم…احساس کردم
که انگشتاش اتو داغ گذاشت مچ دست من. سعی کردم دستم را بکشم اما او آن را محکم نگه داشت.
با صدایی که از ته چاه می آمد به او التماس کردم : ولم کن لطفا…
هر لحظه ممکن است یکی
بیاید
. با من چه کردی با این کثیف های اطرافم که داری نوازشم میکنی
…ها…….
– اگه این آشغال ها با من اینطوری حرف میزدن دندوناشونو میذاشتم تو دهنشون…….
چی
هنوز دستم را گرفته بود دوباره سعی کردم دستم را آزاد کنم
. تا نخوام ولم نمیکنم….
ازش میترسیدم:
– جیغ میزنم… بلند خندید:
-پس بهتره خودت رو برای جیغ زدن آماده کنی……. یا بعدی رو کنسل کن. date او از جلو در خانه شما بود …
خیلی
مطمئن
بود
. مرسی خانوم صبوری ولی چایی تون سرده…نمیشه خورد……..
****************
قبلا تصمیم گرفته بودم نخورم درگیر خود باشید و راحت بخوابید. برای همین
می ترسیدم صبح با او روبرو شوم. کامران به همراه خانم واعظی بیمارانش را عیادت کرد و بدون اینکه به من نگاه کند از بخش خارج شد. راحت
شب قبل با وجود من میل به رفتن، دستگیره در را باز نكرده بودم و برگشت. من در خانه بودم. یک آرام بخش
صبح ترسیدم با او روبرو شوم و کارم را شروع کردم. آن روز روز شلوغی بود، برای همین یک ساعت بعد از کار می ماندم و
عصر در محل کار به بچه ها کمک می کردم. وقتی از بیمارستان بیرون آمدم بیرون گرم بود…خسته بودم و آن وقت روز خلوت بود.
چند نفر جلوی من ایستادند و حتی یکی از آنها خیلی بی ادب بود
. ماشین کامران را دیدم که از درب بیمارستان بیرون آمد،
در
همان لحظه ماشین کامران را دیدم که از درب بیمارستان بیرون آمد. من ناخواسته ناراحت شدم، اما شما
وصیت کن قبر پدرش را گفتم و به راهم ادامه دادم. بیمارستان در یک خیابان فرعی بود و من می دانستم که من
نمی توانید تاکسی را در این ساعت از روز بگیرید. مجبور شدم به خیابان اصلی بروم. وقتی رسیدم دوباره معطل شدم. این طرف و آن طرف می رفتم
در حال رانندگی بودم که ماشینی برگشت و جلوی من ایستاد. کامران پنجره را پایین کشید و در حالی که عینک آفتابی اش را در می آورد
با خنده گفت:
دنبال من می گشتی؟
با عصبانیت دور شدم.
–
فعلاً نمیتوانید اینجا سوار شوید
.
با هوش ذاتی اش متوجه متلکم شد:
به خاطر تو… و با زمزمه ادامه داد:
به خاطر تو راننده تاکسی شدم…
با لحنش گرم شدم و صدای گرمش
به
– اینجا خوب است
. ..من مزاحم خیابون نیستم پس من
با اکراه سوار شد البته در پشتی را باز کردم. او تکان نخورد. برگشت سمتم و زل زد تو چشمام:
اینجا
–
فکر کردی میخوام بخورمت، چرا نیومدی داخل…
اگه با ناجوری پیاده شدم – لطفا بیا جلو، به اندازه کافی خسته شدیم، هر دو راست میگفتیم
برای همین باید جلو میرفتم به محض اینکه وارد شدم سریع راه افتاد برگشتم و
به پروفایل جذابش خیره شدم پیچیده بود و در آن گرما خیلی دلنشین بود کامران
سکوت را شکست :
پس کجا برم ؟…… و برگشت و کامل به من نگاه کرد : نمیخوای یواشکی نگاش کنی راحت
باش
چند دقیقه بینمون سکوت شد تا اینکه دوباره حرف زد
: چرا دیشب نیومدی؟
از دهنم پرید: اومدم
…..
با تعجب بهم نگاه کرد:
اومدی؟ بعد چرا…… و کمی مردد شد: آه این چه شکلی است
؟
دستشو از دنده گرفت و گذاشت روی دستم:
اگه بخوام بخورمت هیچی مانعم نمیشه
… به آرامی دستم را از زیر دستش کشید …
– شفق تو در مورد من چه فکر کردی … با این دک فکر کردی و من یک دن خوان هستم … خودت خوب می دانی که لب های من
خیس است … به جز اینجا، من در دو بیمارستان دیگر کار می کنم. دو جا دیگه هم طرفدار دارم
ولی نمیخوام…
– هیچی بهت فکر نکردم
– یعنی اصلا به من فکر نکردی؟
گفتم:
نه
، برگشت و دوباره به من نگاه کرد:
– دروغ می گویی………… و با اغوا کننده اضافه کردم: عزیزم…
وای… وای… این بود که داشت از حد خود می گذشت:
– من اینجا پیاده میشم
– اینجا؟
– قراری نیست…….
خندید و با اطمینان گفت:
آره نمیذارم پیاده بشی.
-چه اصراری داری…..چی میخوای بگی؟
-بیا میفهمی…
خسته بودم. خوابم میومد و حوصله حرف زدن نداشتم. از طرفی صادقانه به خودم گفتم که دوستش دارم
پس چرا فرار کنم؟ متوجه نرمی من شد. چشمامو بستم و گذاشتم تا آخرش. مرا به خانه برد
… ممنون که باهام تماس گرفتید
خواهش میکنم … مکثی کرد و گفت: عزیزم …
لعنتی … داشت میگفت انگار یه چیزی توی بدنم منتشر شده
شان “، فردا کی کار میکنی؟” من شبها کار میکنم
خب فردا چی؟
شب بخیر
پس باید شب باشد یا غروب …
خندیدم.
آره
با لذت به من نگاه کرد.
چقدر خوشگلتر میشی وقتی میخندی
هیچ جایی برای ماندن نبود. دسته را گرفتم تا از آنجا دور شوم. با قاطعیت گفت:
قبل از اینکه بری شماره ت رو بده
و اگه اینکارو نکنم؟
… اول از همه، شما به کی – … دوم، اگه بخوام شمارهات رو بگیرم، سه ثانیه طول میکشه، اما میخوام بهت –
او کلمات زشتی بر زبان آورد که من دوباره سرخ شدم. چیزی زیر لب گفت که من نفهمیدم؛
چیزی گفتی؟
گفتم عجله کن و شماره رو بده
با اینکه میدانستم او چیز دیگری گفت، شماره یک را گفتم و سریع از آنجا دور شدم. برای خداحافظی توقف نکردم.
در را باز کردم و داخل شدم.
به سرعت چیزی خوردم و روی تختخواب افتادم و به فکر کامران افتادم. احساس میکردم که کمکم دارم قویتر میشوم.
حالا که قدم اول را برداشته بودم، آرام شده بودم، اما هنوز نمیتوانستم تصمیم درست بگیرم.
من آن را گرفتم چون نمیدانستم چه قصدی دارد. تا وقتی که با مردی دو بار حرف نزده بودم به فکر ازدواج نبودم.
اما از طرف دیگر، میدانستم که اگر بخواهد از من سو استفاده کند، نابود میشوم، چون خودم را میشناسم.
نسبت به کسی احساسی داشتم، برایم سخت بود که قلبم را بیان کنم، به همین دلیل بود که در چهار راه بودم.
… درگیر خودم شدم … خدایا کمکم کن … راه رو بهم نشون بده
داشتم یه چرتی میزدم که موبایلم زنگ خورد عدد عجیبی بود، بنابراین نمیخواستم جواب دهم، اما ممکن است که
خیلی خب، “کامرن” مجبورم کرد تلفن رو جواب بدم
بله؟
هنوز بیداری؟
با هیجان، تلفن را روی خودم گذاشتم.
زنگ زدی که مطمئن بشی؟
نه، زنگ زدم که برم و با یه خانم جذاب صحبت کنم که قیافهاش آدمرو نابود میکنه
ضربان قلبم شدیدتر شد. نفسم روی شماره افتاد و گوشی را بیشتر به خودم فشار دادم …
حالت خوبه عزیزم؟ دکتر؟ دکتر، شما تو بیمارستانی؟
با اینکه برایم مشکل بود، گفتم:
“کامران”
با صدای گرم و بم جواب داد:
عزیز دلم،
. احساس کردم قلبم داره از کار میفته میتوانستم صدای قلبم را بشنوم که محکم به سینهام میزد.
میل خود را از میان بردم و گفتم:
خواهش میکنم این قدر راحت با من حرف نزن.
به گفته خود پاسخ بده:
تازه، لطفا خیلی رسمی با من حرف نزن … عزیزم، نمیخواهی با من راحت باشی؟خدا … خدایا چرا دست و پایش میلرزند … چرا من جلوی این مرد اروم هستم … چرا من نمیتونم مثل قبل باشم؟
مردی که میتواند خیلی از مردم را به زانو دراورد و به آرامی مرا بگیرد. نه. نباید اجازه این کار را به او بدهیم.
بد … او نباید فکر میکرد میتواند هر کسی را که میخواهد به دست بیاورد … به خاطر همین سخت گرفتم:
نه ازش خوشم نمیاد الان خوابم می بره روز خوبی داشته باشی
قبل از اینکه اون چیزی بگه گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم در آن موقع نمیدانستم که فرار من او را مشتاق ساخته است.
…و این منو بیشتر مشتاق میکنه که
آن روز تا روز بعد که در رستوران مشغول کار بودم، به من تلفن نزد. همچنین مطمئن شدم که فردا صبح
ملاقات انجام شده و طبق معمول نباید دوباره بیاید. به “مریم” گفتم که دوباره تلفن رو جواب بده تا جایی که ممکن بود، چیزی نمیخواستم.
نباید میگذاشتم این مرد بر من اثر بگذارد، زیرا که اطلاعی از او نداشتم
از طرف دیگر، من نمیخواستم به ندای قلبم گوش دهم. با وجود همهی اینها، نمیدانم چرا هنوز التهاب داشتم.” قلبم منو برد به ” کامران
آنها رانندگی میکردند و من داشتم عقلم را از دست میدادم.
شان “…” شافر “…” کاری “، دخترت، بکشش، گوشی الان زنگ خورد”
قبلا تلفنم رو موقع کار تو جیب کتم میذاشتم البته همه جا ساکت است، اما من یادم رفته بود که آن روز آن را بردارم.
ساکت بود و انقدر در افکارم فرورفته بودم که صدایش را نشنیدم.
با تردید تلفن را از جیبم بیرون اوردم. کار اون بود به شمارش خیره شده بودم
شروک “، چرا جواب نمیدی؟”
نمیخوام جوابی بدم
چرا؟ کیه؟
میریام “، شاید تو نباید اینقدر” ورزش کنی
مریم بیچاره وقتی هوا را دید چیزی نپرسید. تلفن را قطع کردم و دوباره در جیبم گذاشتم.
تلفن بخش زنگ خورد … سیب زمینی، جواب بدید لطفا
تو نزدیکتر شدی به خودت جواب بده
یالا
مریم با عصبانیت صورتش را برگرداند:
وقتی که من محرمانه نیستم بهتره که به تلفن جواب ندم
که گفت تو قوچ نیستی دیوانه، بیا و بعدا به من جواب بده، بعدا بهت میگم مریم “وقتی داشت اخم میکرد گوشی رو برداشت”
سلام آقای دکتر: و با صدای بدی اضافه کرد:
حالا ما داشتیم در مورد مهربونی شما با خانم سامیزوری صحبت میکردیم
، تا وقتی که این حرف رو زد … بغلش کردم
. نه … نه، هیچی نیست
با شنیدن اسمم بلند شدم
بله … خانم “سامیزوری” الان بغل منه – تلفن … الان بهشون تلفن رو میدم –
زمزمه کردم: خدایا، به من بگو چکار کنم، مریم … به من بگو این طور نیست.
مریم گوشی رو برداشت
… اون میدونه که تو. و تلفن رو ازم گرفت با بیمیلی تلفن را برداشتم و خیلی آهسته سلام دادم.
به سلامتی خانوم فاراری … چطوری؟
من خوبم
وقتی قطع میکنی باید خوب باشی
دارم به خواب میرم
جدا از هم؟ و به سردی افزود:
گوش کن “شاون” من یه بچه ۱۸ ساله نیستم
ساعت ۹ میام خونه دنبالت
از اینکه نسبت به خود اطمینان کامل داشت و با چنان قدرتی با من سخن میگفت ناراحت بودم و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
تصور نکنید که من یکی از بیمارهای شما هستم که با این طرز رفتار میکنید
دریافت که به این علت تند میرود که از در دیگری وارد میشود؛
اگه خواهش کنم چی؟
تصمیم گرفتم برم میخواستم کارو تموم کنم دیگر نمیتوانستم این بازی موش و گربه را ادامه دهم.
پس فکر میکنم
دندانهایش به هم میخورد.
باشه … و ادامه داد: تو چی فکر کردی؟
خندیدم به نظر میرسید که آتش او بسیار شدید است. من ساکت ماندم و او تکرار کرد:
شروک، عزیزم، نباید دنبالت بیایم؟
باشه
نفهمیدم چطور گوشی رو قطع کردم تمام این مدت، “مریم” داشت با تعجب به من نگاه میکرد و وقتی صحبت هام تموم شد، اون صبور بود
نتیجه:
میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟
خودم را روی صندلی انداختم. نمیدانم چرا احساس خستگی میکردم؛
یک لیوان آب به من بدهید تا بگویم …
یک ساعت قبل با قرار قبلی رفتم خونه سریع دوش گرفتم و یکم آرایش کردم نیم تنه سبز تیره پوشیده و شال سبز رنگی به خود پیچیده بودم
من دونو انتخاب کردم. در ساعت هشت و نیم عطر مخصوص خود را پشت گوش و مچ دستم گذاشتم و آماده بودم. در آن لحظه نمیخواستم مادرم چیزی بداند، بنابراین چیزی به او گفتم. ، یک ربع بعد. اون با موبایلم بهم زنگ زد
من بیرون نگرانم برای آخرین بار خودم را در آینه نگاه کردم. کیفم را برداشتم و از در بیرون دویدم.
اون شب، “کامران” منو به یه رستوران سنتی برد تمام راه رو تو ماشین حرف نزدیم نمی دونم چه خبره
او با صاحب رستوران بود، ولی مرا مستقیما به طرف تختی که با فرش فرش شده بود و تقریبا از بقیه در امان بود، برد.
رستوران جدا شده بود
امیدوارم ناراحت نشی اگه روی تخت بشینیم
نه … باید روی تخت تو یه رستوران سنتی بشینی
روی تخت، رو به روی هم نشستیم. حالا میتوانستم خوب نگاهش کنم. یه پیراهن آستین کوتاه سفید با خطهای سیاه
اون شلوار مشکی پوشیده بود چهرهاش تغییر کرده بود. بوی افترشیو و ادکلن با هم مخلوط شده بود.
او چیز خاصی خلق کرده بود. خیلی خوش قیافه بود. اون آدمهایی که هر جایی میرن حتی بعد از اینکه
تاثیر دارد. اون متوجه فرعی من شد چون در تمام این مدت بیکار نبود و در عین حال مرا هم میدید.
آمده بودیم صحبت کنیم؛
شفق
دکتر
… یه اسم دارم، اسمم رو بهم بگو، لطفا – … حالا بهم بگو میخواستی چی بگی –
نه … تو میگی
نه من تو نیستم شافق یا دست کم من تو نیستم
او نگاهی جادویی به من انداخت و خودش را جلو کشید و دستم را گرفت:
عزیزم بهم سخت نگیر … باشه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم دستم را آزاد کنم.
نگران دستت نباش، خوب است، چقدر این انسان مطمئن است. من با او رفته بودم سنگهای خود را بشویم، اما او …
فکر دیگری به سرم زد. سرم …
پایم را پایین گذاشتم. دلم نمیخواست چشمان او و حضور پرتوانش مرا بگیرند؛
میتونی بهم بگی پافشاری تو در این جلسه چی بود؟
بعد از شام،
در این موقع پیشخدمت آمد و دست مرا رها کرد.
آن را روی میز گذاشت. تمام این مدت سنگینی نگاه خیرهاش را روی خودم حس میکردم. سرم را بلند کردم.
به هم خیره شدیم. گم شدیم رابطه ما تمومه. زمان و مکان رو از دست دادیم
با صدای پیشخدمت به خود آمدیم.
آقا و خانم دکتر چی میخواین؟
حتی آن موقع هم، کامرن از نگاه کردن به من خودداری کرد و در حالیکه عمیقتر به من مینگریست گفت:
عزیزم، میشه بزاری من غذا رو انتخاب کنم؟
در طول شام چشم از من برنداشت. در زیر نگاه خیره او نمیتوانستم چیزی بخورم … کامران نیز متوجه شد.
همیشه غذای کوچیک میخوری؟
اگه کسی گاز منو حساب کنه، آره
خندید و گفت:
باشه … مزاحمت نمیشم با آرامش غذا میخورم
اما نمیتوانستم آرام باشم.. قلبم شکسته بود… نمی دونستم آخرش چی میشه
وقتی پیشخدمت میز را جمع کرد و چای و میوه آورد، کامرن در را بست.
این کار را کردم.
باشه؟
خب که چی؟ چی میخوای بشنوی؟ میخوای از همه دخترایی که دور و برم هستن بشنوی؟
شان “؟” بنابراین، بدون اینکه تنها کسی باشد که میتواند در این چند سال مرا بگیرد. خودش را جلو کشید و ادامه داد.
… “بابا، من با چشمای تو دستگیر شدم،” شاون
اوه خدایا … منو عجله کن … حس میکردم هوای اطرافم نیست و دارم خفه میشم … رنگ صورتم برگشته … کامرن
وحشتزده بود؛
عزیزم … چی شده؟ اینقدر ازم متنفری؟
مشکل این بود که نه تنها از او متنفر نبودم، بلکه به او وابسته میشدم…. چیزی که اصلا نمیخواستم
نه … مساله این نیست
خب که چی؟
نمیدونم من خودمو نمیشناسم
با اشتیاق به من نگاه کرد: میفهمم، عزیزم … این یه چیز کاملا طبیعیه … نباید بترسی … حالا بهم بگو کی هستی.
نه زندگیت
نه
مگه نه؟
نه
با گفتن این حرف خود را جلو کشید و دوباره دست مردانه مرا گرفت.
خوشحالم که هیچکس نیست … عزیزم …
دوباره سرخ شدم …
قسم میخورم که تو از هرچیزی که من میگم خجالت میکشی
گیج شده بودم آمده بودم به او بگویم که دیگر هیچ کاری با من ندارد، اما حالا …
… “کامران”
… عزیزم – … عزیزم –
میترسم …
نترس … هیچ اتفاقی نمیوفته
مطمئنی؟
و دستهام رو نوازش کرد یک حس داغ … وصف ناپذیر در تمام بدنم.
آمده … عزیزم، نمیخواهی چیزی راجع به خودت بگویی …
گفتم چیزی که لازمه او همچنین گفت که تنها فرزند خانواده است، اما سالهای سال در زندگی مستقل به سر برده است. گفتگوی گرم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر