دانلود رمان بازگشت طیطو

درباره خترین تنها و مستقل به نام نگارین جوان شیر است که به تنهایی بار زندگی خود و خواهرش را با کار کردن در یک مغازه پرنده فروشی به دوش میکشد تا اینکه مهندش آزاد زرنگار ، فرند ارشد خانواده ای متمول به ایران باز میگردد و …

دانلود رمان بازگشت طیطو

ادامه ...

به نام و یاد خدا
بازگشت تایتو
اثری از سارو ناز روحی است.
خلاصه:
درباره مردی به نام آزاد زرنگره که
در کودکی بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته و متأسفانه
زندگی زناشویی موفقی ندارد تا اینکه
به پیشنهاد خانم خانه دارش ناگارین جوانشیر در شرکتش
استخدام می شود . حضور نویسندگان
راهی دیگر به زندگی آزاد می دهد. شاید برگردی به راه درست…
امیدوارم که خوب، شاد و سرزنده باشی
. من واقعا از همه شما بابت این بی برنامگی عذرخواهی می کنم،
با این حال از اعتماد شما سپاسگزارم و از
همراهی تک تک شما سپاسگزارم.
[خلاصه]
نگارین جوان شیر دختری تنها و مستقل است که
بار یک زندگی دو نفره را با خواهرش به دوش می کشد.
در یک پرنده فروشی کار می کند و با درآمد ناچیز خود زندگی می کند.
در این بین خانواده ای پرجمعیت و ثروتمند
با ورود پسر بزرگ خود به وطن با چالش بزرگی روبرو می شود
… مهندس آزاده آزاد زرنگار به محض
مشاهده بازگشت رقیب خود، قطعات خود را برای مبارزه آماده می کند
و تمام تلاشش از شاه برای کشتن و مات کردن استفاده می کند
. بستگی دارد از چه زاویه ای
به مهره های چیده شده روی صفحه شطرنج نگاه کنید!
پیاده یک قطعه بسیار مهم برای مبارزه است
در حالی که این قطعه دارای حرکت محدود و
قطعه ای کم ارزش محسوب می شود، پتانسیل زیادی دارد و
هم
میدان نبرد شطرنج را تشکیل می دهد!
#بازگشت_طیتو #خلاصه
[پیشگفتار]
بابا همیشه قصه می گفت. تنها داستانی که می داند
این بود که به من بگوید… داستان تایتو زیبا و شجاع که وقتی تصمیم به رفتن گرفت هیچ کس
امیدی به بازگشتش نداشت.
روزی که برمی گردد
دوباره روز سحر است، روز عشق است… روز زندگی.
از بچگی تا الان منتظر سحر و
عشق بودم! انتظار برای زندگی
در انتظار بازگشت تایتو!
#بازکشت_طيتو #پیشگفتار #عاشقانه #اجتماعی
#معمایی این داستان
از خواندن این رمان دست بردارید.
#به_تاریخ_99_6_28
حاوی #کلمات تلخ #صحنه_دردناک . اگر با روحیه و سن شما سازگار نیست لطفا
#تایتو_1
مقدمه:
از بین دندان های قفل شده و چسبیده به هم باز می شد
.
چشمهای طلبکار مرد الاغ
در دست چپ روبرویش، چاقویی با چفتی که
مرد الاغی را شکار می کند، نمایان بود، مهتاب
امشب سخاوتمند شده بود. درخشش تیغه ای که در دست مرد قفل شده است
.
تمام شد، چشمانش را بست،
قدمی جلو رفت و صدای
غرغرش
تمام
اصطبل را پر کرد
. فرود آمده بود
نفس حبس شده اش جرأت بیرون آمدن را نداشت.
بازدمش رو پشت لبش نگه داشت… خزر جین کمی برداشته بود و
میدونست که صورتش کبود شده.
مرد قدمی جلو رفت… عقب رفت.
قدم بعدی که بهش نزدیکتر شد پاشنه پاش
به همون ترفند خورد و پشتش از فشار دسته چاقو ترک خورد.
قطره ای عرق از کنار شقیقه هایش چکید و صدای مرد
در گوشش پیچید:
– همگی! جنگ
افتخاری
مارتیکه، متولد پست،
لگد
محکمی
به شکم او زد تا به آن پایان دهد.
طبیعت!
– نگو من حرومزاده نیستم!
– تو سگ صف مفت تو هستی… یه سگ پست و حرومزاده!
حیف که پدرم هر لقمه ای از سفره ما برداشت و
در دهان تو گذاشت. حیف که مادرم بیدار شد
تمام شب بیدار… حیف که مدیونی
ی ی هر
روز به یب بدهکاری
!
صدایش در قفس می پیچید: نمی گذارم با این مرد ازدواج کنی
….
مرد
دوباره به او حمله کرد. از خود دفاع نکرد.
مشت های پیاب روی شکم و سینه اش نشسته بود،
آخ نگفت. فقط به او نگاه کرد. در چشمانش فقط التماس می کرد
.
موج مری
منصفانه است. وقتی
روی پهلوی مرد افتاد گردنش را بالا
آورد
و گفت: آزاد در زندگی من دخالت نکن. برو به
پنجه هایش را در موهای سیاهش فرو کرد و
گردنش را گرفت!
تا آخرین روز زندگیت نگران من نباش . تموم شد… یه خط بکش!
نامش… روی خودش… روی چشمانش نباش. آزاد
به والا علی قسم میدونم
تو خواب هم به فکرش بودی هرجا میام
کت و شلوار از بدن شما
دلش سوخت و پنجه اش را لای موهایش کشید
.
یک قدم عقب رفت، دستش را دراز کرد و دستش را روی دسته
چاقو گذاشت
و آن را از تله بیرون کشید.
می خواست به عقب برگردد اما
دستانش
دور پایش حلقه شده بود
.
با حرص به او نگاه کرد.
صدای ضعیفش از ته گلویش می آمد: – اذیتت نمی کنه.
نفسش را بیرون داد.
آخرین
توانش را صرف ماندن کرد…کفاری روی زانوهایش نشست و
نوک چاقو را به چانه اش فشار داد و گفت: دستت را از روی آزاد ول کن. بس کن
. نمی خواهم. برای آوردن کت و شلوار عجله نکن…
گفت:ولش کن…هزارتا هستن.لبخند
طعنه آمیزی روی لبش نشست
خواست پایش را از قلاب سفت دستش بیرون بکشد که
تک خرخر کرد. در چشمان سیاه و درخشانش التماس کرد
.
موج مری
که مشتاق تماشای معشوقش بود که در نگاه او غوطه ور بود، با
فشار پای رز
نوک چاقو را از سمت چپ لبش به چانه کشید.
چشمانش را نبست. او دیگر دردی را حس نمی کرد.
اهمیت خون غالی زاز که
با طمع
از یاب برخاست و
ز د.
تا انتهای زین رفت. طناب های دور دست و پایش
را باز کرد، همین که پارچه را از دهانش بیرون کشید،
صدای ناله تمام اصطبل را شنید.
شکم گاو قلم را پر کرده بود اما زمزمه شاعرانه زنی
می آمد: مهرداد مرا دزدید… مهرداد
زخم عمیق در مری
زیباترین شب زندگیمون رو خراب کرد… مهرداد اون پسرعموی دیوونه تو
……… مهرداد.. …
مهرداد مضطرب به عروس خوشگلش که لباس سفیدش
کثیف و کثیف بود سیلی زد: اگه دست بزنه تو،
به او بگو، “دانر زی.” رزی حالا بگو به تو گوش کنم!
آنقدر گریه می کرد که از حال رفت.
صدای خطوط و تابلوها می آمد.
روی
پاهایش
افتاد
. نفسش بند آمده بود و مزه اش
مهم بود.
شور زبکه آب دهانش را آلوده می کرد،
صورتش را به عقب برگرداند، باید بلند می شد… باید
جلوی آنها را می گرفت… باید جلویش را می گرفت.
به سمت انتهای قلم چرخید. او دید که پول
یاب
روی دستان مهرداد بود و پنجه به گردن مهرداد حلقه می شد.
می خواست بلند شود که رزی دیگ مردانه زمستانی
زبانش
را روی سینه اش فشار داد و گفت: تا فردا رزی همین جا بمان
تا
اگر آن طرف
تو را پیدا
کردم ، تو
را
بفرستم
! سینه
.
می خواست از رویش رد شود که پایش را عقب کشید….
از روی سرش رد شد، پلک هایش
روی هم افتاد، رفت سمت ماشین.
حالا او نفس نمی‌کشید. از بطری آبی که
It
خیلی داغ بود
گفتن این عمل به اصطلاح تبدیل به ژست می شود.
همیشه لبخند بر لب داشت. لب هایش را خیس کرد
و به محض باز شدن چشمانش گفت:
منو بیار مهرداد از اینجا بیار.
او را روی صندلی دانش آموز نشاند، کمربندش را بست و
در حالی که پشت دستش را می بوسید گفت: الان برمی گردم

و با قدم های تند به سمت قلم رفت.
روی پیست ایستاد. دستش را به خوزب که روی علوفه نشسته بود دراز کرد
و به اطراف نگاه کرد اما او نبود. همان جایی که قبلاً افتاده بود، زانو زد و فریاد زد: آزاد
……….
#تایتو_2
فصل اول: باز شدن (بازی عیسو)
«در ابتدای بازی
معمولاً مهره های پیاده نظام هستند . در مقابل قطعات سواره نظام باز می شود و برای حرکت دادن آنها
دسته چمدان را بالا می کشد و یک ثانیه بعد و بعد از آن
از مقدار دلاری که در کیفش است، یک برگ کم است،
کیسه را می کشد تا آن را به خانه باغ آجری رنگ می آورد
. قبل از اینکه انگشت اشاره اش زنگ را لمس کند، چشمانش
شیطانی بود و دهانش را به غرش باز کرد!
او به
وب سایت
رفت
و
ده سال پیش آن را گم کرد. طلا دیگر
براق نبود.
عمو نفس نفس زد، انگشتش نزدیک بود زنگ را فشار دهد، در
باز شد، صورت رنگ پریده ماژده زرنگار او را وادار کرد
یک قدم به عقب برود. چشم های برآمده و گونه های نازکش اخمش کرده بود. موهای بلوندش
از حیاط یاب
خنگم
با سروصدا به هم ریخته بود و
و ترس در چشمان درشت و خیسش فرو رفته بود.
در باغ، نمی‌دانست که بشارت را دنبال کند، یا
از
او سلام کرد و از
درماندگی و ناله‌های مادرش که دوان دوان می‌آمد،
دست برداشت . هیجان تماشای چهره های شوکه آنها
در یک ثانیه محو شد.
با دیدن مادرش لبخند زد: سلام.
زن به او نگاه کرد و در نهایت به جای احوالپرسی ناله کرد:
برو دنبالش مهرداد. برو نذار بره…
– فکر کنم باید بهت میگفتم که میام!
زن هق هق گریه کرد و گفت: او را رها نکن، پدرت را می کشت!
سرشو با تاسف تکون داد و گفت: این کجا داره میره
سرش را با تاسف تکان داد و گفت: این وقت شب
– از ترس پدرت میره… آژانس زنگ زده بیاد!! مهرداد،
برو قرآن بخوان نگذار برود…
کوفی غر زد: نیامد، نه؟ حالا داشت به او سرزنش می کرد: چرا نگفتی که می آیی؟
مهرداد ماژده رفت، از دستم برو ….
همون لحظه چمدون رو رها کرد و با قدمهای بلند
مغزش
یخ
زد
یاب
به سمت کوچه حرکت کرد
تا درختی بکشه. مرد لاغری جلو آمد که انگار
در مسابقه ای شرکت کرده بود و مصمم بود اول برنده شود
.
صدایش در کوچه پیچید: وایسا، خبر خوب را ببینم. کجا داری میری…
– قیستون!!!
به سمتش دوید، نرسیده به کوچه،
بازوش رو گرفت و وادارش کرد که بایستد. به خیسش خیره شد و
چشمان قرمز شده و گفت: دلم برات تنگ شده بود سیاه
سوخته!
– حالا
برو سلام راس خواهش میکنم. به خای که رسیدی
برو، کارت قرمز کار و زندگی دارم.
– مشکل چیه؟ سوکوچه تاکسی 3 رنگ را متوقف کرد و با
قدم های تند می خواست به سمت تاکسی برود که مهرداد آن را سفت کرد.
قدم هایش را زد و گفت: بیا بگو چی شده…
– هی چیزی نشده. به خانه برگرد من به زودی برمی گردم
… –
هی
این وقت شب کجا میری؟ ساعت دو نیمه شب
مشوشش
نفس عمیقی کشید و
با خونسردی گفت مریم من کاری دارم زود میام. داخل شدن .
!
گفت: آره! گرفتنش… مریم رو بهش میارم. میای ؟!
مهرداد با دقت نگاهش کرد
و گفت: برو.
عزیزم منم میام.” -نمیذارم
!!!این وقت شب خیلی خراب شدی برو
تنهایی کجایی
جلیقه اش رو بالا آورد و در جواب گفت:مریم هست به دنبال
آزاد!
صورتش تیره شد و پنجه قلاب شده اش را از دور
بازوی ماژده باز کرد. اسم آزاد بود
الان کجاست؟ میخواهی دنبالش بیای؟”
همه شما تشنج دارید خداحافظ…
داشت به سمت تاکسی سی.زی میرفت که مهرداد زنگ زد: حالا
ماژده پنجه هاش رو به سوراخی در پشت ماش رزی وصل کرد و
قدمی به سمتش برداشت و گفت: چرا بگیر؟!
پوزخندی زد و لبخند زد: فقط برای یک وقت ساده با
دوستش… چند تا سوال پرسیدی؟”
روی صندلی عقب نشست و به محض اینکه در را بست
مهرداد به جلو رسید دستگیره را به سمت خود کشید
و
وقتی روی صندلی جلو نشست راننده
پایش را روی گاز فشار داد و مهرداد
برگشت و گفت : اگر دورهمی ساده بود چرا با او نیستی
؟ به جای جواب پرسید: چرا
بعد از ده سال مثل جن بریان ظاهر شدی؟! بوی ارث و ارث
خون دماغ کردی؟ می ترسی پولیش کنیم که به دستت نرسد؟
راننده مبهوت از آینه به مژده نگاه کرد و
خبر روشن گفت: حاج آقا راه همانجاست!
#تیتو_2
#تیتو_3
به سمت پنجره چرخید.
ستی
مهرداد گردن دردناکش را کشید و صورتش را به سمت
جاده تاریک روبرویش چرخاند. وقتی در هواپیما صحبت می کرد نفسش را بیرون داد و
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد
و حالا… الان دقیقا چه اتفاقی افتاد،
چه
نقشه
و چه فکری
داشت !
به محض اینکه از حیاط بزرگ خارج شد،
ماژده با هیجان به سمتش دوید، آنقدر گیج شده بود که فراموش کرد شاید یک نفر می خواهد
همان روز صبح در اتوبان پرواز کند!
دستش روی بوق رفت و صدای تندش
اخمش کرد.
وقتی به پل فلزی رسید، دستانش را دور گردنش انداخت،
سرش را کشید و در حالی که چند نفس عمیق می کشید،
چند نفس عمیق از لباس خیسش کشید و گفت:
وقتی خیس هستی آزاد هستی.
لباسامو گم کردم و انداختمش تو استخر. خودت را جمع کن…
فاصله گرفت و با این وجود دستش را دور بازوی مهرداد
که
زیر تابلوی بزرگی ایستاده بود، کرد
و
گفت: فدای توست. چک چقدر است؟ بگو

مینویسم
فردا
کی میگیرم
.

باشه
، باشه، عقب کشیدم. فاصله خوبه؟ چی؟ بریم
خونه؟ با چشمان اشک آلودش به چهره خشمگین مهرداد نگاه کرد
. مجده هراسان لبخند زد: خوش گذشت؟
به هوش آمد و به چشمان مژده نگاه کرد و گفت:
– باشه، شما و برادر لندهورت سوار تاکسی می شوید. خداحافظ .
نه.مجده
با خونسردی گفت: بریم؟
دستاشو گذاشت تو جیب شلوار کتانش و با اخم نگاهش کرد و
با اخم عمیقی بهش گفت: بریم خونه این لندرور هم بهش میاد.
.
لبش را گاز گرفت، نگاهی به مهرداد انداخت و به او که
نمی توانست اخمش را از روی
بزی که جلویش بود پاک کند گفت: جان نمیایی؟
-نه!
-چشم تو می آیی ؟
– نه…
– چشم.
سوي دست تکان داد و به تاکسي CZ اشاره کرد و گفت: اين
ماشين ماست؟ وقتی برگشت به راننده ای که پشت تاکسی
تاکسی CZ منتظر بود نگاه کرد و گفت:
بله عزیزم.
آزادی…
– چه چیز دیگری؟
– از دست خودت عصبانی هستی؟
و یاب یک قدم جلو رفت و گفت:
-نه.
– آزادی…
– یکی دیگه؟
نگاهی به مهرداد انداخت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
– پول داری؟
-نه…
بلافاصله دستش را به کیفی که همراهش بود برد،
ماله های مچاله شده ی کیف را گرفت و دور از چشم مهرداد، همه را رها کرد و گفت:
خییم بادی؟ خوب؟
جوابی نداد و بعد از برداشتن چمدان ها با قدم های بلند به آن طرف خیابان رفت
و به محض اینکه
روی صندلی عقب نشست به پشتی صندلی تکیه داد و
چشمانش را بست.
#طيطو_3
#طيطو_4
فصل دوم: عابر پياده “بعد از رسيدن به پايين”
صفحه ارتقاء، عابر پياده مي تواند
يادداشت ها را
بيابد
و بعد از رسیدن به خانه
بلافاصله تبدیل به مهره می شود جز خودش و شاه.»
خسته بودم مثل فیلم از تکرار شبانه…
هدف در بدترین ساعت صدا و سیما خالی نبودن
قاب
رسانه من پخش میشدم!مطمئن بودم هیچکس از روی علاقه نگاهم نمیکنه…
نه از روی عادت…
دلیل.آره
فقط
تکرار میکردم.تکرار احمقانه
بدون هیچ توضیح و دلیلی…بدون هیچ ارزش یا سر زک!
فقط بازی میکردم…صدا و تصویر بودم…زنده بودم…
همه سکانس ها رو رفته بودم…نفس میکشیدم…
خواب بودم …
حرکت میکردم…حرکت میکردم…اما در همان زمان از
روز و شب!
هر بار که از خواب بیدار شدم… یکی برای رفع تشنگی. نوشیدن یک لیوان آب،
یکی برای رفع گرسنگی؛ قورت دادن چند لقمه غذا!
و برای اینکه از کسی عقب نماندم
چند صفحه کتاب روی هم انباشته شده را ورق می زدم… مثل
معادله ای که قبلاً حل شده بود…
هر روز
سطرهای باقی مانده را تایپ می کردم… کیت شدم…خط بعدی…خط بعدی…صفحه بعدی! من مفهوم جدیدی نداشتم
… قانون جدیدی برای ارائه!
من پوچ بودم!
کاملا خالی بود…
مثل بادکنکی که از قبل باد شده بود اما هر روز کمی از باد و
نفس داخلش خالی می شد! که زندگی
ارزش بازی و تفریح ​​با بچه را ندارد!
اصلا به درد نمیخوره… این من بودم، یک سوباز ساده که به
دو دونه لیوان با دسته شیشه
آخرین امیدش را چنگ زد و
همه چیز را زیر قیمت فروخت، این من بودم، نگارین جوان شری، آخرین
بازمانده یک خانواده چهار نفره. چیزی که
هر روز در سومان تکرار می شد و یکی به من می گفت…
وقت زیادی نداری!
آخرین قابلمه را به زحمت داخل کابینت گذاشتم و
در را بستم.
اومدم بیرون
یی
.
به اطراف نگاه کردم، متوجه نشدم چرا
هر چیزی که در توان من است سر جای خودش است. از اتاق نشیمن اومدم بیرون، لیوان چای رو از گوشه
جلوی مبل هل دادم. دو دوجین لیوان وصل کرده بودم
دستم را بالا بردم، از دیدن سایه خودم روی دیوار احساس ناراحتی کردم،
نفس تلخ و گرسنه ام را روی آن می دمیدم.
با آه بلند شدم و آخرین چراغ کم نور اتاق نشیمن رو روشن کردم
.
یک لحظه وسط سالن ایستادم، همه چراغ ها روشن بودند.
با اینکه دیدم
چراغ حمام و توالت توی راهرو نیست ولی مطمئنم
اونجا
هم
چراغ رو روشن نگذاشتم .
خدا باید معجزه ای به من بدهد تا آخر ماه
بتوانم قبض را پرداخت کنم. من باید به این چیزها عادت کنم
جدید! دوباره روی مبل نشستم. با حس کردن صدای تلویزیون در قاب سیاهی
که قبلا تنها بودم
به عکسم خیره شدم . من تنها زندگی می کردم.
سعی کردم به افکار و اتهاماتم بال ندهم.
چایم را خوردم و
و بلند شدم. این یکی از عادت های جدید من بود
.
لیوان را در سینک تنها گذاشتم. مطمئن بودم
فردا خودم را به خاطر لکه چای ته لیوان سرزنش می کنم،
اما نشنیدن صدای چکه آب در سینک،
ارزش لکه روی لیوان را داشت!
همه چیز هنوز سر جای خودش بود. بعضی از جعبه ها
باز نشده… بسته حبوبات جابه جا نشده… و
لیوان چایم توی سینک است…
با اینکه نمی خواستم چراغ ها را خاموش کنم،
مجبور بودم… درست مثل کسی که
باید از درختی در وسط اقیانوس استفاده کند. رفتی بالا ولی درخت نبود!
#تیتو_4#
تیتو_5
ناراضی
بز
رفتم سمت کلید چراغ اتاق نشیمن که درست کنار کلید چراغ هال بود. انگشتانم میلرزید
. می خواستم بی خیال این جسارت نیمه گنده شوم و
مثل تمام این شب ها با همه چراغ ها روشن بخوابم، اما فکر پرداخت صورت حسابش
ترس از تاریکی را از ذهنم
پاک کرد . با تمام اعتقادم به معجزه،
آخر ماه قرار نبود معجزه ای برایم بیفتد!
تمام توان و قدرتم را به انگشت اشاره ام منتقل کردم و
چراغ را خاموش کردم. انتظار این تاریکی دردناک را نداشتم. فکر
این که عقربه های ساعت الان روی عدد دوازده است
سینه ام را گرفت.
دوباره چراغ ها را روشن کردم. رفتم سمت در ورودی و
به راهروی بریون نگاه کرد.
. چمدان ها
دستت را فشردم… دوباره تصمیم گرفتم تا همه
چراغ ها را خاموش کنند! با قدم هایی سریع از اتاق تاریک نشیمن دور شدم. از راهروی منتهی به
حمام و سوئیس رد شدم و
چراغ اونجا رو خاموش کردم
. با دیدن نورهای اتاق خواب دلم را گرم کرد. ری
برای عیسی خوب بود.
یک نفر این اتاق لجوج را به هم ریخته و به هم ریخته است. هر
چه بیشتر جمع می کردم، به هم ریخته تر می شد.
لبه تخت نشستم. من هم عادت کرده بودم مسواک بزنم
. نگاهم را به دور اتاق چرخاندم با صدای اجسام اطرافم که
جلوی کمد ایستاده بودند و باتری ساعت دیواری هنوز از خواب بیدار نشده بود
. قرار نبود فرش زیر پایم پرواز کند!
بز توضیح نداد
که چرا
با وجود اینکه ما جوان و سالم هستیم، هیچ کس برای من داستان نمی‌گوید
، اما ذهن من مدت‌ها درگیر این بود که
تمام داستان‌های جن و پری و ارواح را باور کنم. مغز خسته ام
مجبورم می کرد
نسبت به معجزه قبض بی تفاوت باشم و بگذارم مهتا
در اتاق خواب چشمک بزند! روزی که امشب مجبور شدم از مسواک زدن دست بکشم
و بیخیال پا به آن راهروی تاریک گذاشتم
برایم شوخی بود.
خس خس می کرد و هر از چند گاهی
روی تخت دراز می کشیدم
حتی آفتاب نیمه روشن هم برایم ترسناک بود… می خواستم از خواب بیدار شوم. نیمه شب
. گاهی
نور برای چند ثانیه کم شد، اما تاریک نشد،
با
یک
خورشید روشن، و خورشید
حتی با چند پرتو روشن نمی شود!
اول فکر اینکه چطور با چراغ روشن بخوابم
ترس بود و حالا چطور در خانه خلوت دهه 60 بخوابم
ترس دیگری است …
داشتم به سقف ترک خورده نگاه می کردم … او
.. نه
فکری در ذهنم بود و نه علاقه ای به
پرورش افکارم داشتم. فقط قدرت قدرت کامل است
اجسام
اطراف من صدا و صدا می کنند. آهسته آهسته صدای تنهیب جانم را می گرفت…
یواش یواش یورش می برد… مثل بلبل… اما نه در
تاریکی…
زیر نور مهتاب روشن و چشمک زن. زن… به گلویم فشار می آورد
… و یک لحظه چانه ام لرزید و به یادم آورد که
الان فقط من و تو در این خانه هستیم…
!
فقط
من
بودیم و
#تایتو_5
#تایتو_6
با
صدای آیفون به زحمت خودم را از روی تخت پایین کشیدم
.
تماس انگشتان پایم با موزاییک کف خانه
لرزه بدی به من داد، باید برای این اتاق فرش می خریدم…
دور
.
پوستم قرمز شده بود اما جرات نداشتم
پتو را دور خودم بپیچم. با آه بلند شدم…
خاموشش کردم و رفتم تو هال.
تصویر
انسان ساخته شده است
این
صدای طولانی مدت
من
دکمه آیفون را فشار می دهم. در سالن را باز کردم.
برگشتم تو اتاق و تاپ و شورتمو با تونیک و
مو عوض کردم
. داشتم با کش میبستمش که صدای بسته شدن در ورودی رو شنیدم
.
با صدای بلند صدا زد: نگار…
از اتاق خارج شدم. با دیدن من لبخندی زد و گفت: سلام.
.
صبح بخیر
با دیدن نان در دستش جواب لبخندش را دادم و
گفتم: سلام. خر شدی.
آیا صندلی ناهارخوری کنار خود و کیف را عقب کشیدید
؟
یاب
عسل و عسل و مربا را روی اپن گذاشت و گفت:
خوب خوابیدی؟” از خواب بیدار شدم و رفتم سمت سینک. دستامو شستم و صورتم
حرف میزنم…
و در حالی که دهانم را پر می کردم، جواب دادم:
بد نبود
بوشرا لبخندی زد و گفت: به خانه جدید عادت کردی
؟ از شما دور نیست؟
-نه خوبه…
چراغ هوشمند رو روشن کردم و دوتا لیوان روی کان یی گذاشتم و
گفتم:چیکار میکنی؟ امروز کلاس نداری؟
بوشرا از نزدیک به صورتم نگاه کرد و گفت: گریه کردی؟
صورتم را از او گرفتم و
یک چای کیسه ای خشک از کابینت بیرون آوردم و گفتم: برای چی گریه می کنی؟
حاشیه مثل یک
مقدمه
و
انسانی بود
و بعد از مدتی
سراغ اصل مطلب رفت و گفت: نگار من هنوز
بین حرفش هستم بلافاصله جملات تکراری او را تکرار کردم و
گفت: بله عزیزم، هنوز کسی را می خواهی که آپارتمانی را بخرد که
با وام و قول های فراوان ترتیبش را دادی. من هنوز میتونم بیام اینجا… هر وقت بخوام میتونم اونجا زندگی کنم
.. هر وقت عاشق شدی میتونم قرارداد این خونه رو فسخ کنم
!
بکن… می دونم… همه رو می دونم بشاری بشری
سوی از ترحم تکونم داد و گفت: چقدر
لجبازی…؟! تو مثل…
بازم بین حرفاش گفتم: آره منم مثل بقیه تو خونه عزیز سهم دارم… باید مثل بقیه برای حقمون گریه کنیم… میدونم…
هست دلیل دیگری وجود دارد
که چرا می خواهید امروز در خاطرتان بماند؟!
اینجا، یک دیوانه
شخصی که
تنها بود
روی صندلی نشست و گفت:
جه! یک
خانم
– من یک ماه نیستم… خب؟! از این به بعد نیستم…
– یه ماه نمیفهمی چقدر عوض شدی… یکی
نمیتونی تصور کنی چقدر عوض شدی…
با یه اجاق گاز برگشتم. با صدای عمیق و در حالی که
چای خشک توی قوری ریختم گفتم:
اصلا عوض نشدم. همه چیز خوب و مناسب است. شاید من کاملاً در این خانه جا بیفتم. من امروز میام خونه شما تا
خوبی ها رو به من برگردونه!
و قوری را روی میز گذاشتم.
بوشاری تمام حرکات من را زیر نظر داشت. انتظار داشتم
دوباره عصبانی شود و مخالفت کند… اما سکوتش
از فریادش تعجب آورتر بود!
به سمتش چرخاندم. با ابروهای درهم رفته و آرواره های گره کرده نگاهم می کرد
.
با لبخند گفتم: تصمیمم را گرفته ام انسان.
بوشرا لبخندی زد و گفت: چطوری میخوای برگردیم؟
و آیا آن را درست می کنید؟ تو صبح به صبح میری دانشگاه
و بعد من میرم مدرسه… چطوری تنهاش میدی؟
– من ترم آخر هستم. من آنقدر واحد ندارم که
هر روز به دانشگاه بروم. نیکی می توانست قبل از این تنها بماند
و مشکلی وجود ندارد.
سوکار کارم معلومه… یه کار دیگه با رزی
یا بدون اون اطراف پیدا میکنم
با اون نگاه خشن زیش تمام اعتماد به نفسم رو از دست دادم
… کلا یادم رفت چی تو ذهنم بود. …شاید
خودم بگیرم سوکار…جملاتی که از قبل حفظ کرده بودم رو شمردم و گفتم.
و من آرام و ساکت بودم. صدا فقط به من نگاه کرد.
بوشرا با قاطعیت گفت: مامانم
با نگهداری از نیکی مشکلی نداره!
#تیتو_7
غرغر کردم کفر: من مشکل دارم، تنها عضو خانواده
.
آخه باید کنارم باشه انسان
– طاقت نداری! من متوجه نشدم این موضوع چه ایرادی دارد
من از نیکی مراقبت می کنم.
? مامان خدا رو شکر…
– من یه مشکلی دارم، از صفر تا صد مشکل دارم. خاله رزی خیلی
وقته
خیلی زحمت کشیده …
خیلی کمکم کردی…ولی اون خواهرمه
…تنها کسی که دارم…نمیخوام
از او جدا شود اونم همینطوره…شاید فاش نکن اما عذابیه…از تو
چند لحظه چشمامو بستم و گفتم: همه کارای شخصی
با من خوبه… باهاش ​​راحت تره. من…!تو هم داری این کارو میکنی
خاله… کلی خونه و اثاثیه پیدا میکردم
پدرت…از مستا زق…!
خیلی وقته… تو این ترافیک نمیتونم هر روز باهات تماس بگیرم
. خدایا تو این مدت خیلی زحمت کشیدی

ما تا ابد مدیون شما هستیم.
سرش را تکان داد و گفت: نمی توانی
از آن مراقبت کنی…!
– من بیست و شش ساله هستم. به محض اینکه چشمامو باز کردم
کنارت بودم.”
بوشرا با انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت: عزیزم
نتونستم با خودم نگهش دارم ولی یه انسان خوب باید
کنارم باشه! شما نمی توانید خواهرم را برای من گریه کنید!
-چند بار بهت گفتم بیا نزدیک خونه ما… چند تا آیتم اونجا نشونت دادم
چپ و راست روشن… چند بار گفتم بیا نزدیک خونه ما و برای خودت.

– من نمی توانم با مدرک فوق لیسانس به خانه مردم بروم و با آنها صحبت کنم
هر دو
خوبن
… گفتم … هم مامانم هم تو

– بشری عزیزم … داداش … من پول داشتم و نیومدم ؟! تو
یکی از یسوعی های من هستی… تو بودجه ام
میدونی تو… توکه… میدو زب نمیتونم بیام دزاشیب!
بوشرا به نشانه بس که کف دستش را جلوی صورتم گرفت
و گفت: چطور گفتم با من اجاره می کنی!
خندیدم: چطور
میتونم تو بالاترین نقطه تهران اجاره کنم؟ چطوری اجاره میدی؟! در سن او پدرت
نمی تواند اجاره یک روز آنجا را بدهد.

فتی
مری بخش سویداری! سیدری چطور؟ او یک موجود نبود … به
خاطر حسش
در
نفت بود
، درست می گفت و
از خوبی غمگین نبود، کار و خرجش
هم مناسب بود. این غرور فداکارانه تو چه ایرادی دارد،
هر بار که رشته کنی، پنبه درست می کند،
چهار روز دیگر پس اندازت تمام می شود. گفتم کمکت می کنم.
-چرا؟ نگار صیادر عیب نیست.
و خرید روزانه خود را انجام دهند. اولا من نمیتونم برم
دوما مریض بودم درس بخونم؟!
-حالا این زندگی ارزش دفاع داره
یا
داره مینویسه؟ بیا با من صادق باش پیشنهاد من چی بود،
تو چیکار کردی؟
از حرص خندیدم و گفتم: جواب ترگل وگ
؟
هوم؟ خودش را سرزنش کرد، مامان و باباش بهت نمیگن
اگه داری چرا سر سفره زنت نداری؟!
میدونی
خودش را سرزنش کرد، مامان و باباش کارت رو
، اگه بیای لالا… من نمیخوام
خانواده
زنت پشت سرم باشه.
مردم الان هزار و یک کلمه می گویند !
– مردم اشتباه! – انسانیت … برادر من … عزیزم … من می توانم از خودم و خواهرم مراقبت کنم
. یتیمی که شرم ندارد… هزار نفر مثل من
بوشرا دستش را فشرد و گفت: عزیز بود اما قضیه فرق می کرد!
حالا من یه دختر تنهام…
– برادرم نیستم… تو هستی… عمه هست… نیکی هست
هزاران نفر مثل من هستند که با من زیر یک سقف زندگی می کنند. .. از
تو
چهار خیابون و دو اتوبان هست
… من
معمولا تاجر نیستم … تو داداش من هستی … ترگل
خواهرمه …
بوشرا جیغ کشید و گفت: اینقدر حرف نزن.. .!
و آن را در آورد و من
به موزاییک های خاکستری کف سالن خیره شدم. دنبال کلمات میگشتم…
دنبال حرف و کلمه میگشتم که قانعش کنم که برام مهم نباشه… ازش نپرس
… تنها بودم و
خیلی دورم … آخر هفته ها با اتوبوس میام پیشت
… تنها نیستم … همه برگشتند مثل
حق با من بود اما از پس زندگی خواهرم
و این خانه بر می آمدم. زندگی الان عزیز نیست…
!
دو چای کم رنگ ریخت.
#تیتو_8
با صدای سوت قوری لیوان رو از کان یی گرفتم و
لبخندی زدم و گفتم: پس خوش بگذره…
یکی جلو بشار و یکی جلوم.
برشته شده رو از روی خشخاش جدا کردم که بوشرا آهسته
گفت: چرا کمی وکسار نداری؟
هست…
با دهن پر جواب داد: نه همین
– کرایه کم گرفتی چادرها…
و بلند شد و چایش را تلخ و داغ خورد و
نخورد و گفت: “کاری نداری؟”
بلند شدم تا او را بدرقه کنم و گفتم: مرا ببینی؟
بوشرا به در و دیوار نگاه کرد و گفت: آره… دست تکون دادم و گفتم: امشب میام خونه خاله… در
مورد نیکی حرف بزنم. تو هم میای؟
بوشرا دم در رفت و کفش هایش را پوشید و گفت: نه
…شام خونه ترگله.
نگاهی به من کرد و گفت: خیلی نگرانم نگار…
چهارچوب در را برگرداند و گفت: برای این باید نگهبانی درست کنم
. شب خطرناکه…
از تکیه گاهش لبخندی گرم روی لبانم نقش بست.
دستم را دراز کردم و آرد سوخاری را روی صورتش تکان دادم
و گفتم: همه چیز خوب است!
بشری سوی از روی ترحم برایم دست تکان داد و هنوز پله اول پله ها نرسیده بود

ستی
گفت:
از بالای شانه اش نگاه کرد و با تردید پرسید: اگر پسر صاحب
خانه فریاد زد، چرا گفت… هیچ اتفاقی نیفتاده است.با چهره‌ای درهم به او نگاه کردم و گفتم:
آن را برگرداند و دستش را در هوا تکان داد و گفت: منظورت چیست؟
من نداشتم … خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب من بماند از پله‌ها بالا دوید
برو پای رز الی.
در را بستم و پشتم را به آن تکیه دادم.
من میتونم از خودم و زندگیم و خواهرم مراقبت کنم لازم بود
هیچ پرستاری به مهربانی مادر نبود!
نمی‌دانم چه مدت به در چوبی خانه تکیه داده بودم
من همیشه مراقب “کوارتزریه” بودم که هر کدوم از مهربونی و ترحم هاش
او برای من تدارک دیده بود.” خانواده ” گوگول
با …
آره
آن‌ها تلویزیون قدیمی خانه را به من داده بودند
کلی جر و بحث و جر و بحث با همسرش، قبول کرد که چهار تای دیگر هم اهدا کند
پیر بید را برداشت و روی آن نشست.
خانه من باید مثل خانه‌های معمولی باشد!
مردم عامی! کاملا طبیعیه از در دور شدم و کف پایم را روی فرش شکسته گذاشتم.
کن در ارتباط بود پشم و نخ این فرش به خارش افتاده بود
تمام سلول‌های پوستم می شدن من روی مبل هستم
به خشکی اومدم مجبور شدم جای این مبل رو عوض کنم
این حد و مرزش بود. من باید اتاق نیسفور رو هم تمیز می‌کردم این …
خانه هنوز جایی برای کار کردن داشت، پرده‌های روزنامه را به شیشه عوض می‌کرد،
نگاهی به دو تن ظرف عاریه‌ای انداختم
عمه مان زار از من خواهش کرد که آن را به من بدهم.
من کابینت‌های آشپزخانه‌ام را از خمان سار نمی‌خواستم،
پر شو! در آن زمان نمی‌توانستم به عباس خان پاسخ دهم
من آن را نداشتم.
به چراغ بالای سرم نگاه کردم و دیدم مردی است با چسب سیاه
هاب که قرار بود از آن‌ها جدا شود، جمع شد
انجام داده این خونه خیلی برام خرج برداشت
من … من روی چوب زیر بغلش بودم، هزاران کار بود که باید انجام می‌دادم و نمی‌توانستم خوب بخوابم
ماند
با شه.
آره
یه کارتون با چاقوی چسب باز کردم
او به من گفته بود که من باید چند قطعه از خانه عزیزان را با خود آورده باشم و در نتیجه رفتن من از خانه آن‌ها کمتر خواهد بود.
که به پرت کردن چرتکه در ذهنم ادامه بدم
به ظرف‌های سفید شیرینی نگاه کردم.
عمه‌ام گفته بود: این یک نشانه‌ی خوش یمن نیست، یک وسیله است.
مرده را در خانه بگذار!
/ ۹ صبح به پایان می‌رسد – ۹ / ۹
همین که در را با کلید باز کرد، کیف خرید،
رفیق خود را به درون کشید، در را با پا و شال گردن بست
بعد او را برگرداند تا موهایش را از روی لباس بشوید.
. از شر سنگ‌ها و پارچه خلاص شو
کاه
گردنش از عرق خیس بود و کیسه‌های خرید را روی زمین می‌کشید.
کاه
کیف سیاهش را روی پشتی صندلی گذاشت
او گوشی را پایین گذاشت، می‌خواست دست‌هایش را در ظرف‌شویی بشوید
صدای کلفت او در خاموشی خانه طنین انداخت:
تا الان کجا بودی؟
سینه‌اش را نهاد، روی پاشنه چرخید و با حوله‌ای رو به او کرد
شری با موهای خیس به او نگاه کرد و گفت: سلام!
.
شاه
“نهبا”
فکر کردم خونه ست
لب‌ها را از هم گشود، بینی را بر هم نهاد و گفت: دوست!
میخوای خونه باشم؟ میخوای برم؟
نماینده قدمی بط رف وی برداشت و گفت: چه می‌گویی؟ البته
عجیب است
آره
که این طور!
که من یه بار از زشم خوشم میاد

وحشت یعنی ماه مه
او به اشمن آمده و دستش را در جیب حوله نهاده
گفت: خوب …
خب، در ادغام شدن تف به این شانس!
لبخندی زد و گفت: خب!
* * *
میوه، گوشت، ران مرغ و بال مرغ را بیرون آورد
گفت: در تونس خوب سفر کردی؟
اون کور بود اینقدرام بد نبود

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بازگشت طیطو»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.